مهدی اصلانی
ابراهیم محمدرحیمی را اهل زندان و دوستان نزدیکاش به مهر، «عباس نرگدا»
میخواندند. در سیاهترین دوران زندان به هنگامِ فرمانروایی جنون و خون و
در معرکهگردانی حاجداوود رحمانی در قزلحصار از جمله باروحیهترینها
بود. بارها به همین علت دم چک حاجی رفت که: سگمنافقِ پدر سوخته به منافقا
روحیه میدی؟ به دوران حاجداوود هجده ماه را در مجردهای قزلحصار سر
میکند. جایی که عباس میگوید: نصفیها که رفتند اون تو مجنون اومدند
بیرون.
هرگز با خنده قهر نکرد. شوخی ذاتیاش بود. کسانی در قزلحصار از سرِ
صبح مریدش بودند و پای ثابتِ «منبر» و تعاریف پایانناپذیرش مینشستند. لقب
دوم از همین دوران سنجاقِ سینهاش میشود: «عباس خالیبند»
عباس رحیمی فرزند کوچه است؛ پهلوانمسلک و زورخانه برو با گرایشِ
مذهبی. اولبار در سال 1355 دو سال پیش از سقوط سلطنت در نظامِ پیشین به
اتهام شورش 9 ماهی را به حبس میرود. در جدالی محلی زور بر نمیتابد.
پهلوانی میکند و بالای بچهمحلشان در میآید و به حبس میرود. در همین
مدت با بخشی از زندانیان سیاسی در قصر آشنا میشود از جمله با عزتشاهی که
بعدتر از اعضای اصلی سپاه و کمیته میشود. عباس معرفت نشان میدهد و با
رساندن سیگار اضافه و غذای شخصی به زندانیان سیاسی از جمله عزتشاهی به
روایت خودش «حال پخش میکند» خودش معتقد است: دنیا اینجورییه دیگه. هرجا
دست کسی را بگیری یه جا دستتو میگیرند.
با ظهورِ «ظلمتپوشانِ اعماق» و برقراری «حکومت الله» در سال 1358 صابونِ حکومت جدید به تنش میخورد و دستگیر میشود.
در میدان غار هشتمتری ادیب، پایینتر از «صابونپسخونه» در اعتراض
به بازداشت ناعادلانه و شلاق خوردن کسی که دهانش بوییده بودند تا مبادا
دوست داشتن گفته باشد سینه سپر میکند.
برادران تازه به قدرت رسیده قصد آن کرده بودند تا مشروبخوار را در
مقابل زنوبچهاش شلاقکش کنند. عباس شر درست میکند و غائله میسازد و
فریاد که: بیمرامها اسب رو هم جلو بچهاش این مدلی شلاق نمیزنند.
به جهت اعتبارِ محلیاش بچهمحلها پشتش را خالی نمیکنند و ماشین
کمیته به آتش میکشند. در زدوخورد و تیراندازی افراد کمیته پای عباس تیر
میخورد و زندانی حکومتی میشود که آرزوی برقراریاش داشته. اسلام هنوز
برایش ارزش است و عباس مسلمان مانده. با لفظ خود میگوید: اسلام کیلویی
چنده؟ اینا نامسلموناند. تا پیش از شروع جنگ ایران و عراق یک سالی را به
حبس میماند.
اثر آن شلیک بر پایش هنوز با خود به یادگار دارد. پهلوانکُشها، کاری
میکنند تا پهلوانِ دروازهغار به جای میل و کباده عصا دست گیرد و
خیابانهایی را گز کند که تنها اتوبوسهای دوطبقه ی قرمزرنگش شکلی از وطن
دارد و برایش خاطره است. با هوایی همیشه ابری و مهآلود و کوچههایی که
آفتاب دروازهغار ندارد. سرزمینی که متعلق به وی نیست. و عباس مجبور است هر
روز کلهی سحر به رفتگر محلهشان در لندن به جای «چاکرِ مشقربان» گفتن،
بگوید: هالو! مستر؛ پیلیز. گونهای دیگر از اسلام را میجوید. اسلام ابوذر
و عدل علی. از این رو جذب مجاهدین میشود. یک هفته پس از سی خرداد در
تاریخ ششم مرداد سال 60 در میدانِ غار تهران کتبسته میشود در همین ارتباط
در جوانکُشی و غائلهی سال 1360 به همراه همسرش پروین فیروزان در شبهای
هزار بار مردن و تکتیرهای شمارش شده به زندان میافتد و ده سالی را مهمان
آقایان میشوند: «زنگ زدند و ریختن تو یه ساندویچی تو میدون غار. بعداً
فهمیدم. منو فروختند» در همهکُشی و اسیرکشی تابستان 1367 از سر اتفاق از
مرگ میرهد. حادثهای نجاتش میدهد. پیشتر گفته بود: اگر دست کسی را بگیری
یه جا دستتو میگیرند.
در هنگامهی مجاهدکُشی برای رفتن نزد هیئت مرگ صدایش میکنند. با
شلوارِ لی سفیدرنگِ اهدایی یکی از بچهها با چشمانی بسته به صف میشود.
داوود لشگری سرپاسدارِ گوهردشت که خود بچهی دوراه قپان است هِروکِر کنان
ریسه میرود و رو به عباس میگوید: بچه میدان غار شدی عینهو رهبر همیشه در
حجلهتون. این شلوارِ سوسولی چیه کردی پات. و عباس در پاسخ: شما که اجازه
نمیدید هر شلواری خواستیم از بیرون بیارند من هم نمیتونستم با شورت
فوتبال یا دوبندهی کشتی بیام خدمت تون. داوود لشگری شاکی شده و قصد خشتک
کندن عباس میکند. دست میاندازد به فرم کشتی زورخانه خشتک عباس را گرفتن و
بلند کردن. لشگری حریفِ زورِ بازوی عباس نمیشود. عباس مقاومت میکند و با
وی سرشاخ میشود و نگهبانها ناغافل بر سرش ریخته و تا آنجا که جا
داشته چپ وراستاش میکنند و از خجالتاش در میآیند. در این اثنا
عزتشاهی که در گوهردشت بوده عباس را میشناسد، او را از دست نگهبانها در
آورده، و از صفِ کسانی که به نزد هیئت مرگ روان بودند، خارج میکند و به
بند بر میگرداند.
-بعدِ آزادی عزت رو یه روز تو بازار پیش یکی از بچههای صنف الکتریک
تو قرضالحسنه دیدم. پیغوم کرده بود به عباس بگید بیاد یه نهار باهم
بخوریم. راست و دروغش با خدا اما عزت گفت: اسمت به اتهام روحیه دادن به
«منافقین» تو لیست اعدامیهای نیری بوده و عزت نذاشته و اسم منو از تو لیست
درآورده. بعدشم هم نصیحتم کرد: عباس این دفعه را شانس آوردی. برو دنبال
زندگیات. دفعه بعد گیر بیفتی نه از من و نه از هیشکی کاری برنمی یاد و یه
راست رفتی بالای طناب.
و عباس به همین سادهگی از صف خارج شده بود و در مقابل هیئت مرگ قرار نگرفته بود.
سال 1370 با پذیرش شرایط آزادی از حبس بدر آمده و در سال 1376 به
اتفاق همسرش از مرز گریخته و راهی اشرف در عراق میشوند تا به «مقاومت»
بپیوندند. اقامتی که هشتسال با شعار: «امسال سال خون است یزید سرنگون است»
جوانی عباس میرباید.
با اتمامِ کارِ پادگان اشرف پس از سقوط صدام، عباس چهار سالی را در اردوگاه «تیف» سر میکند.
وقتی که آمریکاییها مجاهدین را در اشرف خلعسلاح کردند عباس به
اصطلاح «مسئلهدار» میشود. بدِ دوستان مجاهدش نگفته و نمیگوید اما خواهان
خروج از عراق میشود.
-میلیشیا کیلویی چنده؟ رستمِ بیاسلحه یعنی زرشک. دیگه موندن نداشت
اونجا. با مرارات و رنجِ فراوان، اربیل و دوهوک و ترکیه و یونان را پشتسر
مینهد و سرآخر قایقِ بچهی دروازه غار در کنار رود تایم در لندن به گِل
مینشیند: «منتظرم منتظرِ شادیام. مسافرِ یه قایقِ بادیام.»
هنوز با مجاهدین خیلی تیز نشده. تمامی جوانیاش به ناز سازمانی داده
که رویایش بوده. بهترین رفقا یا خواهران و برادرانش را در وطنی که دیگر
ندارد جاگذاشته. میگوید: اول بگم تا ته نفسام با جمهوری اسلامی صاف
نمیشم. از سازمان برای این زدم بیرون، چون از اهداف بنیانگذاران عدول
کرده بود. با آنکه شش عضو خانوادهاش را در حکومت الله پرپر کردهاند هنوز
میخندد و توان خندیدن و خنداندن دارد. هنوز تا بگی بخون صدایش را در
حنجرهاش میغلطاند: طوطی جون نمیری الهی دوباره پر بگیری الهی.
عزیز، بزرگترین برادرش را که جزء ردهدارهای اقلیت بوده در سال 1360
دستگیر میکنند. پاهای عزیز در اثر خوردن کابل سیاه و دیالیزی میشود. عزیز
را در 16 شهریور 1360طنابکُش میکنند.
-هوشنگ، برادر دیگرش که سال سوم معماری بود را نیز در سال 1360
دستگیر میکنند. هوشنگ بعد از دهسال و پس از همه کشی 67 به همراه عباس
از زندان خلاص میشود. قصد خروج از مرز میکند. وصل یک آدمفروش میشود و
در مرز تحویل داده میشود و از آنجا یکسر به 209 اوین منتقل و سپس اعدام
میشود.
-مهرانگیز، یا مهری خواهرش در زمرهی زندانیان سرموضعی مجاهد است. وی
در سال آخر تحصیل متوسطه و پیش از حوادثِ سی خرداد دستگیر و در دوزخسال
1367 در اوین اعدام میشود. دفنگاه مهری به مانند دیگر مجاهدین نامعلوم
است.
سهیلا، خواهر کوچکتر نیز در سال 1360 بازداشت شده و در سال 1366 پس
از آزادی هنگام خروج از مرز با گرا دادنِ آدمفروشان توسط سربازانِ گمنام
امام زمان در ارومیه شناسایی میشود و به اوین بازگردانده میشود. سهیلا
نیز در تابستان 1367 در اوین اعدام میشود. وی را در یکی دیگر از گمگورهای
پرشمار پنهان کردهاند
- مادر سونا اوسطی به هنگامِ فرارِ دخترش سهیلا پوشش وی میشود. عباس
معتقد است: اونی که آدم میپروند خودش آدمِ وزارت اطلاعات بود. مادر و دختر
هردو به اوین منتقل میشوند و مادر سونا به اتهامِ «همکاری با منافقین»
دوسال به حبس میماند.
عباس در اولین ملاقات عمومی پس از کشتار وقتی از سرنوشت خواهرانش از
مادر سونا میپرسد؟ مادر با نشان دادن دو انگشت دستش میگوید: ایکی
باجیلارین ووردولار( هردو خواهرانت را زدند)
-خیلی سختم بود. مهری و سهیلا را رو زده بودن. اما من و هوشنگ زنده
مونده بودیم. تو فکر بچههای دروازه غار بودم که چی فکر میکنند. دو تا
خواهر اعدامی دو تا داداش زنده.
عمو جلیل، پدر خانواده و بزرگخاندان رحیمیها، مصدقی بود و
آزادیخواه. به هنگامِ دستگیری کارگر سیلو بود. در سال 1360 زمانی که برای
بردن دخترانش به منزل میریزند مقاومت میکند و همراه فرزندانش دستگیر
میشود. عمو جلیل چندسال بعد دقمرگ فرزندانش میشود.
حسین مجیدی، خواهرزادهی عباس که در بخش دانشآموزی مجاهدین فعال است
را در سال 60 دستگیر به اوین منتقل و زیر کابل تمامکش میکنند.
اصغر فیروزان، برادر زن عباس سرنوشتی مشابه دیگران در سال 1360
مییابد. او را در گمگورهایی که هیچکس نشان از آن ندارد پنهان میکنند.
راستی عباس! نظرت در مورد مقولهی بخشش و فراموشی چیست؟
فراموشی؟ دکی!
چیچیرو باید ببخشم؟ بخشش کیلویی چنده؟
...................................... به نقل از شمارهی آخر آرش. مکتوب
فوق با پارهای تغییرات و اضافات بازنویسی شده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر