رگ های سیب زمینی + فیلم راهپیمایی جلوی دنا
یک: از قدیم اگر می خواستند کسی را به بی غیرتی بنوازند، او را به سیب زمینی سنجاق می کردند. که البته این جفا به سیب زمینی بود. جفا از این روی که در این سالیان دراز، کسی از خود نپرسید: با این همه حضوری که سیب زمینی در سفره ی مردمان داشته و دارد، مگر سیب درختی و شلغم و شلیل و گوجه فرنگی و گندم و برنج و لوبیا رگ دارند که سیب زمینی رگ داشته باشد؟ حالا شما بیا به چهره ی ورشکسته ی مردمی بنگر که بی غیرتی اشان را از سیب زمینی سند می آورند. شما اگر به مردی بگویید: خربزه، چندان به وی بر نمی خورد تا بگوییدش: سیب زمینی. حیف که دلم نمی آید در صفِ جفا کارانِ به سیب زمینی جا بگیرم. وگرنه از شما می پرسیدم: در کدام یک از مسئولین ما – از نمایندگان مجلس گرفته تا خود بیت رهبری تا کل آخوندها و آیت الله ها و طلبه های طرفدار حاکمیت و کل سرداران سپاه و اطلاعاتی ها و خیلی از دولتمردان ما رگی از غیرت وجود داشته و دارد که سیب زمینی داشته باشد؟
دو: همین شنبه ی گذشته با دکتر ملکی و آقای نعمتی رفتیم داخل دادسرای اوین. در آنجا نامه ی بی سرانجام هفته ی پیشِ خود را پیگیری کردیم. نامه ای که در آن از بیماری نرگس محمدی گفته بودیم و از ضرورت آزادی اش، و چراییِ ممنوع الخروجی و اموالِ برده شده ی دکتر ملکی و خودم توسط سپاه. سرپرست قبلی که بعداً دزد از آب درآمد و برداشته شد، شنبه ها را به ملاقات مردمی اختصاص داده بود. سرپرست تازه اما به اینجور ادا و اطوار روی نبرده و مرتب جلسه برگزار می کند. بی خیال مردمی که در سالن انتظار با شیوه های عهد قجریِ مواجهه با ارباب رجوع مواجهند. خلاصه این شنبه نیز حضرت سرپرست در اتاقش نبود و ما کاری از پیش نبردیم. نامه های ما روی میزش بود و از خودِ سرپرست خبری نبود. بناچار نامه ای دیگر نوشتیم و تهدید کردیم که: ما شما را بارها از راههای قانونی آزموده ایم و راه بجایی نبرده ایم. ای بسا در یکی از همین روزها به راه های دیگر و غیر متعارف داخل شویم و عواقبش را برای شما جا بگذاریم.
سه: همینجور که در سالن انتظار دادسرای اوین نشسته بودیم، تلویزیونِ سالن مرتب از اجلاس جهانی اهل بیت و سخنرانی رییس جمهور و مصاحبه با رییس این اجلاس – حجت الاسلام اختری – خبر پخش می کرد. چند جمله از صحبتِ رییس جمهور که مستقیماً در اجلاس برای میهمانانِ منگ و لابد برای مسلمانانِ منگ ترِ جهان سخن می گفت، مرتب در قسمتِ زیرنویسِ شبکه ی خبر رژه می رفت. این جمله اش از همه شاخص تر بود: دشمن می خواهد دینِ اخلاق و برادری را به دین خشونت تبلیغ کند. و کلی از اینجور شعارهای مردم خرکنِ پوک و پخش و پلا. من با اشاره به این سخن آقای روحانی دم گوش دکتر ملکی گفتم: اینها با این شعارهای پوک شان، با چه رویی مردم را همچنان در محدوده ی بلاهت و نفهمی تصور می کنند و از اخلاق و برابری و برادری و اینجور خزعبلات اسلامی سخن می گویند. در این سی و هفت سال اسلامی، آقایان یک مورد نشان ما بدهند که هم مشتاق اخلاق بوده اند و هم هواخواهِ برادری و برابری. شعار های دروغین و مردم خرکنِ رییس جمهور آنقدر آزار دهنده بود که ترجیح دادم رگ های داشته و نداشته ی سیب زمینی را شماره کنم تا این که بخواهم مثل آدم های منگ بنشینم و اینجور افاضات تهوع آور یک آخوند دروغگو را تماشا کنم.
چهار: ما هنوز در سالن ملاقات دادسرای اوین بودیم و ناگزیر به تماشای برنامه های تلویزیونی که در برابرمان به دیوار نصب شده بود. تلویزیونی که تصویر داشت اما صدا نداشت. در یکی از برمه های خبری، نوبت به مصاحبه با حاج آقا اختری رسید. که سراپا سفید پوشیده بود افراط گونه. من هروقت اسمی از این آخوند به میان می آید به یاد ” دکتر احمدالتّونجیِ” سوری می افتم. این جناب اختری که حالا شده رییس مجمع جهانی اهل بیت و بودجه های چند صد میلیاردی را در این راه بالا می کشد و تباه می کند، سابقاً سفیر ایران بود در دمشق. در سفری که بیست سال پیش به سوریه داشتم، در شهر زیبای حلب به دیدنِ دکتر احمدالتّونجی رفتم که دکترای زبان و ادبیات فارسی اش را از دانشگاه تهران گرفته بود و در دانشگاه های دولتیِ دمشق و حلب دو واحد فارسی درس می داد.
این دکتر احمدالتونجی برای من – نوری زاد – تعریف کرد: نامه ای از سفارت ایران بدستم رسید که در آن از من برای حضور در هزاره ی فردوسی دعوت شده بود. من – دکتر احمدالتونجی – نامه ای برای سفیر نوشتم و از وی خواستم که خصوصیات این سفر و طول زمانی اش را برای من مشخص کند. کمی بعد نامه ی خودم به من برگردانده شد. نامه ای که شخص سفیر – همین جناب حجت الاسلام اختری – در حاشیه اش به پرسش های من پاسخ داده بود با دستخط خودش. منتها این چهار خطی که جناب اختری برای من نوشته بود، دو تا غلط املایی داشت و سه تا غلط انشایی. خیلی ناراحت شدم و نامه ای به اختری نوشتم با این مضمون که: شما سفیر کشور سعدی ها و فردوسی ها هستید. عجبا که در زمان شاه، سفرایی به سوریه می آمدند همگی با سواد و ادیب و مسلط به ظرائف زبان فارسی. شما چرا باید در چهار خط، دو تا غلط املایی و سه تا غلط انشایی داشته باشید؟ جناب اختریِ سفید پوش همینجور که مصاحبه می کرد و پیش می رفت، من به یاد مظلومیت سیب زمینی افتادم نمی دانم چرا.
پنج: چند تن از دوستان لگام آمدند داخل دادسرا. این اعلام حضور هماره ی دوستان لگامی، یعنی این که: آهای زندانبانان و قاضیانِ دستگاه قضا، نرگس محمدی هر جرم و خطایی که مرتکب شده، ما لگامی ها نیز در آن شریکیم. همه که رفتند، دکتر ملکی حکایتی از دیروزِ خود برای من تعریف کرد که جانم سوخت. گفت: دیروز سرِ راه، یک جوان ایستاده بود کنارِ وانتش و سیب زمینی ها را در کیسه کرده بود و می فروخت. یکی از کیسه ها را نشان جوان دادم و پرسیدم: کیسه ای چند؟ گفت: پنج هزار تومان. و به کیسه های ریزتر اشاره کردم و پرسیدم: اینها بچند؟ گفت: هزار تومان. به جیبم نگاه کردم و گفتم: یکی از این ریزها را به من بده. جوان تا این را شنید زد زیر گریه. دانشجو بود و مرا می شناخت. گفت: استاد، شما همین کیسه را که سیب زمینیِ درشت دارد ببرید به هزار تومان.
راه پیمایی در مقابل دفتر نمایندگی لاستیک دنا:
شش: دوشنبه، جلوی دفتر دِنا شلوغ بود. خیلی از دوستان آمده بودند. دوستان لگامی نیز. و نیز گوهر بانو البته. کمی که گذشت، دکتر ملکی از جمع جدا شد و آمد و گفت: دو تا از پوسترهای نرگس را به من بدهید. این دو برگ پوستر را بهم چسباند و از گردن آویخت. و چون پاهایش درد می کرد، شروع کرد به قدم زدن در آن حوالی. ما نیز به وی اقتداء کردیم. عجب صحنه ی شورانگیزی. یک جمعیت بیست نفره با نوشته هایی در دست به راه افتادیم. همه با هم جلوی دفتر دنا می رفتیم و باز می آمدیم. بی شعار و بی واهمه. جناب سرگرد و مأموران و مردمِ تماشاگر، همگی بهت زده ما را می نگریستند. و اصلاً نیز نگران رگ های سیب زمینی نبودند. به شوخی از دکتر ملکی پرسیدم: شما در انتخابات شرکت می کنید؟ اخم شرینی به چهره دواند و جوری که همه صدایش را بشنوند گفت: کدام انتخابات؟ مگر انتخاباتی هست که شرکت کنم؟ و گفت: شرکت در هیاهوی انتخاباتیِ اینها، آدم را به کثافاتشان می آلاید.
هفت: سخنان دیروز رهبر، بعد از اینهمه سکوت، نشان از این دارد که وی از درون در حال پوسیدن است و هنوز نتوانسته خواب راحت داشته باشد. او هنوز نیازمند الله اکبرهای طرفداران بی نوای خود است. او، ورشکسته ای است که از فرط اندوه زده زیر آواز. عصبیت او و رجز خوانی وی و اصرارِ مکررِ وی به پای نهادن در راهی که پیش تر به چاهش در افتاده، نشان از بی قراریِ درونیِ وی دارد. وی باید هم بی قرار باشد. او با امضای شخص خودش خانه ها را و هویت ها را و مردمی را ویران کرده. اگر او رجز نخواند و سخن از غیرت مندی نگوید، چه کسی رجز بخواند و سخن از غیرت بگوید؟ بقول جوانها: رگ غیرتتو عشقه حاجی!
هشت: فیلم راهپیماییِ ” این گروه نترس” در جلوی دفتر دنا را تقدیمتان می کنم تا شما نیز تا هرکجا که مقدورتان است در انتشار آن به من کمک کنید. اصلاً چرا به من، به خودتان کمک کنید. اسم این فیلم را گذاشته ام: راهپیمایی در روز روشن. شاید از این روی که همه ی آنانی که در این راهپیمایی شرکت کردند، جز به انجامش، به هیچ یک از نگرانی های بعدی اش فکر نکردند. ما روزهای روشنی در پیش داریم. حتماً. باهم. به شوق آن روز!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر