چهار ساعت در شتیلا
نویسنده: ژان ژنه
جمعه ، ۸ آذر ۱۳۹۲؛ ۲۹ نوامبر ۲۰۱۳
صفحه 1 از 2
ژان ژنه به گفتهء سارتر یکی از بزرگترین شاعران قرن بیستم فرانسه است.
سارتر در باره او کتابی زیر عنوان «ژان
قدیس» نوشت. ژنه از مدافعان سرسخت حقوق سیاهان آمریکا و مبارزهء مردم
فلسطین بود. آخرین اثر او کتابی ست تحت عنوان «اسیر عاشق» که اندیشه های
خود را در باره فدائیان فلسطینی بازتاب می دهد. او یک سفر شش ماهه به اردن
داشت و سفر دیگری در سال ۱۹۸۲ به بیروت که شاهد کشتار صبرا و شتیلا بود.
ما در اندیشه و پیکار شماره ۳ در باره شخصیت، افکار و سطح والای هنری و ادبی ژنه مطالب کوتاهی آورده و آرزو کرده بودیم که نوشته او تحت عنوان «چهار ساعت در شتیلا» را ترجمه کنیم. اگر ما به وعدهء خود نتوانستیم عمل کنیم، اینک متن را به فارسی، به ترجمهء مرتضی حیدری از سایت «مایند موتور» نقل می کنیم. با سپاس از گردانندگان سایت و مترجم که به این اثر بسیار مهم توجه کرده اند. کوتاه سخن این که اگر تابلو گرنیگا جنایات فاشیستها را در بمباران شهر گرنیکا جاودانه کرد، نوشته ژان ژنه، جنایات اسرائیل و فالانژیستهای لبنان را علیه مردم فلسطین برای همیشه در خاطره ها ثبت کرد...
اندیشه و پیکار، نوامبر ۲۰۱۳
http://mindmotor.info/Mind/?p=3420
ما در اندیشه و پیکار شماره ۳ در باره شخصیت، افکار و سطح والای هنری و ادبی ژنه مطالب کوتاهی آورده و آرزو کرده بودیم که نوشته او تحت عنوان «چهار ساعت در شتیلا» را ترجمه کنیم. اگر ما به وعدهء خود نتوانستیم عمل کنیم، اینک متن را به فارسی، به ترجمهء مرتضی حیدری از سایت «مایند موتور» نقل می کنیم. با سپاس از گردانندگان سایت و مترجم که به این اثر بسیار مهم توجه کرده اند. کوتاه سخن این که اگر تابلو گرنیگا جنایات فاشیستها را در بمباران شهر گرنیکا جاودانه کرد، نوشته ژان ژنه، جنایات اسرائیل و فالانژیستهای لبنان را علیه مردم فلسطین برای همیشه در خاطره ها ثبت کرد...
اندیشه و پیکار، نوامبر ۲۰۱۳
http://mindmotor.info/Mind/?p=3420
کشتار صبرا و شتیلا : اثر ضیاء العزاوی
چهار ساعت در شتیلا
ژان ژنه
مقدمه
اگر «چهار ساعت در شتیلا» ارزشمندترین متنِ ادبی و سیاسیِ این مجموعه در نظر گرفته شود، به این خاطر است که از قلمروهای ادبی و سیاسی میگریزد. در واقع، ژنه همهی سرمایههای هنریاش را با مهارت و جسارتی که پیشگمانهی اسلیمیهایِ عظیمِ زندانی عشق بود برای آن به کار گرفت—امّا واضح است که این مقاله، ”رپُرتاژ“ی واقعی دربارهی قتلِ عامهای شتیلا ست که با دقّت و جدیّتِ یک اتهامِ رسمی ارائه شده است.
امّا در حقیقت این متن از حد-و-مرزهای خودش فراتر میرود. به تنهایی میانِ نوشتارهای مؤلف میایستد و نشانِ تجربهای را بر پیشانی دارد که آنقدر لُخت و خام است که متن را از هر ژانرِ دیگری مجزّا میسازد. بنا بر این، همچنانکه چارچوب تاریخی و محیطی متنِ نگاشته شده در آن را جایمند میکنیم، مهم است فراموش نکنیم گواهی که متن پیشنهاد میکند نه به تاریخ و نه به محیط تقلیلپذیر نمیباشد.
در آگوستِ ۱۹۸۲، پس از غیبتی ده ساله، ژنه تصمیم گرفت به همراهیِ لیلا شهید (Layla Shahid)، که در راهِ بیروت بود، به خاورمیانه بازگردد. سلامتِ جسمانیاش در پایینترین میزانِ ممکن بود. کُبالتی که برای درمانِ سرطان دریافت میکرد نیرویش را کاملاً تحلیل برده و او را بهشدت افسرده کرده بود: میگفت شوق به نوشتن در او از میان رفته است؛ به جز چند مصاحبه، از سال ۱۹۷۷ به این سو چیزی منتشر نکرد، و از بیشترِ پروژههایش دست کشید—پروژههایی شاملِ سفارشِ نگاشتِ اُپرانامهای برای بولز (Boulez) و فیلمِ در بارهی مترای ([زبانِ دیوار] Le Langage du muraille) که طرحِ فیلمنامهی بلندی را برای آن در سر داشت. او همچنین امیدِ به اتمام رساندنِ کتابِ بلندی در بارهی فلسطینیان را از دست داد، کتابی که سالها روی آن کار کرده بود.
دوستاش لیلا شهید، ویراستارِ Revue d’etude palestiniennes، که بعدها به یکی از ”قهرمانانِ دوآتشه“ی زندانی عشق تبدیل شد (ص. ۲۲۸)، نگرانیهایش را پیرامون ازکارافتادگیِ ژنه بیان کرد؛ پاسخِ ژنه، بازگشت به فلسطین بود.
ژنه بدونِ اینکه خبر داشته باشد در لحظهای بحرانی در جنگِ لبنان (۱۲ سپتامبرِ ۱۹۸۲) در راهِ بیروت بود، این وضعیت آرام به نظر میرسید. در پایانِ یک حملهی سه-ماهه—ارتشِ اسرائیل درست بیرونِ شهر بود—جنگجویانِ فلسطینی، که در قسمتهای غربیِ بیروت پناه گرفته بودند، تحتِ حفاظت یک نیروی مداخلهجویِ چندملیّتی (امریکاییها، فرانسویها، و ایتالیاییها)، که بیشترِ آنها به تازگی تونس، الجزایر، یا یمن را ترک کرده بودند، موافقتِ خود را به ترکِ شهر اعلام داشتند. اردوگاههای فلسطینی خلعِ سلاح شده بودند، و از ۲۳ آگوست، جمهوریِ لبنان رئیس جمهوری جدید به نامِ بشیر جمیل داشت.
امّا یک روز پس از رسیدنِ ژنه، وقایع آهنگِ شتاب به خود گرفتند. در ۱۳ سپتامبرِ، از بالکنِ آپارتمانِ لیلا شهید، ژنه عزیمتِ نیروهای مداخلهجو را به نظاره ایستاد. هنوز کشتیها به دریا نیافتاده بودند که در ۱۴ سپتامبر، رئیسجمهور—که رهبرِ احزابِ راستِ مسیحی نیز بود—در ستادهای حزباش موردِ حمله قرار گرفت و ترور شد. در سحرگاهِ ۱۵ سپتامبر، ارتش اسرائیل، با نقضِ همهی پیماننامههای قبلیاش، به منظورِ ”نگاهداشتِ نظم“ و دستگیریِ آخرین بازماندههای جنگجویانِ فلسطینی در شهر، واردِ پایتختِ لبنان شد. در بعد-از-ظهرِ همان روز، ارتشِ اسرائیل اردوگاههای فلسطینیِ صبرا و شتیلا در مرزِ بیروت را محاصره کرد و ستادش را در یک ساختمانِ هشت طبقهای به فاصلهی دویست متر از ورودیِ اردوگاهها برپا ساخت.
در ۱۶ سپتامبر، جوخههای مسلّح یونیفورمهای گوناگونِ ارتشهای چریکی از لبنانیهای مسیحی به تن کردند، و با حمایتِ نیروهای اسرائیلی، واردِ اردوگاهها شدند، و به ”پاکسازیِ آنها از تروریستها“ پرداختند. احتمالاً مست، و خشمگین از مرگِ ”رهبر“شان، بشیر جمیل، آنها به مدّتِ دو روز و سه شب غرشکنان، به قتلِ عامی دست زدند که نه کودکان و زنان، و نه سالمندان (شمارِ قربانیان از هزار و پانصد نفر تا پنج هزار نفر گذشت) هیچ یک از آن جانِ سالم به در نبردند؛ سربازانِ اسرائیلی، که از ساختمانهای بلندِ اقامتشان در آن ناحیه نظارهگرِ فاجعه بودند، نه آژیرِ خطری به صدا درآوردند و نه سعی در جلوگیری از آن به عمل آوردند.
در ۱۷ سپتامبر، هنگامیکه یک پرستارِ نروژیِ مشغول-به-کار در شتیلا از آپارتمانِ لیلا شهید دیدار کرد، ژنه پی برد که در اردوگاههایی که دسترسیاش به آنها محدود شده بود، اتفاقی در حالِ روی دادن است. روزِ بعد، او به اردوگاهها رفت امّا با تانکهای اسرائیلی مواجه شد که مانعِ ورودش شدند. یکشنبه، ۱۹ سپتامبر، حوالیِ ساعتِ ده صبح، ژنه به عنوانِ یک خبرنگارِ دغلی، نهایتاً موفق شد واردِ اردوگاه شتیلا شود. ارتشِ لبنان کنترلِ اوضاع را در دست داشت، و بولدوزرها به سرعت مشغولِ حفرِ گورهای جمعی شدند، امّا هنوز اجساد را دفن نکرده بودند. ژنه چهار ساعت را به زیرِ آفتابِ شدید در تنهایی گذراند و خیابانهای باریکِ اردوگاه را دور زد. هنگامیکه به آپارتمانی که در آن اقامت داشت بازگشت، بیست و چهار ساعت درِ اتاق را بر روی خودش قفل کرد: وقتی از اتاق بیرون آمد، گفت میخواهد هر چه زودتر آنجا را ترک کند. در ۲۲ سپتامبر، با پروازی از دمشق آنجا را ترک گفت، و در طولِ ماه اکتبرِ اقامتاش در پاریس، مقالهای نوشت که در اول ژانویه ۱۹۸۳، در(شمارهی ۶) Revue d’etude palestiniennes، به چاپ رسید.
شاید آن سی روزی که ژنه برای نوشتنِ مقاله سپری کرد، فاصلهای بهوجود آورد که به ژنه اجازه داد—احتمالاً به عنوانِ راهی برای فروکاستن از خشونتِ رخدادهایی که در حالِ بازسازیشان بود—که آنها را درون چارچوب خاطراتاش از فلسطینیان قرار دهد و متن را از لحاظ روابط میان دو دوره ساختبندی کند: دورهی نخست اقامتاش در اردن (۷۱-۱۹۷۰) بود و دورهی دوم واپسین سفرش در سال ۱۹۸۲٫ بدین طریق، با بازی گرفتنِ دو لحظهی گوناگون به طور همزمان، با در تماس قرار دادنِ دو لایهی گوناگون از خاطره با همدیگر، او رپرتاژ را با ساختاری زمانمند، و نامتفاوت از رمانهایش، به تحریر درآورد. پس دریافتِ این مهم تعجبآور نیست که نگارشِ این متن برای ژنه آغازِ بازگشتی بود به ”کارِ نوشتن“ (ب. زندانی عشق، ص. ۳۳۷، ۳۸-۳۳۷).
دستنویس «چهار ساعت در شتیلا»، بر روی بیست و هشت صفحه کاغذِ مجزا، رونوشت قدیمیتر از متنی را ارائه میکند که ژنه به یاری مستندات بازخوانی و تصحیح کرد. این در رابطه با عنوانِ مقاله، درنگی را پدید میآورَد: بالای عنوانِ انتخابی، ژنه عنوانی که ابتدا در نظر گرفته بود را خط زده است: ”چهار ساعت تنها در شتیلا و صبرا.“ شمارهگذاریِ صفحات ترتیبِ متفاوتی از متن را نشان میدهند: دو صفحهی نخست، در پایان افزوده شدهاند (بنا بر این مقاله از اینجا آغاز میشد: ”یک عکس دو بُعد دارد . . .“)، همان طور که دو صفحهی پایانیِ شمارهگذاری نشده افزوده شدند (متن با این جملات پایان مییابد: ”مردمِ بسیاری در شتیلا مردند، و دوستیِ من به آنها، علاقهی من به کالبدهای در حالِ گندیدنشان نیز فراوان بود چون که آنها را شناخته بودم. چرکین، بادکرده، فاسد به زیر آفتاب، آنها فدایین باقی ماندند“). این انتهای آغازین با رجوع به نخستین متنِ تایپشده، که امضای ژنه را بر خود دارد، تأییدپذیر است.
ورای این نشانگریها در رابطه با ساختار متن، دستنویس حاوی دگرگونههایی بسیار ریز، و تعدادی چند از افزودهها و بریدهها نیز میباشد. سه قطعهی طولانیتر، روی هم رفته حدودِ بیست سطر، با همراییِ ژنه از نسخهی منتشر شده برداشته شدند. اینجا، در یادداشتی که مکانِ ارجاعِ آن در متن آمده است، آنها ذکر شدهاند. یکی از آنها مربوط به سردستهی حزبِ اصلی مسیحیان در لبنان، پیر جمیل (Pierre Gemayel)، ”رهبرِ“ پیشینِ فالانژها بود؛ دو قطعهی دیگر بازتابی از مردمانِ یهودی را نشان میدهد، که دمادمِ وقوعِ حادثه در بیروت نگاشته شدند؛ ژنه با برداشتنِ آنها از نسخهی نهایی متن موافقت کرده بود.
:: از مجموعه مصاحبهها و مقالات ::
چهار ساعت در شتیلا
هیچ کس، هیچچیز، هیچ فنِّ روایی، هرگز نخواهد توانست آن شش ماه، و بهخصوص آن هفتههای نخست، که فدایین (Fedayeen) در کوههای جِرَش و عجلون، در اردن۲، سپری کردند را در واژهها جای دهد. دیگران پیش از من به صورت گاهشمار، روایتی از رخدادها را بازگفتهاند که به شرحِ پیروزیها و شکستهای سازمان آزادیبخش فلسطین (Palestine Liberation Organization) پرداخته است. احساسی که در هوا جریان دارد، رنگ آسمان، زمین، درختان، اینها گفتپذیر اند؛ اما سرمستیِ سبُک، حسِّ غلتخوردن بر روی زمین، برقِ نهفته در آن همه چشم، آشکارگیِ روابط نهتنها میان فدایین بلکه میان آنها و پیشواهایشان، هرگز.
آنجا به زیرِ درختان، همهچیز و همهکس بهخود میلرزیدند، سبُکدل، لبریز از حیرت بر یک زندگانیِ بس نو برای همه، و در این لرزانشها چیزی عجیب ناجُنبا وجود داشت، هشیار، پرواگر، و ایمن، بهسان کسی که با لبانِ خموش به دعا نشسته است. همهچیز به همهکس تعلّق داشت. هر کسی در تنهاییِ خود بود. و شاید نبود. در یک کلام، لبخند بر لبان و پریشان. آن منطقه از اردن که آنها به دلایلِ سیاسی بدان کناره گرفته بودند، از مرزِ سوریه تا السلط درازا داشت و با رودِ اردن و جادهی جِرَش تا اربد احاطه میشد. حدود ۶۰ کیلومتر مطول و ۲۰ کیلومتر وسیع، منطقهای کوهستانی بود که با بلوطهای همیشه سبز، روستاهای کوچک اردنی و محصولات کمتراکم پوشانده شده بود. آنجا به زیر درختان و چادرهای استتار شده، فدایین اردوگاههای منوّر و مجهز به جنگافزارهای نیمهسنگین برای واحدهای رزمی برپا کرده بودند. تا زمان آمادگریِ توپخانه—دراصل به منظورِ مقابله با عملیّاتِ اردنیها موردِ استفاده قرار میگرفت—سربازان جوان از سلاحهایشان نگاهداری میکنند، آنها را بهمنظور تمیزکردن و روغنکاری از هم باز میکردند، و در کمترین زمان روی هم سوار میکردند. حتی تعدادی بودند که چشمبسته در از-هم-بازکردن و سوارکردن سلاحهایشان ماهر شده بودند، تا بتوانند این کار را در شب نیز انجام دهند. هر سرباز پیوندی عاشقانه و سِحرآمیز با سلاحاش پرورده بود. از آنجا که فدایین بهتازگی نوجوانی را پشت سر گذاشته بودند، تفنگ بهعنوان یک سلاح نشانی از مردانگیِ پیروزگر بود، و همراه با آن، یقینِ باشندگی را میآورد. پرخاشگری از میان رفته بود: پشت هر لبخند دندانها خود را نمایان میساختند.۳
باقیِ روز، فلسطینیان چای مینوشیدند، ثروتمندان—فلسطینی یا غیره—و رهبرانشان را به باد انتقاد میگرفتند، و اسرائیل را خوار میشمرند، امّا بالاخص در بارهی انقلاب صحبت میکردند، انقلابی که درگیرِ آن بودند و انقلابی که عهدهدارش بودند.
اگر واژهی «فلسطینیان» در سرعنوان، در متنِ مقاله یا رسالهای به چشمام بیافتد، بلافاصله فدایینِ مکانی بخصوص—اردن—در خاطرم زنده میشود، در زمانی که به راحتی تعیّنپذیر است: اکتبر، نوامبر و دسامبرِ ۱۹۷۰، ژانویه، فوریه، مارس و آوریلِ ۱۹۷۱٫ آن هنگام، و آنجا بود که شاهدِ انقلابِ فلسطینیان بودم. گواهِ برجستهی آنچه در حال روی دادن بود، شدّت این خوشحالی در زنده بودن، «زیبایی» نیز خوانده میشود.
ده سال گذشت و چیزی از فدایین به گوشام نخورد، جز اینکه آنها در لبنان بودند. مطبوعات اروپایی با بیاعتنایی و حتی موهنانه دربارهی مردمِ فلسطین واژهسازی میکردند. سپس بهناگاه در بیروتِ غربی.۴
***
یک عکس دو بُعد دارد، صفحهی یک تلویزیون نیز همینطور؛ گذر از میان هر یک از آنها ناممکن است. از یک دیوارِ خیابان به دیوار دیگر، خمیده یا قوسیده، پاهایی اوفتاده بر یک دیوار و سرهایی لمیده بر دیوار دیگر، مجبور بودم برروی جنازههای چرکین و بادکردهای گام بردارم که همگی فلسطینی و لبنانی بودند. برای من، همچون دیگر ساکنانِ بازمانده، عبور از شتیلا و صبرا به یک بازی جفتک چهارکش میمانست.۵ گهگاهی کودکی مُرده خیابانهایی که خیلی باریک بودند و به نازکی کاغذ میمانستند را مسدود میکرد، و شمارِ مُردهها بسیار انبوه بودند. بدون شک بوی آن به مشام مردمانِ پیر آشنا بود: من را نیز نمیآزرد. امّا همه جا را مگس فرا گرفته بود. اگر دستمال یا روزنامهای عربی که برای پوشاندنِ سر آنجا بود را برمیداشتم، آنها را مغشوش میکردم. خشمگین از کردهی من، آنها به پشتِ دستام هجوم میآوردند و سعی در تغذیه از آن داشتند. نخستین جسدی که دیدم جسدِ پیرمردی پنجاه-شصت ساله بود. اگر زخم جمجمهاش را نشکافته بود (به نظرم، با ضربتِ تبر)، موهای سپیدش شکلی دایرهوار به خود میگرفتند. قسمتی از مغزِ چرکین نزدیک سر پخشِ بر زمین بود. تمامی بدن در دریایی از خون سیاه و لختهشده والمیده بود. سگک کمربند باز بود، و تنها یک دکمه از شلوارش بسته مانده بود. پایینتنه و پاهای مرد مُرده لخت، سیاه، بنفش و آبی بود: شاید شبهنگام یا سحرگاه به ناگاه غافلگیر شده بود؟ آیا در حال فرار بوده است؟ او در کوچهای کوچک نزدیک ورودی اردوگاه، مقابل سفارت کویت نقش بر زمین شده بود. آیا کشتار شتیلا بیسر-و-صدا اتفاق افتاده بود یا در سکوتِ کامل؟ در نهایت، سربازها و افسرانِ اسرائیلی ادّعا میکنند چیزی نشنیدهاند، به چیزی مشکوک نشدهاند، با وجودِ اینکه از بعد-از-ظهرِ چهارشنبه این مکان را در اشغالِ خود داشتهاند.
عکاسی در شکار مگسها، یا ضبطِ بوی سفید و سنگینِ مرگ ناتوان است. و نیز جست و خیزهای گامبرداشتن از جسدی به جسدِ دیگر از دید-اش پنهان میماند.
اگر بادقّت به بدنی مُرده نگاه کنی، پدیدهای غریب حادث میشود: نبودِ زندگی در کالبد به نبودِ تمامی کالبد، یا به پسرویِ بیوقفهی ناشی از نگاهات منجر میشود. حتی اگر دقیقتر شوی، آنگونه که فکر میکنی، هرگز قادر به لمس آن نخواهی بود. آن، تنها زمانی اتفاق میافتد که بر جسد درنگ کنی. امّا اگر حرکتی در جهتِ آن انجام دهی، نزدیک به آن خم شوی، دست یا انگشتی را به حرکت درآوری، (جسد) به ناگاه همانجا حاضر و صمیمی میشود.
عشق [l’amour] و مرگ [la’mort]: هنگامی که یکی از این دو واژه نوشته میشود، واژهی دیگر بهسرعت همراه با آن می آید. برای دریافتِ هرزگیِ عشق و هرزگی مرگ بایستی به شتیلا بروم. در هر دو مورد، بدن چیزی برای پنهان ساختن در خود ندارد: حالات، پیچ-و-تابها، ژستها، نشانهها، حتی سکوتها به هر دو دنیا تعلق دارند. کالبد مردی سی-سیوپنج ساله با شکم بر زمین افتاده بود. انگاری که همهی بدن چیزی جز مثانهای انسان-شکل نبود، آنقدر در مقابل آفتاب و بهواسطهی فرایندِ شیمیاییِ واگسست باد کرده بود که شلوارش بهشدت تنگ شده بود انگاری داشت در نشیمنگاه و رانها از هم دریده میشد. تنها قسمتِ پیدای صورت بنفش و سیاه شده بود. کمی بالاتر از زانو، رانِ ورآمده جراحتی سرگشاده را به زیرِ بافتِ دریده مینمایاند. این جراحت چگونه ایجاد شده بود: سرنیزه، چاقو، خنجر؟ مگسها همگی اطراف و روی آن را پوشانده بودند. سری که بزرگتر از یک هندوانه بود—هندوانهای سیاه. از اسماش پرسیدم؛ او یک مسلمان بود.
”این کیه؟“
”یک فلسطینی،“ مردی حدوداً چهلساله به فرانسه جواب داد. ”ببین چی به روزش آوردن.“
پتو را دوباره بر روی جسد کشید و پایینتنه و پاهایش را پوشاند. ساقها لخت بودند، سیاه و متورّم. پاها را چکمههای سیاه بدون بند در خود داشت، و پاشنهها را طنابی مقاوم—استحکامِ طناب کاملاً مشهود بود—به طول تقریبی سه متر، بهشدت به هم بسته بود. که ترتیبی دادم خانم اس. (یک امریکایی) بتواند عکسی واضح از آن بگیرد۶. از مردِ چهلساله سؤال کردم میتوانم چهرهی جسد را بببینم.
”اگر میخواهید، ولی باید خودتان نگاه کنید.“
”کمکام میکنید سرش را برگردانم؟“
”نه.“
”با همین طناب از خیابان کشیدنداش تا اینجاشاش؟“
”نمیدونم، آقا.“
”آدمای حدّاد بودند؟“۷
”نمیدونم، آقا.“
”اسرائیلیها؟“
”نمیدونم.“
”کتائب؟“۸
”نمیدونم.“
”میشناختینش؟“
”بله.“
”وقتی داشت میمرد شما دیدینش؟“
”بله.“
”چه کسی کُشتش؟“
”نمیدونم.“
او بهسرعت از من و مردِ مُرده دور شد. از دور نگاهاش را به سمت من برگرداند و در خیابان کناری کوچکی ناپدید شد.
حالا باید از کدام کوچه بروم؟ مردانِ پنجاه ساله، جوانانِ بیست ساله، دو پیرزنِ عرب من را به سمت خود میکشیدند، و احساس کردم انگاری در مرکز یک قطبنما قرار گرفتهام که هر شعاعاش به سوی صدها مُرده اشاره میکند.
همینجا اضافه خواهم کرد، بدون اینکه واقعاً بدانم چرا در این نقطه از داستانام به آن اشاره میکنم: ”فرانسویها عادت دارند از گونه-گفتارِ بیروحِ ’کارِ کثیف‘ استفاده کنند؛ خوب، از آنجا که ارتش اسرائیل دستور ’کثیف کاری‘ به کتائب یا حدّادیها داده بود، حزب کارگر ’کارِ کثیف‘اش را بهواسطهی لیکود (Likud)، بِگین (Begin)، شارون (Sharon)، شامیر (Shamir) انجام داد.“۹ این گفتآوردی از آر. بود، یک روزنامهنگارِ فلسطینی که ۱۹ سپتامبر هنوز در بیروت بود.
میانِ آنها یا در امتدادِ آنها—همگی قربانیانی شکنجه شده—نمیتوانم این ”دیدارِ ناپدیدار“ را از سرم بیرون کنم: شکنجهگر چه شکلی بوده است؟ چه کسی بوده است؟ هم او را میبینم و هم نمیبینم. به هر کجا نگاه میکنم او را میبینم و تنها شکلی که تا همیشه خواهد داشت شکلی ست که با نمودهای گروتسک، حالات، و ژستهای بیجان پیراکِش شده است، و ابری از مگس به زیرِ آفتاب احاطهاش کرده است.
از آنجا که دریانوردان امریکایی، هوانوردان فرانسوی، و تفنگبهدستهای (bersagliers) ایتالیایی که نیرویی مداخلهجو در لبنان پیاده کردند بهسرعت منطقه را ترک کردند (ایتالیاییها با دو روز دیرکرد با کشتی رسیدند و با هواپیماهای هرکولی فرار کردند!)،۱۰ از آنجا که آنها یک روز یا سی-و-شش ساعت قبل از زمانِ قانونی عزیمتشان رفتند، انگاری در حال فرار بودند، و در شب ترورِ بشیر جمیل—آیا واقعاً فلسطینیان در اشتباه بودند که تعجب نکنند چرا امریکاییها، فرانسویها و ایتالیاییها بدونِ هشدار سریعاً گورشان را گم کردند، اگر نمیخواستند دستشان در بمبگذاریِ ستادِ کتائب رو شود؟۱۱
حقیقت این است که آنها خیلی زود و سریع منطقه را ترک کردند. اسرائیل دربارهی کارامدیاش در جنگ، آمادگیاش برای نبرد، تواناییاش در منفعت بردن از شرایط و تغییرِ شرایط به منظور منفعت بردن از آن بهخود میبالد. ماجرا از این قرار بود: سازمان آزادیبخش فلسطین بیروت را پیروزمندانه با یک کشتیِ یونانی و اسکورت دریایی ترک میکند. بشیر پنهانی با بگین در اسرائیل دیدار میکند. دخالت سه نیروی (امریکایی، فرانسوی،ایتالیایی) روز دوشنبه به پایان میرسد. بشیر سهشنبه ترور میشود. نیروی دفاعِ اسرائیل (Tsahal)12چهارشنبه صبح وارد بیروتِ غربی میشود.
سربازان اسرائیلی صبح روز خاکسپاریِ بشیر به سمت بیروت پیش میرفتند، انگاری تازه از بندرگاه رسیده باشند. با دوربین از طبقهی هشتمِ خانهام نزدیکشدنِ همهی آنها را در یک ستون میدیدم. از این که اتفاقی نیافتاد شگفتزده شدم، زیرا با یک تفنگ و دیدی مناسب میشد تک تکِ آنها را شکار کرد. درندگیشان قبل از آنها رسیده بود.
و تانکها به دنبالشان آمدند. و پس از آن جیپها.
آنها خسته از چنین راهپیمایی طولانی زودهنگامی، نزدیک سفارت فرانسه توقف کردند، و اجازه دادند تانکها از آنها پیشی بگیرند، و یکراست وارد حمرا (Hamra)13 شوند. سربازها، هر ده متر یک سرباز، با تفنگهایی نشانه رفته، پشتهای لمیده بر دیوارِ سفارت، بر پیادهروها نشسته بودند. با تَنِهدیسهای بلندشان، از چشم من به مارهای بوآیی میمانستند که دو پایشان را دراز کرده باشند.
«اسرائیل به حبیب، نمایندهی امریکایی، قول داده بود که پا در بیروتِ غربی نگذارد و مهمتر از همه به جمعیّت غیرنظامی اردوگاههای فلسطینی احترام بگذارد. عرفات هنوز نامهای را که در آن رونالد ریگان قول مشابهی را داده بود در دست دارد. از قرار معلوم حبیب قول آزادیِ نُه هزار زندانی را در اسرائیل به عرفات داده بود. پنجشنبه قتلِ عامهای شتیلا و صبرا شروع شد. ’کُشت-و-کشتاری‘ که اسرائیل ادّعا کرد با بازگردانیِ نظم به اردوگاهها مانعِ آن میشود! . . . » این همان چیزی است که یک نویسندهی لبنانی به من گفت.
«کژروی از تمامی اتّهامات برای اسرائیل بسیار ساده خواهد بود. روزنامهنگاران مطبوعات اروپایی همگی برای اثباتِ بیگناهیاش سخت مشغول شدهاند: هیچ یک از آنها نخواهند گفت که از شبِ پنجشنبه تا جمعه، و جمعه تا شنبه، کلمهای عبری در شتیلا شنیده شده است.» این چیزی است که لبنانیِ دیگری به من گفت.
زنِ فلسطینی—چون نمیتوانم شتیلا را بدونِ رفتن از جسدی به جسدِ دیگر ترک گویم و این بازی مار-و-پله بهحتم به این معجزه ختم میشود: شتیلا و صبرا با خاک یکسان شد، مؤسساتِ ملکی بر سرِ بازسازی بر این گورستانِ یکدست میجنگیدند—زنِ فلسطینی احتمالاً از وقتی موهایش خاکستری شده بود به پیرزنی بدل شده بود. او به پشت افتاده بود، آنجا بر خردهسنگها، آجرها، میلههای آهنی خمیده، ناراحت، اوفتاده یا انداخته شده بود. نخست، از دیدن ریسمانِ بافتهشدهی عجیبی از طناب و پارچه که مچ دستی را تا دیگری درمینوردید و دو بازو را بهطور افقی از هم باز میکرد بسیار شگفتزده شدم، انگاری به صلیب کشیده شده بود. صورتِ سیاه و بادکرده رو به آسمان بود، سیاه از انبوهِ مگسها، با دندانهایی که در نظرم سفیدی زنندهای داشتند، چهرهای که بهنظر بدون هیچ حرکتی، شکلک درمیآورد یا لبخند میزد یا جیغی ممتد و خاموش را فریاد میکشید. جورابهایش از نوعی پشمِ سیاهرنگ بودند، و لباسِ مزیّن به گلهای صورتی و خاکستریاش اندکی بالا رفته یا بیش از اندازه به تناش کوتاه بود، نمیدانم کدام یک، بالای ساقها، سیاه و متورّم، خود را نشان میدادند، بارِ دیگر با سایههایی ملایم از ارغوانیِ روشن که با بنفش و ارغوانیِ مشابه گونهها همسان بود. آیا اینها کوفتگی بودند، یا نتیجهی طبیعیِ گندیدن به زیرِ آفتاب؟
”با قنداقِ تفنگ اینطوری داغوناش کردند؟“
”نگاه کنید، آقا، به دستهایش نگاه کنید.“
متوجه آن نشده بودم. انگشتانِ هر دو دست مانند بادبزن از هم باز شده بود و انگاری ده انگشت با قیچی باغبانی بریده شده بودند. سربازان، مانند کودکان میخندیدند و آواز میخواندند، احتمالاً از پیدا کردن و استفادهی از این قیچیها بهوجد آمده بودند.
”نگاه کنید، آقا.“
قسمت انتهاییِ انگشتاناش، مفصلهای بالایی، با ناخنها، در خاک غلتیده بودند. مرد جوان که، خیلی خونسرد، بدونِ هیچ فشاری، چگونگیِ شکنجهی مُردهها را نشانام میداد، به آرامی پارچهای را بر روی صورت و دستها، و تکهای مقوا بر روی پاهای زن فلسطینی کشید. همهی آنچه که هماکنون میتوانستم بازشناسم، کپهای از لباسهای خاکستری و صورتیرنگ بود که مگسها بر روی آن بالبال میزدند.
سه مردِ جوان من را به کوچهای کشاندند.
”بروید داخل، آقا، ما بیرون منتظر خواهیم ماند.“
اتاقِ نخست برجای مانده از یک خانهی دوطبقه بود. اتاق کاملاً آرام، و حتی پذیرا به نظر میرسید؛ تلاشی برای شادمانی، شاید حتی تلاشی موفقیتآمیز در جهت استفاده از باقیماندههای گوناگون، با اسفنجهایی که به درونِ تکه خرابهای از یک دیوار انباشته شده بودند، با آنچه ابتدا در نظرم سه صندلی آمد در واقع سه صندلی اتومبیلی بودند (احتمالاً از یک مرسدسِ اوراقی)، تختی با بالشهای پوشیده با گلهای زننده و طرحهای سَبکدار، یک رادیوی کوچک خاموش، دو شمعدانی خاموش. اتاقی کاملاً آرام، حتی با وجود فرشی از پوکه فشنگهای خالی که کف زمین را پوشانده بود. . . . درب انگاری با جریان هوا به هم کوبیده شد. بر روی پوکههای خالی فشنگ گام برداشتم و دری را که به اتاق کناری باز میشد هُل دادم، امّا مجبور بودم فشار بیشتری وارد کنم: پاشنه چکمهای راه ورودم را بند آورده بود، پاشنهی جسدی افتاده به پشت، کنار جسدِ دو مردِ دیگر که بر شکمهایشان افتاده بودند، همگی بر فرشی دیگر از پوکه فشنگهای خالی آرمیده بودند. به خاطر همین پوکهها چندین بار نزدیک بود زمین بیافتم.
در انتهای دیگر این اتاق درب دیگری، بدون هیچ قفل و چفتی، باز بود. بر روی اجساد گام برداشتم بهسان کسی که از مغاکهای تنگ میگذرد. جسد چهار مرد در این اتاق روی هم بر یک تخت انباشته شده بود، هر یک بر روی دیگری، انگاری هر کدام از نفر زیریناش مراقبت میکرد، یا انگاری آنها را یک شهوت ارُتیکِ در-حالِ-فروپاشی فرا گرفته بود. این کپه از پوششها بوی تندی میداد، با این حال بوی بدی نبود. انگاری مگسها و بو با من خو گرفته بودند. بیش از این چیزی را در این ویرانهها، در این آرامش، نیازردم.
با خود فکر کردم ”در طولِ شبهای پنجشنبه تا جمعه، و سپس از جمعه تا شنبه و شنبه تا یکشنبه، هیچ کس با آنها بیدارمانی (vigil) نگُزیده بود.“
با این حال، به نظرم رسید کسی قبل از من و پس از مرگشان به این مُردهها سر زده بود. آن سه مردِ جوان کمی آن طرفتر بیرون از خانه با دستمالهای کشیده بر بینیهایشان انتظار من را میکشیدند.
آن هنگاهم بود، که وقتی داشتم از خانه بیرون میآمدم، نوعی تکانهی ضعیف از دیوانگی من را به لبخندزدن واداشت. با خود فکر کردم هرگز تخته یا درودگرِ کافی برای ساختِ تابوت پیدا نمیکنند. امّا چه نیازی به تابوت داشتند؟ مردان و زنانِ مُرده همگی مسلمان بودند که (به جای تابوت) کفنپوش میشوند. چند متر برای کفنپوش کردنِ این همه جسد کفایت میکند؟ و چه تعداد دعا گوی؟ به باور من، ریتمِ دعاگویی، همان چیزی بود که در این میان گم شده بود.
”بیایید، آقا، سریعتر بیایید.“
این همان لحظهای ست که باید بنویسم که این دیوانهگیِ ناگاه و آنی که من را به متر کردنِ پارچهی سفید واداشت، سرزندگیِ انرژیداری به گامهایم بخشید، و شاید دلیلِ آن چیزی بود که یک زنِ فلسطینی، از دوستانام، روزِ قبل به من گفته بود.
«منتظر کسی بودم کلیدها را برایم بیاورد (کدام کلیدها: کلید اتومبیل، کلید خانه، همهی آنچه به خاطر دارم واژهی است بهنام کلید)، که پیرمردی دواندوان از کنارم گذشت. ’کجا؟‘—’کمک بیاورم. من گورکَنَم. آنها گورستان را بمباران کردهاند. استخوان همهی مردهها از خاک بیرون زده است. برای جمع کردنِ استخوانها به کمک نیاز دارم.‘»
این دوست، به گمانام، مسیحی است. او (زن) همچنین به من گفت: «وقتی بمبِ خلأ—بمبِ درونکافت هم میگویند—دویست و پنجاه نفر را از پای درآورد، همهی آن چیزی که داشتیم تنها یک صندوق بود. مردها یک گورِ جمعی در گورستانِ کلیسای ارتدکس حفر کردند. صندوق را پُر میکردیم، و آنجا خالی میکردیم. ما به زیرِ بمبها اینطرف آنطرف میشدیم، تا جایی که میتوانستیم تکههای بدن و کالبدها را بیرون میکشیدیم.»
به مدّتِ سه ماه، مردم از دستهایشان برای دو کارکردِ گوناگون استفاده میکردند: در طولِ روز برای چنگزدن و لمس کردن، در شب، برای دیدن. خاموشیِ الکتریسیته این آموزشِ کور-مَردی را ضروری ساخته بود، همچنان که دو-سه بار در روز بالارفتن از آن صخرهی مرمرین و راهپلهی هشتطبقه را تکرار میکرد. همهی ظروفِ موجود در خانه را بایستی از آب پُر میکردیم. هنگامیکه سربازان اسرائیلی همراه با کتیبههای عبریشان وارد بیروت غربی شدند، خطوط تلفن قطع شد. جادههای اطراف بیروت نیز بسته شدند. تانکهای مِرکاوای (Merkava) دائماً-در-حرکت به ما ثابت کردند که همهی شهر را زیرِ نظر دارند، هرچند در آن لحظه فکر میکردیم ساکنانِ آن (تانکها) از این که به آماجی ثابت بدل شوند وحشت کرده بودند۱۵. شکّی نیست که آنها از فعالیّتِ مرابطون (Murabitoun) و فدایینی که توانسته بودند در قسمتهایی از بیروت غربی ماندگار شوند، وحشت کرده بودند.۱۶
روزِ بعد از ورودِ ارتشِ اسرائیل به شهر، ما زندانی بودیم، امّا بهنظرم آمد که متجاوزان بیش از اینکه وحشت کرده باشند موردِ نفرت واقع شده بودند؛ آنها بیشتر ایجادِ نفرت میکردند تا ترس و وحشت. هیچ اثری از خندیدن و لبخند زدن در سربازان نبود. یقیناً زمان زمانِ پرتاب برنج یا گُل به هوا نبود.۱۷
پس از اینکه جادهها مسدود و خطوط تلفن مسکوت شده بودند، ناتوان از هر گونه ارتباط با باقی دنیا، برای نخستین بار در زندگیام احساس کردم در حال تبدیل شدن به یک فلسطینیام و از اسرائیل متنفر شدم.
در استادیوم ورزشی، نزدیک بزرگراهِ بیروت-دمشق، استادیومی که با بمباران هوایی کاملاً تخریب شده بود، لبنانیها انباشتی از سلاحها را تحویل افسران اسرائیلی دادند، که ظاهراً همهی آن عمداً خراب شده بود.
در آپارتمانی که ساکن هستم، هر یک از ما رادیویی داریم. ما به رادیو کتائب، رادیو مُرابطون، رادیو عمّان، رادیو اورشلیم (به زبان فرانسه)، رادیو لبنان گوش میدهیم. احتمالاً همه در آپارتمانهاشان همین کار را انجام میدهند.
«ما از طریق جریانهای بسیاری با اسرائیل در ارتباط هستیم که برای ما بمب، تانک، سرباز، میوه، سبزیجات میآورند؛ آنها سربازان ما، فرزندان ما را، در آمد-و-شدی بیوقفه و دائمی، به فلسطین میبَرَند، آنها میگویند چنانکه از زمان ابراهیم—در اصل-و-نسباش، در زباناش، در همان خاستگاههای مشترکمان . . . به آنها پیوند خوردهایم.» (از یک فدایی فلسطینی). او اضافه کرد، «خلاصه، آنها به ما حمله میکنند، ما را آزار میدهند، ما را خفه میکنند و دوست دارند ما را با هر دو دست در آغوش بکشند. آنها میگویند خویشاوند خونی ما هستند. آنها از عزیمت ما از سوی خود بسیار اندوهگین هستند. آنها یقیناً از دست ما و خودشان خشمگین شدهاند.»
***
اگر «چهار ساعت در شتیلا» ارزشمندترین متنِ ادبی و سیاسیِ این مجموعه در نظر گرفته شود، به این خاطر است که از قلمروهای ادبی و سیاسی میگریزد. در واقع، ژنه همهی سرمایههای هنریاش را با مهارت و جسارتی که پیشگمانهی اسلیمیهایِ عظیمِ زندانی عشق بود برای آن به کار گرفت—امّا واضح است که این مقاله، ”رپُرتاژ“ی واقعی دربارهی قتلِ عامهای شتیلا ست که با دقّت و جدیّتِ یک اتهامِ رسمی ارائه شده است.
امّا در حقیقت این متن از حد-و-مرزهای خودش فراتر میرود. به تنهایی میانِ نوشتارهای مؤلف میایستد و نشانِ تجربهای را بر پیشانی دارد که آنقدر لُخت و خام است که متن را از هر ژانرِ دیگری مجزّا میسازد. بنا بر این، همچنانکه چارچوب تاریخی و محیطی متنِ نگاشته شده در آن را جایمند میکنیم، مهم است فراموش نکنیم گواهی که متن پیشنهاد میکند نه به تاریخ و نه به محیط تقلیلپذیر نمیباشد.
در آگوستِ ۱۹۸۲، پس از غیبتی ده ساله، ژنه تصمیم گرفت به همراهیِ لیلا شهید (Layla Shahid)، که در راهِ بیروت بود، به خاورمیانه بازگردد. سلامتِ جسمانیاش در پایینترین میزانِ ممکن بود. کُبالتی که برای درمانِ سرطان دریافت میکرد نیرویش را کاملاً تحلیل برده و او را بهشدت افسرده کرده بود: میگفت شوق به نوشتن در او از میان رفته است؛ به جز چند مصاحبه، از سال ۱۹۷۷ به این سو چیزی منتشر نکرد، و از بیشترِ پروژههایش دست کشید—پروژههایی شاملِ سفارشِ نگاشتِ اُپرانامهای برای بولز (Boulez) و فیلمِ در بارهی مترای ([زبانِ دیوار] Le Langage du muraille) که طرحِ فیلمنامهی بلندی را برای آن در سر داشت. او همچنین امیدِ به اتمام رساندنِ کتابِ بلندی در بارهی فلسطینیان را از دست داد، کتابی که سالها روی آن کار کرده بود.
دوستاش لیلا شهید، ویراستارِ Revue d’etude palestiniennes، که بعدها به یکی از ”قهرمانانِ دوآتشه“ی زندانی عشق تبدیل شد (ص. ۲۲۸)، نگرانیهایش را پیرامون ازکارافتادگیِ ژنه بیان کرد؛ پاسخِ ژنه، بازگشت به فلسطین بود.
ژنه بدونِ اینکه خبر داشته باشد در لحظهای بحرانی در جنگِ لبنان (۱۲ سپتامبرِ ۱۹۸۲) در راهِ بیروت بود، این وضعیت آرام به نظر میرسید. در پایانِ یک حملهی سه-ماهه—ارتشِ اسرائیل درست بیرونِ شهر بود—جنگجویانِ فلسطینی، که در قسمتهای غربیِ بیروت پناه گرفته بودند، تحتِ حفاظت یک نیروی مداخلهجویِ چندملیّتی (امریکاییها، فرانسویها، و ایتالیاییها)، که بیشترِ آنها به تازگی تونس، الجزایر، یا یمن را ترک کرده بودند، موافقتِ خود را به ترکِ شهر اعلام داشتند. اردوگاههای فلسطینی خلعِ سلاح شده بودند، و از ۲۳ آگوست، جمهوریِ لبنان رئیس جمهوری جدید به نامِ بشیر جمیل داشت.
امّا یک روز پس از رسیدنِ ژنه، وقایع آهنگِ شتاب به خود گرفتند. در ۱۳ سپتامبرِ، از بالکنِ آپارتمانِ لیلا شهید، ژنه عزیمتِ نیروهای مداخلهجو را به نظاره ایستاد. هنوز کشتیها به دریا نیافتاده بودند که در ۱۴ سپتامبر، رئیسجمهور—که رهبرِ احزابِ راستِ مسیحی نیز بود—در ستادهای حزباش موردِ حمله قرار گرفت و ترور شد. در سحرگاهِ ۱۵ سپتامبر، ارتش اسرائیل، با نقضِ همهی پیماننامههای قبلیاش، به منظورِ ”نگاهداشتِ نظم“ و دستگیریِ آخرین بازماندههای جنگجویانِ فلسطینی در شهر، واردِ پایتختِ لبنان شد. در بعد-از-ظهرِ همان روز، ارتشِ اسرائیل اردوگاههای فلسطینیِ صبرا و شتیلا در مرزِ بیروت را محاصره کرد و ستادش را در یک ساختمانِ هشت طبقهای به فاصلهی دویست متر از ورودیِ اردوگاهها برپا ساخت.
در ۱۶ سپتامبر، جوخههای مسلّح یونیفورمهای گوناگونِ ارتشهای چریکی از لبنانیهای مسیحی به تن کردند، و با حمایتِ نیروهای اسرائیلی، واردِ اردوگاهها شدند، و به ”پاکسازیِ آنها از تروریستها“ پرداختند. احتمالاً مست، و خشمگین از مرگِ ”رهبر“شان، بشیر جمیل، آنها به مدّتِ دو روز و سه شب غرشکنان، به قتلِ عامی دست زدند که نه کودکان و زنان، و نه سالمندان (شمارِ قربانیان از هزار و پانصد نفر تا پنج هزار نفر گذشت) هیچ یک از آن جانِ سالم به در نبردند؛ سربازانِ اسرائیلی، که از ساختمانهای بلندِ اقامتشان در آن ناحیه نظارهگرِ فاجعه بودند، نه آژیرِ خطری به صدا درآوردند و نه سعی در جلوگیری از آن به عمل آوردند.
در ۱۷ سپتامبر، هنگامیکه یک پرستارِ نروژیِ مشغول-به-کار در شتیلا از آپارتمانِ لیلا شهید دیدار کرد، ژنه پی برد که در اردوگاههایی که دسترسیاش به آنها محدود شده بود، اتفاقی در حالِ روی دادن است. روزِ بعد، او به اردوگاهها رفت امّا با تانکهای اسرائیلی مواجه شد که مانعِ ورودش شدند. یکشنبه، ۱۹ سپتامبر، حوالیِ ساعتِ ده صبح، ژنه به عنوانِ یک خبرنگارِ دغلی، نهایتاً موفق شد واردِ اردوگاه شتیلا شود. ارتشِ لبنان کنترلِ اوضاع را در دست داشت، و بولدوزرها به سرعت مشغولِ حفرِ گورهای جمعی شدند، امّا هنوز اجساد را دفن نکرده بودند. ژنه چهار ساعت را به زیرِ آفتابِ شدید در تنهایی گذراند و خیابانهای باریکِ اردوگاه را دور زد. هنگامیکه به آپارتمانی که در آن اقامت داشت بازگشت، بیست و چهار ساعت درِ اتاق را بر روی خودش قفل کرد: وقتی از اتاق بیرون آمد، گفت میخواهد هر چه زودتر آنجا را ترک کند. در ۲۲ سپتامبر، با پروازی از دمشق آنجا را ترک گفت، و در طولِ ماه اکتبرِ اقامتاش در پاریس، مقالهای نوشت که در اول ژانویه ۱۹۸۳، در(شمارهی ۶) Revue d’etude palestiniennes، به چاپ رسید.
شاید آن سی روزی که ژنه برای نوشتنِ مقاله سپری کرد، فاصلهای بهوجود آورد که به ژنه اجازه داد—احتمالاً به عنوانِ راهی برای فروکاستن از خشونتِ رخدادهایی که در حالِ بازسازیشان بود—که آنها را درون چارچوب خاطراتاش از فلسطینیان قرار دهد و متن را از لحاظ روابط میان دو دوره ساختبندی کند: دورهی نخست اقامتاش در اردن (۷۱-۱۹۷۰) بود و دورهی دوم واپسین سفرش در سال ۱۹۸۲٫ بدین طریق، با بازی گرفتنِ دو لحظهی گوناگون به طور همزمان، با در تماس قرار دادنِ دو لایهی گوناگون از خاطره با همدیگر، او رپرتاژ را با ساختاری زمانمند، و نامتفاوت از رمانهایش، به تحریر درآورد. پس دریافتِ این مهم تعجبآور نیست که نگارشِ این متن برای ژنه آغازِ بازگشتی بود به ”کارِ نوشتن“ (ب. زندانی عشق، ص. ۳۳۷، ۳۸-۳۳۷).
دستنویس «چهار ساعت در شتیلا»، بر روی بیست و هشت صفحه کاغذِ مجزا، رونوشت قدیمیتر از متنی را ارائه میکند که ژنه به یاری مستندات بازخوانی و تصحیح کرد. این در رابطه با عنوانِ مقاله، درنگی را پدید میآورَد: بالای عنوانِ انتخابی، ژنه عنوانی که ابتدا در نظر گرفته بود را خط زده است: ”چهار ساعت تنها در شتیلا و صبرا.“ شمارهگذاریِ صفحات ترتیبِ متفاوتی از متن را نشان میدهند: دو صفحهی نخست، در پایان افزوده شدهاند (بنا بر این مقاله از اینجا آغاز میشد: ”یک عکس دو بُعد دارد . . .“)، همان طور که دو صفحهی پایانیِ شمارهگذاری نشده افزوده شدند (متن با این جملات پایان مییابد: ”مردمِ بسیاری در شتیلا مردند، و دوستیِ من به آنها، علاقهی من به کالبدهای در حالِ گندیدنشان نیز فراوان بود چون که آنها را شناخته بودم. چرکین، بادکرده، فاسد به زیر آفتاب، آنها فدایین باقی ماندند“). این انتهای آغازین با رجوع به نخستین متنِ تایپشده، که امضای ژنه را بر خود دارد، تأییدپذیر است.
ورای این نشانگریها در رابطه با ساختار متن، دستنویس حاوی دگرگونههایی بسیار ریز، و تعدادی چند از افزودهها و بریدهها نیز میباشد. سه قطعهی طولانیتر، روی هم رفته حدودِ بیست سطر، با همراییِ ژنه از نسخهی منتشر شده برداشته شدند. اینجا، در یادداشتی که مکانِ ارجاعِ آن در متن آمده است، آنها ذکر شدهاند. یکی از آنها مربوط به سردستهی حزبِ اصلی مسیحیان در لبنان، پیر جمیل (Pierre Gemayel)، ”رهبرِ“ پیشینِ فالانژها بود؛ دو قطعهی دیگر بازتابی از مردمانِ یهودی را نشان میدهد، که دمادمِ وقوعِ حادثه در بیروت نگاشته شدند؛ ژنه با برداشتنِ آنها از نسخهی نهایی متن موافقت کرده بود.
:: از مجموعه مصاحبهها و مقالات ::
چهار ساعت در شتیلا
هیچ کس، هیچچیز، هیچ فنِّ روایی، هرگز نخواهد توانست آن شش ماه، و بهخصوص آن هفتههای نخست، که فدایین (Fedayeen) در کوههای جِرَش و عجلون، در اردن۲، سپری کردند را در واژهها جای دهد. دیگران پیش از من به صورت گاهشمار، روایتی از رخدادها را بازگفتهاند که به شرحِ پیروزیها و شکستهای سازمان آزادیبخش فلسطین (Palestine Liberation Organization) پرداخته است. احساسی که در هوا جریان دارد، رنگ آسمان، زمین، درختان، اینها گفتپذیر اند؛ اما سرمستیِ سبُک، حسِّ غلتخوردن بر روی زمین، برقِ نهفته در آن همه چشم، آشکارگیِ روابط نهتنها میان فدایین بلکه میان آنها و پیشواهایشان، هرگز.
آنجا به زیرِ درختان، همهچیز و همهکس بهخود میلرزیدند، سبُکدل، لبریز از حیرت بر یک زندگانیِ بس نو برای همه، و در این لرزانشها چیزی عجیب ناجُنبا وجود داشت، هشیار، پرواگر، و ایمن، بهسان کسی که با لبانِ خموش به دعا نشسته است. همهچیز به همهکس تعلّق داشت. هر کسی در تنهاییِ خود بود. و شاید نبود. در یک کلام، لبخند بر لبان و پریشان. آن منطقه از اردن که آنها به دلایلِ سیاسی بدان کناره گرفته بودند، از مرزِ سوریه تا السلط درازا داشت و با رودِ اردن و جادهی جِرَش تا اربد احاطه میشد. حدود ۶۰ کیلومتر مطول و ۲۰ کیلومتر وسیع، منطقهای کوهستانی بود که با بلوطهای همیشه سبز، روستاهای کوچک اردنی و محصولات کمتراکم پوشانده شده بود. آنجا به زیر درختان و چادرهای استتار شده، فدایین اردوگاههای منوّر و مجهز به جنگافزارهای نیمهسنگین برای واحدهای رزمی برپا کرده بودند. تا زمان آمادگریِ توپخانه—دراصل به منظورِ مقابله با عملیّاتِ اردنیها موردِ استفاده قرار میگرفت—سربازان جوان از سلاحهایشان نگاهداری میکنند، آنها را بهمنظور تمیزکردن و روغنکاری از هم باز میکردند، و در کمترین زمان روی هم سوار میکردند. حتی تعدادی بودند که چشمبسته در از-هم-بازکردن و سوارکردن سلاحهایشان ماهر شده بودند، تا بتوانند این کار را در شب نیز انجام دهند. هر سرباز پیوندی عاشقانه و سِحرآمیز با سلاحاش پرورده بود. از آنجا که فدایین بهتازگی نوجوانی را پشت سر گذاشته بودند، تفنگ بهعنوان یک سلاح نشانی از مردانگیِ پیروزگر بود، و همراه با آن، یقینِ باشندگی را میآورد. پرخاشگری از میان رفته بود: پشت هر لبخند دندانها خود را نمایان میساختند.۳
باقیِ روز، فلسطینیان چای مینوشیدند، ثروتمندان—فلسطینی یا غیره—و رهبرانشان را به باد انتقاد میگرفتند، و اسرائیل را خوار میشمرند، امّا بالاخص در بارهی انقلاب صحبت میکردند، انقلابی که درگیرِ آن بودند و انقلابی که عهدهدارش بودند.
اگر واژهی «فلسطینیان» در سرعنوان، در متنِ مقاله یا رسالهای به چشمام بیافتد، بلافاصله فدایینِ مکانی بخصوص—اردن—در خاطرم زنده میشود، در زمانی که به راحتی تعیّنپذیر است: اکتبر، نوامبر و دسامبرِ ۱۹۷۰، ژانویه، فوریه، مارس و آوریلِ ۱۹۷۱٫ آن هنگام، و آنجا بود که شاهدِ انقلابِ فلسطینیان بودم. گواهِ برجستهی آنچه در حال روی دادن بود، شدّت این خوشحالی در زنده بودن، «زیبایی» نیز خوانده میشود.
ده سال گذشت و چیزی از فدایین به گوشام نخورد، جز اینکه آنها در لبنان بودند. مطبوعات اروپایی با بیاعتنایی و حتی موهنانه دربارهی مردمِ فلسطین واژهسازی میکردند. سپس بهناگاه در بیروتِ غربی.۴
***
یک عکس دو بُعد دارد، صفحهی یک تلویزیون نیز همینطور؛ گذر از میان هر یک از آنها ناممکن است. از یک دیوارِ خیابان به دیوار دیگر، خمیده یا قوسیده، پاهایی اوفتاده بر یک دیوار و سرهایی لمیده بر دیوار دیگر، مجبور بودم برروی جنازههای چرکین و بادکردهای گام بردارم که همگی فلسطینی و لبنانی بودند. برای من، همچون دیگر ساکنانِ بازمانده، عبور از شتیلا و صبرا به یک بازی جفتک چهارکش میمانست.۵ گهگاهی کودکی مُرده خیابانهایی که خیلی باریک بودند و به نازکی کاغذ میمانستند را مسدود میکرد، و شمارِ مُردهها بسیار انبوه بودند. بدون شک بوی آن به مشام مردمانِ پیر آشنا بود: من را نیز نمیآزرد. امّا همه جا را مگس فرا گرفته بود. اگر دستمال یا روزنامهای عربی که برای پوشاندنِ سر آنجا بود را برمیداشتم، آنها را مغشوش میکردم. خشمگین از کردهی من، آنها به پشتِ دستام هجوم میآوردند و سعی در تغذیه از آن داشتند. نخستین جسدی که دیدم جسدِ پیرمردی پنجاه-شصت ساله بود. اگر زخم جمجمهاش را نشکافته بود (به نظرم، با ضربتِ تبر)، موهای سپیدش شکلی دایرهوار به خود میگرفتند. قسمتی از مغزِ چرکین نزدیک سر پخشِ بر زمین بود. تمامی بدن در دریایی از خون سیاه و لختهشده والمیده بود. سگک کمربند باز بود، و تنها یک دکمه از شلوارش بسته مانده بود. پایینتنه و پاهای مرد مُرده لخت، سیاه، بنفش و آبی بود: شاید شبهنگام یا سحرگاه به ناگاه غافلگیر شده بود؟ آیا در حال فرار بوده است؟ او در کوچهای کوچک نزدیک ورودی اردوگاه، مقابل سفارت کویت نقش بر زمین شده بود. آیا کشتار شتیلا بیسر-و-صدا اتفاق افتاده بود یا در سکوتِ کامل؟ در نهایت، سربازها و افسرانِ اسرائیلی ادّعا میکنند چیزی نشنیدهاند، به چیزی مشکوک نشدهاند، با وجودِ اینکه از بعد-از-ظهرِ چهارشنبه این مکان را در اشغالِ خود داشتهاند.
عکاسی در شکار مگسها، یا ضبطِ بوی سفید و سنگینِ مرگ ناتوان است. و نیز جست و خیزهای گامبرداشتن از جسدی به جسدِ دیگر از دید-اش پنهان میماند.
اگر بادقّت به بدنی مُرده نگاه کنی، پدیدهای غریب حادث میشود: نبودِ زندگی در کالبد به نبودِ تمامی کالبد، یا به پسرویِ بیوقفهی ناشی از نگاهات منجر میشود. حتی اگر دقیقتر شوی، آنگونه که فکر میکنی، هرگز قادر به لمس آن نخواهی بود. آن، تنها زمانی اتفاق میافتد که بر جسد درنگ کنی. امّا اگر حرکتی در جهتِ آن انجام دهی، نزدیک به آن خم شوی، دست یا انگشتی را به حرکت درآوری، (جسد) به ناگاه همانجا حاضر و صمیمی میشود.
عشق [l’amour] و مرگ [la’mort]: هنگامی که یکی از این دو واژه نوشته میشود، واژهی دیگر بهسرعت همراه با آن می آید. برای دریافتِ هرزگیِ عشق و هرزگی مرگ بایستی به شتیلا بروم. در هر دو مورد، بدن چیزی برای پنهان ساختن در خود ندارد: حالات، پیچ-و-تابها، ژستها، نشانهها، حتی سکوتها به هر دو دنیا تعلق دارند. کالبد مردی سی-سیوپنج ساله با شکم بر زمین افتاده بود. انگاری که همهی بدن چیزی جز مثانهای انسان-شکل نبود، آنقدر در مقابل آفتاب و بهواسطهی فرایندِ شیمیاییِ واگسست باد کرده بود که شلوارش بهشدت تنگ شده بود انگاری داشت در نشیمنگاه و رانها از هم دریده میشد. تنها قسمتِ پیدای صورت بنفش و سیاه شده بود. کمی بالاتر از زانو، رانِ ورآمده جراحتی سرگشاده را به زیرِ بافتِ دریده مینمایاند. این جراحت چگونه ایجاد شده بود: سرنیزه، چاقو، خنجر؟ مگسها همگی اطراف و روی آن را پوشانده بودند. سری که بزرگتر از یک هندوانه بود—هندوانهای سیاه. از اسماش پرسیدم؛ او یک مسلمان بود.
”این کیه؟“
”یک فلسطینی،“ مردی حدوداً چهلساله به فرانسه جواب داد. ”ببین چی به روزش آوردن.“
پتو را دوباره بر روی جسد کشید و پایینتنه و پاهایش را پوشاند. ساقها لخت بودند، سیاه و متورّم. پاها را چکمههای سیاه بدون بند در خود داشت، و پاشنهها را طنابی مقاوم—استحکامِ طناب کاملاً مشهود بود—به طول تقریبی سه متر، بهشدت به هم بسته بود. که ترتیبی دادم خانم اس. (یک امریکایی) بتواند عکسی واضح از آن بگیرد۶. از مردِ چهلساله سؤال کردم میتوانم چهرهی جسد را بببینم.
”اگر میخواهید، ولی باید خودتان نگاه کنید.“
”کمکام میکنید سرش را برگردانم؟“
”نه.“
”با همین طناب از خیابان کشیدنداش تا اینجاشاش؟“
”نمیدونم، آقا.“
”آدمای حدّاد بودند؟“۷
”نمیدونم، آقا.“
”اسرائیلیها؟“
”نمیدونم.“
”کتائب؟“۸
”نمیدونم.“
”میشناختینش؟“
”بله.“
”وقتی داشت میمرد شما دیدینش؟“
”بله.“
”چه کسی کُشتش؟“
”نمیدونم.“
او بهسرعت از من و مردِ مُرده دور شد. از دور نگاهاش را به سمت من برگرداند و در خیابان کناری کوچکی ناپدید شد.
حالا باید از کدام کوچه بروم؟ مردانِ پنجاه ساله، جوانانِ بیست ساله، دو پیرزنِ عرب من را به سمت خود میکشیدند، و احساس کردم انگاری در مرکز یک قطبنما قرار گرفتهام که هر شعاعاش به سوی صدها مُرده اشاره میکند.
همینجا اضافه خواهم کرد، بدون اینکه واقعاً بدانم چرا در این نقطه از داستانام به آن اشاره میکنم: ”فرانسویها عادت دارند از گونه-گفتارِ بیروحِ ’کارِ کثیف‘ استفاده کنند؛ خوب، از آنجا که ارتش اسرائیل دستور ’کثیف کاری‘ به کتائب یا حدّادیها داده بود، حزب کارگر ’کارِ کثیف‘اش را بهواسطهی لیکود (Likud)، بِگین (Begin)، شارون (Sharon)، شامیر (Shamir) انجام داد.“۹ این گفتآوردی از آر. بود، یک روزنامهنگارِ فلسطینی که ۱۹ سپتامبر هنوز در بیروت بود.
میانِ آنها یا در امتدادِ آنها—همگی قربانیانی شکنجه شده—نمیتوانم این ”دیدارِ ناپدیدار“ را از سرم بیرون کنم: شکنجهگر چه شکلی بوده است؟ چه کسی بوده است؟ هم او را میبینم و هم نمیبینم. به هر کجا نگاه میکنم او را میبینم و تنها شکلی که تا همیشه خواهد داشت شکلی ست که با نمودهای گروتسک، حالات، و ژستهای بیجان پیراکِش شده است، و ابری از مگس به زیرِ آفتاب احاطهاش کرده است.
از آنجا که دریانوردان امریکایی، هوانوردان فرانسوی، و تفنگبهدستهای (bersagliers) ایتالیایی که نیرویی مداخلهجو در لبنان پیاده کردند بهسرعت منطقه را ترک کردند (ایتالیاییها با دو روز دیرکرد با کشتی رسیدند و با هواپیماهای هرکولی فرار کردند!)،۱۰ از آنجا که آنها یک روز یا سی-و-شش ساعت قبل از زمانِ قانونی عزیمتشان رفتند، انگاری در حال فرار بودند، و در شب ترورِ بشیر جمیل—آیا واقعاً فلسطینیان در اشتباه بودند که تعجب نکنند چرا امریکاییها، فرانسویها و ایتالیاییها بدونِ هشدار سریعاً گورشان را گم کردند، اگر نمیخواستند دستشان در بمبگذاریِ ستادِ کتائب رو شود؟۱۱
حقیقت این است که آنها خیلی زود و سریع منطقه را ترک کردند. اسرائیل دربارهی کارامدیاش در جنگ، آمادگیاش برای نبرد، تواناییاش در منفعت بردن از شرایط و تغییرِ شرایط به منظور منفعت بردن از آن بهخود میبالد. ماجرا از این قرار بود: سازمان آزادیبخش فلسطین بیروت را پیروزمندانه با یک کشتیِ یونانی و اسکورت دریایی ترک میکند. بشیر پنهانی با بگین در اسرائیل دیدار میکند. دخالت سه نیروی (امریکایی، فرانسوی،ایتالیایی) روز دوشنبه به پایان میرسد. بشیر سهشنبه ترور میشود. نیروی دفاعِ اسرائیل (Tsahal)12چهارشنبه صبح وارد بیروتِ غربی میشود.
سربازان اسرائیلی صبح روز خاکسپاریِ بشیر به سمت بیروت پیش میرفتند، انگاری تازه از بندرگاه رسیده باشند. با دوربین از طبقهی هشتمِ خانهام نزدیکشدنِ همهی آنها را در یک ستون میدیدم. از این که اتفاقی نیافتاد شگفتزده شدم، زیرا با یک تفنگ و دیدی مناسب میشد تک تکِ آنها را شکار کرد. درندگیشان قبل از آنها رسیده بود.
و تانکها به دنبالشان آمدند. و پس از آن جیپها.
آنها خسته از چنین راهپیمایی طولانی زودهنگامی، نزدیک سفارت فرانسه توقف کردند، و اجازه دادند تانکها از آنها پیشی بگیرند، و یکراست وارد حمرا (Hamra)13 شوند. سربازها، هر ده متر یک سرباز، با تفنگهایی نشانه رفته، پشتهای لمیده بر دیوارِ سفارت، بر پیادهروها نشسته بودند. با تَنِهدیسهای بلندشان، از چشم من به مارهای بوآیی میمانستند که دو پایشان را دراز کرده باشند.
«اسرائیل به حبیب، نمایندهی امریکایی، قول داده بود که پا در بیروتِ غربی نگذارد و مهمتر از همه به جمعیّت غیرنظامی اردوگاههای فلسطینی احترام بگذارد. عرفات هنوز نامهای را که در آن رونالد ریگان قول مشابهی را داده بود در دست دارد. از قرار معلوم حبیب قول آزادیِ نُه هزار زندانی را در اسرائیل به عرفات داده بود. پنجشنبه قتلِ عامهای شتیلا و صبرا شروع شد. ’کُشت-و-کشتاری‘ که اسرائیل ادّعا کرد با بازگردانیِ نظم به اردوگاهها مانعِ آن میشود! . . . » این همان چیزی است که یک نویسندهی لبنانی به من گفت.
«کژروی از تمامی اتّهامات برای اسرائیل بسیار ساده خواهد بود. روزنامهنگاران مطبوعات اروپایی همگی برای اثباتِ بیگناهیاش سخت مشغول شدهاند: هیچ یک از آنها نخواهند گفت که از شبِ پنجشنبه تا جمعه، و جمعه تا شنبه، کلمهای عبری در شتیلا شنیده شده است.» این چیزی است که لبنانیِ دیگری به من گفت.
زنِ فلسطینی—چون نمیتوانم شتیلا را بدونِ رفتن از جسدی به جسدِ دیگر ترک گویم و این بازی مار-و-پله بهحتم به این معجزه ختم میشود: شتیلا و صبرا با خاک یکسان شد، مؤسساتِ ملکی بر سرِ بازسازی بر این گورستانِ یکدست میجنگیدند—زنِ فلسطینی احتمالاً از وقتی موهایش خاکستری شده بود به پیرزنی بدل شده بود. او به پشت افتاده بود، آنجا بر خردهسنگها، آجرها، میلههای آهنی خمیده، ناراحت، اوفتاده یا انداخته شده بود. نخست، از دیدن ریسمانِ بافتهشدهی عجیبی از طناب و پارچه که مچ دستی را تا دیگری درمینوردید و دو بازو را بهطور افقی از هم باز میکرد بسیار شگفتزده شدم، انگاری به صلیب کشیده شده بود. صورتِ سیاه و بادکرده رو به آسمان بود، سیاه از انبوهِ مگسها، با دندانهایی که در نظرم سفیدی زنندهای داشتند، چهرهای که بهنظر بدون هیچ حرکتی، شکلک درمیآورد یا لبخند میزد یا جیغی ممتد و خاموش را فریاد میکشید. جورابهایش از نوعی پشمِ سیاهرنگ بودند، و لباسِ مزیّن به گلهای صورتی و خاکستریاش اندکی بالا رفته یا بیش از اندازه به تناش کوتاه بود، نمیدانم کدام یک، بالای ساقها، سیاه و متورّم، خود را نشان میدادند، بارِ دیگر با سایههایی ملایم از ارغوانیِ روشن که با بنفش و ارغوانیِ مشابه گونهها همسان بود. آیا اینها کوفتگی بودند، یا نتیجهی طبیعیِ گندیدن به زیرِ آفتاب؟
”با قنداقِ تفنگ اینطوری داغوناش کردند؟“
”نگاه کنید، آقا، به دستهایش نگاه کنید.“
متوجه آن نشده بودم. انگشتانِ هر دو دست مانند بادبزن از هم باز شده بود و انگاری ده انگشت با قیچی باغبانی بریده شده بودند. سربازان، مانند کودکان میخندیدند و آواز میخواندند، احتمالاً از پیدا کردن و استفادهی از این قیچیها بهوجد آمده بودند.
”نگاه کنید، آقا.“
قسمت انتهاییِ انگشتاناش، مفصلهای بالایی، با ناخنها، در خاک غلتیده بودند. مرد جوان که، خیلی خونسرد، بدونِ هیچ فشاری، چگونگیِ شکنجهی مُردهها را نشانام میداد، به آرامی پارچهای را بر روی صورت و دستها، و تکهای مقوا بر روی پاهای زن فلسطینی کشید. همهی آنچه که هماکنون میتوانستم بازشناسم، کپهای از لباسهای خاکستری و صورتیرنگ بود که مگسها بر روی آن بالبال میزدند.
سه مردِ جوان من را به کوچهای کشاندند.
”بروید داخل، آقا، ما بیرون منتظر خواهیم ماند.“
اتاقِ نخست برجای مانده از یک خانهی دوطبقه بود. اتاق کاملاً آرام، و حتی پذیرا به نظر میرسید؛ تلاشی برای شادمانی، شاید حتی تلاشی موفقیتآمیز در جهت استفاده از باقیماندههای گوناگون، با اسفنجهایی که به درونِ تکه خرابهای از یک دیوار انباشته شده بودند، با آنچه ابتدا در نظرم سه صندلی آمد در واقع سه صندلی اتومبیلی بودند (احتمالاً از یک مرسدسِ اوراقی)، تختی با بالشهای پوشیده با گلهای زننده و طرحهای سَبکدار، یک رادیوی کوچک خاموش، دو شمعدانی خاموش. اتاقی کاملاً آرام، حتی با وجود فرشی از پوکه فشنگهای خالی که کف زمین را پوشانده بود. . . . درب انگاری با جریان هوا به هم کوبیده شد. بر روی پوکههای خالی فشنگ گام برداشتم و دری را که به اتاق کناری باز میشد هُل دادم، امّا مجبور بودم فشار بیشتری وارد کنم: پاشنه چکمهای راه ورودم را بند آورده بود، پاشنهی جسدی افتاده به پشت، کنار جسدِ دو مردِ دیگر که بر شکمهایشان افتاده بودند، همگی بر فرشی دیگر از پوکه فشنگهای خالی آرمیده بودند. به خاطر همین پوکهها چندین بار نزدیک بود زمین بیافتم.
در انتهای دیگر این اتاق درب دیگری، بدون هیچ قفل و چفتی، باز بود. بر روی اجساد گام برداشتم بهسان کسی که از مغاکهای تنگ میگذرد. جسد چهار مرد در این اتاق روی هم بر یک تخت انباشته شده بود، هر یک بر روی دیگری، انگاری هر کدام از نفر زیریناش مراقبت میکرد، یا انگاری آنها را یک شهوت ارُتیکِ در-حالِ-فروپاشی فرا گرفته بود. این کپه از پوششها بوی تندی میداد، با این حال بوی بدی نبود. انگاری مگسها و بو با من خو گرفته بودند. بیش از این چیزی را در این ویرانهها، در این آرامش، نیازردم.
با خود فکر کردم ”در طولِ شبهای پنجشنبه تا جمعه، و سپس از جمعه تا شنبه و شنبه تا یکشنبه، هیچ کس با آنها بیدارمانی (vigil) نگُزیده بود.“
با این حال، به نظرم رسید کسی قبل از من و پس از مرگشان به این مُردهها سر زده بود. آن سه مردِ جوان کمی آن طرفتر بیرون از خانه با دستمالهای کشیده بر بینیهایشان انتظار من را میکشیدند.
آن هنگاهم بود، که وقتی داشتم از خانه بیرون میآمدم، نوعی تکانهی ضعیف از دیوانگی من را به لبخندزدن واداشت. با خود فکر کردم هرگز تخته یا درودگرِ کافی برای ساختِ تابوت پیدا نمیکنند. امّا چه نیازی به تابوت داشتند؟ مردان و زنانِ مُرده همگی مسلمان بودند که (به جای تابوت) کفنپوش میشوند. چند متر برای کفنپوش کردنِ این همه جسد کفایت میکند؟ و چه تعداد دعا گوی؟ به باور من، ریتمِ دعاگویی، همان چیزی بود که در این میان گم شده بود.
”بیایید، آقا، سریعتر بیایید.“
این همان لحظهای ست که باید بنویسم که این دیوانهگیِ ناگاه و آنی که من را به متر کردنِ پارچهی سفید واداشت، سرزندگیِ انرژیداری به گامهایم بخشید، و شاید دلیلِ آن چیزی بود که یک زنِ فلسطینی، از دوستانام، روزِ قبل به من گفته بود.
«منتظر کسی بودم کلیدها را برایم بیاورد (کدام کلیدها: کلید اتومبیل، کلید خانه، همهی آنچه به خاطر دارم واژهی است بهنام کلید)، که پیرمردی دواندوان از کنارم گذشت. ’کجا؟‘—’کمک بیاورم. من گورکَنَم. آنها گورستان را بمباران کردهاند. استخوان همهی مردهها از خاک بیرون زده است. برای جمع کردنِ استخوانها به کمک نیاز دارم.‘»
این دوست، به گمانام، مسیحی است. او (زن) همچنین به من گفت: «وقتی بمبِ خلأ—بمبِ درونکافت هم میگویند—دویست و پنجاه نفر را از پای درآورد، همهی آن چیزی که داشتیم تنها یک صندوق بود. مردها یک گورِ جمعی در گورستانِ کلیسای ارتدکس حفر کردند. صندوق را پُر میکردیم، و آنجا خالی میکردیم. ما به زیرِ بمبها اینطرف آنطرف میشدیم، تا جایی که میتوانستیم تکههای بدن و کالبدها را بیرون میکشیدیم.»
به مدّتِ سه ماه، مردم از دستهایشان برای دو کارکردِ گوناگون استفاده میکردند: در طولِ روز برای چنگزدن و لمس کردن، در شب، برای دیدن. خاموشیِ الکتریسیته این آموزشِ کور-مَردی را ضروری ساخته بود، همچنان که دو-سه بار در روز بالارفتن از آن صخرهی مرمرین و راهپلهی هشتطبقه را تکرار میکرد. همهی ظروفِ موجود در خانه را بایستی از آب پُر میکردیم. هنگامیکه سربازان اسرائیلی همراه با کتیبههای عبریشان وارد بیروت غربی شدند، خطوط تلفن قطع شد. جادههای اطراف بیروت نیز بسته شدند. تانکهای مِرکاوای (Merkava) دائماً-در-حرکت به ما ثابت کردند که همهی شهر را زیرِ نظر دارند، هرچند در آن لحظه فکر میکردیم ساکنانِ آن (تانکها) از این که به آماجی ثابت بدل شوند وحشت کرده بودند۱۵. شکّی نیست که آنها از فعالیّتِ مرابطون (Murabitoun) و فدایینی که توانسته بودند در قسمتهایی از بیروت غربی ماندگار شوند، وحشت کرده بودند.۱۶
روزِ بعد از ورودِ ارتشِ اسرائیل به شهر، ما زندانی بودیم، امّا بهنظرم آمد که متجاوزان بیش از اینکه وحشت کرده باشند موردِ نفرت واقع شده بودند؛ آنها بیشتر ایجادِ نفرت میکردند تا ترس و وحشت. هیچ اثری از خندیدن و لبخند زدن در سربازان نبود. یقیناً زمان زمانِ پرتاب برنج یا گُل به هوا نبود.۱۷
پس از اینکه جادهها مسدود و خطوط تلفن مسکوت شده بودند، ناتوان از هر گونه ارتباط با باقی دنیا، برای نخستین بار در زندگیام احساس کردم در حال تبدیل شدن به یک فلسطینیام و از اسرائیل متنفر شدم.
در استادیوم ورزشی، نزدیک بزرگراهِ بیروت-دمشق، استادیومی که با بمباران هوایی کاملاً تخریب شده بود، لبنانیها انباشتی از سلاحها را تحویل افسران اسرائیلی دادند، که ظاهراً همهی آن عمداً خراب شده بود.
در آپارتمانی که ساکن هستم، هر یک از ما رادیویی داریم. ما به رادیو کتائب، رادیو مُرابطون، رادیو عمّان، رادیو اورشلیم (به زبان فرانسه)، رادیو لبنان گوش میدهیم. احتمالاً همه در آپارتمانهاشان همین کار را انجام میدهند.
«ما از طریق جریانهای بسیاری با اسرائیل در ارتباط هستیم که برای ما بمب، تانک، سرباز، میوه، سبزیجات میآورند؛ آنها سربازان ما، فرزندان ما را، در آمد-و-شدی بیوقفه و دائمی، به فلسطین میبَرَند، آنها میگویند چنانکه از زمان ابراهیم—در اصل-و-نسباش، در زباناش، در همان خاستگاههای مشترکمان . . . به آنها پیوند خوردهایم.» (از یک فدایی فلسطینی). او اضافه کرد، «خلاصه، آنها به ما حمله میکنند، ما را آزار میدهند، ما را خفه میکنند و دوست دارند ما را با هر دو دست در آغوش بکشند. آنها میگویند خویشاوند خونی ما هستند. آنها از عزیمت ما از سوی خود بسیار اندوهگین هستند. آنها یقیناً از دست ما و خودشان خشمگین شدهاند.»
***
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر