چوب بر تابوتِ مُرده
چاقِ کردنِ دکتر خانلری بهقیمتِ لاغر کردنِ نیما یوشیج کشف و تلاشِ استاد دکتر محمّدرضا شفیعی کدکنی
ناصر زراعتی
کتابِ «گزیدۀ اشعارِ دکتر پرویز ناتل خانلری» از سویِ نشرِ مروارید در تهران منتشر شده است. این کتاب هنوز به دست ما نرسیده، امّا «به گزارشِ خبرنگارِ [خبرگزاریِ] مِهر»، آقای استاد دکتر محمّدرضا شفیعی کدکنی مقدّمهای مفصّل بر این گزیده نگاشتهاند که حتماً مانندِ دیگرنوشتههایِ استاد پُرمایه است و خواندنی و آموزنده و ارزشمند. طبقِ همین گزارش (که آن را در اینترنت دیدم) استاد با آوردنِ دو شعر، یکی از خانلری و دیگری از نیما، موضوعِ «تأثیرپذیری»، «تقلید» و «کُپیبَرداری» نیما یوشیج را از پسرخاله و شاگردِ خود ـ یعنی همان مرحومِ مغفور دکتر پرویز ناتل خانلری ـ کشف و مطرح میکنند و همچنین مینویسند که نیما «ارزشِ احساساتِ» خود را نیز از رویِ ترجمۀ دکتر خانلری از کتابِ «نامهها به شاعرِ جوان» اثرِ ریلکه که در سالِ ۱۳۲۰ منتشر شده بوده، نوشته است.
طرحِ این موضوع و ارائۀ این کشفِ ادبیِ بیبدیل البته بههمین سادگی انجام نشده است. آقایِ دکتر استاد شفیعی کدکنی ضمنِ گوشزد کردن خطرِ عظیمِ غوغایِ «عوامِ روشنفکر»، حرفِ خود را ـ به طنز و کنایه ـ «کُفری صریح» و «بزرگ» و «ذنب لایُغفَر» نامیدهاند و جملهای نوشتهاند که تراوشِ آن از قلمِ توانایِ ایشان، بهنظرِ من، بسیار بعید است:
«واقعا چهقدر "بُتتراشی" و "بُتپرستی" در این مملکت رواج دارد که آدم از طرح کردن چنین مطلبِ سادهای، آنهم در حدِّ یک پرسش و احتمال باید چندین بار استغفار کند که معجزۀ امامزاده نیما یوشیج زبانِ او را لال نکند!»
البته استاد در کمالِ بزرگواری، «مقامِ شامخِ نیما در پیشاهنگیِ تجددِ شعریِ زبانِ فارسی» را اذعان داشتهاند؛ منتها همراه با گوشه و کنایه (حتماً) به «عوامِ روشنفکر» و طوافکنندگانِ بارگاهِ «امامزاده نیما»...
مرقوم فرمودهاند: «من میگویم نیما بزرگترین پیشاهنگِ شعرِ فارسی و اگر شما لازم میدانید و ضروری میدانید مقامهایِ بالاتر و بالاتری هم برایِ او قائل میشوم مثلاً بزرگترین نوآورِ مشرقزمین، بیشتر از اینهم لازم است که بنده پیشاپیش اعتراف کنم؟» و کلّی حرفهایِ دیگر تا ثابت کنند که «در سالهایِ بعد از شهریورِ ۱۳۲۰ بهدلیلِ زبانِ روشن و استوارِ خانلری، جوانان مفهومِ تجدد را در شعرِ او بیشتر احساس میکردهاند تا در زبانِ پیچیدۀ نیما یوشیج.» و نیز اینکه نیما «در رعایتِ "حق و حقیقت" چندان هم "عادل و معصوم" نبوده است و بعضاً از تهمت زدن به دیگران، گویا در لحظههایِ خشم و کین، پروا و پرهیز نداشته است.»
از خود میپرسم چهکس و چهکسانی گفته یا نوشتهاند که برایِ مرحومِ دکتر خانلری «هیچ حقّی نباید قائل شد» که استاد اکنون، فرصتِ نگارشِ مقدّمهای بر گزیدۀ اشعارِ آن خدابیامُرز را مغتنم شمرده و چنین فرمایشاتی مرقوم فرمودهاند؟ این «عوامِ روشنفکر» (حتماً از دیدگاهِ ایشان: «خبیثِ ملعون») چهکسانی بوده و هستند که استادی بزرگ چون آقایِ استاد دکتر محمّدرضا شفیعی کدکنی اینگونه خواستهاند ـ بهاصطلاحِ جوانانِ امروز ـ بزنند تویِ پوزشان؟ ایشان این کشفِ بیبدیلِ خود را نوعی «خرق اجتماعی، در حدّ [دور از جان!] جنون» نامیدهاند.
و در پایان، با قاطعیّتی شدید، حقیقتی را بیان فرمودهاند: «حال ممکن است کسانی باشند ـ که بسیارند و شاید هم حق با آنهاست ـ و عقیده داشته باشند که بیانِ پیچیدۀ نیما "شعرتر" است از بیان روشن و استوارِ خانلری. با چنان سلیقههایی هرگز بحث به جایی نمیرسد.»
من نیز در این زمینه با ایشان همعقیدهام که وقتی پایِ «سلیقه» و «اختلافِ سلیقه» پیش میآید، بحث و استدلال هیچ فایده و اثری ندارد و جدل هرگز به نتیجه نمیرسد. این «حقیقت»ی است که از ازل تا به ابد بوده و هست و خواهد بود. ولی موجبِ حیرتِ من است که چرا و چگونه استادی واقعاً دانشمند و آگاه چون ایشان در این زمینه، تنها به «شیوۀ بیانِ» این دو شاعر توجّه فرمودهاند. تردید ندارم که استاد که از شاگردان و دوستداران و ارادتمندانِ همولایتیِ خود مهدی اخوانِ ثالث (م.امید) بوده و هستند، دو کتابِ آن مرحوم را که در زمینۀ توضیح و تشریحِ شیوۀ کارِ نیما یوشیج در شعرِ فارسی نگاشته شده، مطالعه کردهاند: «بدعتها و بدایعِ نیما یوشیج» و «عطا و لقایِ نیما»...
در پایان، توصیۀ منِ دورافتاده به ایشان این است که یک بار دیگر این دو کتاب را ـ که حتماً در یکی از قفسههایِ کتابخانۀ ایشان دارند خاک میخورند ـ اگر نمیخواهند مطالعۀ مجدد بفرمایند، دستِکم تَوَرقی کنند. آنگاه، درخواهند یافت که گذشته از «سلیقه» و دلبستگی به ادیبی چون دکتر خانلری و (نمیخواهم بگویم «نفرت»، بل) خوش نیامدن از نیما یوشیج، موضوعها و ویژگیهایِ دیگری هم در کارِ نیما بوده و هست که او و پیروانش را متفاوت کرده از دکتر خانلری و پیروانِ او در شعرِ معاصرِ فارسی... در این زمینه، حرف بسیار است. یکی از حرفهایِ درستی که شنیدهام اتفاقاً از زبانِ یکی از دوستانِ قدیمِ همولایتیِ استاد شفیعی کدکنی بود: آقای دکتر اسماعیلِ خویی در گفتوگویی با مهدی فلاحتی، در صدایِ آمریکا:
http://ir.voanews.com/ از دقیقه ۴۱:۲۰ تا آخر گفتوگو دقیقۀ ۵۲:۱۰
دیدن و شنیدنِ این گفتوگو را ـ بهویژه آن بخش که به همین مقدمه و «کشفِ» استاد شفیعی کدکنی پرداخته شده ـ به خوانندگانِ [بهخصوص جوان] توصیه میکنم و دیگر در اینجا، از تکرارِ حرفها میپرهیزم؛ بهجایِ آن، تعدادی از یادداشتهایِ نیما را که در آنها به دکتر خانلری پرداخته، صرفاً محضِ روشن شدنِ قضایا، دوباره تایپ کرده، در پایان میآورم. شاید دشوار باشد یافتنِ این کتاب و مطالعۀ این یادداشتها برایِ خوانندگانِ [باز هم تأکید میکنم بهویژه جوان!]...
و نکتۀ آخر اینکه «انصاف» و «عدالت» (که اطمینان دارم استاد برایِ این دو مقوله ارج و ارزشِ فراوان قائلاند) حُکم میکند در داوری ـ بهویژه درموردِ آنان که سالهاست دستشان از دنیا کوتاه شده و نیستند تا سخنهایِ ما را بشنوند و احیاناً در صورتِ لُزوم، پاسخ بدهند ـ جانبِ عدل و انصاف را بهدرستی نگاهداریم. هر کس با کارهایش و آثاری که ـ در هر زمینه ـ از خود باقی گذاشته، جایگاه و ارزشِ خاصِ خود را دارد، کم یا زیاد... اصلاً صحیح نیست برایِ چاق (یا بزرگ) کردن کسی، دیگری را لاغر (یا کوچک) کنیم. اگر هم ـ بههر دلیل ـ زمانی چنین کاری کردیم، کارمان نادرست است و «نادرستی» بههیج وجهِ مِن الوجوه پسندیده و قابلِ دفاع نبوده، نیست و نخواهد بود.
* یک انتقاد از خود:
در بازخوانیِ این یادداشت، دریافتم که متأسفانه من نیز از مقدمۀ استاد تأثیر پذیرفتهام و گاه جملاتم به گوشه و کنایه زدن آغشته شده است. خوانندگانِ گرامی این قصور را خواهند بخشید. * از «دفترِ یادداشتهایِ روزانه» نیما یوشیج مطالبِ مربوط به دکتر پرویز ناتل خانلری
نقل از کتابِ «برگزیدۀ آثارِ نیمایوشیج» (نثر) به انضمامِ «یادداشتهایِ روزانه» انتخاب، نسخهبرداری و تدوین: سیروس طاهباز با نظارتِ شراگیم یوشیج نشر بزرگمهر، چاپِ اوّل، ۱۳۶۹
* آیا آیندگان این خیانتها را خواهند دانست؟ * آیندگان خواهند فهمید. * باید نوشت و در دستِ مردم گذاشت و مُرد و رفت. * خانلری بچّه بود. پیشِ من میآمد. من به او چیزهایی میگفتم. بهقدری در این بچّه تأثیر کردم که مثلِ من چکمه پوشید، با کاردِ مطبخش با مادرش دعوا کرد. امّا بعدها، لادبُن [برادرِ بزرگِ نیما] به من گفت او آدم نمیشود.
امّا بعدها من به او گفته بودم کلّی و قالبی نباید نوشت، باید به جزئیاتِ خارج پرداخت. این را بهصورتِ سرمقاله با اصطلاحِ «کُلیّت» در مجلۀ «سخن» درج کرد. امّا بعدها، این جوانِ ضدِانقلاب که به [صادق] هدایت بد میگفت، مُریدِ هدایت شد و همین ترّقی تقلیدی بود. با حزبِ توده بهتوسطِ گول زدنِ احسان طبری بَند کرد، مُرّوجِ «کلاسیسیمِ جدید» شد. امّا بعدها واداشت احسان طبری از او طرفداری کند و شک کند که من در ادبیّاتِ ایران تأثیر کردهام یا دیگران. امّا بعدها این جوانک که «دکتر» شده بود، «طرزِ تطورِ غزل در ایرانِ» مرا در میانِ کتابهایِ من کِش رفت و موضوعِ کارِ خانمش قرار داد که لندن بود و نمیداند چه بکند. *
اردیبهشتِ ۱۳۳۳ مجلۀ «سخن» و عقیدۀ یک مردِ آمریکایی در خصوصِ وزنِ آزادِ شعر: اخیراً، در این ماهِ اردیبهشتِ 1333، یک شاعرِ آمریکایی به ایران آمد که در مجلۀ «سخن» از او اسم هست. دعوت شد از شُعرایی که شعرِ نو (بهاصطلاحِ خودشان) دارند. سَرمَد (بهقولِ خانمِ سیمین آلِاحمد) در آنجا بود، امّا خانلری مرا دعوت نکرد که افتخاراتِ من زیاد بشود با دیدنِ آن مردکۀ آمریکایی! *
جوابِ من به مجلۀ خانلری آذرِ ۱۳۳۲ مجلۀ سخن و ادبیّات و دانش و هنرِ امروز! جوابِ من به پرسشنامههایِ شما به شما نرسیده است؟ تعجّب میکنم. ولی فعلاً به همین اکتفا میورزم: «شما دیر رسیدید. قطار حرکت کرده است.» * ... مجلۀ «سخن» آن طرّاری که پسرخالۀ من است و معلوم است حالِ او. این شاگردِ یاغی که حالا استادِ دانشگاه است و چاروادارِ فرنگستان... *
مجلۀ «سخن» مجلۀ سخن و هنرِ امروز برخلافِ سخن و هنرِ امروز است. نردبانِ ترّقی است. پسرِ احتشامالمُلک میخواهد ترّقی کند، وزیر شود. احمق! چقدر وُزرا مُردند و نامی از آنها نیست. خانلری پسرِ احتشامالمُلک اگر مجلهاش را حوصله کنم، شماره به شماره مسخرگیِ بزرگی خواهد بود. قارچِ پوسیده میخواهد «راش» باشد. مجلۀ سخن و هنرِ امروز (یعنی مجلهای که شعرِ نیما یوشیج در آن وجود ندارد) یعنی این ننگ بر من گذارده نشده است که بههمپایِ آن شعرهایِ مُزخرفِ این مجله، شعرِ من هم مخلوط باشد. امّا هدفِ مجلۀ شارلاتان را باید دید. این جوان همهجور اسباب را فراهم آوَرد که از من اسمی نباشد. پس از آن، همهجور از حرفهایِ من دزدید، وارونه سرمقاله و سایرِ چیزها قرار داد. *
تعبیرِ احمقانۀ مجلۀ «سخن» مجلۀ «سخن» شمارۀ ششِ دورۀ پنج، کاری را که من کردهام، خانلری و [رسول] پرویزی و دیگران احمقانه دارند تعبیر میکنند. خانلری در مجلههایِ پیش، ضدِاخلاق بود، در این مجله، از دانش و آزادگی مقاله دارد. این جوانِ ناجوانمرد و جاهطلب و متشاعر حرفهایِ «دو نامه» مرا گرفته، بهطورِ ناقص موضوعِ سخنرانیِ خود در جشنِ دوستانِ «سخن» قرار داده است. من وقت ندارم، بهخاطرِ زندگیِ داخلیام که خراب است، وَالا میدانستم او را چهطور سرِ جایش بنشانم. جایی که گربهها نمیرقصند، موشها به جُنب و جوش میافتند. تیرماهِ ۱۳۳۳ *
شاعر شاعر این نیست که مردم خیال میکنند، کسی که مثلِ خانلری و دیگران اینهمه دوندگی برایِ شهرت دارند. اینها طالبِ شهرتند، نه شاعر. شعر یک جور زندگی است. زندگیِ خود را کسی اینهمه ارزش ندارد که نمایان کند. در هر صورت، آدم بودن، مرد بودن بهتر از شاعر بودن به این معنی است. * مجلۀ «سخن» وقتی که مجلۀ «سخن» را میخوانم، عصبانی میشوم. وقتی که میبینم چه غلطها در خصوصِ وزنِ شعرِ فارسی سرمقاله میدهد، عصبانی میشوم. امّا او پول دارد، رفاهیّت دارد و زندگی میکند و برایِ من وقت نیست که کار کنم. عُمرِ من و گذرانِ بدِ من و بدیِ وضعِ داخلیِ منزلِ من حرام دارد میشود و این جانورها دارند جولان میدهند. * مجلۀ «سخن» پارسال، جشنِ شعرِ نو گرفت و کشفِ مُستزادِ مرتب! این جوان که مدحِ مرا میکرد و یک مدرکِ او در بارۀ من در نزدِ دکتر هشترودیزاده است («شعرِ من نَغز اگر بُوَد، نه عجب/ زانکه استادِ شعرِ من نیماست»)، بعداً این جوان که هنرِ متوسطی داشت، علمِ فونتیک و سمانتیک را در اروپا خواند، هوسِ پیشوایی را در ادبیّات در نظر گرفت. هنرِ او و علمِ او برایِ او وسیلۀ ترّقیِ او در پول و منصب است. در «کُنگره» خیلی نقشه انداخت و کنگره را واداشت که اسمِ مرا به اسمِ «نیمایِ مازندرانی» در ردیفِ هزار نفر که شعرِ تازه گفتهاند، گذاشت. و امروز خیال میکند شعرِ جدیدِ من یعنی بالشویکی و با جریانی امروز دارد آن را بههم میزند. در رادیو هم دلال و دلقک دارد. اگر مثلِ حفّارها علمایِ تحقیق بعداً تحقیق کنند، خواهند دانست چهطور این جوانِ شارلاتان از من میگیرد و ناقص بیان میکند. کمکم با بُحورِ مختلف شعر گفتن را به حسابِ شعرِ آزادِ احمقانه رفته است. در [مجلۀ] «کاویان»، شمارۀ مخصوصِ عیدِ سالِ ۱۳۳۴، در آخرِ مصاحبهاش میگوید مطابقِ عواطف وزن داده شود. و حال آنکه عواطف موضوع نیست. امّا مردم را احمق پیدا کرده و مشغول است. موضوعِ وزنی را که با بُحور و زحافاتِ مختلف این جوان در نظر گرفته، به تفنن سر و صورت میدهد، نه طبیعی. ۱۳۳۴ * خانلری خانلری معاونِ وزارتِ کشور شده است. اردیبهشتِ ۱۳۳۴ آلِاحمد آقامعلم است هنوز. من پیر شدهام و ماهی سیصد تومان حقوقِ پیشخدمت را میگیرم. معاشِ من با گذشتِ من و پرداختن به هنر و علم عاقبتش به اینجا رسید که من قوت ندارم. * «افسانه» نیما میبینید که فلان مجلهنویس مثلِ خانلریِ معلومالحالِ شارلاتان چهطور از رویِ جسدِ مُرده و نیممُردۀ دیگران بالا رفته و ترّقی میکند. در «افسانه» من فکر میکند که وزنِ آن تازه نیست. افکارش افکارِ حافظ است، ولی فکر نمیکند افکارِ حافظ از کجاست. (از زمانِ ودا و اعراب) و فکر نمیکند طرزِ کار و روشِ بیان است که در «افسانه» عوض شده و گیراییِ بیشتر دارد. از آن احمقها ما احمقتریم که گِلهمند باشیم. ولی بیانِ واقع را مقصود داشتم. * خانلری این دشمنِ من و هدایت درست در نظرم نیست، گویا تسوایک (در آنالیزِ تولستوی) نوشته است که تولستوی در تَقوایِ اخلاقیِ اروپا یگانه است. (و هزاران مثلِ او را ما داشتهایم). به خودش فحش میدهد که خود را تسلّی بدهد. با این عکسالعمل: پدرِ خانلری مردِ درست بود. باید خانلری نامردِ نادرست باشد. این خانلری دو سه سال پیش، در ضمنِ اخبارِ آخرِ مجلۀ خود، گفته بود که فلان حمّالِ آمریکایی آمد و به استقبالِ او رفتیم و گفت شعر باید وزنش مناسب با افکار و احساساتِ شاعر باشد. این جوان خودش ترجمهای از اشعارِ هندی به وزنِ آزاد، ولی غلط، گفت و چاپ کرد به شکلِ «وای بر من». این جوان امروز میگوید اشعار اوزانِ مختلف باید داشته باشند. در یک قطعه (چنانکه نادرپور بچّهمُرشدِ او میگوید بر طبقِ بُحورِ عروضی که قبلاً تهیه شده است و میدانسته که ما چه میخواهیم در یک قطعه شعر ادا کنیم.) نمیداند که قطعه شعر به دنبالِ عروض و وزنِ موزیکیِ عروض نمیرود و نمیداند که چه... که چه... در مجلۀ «کاویان»، تصنیفهایِ قدیم یعنی چند سال پیشِ تاجیکها را مثال میآوَرَد. در صورتی که تصنیفهایِ عارف و دیگران هم موجود است. میگوید در شعرِ عربی به نامِ «مُوَشَح» هم اشعارِ بلند و کوتاه موجود است. خیال میکند من کشفِ وزن کردهام، ولی نمیداند من کشفِ طرزِ بیانِ طبیعی کردهام. این جوان میخواهد پیشواییِ شعر را از دستِ من بگیرد و همهاش میگوید من چنین گفتهام و چنین گفتهاند، ولی به چاپ نرسیده است. حال آنکه از [سالِ] 1317 با همکاریِ صادق هدایت و دیگران، من در مجلۀ «موسیقی»، شعر چاپ کردهام. نیاورده مانندِ آورده نیست. خیال میکند من هم میخواهم وزیر بشوم. من گرسنه و لُخت بهسر میبرم و او با ماهی چندین هزار تومان و عمارت و دستگاه... آیا آیندگان این خیانتها را خواهند دانست؟ باز به من میگویند: «چرا نظریهات را راجع به وزن ننوشتی؟» کارِ من با طرزِ کارِ من مربوط است. من وزن را با عینیّتهایِ ضمنی که در طبیعتِ خارج هست، در نظر گرفتهام. کارِ من با کارِ قدیم علیهده است. این جوان بچههایِ نورَس را به دورِ خود کشیده است برایِ ترّقیِ خودش. مخصوصاً توللیِ شیرازی که شاملو میداند چه طرز کار میکند. (شیرازیِ خوشاستقبال و بدبدرقه با همکارش پرویزیِ قاطرچی و نمکنشانس و خیانتکار که مشغولِ گاوبندی و ترّقی است، چنانکه هدایت در کاغذهایِ خود به نورائی نوشته است، مثلِ خانلری در فرنگستان...) او هم در ایران چنانکه میبینیم مشغولِ گاوبندی است. همه و همه در هر مَسلَک و در هر راه مشغولِ دزدی و حقّهبازی هستند. (صادق چوبک مُستثناست. دیگران هم مُستثنا هستند.) این جوانک ـ خانلری ـ کارِ مرا میدزدد و به رُخِ مردم میکشد، امّا محتویاتِ مجلهاش (بهغیرِ آنچه که در غیبت است و چاپ نشده است و سند نیست.) گواه است که چهطور پابهپایِ من میآید. حتا در یک مقاله بعد از انتشارِ «دو نامه»، جملۀ «مَثَلِ آنان مَثَلِ کسی است» را که من از قرآنِ مجید آموختهام، در مقالهاش به کار برده است. در «کُنگره»، با احسانالله طبری و اسکندری و دیگران همدست شده، پیشوایِ «کلاسیکِ جدید» شد. تعجّب است که کسی اعتراض نکرد «کلاسیکِ جدید» چه ربطی با شکلِ شعرِ من دارد! این یادداشتها را در حالِ گرسنگی و بیلباسی و بیمسکنی و بیهمهچیزی است که مینویسم. در حالی که محروم از لذّاتِ مادّیِ زندگی هستم و هیچکس نمیداند که چهجور... خانلری ـ این جوانکِ بدعمل ـ که جلسه با جوانانِ شاعر دارد، برایِ چه منظورهایی که پرویز داریوش میداند، اعمالی هم برایِ شکستنِ حقِ خدمتِ مردمانِ گرسنه و زحمتکش دارد که عمرشان در راهِ هنر و افکارشان همپایِ عمرشان به مصرف میرسد. میخواهد بگوید: «عدمِ تساویِ مصراعها از قدیم بوده، منتها با نظم.» و نمیداند من نظمِ دیگر بر طبقِ طرزِ کارِ عینی و توصیفی دارم. میخواهد به رُخِ عوام بکشد که باید در شعرِ آزاد، از تجربههایِ مللِ دیگر استفاده کرد. ولی عوام نمیدانند که اشعارِ فرنگی از حیثِ وزن ربطی به اشعارِ موزونِ عروضیِ ما ندارد و تجربههایِ آنها به کارِ ما نمیخورَد. در حالِ پریشانی و دلسردی در شبِ ۲۳ اردیبهشتِ ۱۳۳۴ نوشتم. * ..... من نردبانِ ترّقیِ عدّهای هستم. گرسنهای هستم در قبرستان. بیسروسامانی هستم که هیچچیز در این دنیا ندارم. من عمرم را برایِ خدمت صَرف کردم. چیزها میبینم. من استادم، امّا نه در جایی که بویِ پول میآید. من استادم، در جایی که میشود با نامِ من سربلند شوند. من استادم، در جایی که بشود با کارِ من پول به دست بیاورند. من استادم برایِ اینکه آثاری به دستِ آنها بدهم که چاپ کنند و به اسمِ من اسمی برایِ خودشان داشته باشند. من استادم برایِ مُردن. من استادم که نفهمند چه چیز مرا خُرد کرده است. ..... من استادم برایِ اینکه پرویز خانلری افکارِ مرا بدزدد (هرچند که اصلِ مطلبِ موازنۀ وزن را نفهمد). من استادم که گرسنه بمیرم و با گرسنگی خدمت کنم. من استادم که قانع و وارسته باشم. استادم که بهراحتی بتوانم بمیرم. چند سال پیش، اول خدمت خانلری ریاستِ این اداره را داشت که من الان در آن دست و پا میزنم. وقتی که حبیب یغمایی رئیسِ این اداره شد، با من ضدیّت داشت. برایِ من پاپوش میدوزند که حتا نانِ گدایی هم به دستِ من نرسد. انواع و اقسامِ تخفیفها و تحقیرها برایِ من هست. در زندگی، من پیر شدهام. بر وزنِ «از زندگی من سیر شدهام.» پس درست است حرفِ من، چون وزن درست است. من استادم که مقاله بنویسم برایِ فلان مجلۀ چَرتَنقوز. مُتّصل به من میگویند: «چرا نظریهات را نمینویسی؟» چرا نمیمیرند؟ چرا مزاحمِ حالِ من هستند؟ مزاحمِ حالِ هدایت هم بودند (با آنهمه جلودارها)... حالا، مجلۀ «سخن» او را بزرگ میکند برایِ اینکه خودش را بزرگ کرده باشد. خانلری که [...] [[سه جمله به تشخیصِ اینجانب حذف شد. س.ط]] و هدایت تُف کرد. ..... آخرِ شبِ ۳۱ آذرِ ۱۳۳۴ * ..... خانلری بهتوسطِ همین احسانالله و رفقایِ او اسبابِ کنفت کردنِ مرا در «کُنگرۀ نویسندگان» کشیده بودند. آنهایی که میگویند به کار قیمت میدهیم، به کارِ یک فردِ مُخّرب قیمت دادند و کارِ مرا غیرِعاقلانه و بچّگانه وانمود کردند. ..... لطمهای که به من در آن وقت خورد، اسمِ مرا در میانِ چند هزار اسم آوردند: «نیمایِ مازندرانی»... زخمی است که اثرش امروز هویدا میشود. بیانِ مؤثرِ من ولو برایِ خواص، امروز دارد لکّهدار میشود. از همان توطئۀ خانلری با این دستگاهِ کثیف و پُر از جنایتکاران و خیانتکاران و شهوتطلبان. ..... خانلری و صفا و نفیسی و هزاران کسانِ دیگر ماهی چند هزار تومان عایدی دارند و من حقوقِ یک پیشخدمت را دریافت میکنم... ..... خانلری اولّین شغلی که بیست سال پیش تقریباً گرفت ریاستِ همین اداره بود (به اسمِ دبیرخانۀ فرهنگ» گویا). * شارلاتانها و طرّارها چنانکه در تهران، در همهجا هستند. در ولایات، خوانین هستند که بسیار کثیف هستند. هیچ صفاتِ بارزِ یک انسان در آنها نیست. فقط زمانِ زندگیِ خودشان را میپایند که به شهواتشان رسیدگی کنند. چون میدانند آیندهای ندارند و وقتی مُردند، مُردهاند. حالا، در تهران، در رشتههایِ علم و هنر هم همین را میبینم. (مثلِ رجّالههایی که یک مسلکِ تازهپیداشده یا آبِ تازهپیداشده را وسیلۀ دست ساخته و بهجایِ پیشوایانِ حقیقی، در صَدَدِ نفوذ پیدا کردن در بینِ مردم هستند) مثلِ خانلریها. این جوانِ طرّار آینده را نگاه نمیکند. بهقولِ نجفیان، میبیند که حالا جوانها ـ خوب یا بد، ناقص یا کامل ـ پیروِ کارِ من شدهاند، او مثلاً مکملِ طرزِ کارِ من شده، بازگشت میکند به قدیم و شعرایِ اندلسی و موشحاتِ آنها. جوانهایِ سادهلوحِ دیگر را (مثلِ نادرپور و تولّلی) به دورِ خودش میکشد و هر کدام یکی از مُدلهایِ مرا (که بینِ قدیم و جدید است و رابط است، نه قدیم) سرمشقِ کارِ خود قرار داده، عنوان میدهند که به شعرِ من صورتِ کاملِ حسابی را دادهاند. یعنی بهدورانداختههایِ مرا وسیلۀ پیشرفتِ کارِ دنیاییشان قرار میدهند. طرزِ کارِ مرا نمیبینند. نمیدانند برایِ چه وزن را شکستهام. برایِ تفنن نبوده است. برایِ شباهت به طرزِ موزیکِ کلامِ طبیعی بوده است. ولی اساسِ کارِ مرا دیگران فهمیدهاند. اصلاً وضعِ تعبیر، وضعِ تعبیر دیگر است. اصلاً بهقولِ انجیری: دید و فلسفۀ زندگیِ نیما را باید دید. هر روز مردم از شعرِ من مطلبِ تازهای دریافت میدارند و این شارلاتانها، طرّارها مشغولِ کارِ خودشان هستند. آینده همه را درک خواهد کرد؛ آینده که قادر است حفریّات کند و تاریخ را بشناسد. من یقین دارم خیلی برایِ او آسانتر است که از رویِ کارِ من، قیمتِ مرا بفهمند... * ..... خانلری میخواهد باز وزن را به قیدِ عروضی دربیاوَرَد و چون عاری از فهمِ منطقی است، خیال میکند که بُنیان را عوض کرده است و اشتباه است. ...... ..... جوانانی که مثلِ نادرپور و تولّلی خیال میکنند مانندِ استادِ بیسواد و طرّارشان [خانلری] کار را کامل کردهاند. (مُدلِ طرزِ بینِ قدیم و جدید را هم من بهوجود آوردهام، در ضمنِ کارهایِ سالهایِ درازِ خود). * خانلرخان (بهقولِ هدایت خویش و قوم) هنوز فکرِ معلوم ندارد تا چه رسد که در شعرش (هفتاد مصرع شعر) چه کسی باشد. شیّادترین آدمی که من در زمانِ خود دیدم، این ناجوانمرد بود که خود را به هدایت میچسباند و هدایت اعتنائی نداشت. * گوهرخانم (نوۀ سالارحشمت) امروز، با پسرش، پسرِ دوّمِ محمّدطاهرخان، آمد. دخترش لیسانسیه حقوق است. خواهش داشت که من به خانلری توصیه کنم، چون کار مربوط به وزارتِ کشور میشد. گفتم که خانلری سایۀ مرا با تیر میزند.... سهشنبه 13 تیر ماهِ 1334 * عروض و من فلان پسره شاگرد و خویشاوندِ من که عِلمِ عروضِ انتقادی را نوشته است برایِ رسیدن به مقامهایِ ریاست و وزارت، میگوید که عروض علمی نبود و او آن را علمی کرده است و هیچکس متوجّهِ این حرفِ مزخرف نشده است. امّا من عروض را توسعه دادهام. من به عروض معنی دادهام. من عروضِ خلیل بنِ احمد را بزرگتر و باثمرتر کردهام. من عروض را بههم نزدهام. من اوزانِ عروضی را بر طبقِ مقاصدِ خودمان قابلِ تماس کردهام. من با اوزانِ عروضی، شعرِ وصفی را وفق دادهام. من دکلاماسیونِ طبیعیِ تکلّمِ بشری را با همان عروض وفق دادهام. افسوس! گرفتاریهایِ داخلیِ من، پریشانی و فقرِ من و عصبانیّتِ من مرا به حالِ خود نگذاشت که نظریۀ خود را راجع به وزن بنویسم. * شعرِ مقید به عروضِ خانلری که دارد دست و پا میکند، تفنن و مسخره است. ..... امّا شعرِ آزادِ من میمانَد. در «دو نامه»، تفاوتِ شعرِ آزادِ خود را با شعرِ آزادی که خانلرخان ـ این جوانِ نامرد ـ میخواهد به وجود بیاورد، بیان کردهام. اگر این نمانَد، موشّحاتِ قدیمیسازی هم نمیمانَد. ولی موضوع مهم است و افکار و مطالب. *
لقبها و صفتهایی که نیما در یادداشتهایش به خانلری داده است: نامرد، ضدِانقلاب، جوانَک، طرّار، شاگردِ یاغی، چاروادارِ فرنگستان، احمق، قارچِ پوسیده، شارلاتان، ضدِاخلاق، ناجوانمرد، جاهطلب، مُتشاعر، طالبِ شُهرت، جانور، توطئهگر، معلومالحال، نادرست، جوانکِ بدعمل، پسره، حقّهباز، [از قولِ هدایت:] خانلرخان و شیّادترین آدمی که من در زمانِ خود دیدم.
|
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر