«چوب»
هفت سالی می شد که راه نرفته بودم
پزشک پرسید: این چوب ها چیست؟
گفتم: فلجم
گفت: آنچه تو را فلج کرده همین چوب هاست
سینه خیز، چهار دست و پا قدم بردار و بیفت
چوب های زیبایم را گرفت
.پشتم شکست و در آتش سوزاند
حالا من راه می رم
اما هنوز هم وقتی به چوبی نگاه می کنم
تا ساعت ها، بی رمقم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر