جلسه ششم (21/2/1386)
تحليل بهرام از انفجار خيابان شيخ هادي
تحليل مختصري از انفجار خانه پايگاهي خيابان شيخ هادي و انفجار بمب در دست رفيق محمد ابراهيم جوهري [اين تحليل نوشته بهرام آرام است و مقدمه سازماني آن به نظر ميرسد به قلم محمدتقي شهرام باشد. توضيحات من داخل كروشه به صورت ايتاليك آمده است.]
مقدمه سازمان
تحليل واقعه انفجار خانه پايگاهي خيابان شيخ هادي و انفجار بمب در دست رفيق محمد ابراهيم جوهري، يكبار ديگر اين واقعيت سخت را در مقابل ما قرار ميدهد كه اشتباهات و شكستهاي ما بخصوص در چنين مدارهايي از آگاهي و تجربه بسيار بيش از آنكه جنبه معرفتي داشته باشند جنبه طبقاتي و ايدئولوژيك دارند. [تحولي كه در اين مقطع در سازمان شروع ميشود اين است كه به جاي اينكه در مورد ضربه انفجار كار كارشناسي كنند و به ريشهيابيهاي عميق برسند، همهچيز را سريع به ايدئولوژي و منشأ و خاستگاه طبقاتي نسبت ميدهند و اين به نظر من يك تحول منفي در روش تحليل سازمان است. مثلاً اينكه بگويند فلاني به دليل تمايلات خردهبورژوازي و مذهبي فلان كار را كرد و يا ديگري تمايلات پرولتري داشت و... اين شيوه تحليل در اين گزارش كاملاً غيركارشناسي است.] ما برآنيم كه اين بار از چنين ديدگاهي و با به ميان كشيدن تمام انگيزههاي دروني و عوامل عيني و مادي كه مجموعاً چنين حادثهاي را آفريدند، جنبهها و شيوههاي نويني از بررسي شكستها و پيروزيهاي نظامي سازمان را ارائه دهيم. طرح شكستها يا پيروزيهاي نظامي از زاويه نقطهنظرهاي ايدئولوژيك و طبقاتي در اين دوره از دوران رشد سازمان كه ما درست در كشاكش و اوج مبارزه ايدئولوژيك درون تشكيلاتي به سر ميبريم، در عين حاليكه اقدام جديدي بهشمار ميرود امري كاملاً طبيعي است. [در نظر داشته باشيم كه در مرداد 53، فاز مبارزه، ايدئولوژيك ـ تشكيلاتي نام نهاده شده بود. درواقع از عيد 53، فاز مبارزه ايدئولوژيك درون تشكيلاتي اعلام شده بود كه در پي آن جزوه سبز منتشر ميشود.] بيشك مبارزهاي كه در اين مرحله براي تصفيه و احياي محتواي ايدئولوژيك سازمان آغاز كردهايم، چنين برخوردي با مسئله عمل نظامي را كه خود در اين مرحله تابعي از هدفهاي درون تشكيلاتي بايد باشد، ايجاب ميكند.
شايد اگر ما پيش از اين نيز شكستها و پيروزيهاي نظاميان را از اين ديدگاه مورد ارزيابي قرار ميداديم اكنون حتي از انسجام و ديسيپلين نظامي بسيار مستحكمتري برخوردار بوديم [درواقع ميگويد كه ما تا به حال تحليل علمياي درباره شكستها و پيروزيهايمان نداشتهايم. منظور از علمي هم، همان ماركسيستي ـ طبقاتي است.] و شايد هيچگاه چنين حادثهاي با اين عواقب بسيار دريغانگيز سياسي، تشكيلاتي و نظامي گريبانگير سازمان نميشد.(1)[چريكهاي فدايي خلق كه ايدئولوژي ماركسيستي داشتند ضربههاي هولناكتري خوردند و احزاب كمونيست ديگر هم همينطور و اين نكته در گزارش ناديده انگاشته شده است.] در اين زمان كه خون سهتن از رفقاي ارزنده ما در اين جريان و در اثر اين اشتباهها ريخته شده و در دست دشمن خونخوار خلق گرفتار آمدهاند، اميدواريم كه اين نقطه آغازي باشد براي برخورد جديتر و مبارزه پيگير و خستگيناپذيرتر با ضعفهاي اصولي كه اين جريان آشكارا در برابرمان قرار ميدهد. اين ضعفها مسلماً نميتوانند در يك نقطه و يا در يك فرد متجلي و آنگاه در همان نقطه و يا همان فرد مرتفع گردند. اين سخن بدان معنا نيست كه ما ضعفها و اشتباهات رفيق فرمانده اين جمع را منكر شويم و يا آن را كوچك جلوه دهيم. اين رفيق [بهرام آرام] بيشك داراي اشتباههات جدياي بوده است، بلكه از نظر ما اين سخن در واقع داراي دو معناي متفاوت و در عين حال متقابلاً وابسته به هم است.
معناي اول آن همان ضعفهاي فردي اين رفيق بوده كه بهعنوان فرمانده گروهي كه مرتكب اشتباهات جبرانناپذيري شده ميتواند مورد انتقاد شديد و حتي تنبيه سازماني قرار گيرد. اما معناي دوم كه از نظر ما مهمتر بوده و شايد علل زيربناييتري را در اشتباهات سازماني مشخص ميكند همان ضعفها، نارساييها و انحرافاتي است كه در بطن نظرات، تفكرات و شيوههاي عمل سازمان و طبيعتاً تكتك افراد آن وجود دارد. [به ريشهيابي ايدئولوژيك توجه كنيد. فرق آن جمعبندي كه درباره ايگهاي، مشارزاده و... ذكر كرد ـ و در آن از عنصر عجله صحبت شد ـ با اين تحليل از خود، در اين است كه بهرام هم كه عجله و بيدقتي كرده، تجربه نداشته و ناآزموده بوده و... ولي در مورد خودش آن را عمق ميبخشد و ميگويد ناشي از انديويدواليسم و يا اصالت فرد بود (جلوتر خواهيم ديد) كه درواقع اين را ريشه طبقاتي بيدقتي و عجله ميدانيم.] از اين ديدگاه ضعفها و اشتباهات رفيق فرمانده بههيچوجه از ضعفها و اشتباهات سازمان جدا نيست و به همين دليل هركدام از ما و بخصوص مهمترين عناصر مسئول سازماني بالقوه در معرض ارتكاب اشتباهاتي حتي عظيمتر از اين ميباشيم و ميتوانستيم و ميتوانيم آفريننده حوادثي فاجعهآميزتر از اين باشيم و باز به همين دليل است كه اكنون همه عناصر مسئول در سازمان موظفاند سهم خود را در بهوجود آوردن چنين فاجعهاي با تمام وجود درك كنند و به خاطر داشته باشند كه بروز اشتباهاتي از مقولات ايدئولوژيك و در يك گوشه سازمان و در وجود يك فرد عموماً بيانگر وجود اشتباهات عظيمتري در جريان عمومي سازمان ميتواند باشد.
اكنون رفيق فرمانده [بهرام آرام] طي انتقادي كه از خود به عمل آورده تحليل مختصري از جريان واقعه را از همين ديدگاه به دست داده است. از نظر ما اين تحليل و اين انتقاد از خود بدين جهت كه داراي عناصر لازمي از برخورد صادقانه با مسئله است (البته تا آنجا كه به بررسي و تحليل مسئله پرداخته ميشود) و بدينجهت كه قسمتي از نتايج گرفته شده در آن مورد بحث جمعي قرار گرفته ميتواند پايه مناسبي را براي تحليل همهجانبهتر قضيه فراهم سازد، لذا رفقا پس از خواندن اين تحليل اولاً بايستي سعي كنند مسئله را در مورد خود و ساير رفقايشان پياده كرده و اثرات نظامي نقاط ضعف ايدئولوژيك خويش را در مبارزه مسلحانه خلق ما مورد ارزيابي قرار دهند. ثانياً به كمك تجارب فردي ـ تشكيلاتي سعي در غنينمودن سيستمي نمايند كه توسط آن بتوان با كنترل جمعي و حاكميت ديسيپلين نظامي مانع از تكرار حوادثي از اين نوع شوند. [پايان اشاره سازمان به گزارش. در آن زمان رهبري عبارت بود از تقي شهرام، بهرام آرام، مجيد شريف واقفي و شايد هم عليرضا سپاسي. نقطهعطف ديگري كه در اين گزارش وجود دارد اين است كه از همه اعضا باعنوان رفيق ياد ميشود. مثلاً حسين مشارزاده كه مذهبي بود و بعد دستگير شد و به رجوي پيوند خورد و حالا گويا جدا شده اما مذهبي مانده او هم باعنوان رفيق خوانده ميشود. ايگهاي و صفار هم كه واقعاً و شديداً مذهبي بودند و شهيد شدند، رفيق خوانده ميشوند. از من، سيمين صالحي و ناصر جوهري هم بهعنوان رفيق ياد ميشود.]
متن تحليل رفيق [بهرام آرام]
پيش از اينكه اقدام به نوشتن تحليل زير بنمايم لازم ميدانم يكي دو نكته را متذكر شوم:
نكته اول: در اين جريان بيش از هر چيز سعي كردهام به نقاط ضعف خودم بپردازم و نقش و اثرات آن را در مسائل مربوط به گروه و تكوين ضربه 27 مرداد نشان دهم و لذا به مسائل ساير رفقايي كه در اين جريان دخالت فعال و يا جانبي داشتهاند يا اندك پرداخته شده و يا بحثي نشده، ولي پيشنهادم اين است كه رفقايي كه در رابطه مشخصي با اين جريان بودهاند(n ,m ,y ,x) در اين مورد انتقادات مشخصتري از خودشان و جمعشان به عمل آورند تا بتوان نتيجهگيري از اين جريان را كاملتر انجام داد. [n ,m ,y ,x اعضاي دو تيم زيرمجموعه جوهري بودند. هر چهار نفر اينها در عمليات شب 28 مرداد فعال بودند كه بهتدريج در گزارش خواهد آمد.]
نكته دوم: در خيلي از نقاط بحث كوشيدهام عوامل اصلي و فرعي را توأماً آورده و حتيالامكان جو حاكم بر خود و يا ساير رفقا و گروه را در آن شرايط مجسم كنم اين امر نه از جهت ماستمالكردن اصل قضيه و در نتيجه در رفتن از زير مسئوليتها و عواقب مسئله است، بلكه بهطور عمده ناشي از اين امر است كه خواستهام نشان دهم در صورتي كه ما از نظر دروني و ايدئولوژيك كاملاً ضعفهايمان را نشناخته و با آنها به مبارزه فعال نپردازيم چگونه در شرايطي نقاط ضعف اين امكان را مييابند (و حتماً اين شرايط براي هركس در هر موضعي روزي فراهم خواهد شد) كه ضربه خويش را بزنند و همينطور نشان دهم كه وجود عناصر مستحكم و مجهز به ايدئولوژي پرولتري تا چه اندازه ميتواند در تصحيح سازمان نقش داشته و جلوي ضربات و شكستها را در خيلي موارد، پيشاپيش سد نمايد. [هر ضعفي ناشي از عدول از ايدئولوژي ماركسيستي و انديشه پرولتري خوانده شده است. ميگويد من يك كمونيست يا پرولتر خوب نبودم كه ضربه خورديم.] (شما بهخوبي در تحليل مشاهده خواهيد كرد كه صرفنظر از موضع رفقا در اين واقعه و صرفنظر از تجربه و آگاهي من كه طبعاً مسئوليت مرا در اين جريان خطيرتر از همه قرار ميدهد چگونه نقاطقوت هر يك از رفقا ميتوانست نقشي در كاهش ضربه داشته باشد.)
***
براي اينكه رفقا خودشان نيز اين امكان را بيابند كه مستقلاً راجع به اين تحليل فكر و انتقاد نمايند، كوشش ميشود كه ابتدا خلاصهاي از عين وقايع منعكس شود و سپس تحليل ايدئولوژيك سازماني آن را در انتها بياورم.
خلاصهاي از عين وقايع
روز دوشنبه 21 مرداد طبق تصميمگيري سازمان و مطابق معمول كه هميشه قبل از روزهاي حساس (نظير 28 مرداد) از طرف سازمان به تمام رفقا در مورد حركت در شهر و قرارها هشدار داده ميشد به تمام اعضاي مسئول هشدار داده شد كه در يكي دو شب نزديك به 28 مرداد از حركات اضافي خودداري به عمل آورده و حتي تا حد امكان قرارهاي روز 28 مرداد را يا لغو و يا به حداقل برسانند. من نيز در جريان اين دستورات قرار گرفتم و طبعاً به دلايل تجارب سازماني كه در اين زمينه موجود بود، آن را پذيرفتم و به تمام رفقا نيز توصيه نمودم. [البته اين دستور سازماني را بهرام به ما ابلاغ نكرد و اين را يقين دارم و حتي پيشنهاد عمليات هم كرد.] در عين حال روز سهشنبه صبح (22 مرداد) از طرف من در خانه تيمي پيشنهاد شد كه رفقاي تحت مسئوليت تيم، امكان يك رشته عبارات نمايشي را در ميدان 28 مرداد بررسي نموده و هر چه زودتر مورد بحث قرار دهند.(2) رفقاي تيمي در عين اين كه آن را تأييد نمودند، در آن زمان برخورد فعالي با آن ننموده و قضيه تا ظهر فردا به صورت پيشنهادي كه از طرف من شده بود باقي ماند. رفيق لطفالله همان شب (سهشنبه) به يكي از رفقا كه در عين حال از نظر تكنيكي قابل اتكا بود گفته بود كه ما براي چند روز آينده احتياج به سه مدار كوچك (با ساعت زنانه و باطري سمعك) [باطري جيوهاي ساعت] داريم كه از حال بايستي به فكر باشي و چون رفيق لازم بوده كه دو سه روزي به مسافرت برود قرار ميگذارند روز شنبه صبح در يك كار سهنفري (رفيق لطفالله، رفيق فوقالذكر و يكي ديگر از رفقا) سه مدار مورد لزوم را آماده كنند. [من تمام وسايل اين 3 مدار را خريدم. مأموريت ساخت آنها به من و سيمين واگذار شده بود و من شخصاً از خيابان لالهزار، 3ا ساعت زنانه خريدم. از ميدان سيداسماعيل، آهنربا براي چسبيدن بمب به پل آهني خريدم. از خيابان جمهوري اسلامي فعلي باطري جيوهاي خريدم و هرگز به صمديه نگفتم كه وسايل را بخرد. البته با صمديه ـ همان شخص باتجربه ـ كه مطرح كردم چنين عملياتي در كار است و او هم نظرش را گفت، كه خيلي خطرناك است و اين كار را نكنيد. من قبلاً از بهرام پرسيده بودم كه چه عملي خطرناك است؟ او گفته بود بعضيها حرفشان ملاك و شاخص است، مثلاً صمديه (كه به او محمدتقي ميگفتيم) چنين آدمي است، چون شجاع و نترس است و عمليات زيادي انجام داده اگر بگويد كه فلان عمليات خطرناك است، واقعاً خطرناك است. من در تيم هم مطرح كردم كه صمديه موافق نيست و انتظار ميرفت با توجه به اين حرفي كه زده بود، از عمليات منصرف شود ولي ادامه پيدا كرد. همچنين اينكه ميگويد «تيم» موافقت كرد، من گفتم شما كه فاز را ايدئولوژيك ميدانيد و از عيد فاز مبارزه ايدئولوژيك درون تشكيلاتي اعلام شده، در فاز ايدئولوژيك چرا بايد عمل مسلحانه كرد؟ بهرام گفت كه ما نبايد از گروههاي خود به خودي عقب بيفتيم، چون حركت مخملباف هم اتفاق افتاده بود، خبر اين اتفاق بهرام را تحتتأثير قرار داده بود كه گروههاي خود به خودي ـ و به قول من خودجوش ـ در حال عمل مسلحانه هستند و بهرام به رگ پيشتازياش برخورده بود كه ما نبايد از اين گروهها عقب بمانيم.] ظهر چهارشنبه بحث راجع به طرحها از سر گرفته شد و من در مورد شناسايي و امكان كارگذاري در نقاط مختلف، پوشش ظاهري مواد، ميزان مواد و زمان عمل و... توضيحاتي داده و تجاربي را كه در اين مورد در اختيار سازمان بود تا آنجا كه ذهنم ياري ميداد بازگو كردم.
پس از بحثهاي ابتدايي فوق همان روز منطقه را به سه قسمت تقسيم نموده و چنين تقسيم مسئوليت كرديم:
1ـ سيمين و لطفالله (سعدي شمالي از مخبرالدوله به سمت شمال)
2ـ x وy ميدان مخبرالدوله. اين دو نفر در ارتباط با تيم ما قرار داشتند.
3ـ m وn شاهآباد از مخبرالدوله به سمت بهارستان. اين رفقا نيز وضعي مشابه دو رفيق فوقالذكر داشتند. [ميدان مخبرالدوله؛ تقاطع جمهوري اسلامي و سعدي است. هر سال ارتش شاهنشاهي در روز 28 مرداد در اين منطقه رژه ميرفت، يعني از خيابان انقلاب به طرف مخبرالدوله ميآمدند و از آنجا به طرف سعدي جنوبي و ميدان توپخانه ميرفتند. من هم كه در ارتش بودم در همين منطقه با بقيه افسران و دانشجويان وظيفه رژه رفتيم.]
قرار بر اين شد كه رفيق ناصر جوهري در طرح شركت نكند و فقط طوري برنامه اين رفقا را جور كند كه كارهايشان با يكديگر تداخل ننمايد. [به هيچوجه در سرشاخه تصميم گرفته نشد كه جوهري در طرح شركت نكند. احتمال ميدهم كه او را يك كادر پرولتري ميدانستند و حفظ چنين كادري برايشان خيلي مهم بوده است. البته جلوتر در گزارش بهرام ميگويد كه ناصر صلاحيت فرماندهي نداشت، ولي چنين بحثهايي در سرشاخه نشد كه چطور يك كادر پرولتري صلاحيت فرماندهي ندارد.]
پنجشنبه 24 مرداد
1ـ بعضي از وسايل براي مدارسازي خريده شده بود. شناساييهايي ازسوي دو رفيق سيمين و لطفالله (كه روز چهارشنبه نيز انجام شده بود) ادامه پيدا كرد و آنها تأييد كردند كه امكان كارگذاري موجود است و ميتوان اين كار را اگر با ظرافت پيش برود، به راحتي انجام داد.
2ـ x و y در اين روز به شناسايي ميپردازند و هركدام در منطقهاي تعيين شده دو، سه نقطه در نظر ميگيرند.
3ـ ناصر رفيقm را ميبيند و تأكيد ميكند كه 28 مرداد نزديك است و لذا منطقهاي بين ميدان مخبرالدوله تا بهارستان را شناسايي كنيم. رفيق m نيز همانروز مختصري به شناسايي ميپردازد. [ ملاحظه ميشود چند روز قبل از 28 مرداد و چقدر با عجله اين كار انجام ميشود.]
جمعه 25 مرداد
1ـ به غير از شناسايي مختصر و بعد مقداري بحث براي تصحيح آنها كه نتيجهبخش هم بود، كار ديگري به دليل كارهاي متعدد رفقا صورت نگرفت. پس از بحث، دو طرح اين رفقا تصويب شد و يكي بهدليل اينكه در شب عمل مجبور بودند يك حركت مشكوك انجام دهند حذف گرديد و پوشش آن نيز مورد بحث قرار گرفت.
2ـ رفيق m به شناسايي ادامه ميدهد و چند مكان كه به نظر خودش مناسب بوده است در نظر ميگيرد. شب ناصر را ملاقات ميكند و قرار ميشود كه مدار را فردايش مشتركاً درست كنند.
3ـ در اين روز عمل شناسايي توسط x و y صورت نميگيرد.
شنبه 26 مرداد
1ـ رفيق لطفالله به كمك دو رفيق ديگر [شهيد صمديه و عبدالله] مداري ميبندند كه ديناميتها را آزمايش كنند (گرچه آزمايش چندان ضروري به نظر نميرسيد) و در عين حال تمام وسايل لازم خريداري شده بود كه در آن منزل و به كمك آن دو رفيق كه در امر مداربندي كاراييهاي لازمه را داشتند مداربندي انجام پذيرد. [ما مقداري TNT در خانه داشتيم كه از آقاي ا. ش گرفته و به خانه آوردم. وقتي آنها را به منزل شيخهادي آوردم، متوجه شدم مقداري روغن پس ميدهد. به بهرام گفتم فكر ميكنم مانده و خراب شده باشد. قبل از عمليات گفتم كه احتمالاً عمل نخواهد كرد و بايد تست شود. بهرام چندان ضرورتي نميديد. من ميگفتم كه چون روغن پس ميدهد معلوم نيست كه عمل كند، يا مواد ديگري در اختيار ما بگذار و يا اينكه بايد اين مواد را تست كنيم. به همين دليل با صمديه و عبدالله ـ كه در غرب تهران يك خانه تيمي جديد گرفته بوديم ـ مداري بستيم (كه بيشتر كار صمديه و عبدالله بود) مدار هم استاندارد بود، يعني ساعت كينزر بزرگ بود و باطري قلمي و كليد و صفحهاي كه همه اينها روي آن نصب ميشد. از قبل هم وسايل را آماده كرده بوديم. ساختن بمب استاندارد كاري نداشت. بعد رفتيم كه در جاده ساوه آن را تست كنيم و داستان گمشدن بمب پيش آمد كه قبلاً گفتهام. نهايتاً موفق به تست مواد نشديم و با اين حال خود را براي عمليات بمبسازي آماده ميكرديم.] صبح تا ظهر وقتشان صرف آزمايش مدار ميشود (كه البته بالاخره هم نميتوانند بفهمند مدار عمل كرده يا نه، چون مدار بمبي كه كار گذاشته بودند گم ميشود). بعدازظهر لطفالله تصميم ميگيرد كه وسايل را به منزل تيمي شيخهادي منتقل نموده و مداربندي را با كمك سيمين و در همين مكان انجام دهند[بمبي كه با صمديه ساختيم استاندارد بود، درحاليكه وسايلي كه براي ساختن بمب در خانه شيخهادي به كار برديم، ساعت زنانه بسيار كوچك بود، بهجاي باطري قلمي، باطري جيوهاي كه در ساعت مچي كار ميگذارند بود، بهجاي كليد يك دكمه قابلمه بود كه فضا اشغال نكند و خلاصه خيلي كوچك بود و صفحهاي هم براي استقرار اين وسايل روي آنها وجود نداشت. اصل اين بود كه بمب صوتي كوچكي كار بگذاريم كه حتي اگر زن آبستني هم از آن محل رد شود، صداي آن باعث ترسيدن آن زن هم نشود. بنابراين تمام بمب در يك قوطي خميردندان جا ميگرفت و دكمه قابلمهاي روي آن گذاشته بوديم كه بعد از كار گذاشتن بمب، دكمه را وصل كنيم. درنهايت تصميم گرفتيم كه دكمه را قطع نكنيم و از خانه دكمه را وصل كرده و بمب را ببريم و اين مدار خيلي خطرناك بود و تنها كليد باقيمانده، عقربه ساعت زنانه بود. اين عدم رعايت نكات ايمني براي يك بمب ظريف و حساس آن هم براي اولينبار من بود.] كه در عين حال امكان بحث و بررسي بيشتر طرحها نيز موجود باشد. من شنبه بعدازظهر در منزل نبودم و شب كه مراجعه كردم رفقا مشغول مداربستن بودند، ولي هنوز كارهايي در اين زمينه بود كه انجام نگرفته بود. در عين حال شناساييهاي مجددي نيز پذيرفته كه در جهت تأييد و تكميل طرحهاي از قبل تصويب شده بود. [يك شب در ميان كه به خانه صمديه ميرفتيم، يك شب هم با صمديه براي شناسايي رفتيم. در ميدان مخبرالدوله يك بانك خرابه بود كه گفتيم اينجا حتي بمب غيرصوتي و تخريبي هم ميشود كار گذاشت. شناساييهاي زيادي انجام داديم و ضمن آنها صمديه مرتب ميگفت در آن ساعت از شبانهروز اين منطقه پليسي و نظامي ميشود كه بسيار خطرناك است.]
2ـ x ساعت 10 شب از ميدان عبور ميكند و دوباره محلهايي كه تعيين شده بود مورد ارزيابي قرار ميدهد.
3ـ ناصر ساعت 2 بعدازظهر m را ملاقات ميكند و ميگويد بايد يك مقدار وسايل خريده و در ضمن مجدداً قراري براي بررسي شناسايي با m در ساعت 3 ميگذارد. m بعد از ملاقات اولي با ناصر، n را ميبيند و خريدن وسايل را به عهده او ميگذارد و خودش همراه ناصر به منطقه رفته و شناساييها را تكميل ميكنند و قرار ميشود فردايش ساعت 3، رفيق ناصر براي بررسي نهايي نزد m و n برود. در ضمن ناصر يك سلاح كمري (35/6) نيز براي n ميبرد كه فردا بتواند در عمل شركت كند. [m و nدو زيرمجموعه ناصر جوهري بودند كه در زمستان سال قبل وقتي سلطان قابوس به ايران ميآيد، اينها چند عمليات هم انجام داده بودند. يكي از آنها كه جلال نام داشت، يك بمب 3 كيلويي تهيه كرده و در كتي كه از خشكشويي گرفته بود و پوشش داشت گذاشته بود. يكي از شمال خيابان فردوسي و يكي از جنوب حركت بمبگذاري ميكند و مقابل سفارت انگليس همديگر را ملاقات كرده و دستشان را به نردهها ميگذارند. جلال نخ بمب را به آرامي رها ميكند تا پشت نردههاي سفارت برود. بنابراين m يا n اين تجربه بمبگذاري را هم داشت. نكته ديگر اينكه در عمليات شب 28 مرداد همه بمبها صوتي بود و اصلاً بمب تخريبي نداشتيم. براي ملموسشدن قضيه توجه كنيد بمب كه حاوي 20 گرم مواد بود، در دست من منفجر شد، اما من را نكشت و فقط بيهوش شدم. حتي شاهرگ من هم قطع نشد. اگر عينك داشتم حتماً چشمم نيز نابينا نميشد.]
يكشنبه 27 مرداد
1ـ سيمين و لطفالله از صبح تا ظهر مدارها را تكميل نمودند. در ضمن سري هم به منطقه عمليات براي ارزيابي مجدد زدند و تأييد نمودند كه اگرچه در محل چند پاسبان مستقر شدهاند، ولي به عمل كارگذاري لطمهاي وارد نميآورد. [البته ما چنين كاري نكرديم و روز بيستوهفتم، از صبح در خانه مانديم. من مريض بودم و سيمين هم آش پخته بود و ظهر آش خورديم.] ظهر ناصر اطلاع داد كه باطريهاي سمعك را بهتر است تعويض كنيم چون مطمئن نيستند كه طبعاً حذف باطريها از مدار وقت زيادي نميگرفت و اين كار را رفقا تا بعدازظهر انجام دادند. [اينكه بهرام از باطري سمعك نام ميبرد، ما كه باطري ساعت استفاده كرديم و نه سمعك. باطري ساعت مانند يك سكه يك شاهي است و از سكه 10 شاهي (يك قراني) هم حتي كوچكتر است، پهن است و ما ميتوانستيم دو طرفش را لحيم كنيم، ولي باطري سمعك استوانهاي بود و شايد آن تيم ديگر استفاده كرده باشد، ولي ما باطري ساعت استفاده كرديم.] به هر حال مدارها تا ساعت 6 بعدازظهر آماده بودند، ولي هنوز كارهاي خردهريز باقي بود كه عبارت بودند از: الف ـ زمانسنجي مدارها وتعيين حداكثر زماني كه ميتواند طول بكشد تا بمب عمل كند (من كه ظهر ساعت 12 از منزل خارج شده بودم و ساعت 7 بازگشتم اين كار را انجام دادم.) ب ـ آزمايش نهايي مدار كه البته مدارها سالم بود، ولي نواقصي داشت كه نميشد به سالم بودنش اعتماد كرد (كه در آن زمان نه من و نه دو رفيق ديگر به آنها بهاي لازمي نداديم.) ج ـ تهيه پوشش و جاسازي مدارها [در جعبه خميردندان] كه با اينكه از قبل بحثش شده بود ولي هنوز درست نكرده بودند كه آن هم به كمك من انجام گرفت. من ساعت 15/8 دقيقه از منزل شيخ هادي خارج شدم و قرار شد براي ساعت 9 بازگردم. (البته در اين فاصله قرار بر اين بود كه رفقا بروند و بعد من در خانه تيمي حداكثر تا 30/10 منتظر باشم.) اين را هم همينجا اضافه كنم كه چند لحظه قبل از خروج من از منزل، ناصر طبق قرار قبلي آمد و در حالي كه من از در بيرون ميرفتم گفت: «ممكن است من در جريان طرح با يكي از رفقا وارد عمل شوم» و من كه در فكر چند كاري بودم كه براي قرار ميرفتم بدون توجه و نشان دادن هيچگونه عكسالعملي رفتم. [بهرام كه ميگويد 15/8 از خانه بيرون رفتم، اينگونه كه من يادم است ساعت 9 قرار بود كه بمبها را در ميدان مخبرالدوله كار بگذاريم و قرار بود ديرتر نشود. حدس من اين است كه بهرام 2 ساعتي در منزل نبود. ديگر اينكه عقربه ساعت يكي از بمبها جدا شده بود و درست كردن آن خيلي وقت ما را گرفت و بمبي كه منفجر شد همين بمب مشكلدار بود. ديگر اينكه لحيمكردن باطري جيوهاي خيلي مشكل بود و حتي اگر كمي دست چرب بود اثر ميگذاشت و لحيم نميگرفت و ما كلي سعي كرديم با پارچه تميز كنيم تا لحيمكاري انجام شود و بالاخره به سختي موفق شديم لحيمكاري را انجام دهيم و كار خيلي مشكل بود. در هنگام آمادهسازي اين بمب سوم كه مشكل هم داشت، بهرام كلاً در خانه نبود.] (از اين نوع عكسالعملها قبلاً هم در خودم ديدهام؛ گاهي اوقات كه ذهنم مشغول است و حضور ذهن كافي ندارم ممكن است در مقابل يك جريان نادرست، عكسالعمل درست نشان ندهم. البته اين به اعتبار اين مسئله است كه در آن لحظه خاص فرد به آن جريان نادرست بهاي لازم را نميدهد.) قبل از خروج درباره ميزان كردن مدارها و آزمايش مجدد آنها سفارشاتي كردم كه طبعاً هم به دليل عدم تجربه كافي خودم در اين امر و هم بهدليل نبودن خودم در جريان اتصال مدارها نميتوانست كافي باشد. 15/8 من از منزل خارج شدم و هنگاميكه ساعت 9 بازميگشتم در نزديكي منزل صداي انفجار شديدي به گوشم رسيد. براي من ترديدي نبود كه انفجار از خانه ماست، به سرعت به طرف منزل دويدم، ولي از ظواهر امر برميآمد كه اين انفجار دومي بوده است كه در اثر آتشسوزي و دميدن آتش به مواد و چاشني صورت گرفته بود، چرا كه همزمان با رسيدن من ماشينهاي آتشنشاني نيز رسيدند.[اينها ديگر اكثراً تحليل بهرام از وقايع است و نه مشاهدات مستقيم او.] علت انفجار به احتمال قريب به يقين ناشي از عدم استحكام مدارها بوده است، زيرا قرار بود چاشني را در آخرين لحظهها و پس از ميزانكردن مدار، وصل كنند و داخل مواد كارگذاري كنند و لذا اگر در آن زمان عمل ميكرد نميتوانست خسارت زيادي وارد آورد. بنابراين وقتي چاشني و مواد را در مدار قرار دادهاند، يا هنگام بستهبندي و يا در اثر فشارهايي كه به آن وارد آمده است چاشني عمل كرده و منجر به انفجار تمامي 20 گرم مواد شده است. [همانگونه كه در خاطرات قبلي هم گفتهام، چون ميخواستيم سر ساعت معين ميدان مخبرالدوله باشيم، در آخرين لحظه كه داشتم بمب سوم را ميساختم و بايد چاشني را وارد مواد ميكردم، چون مدار بسته و كليدي هم سر راه نبود وقتي چاشني را فرو كرده بودم، ته آن به حفاظ مواد كه جعبه آلومينيوم قرص كلسيم ساندوز بود، برخورد كرده و مدار وصل شده و بمب منفجر شده بود. در حالي كه من بايد چاشني را در يك پلاستيك ميگذاشتم كه وقتي آن را در جعبه فرو ميكردم، اگر به ته هم ميچسبيد، عايق پلاستيك مانع وصلشدن مدار ميشد و اين اشتباه من بود و ناشي از اين بود كه زمان كم بود و ما ميخواستيم قبل از پليسي ـ نظامي شدن منطقه، بمبها را كار بگذاريم.]
2ـ x و y امروز هم شناساييهايشان را تكميل ميكنند. ساعت 30/2 بعدازظهر x و y براي آزمايش باطريهاي جيوهاي به خرابهاي در نزديكي ميروند و آزمايش جواب درستي نميدهد. ناصر و يكي ديگر از رفقا كه در امر بستن مدار، به اندازه كافي تجربه داشت در خانه مدارها را در اين فاصله ميبندند. در ضمن ناصر خودش نيز در اين روز يكي دو شناسايي در ميدان انجام ميدهد و به x و y پيشنهاد مينمايد. خلاصه پس از اندكي بحث از ميان تمام طرحها دو تا انتخاب ميشود كه يكي قابل اجرا بوده و دومي مشروط به در نظر گرفتن شرايط زمان عمل. ناصر ميگويد: طبق بحثهايي كه كردهايم انجام عمل براي ما ارزش زيادي ندارد كه ما در آن متحمل ضربه و يا خطري بشويم. بنابراين در صورتي كه احتمال كمي هم ميداديم كه اوضاع مناسب نيست، عمل را انجام نميدهيم.
ناصر قراري با y در نزديكي ميدان براي تنظيم كارها ميگذارد (براي ساعت حدود 9 شب) ولي x كه بايد قرار را منتقل ميكرده اشتباه ميكند و اتفاقاً در آن حوالي ناصر را ميبيند و ناصر به آنها ميگويد كه شما ميتوانيد اقدام به عمل نماييد.
x و y در كوچهاي بمب اول را تنظيم ميكنند. نزديك محل كه ميرسند ملاحظه ميكنند كه در همان محل كه آنها در نظر گرفته بودند پاسباني مستقر شده است (البته اين احتمال از پيش ميرفت و به همين دليل اين طرح مشروط در نظر گرفته شده بود) و لذا از آن عبور كرده و در يك جاي مناسب بمب دوم را آماده ميكنند. بمبها در يك كيسه رنگي در دست x بوده است (كه البته احتمال بازرسي نيز با اين كيسه از طرف پليس در آن شرايط زياد بود). قدري پايينتر از ميدان به صورت اينكه منتظر تاكسي ايستادهند كمي مشورت ميكنند و نتيجه اين ميشود كه هر دو از سمت ديگر خيابان مسير را طي كرده و به طرف محل عمل بروند. در عين حال نمونههايي نيز ميبينند كه به نظر مشكوك ميآيد. در كوچهاي بمبها را از كيسه درآورده و در داخل پيراهني ميگذارند كه مورد شك واقع نشوند. در نزديكي محل بهدليل مساعدبودن شرايط با سرعت عمل بمب را x ميگذارد، ولي نميتواند بهخوبي آن را استتار كند و از اينرو ممكن است كشف شده باشد. دو نفري از محل كارگذاري بمب اول عبور ميكنند، اوضاع مناسب نبوده است و به همين دليل از منطقه خارج ميشوند و علامت سلامتي ميزنند.
3ـ ساعت 3 ناصر با عجله آمد و گفت جاي ديگري (يعني منزل x وy) مدار را ميبندند. من ميروم تا 8 شب ميآيم. ساعت حدوداً 8 بود آمد درحاليكه دو بمب يكي نيمكيلويي و يكي هم صوتي همراهش بود (ناصر صوتي را بدون قرار قبلي آورده بود.) براي بمب نيمكيلويي جاي مشخصي قبلاً شناسايي شده بود، ولي براي صوتي شناسايي رفقا دقيق نبود. فقط يك پل فلزي در نظر داشتند. بعد با عجله از ما جدا شد و به محل قرارش رفت و ساعت 9 در كوچهاي در مجاور محل بمبگذاري (در خيابان شاهآباد) با m قراري ميگذارد. در ضمن بمب نيمكيلويي را به mميدهد و صوتي را خودش ميبرد و ميگويد: «البته بايد توضيح كاملي در مورد چگونگي عمل و... مينشستيم و ميداديم كه به علت عجله و ديرشدن ديگر فرصت نيست.» بعد ميگويدn كه از كار كارگري روزانه بازگشته و خسته است و در ضمن شما هيچكدام به مدارها وارد نيستيد و چون n تجربه بمبگذاري دارد، لذا او را از عمل معاف ميكند و فقط قرار ميگذارد كه n در كوچه مجاور محل كارگذاري ساعت 15/9 با موتور مستقر باشد. m هنگام خروج از خانه بهn ميگويد اگر ضربهاي بخورم كاملاً ضربه اشتباهات و عجلهكاري خودمان را ميخوريم و n سكوت ميكند و رفيق mاز ترس اينكه متهم به «ترس از مرگ و عمل» بشود و مارك فرار از عمل بخورد، هيچ نميگويد. توجه بايد كرد كه رفيقn نيز در جريان عمل بمبگذاري بوده و تجربه ضربههاي عجلهكاري را بهطور شخصي در جريان انفجار بمب در دست مشارزاده در فروشگاه كوروش داشته است. ساعت 9 m در محل قرارش شروع به حركت ميكند و ناصر با چند دقيقه تأخير سر ميرسد. منطقه شديداً پليسي بوده و كنترل ميشده است. هنگامي كه رفيق m در ابتداي قرار در يك مغازه شير ميخورده است يك ساواكي سه بار از در مغازه عبور ميكند و او را تا نزديك سعدي تعقيب مينمايد يا موقعي كه در كوچهاي در همان حوالي ميگذشته است از يك نفر ميشنود كه ميگفته: «مرا گرفتند و پس از ديدن كارت شناسايي ولم كردند.» m رفيق ناصر را ميبيند. ناصر ميگويد منطقه خيلي پليسي است و m نيز با گفتن نمونهها، حرفهاي او را تأييد ميكند و ميگويد وقت دير است و منطقه خلوت شده عمل ما خيلي خطرناك است. ناصر ميگويد: آره ولي مهم نيست برويم مسجد و فعلاً بمب نيمكيلويي را آماده كنيم. در ضمن ناصر ميگويد يك ماشين گشتي كميته را چند قدم پايينتر از قرار ديده كه ايستاده و او را نگاه كرده است. وارد مستراح يك مسجد ميشوند. ناصر در مستراح براي ميزانكردن بمب حدود 5 دقيقه معطل ميكند بهطوريكه يك نفر كه (ظاهراً) براي احتياج به مستراح آمده بود به m مشكوكم شده و به دربان ميگويد يك نفر پايين بيخود ايستاده چه كاره است؟ كه مستخدم جواب ميدهد برادرش توي مستراح است و يارو ميرود. ناصر از مستراح خارج ميشود و m مسئله را به او ميگويد و با هم حركت ميكنند. قرار ميشود در يك لحظه m نشسته و [بمب را] در محل مربوط بگذارد. بعد از اينكه سه بار ضمن چند دقيقه از جلوي محل عمل ميگذرند در يك لحظه مناسب اين عمل را انجام ميدهد و حركت ميكنند.
به ناصر ميگويد من با n قراري دارم بايد او را ببينم. ناصر ميگويد احتياجي نيست. ناصر اظهار ميدارد كه خوب، حال دومي را كجا بگذاريم؟ m ميگويد نميدانم و ناصر ميگويد فعلاً برويم بمب را ميزان كنيم. m ميگويد برويم در همان كوچهاي كه با n قرار دارم هم او را ميبينيم و قرار بعدي را ميگذاريم و هم اينكه مدار بمب را تنظيم ميكنيم، ولي ناصر اظهار ميدارد كه در كوچه جاي مناسبي نيست و از ظهيرالاسلام به سمت شمال حركت ميكنند و بهطور اتفاقي يك مسجد در ضلع خيابان پيدا ميكنند. m در محوطه مستراح منتظر ميماند و ناصر وارد ميشود كه پس از يك دقيقه صداي انفجاري برميخيزد و پس از چند لحظه ناصر در حاليكه دست و شكم و گردنش زخمي شده بود از مستراح خارج ميشود. [بمبهايي كه تيم ما ساخته بود، همگي در خانه تنظيم شده و احتياج به تنظيمكردن در خيابان نداشت و به همين دليل ناامنتر هم بود، حتي كليد را در خانه وصل كرده بوديم و فقط كافي بود كه در زير پل يا در داخل ناوداني كار بگذاريم و چون آهنربا هم داشت به راحتي به محل ميچسبيد. ولي تيم ديگر تازه ميخواسته در منطقهاي كه نظامي و پليسي شده، بمب را تنظيم كند و اين بسيار مشكل و ضدامنيتي بوده است.]
نتايج بعدي حوادث
در جريان انفجار خانه، رفيق لطفالله شوكه ميشود و رفيق سيمين ميتواند مدارك را سوزانده و دو پاسباني را كه قصد ورود به خانه را داشتهاند با شليك اسلحه زخمي و عقب بنشاند. [بهرام اينجا حدس ميزند و اطلاعي از درون خانه نداشته است. موقع انفجار، خون تمام بدن مرا فرا ميگيرد و من بيهوش ميشوم. سيمين صالحي با اينكه من از او ميخواهم كه مرا بكشد، نميكشد و فكر ميكند كه شاهرگم قطع شده و يا ميميرم و يا اگر در اين وضعيت دستگير شوم، نميتوانند اطلاعاتي به دست بياورند. من يكبار به هوش ميآيم و دوباره بيهوش ميشوم. وقتي به هوش آمدم، ميخواستم خودم را به حوض رسانده و در آب بيندازم و خنك شوم و بعد به خيابان رفته و سوار تاكسي بشوم و به خانه رضاييها يا ناصر صادق بروم. يادم است كه ماشينهاي آتشنشاني آمدند و مأموران آتشنشاني به خانه آمدند و مرا گرفتند. اينكه بهرام ميگويد ساواكيها ميخواستهاند در را باز كنند و سيمين مقابله ميكند، درحاليكه اگر در بسته بود كه سيمين نميتوانسته تيراندازي كند و اگر باز بود كه ساواكيها به داخل ميآمدند و سيمين نميتوانسته به اين راحتي فرار كند. به هر حال او بعد از سوزاندن مدارك با استفاده از نردبان فرار ميكند.] و خودش در حالي كه از ناحيه صورت (و شايد جاهاي ديگر بدن) زخمي شده بود از راه فرار منزل ميگريزد و در پشت خانه تيمي با مصادره يك اتومبيل تا حوالي 24 اسفند [انقلاب كنوني] طي يكي دو مرحله درگيري فرار ميكند، ولي در آنجا دستگير ميشود (رفيق در جريان انفجار يك چشمش كور ميشود.) [سيمين خودش بعداً به من گفت كه: «وقتي ماشين را مصادره كردم، اشتباهم اين بود كه پنجره ماشين را باز گذاشتم و نبستم.» بنابراين وقتي در خيابان انقلاب، نزديك چهارراه وليعصر كنوني كه ميرسد، گروهباني كه به دنبال ماشين ميدويده چون ترافيك هم سنگين بوده به او ميرسد و اولين كاري كه ميكند از پنجره ماشين كه باز بوده اسلحه سيمين را از بغل دستش برميدارد و سيمين خلعسلاح و تسليم ميشود و درگيرياي هم بهوجود نميآيد و به ميدان 24 اسفند (انقلاب كنوني) هم نميرسد و تا چهارراه وليعصر بيشتر نميرود.]
در جريان انفجار بمب در دست رفيق ناصر، او در يك لحظه نااميد ميشود، ولي به سرعت بر خودش غلبه ميكند و همراه با يك ماشين از منطقه خارج ميشوند و به نزديكي منزل پايگاهي شيخهادي ميآيند كه با منظره انفجار خانه مواجه ميشوند و اين امر در روحيه ناصر تأثيرات بدي ميگذارد. به هر حال كوششهاي رفيق براي رساندن ناصر به يك منطقه امن بينتيجه ميماند. رفيق ناصر كه از ناحيه دست و شكم و سينه زخمهاي نسبتاً زيادي برداشته بود ديگر رمق حركت نداشته و اجباراً رفيق بنا به اصرار شديد ناصر و بعد از 4 ساعت كوشش او را رها ميكند! [ناصر جوهري بعداً خودش به من در سلول گفت كه وقتي دستم مجروح شد، فكر كردم كه به خانه شيخهادي يا دكترسامي بروم (خانه دكتر سامي هم نزديك خانه شيخهادي بود.) گفت ديدم منطقه شديداً محاصره و امنيتي است. اصرار ميكند كه رفيقش او را ترك كند و به اين نتيجه ميرسد كه خودش را تسليم بيمارستان سينا كند.](البته در يكي دو نقطه با توجه به پليسي بودن شهر با قيافه مشكوكي كه داشتهاند نزديك بوده دستگير شوند.) راننده اتومبيل و چند تن از اهالي خانهها به اينها سمپاتي نشان ميدهند. به هر حال ناصر به بيمارستان سينا منتقل و تحت عمل جراحي قرار ميگيرد و از آنجا به بيمارستان شهرباني منتقل ميشود. [ اينكه ميگويد «منتقل» ميشود درست نيست، بلكه خودش را به بيمارستان سينا تسليم ميكند چون به قول خودش راه ديگري برايش نمانده بود.] رفيق لطفالله هم كه شوكه شده بود با آمبولانس برده ميشود.(3)
من كه از زخميشدن ناصر اطلاع نداشتم و در عين حال فكر ميكردم رفيق سيمين هم ممكن است فرار كرده باشد سريعاً با يك گچ علامت خطر براي منزل زدم (كه ناصر به خانه مراجعه نكند) و سر قرار سيمين رفتم كه طبعاً او نيامد و صبح هم سر قرار ناصر رفتم كه او هم نيامد.
انگيزههاي پيشنهاد طرح از طرف من و پذيرش آن از طرف ساير رفقا
1ـ برهمزدن جشن، با نيروي اندكي كه ميگذاريم و همراهيكردن با عملي كه قرار بود از طرف گروهي ديگر از رفقا انجام پذيرد و درنتيجه گسترش تبليغ مسلحانه در شرايط خاص روز 28 مرداد.
2ـ پيشتازبودن در عمل نظامي در سطح سازمان بدون در نظر گرفتن ويژگيهاي كار و بدون در نظر گرفتن پيامد ضربه احتمالي در آن شرايط خطير (نامش را ميگذاريم هميت گروهي).
لازم به تذكر است كه در اين طرحهاي كارگذاري، آموزش اصلاً هدف عمدهاي را دنبال نمينمود و از نظر من تنها شايد اثرات رواني مثبت (و در عين حال غيربنياني) روي رفقاي عمل كننده ميگذاشت كه تن دادن به آن خود بسي نادرست بود و درواقع ميتوانست حاكي از نوعي برخورد عاطفي با امر ارتقاي روحيه رفقا به حساب آيد. اما انگيزههاي ديگر رفقا در اين زمينه چه بود؟ [يكي از اهداف هر عمليات اين بود آن فردي كه عمل ميكند ارتقا پيدا كند و يك آموزش براي او باشد. بهرام در اينجا ميگويد كه اين عمليات هدف آموزشي نداشت، بلكه بيشتر ميخواستيم عملياتي انجام شود و به دنبال آن بيانيهاي صادر كنيم و حالت پيشتازي عملياتي سازمان در كل ايران حفظ شود و ديگر اينكه پيشتازي شاخه هم در داخل سازمان حفظ شود (حميت گروهي). به نظر من هم از اول انگيزه همين بود.]
1ـ رفيق ناصر كه هر بار بهدليلي تشكيلاتي از شركت در عمل معاف شده بود. (در اين زمينه دچار عدم اتكا به خويش و درواقع نوعي خودكمبيني شده بود) هر بار كه بحث عمل نظامي پيش ميآمد صادقانه و از روي خلوص و احساس مسئوليتي كه براي از بين بردن اين ضعفي كه خودش براي خويش قائل بود، سينه را در مقابل تمام خطرات سپر نموده و آمادگي خويش را براي شركت در عمل نظامي اعلام ميداشت و لذا در موارد چندي ديده شده بود كه بدون در نظر گرفتن عواقب سياسي، نظامي و تشكيلاتي و... يك طرح حتي نادرست را تأييد مينمود درحاليكه در همان لحظه وقتي بحث از اين به ميان ميآمد كه به عوض او، من در طرح شركت كنم جداً و مصراً مخالفت خويش را با اجراي طرح ابراز ميداشت (هم بين صلاحيت نظامي من و خودش فرق فاحشي ميديد و هم بين ارزش تشكيلاتي من و خودش تفاوت بسيار قائل بود درحاليكه اصولاً نميتوانست چنين باشد.)
2ـ رفيق لطفالله به دليل اينكه قبلاً چه در زندان و چه در بيرون به خاطر داشتن روحيه محافظهكارانه مورد انتقاد قرار گرفته بود، صادقانه كوشش فراواني داشت كه شرايطي جستوجو كند كه در تحت آن شرايط اولاً روحيه محافظهكارانه خويش را تقليل دهد و ثانياً عملاً در درجه اول به خويشتن و در درجه دوم به ديگران عدم روحيه محافظهكارياش را به اثبات رساند. (توجه كنيد كه اين امر الزاماً نميتواند به معناي عدم صداقت وي باشد.) [ممكن است انسان محافظهكار باشد، ولي چند نمونه وجود دارد كه به نظرم بهرام به شناختي از ميزان شجاعت يا محافظهكاري من رسيده بود، مثلاً عمليات شناسايي مستشاران امريكايي كه من فرماندهي آن را برعهده داشتم و يك ماه طول كشيد و هر قسمتش خطرناك بود و حتي شناساييهايمان در سال 55 مورد استفاده قرار گرفت و بعد هم خود بهرام بر شجاعت و حسن فرماندهي من صحه گذاشت و البته نفهميديم كه بعد از شناسايي چرا عمليات معلق ماند. نمونه ديگر عمليات هنگام ورود سلطان قابوس بود كه من در آن ـ هم در شناسايي و هم در عمل ـ شركت داشتم. اين نمونهها با اين قضاوتي كه بهرام در اينجا ميكند همخواني ندارد. نكته ديگر اينكه در اين مقطع من ميخواستم انشعاب كنم و با عمل هم مخالفت كردم، ولي چون بهرام اصرار داشت كه ما داريم از گروههاي خود به خودي عقب ميافتيم و پيشتازيمان را از دست ميدهيم، من به نيت احياي مصدق و مخالفت با كودتاي 28 مرداد تن دادم، ولي بيشتر هدفم اين بود كه برچسب محافظهكاري و خردهبورژوازي نخورم چون اگر برچسب ميخوردم قضيه انشعاب هم تحتتأثير قرار ميگرفت.]
3ـ رفيق سيمين به دليل حاملگي و ترس(4) از اين كه مبادا با موضع منفعل گرفتن در جريان طرح روز به روز در زمينه نظامي (كه از نظر سازمان يكي از ركنهاي تشكيلدهنده سازمان سياسي ـ نظامي به حساب ميآيد) عقبنشيني كند و ديناميزم خويش را تدريجاً از دست بدهد، موافقت خويش را با طرح اعلام داشت و حتي زمانيكه ازطرف رفيق ناصر مطرح شد كه سيمين بهدليل حاملگي خوب است از انجام طرح معاف شود با مخالفت رفيق سيمين روبهرو شد. بايستي تذكر دهم كه در اين زمينه و برخوردي كه رفيق سيمين با خودش ميكرد به ميزان زيادي تحتتأثير من بهعنوان فرماندهي گروه بود. علاوه بر مسائلي كه بهطور خلاصه فوقاً ذكر كردم همه رفقا به اعتبار اينكه من هم نظرم همين است حاضر شدند كه طرح انجام پذيرد. در همينجا اشاره كنم كه مسائل فوقالذكر تنها آن قسمت از انگيزههاي نادرست ايدئولوژيكي بود كه ميتوانست جلوي ارزيابي همهجانبه و درست مسئله را سد كند، والا در اين ميان انگيزههاي درست فراواني نيز وجود داشت كه رفقا را وادار به پذيرش طرح مينمود كه در اينجا لزومي براي بحث روي آنها نميبينم.
شرايطي كه براي اجراي طرحها در نظر گرفتيم عبارت بود از: الف ـ از ما نيروي زياد نگيرد. ب ـ هر آن آماده باشيم كه اگر كوچكترين احتمالي براي ضربه خوردن در طرح پيش آمد، طرح را حذف نموده و عمل را منتفي نماييم. براي اينكه ما اينقدر طرح را ارزشمند نميدانستيم كه اصولاً حاضر باشيم در قبال آن كوچكترين ضربهاي را متحمل شويم.[صمديه گفته بود كه اين عمليات خطرناك است و با توجه به اينكه بهرام، صمديه را ميشناخت، بايد از اول جلوي عمليات را ميگرفت. من هم صحبت صمديه را مطرح كرده بودم.او ميگويد هركدام از اين اشكالات ميتوانست جلوي عمليات را بگيرد، در حاليكه بزرگترين اشكال اين بود كه صمديه گفته بود عمليات خطرناك است. جالب است كه بعداً به صمديه كه در درك اشتباه بودن اين عمليات خيلي از بهرام پيشتازتر بود و درك و تشخيص كاملاً درستي داشت، انگ خردهبورژوازي و خائن زدند! نكته مهم ديگر اينكه به روحيه پيشتازياي كه در آن فضا وجود داشت توجه شود. اينكه من هميشه بايد پيشتاز، جلو و چپتر از هر چپي باشم، اين روحيه را در انشقاقهاي كنوني گروههاي فعال دانشجويي هم مشاهده ميكنيم. دانشگاه خودش را طلايهدار چپ جامعه ميداند و ظاهراً از همه جريانهاي جامعه چپتر است، ولي درون خود جريانها اين روحيه وجود دارد كه همه ميخواهند چپتر و جلوتر باشند و به بقيه انگ راست ميزنند و تازه درون خود چپها هم به يكديگر انگ ميزنند كه تو چپ واقعي نيستي و من چپ واقعيام. خلاصه نميدانم ريشه تاريخي، معرفتي يا خصلتي اين روحيه پيشتاز بودن و چپتر بودن در ايران كجاست؟ ولي يك واقعيت است. خود بهرام هم به اين موضوع اعتراف ميكند، ولي در ريشهيابي به آن اولويت نميدهد. ميشد آن موقع اين نقد را به او كرد كه تو كه ادعاي پيشتازي داري، اما در عمل تابع گروههاي خود به خودي شدهاي. يعني او يك عملي كرد، تو تحريك شدي و به صورت خود به خودي گفتي ما هم يك عملي بكنيم تا حداقل از نظر نظامي عقب نمانيم. اين عين جمله او بود. من تا آن موقع مخالفت ميكردم ولي وقتي عين اين جمله را از او شنيدم، ديدم كه مصمم است و نميشود كاري كرد. من حتي با طرح مستشاران امريكايي نيز موافق نبودم، ولي درنهايت پذيرفتم. اما با كمال تعجب ديدم كه بعد از آن همه شناسايي، طرح ناگهان معلق شد. بعدها تحليلام اين بود كه من دفتر كلاسوري داشتم كه يادداشتهايم را در آن ميگذاشتم و به يك انسجام ايدئولوژيك رسيده بودم. احتمالاً بهرام اينها را خوانده بود و طوري طرحريزي كرده بودند كه بازي به هم بخورد، يعني روي انسجام ايدئولوژيك كار بيشتري نشود چون اگر كار ميشد و ادامه پيدا ميكرد، تمام برنامههايشان به هم ميريخت. اگر من روي ارزشهاي اسلامي و دستاوردهاي حنيفنژاد و بنيانگذاران در شاخه مقاومت ميكردم، برايشان گران تمام ميشد و تمام برنامههاي بلندمدتشان به هم ميريخت، با توجه به اينكه در بيرون و قطبهاي فكري موجود مثل طالقاني، بهشتي، بازرگان و... كسي را كه در سازمان خوب ميشناختند من بودم و بقيه افراد بالاي سازمان مشهور نبودند چون بيشتر مخفي بودند.]
درواقع ما با خوشخيالي ناشي از انگيزههاي نادرست فوق تضاد همين حرف را با شركت اين تعداد و با اين كيفيت سياسي از رفقا در عمل با مواضع و مسائلي كه هركدام داشتند درك نكرده و اصل طلايي چريكي زير را كه ميگويد: «هيچ عمل كوچكي را ماهيتاً در شرايط خاص پليسي نميتوان كوچك تصور كرد» به دست فراموشي سپرديم. درحاليكه ميدانستيم به دلايل متعدد عيني و مادي ناگزيريم كه مشكلات را بيش از آنچه هست مورد ارزيابي قرار دهيم. [اين ويژگي را صمديه داشت. ما ميگفتيم صمديه ايدئولوژي متبلور و متحرك است. همهچيز در او نهادينه شده است. علاوه بر اينكه نميترسد، درك امنيتي و جامع خيلي قوياي دارد. همه اين پيشبينيها را هم او ميكرد، ولي ديديم كه چه برخوردي با او كردند.]
تركيبها از نظر روحيه و وضع نظامي
ناصر در اين مورد مناسب انتخاب نشده بود، زيرا من بارها در جريان كارهاي روزمره به اين نتيجه رسيده بودم كه در حال حاضر فرمانده خوبي نيست و لذا آموزش او نميبايست در يك چنين شرايط خطيري صورت پذيرد. ناصر را ميبايست با نظارت كامل خودم در اين جريان و با يك جريان ديگر وادار به فرماندهي ميكردم.
لطفالله و سيمين براي عمل آمادگي رواني داشتند، ولي سيمين آمادگي بدني براي شركت در عمل را نداشت. چرا ما او را در طرح وارد كرديم؟
تيم كه بهطور محسوسي تحتتأثير نظرات من بود، بدون اينكه برخورد فعالي با امر حاملگي رفيق نموده و خواستار كنارگذاشتن او از اين طرح شود نظر مرا در مورد شركت رفيق در طرح پذيرفت. پيشنهاد من به چه علت بود؟
مدتها پيش در مورد اينكه من كلاً در انجام مسئوليتها با رفقا برخورد عاطفي ميكنم به درستي از من انتقاد شده بود. من كه كوشش براي حل اين مشكل مينمودم هميشه سعيام بر اين بود كه حتيالامكان از اين نوع برخوردها احتراز كنم. نمودهاي متعددي در زندگي سازمانيام بويژه اخيراً ديده بودم كه چپروي در برخورد عاطفي در من بروز نموده بود مثلاً گاه ميشد كه من در برخورد انتقادي با رفقا تندتر از آنچه كه واقعاً حق قضيه بود برخورد ميكردم. درحاليكه سابق بر اين هميشه من د ر برخوردهاي انتقادي، نرمتر از حد معمول بودم. حتي اين امر را يكبار رفيق [...] اخيراً به صورت انتقادي در جمع مطرح كرد كه گرچه من بدان توجه كردم و آن را پذيرفتم، ليكن هنوز در عملم اين امر تصحيح نشده بود.
در مورد رفيق سيمين نيز براي اينكه نشان دهم كه با او در گروه بويژه ازطرف من برخورد عاطفي صورت نميگيرد، عملاً گاه بيش از حد معمول از او كار ميكشيدم. بدون اينكه ساير رفقاي تيمي در اين زمينه به من انتقاد فعالي بنمايند و اين انتخاب در واقع نهايت و اوج اين چپروي بود. رفيق سيمين خودش نيز با خويش برخوردي چپروانه داشت و از گرفتن مسئوليتش به علت حاملگي اظهار نارضايتي ميكرد و ما به عوض اينكه او را با استدلال قانع كنيم كه تو ميبايستي استراحت كني (و اين كار به راحتي براي من امكانپذير بود) پيش خود استدلال ميكردم كه او با فشار كارها را انجام دهد بهتر است، چرا كه در اين صورت احساس بيهودگي ننموده و روحيهاش مجموعاً بهتر خواهد بود. در حالي كه در اينجا نيز نميبايستي با اين برخورد غيراصولي وي با خودش كه دقيقاً از من تأثير پذيرفته بود تن ميدادم. [در اينجا لازم است مختصري از گذشته سيمين گفته شود؛ سيمين با قهرمانلو قبلاً هر دو دانشجوي پزشكي مشهد و زن و شوهر بودند. فردي از اعضاي سازمان لو ميرود يا كنار ميكشد كه اطلاعاتي در مورد قهرمانلو داشته است. سازمان به قهرمانلو ميگويد كه تو بايد مخفي شوي و او ميگويد كه فقط 4 ماه تا امتحانات نهايي مانده و من اگر پزشك شوم ميتوانم پتانسيلي در جامعه داشته باشم و فعاليت بيشتري بكنم و خلاصه حاضر به مخفيشدن نميشود. از نظر سازمان يا بهرام آرام، قهرمانلو ديگر لو رفته محسوب ميشد كه هر آن ممكن بود با او ارتباط گرفته و به بقيه سازمان برسند. اينگونه كه من بعداً شنيدم بهرام به سيمين صالحي توصيه ميكند كه از شوهرش جدا شود. به اين ترتيب متاركه ميكنند و بعد هم رسماً جدا ميشوند. سيمين صالحي رابطهاش با سازمان بيشتر ميشود و بهتدريج وارد سرشاخه ميشود و با بهرام ازدواج ميكند و در مقطع عمليات، 7 ماهه آبستن است. من يكبار گفتم خانمي كه زوج من در عمليات است، درست است كه آبستن باشد؟ سيمين به من گفت من اين انتقاد را به خودم داشتم، ولي مركزيت به من گفت وقتي كسي ازدواج ميكند، بارداري هم طبيعي است. پس از انقلاب، سيمين دوباره با قهرمانلو ازدواج كرد و به امريكا رفتند و شنيدم كه دوباره از هم جدا شدند.]
x و y هر دو عمل كرده بودند و لذا طرح ميدان بدانها داده شد كه حساستر بود. (بعداً بحث خواهم كرد كه درواقع ما روي آنها زياد هم حساب نكردهايم، بلكه آنها به اعتبار نبودن يك سيستم منضبط نظامي نتوانستهاند كارايي لازم را از خويش نشان دهند.) m و n يكي عمل كرده و ديگري كم تجربه بود، ولي مجموعاً ميتوانستند يك عمل را به انجام برسانند و همينطور من چنين برآورد ميكردم كه اين چهارنفر در دو نقطه بعضي نارساييهاي ناصر را جبران خواهند كرد. از اين رو من در طرحهاي مربوط به دو گروه اخير بههيچوجه دخالتي از هيچ نظر ننمودم. تنها يك رهنمود كلي نيز در ميان بود كه در صورتيكه منطقه مشكوك و غيرقابل عمل كردن بود بايستي افراد در همانجا تصميم گرفته و از عمل كردن صرفنظر نمايند. [يادم نميآيد روي اين موضوع خيلي تأكيد زيادي شده باشد و اصل اين بود كه عمليات انجام شود.]
تركيبها از نظر كارايي تكنيكي
1ـ لطفالله چندينبار مدار بسته بود، ولي در عمل مداربندي تبحر لازم را نداشت. [اين كه من چندين بار مدار بسته بودم، واقعيت ندارد. صمديه و انتظارمهدي مدار ميبستند و من ميديدم و چون مهندس هم بودم و مداربندي را در دانشكده انجام داده بودم، فهماش برايم آسان بود و با نگاه كردن ميفهميدم و ياد ميگرفتم. در عمليات سلطان قابوس هم، مدار بسته شد، ولي عمدتاً صمديه ميبست و تنظيم ميكرد. يعني من خودم به خودي خود هيچوقت مدار نبسته بودم. آن مداري كه بستيم و گم شد يا دزديدند و يا تعقيب و مراقبت بوديم، من نبسته بودم، بلكه كمك و نظارت ميكردم و بيشتر دستيار صمديه بودم. حالا در مورد بمبي كه بسيار كوچكتر، ظريفتر، پيچيدهتر و تكنيكيتر است و تازه عجله هم در كار وجود دارد، بيان اينكه من در زمينه بمبسازي مهارت داشتم، واقعاً درست نيست. به نظرم بهرام نخواسته از مسئوليت خودش كم كند، بلكه فكر كنم به صورت ناخودآگاه اين استنباط صورت گرفته است.]
2ـ سيمين دو بار كار تكنيكي مداربستن را انجام داده بود، ولي هيچگاه مدار عملياتي پياده نكرده بود، لذا اگر خوب بررسي ميكردم ميشد فهميد كه اين رفقا احتياج به آموزش و كنترل بيشتري دارند، بويژه كه چون ميخواستند بمبهاي صوتيشان از حد معمول كوچكتر باشد مدار را در اشل كوچك درست نمودند، همين امر ميبايد زنگ خطري را در گوش من به صدا درميآورد كه به دليل عدم آزمودگي، من حساسيت لازم را نشان ندادم.(5)
من به دليل پراتيك خاص خودم بيش از هر چيز توجهام به چككردن طرحها و ارزيابي مسئله از جهت كارگذاري معطوف شده بود. به هر حال اگر عليرغم خوشخيالي در انجام طرح و مسائل عملي مربوط به آن با تجربهاي كه داشتم تا حد زيادي خطر تقليل مييافت، در مورد كار تكنيكي با توجه به كمتجربگي من خطر افزايش مييافت، اگرچه اعتقاد كامل دارم كه اگر من خوش خيالي به خرج نميدادم اين امر چيزي نبود كه از درك آن عاجز باشم. [اينجا بهرام تحليل ميكند كه همه نقطهضعفها در آگاهيهاي ما بود، ولي ما به آگاهيهايمان عمل نكرديم. اين تحليل، بسيار سادهانگارانه و سطحي است و فكر نميكنم با مباني ماركسيستي و پرولتري امكان تحليل عميقتري وجود داشته باشد. در مورد اينكه چرا به آگاهيها عمل نشد، بهرام ميگويد چون هدفش كارگذاري و انفجار بمب بود و اينكه در پيامد آن بيانيهاي صادر شود و شاخه يك سر و گردن از بقيه شاخهها بالاتر برود و سازمان هم در كل ايران يك سر و گردن از بقيه سازمانها جلو بيفتد؛ درحاليكه در آموزشهاي بنيانگذاران پيشتازي به معناي فعال بودن در عمل صالح زمان و داشتن حرف نو بود، مثلاً محمدآقا تأكيد داشت كه بايد ابتدا محتوا پيدا كنيم و بعد به دنبال شكل باشيم؛ آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هيچي، نميشود. بارها از مرحوم حنيفنژاد ميپرسيديم كه چرا اسمي براي سازمان انتخاب نميكني؟ ميگفت اول محتوا و بعد شكل. اول مغز و بعد پوسته. ولي يك اشكالي كه كلاً داشتيم اين بود كه آيهاي را كه استناد به پيشتاز دارد، اشتباه معني ميكرديم. ميگويد: «ولتكن منكم امته تدعون الي الخير و...» معني ميكرديم كه «بايد» گروهي پيشتاز باشد، در حالي كه آيه ميگويد بايد گروه پيشتازي بوده باشد. يعني ما بايد بهدنبال جستوجو براي كشف پيشتاز باشيم و با الهام از آن بعدها گفتيم كه پيشتاز كسي است كه هميشه بهدنبال پيشتازتر از خودش باشد، يعني خضوع و خشوعي در پيشتاز موج ميزند كه او را وادار به رفتن درون جامعه و گشتن به دنبال حركتها نو ميكند. اينگونه نيست كه بگويد من ده سر و گردن از بقيه بالاترم. متأسفانه اين ديدگاه به صورت ناخودآگاه در ما بهوجود آمده بود، چون ميديديم تشكيلاتي هستيم كه تحليلهايمان خيلي جلوتر از جامعه و صاحبنظران است و از سوي شخصيتهاي معروف و عاليمقام جامعه هم بهشدت حمايت ميشديم و به اين ترتيب مرتب زمينههاي غرور تشكيلاتي در ما بهوجود ميآمد و اين پديده براي يك جمع يا تشكيلات، بسيار خطرناك است. اين پديده در مجاهدين پيرامون رجوي در آستانه انقلاب اينگونه بروز كرد كه ميگفتند ما پيشتازيم و بعيد است حركتي پيشتازتر از ما وجود داشته باشد. بنابراين به بيرون از زندان توصيه ميكردند كه مردم حركتشان را كند كنند تا بچههاي پيشتاز از زندان آزاد شوند تا حركت مردم را به صورت منسجم سازماندهي و انقلاب را پيروز كنند. در حال حاضر ميگويند امريكا به ايران حمله نكند، با ايران مذاكره هم نكنند، بلكه ما را از فهرست تروريستها خارج كنند تا ما طلايهدار و پيشتاز حركت خلق شويم و آزادي خلق ايران به رهبري ما به پيروزي برسد، يعني اكنون هم در يك چاه استراتژيك افتادهاند و دست از توهم پيشتازي برنميدارند.]
انتقاداتيكه در طرحها از نظر نظامي وجود داشت
اگر بخواهم روي اين انتقادها، بحث زيادي بكنم از حوصله اين مقال خارج است و نتيجهگيريهاي نظامي را بهجاي ديگر موكول ميكنم. فقط در اينجا با نشاندادن چند ضعف بارز نظامي ميخواهم نشان دهم كه در اين موارد نيز بهدليل خوشخيالي و بهاندادن به طرحها ما امكان ضربه خوردن داشتيم.
1ـ تمام رفقا كه براي انجام طرح ميرفتند موتوريزه نبودند.
2ـ فرماندهي طرح مناسب نبود.
3ـ شناساييها بهجز در مورد لطفالله و سيمين خوب انجام نگرفته بود و مسائل متعدد ديگري كه بعضيها در ابتداي تحليل آمده است.
اكنون كه تقريباً علل و عوامل متشكله جريان و دلايل بهوقوع پيوستن حادثه روشن شد خود را ملزم ميبينم كه دست به جمعبندي تمام جريانهاي فوق زده و تحليل ريشهايتري از مسئله بنمايم تا توانسته باشم نقش ضعفهاي ايدئولوژيك را در جوانب مختلف كار يك فرمانده (و در اينجا عمل نظامي) نشان دهم.
مقدمتاً جملاتي از كتاب «چگونه ميتوان كمونيست خوب بود» را كه به اين تحليل مربوط ميشود نقل ميكنم: [قبلاً از قرآن آيه ميآورديم كه يك مسلمان خوب چه ويژگيهايي دارد؟ خطبه عثمان بن حنيف و خطبه متقين ملاك بود و خودمان را ميسنجيديم كه اين ميزانها رعايت نشده است، حالا در اين مقطع به كتاب «چگونه ميتوان يك كمونيست خوب بود» نوشته لياشائوچي استناد ميشود!]
«اصل ماركسيستي اين است كه منافع شخصي بايد تابع منافع حزب، منابع جزيي تابع منافع كلي، منافع موقت تابع منافع طويلالمدت و منافع يك ملت تابع منافع دنيا بهطور كلي باشد.
هميشه در تمام مسائل، يك عضو حزب كمونيست بايد منافع حزب را بهطور كلي در نظر آورد و منافع حزب را فوق مسائل و منافع شخصي خود قرار دهد. عاليترين پرنسيب اعضاي حزب اين است كه منافع حزب را عاليترين منافع خود بدانند. تمام اعضاي حزب بايد اين استنباط را در ايدئولوژي خود با استحكام بهوجود آورند. اين همان چيزي است كه از آن غالباً بهعنوان «روحيه حزبي»، «استنباط حزبي» يا «استنباط سازماني» صحبت كردهايم.
اين عاليترين جلوة پرنسيب يك عضو حزب است. اين جلوة صفاي ايدئولوژي پرولتاري يك عضو حزب است.
اعضاي حزب ما نبايد هدفهاي شخصي و مستقل از منافع حزب داشته باشند. هدفهاي شخصي اعضاي حزب ما فقط ميتواند جزيي از هدفهاي حزب باشد، فيالمثل اعضاي حزب ما ميخواهند تئوري ماركسيستي ـ لنينيستي بياموزند. قدرتشان را بالا برند، مبارزه انقلابي پيروزمندانه تودههاي وسيع را رهبري كنند و انواع مختلف سازمانهاي انقلابي را بهوجود آورند و قس عليهذا. اگر اجرايي اين كارها هدف شخصي آنهاست، تا وقتيكه به نفع حزب باشد، جزيي از هدفهاي حزب است و حزب محققاً بهوجود عده زيادي از اين قبيل اعضا و كادرهاي حزبي احتياج دارد، ولي به غير از اين، اعضاي حزب ما نبايد هدفهاي مستقل شخصي مثل كسب مقام شخصي، قهرماني فردي و نظاير آن داشته باشند. اگر چنين هدفهايي داشته باشند ممكن است آنقدر از منافع حزب دور شوند كه به اپورتونيستهاي حزبي مبدل گردند.
... دپارتمانتاليسم بهطور عمده ناشي از اين ميشود كه يكنفر رفيق فقط منابع جزيي را ميبيند و منافع كلي و كار ديگران را در نظر نميگيرد. از اين جهت مرتكب اشتباه ميشود. آنقدر بهدنبال منافع كار خود جلو ميرود كه مزاحم كار ديگران ميگردد. لازم نيست انگيزه و نقاط شروع كار رفقاييكه مرتكب اشتباه دپارتمانتاليسم (حميت قسمتي) ميشوند خيلي بد باشد. البته اين عمل را نميتوان با انديويدواليسم اشتباه كرد. با وجود اين، افرادي كه طرز فكر انديويدواليستي دارند غالباً مرتكب اشتباه دپارتمانتاليستي ميشوند.
ثالثاً خودپسندي، ميل به قهرمانشدن، خودنمايي و غيره هم كم و بيش در ايدئولوژي عدة كمي از رفقاي حزبي ما باقي است.
فكر و ذكر افرادي كه داراي اينگونه نظرياتاند، متوجه مقامشان در حزب است. دلشان ميخواهد خودنمايي كنند. دلشان ميخواهد ساير افراد تملقشان را بگويند و تحسينشان كنند. دلشان لك زده كه در صف رهبران قرار گيرند. از قدرتشان سوءاستفاده ميكنند. دوست دارند آدم معتبري شناخته شوند، خودنمايي كنند و همهچيز را در حيطه قدرت خود درآورند. ما بايد هنوز هم بر ميزان هوشياري و شوق اعضاي حزبمان براي پيشرفت در راه انقلاب بيفزاييم. درحال حاضر، در اين زمينه به اندازه كافي كار نميكنيم. مثلاً بعضي از اعضاي حزب ما خيلي مطالعه نميكنند و علاقه آنها به سياست و تئوري، كافي نيست. اين حقيقت گواه نظر ماست. بنابراين ما مخالف قهرماني فردي و خودنمايي هستيم، ولي محققاً با شوق اعضاي حزب، براي پيشرفت مخالف نيستيم. اين يكي از گرانمايهترين خصال اعضاي حزب كمونيست است، ولي شوق پرولتاريا و كمونيستي براي پيشرفت با شوق فردي براي پيشرفت كاملاً فرق دارد. شوق پرولتاريا و كمونيستي جوياي حقيقت است. حقيقت را حفظ ميكند و بالاتر از همه به مؤثرترين وجه به خاطر حقيقت ميجنگد. براي تكامل، حدود و ثغوري قائل نيست و داراي ماهيت مترقي است، ولي شوق فردي تا آنجا كه فرد همراه آن است داراي ماهيت مترقي محدود است و علاوه بر آن داراي ميدان ديد نيست، زيرا به خاطر منافع شخصي فردي غالباً آگاهانه حقيقت را ناديده ميگيرد، آن را مخفي ميكند يا كج و معوج ميسازد.
هنوز در حزب ما بعضيها كم و بيش از انواع مختلف ايدئولوژيهاي غيرپرولتاري و حتي ايدئولوژي طبقات استثمارگر منحط را بروز ميدهند. اينگونه ايدئولوژيها آگاهانه در حزب مستتر است و فقط در بعضي مسائل روزانه كوچك و مخصوص بروز ميكند و بعضي وقتها اوج ميگيرد.
اين حكم درباره بعضي اعضاي حزب هم صادق است، گاهي ايدئولوژي غلط آنها مستتر و تحت قيد و بند است، ولي گاهي قيد و بند را پاره ميكند و اعمالشان را تحتتأثير قرار ميدهد. تناقضها و مبارزاتي كه ميان دو ايدئولوژي مختلف فرد واحدي روي ميدهد نشاندهندة اين حقيقت است.
مفهوم پرورش ايدئولوژيك اين است كه بايد آگاهانه حياتبيني و جهانبيني پرولتاري و كمونيستي را تحصيل كنيم و استنباط صحيحي از تناسب ميان رشد شخصي و مصلحت آزادي طبقه، ملت و بشريت داشته باشيم تا بتوانيم انواع ايدئولوژيهاي ناصحيح و غير پرولتاري را مغلوب و ريشهكن كنيم.» [به نظر ميآيد در اينجا بهرام با اين جمعبنديها كاملاً در مقابل شهرام تسليم شده و به اصطلاح پهلواني لنگ انداخته است. با اينكه نقل قول از متن يك كتاب بود، ولي ميخواهد بگويد مصداق كساني كه جزيينگرند يا حميت گروهي دارند من بودم. دپارتمانتاليسم كه ريشهاش انديويدواليسم است در من زمينه دارد. همه اين جمعبنديها منشأ طبقاتي دارند.]
***
بدون در نظر گرفتن و بحث روي انگيزههاي رشد، اين تحليل را نميتوان شروع كرد. عموماً تمايل زيادي در من براي رشد موجود بوده است و اينكه به هيچ رو و در هيچ زمينهاي از ديگران عقب نيفتم. بيشك اين تمايل در زندگي سازماني من با زمانيكه با مسائل ديگري آميخته شود مجموعهاي را خواهد ساخت كه ميتواند خوب يا بد از آب درآيد. درواقع امر مسئله به اين بازميگردد كه تا چه حد اين انگيزهها براي رشد فردي و تا چه اندازه جمعي است. در اينجا بيشتر كوشش ميكنم با نمودهاي متعدد نتيجه انگيزههاي فردي را نشان ميدهم: [اعتراف ميكند كه به لحاظ فردي هم هميشه دوست داشته جلودار باشد.]
1ـ رشد نسبتاً قابل قبول در تشكيلات به اعتبار نداشتن وابستگيهاي دست و پاگير مادي و فكري، عقدهها و برخورداربودن از درك بالنسبه مناسب و هميتي كه بر مبناي آن فعاليت و كوشش خويش را تشديد نمايم. چه اين تمايل اولاً در هر كس به يك ميزان است و ثانياً در بعضي ممكن است به دليل نداشتن ديناميسم و تحرك دروني به يك جريان منفي و بازدارنده در خود فرد و يا به يك جريان دست و پاگير براي ديگران تبديل گردد.
2ـ كمتر اعتراف به ضعفها نمودن (به عبارتي انتقاد صادقانه از خود ننمودن) و فقط كوشش نسبي در جهت از بين بردن ضعفها بهطور فردي و يا استفاده از نيروي جمع براي از بين بردن ضعفها بدون اينكه زياد تمايلي به اين داشتن كه نقش بقيه بهطور عددي رشد من نشان داده شود. اين نوع برخوردكردن علاوه بر اينكه ديگران را نسبت به فرد ذهني ميكند بيش از همه موجب ميگردد كه در شرايط، فرد (به دليل اينكه ضعفهايش را در جمع مورد بررسي قرار نداده و مجبور نگرديده است كه از خود تحليل همهجانبه به عمل آورد) ضعفهاي خويش را فراموش نموده و پيرو تمايلات غيرانقلابي و نادرست خويش گردد. همچنين اين امر اين امكان را نيز از جمع سلب ميكند كه بتواند از جريانها، جمعبندي كاملاً درستي به عمل آورده و در عين حال كه اين ضعف با اين مسئله از طرف من توجيه ميشد كه اصل خود فرد است، خود او در حل مسائلاش تعيينكننده است، پس من خود در اين زمينه كوشش خواهم كرد. بخصوص كه اين توجيه با رگههاي انديويدوآليستي انگيزههاي رشد در درونم تناسب داشت. از اينرو در بعضي موارد پيش ميآمد كه اگر كوتاهي در اجراي يك مسئوليت پيش ميآمد كه در آن هم من مسئول بودم و هم كادري كه مستقيماً اجراي مسئوليت به دوشش بود، من كوتاهيها را بهطور عمده از ناحيه او قلمداد ميكردم و نقش خودم را كمتر از حد واقعي جلوه ميدادم. درحاليكه اگر موفقيتي بود سهم خودم را در اين موفقيت كاملاً نشان ميدادم.
2ـ الف: برونگرايي بيش از حد و كم شدن حساسيت فرد نسبت به ضعفهاي متعددي كه در درونش هست نيز از عواقب جانبي اين مسئله است. (يك نوع فرار از خود)
2ـ ب: خود را از «تنگ و تا نينداختن» و بيشتر علاقه به اينكه ضعفها مخفي و قوتها بارز باشند نيز از همين مقوله است. [فكر ميكنم اين «نقد از خود»ها به بهرام تحميل شده است. من از نظر اخلاقي بهرام آرام را در سطح بالايي ميدانستم؛ فداكاري، ازخود گذشتگي، شجاعت، شهامت و متانتش واقعاً در سطح بالايي بود، با اينكه آدمي نظامي بود، ولي از روحيات و خلقيات بالايي برخوردار بود، 10درصد ويژگيهاي بهرام را شهرام نداشت و اكثر بچههاي زندان به اين موضوع در رابطه با شهرام معترف بودند. اينگونه كه در اينجا بهرام بهطور مطلق و بيرحمانه از خود انتقاد ميكند و هرچه در كتاب لياشائوچي در مورد يك كمونيست بد وجود دارد به خودش نسبت ميدهد، كاري است كه به صورت مطلق صورت گرفته و به نظرم بهرام در اين شرايط مستحق آنها نبوده است. لذا فكر ميكنم تا حدي به او تحميل شده و به نوعي خودكمبيني در برابر شهرام گرفتار شده، درحاليكه اگر اين عمليات را شهرام انجام ميداد، صد برابر بدتر ميشد. اصلاً شهرام اينقدر هول ميشد كه تمام فكرش از كار ميافتاد. به نظر ميرسد سنگيني ضربه براي بهرام به قدري بوده كه در ابتدا او را نيمهمنفعل ميكند و بعد دچار نوعي خودكمبيني در برابر شهرام ميگردد. انتظار بهرام اين بوده كه در روز 28 مرداد در چند نقطه انفجار اتفاق بيفتد و نظم ارتش شاهنشاهي به هم بخورد و اعلاميه صادر شود و... وقتي آن وضع ذهني به اين وضع واقعي تبديل شود، واقعاً خيلي محتمل است كه انسان دچار افسردگي و انفعال بشود.]
3ـ دنبالهروي به طور خودبهخودي (نه صد در صد خود بهخودي و نه براي هميشه چون تجربه در اين مورد زياد به من آموخته بوده است كه ضرباتي از اين بابت متحمل خواهم شد) و پيرو جريانات (و بهطور عمده جريانهاي درست و گاه جريانات غيراصولي و نادرست) قرارگرفتن بدون اينكه بعضاً ويژگيهاي مسئله را مورد توجه قرار دهم. درواقع نگران از عقب افتادن از جريانات (با توجه به اين امر كه من به دلايل نقاط قوتم در خيلي مواقع نتوانستهام با سرعت بيشتري نسبت به خيليها جريانات رشديابنده را تشخيص داده و خود را با آن همگام نمايم.) هميشه اين احتمال را براي من بهوجود آورده است كه بدون يك همهجانبهنگري لازم كه گاهي امكان اين همهجانبهنگري را داشتهام از جريانات متابعت نمايم. [به نظر من هم تا حد زيادي اين ويژگي در بهرام بود؛ عقب نيفتادن از جريانها، عقبنماندن از بقيه و حداقل گروههاي خود به خودي. بهرام وقتي ميبيند جريان آموزش دست شهرام افتاده و هژموني او مسلط شده است و در حال اكثريت شدن است، بدون مقاومت خودش را هماهنگ ميكند. حتي كدهاي پرولتري هم ميآورد تا از آن جريان عقب نيفتد.] اين امر بخصوص موقعي تشديد مييافته است كه من در خودم آن ميزان خلاقيت، درايت و هوشياري را نديدهام كه بتوانم در نوك پيكان جريانات در حركت باشم و نه آن ميزان از سستي، بيحالي و عدم اتكا به خود و... كه حاضر باشم دقيقاً از جريانات بهطور خود به خودي تبعيت نمايم. مثلاً در امر شركت سيمين در طرح با اينكه كاملاً غلط بودنش احساس ميشد ولي دو انگيزه كاملاً مربوط به هم موجب عدم مخالفت من با شركت او در اين جريان ميشد.
الف: كلاً طرحهاي مربوط به سيمين و لطفالله به دليل شكل كارگذاري اصولاً احتياج به يك رفيق دختر داشت و كنارگذاشتن سيمين موجب تعطيلشدن طرحها ميشد. (به همين دليل سيمين دليل آورد و لطفالله هم با شركت سيمين مخالفت نكرد.)
ب: به دليل روحيات خودم تمايل داشتم كه رفيق دختر هم گروهي ما از جريانهاي نظامي عقب نيفتد. حتي جلو نيز باشد وقتي عميق شوم ميبينم جرياناتي از قبيل شركت يك رفيق دختر در طرح اعدام فاتح يزدي [توسط چريكهاي فدايي خلق] اين تمايل را در من و احتمالاً خود رفيق زياد نموده است. [همانطور كه قبلاً گفته شد، اصلاً ترور فاتح كار غلطي بود كه انجام شد. كارگرها ميگفتند كار ساواك است، ولي بهرام به خاطر شكل نظامي عمليات خيلي شيفته آن شده بود بويژه كه يك زن در آن عمليات حضور داشت.]
4ـ از آنجا كه براي پيشبرد كارها و جلودار بودن قبل از آنكه بتوانيم به محافظهكاري اتكا كنيم بايستي بيمحابا و جسور باشيم لذا هميشه برخوردهاي چپروانه و ضدمحافظهكارانه در من بيشتر از برخوردهاي محافظهكارانه و احتياطآميز، حاكميت داشته است. بخصوص اگر در زمينهاي كه مسئوليت به عهدهام گذارده ميشود (ازجمله عمل نظامي) در خودم احساس توانايي و كارايي لازم را مينمودم. روشن است كه هر رفيقي كه بيشتر از مسائل شخصي تهي باشد بيشتر قادر است بدون اينكه چپروي كند جسورانه و بيمحابا مسائل را حل كند و لذا چپروي من بيش از هر چيز به اعتبار آن بخش از انگيرههاي نادرستي بوده كه جلوي درك عميق و همهجانبه و درست قضايا را سد ميكرده است.
5ـ ترس از متهمشدن به يك خصلت ضدانقلابي، درنتيجه گرفتن موضع محافظهكارانه در قبال ابراز نظرات درست خودم، يا موضع دنبالهروانه در قبال جريانات و نظرات ديگران بويژه اگر اين نظر ازطرف مراجعي ابراز ميشده است كه مجموعاً پيشرو بودن نظراتشان به من ثابت شده بود. [فكر ميكنم جريان شهرام را مدنظر دارد. به نظر ميرسد در مقابل جريان آموزشي و تئوريك سازمان خيلي خودكمبين شده است و درواقع او را له و لورده كردهاند. بهرام از قبل خيلي به شهرام انتقاد داشت، اما ميگفت كه هم غرور دارد و هم غرورش زمينهدار است.]
6ـ موضع منفعلگرفتن نسبت به مسائل و مسئوليتهاي ديگران و آنچه كه عواقب آن مستقيماً به من بازنميگردد. البته اين اغلب در مواقعي بروز ميكند كه كارهاي خودم ديگر اجازه پرداختن به مسائل ديگران را به من ندهد. در واقع اين چنين توصيف كنم بهتر است. موضع منفعل گرفتن نسبت به مسئوليتهاي ديگران و موضع فعال نسبت به مسئوليتهاي خودم يا هر آنچه كه به خود نزديكتر است. (حميت فردي، تيمي، سازماني و...) مثلاً در همين مورد خاص از يكطرف ميخواستم از انجام مسئوليتهايم عقب نيفتم و در انجام و به ثمررسانيدن آن كوشا باشم.(6) از آن طرف علاقه به پيشتازبودن در عمل نظامي نيز براي تيم در من وجود داشت.(7) اين است ريشه خوشخيالي، اين است آنچه كه موجب ميشود پارامترهاي متعددي كه ميتواند پيامآور شكست، ناكامي و ضربه در تيم باشد، مورد بيتوجهي قرار گرفته و دائماً عوامل و عواقب پيروزي جلوي چشم من رژه در آيند.(8) وگرنه من در اين زمينه بيتجربه نبودم كه خيلي از مسائل را نتوانم ارزيابي كنم. [اينجا بيان كاملي دارد. روحيه پيشتازي، رژه رفتن پيروزيها و دادن بيانيه و... در مقابل چشم او باعث شده ديگر مسائل در نزد او كمرنگ شوند.]
7ـ چپ و راست شدن و ديرتر به تعادل رسيدن نيز ميتواند از عواقب مجموعه 4 و 5 به حساب آيد (زماني من در عمل نظامي چپروي ميكردم، مدتي به راستروي افتادم و دوباره روحيات چپروانه ظهور كرد.) يا مثلاً برخورد چپروانه عاطفيكردن با اين انگيزه هم بوده است كه نشان دهم من برخورد عاطفي نميكنم. (چپروي پس از راستروي)
8ـ قبول مسئوليتهاي سازماني بيش از حد تواناييام، در عين اين كه انگيزههاي مثبتي داشت، ولي هميشه به رشد فردي ناشي از قبول مسئوليت نيز توجه ميكردم.
9ـ آنقدر كه شكستهاي خودم و ضعفهايي كه در خودم ملاحظه ميكنم ناراحتم ميكند، ضعفهاي ديگران و شكستهاي آنها نميكند.حتي بعضي ضعفهاي غيرمهلك ديگران تا حدي (بسيار اندك) برايم خوشايند است (مثلاً وقتي رفقا تأييد ميكنند اگر در فلان كار من دخالت نكرده بودم و فلاني دخالت ميكرد كار بدتر از اين ميشد و حالا انصافاً بهتر شده است.)
10ـ خوش خيالي نيز از عواقب همين ضعف ايدئولوژيك (وجود انديويدواليسم) است.
اثرات اين روحيات كه در تيم منجر به ضربه شد
1ـ خودكمبيني رفقا در عمل نظامي نسبت به من و احساس نياز بيش از حد براي رفع آن، برخورد من با عمل نظامي در مقابل آنها كه تأثيرات زيادي در رشد اين روحيه داشت.
2ـ وجود يك جو عاطفي، خانوادگي و در نتيجه اندكي سازشكارانه (بخصوص از سوي رفقا با من برخورد انتقادي نميشد وگرنه من معمولاً اين كار را ميكردم) كه گاه كار را در يك تفاهم نادرست و غيراصولي ميكشاند و لذا پس از پيشنهاد من هيچيك از رفقا (به اعتبار حاكميت روحيهاي كه در بالا ذكر كردم) با من برخورد انتقادي ننمود كه طبعاً اين خود نيز به ضعفهاي فرماندهي مربوط ميشود.
در انتها براي اينكه كوشش نهاييام را براي عيانكردن ديد رفقا كرده باشم، بايستي بگويم كه عليرغم تمام انتقاداتي كه از خودم نمودم هنوز انگيزههاي متعددي در خودم سراغ دارم كه مرا مصرانه به سمت اصلاح خودم ميكشاند و قبل از اين نيز مبارزه با خصلتهاي بد طبقاتي در وجودم در جريان بوده است. براي مثال در زمينه همين عمل نظامي در زمان ورود سلطان قابوس، پس از شناسايي يك طرح مناسب و يك بمب ابتكاري كه شايد ميتوانست نتايج مناسب سياسي و نظامي به بار آورد، شب عمل [عمليات] مواجه با پديدهاي تازه در منطقه شديم كه امكان كشتهشدن احتمالي يك يا دونفر از مردم معمولي ميرفت. من كه خود بهطور فعال در طرح شركت داشتم همانجا كليد مدار را باز كردم و در عين اينكه ميدانستم انجام اين عمل از نظر سازماني (بخصوص كه رفقاي فدايي نيز عملياتي انجام ميدادند) موضع ما را قويتر خواهد كرد. عمل را لغو كردم و بعدها در خانه تيمي از اين تصميم چنين نتيجه گرفتيم كه لغو عمل سازندگياش بيش از انجامش بود و يا مسائلي ديگر از اين قبيل كه زندگي سازماني من در اين چند سال به هر حال ناظر بر چنين جريانهايي بوده است. [جمعبندياش اين است كه بهدليل ضيق وقت و عجلهكاري اين عمليات را هم بايد متوقف ميكرده است.] وليكن چرا در اينجا اين مسئله بدينصورت درآمد، زيرا كه من روحيهام را در جمع القا كرده و جمع را به تب و تاب عمل انداختم بدون اينكه رفقا حداقل آن مقدار تجربهاي كه من را ميتوانست از نيمه راه عمل بازگرداند، داشته باشند. عكسالعملهاي رفيق ناصر در حوالي ميدان 28 مرداد و يا رفيق لطفالله وقتي ساعت 7 بعدازظهر يكشنبه از او پرسيدم كه «لطفي گويا كارتان عجله است» در جوابم با استحكام گفت: «نه همه كارها رو به راه است» گوياي همين مطلب است. [اولاً بهرام در خانه تيمي هيچگاه به من «لطفي» نميگفت چون سيمين صالحي هم بود و اسم سازماني من «محمد» بود. ثانياً يادم نميآيد كه بهرام چنين چيزي گفته باشد كه «گويا كارتان عجله است» ضمن اينكه چون قرار بود سر ساعت معيني بمب را كار بگذاريم اصولاً راهي جز اينكه سريعتر كار ميكرديم وجود نداشت. اگر تا ساعت خاصي موفق به كار گذاشتن بمب نميشديم منطقه نظامي ميشد و ديگر امكان عمليات وجود نداشت و اين خيلي واضح بود و احتياج به پرسيدن نداشت.]
درواقع ضعف ايدئولوژيك كه در مورد من منجر ميشد كه خيالي نموده و ضعفهاي طرح را نبينم، به صورت ديگري ناصر و لطفي را از تصميم اصولي گرفتن در حين عمل بازميداشت و عملاً در اين جريان، ضعفها همگي با يكديگر جمع شدند و به اعتبار خوشخيالي من (كه ريشهاش را هم بحث كردم) ضربه خويش را وارد آوردند.
نظري اجمالي به تأثيرات اين واقعه و نتيجهگيريهاي فردي
گاهياوقات پس از وقوع چنين حوادثي و كلاً پس از اينكه انتقادهاي فرد روشنتر ميشود و نمود عملي مييابد و او به چشم ميبيند كه چگونه اولاً داراي ضعفهاي ايدئولوژيك ريشهداري است و ثانياً اين ضعفها باوجود پنهان بودنشان بالاخره روزي در رشد خويش آشكارا ضربه خويش را خواهد زد و امكان اين را دارد كه عنصر انقلابي در خويش فرو رود و مواضع منفعل گرفته و باور خويش را نسبت به تمام كاراييهايش از دست داده و ناگهان شخصيت انقلابياش در نظر خويش فروميريزد و حتي در برخوردهاي انتقادي با خودش موضع چپروانه بگيرد. انعكاس اين تفكر در خودم را براي اين مينويسم كه در دوران مبارزه ايدئولوژيك كه همه ما طبعاً آماج انتقادات فراواني قرار گرفته و يا خواهيم گرفت ممكن است اين حالت به بسياري از رفقاي ديگر نيز دست بدهد. در اين ميان هميشه بايد انديشيد كه: «همه عيب دارند و به هر حال هركسي كه مسئوليت ميپذيرد داراي نواقصي است كه آنها را تنها ميتواند در عمل بشناسد و مهمتر اينكه پس از روشنشدن انتقادات، در عمل رفع كند. پراتيك بهترين و تنها داروي حل نقائص افراد است، [پراتيك، صرف عمل نيست، بلكه عملي است كه در رابطه با يك تئوري باشد.] هر عملي غير از اين (به شرط اينكه همراه با انتقاد و پرورش فكري و ايدئولوژيك اعضا باشد) و جداي از پراتيك، خود را به درونگرايي، ذهنيگرايي و درنتيجه به ورطه انفعال، پوسيدگي و اضمحلال دروني خواهد كشيد و اين بزرگترين دشمن عنصر انقلابي است. انقلابي از آن رو اميدوار است و مصمم كه در محيط ناظر جريان رشديابندهاي است، هر روز انرژيهاي جديدي شروع به جوشيدن و فوران مينمايند. هر روز مسائل متعددي را از پيش پاي خويش برميدارد و هر روز مشكلات متعدد جديدي كه بيشك ناشي از پيشرفت كار است در پيش روي خويش احساس ميكند. او نهتنها در محيط بلكه انعكاس اين حركت تكاملي اوجگيرنده را در سازمان انقلابياش و در خودش ميبيند و خود را نيز موجي از امواج خروشان پيشرونده احساس ميكند كه در محيط در جريان است. او به رزمآوري و فداكاريها و حماسهآفريني رفقاي همرزمش و ساير انقلابيون ميانديشد و به آيندهاي كه براي تحقق آن كوشش ميكند و...
در انتها انتقادي نيز در زمينه برخورد اين حادثه از خودم بنمايم:
پس از اين حادثه من عملاً چند روزي دچار يك حالت نيمهانفعالي شدم (كه البته تا اندازهاي طبيعي هم هست) ولي بهتدريج كه مسائل برايم روشنتر شد و ريشههاي مسئله برايم شكافته ميشد بيشتر به اين فكر ميافتادم كه به عوض اتخاذ هرگونه حالت انفعالي بايستي به دنبال راهحلهاي عملي باشيم كه به اعتبار آنها ميتوان سازمان را در اين زمينه مستغني كرد. به اين ميانديشيدم كه تنها ضعفها را به ميان جمع بردن، آن را با رفقا در ميان گذاردن و از جمع كمكخواستن راهحل چاره است. اين است نقطه آغاز پروسه حل انتقادات و ضعفهاي ايدئولوژيك اعضاي سازمان. گاهي دچار تفكرات نادرست (و حتي ماليخوليايي) از اين نوع ميشوم كه شايد همين انتقاد نيز نه ناشي از صداقت، بلكه ناشي از تغيير شكل رگههاي انديويدوآليستي در وجود من و ورود آنها از درهاي جديد است. شايد كه ميخواهم با اين ترتيب با شيوههاي جديد، موضع خويش را مستحكم و تثبيت نمايم. به هر حال اين امريست كه پراتيك انقلابي ميتواند آن را تأييد و يا رد نمايد.
***
اگر در اينجا فقط به يك انتقاد يكجانبه و آن هم صرفاً از فرمانده تيم پرداخته شود، مسائل زيادي مورد بحث قرار نگرفته است، ولي همين مختصر نيز ميتواند نمايشگر اين واقعيت باشد كه اگر ضربهاي ميخوريم كه به ظاهر از اشتباه كاريهاي كوچكي ناشي ميشود (مثلاً در اينجا از چكنكردن مدارها) ولي در باطن امر همين ضربه چنانكه در ابتدا گفته شد حاصل يك سلسله تغيير و تحولات و انبارشدن مجموعه ضعفهايي است كه در پروسه تغيير و رشد كمي و كيفي و به هر حال در يك نقطه ضربه خويش را وارد خواهد آورد. وقتي به دقت بررسي كنيم، ما در طرحهاي مشابه نيز اخيراً اشتباهات كم و بيش هولناكي داشتيم كه به هر حال منجر به ضربه نشد، ولي افسوس كه عادت كردهايم هميشه شكستها را جمعبندي كنيم و پيروزي فقط تحسين ما را برميانگيزد [يعني پيروزيها را جمعبندي نميكنيم] و بعد تمام ضعفها در پشت آن ماستمال ميشود و يا حداقل كم بدان بها داده ميشوند. لذا اگر كسي بگويد كه ضربه اخير را مفت خورديم، حرفي غيرعلمي و غيراصولي زده است، زيرا ما هيچ ضربهاي نميخوريم مگر اينكه استحقاق آن را داشته باشم.
نتايج نظامي و تشكيلاتي اين حادثه را بايستي چگونه ارزيابي نمود[؟]
چنانكه ملاحظه ميشود در بيشتر موارد اشكالات بهطور عمده منشأ ايدئولوژيك دارند، وليكن به اعتبار اينكه چون ايدئولوژي افراد هنوز قوام نيافته است، پس دست به هيچ كاري (ازجمله عمل نظامي) نميتوان زد، حرفي بيمعناست. مبارزه ايدئولوژيك امريست درازمدت و طولاني كه در جريان يك كار پيگير درون و بيرون تشكيلاتي (كه بيشك عمل نظامي نيز جزيي از آن است) رو به حل خواهد رفت، درحاليكه در شرايط فعلي عمل نظامي امري است واجب (همانطوريكه در همين جريان ضربه خوردن ما، وادار شدهايم به مسائلي توجه كنيم كه قبلاً بههيچوجه كسي حاضر نبود بدان گوشه چشمي بيندازد) قوام نظامي يك سازمان رزمنده سياسي ـ نظامي تنها در عمل پيگير و حسابشده نظامي به دست خواهد آمد. لذا ما مجبوريم به اتكاي سيستمي كه اجباراً بسياري از مسائل مربوط به عمل نظامي را در خود ملحوظ داشته است، جلوي جولان و حاكميت خواستهاي فردي ـ گروهي و... را گرفته و بر طبق آن كه به صورت سيستمي منضبط ناگزير به اجرا از طرف عناصر عملكننده است از تمامي عناصر سازماني، حسابرسي به عمل آورده و حتي بر طبق آن انتقاد مسلحانه بنماييم. بدون حاكميت يك سيستم حسابشده و منضبط نظامي، حسابرسي در عمل نظامي چيز بيمعنايي خواهد بود. علاوه بر آن قدرت تصميمگيري را از جمع كنترلكننده بهدليل نداشتن ضوابط مشخص بيشك سلب خواهد كرد.
بنابراين عمدهترين نتيجه تشكيلاتي از اين جريان ميتواند با پيگيري رفقا و جمع مسئول اين كار به حاكميت يك سيستم بالنسبه قوي نظامي ـ امنيتي بر سازمان گردد. چرا كه تجارب فردي ـگروهي و حتي سازماني به اعتبار تأثير آن بر يك سيستم و ارتقاي آن پايدار خواهد بود.(9) وگرنه تنها از نقل يك تجربه در اطراف آن سروصدا به راه انداختن و حتي مسببان آن را تنبيهكردن، هيچ دردي دوا نخواهد شد و اين تجربه هر چند يكبار بيشك دوباره و سه باره تكرار خواهد شد. [درباره خانه تيمي شيخهادي آنچه كه دقيقاً يادم ميآيد و بهرام روي آن تأكيد ميكرد و تنها استدلال باقيمانده او براي عمليات بود اين بود كه ميگفت ما نبايد از گروههاي خود به خودي عقب بيفتيم و همانطور كه در گزارش خود نوشته به نتيجه فكر ميكرد كه اطلاعيهاي داده شود و هم موضع او در سازمان ارتقا پيدا كند و هم موضع سازمان در ميان سازمانهاي ديگر. در چنين حالتي همهچيز ابزار ميشود و كم اهميت، جز نتيجهاي كه در ذهن طرف است. شايد بتوان در نهاييترين تحليل، اين پديده را ريشه ناكامي عمليات دانست. در اين زمينه مشاهده ديگري هم دارم كه مربوط به دوران زندگي من در صنعت نفت است و به سال 48 يا 49 برميگردد كه در شركت نفت لاوان شاغل بودم؛ اسكله ساسان (سلمان كنوني) كه به آن سكوي بهرهبرداري گفته ميشد در مرز ايران و ابوظبي در آبهاي خليجفارس قرار داشت. حاصل بهرهبرداري از 16 حلقه چاه نفت، به اين سكو ميآمد و از آنجا عملياتي روي آن انجام ميگرفت و به جزيره لاوان پمپاژ ميشد. اينطور كه من فهميدم شركت نفتي “Atlantic Rich Field” از امريكا به تهران چنين مخابره كرده بود كه نفت اضافي ميخواهيم. دفتر مركزي شركت نفت لاوان نيز از تهران به جزيره لاوان و اسكله ساسان مخابره كرده بود كه «بايد» توليد نفت افزايش يابد. آقاي هاوكينز مدير توليد سكوي بهرهبرداري ساسان بود. با بررسي وضعيت دريا، نتيجه اين شد كه ارتفاع امواج بيش از 4 فوت است و بنابراين به دليل معيارهاي ايمني نبايستي با كشتي به سر چاهها رفت و توليد را افزايش داد. اين وضعيت به تهران مخابره شد، ولي آنها بر افزايش توليد اصرار داشتند. آقاي هاوكينز كه مرد جسور و نترسي بود بالاخره تصميم گرفت كه با كشتي به سر چاه برود. از آنجا كه دريا توفاني بود سرانجام با تلاش زياد، كشتي را به اسكله نزديك كردند و آن را با طنابي به قطر 10 سانتيمتر به اسكله بستند. آقاي هاوكينز كه روي سكوي اسكله قرار داشت با پارهشدن طناب و برخورد آن با پيشانياش بيهوش شد و همزمان همراه با موج مرتفعي به درون دريا روانه شد و چكمههاي تگزاسياش به سرعت پر آب شده و به قعر دريا رفت و تلاشها براي نجات او بيفايده ماند. من از اين تراژدي خيلي افسرده شدم و فرداي آن روز كه جسد او را به كمك غواصان درآورديم، عكسهاي زيادي از آن گرفتم و چند روز بعد در كليسايي در شمال تهران مراسم ختم او برگزار شد. در اين مراسـم به زبان انگليسي سخناني ايـراد كردم و در آن خطـاب به رؤسـاي شـركت گفتم: BodyHawkiins
قرباني مطامع نفتي و انديشيدن شما به نتيجه كار شد. آنچه در چشمانداز شما قرار داشت افزايش توليد بود و به درياي توفاني و جان افراد و آييننامههاي ايمني (Safety regulations) توجه نداشتيد.]
پينوشتها:
1ـ قبلاً ما با اين نوع وقايع به اندازه كافي برخورد داشتهايم ازجمله:
الف ـ انفجار بمب در دست رفيق محمد ايگهاي در نمايشگاه، او پس از انفجار اقدام به خودكشي كرد وشهيد شد.ب ـ انفجار بمب در دست رفيق حسين مشارزاده در فروشگاه كوروش كه منجر به مجروح و دستگيرشدن او شد.ج ـ انفجار بمب در دست رفيق سعيد صفار كه منجر به شهادتش گرديد.
ليكن در آن دوران عملزدگي و جو بلبشويي كه بر سازمان حاكم بود جمعبندي اين مسائل نيز خيلي سطحي و غيراصولي صورت گرفت، براي نمونه در جزوهاي كه از سوي مسئولين سازماني در اين مورد انتشار يافت رفيق ايگهاي به بيدقتي، رفيق مشارزاده به بيدقتي و فرماندهاش به عجلهكاري و رفيق صفار به بيتجربگي و فرماندهاش به عدم صلاحيت لازم، محكوم شدند و قضيه در همينجا بدون اينكه عمق مناسبي بيابد سرهمبندي گرديد و مهمتر اينكه در دوران انسجام يكسال و نيمه اخير نيز در عين اينكه سازمان كوششهاي مناسبي در جهت انسجام همهجانبه كارها به عمل آورده ولي در عمل نظامي برخورد فعالي در جهت جمعبندي تجارب گذشته صورت نگرفته است. [مدت يك سال و نيم كه ميگويد فكر ميكنم از شهريور 52 بوده است. من در آن مقطع در زندان بودم و در جريان اين جمعبنديها قرار نداشتم. در زندان هم جمعبندي عميقي از اين وقايع نشنيدم. خود من هم كه بيرون رفتم، از جمعبنديها چيزي نپرسيدم. نكته ديگري كه استنباط ميكنم اين است كه بهرام را مجبور به نوشتن چنين گزارشي كردهاند، چون در مقابل شهرام و جريان تغيير ايدئولوژي در ابتدا كمي مقاومت ميكرد. در اينجا فرصتي به دست آوردهاند كه با او تصفيه حساب كنند و او را در حالت خودكمبيني و انزوا قرار دهند.]
2ـ توجه شود كه اين تصميم ما با اتكايي كه (به اشتباه) به خودمان مجموعاً براي اجراي طرحها داشتيم از نظر خودمان سرپيچي از تصميم سازمان مبني بر اينكه از حركات اضافي و حسابنشده در اين چند روز بايستي اجتناب كرد، نبود، در حالي كه محتوا و واقعيت امر اگر پردههاي خوشخيالي را از جلوي چشممان برميداشتيم چنين بود كه چون ما محاسبات درستي در انجام عمل ننموده و با عجله دست به كار شده بوديم طبيعتاً حركات اضافي و حسابنشده نيز نميتوانست از طرف رفقا انجام نگيرد. [اين يك پارادوكس است. ميگويد از يكطرف دستور سازماني اين بود كه تحركات كم شود و حتي از خانه بيرون نياييم. از طرفي گاهي در طول اين هشت روز، در روز چندين حركت ميكرديم، خريد وسايل، تست مواد و... البته ميگويد اين تناقض نيست، چون ميگويد ما آگاه بوديم و رعايت مسائل امنيتي را ميكرديم و به خودمان هم اطمينان داشتيم.]
3ـ البته بعدها معلوم شد كه رفيق [لطفالله] از دو چشم نابينا شده، بنابراين اصولاً نميتوانسته عكسالعملي نشان دهد.
[فكر ميكنم بعد كه اين گزارش آماده ميشود، اين، «اشاره» توسط مركزيت به آن اضافه ميشود.]
4ـ اين امر در عمق خود نشاندهنده آموزش غلط و درنتيجه درك نادرستي بود كه در تيم و در رفقا در زمينه عمل نظامي ايجاد شده بود (عدم درك درست از كار سياسي و كار نظامي و رابطه اين دو با هم.) [يعني يك خانم آبستن 7 ماهه را نبايد در عمليات نظامي فعال ميكردند، بلكه ميتوانست در كار سياسي فعال باشد. در كار سياسي فعالتر هم ميتوانست باشد، ولي در كار نظامي درست نبود. منظور درك رابطه كار سياسي و نظامي است.]
5ـ بايستي توجه داشت كه من هم در امر مداربندي تجربه زيادي بهطور مستقيم نداشتم، چونكه تا به امروز من حتي يك مدار عملياتي نبسته بودم. من فقط تا به امروز دو مدار يكي در شهريور 1350 و زماني كه سازمان تازه لو رفته بود و از روي بيكاري ساختم و دوم مداري كه در اسفندماه 1352 ساختم كه آن هم مدار ابتكاري دو تايمري و بهوسيله ساعت پاركومتر و به خاطر طرح خاصي بود و شكل مدارهاي معمولي را نداشت. البته مدارهاي ساخته شده فراواني را ديده بودم كه حتي در عمل به كار برده ميشد. به دليل همين عدم آزمودگي در شناخت ويژگيهاي مدارهاي عملياتي در عمل هميشه اين آمادگي ذهني را در مورد مدار داشتم كه آن را سادهتر از آنچه كه واقعاً هست تصور كنم، در حالي كه رفقايي كه در عمل، مدار ساخته و آزمايش ميكنند، بهخوبي واقف ميشوند كه با اينكه مداربندي امريست ساده، ولي پيچيدگيهاي خاصي از خودش بروز ميدهد كه تنها در عمل ميتوان بدان پي برد. به عنوان مثال اكنون ميتوانم بعضي از اشكالهاي مدارهايي كه بسته شده بود به خاطر آورم و ذكر كنم. براي يك فرد كاركشته هر كدام از اين اشكالها كافيست كه طرح را تعطيل كند. كليدOn وOff نداشت و بهجاي آن دكمه قابلمهاي كار گذاشته بودند. زير پيچ كه به طلق ساعت فرورفته بود و روي صفحه ساعت نوارچسب نزده بودند، مدار را بر صفحه ثابتي سوار ننموده بودند. عقربه ساعت شمار به محور ساعت ثابت نشده بود. آزمايش اتصالات نه در همه حالات (كشش، فشار، تكان و ضربه) بلكه در يك حالت آرام و آن هم فقط يك بار آزمايش گرديد كه طبعاً نميتوانست نمايشگر سلامت مدار باشد.
[اين نكاتي كه ميگويد خيلي جدي است. مثلاً ممكن است يكي بمبسازي بلد باشد، ولي ميگويند «كار نيكوكردن از پركردن است.» براي نمونه من چندبار باطري جيوهاي را با دستم در جاي خود قرار دادم، ولي نتوانستم لحيم كنم تا اينكه متوجه شدم كه دستم چون زود عرق ميكند، عايق ميشود و باعث ميشود كه لحيم انجام نشود. فهميدن همين نكته كلي وقت ما را تلف كرد. يا عقربه ساعت جدا شده بود. تا شيشه ساعت را برداريم و دوباره عقربه را سر جايش بگذاريم كلي وقت تلف شد. تازه وقتي عقربه را دوباره ميگذاريم، كمي عقب و جلو ميشود. اصلاً بايد آن ساعت را دور ميانداختم و يكي ديگر ميخريدم. يا بهجاي كليد On وOff دكمه قابلمهاي به كار برديم. دكمه قابلمهاي پيشنهاد بهرام بود و ويژگياش اين بود كه جايي اشغال نميكرد، ولي درنهايت نميتوانستيم دكمه قابلمهاي را باز نگه داريم و بمب را در خيابان تنظيم و فعال كنيم. بنابراين به اين نتيجه رسيديم براي اينكه به بستهبندي جمع و جوري برسيم، دكمه قابلمه را روي قوطي نگذاريم، بلكه در خود قوطي و دكمه وصل باشد و ديگر فكر نكرديم كه اگر قرار است مدار در اين قسمت از اول وصل باشد، ديگر اصلاً چه نيازي به دكمه بود و اگر سيم بود بهتر بود. درواقع مدار ما اصلاً كليد خارجي نداشت و كليد آن فقط همان عقربه بود كه سر ساعت مدار را وصل ميكرد. ديگر اينكه موتور هم نداشتيم كه اگر اتفاقي بيفتد و بمب در دستمان منفجر شود فقط خودمان از بين برويم. مجبور بوديم با تاكسي برويم و در تاكسي جان چندنفر ديگر هم در خطر بود و براي اين مسئله هم فكري نشده بود. وقتي انسان ادعاي پيشتازي به هر قيمتي دارد، عملاً تابع جريان خود به خودي ميشود. وقتي يك تجربه يا عمل در بستر تئوري محكمي كه آزمايش شده و محك خورده باشد، نباشد، به چنين سرانجامي منجر ميشود. نكته ديگر اينكه بهرام ميگويد تجربه مدارسازي نداشته است، خيلي عجيب است. با توجه به اين بيتجربگي چگونه فرماندهي چنين عمليات حساسي با اين مدارسازي پيچيده را برعهد ميگيرد؟]
6ـ بويژه كه مدتي بود از بس خردهكاري و پراكندهكاري نموده بودم اصلاً احساس ميكردم كه بهتدريج خيلي از صلاحيتهايم دارد ته ميكشد و ديگر حتي قادر نيستم كه فرماندهي تيم را نيز به عهده داشته باشم و اين امر را نيز با رفقا طرح كردم كه مورد تأييد بود. تنها يك نكته باقي ميماند كه ديگر در چنين شرايطي از ضيق وقت اقدام به عمل نظامي ازطرف ما كاري نادرست بود.
7ـ بيشك عمل رفقاي ديگر در مورد كارگذاري بمب در بنياد پهلوي نيز اين علاقه خردهبورژوايي را تحريك بيشتري مينمود.
8ـ در آن زمان من اصلاً به جرياناتي چون انفجار بمب در دست رفقا: ايگهاي و صفار و يا مسائل ديگر از اين قبيل انديشه نميكردم. آنچه جذاب بود نتايجي بود كه از هر نظر چند روز ديگر (صبح 28 مرداد) در اثر انفجار چند بمب در بحبوحه جشنهاي ضدخلقي رژيم بهدست ميآمد، در اينجا بيشتر من به موفقيتهايي ميانديشيدم كه ما (بويژه گروه ما) كسب كرده است. [در اين مقطع، شهرام فرد اصلي در مركزيت بوده و در اشارهاي هم كه بر اين گزارش نوشته هيچ اشارهاي به مسئوليت مركزيت نشده است. باز هم تأكيد ميكنم كه استنباط من اين است كه اين گزارش در راستاي خودكمبين و مطيعكردن هر چه بيشتر بهرام است. او آدمي بود كه به مبارزه مسلحانه اعتقاد داشت، هويت سازماني را قبول داشت، اخلاق سازماني داشت، انتقادهاي زيادي به شهرام داشت، سوابق عملياتي ـ سازماني زيادي داشت، شناساييهاي زيادي از بچهها داشت و درنهايت خود شهرام هم بدون هوشياري انقلابي بهرام اصلاً نميتوانست دوام بياورد.]
9ـ حتي بعضي از عناصر ازجمله خود من با اينكه بهطور عمده در جريان خيلي از مسائل نظامي ـ تشكيلاتي بودهام نيز حتي تجربه فردي نظاميام تنزل يافته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر