خاطرات خانه زندگان (۴۰)
یاد آن شب که صبا در ره ما گل میریخت
ناگهان کسی بی آنکه کلمهای حرف
بزند یا فحش بدهد پشت سر هم با لگد و مشت به جان من افتاد. نه یکی نه دو
تا، خیلی زیاد و سرانجام با لگد به قسمت حساس بدنم مرا روی زمین انداخت. من
حیران شده و از درد به خود میپیچیدم. وحشتناک میزد.
قسمت پیش شرح دادم که پس از مدتها
ملیکشی از زندان اوین رها شده و به گلپایگان رفتم تا پدر و مادرم را که
مدتها ندیده بودم در آغوش گیرم. زندانیان واقعی پدران و مادران ما بودند.
از دهمین جشن هنر شیراز هم گفتم و اینکه بعد گذارم به ساواک دارون افتاد…
به تظاهرات دانشجویان در بازار سرشور مشهد نیز اشاره شد و گفتم بیشتر کسانیکه در آن تظاهرات شرکت کردند بعد از انقلاب جان باختند.
«هانا آرنت» نه وَهَب و اُم وَهَب
مدتی که بیرون بودم با شماری از دانشجویان
از جمله قاسم مهریزی، ماهرخ جعفری و جعفر قربانی آشنا بودم و به پیشنهاد
هر سه قرار شد برای دانشجویان مورد اعتماد که در مشهد گاه و بیگاه به
«شاندیز» و «اخلمد» و کوه میرفتند، روی کاست، وقایع مهم تاریخ ایران را از
مشروطه به بعد تعریف کنم که از این دست حدود پنج کاست آماده شد.
در مورد «وهب بن عبدالله کلبی» و مادرش
«اَم وَهَب» که در داستان کربلا حضور داشتند و مواردی این چنین نیز دو نوار
آماده کردم و حالا از خودم به سختی انتقاد میکنم که این چه گزینههایی
بود و چرا ما دانشجویان که قاعدتاً میبایست رو به دنیای مدرن داشته باشیم
به جای کسانی چون «هانا آرنت» یا «شیر علیمردان»، وَهَب و «اُم وَهَب» را
برجسته میکردیم. که چی بشه؟
دین البته در حوزه اندیشه و عوالم قلبی و
عاطفی مردم ایران جای پا داشت و هنوز هم دارد ولی نمیدانستیم که چنانچه از
حریم خصوصی و نیاز درونی انسانها پایش را به حریم عمومی و صحنه روزانه
زندگی و روابط سیاسی، دراز کند به حقهبازی بدَل خواهد شد، رنگ خرافات
خواهد گرفت و نظام سیاسی را تحت تاثیر قرار میدهد و در آنصورت هیچ خدایی
را بنده نیست. نمیدانستیم رنج و شکنج مردم ستمدیده ایران در آینده ملاخور
خواهد شد، حرث و نسل این میهن بر باد خواهد رفت و باز هم و بازهم با بگیر و
ببند روبرو خواهیم شد…
مدتی که بیرون بودم آموختههایم را در
زندان به ویژه آنچه در باب استبداد شرقی و وجه تولید آسیایی شنیده بودم
تنظیم کردم تا گم و گور نشود. همچنین کتاب «رژی دبره» (انقلاب در انقلاب) و
اصول مقدماتی فلسفه ژرژپلیستر را سرسری هم که بود خواندم. کتابها را باید
میخواندم و سریع پس میدادم. هر آن انتظار دستگیری میرفت.
یکی دو کتاب از «شارل بتلهایم»، خلاصه ای
از «رد تئوری بقا»ی پویان که به جزوهی بهار معروف بود، «ﻣﺒـﺎرزه ﻣﺴـﻠﺤﺎﻧﻪ –
ﻫـﻢ اﺳـﺘﺮاﺗﮋی، ﻫـﻢ ﺗﺎﮐﺘﯿـﮏ» مسعود احمدزاده که به آن جزوه پاییز
میگفتند، همچنین «بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک» را که جریان تقی شهرام
منتشر کرده بود مطالعه کردم.
متاسفانه کار نظری و مباحث تئوریک شهرام و
دوستانش (که ارزش خاص خودش را داشت و میتوانست مفید هم باشد) با رهبری
طلبی و استبداد رأی آلوده شد. به امتاع انصاف و واقعبینی کشید و سر از
سرکوب و ترور درآورد.
…
در بیانیه مزبور، مجید شریف واقفی و مرتضی
صمدیه لباف و منتقدی دیگر (آنطور که گفته میشد دکتر حسین باقرزاده) خائن
شماره یک و دو و سه معرفی شده و مجید و یارانش کوردلان، تاریک اندیشان و
سخت سران لقب گرفته بودند.
…
چکیده و مضمون جزوه فوق را از «علی خدایی
صفت» و «حسن صادق» در زندان قصر شنیده بودم. از یاد نمیبرم که با مطالعه
آن دچار تردید نشدم و تعارضی میان (دو حوزه جدا از هم) علم و دین نمیدیدم.
اعتقاد راسخی که تا هم اکنون باقیست و با مرارت بسیار و در گذار از
کورههای رنج به آن رسیدهام.
بگذریم…
به دلم برات شده بود دوباره دستگیر میشوم…
چندین و چند بار گارد دانشگاه (که معمولاً
جلوی در ورودی دانشکدهها میایستادند) وسائل مرا هم چک کردند. یکبار ساکم
را گرفتند. ظرفی فلزی درون ساک توجهشان را جلب کرد. فوراً آنرا به اتاق
نگهبانی برده و دو نفر کنار من ایستادند تا تکان نخورم.
آرام بودم و مثل همیشه لبخند میزدم و
آنان با تعجب نگاه میکردند. ساک را یواشکی باز کردند و آن ظرف فلزی نمایان
شد. نمیدانم به کجا زنگ زدند. هیچکس حرفی نمیزد. کمی بعد دو نفر آمدند و
پرسیدند این چیست؟ گفتم چیزی نیست. مرا داخل کیوسک برده و با میلهای دور و
بر آن ظرف چرخاندند و بعد ظرف را یواش یواش باز کردند. تا باز شد همه با
هم با صدای بلند خندیدند. چون آن یقلوی پر از آبگوشت بود…
بعد از آن گارد دانشگاه کمتر به من مشکوک میشد و بعضی وقتها به شوخی میگفتند آبگوشت نداری؟
کلاه پشمی که جز دو چشم نداشت
بیشتر مواقع بی هوا با خودم اعلامیه
میبردم تا پخش کنم. مضمون آن به کودتای ۲۸ مرداد، تیربارانهای پس از
کودتا، به واقعه پانزده خرداد سال ۴۲، تبعید آیتالله خمینی، شهدای سال ۵۰
به بعد، درگذشت دکتر شریعتی و از این قبیل اشاره داشت. یکبار هم به حزب
الدعوه و التکفیر و الهجره اشاره داشتم که در آینده به درک نازل و حقیرم از
این دو تشکل ، اشاره خواهم کرد.
اعلامیهها را معمولاً خودم مینوشتم و
هیچ آرم و نشانهای نداشت و نام هیچ حزب و سازمان ایرانی در آن نبود. گاه
این جمله صمد بهرنگی را بالای آن مثلاً اعلامیه مینوشتم.
«اگر یک وقت ناچار با مرگ روبرو شدم که میشوم، مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه تاثیری در زندگی دیگران داشته باشد.»
…
بالاخره روز موعود رسید. در دانشکده
الهیات نمایشگاه کتاب بزرگی برگزار شده بود و من هم رفتم تا آنجا اعلامیه
پخش کنم. قبل از آن اتاقم را از یاداشتها و کاستهای مضره (نوارهایی که در
صورت دستگیری مشکل آفرین بود) پاک کردم و عکسی هم از اعلیحضرت به دیوار زدم
و سوار دوچرخهام شدم تا به نمایشگاه کتاب بروم.
از سناباد که رد شدم یادم آمد ای دل غافل
یک بسته اعلامیه را در خانه جاگذاشتم. روز پیش کتابها و نوارهایم را به
خانه دوستی برده بودم. نمیدانستم کاست ترانه بلا چاو Bella Ciao را هم به
او دادهام یا نه، اما یقین داشتم کلاه پشمی که جز دو چشم نداشت و در
تظاهرات احتمالی باید به سر و صورتم میکشیدم تا شناسایی نشوم در خانه است.
راه طولانی بود و متاسفانه برنگشتم جابجا کنم. به نمایشگاه رسیدم. جمعیت خیلی زیادی آمده بود. لابلای کتابها اعلامیهها را گذاشتم…
آخر سر که از در بیرون آمدم چند نگاه غریبه و هیز به من زل زده و مرا میپائیدند. محل نگذاشته و به طرف در خروجی حرکت کردم.
آنجا مامور گارد که جلوتر یقلوی آبگوشت را مصادره کرده و بلند بلند خندیده بود، مرا با اسم صدا کرد و گفت لطفاً تشریف بیآورید اینجا.
نفر همراهش که لباس نظامی داشت آمد و مرا
به داخل کیوسک برد. متاسفانه دو نسخه اعلامیه در ساکم پیدا کردند. یکی از
آنها به جایی زنگ زد. یک ماشین جیپ حدود ده دقیقه بعد رسید و مرا به اداره
گارد دانشگاه برد.
…
بعد از ظهر بود و تا رسیدیم «سروان
پورعلی» رئیس گارد آمد و با ملاطفت گفت امیدوارم برایت مشکلی پیش نیآید.
شنیده بودم که او مثل شمر میماند ولی انصافاً آنروز برخورد بدی با من
نکرد. گفت ما طبق مقررات میبایست به اداره مربوطه اطلاع بدهیم. با گزارش
دیگران، مامور ما در دانشکده شما را جلب کرده و از این به بعد دست ما نیست.
حالا مامورین میآیند و حتماً شما را با خودشان به خانه خودت میبرند تا
وارسی کنند. آنجا چنانچه چیزی پیدا نکنند که ضمیمه پرونده بشود انشالله
آزاد میشوی.
من آهسته گفتم پیدا میکنند. گفت چی؟ اسلحه مسلحه که نداری؟ گفتم نه، نه از همین اعلامیه که در ساکم بود…
سکوت کرد و سرش را تکان داد و بلند شد قدم
زد. بعد برگشت و پرسید دو شب پیش در دانشکده ادبیات یک برنامه موسیقی بود و
عده زیادی غیر دانشجو هم شرکت داشتند و شما هم با من سلام و علیک کردی، آن
شب از طبقه بالا کسی کلی اعلامیه پایین ریخت…(واقعش کار من بود و او هم
فهمید.)
در همین اثنا یک نفر قد بلند که تیپ
ورزشکاری و لباس شخصی داشت وارد اتاق شد و به سروان پور علی سلام کرد و با
او دست داد. مرا هم دید و آهسته پرسید ایشونه؟ سروان پورعلی با سر جواب داد
بله. بعد دونفری رفتند آنطرف تر و کمی پچپچ کردند.
اعلامیهها را دید و فریاد زد یافتم یافتم
تازه وارد که از این به بعد او را افسر
خطاب میکنم (همان که لباس شخصی داشت) دستم را به آرامی گرفت و رفتیم طرف
یک ماشین که علاوه بر راننده دو نفر دیگر هم در آن بود.
افسر دستش یک سیب بود قاچ کرد و به من هم داد و به بقیه گفت ایشون پسر خوبیست بعد رو کرد به من و گفت مگه نه؟ من حرفی نمیزدم.
افسر با جایی تماس گرفت و گفت سوژه پیش ماست. بعد نگاهش را به من دوخت.
نمیدانم پشت بیسیم چی شنید که ماشین را
یه گوشه پارک کرد و افسر پشت سرش خیابان را دید زد. بعد گفت آره آره شاهین
هم دنبال ماست. یک سواری که چند نفر در آن بودند رسید و یکی گفت جناب سروان
جناب سروان شیشه ماشین را بیآرید پائین لطفاً و رفت.
افسر از من پرسید خونه شما کجاست؟ آدرس دادم و او رو به راننده کرد و گفت بریم.
…
هیچوقت در آن خانه کسی پیش من نیامده بود و
صاحبخانه که پیرزنی مهربان بود تا دید چهار پنج نفر وارد خانه میشوند، با
نگرانی زیاد گفت چی شده؟ چی شده؟
افسر، وی را با احترام به گوشه حیاط برد و
نمیدونم چی از او پرسید. وقتی برگشت گفت تو خانه دیگری هم داری؟ راستش را
بگو، وگرنه بیچاره میشی.
پاسخ دادم خیر. واقعاً هم نداشتم. پرسیدم
چرا این سئوال را میکنید؟ گفت صاحبخانه میگوید هیچوقت هیچکس را غیر از
خودت اینجا ندیدهاست. مگه شما با کسی حشر و نشر نداشتی؟
گفتم درس و مشق تمام وقت منو میگیره. حرفی نزد و با خنده گفت حالا ببینیم چی تو این اتاق داری.
از لباس شیک و بعکس زندگی ساده من تعجب
میکردند. کف اتاق پتوی سربازی انداخته بودم و جز مشتی کتاب و کاست ضبط صوت
و کوزهای ماست و ظرفی از پنیر و…چیزی در اتاق نبود.
افسر گفت ولی الحق و الانصاف اتاقت خیلی تمیز است. بعد جلو رفت و با اشاره به عکس شاه گفت:
اینکه عکس اعلیحضرت همایونی است. ببینم
پشتش چیزی نگذاشتی. قاب عکس را در آورد و نگاه کرد. چیزی نبود. رفت سراغ
کتابها. متاسفانه کپی کتابی را که کیفرخواست شیخ فضل الله نوری را در
برداشت و پیشتر از فردی اهل «چار دانگه» ساری خریده بودم با نوارها و جزوه
کوراوغلو (ترجمه آقای شیوا فرهمند که از دانشگاه صنعتی آریامهر برداشته
بودم) و همچنین چند کاست موسیقی دیگر مثل «آرشین مالالان» و ترانههای پری
زنگنه را برداشتند و صورت جلسه کردند. خوشحال شدم چون کاست بلاچاو که خیال
میکردم در بین وسایل من است، نبود.
…
متاسفانه یکیشون کلاه پشمی مخصوص تظاهرات و آن بسته اعلامیه را که جا گذاشته بودم دید و داد زد یافتم یافتم.
یاد ارشمیدس افتادم وقتی برهنه از حمام عمومى بیرون دوید و در خیابانهاى سیراکوز فریاد زد «اورِکا، اورِکا» یعنى «یافتم، یافتم»
نفر ساواک آنقدر بلند گفت یافتم یافتم که پیرزن صاحبخانه آمد دم اتاق و با نگرانی پرسید چی شده آقا؟ چی شده؟
همان شخص یک ظرف سفالی که کمی ماست در آن
بود را هی بالا و پایین میبرد و مثل جانی دالر بو میکشید. دیدم معطل
میکند و بیخودی مشکوک شده، گفتم ماست است و با قاشقی که آنجا بود به آنها
تعارف کردم. همدیگر را نگاه میکردند. من دو قاشق خوردم تا خیالشان جمع شد.
زیر فرشها (پتوها) و وسط در کمد چوبی اتاق را هم به دقت دیدند و چیزی
نیافتند. گفتند بریم.
آخر سر که میرفتیم پیرزن با محبت مرا
نگاه میکرد. اجازه گرفتم تا بدهی خودم را از بابت کرایه اتاق به او بدهم.
یکی از مامورین گفت بده به من تا به ایشان بدهم. حدود ۴۰ تومان باید
میدادم گرفت. پشت و روی اسکناسها را ورانداز کرد و به پیرزن داد.
گفت ببین خودت میدونی چهکارهای که پول
صاحبخونه را دادی. میدونی زندونی میشی و حالا حالاها هم برنمی گردی. اگر
غیر از این بود چرا حالا پولش را دادی؟ خب صبر میکردی مثلاً فردا میدادی.
اما میدونی که زندونی میشی. حالا بریم.
…
نمیدانم چرا اینقدر آن وارسی طول کشید. وقتی برگشتیم هوا تاریک بود.
واقعش با من برخورد بدی نکردند و در ماشین
این بحث را پیش آوردند که خمینی و شریعتی که اسمشان در این اعلامیه شماست
هدفی جز کسب قدرت ندارند و شماها بیغ و بی خبرید. گفتم شریعتی که زنده نیست
که در پی کسب قدرت باشه. گفت خمینی که زندهاست.
اگر مدتی پیش بود چوب تو آستینت میکردم
از دم خونه که راه افتادیم چشمانم را
نبستند تا رسیدیم به خیابان کوهسنگی، کمی که جلو رفتیم چشمانم را بستند و
انگار ماشین پیچید در یک کوچه، چون آنجا سر و صدای ماشینها یکمرتبه قطع شد.
سرعت ماشین را کم و کمتر کردند. صدای سلام
و علیک شنیدم و انگار دری باز و بسته میشد. کمی بعد چشمانم را باز کردند
در یک محوطه بودیم. افسر مزبور آمد خداحافظی کرد و گفت نگران نباش بالاخره
درست میشه و رفت.
کمی بعد یکی رسید و بی سئوال و جواب
دستهایم را پیچاند و از پشت دستبند زد. چشمانم را هم بست و از ماشین با
عجله دوان دوان بیرون برد و یکجا نگه داشت.
مدت زیادی همین جور سر پا بودم و جز صدای
کسانی را که نزدیک من تند و تند قدم میزدند نمیشنیدم. خدا خدا میکردم
کسی با من گیر نیافتد.کمی میترسیدم.
ناگهان کسی بی آنکه کلمهای حرف بزند یا
فحش بدهد پشت سر هم با لگد و مشت به جان من افتاد. نه یکی نه دو تا، خیلی
زیاد و سرانجام با لگد به قسمت حساس بدنم مرا روی زمین انداخت. من حیران
شده و از درد به خود میپیچیدم. وحشتناک میزد.
انگار کسی ضارب را صدا زد یا خودش خسته شد چون مرا همین جور ول کرد و رفت. برخلاف خواستم گریهام گرفت.
بیاد کمیته مشترک و روزی که از اهواز به
آنجا رسیدم و با واقعه ای مشابه این روبرو شدم افتادم. اصلاً فکر میکردم
آنجا کمیته مشترک ضد خرابکاری در تهران است.
شاید ده دقیقهای گذشت که دو نفر مرا از
زمین بلند کردند و به اتاقی بردند و آنجا چشمانم را باز کردند. یکی از آنها
پرسید شام خوردی؟ گفتم نه میل ندارم. دلم میخواست روی زمین دراز بکشم.
درد زیادی داشتم و سرم گیج میرفت.
کمی بعد فردی کرواتی که بعداً فهمیدم
«عباسعلی علی آبادی» است وارد اتاق شد و با توپ و تشر بازجویی را شروع کرد.
من در پاسخ به این سئوال که اعلامیهها را از کجا آوردی گفتم از مسجد
دانشکده علوم برداشتم. گفت وای به حالت اگر دروغ گفته باشی. رفت از اتاق
بیرون و چند دقیقه بعد وارد شد و بلند بلند گفت آنجا را چک کردند
اعلامیهای در کار نیست.
دید افتادهام کف زمین. داد زد بلند شو
بلند شو ببینم. گفتم خودتون میدونین من خیلی لگد خوردم. با تعجب گفت نه نه
من غریبم بازی درنیار کسی به تو کاری نداشته، بلند شو.
وقتی دید واقعاً نمیتونم، از اتاق بیرون
رفت. مدتی طول کشید و کسی به من کار نداشت تا اینکه در باز شد و با بازجو
دکتری آمد و بعد از معاینه هر دو از اتاق بیرون رفتند. نگهبان چای آورد با
یک قرص و بالای سرم ایستاد تا خوردم. بعد مرا با خودش از اتاق بیرون برد و
داخل یک ماشین گذاشت.
مدتی در ماشین بودم. بازجو آمد و گفت تا
حالا تحقیق ما نشون میده اعلامیه را به کسی نداده بودی اما همین جوری هم
حتی اگر من هیچی علیه تو ننویسم که البته مینویسم، در زندان میمانی و حکم
هم خواهی گرفت بخصوص که سابقه زندان داری. فکر نکن بازجویی تو تمام شده،
به حسابت سر صبر خواهم رسید. این تو بمیری از اون توبمیریها نیست.
اندکی بعد ماشین راه افتاد و دیروقت
رسیدیم به زندان لشکر (لشکر خراسان). گفته میشد آن بازداشتگاه پیشتر
انبار بزرگی بوده که از آن زندان موقت ساختهاند. جنب یک پادگان بود.
بعد از تحویل لباسی که بر تن داشتم و
پوشیدن لباس زندان، به کمک دو نگهبان که زیر دستم را گرفته بودند از راهرو
بلندی رد شدیم و مرا به توالت در انتهای سالن بردند. ادرارم خون شده بود.
ترس برم داشت. کمی میلرزیدم.
نگهبان مرا به سلول انفرادی برد که بسیار
سرد بود. ساعتی گذشت افسری که گویا نامش «زیدآبادی» بود آمد پرسید شما کجا
اینطور شدی؟ گفتم آنجا. آنجا که پیش از اینجا بودم.
هر دو ساکت شدیم. گفت شرح بده. گفتم دستها
و چشمانم بسته بود و در همان حال پشت سر هم لگدباران شدم. گفت صبر کن فردا
دکتر میآید اینجا. بعد رفت چای و نبات و دو پتوی اضافی برایم آورد. قرصی
هم داد که از شدت درد خوردم. گفت لهجهات که مشهدی نیست. بچه کجا هستی؟
گفتم گلپایگان. او هم تکرار کرد گلپایگان، و نمیدونم از کجا میدونست گفت
ماهی سفید و قزل آلای گلپایگان حرف ندارد.
…
آن سالن بلند و نمور یک طرفش شیشههای
نورگیر داشت و طرف دیگر هفده هیجده سلول، همه تنگ و نیمه تاریک. اگر سلول
عمومی هم داشته من ندیدم.
چند بار دیگر همانجا در زندان لشکر
بازجویی شدم و همه بخیر گذشت. اسم هیچ کسی به میان نیامد و این بار نیز، هم
پرونده نداشتم نه به این دلیل که خیلی مقاومت کردم و آسیب ناپذیر بودم.
نه، نه . به خاطر شرایط آن روزها که دست بازجویان برای ضرب و شتم باز نبود.
واقعش در ساواک مشهد با آزار و شکنجهای
روبرو نشدم جز همان لگدهای اولیه که بعداً کارم را به بهداری زندان کشاند و
دردش تا پایان زندان با من بود.
این خاطره غریب را فراموش نمیکنم که وقتی
بازجو پشت سر هم قرص میخورد و میگفت شماها که برای ما زندگی نگذاشتید،
دلم برایش میسوخت. من حاضر نشدم بعد از انقلاب علیه وی شکایت کنم اما
تیرباران شد.
یکبار گفت تو خیلی شانس داری اگر مدتی پیش
گیر ما افتاده بودی چوب تو آستینت میکردم حالا به دستور اعلیحضرت ملاحظه
میکنیم و شماها هم مثل سگ دروغ میگید.
البته پرونده من چیزی نداشت و برایشون
مُسّجل بود که با گروه و سازمانی رابطه ندارم وگرنه مگر ول میکردند. برایم
عجیب بود که سروان پورعلی از جریان دانشکده ادبیات و اعلامیههایی که من
از طبقه بالای سالن به پایین ریخته بودم و او میدانست، چیزی گزارش نکرده
بود.
…
آن زمان معنی حرف بازجو را که حیف در
برخورد با شماها دستمان بسته است نمیفهمیدم، بعدها متوجه شدم که به دستور
شاه از شدت و حدت شکنجه کاسته شده بود. بگذریم که همان ایام به محمود قزی
(دانشجوی سبزواری) و همپرونده هایش که همانجا زندانی بودند سخت گرفتند و
محمود را به ویژه شکنجه کردند (وی بعد از انقلاب هم شکنجه شد و عاقبت
تیربارانش کردند.)
البته ممنوعیت شکنجه به طور رسمی تا ۱۵
بهمن ۱۳۵۶ اعلام نشد. در تاریخ فوق رژیم شاه در اجراء قطعنامه سی و دومین
اجلاس مجمع عمومی سازمان ملل در باره ضدیت با اعمال شکنجه، اعلامیه دست و
پا شکستهای به شرح زیر صادر کرد:
دولت شاهنشاهی بدین وسیله نیت خود را مبنی بر
۱- رعایت اعلامیه مربوط به صیانت کلیه
افراد در برابر شکنجه و سایر رفتارها و مجازاتهای بیرحمانه غیر انسانی و
یا تحقیرآمیز ضمیمه قطعنامه ۳۴۵۲ مجمع عمومی
۲ – اجراء مفاد اعلامیه فوقالذکر (را)، از طریق وضع مقررات قانونی و اقدامات مؤثر دیگر اعلام میدارد.
بلا چاو، بلا چاو، بلا چاو، چاو چاو
در زندان لشکر من با محمود قزی که در
سلولی آن طرف تر بود گاه با صوت به سبک عبدالباسط قرآن میخواندیم و لابلای
آیات، فارسی و به زبان رمز چیزهایی میگنجاندیم.
در آن زندان هر چی شعر و ترانه بلد بودم
زمزمه میکردم تا از اندوه سلول بکاهم. ترانه بلا چاو را خیلی دوست داشتم و
بی آنکه ایتالیایی بلد باشم، دست و پا شکسته و قاطی پاتی میخواندم.
Una mattina mi son svegliato
O bella ciao, bella ciao, bella ciao ciao ciao
Una mattina mi son svegliato
Eo ho trovato l’invasor
…
O partigiano porta mi via
O bella ciao, bella ciao, bella ciao ciao ciao
O partigiano porta mi via
Che mi sento di morir…
آنروزها «مرگ خواهی» خودش نوعی ایدئولوژی محسوب میشد. مضمون ترانه بلاچاو این بود:
مرا با خود به دور دستها ببر
چرا که احساس میکنم برای مرگ آمادهام
خداحافظ زیبای من، خداحافظ،
اگر مانند یک مبارز کشته شدم
مرا در کوهها به خاک بسپار و گلی زیبا بر روی مزارم بکار تا مردمی که از آنجا عبور میکنند
بگویند چه گل زبیایی
و (به آنها بگو) که این گل همان کسیست
که برای آزادی جان باخت
…
در زمان جنگ جهانی دوم ترانه بلاچاو را
نیروهای ضد فاشیسم در ایتالیا زیاد میخواندند. بلا چاو و ترانههای مشابه،
به نماد مبارزات آزادیخواهانه تبدیل شده بود.
…
در همان سلول بارها از خودم میپرسیدم آیا
این جمله منسوب به عرفات که سیاست از مگسک لوله تفنگ میگذرد واقعیست؟
مائو هم چیزی به همین مضمون دارد: قدرت سیاسی از لوله تفنگ خارج میشود.
از خودم میپرسیدم آیا واقعاً سیاست از مگسک لوله تفنگ میگذرد؟
…
فداکاری یاران میرزا کوچک خان، کلنل
پسیان، شیخ محمد خیابانی و شیر علیمردان به کنار. از مرگ جانکاه دکتر تقی
ارانی و بگیر و ببندهای پس از کودتای ۲۸ مرداد هم میگذریم. جنگ و گریز
امثال «مسیح» و «دشتی» در ایل قشقایی که ۱۴ سال تمام، این دو نفر (مسیح و
دشتی) تیمسار اویسی و دیگران را به دنبال خودشان دواندند، همه و همه نشان
میدهد که اگر با یاغیگری هم بوده، قدرت حاکمه در ایران همیشه با چالش
روبرو شده و مردم ستمدیده ایران برای کسب آزادی دست به تفنگ برده و ساکت
ننشسته و کم هم قربانی ندادند.
گویی نسل ما در حال آزمون و خطا بود. آزمون و خطایی که تمامی نداشت.
…
۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۴۷، اسماعیل شریف زاده،
روشنفکر انقلابی کرد، طی یک درگیری در یکی از روستاهای بانه، به شهادت
رسید. او و سلیمان معینی، عبدالله معینی، محمدامین سراجی و ملا آواره، خود
را به آب و آتش میزدند تا چراغ امید را روشن نگاه دارند.
۲۷ اردیبهشت همان سال در پادگان جلدیان
رضائیه، داریوش نیک گو، جعفر کریمیان، بهمن بیک لهونی، حاجی نیازی لهونی،
مجید مجیدی و عطاالله پیاپ به جرم شورش و قیام مسلحانه تیرباران شدند. دو
نفر اول معلم و بقیه کشاورز بودند.
…
بعد میرسیم به حزب ملل اسلامی، گروه
فلسطین، سازمان آزادیبخش خلقهای ایران، تلاش امثال آیتالله سعیدی و دکتر
اعظمی و… و بالاخره چریکهای فدایی و مجاهدین…
خلاصه، جانفشانی و فداکاری کم نبوده اما
غالباً این ستمگران بودند که دست بالا را داشتند. بخصوص که مبارزین و
مجاهدین نه فقط فراز، فرود هم داشته و زمین هم خوردهاند.
تا میآمدم این موارد را برجسته کنم
واقعیت زیر رخ مینمود که شناخت هر چیز باید شناخت یک تمامیت باشد. «حقیقت
تمامیت است» و نمیتوان بر روی یک مقطع از حرکت نیروی سیاسی انقلابی قضاوت
کرد. باید کل روند حرکت را در نظر داشت. مگر اینکه یک نیروی سیاسی از هویت
خود تهی شده سرتا پا کپک بگیرد.
آیا سیاست از نوک مگسک تفنگ میگذرد؟
در سلول هزار فکر به سراغ زندانی میآید و
او را با خودش به اینجا و آنجا میبرد. جدا از وقتی که در افکار هرزه چرا
میکردم و غوطه ور میشدم، گاه و بیگاه خدا و مرگ هم مرا به خود مشغول
میداشت. یکبار فکر غریبی به سرم زد…
این خداست که به ما نیاز دارد. خدا هم به ما محتاج است.
راست میگوید «راینر ماریا ریلکه»
خداوندا، اگر من بمیرم چه خواهی کرد؟
کوزهی توام، چه میکنی اگر شکسته شوم؟ شراب توام، چه میکنی اگر بگردم؟
کسب و کسوت توام، تو بی من معنایی نخواهی داشت…
…
یقه ﻣﺮگ را گرفته و ﺑﻪ آن تشر میزدم ای
مرگ، اینقدر ﻣﻐﺮور ﻧﺒﺎش وﺟﻮد ﺗﻮ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ اﺳﺖ و ﭘﺲ از آن ﻣﻦ ﺑﺮای ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺑﯿﺪار ﺧﻮاﻫﻢ ﺷﺪ. نیستی آبستن هستیست.
من به خدا بی اعتقاد نبودم اما به استقلال
خودم هم بها میدادم. مگر نه اینکه به قول کانت انسان واجد ویژگى «چیز
درخود» thing-in-itself است؟
از ستم بیزار بودم و در نبرد بین تاریکی و
نور، کنار گود ایستادن را نمیپسندیدم، تن به پذیرش هیچ پاداشی (هیچ
پاداشی) نداده و به هنگام نیاز بزرگ نمیترسیدم از اینکه حتی به خدا، به آن
دوست که نزدیک تر از من به من است و به سرای جنت اش نه بگویم و بیاعتنایی
کنم.
او برایم، نه مخلوق ذهن، نه روح این جهان
بی روح، نه توجیهگر شقاوت و اسارت و ازخود بیگانگی، بلکه همدم، همنشین،
راز رازها و قانونمندی قانونمندیها بود.
به خودم میگفتم اگر دست خدا از آستین قانونمندیها بیرون میآید، پس چرا حاصل آن همه فداکاری باید حکومت بیداد باشد؟
از مشروطیت به این سو کدامین روز بوده که
سیاوشی به خاک نیافتاده و ابراهیمی در آتش نرفته است؟ چرا همه چیز وارونه
است؟ چرا «ماهیها حوض شان بی آب است»؟
دلم نمیخواست مثل شاعر شیراز بگویم
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش.
…
در آن سلول با لبهای خاموش مدام با خودم
حرف میزدم و گاه به هپروت و پرت و پلا میافتادم و خزعبلات میبافتم. درد
هم امانم را بریده بود.
با خودم خیلی کلنجار میرفتم و میپرسیدم آیا این روزگار سخت تر از زهر خواهد گذشت؟
بتدریج دریافتم زجرها و آسیبها،
نمیتواند توسط یک نیروی بیرونی برداشته شود. منبع آرامش و شادی باید از
درون بیاید. اگر آرامش را در خود نیابیم، جستجوی آن در جای دیگر خشت بر
دریا زدن است.
…
چندی بعد مرا با قدرت الله پدیداران، جلیل
امجدی و محمود قزی از زندان لشکر به دادسرا بردند. آنجا در اتاقی منتظر
ماندیم تا چندین مامور رسیدند و ما را تحویل گرفتند. دو نفر از آنها ژولیده
و لات بودند و از همان اول به ما متلک پراندند که چی شده گذار شما خوشگلا
به اینجا افتاده، بلند شین…بلند شین ببینم…
دستبند زدند و ما را در دو ماشین تقسیم
کردند و راهی زندان وکیل آباد شدیم. من پاسخ فردی را که متلک میگفت
میدادم و او یک جا رو کرد به افسر مسئول که جلوی ماشین نشسته بود و به او
گفت بزنم دک و دنده این بابا را خرد کنم که فرد مسئول رو به او و من داد زد
بحث نکنید بحث نکنید…
خوشبختانه رسیدیم به زندان و شر آنها که کم بود غائلهای بپا کنند کم شد.
…
انگار وارد مملکت دیگری شده بودیم. رفتیم
انگشتنگاری و عکاسخانه و سلمانی زندان و بعد از کمی تشریفات، به بند ۵ که
حکم قرنطینه را داشت فرستاده شدیم. بند پنج سالنی داشت که در دو ردیف آن
تختهای دوطبقه بود. حیاط کوچکی داشت. دستشویی کثیفی هم کنار آسایشگاه بود.
در آن بند چوپان کُردی بود که سالیان دراز حبس میکشید و میگفت در مرز شوروی دستگیر شدهاست.
…
زندانیان عادی گرچه ملاحظه ما را داشتند
اما گاه با تیزی (قاشقهایی که یک طرفش را سائیده و تیز کرده بودند) برای
هم شاخ و شونه میکشیدند.
در آن بند چند روحانی از جمله آقایان
صبوری و طباطبایی و شجاعی و… هم حبس میکشیدند و غیر از ما که با هم از
زندان لشکر آمده بودیم، «حمید رابونیک» دانشجوی دانشکده علوم آنجا بود.
یادش بخیر، همیشه میخندید.
درد شدید مرا به بهداری زندان کشید و آنجا
گفتند شاید مثانه ات آسیب دیده باشد. احتمالاً ادرار وارد قسمتهای شکم
شده و ممکنه عفونی هم بشه. قرار شد بعدآً بستری شوم.
بلند شو. بلند شو بریم نجف
گویا آیتالله خزعلی به مشهد آمده بود و
محمود قزی و دوستانش، ایشان را در مورد مسائلی مثل «کنز» (زراندوزی و فزون
طلبی) سئوالپیچ نموده و آراء آیت الله طالقانی را در کتاب مالکیت در اسلام
ارائه کرده بودند.
آن روحانی هم با استناد به نظرات آیتالله
خمینی حرفهایی زده بود که دانشجویان رد میکردند. آخر کار، آقای خزعلی
عصبانی شده دست یکی از آنها را میگیرد و میگوید بلند شو. بلند شو بریم
نجف…بیا بریم نجف بپرسیم.
…
آنزمان حبیبالله آشوری که بعدها کتاب
توحید را نوشت و آیتالله خامنهای عصبانی شد که وی درسهای مرا دزدیده و
به اسم خودش چاپ کردهاست، نزد دانشجویان بسیار محبوب بود و همین، اعاظم
حوزه را آزار میداد و پشت سرش صفحه میگذاشتند.
زندهیاد حبیب الله آشوری زندگی بسیار
فقیرانهای داشت. خانه اش را از خشت اول تا آخر، خودش با دست خودش ساخته
بود و تنها از برادرش کمک گرفت. دوچرخه دست دومی داشت که سوارش میشد.
خیلی خاکی بود.
محمود قزی و آن «غم آلوده نگاه»
محمود قزی سبزواری روح حساسی داشت. وی در
مورد بعثت پیامبر شعر زیبایی سروده بود. گرچه به «برکت» استبداد زیر پرده
دین، بر کلمات طیبه گرد و غبار نشسته است اما آن شعر بعد از چند دهه هنوز
زیباست.
میدانستم اگر شعر او را ثبت نکنم گم و
گور خواهد شد و هیچکس از آن یاد نخواهد کرد. از خود او و امثال او هم کسی
یاد نمیکند تا چه رسد به شعر و خاطره…
بهیاد آن دوست، بخشی از شعرش را اینجا میآورم.
…
درون مکه تاریکی و خاموشی نمایان است
در اینجا گوئیا یک شب
هزاران شب به بر دارد
هوا تاریک
درون مردمان تاریک
همه تاریک، همه تاریک
تو گویی زآسمان آن شب
فرو بارید بارانی ز تاریکی (…)
محمّد در سکوت شب
در این دم مینهد بیرون
ز شهر مردگان پا را
به لب خاموش
به سر غوغا و در دل جوش
و راه چاره مییابد
چسان باید کند روشن
دوباره مشعل خاموش؟…
«غم آلوده» نگاهش را
به شهرخفته اندازد (…)
میرفت تا بتهای پوشالی فرو ریزد
و با سردی و تاریکی درآویزد
و آن خاموش مشعلهای افسرده برافروزد…برافروزد.
دیکتاتوری عملاً راه را بر هر تغییر و تحولی بسته بود
در همان بند ۵ بودم که پیمان کمپ دیوید
امضا شد. (۱۷ سپتامبر ۱۹۷۸) یادم هست که با دانشجویانی که نام بردم در مورد
اوضاع کشورمان صحبت میکردیم.
…
حاشیه نشینی و روستانشینی در برابر شهرنشینیای که هنوز عمق پیدا نکرده بود چون آتشی زیر خاکستر هر آن ممکن بود زبانه بکشد…
ایران آن زمان نیز، در موقعیت
پیشادموکراسی بود و در زندان شاه هیچکس، هیچکس تصور هم نمیکرد به زودی در
کشورمان ورق برمیگردد و اوضاع زیر و زبَر میشود. بخصوص که غرب و به ویژه
آمریکا پشت رژیم شاه بود که در سطح جهانی چند ستاد فرماندهی و پایگاههای
نظامی زیادی داشت و به خاطر منافعش و موقعیت ویژه ایران در منطقه، (آمریکا)
به نوعی صاحب عله و صاحب اختیار بود و همه جا، در سازمان ملل، در شورای
امنیت، در صندوق بینالمللی پول و در بانک جهانی حرف اول را میزد.
در حوزه داخلی هم به قول هگل «حلقه اصلی و
تعیین کننده» übergreifendes Moment، دیکتاتوری بود. دیکتاتوری عملاً راه
را بر هر تغییر و تحولی بسته بود…
…
آدرس ویدیو
سایت همنشین بهار
ایمیل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر