گويای حکايتی ست آن شمع خموش / خودکشی «منصور خاکسار»
همنشين بهار
در آستانه نوروز که سبزه و گل دست افشان و پای کوبان از راه میرسند...
در آغاز بهار که، باغ
سلام میکند سرو قیام میکند سبزه پیاده میرود (و)، غنچه سوار میرسد، در
این هنگامه زیبا که از درون شب تار (شب تار میهن)، گل صبح میشکفد و مردم
بپاخاسته ایران، فریاد آزادی سر میدهند ــ شاعر و نویسنده عزیز، منصور
خاکسار با نیم نگاهی به داستان فیلم خانهای از شن و مه House of Sand and Fog ، کیسه نایلونی را بر سر خویش کشید، راه تنفس را بر خود بست و رفت که رفت...
منصور خاکسار به حضور اجتماعی هنر، ایمان داشت.
منصور، مرد سرد و گرم چشیده روزگار، که به حضور اجتماعی هنر، ایمان داشت،گذارش
به زندان شاه نیز افتاد و از جمله جرمهایش این بود که در برهوت و ظلمات
آن دوره، پی آب و پی نور میگشت و هنر و ادبیات جنوب را بر سر زبانها
انداخت...
او به همراه نویسندگان دیگری از جمله عدنان غریفی، ناصر
تقوایی، احمد محمود، احمد آقایی، پرویز مسجدی، حسین رحمت، علی گلزاده،
مسعود میناوی، ناصر موذن، محمد ایوبی، پرویز زاهدی، بهرام حیدری و برادرش
(نسیم خاکسار) و... از شکلدهندگان داستاننویسی جنوب بود.
آیا منصور خاکسار با مرگ خویش شعری تازه سرود؟
آه/ تا آفتاب برآید/ مگر این دیده/ راه به خواب میبَرد؟
آیا منصور خاکسار که میگفت: من هرگز به سکوت نیندیشیده ام، با مرگ خویش شعری تازه سرود؟ آیا مرگش سراسر فریاد بود؟
آیا پیام خودکشی آن پیر در انتخاب تاریخ آن (آستانه نوروز و بهار)، نهفته
است؟ آیا نشانگر این واقعیت بود که ارزشهای مشترک دچار فروپاشی شده و
اهمیتشان را از دست داده اند؟
در نگاهی سطحی و خودفریبانه، او خودخواسته جان داد. اما در عالم واقع چنین نیست.
امثال
منصور خاکسار چون از بستری که آبشخور از آن داشتند، ظالمانه دور ماندند و
در ملاء اجتماعی خود نبودند به سوی چنین انتخابی رانده شده و از سر جبر،
این به اصطلاح اختیار را برگزیدند.
آنچه غمناک است عمیق نیست، آنچه عمیق است غمناک است. چنین مرگی در چنین ایامی مهیبتر از آنست که خودخواسته تعبیر شود.
اگر
امثال امپدوکلس (فیلسوف یونانی)، رینالدو آرناس (نویسنده و شاعر کوبایی)،
والتر بنیامین (فیلسوف آلمانی)، اشتفان تسوایک (نویسنده اتریشی)، استیگ
داگرمن (نویسنده سوئدی)، ژیل دلوز (فیلسوف فرانسوی)، ولادیمیر مایاکوفسکی
(شاعر روسی)، ویرجینیا وولف (نویسنده انگلیسی)، ایوانا برلیچ ماژورانیچ
(نویسنده کروات)، ارنست همینگوی (نویسنده آمریکایی)، ژرار دو نروال (شاعر
فرانسوی)، ونسان ونگوگ (نقاش هلندی)، آرتور کستلر... یا دیوید
فاستر والاس نویسنده آمریکایی رمان شوخی نامتناهی، ژیل دلوز فیلسوف
فرانسوی (که «ریزوم» را از زیستشناسی به فلسفه کشید) و ملکه واقعی هلند
«آنی ام خی شمیت»...خودکشی کردهاند ــ اصلا و ابدا آواری را که بر سر منصور خاکسار خراب شد، توجیه نمیکند.
همچنین،
این دروغ که گویا او به جریان اکثریت (فدایی) گرایش داشته و در اتحاد
جمهوری خواهان در کنار امثال فرخ نگهدار، جانب خاتمی را گرفته ــ از تأمل
در آن به اصطلاح مرگ خودخواسته نمیکاهد.
منصور،
سالها پیش از انقلاب با بچه های قدیمی و اولیه چریکها دمخور بود و پیر دیر
به حساب میآمد. به خارج هم که رفت با سعید سلطانپور، مهرداد پاکزاد و
کسان دیگری که من نمیشناسم (...)، «کمیته از زندان تا تبعید» را سامان داد
و در
کنفرانس های مطبوعاتی، میتینگ ها و راهپیمایی های متعدد در شهرهای مختلف
اروپا شرکت نمود و با ارائه اسناد و مدارک، جنایات رژیم سلطنتی در زندان ها
را افشا کرد.
از
مسئولین قدیمی کانون نویسندگان ایران، کانون نویسندگان ایران در تبعید و،
از یاران پر و پا قرص محفل ادبی دفترهای شنبه در لس آنجلس که سالیان درازی است جلسات ماهانه خود را حفظ کرده، بشمار میرفت.
منصور و دوستانش، زمانی نشریهای هم به همین نام (دفترهای شنبه)، منتشر میکردند.
خنده بر لب داشت (اما) روزی هزار سال میگریست.
v پناه بردن صادق هدایت به گاز برای خودکشی و جان دادن غریبانه اش در پاریس،
v مرگ به اصطلاح خودخواسته امثال دکتر حسن هنرمندی (شاعر، ادیب و مترجم بلند پایه ایرانی، مترجم مائده های زمینی آندره ژید)،
v خودکشی اسلام کاظمیه از بنیان گذاران کانون نویسندگان ایران که مهرماه ١٣۵۶در
هفتمین شب شعر تهران (انستیتو گوته) با آقای داریوش آشوری برنامه داشت و
پیرامون تاریخچه کانون نویسندگان و ارتباط آن با قانون اساسی سخنرانی کرد،
v پرتاب شدن نیما پسر آقای نعمت میرزاده (میم آزرم) از طبقه هفتم ساختمان،
v سوختن آن نقاش ایرانی در اسپانیا،
v اینکه محمدعلی بهرامیان (مجسمه ساز) خود را پنجره محل کارش به بیرون پرتاب میکند...
v اینکه مجتبی میر میران خود را در عراق دار میزند،
v اینکه پسر دکتر اسماعیل خویی (هومن) خود را سیم پیچ میکند و به برق میچسباند تا بمیرد،
v اینکه ژاله (مرضیه، پ) در پاریس خود را زیر ترن میاندازد ،
v اینکه منصور خوش خبری زیر چرخهای بیرحم قطار در سال هشتاد و پنج تکه تکه میشود،
v خودکشی «خلیل رحمتی» (کاک خلیل) از فعالین سابق سازمان چریکهای فدایی خلق ایران (اقلیت)
v خودکشی حسن ( لر)،
v خودکشی «حسین جامعی»
v خودکشی کامران فرمانده و خودکشی های دردناکی که بعد از فاجعه گاپیون روی داد...
v جان باختن مبارز فدایی مریم(فرشته بوزچلو) که در عراق خودکشی کرد، و
v خودکشی غمانگیز غزاله علیزاده ـ
(در همه این وقایع تلخ) جُدا از مسئولیت خود فرد که باید روی آن انگشت گذاشت، نکتهها نهفته است.
غزاله علیزاده وقتی شعر داروَک نیمایوشیج را میخواند، نشان می دهد چشم به راه مرگ نبوده و رو به زندگی داشته است...
هدایت که مثل ماهی روی خاک افتاده، پرپر میزد، جدا
از غمهایی که روح را چون خوره میخورد، آنچنان که از نامه هایش به شهید
نورایی برمی آید، غم معاش هم داشت. اسلام کاظمیه نیز همین طور...
مشکلات شخصی دکتر حسن هنرمندی که خنده بر لب داشت (اما) روزی
هزار سال میگریست به جای خود... اینکه منصور خاکسار با زن و فرزندانش
کنار هم نبودند... واقعی است اما اینها، همه داستان را توضیح نمیدهد.
تجسم آخرین لحظات زندگی امثال هدایت و ساعدی...مرا به یاد تابلوی فریاد The Scream اثر ادوارد مونچ Edvard Munch میاندازد.
چه دقیق میگوید نیمایوشیج:
گویای حکایتی ست آن شمع خموش،
افسرده ز رنج و تن بپاشیده ز هم.
چرا باید خودکشی، مشغله ذهنی امثال کاظمیه و خاکسار باشد؟
با تأکید بر این نکته که استبداد
زیر پرده دین ریشه همه نابسامانی ها و غربت ها است، باید گفت آنچه در
جامعه تبعیدیان ایرانی دیده نمیشود یک سرپناه واقعی است، سرپناه به معنی
واقعی کلمه.
اگر
اسلام کاظمیه و حسن هنرمندی و منصور خاکسار پناهگاه و سایبان داشتند، اگر
خود را تنها و بی پناه حس نمیکردند، بدون تردید اصالت را به زندگی
میدادند.
دوستی
میگفت مقایسه سرگدشت منصور با اسلام کاظمیه و...نادرست است. بسیار خوب
اما، پیام اینگونه مرگهای نابهنگام و بهت آور، مضمون واحدی دارند...
به
نظر من خودکشی رئیس قوه قضائیه، وزیر و سناتور (رژیم شاه) دکتر ناصر یگانه
نیز خالی از عبرت نیست. دکتر ناصر یگانه برخلاف امثال منصور خاکسار نه شور
آزادیخواهی داشت و نه انگیزه مبارزاتی. او در سال ۱۳۷۷ در آمریکا خودش را کشت.
حتی
خودکشی رومانتیک وار جهانگیر جلیلی، نویسنده رمان من هم گریه کردم، و زضا
کمال شهرزاد که در سال ١٣١٦ش در میان جامه های ابریشمین و عطرهای افسونگر
خودکشی کرد. قابل تأمل است. (او نمایشنامه های پر مشتری مینوشت و ترجمه
میکرد و با موفقیت بر صحنه های تئاتر ایران میآورد.)
***
راستی اگر با مفهوم جمعیت community و خانواده بیگانه نبودیم این حوادث جانکاه پیش میآمد؟
چرا از همدیگر آنچنان که باید و شاید یاد نمیکنیم؟
چرا تا عزا پیش نیاید گردهم نمیآئیم؟ چرا هوای همدیگر را نداریم؟
چرا باید خودکشی و مرگ خودخواسته، مشغله ذهنی و کابوس امثال کاظمیه و خاکسار باشد؟
چرا
در برابر مشکلات طاقت فرسای این زندگی سگی و فشارهای سیاسی و اجتماعی در
این غرب دوچهره کاسبکار ــ هنرمند، شاعر و نویسنده جماعت، خود را بیکس و
تنها میبیند و در برابر فشارهای زندگی یا رگبار اتهامات مرتجعین کهنه و
نو، چتر و سپری ندارد؟
دلیل رنجی که روح و روان امثال دکتر غلامحسین ساعدی و کمال رفعت صفائی را
میسائید تنها بیماری، بیقراری ها و ویژگیهای فردی نبود، در جفای روزگار،
غرورشان زخمی میشد. آن گوهران مراد نه هوا، بلکه زهر، زهر هلاهل تنفس
میکردند و کسی به دادشان نمیرسید.
تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را نان
سیر گشنگی ام، سیراب عطش
گر آب این است و نان است آن!
البته
این مرگ های خودخواسته نشانه اعتراض است اما، اینکه بگوئیم آنها با مرگ یا
خودکشی یک سیلی به زندگی خفت بار زدند و از شان انسانی دفاع کردند و هم
مرگ را به سخره گرفتند، چه چیزی را حل میکند؟
آری
دقت در نوع خودکشی (اسلام کاظمیه یا منصور خاکسار) و نفوذ در عالم و
لحظاتی که خود را میکشند ما را با یک اثر بدیع هنری و زنده آشنا
میکند...، اما از این اثر بدیع هنری و زنده چه درسی میگیریم؟
گاه باید برای گلی یا گیاهی یا ستاره و پرنده ای دست تکان داد.
هم
اینک نیز فرهنگ ورزان میهن ما غریب و تنها هستند و جدا از زهر روزگار، هر
کس و ناکسی به آنان میتازد. جغدان طوطی خوار که به انحصارطلبی خو دارند،
در پی آنند که قلمها را بشکنند. چه کسانی باید نقشه عسل پوشان سرکه فروش
را نقش بر آب کنند؟
چرا
باید نویسنده با اما و اگر حرف بزند و نتواند صاف و پوست کنده دشمنان بی
هنر آزادی قلم را نشانه بگیرد؟ چرا باید القاب ضد انقلابی و بریده نادم و
بریده خائن و اینگونه دُرافشانیها، مثل نقل و نبات ببارد و جای طاغی و
باغی و، (اندک اندک) ــ جای محارب بنشیند؟
جُدا از غارتگران حرث و نسل میهن مان، رنج و مرارت اهل دانش و فضل به تک تک ما مربوط است.
برای
مبارزه با جهل و تاریکی و در راستای رویارویی با استبداد دینی حاکم بر
میهنمان، باید هوای همدیگر را داشته باشیم و در برابر دروغ و دغل آخوندهای
بی عمامه نیز، بایستیم. حقیقت را فدای هیچ مصلحتی نکنیم و چونان رفیق عشق،
باکی از نشیب و فراز نداشته باشیم.
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
آری آری زندگی زیبا است...
«سرگی
الکس ساندروویچ یه سه نین» شاعر توانای روس است که در آغاز، به انقلاب
اکتبر تعلق خاطر داشت و افسوس که بی ـ چاره شد و دوای درد خود را نه در
مقاومت و، مبارزه با تاریکی، در خودکشی دید.
من بر خلاف دیدگاه او که پیش از درگذشتش نوشت:
در این زندگی مردن چندان تازگی ندارد و زیستن نیز دیگر چیز تازه ای نیست ــ معتقدم:
زیستن چیز تازه ای است. بله چیز تازه ای است و سلام بر زندگی.
گاه
باید برای گلی یا گیاهی یا ستاره و پرنده ای دست تکان داد و بوسه فرستاد.
اگر به نشستن در تاریکی خو نگیریم، اگر با ارتجاع و رفیق شفیقش، این
بورژوازی هار طماع بی پرنسیب مرزبندی داشته باشیم، اگر در برابراین زندگی که پارس میکند و این زمین که خار میخلد و این آسمان که بلا میریزد بایستیم ــ زندگی با همه غمها و فراز و نشیبش به راستی زیبا است. آری آری زندگی زیبا است...
زندگی مثل یک جادهاست، البته که بالا و پائین دارد و همیشه صاف نیست...نباید تسلیم سنگها و خارهای مغیلان شد...
باید
با تهی بودن و تهی شدن و روزمرگی رُستمانه جنگید. چون نیک بنگریم در اوج
تنهایی نیز تنها نیستیم. چه خوب که بهار هست و هر سال میآید.،
ابر
و باد و مه و خورشید و فلک داد میزنند ما با شما هستیم و ستمگران بیچاره
تر از آنند که همیشه پشت دروغ قایم شوند. زمین و زمان با ما است، با رهروان
است، با انسانی است که از ابتذال میگریزد و با جباران روزگار میستیزد.
با کسی است که سر را سندان صبور میکند و باج به شغال نمیدهد و جز به آن
حی لایموت به احدالناسی امید و هراس ندارد. چنین فردی هرگز، هرگز اصالت را به مرگ نمیدهد و امکان ندارد به پوچی برسد.
شعر خدا حافظ دوست من خدا حافظ
شعر «داس وی دانیا، دوروگ مویی، داس وی دانیا» خدا حافظ دوست من، خدا حافظ
До свиданья, друг мой, до свиданья
که سرگی آلکس ساندرو ویچ یه سه نین پیش از مرگ با خون خویش امضا کرده، این است:
بدرود دوست من بدرود
تو درقلب منی ای یار
حکم تقدیر بر جدایی است
و وعده میدهد به واپسین دیدار
بدرود دوست من بدرود، بی فشردن دستی، بی زمزمه ای
غمین مباش، خم رخساره ات از چیست؟
مردن در این زندگی هرگر چیز تازه ای نبودهاست
تازگی در زیستن نیز نیست.
تو درقلب منی ای یار
حکم تقدیر بر جدایی است
و وعده میدهد به واپسین دیدار
بدرود دوست من بدرود، بی فشردن دستی، بی زمزمه ای
غمین مباش، خم رخساره ات از چیست؟
مردن در این زندگی هرگر چیز تازه ای نبودهاست
تازگی در زیستن نیز نیست.
До свиданья, друг мой, до свиданья.
Милый мой, ты у меня в груди.
Предназначенное расставанье
Обещает встречу впереди.
До свиданья, друг мой, без руки, без слова,
Не грусти и не печаль бровей,-
В этой жизни умирать не ново,Но и жить, конечно, не новей
Милый мой, ты у меня в груди.
Предназначенное расставанье
Обещает встречу впереди.
До свиданья, друг мой, без руки, без слова,
Не грусти и не печаль бровей,-
В этой жизни умирать не ново,Но и жить, конечно, не новей
صادقانه بگویم که من با مضمون اینگونه اشعار هیچ میانه ای ندارم و آنرا نمیفهمم...
عجبا که ولادیمیر مایاکوفسکی Влади́мир Влади́мирович Маяко́вский که خود نیز خودکشی کرد، در سالهای جنگ داخلی در روسیه به جبهههای نبرد میرفت و در سنگرها، اشعار خود را برای رزمندگان میخواند.
مایاکوفسکی در جواب بند دوم این شعر جاییکه میگوید: مردن در این زندگی هرگر چیز تازه ای نبودهاست.تازگی در زیستن نیز نیست ــ مینویسد :
مردن در این زندگی
هرگز
مشکل نبودهاست.ساخت یک زندگی به مراتب مشکل تر است.
هرگز
مشکل نبودهاست.ساخت یک زندگی به مراتب مشکل تر است.
اما مایاکوفسکی نیز که با آن شور، این شعر را سرود و از سیزده جلد میراث ادبیش دوازده جلد آن پس از انقلاب به وجود آمده، چهار سال بعد با ضرب گلوله ای به زندگی خود پایان داد!
سرگی آلکس ساندرو ویچ یه سه نین،نیز همانند لرمانتوف و پوشکین، شیفته میهن ما هم بود و به یاد ایران و به قول خودش سرزمین فردوسی و سعدی، بارها در ذهن خویش راهی آنجا شد و از شیراز و خراسان نوشت...
«یه سه نین»، شعر خدا حافظ دوست من، خدا حافظ را ۹ سال پس از انقلاب، در سال ۱۹۲۶ سرود.
الکل و افسردگی و بد خُلقی عیال آمریکایی اش «آی سه دورا ـ دون کان»، Айседора Дунка یه
سه نین، را کلافه میکرد و بارها تصمیم گرفت رگ دستش را بزند یا خودش را
زیر قطار بیاندازد و عاقبت خود را کنار آبگرمکن اتاق شماره ۵ هتل Англетер «آن گه له تر»، حلق آویز نمود.
او
پیش از اینکار در هتل، دنبال جوهر میگشت تا جیزی بنویسد، نیافت. حوصله اش
سر رفت و دستش را زخمی کرد و با خون خونش شعر خداحافظ را امضا نمود.
ای کاش امید و اعتراض خط دهنده امثال او بود نه یأس و پوچی... خودکشی او بر خلاف خودکشی منصور بوی اعتراض نمیدهد.
او
پیر و سالخورده نبود تا با این نوجیه که نمیخواهم زمینگیر شوم و بار خاطر
دیگران باشم ــ از خودکشی، نگرش فلسفی بسازد و بگوید من با این کارم به
زندگی ارج مینهم !!
فیروز الوندی، آن لالهی سرنگون
زندانی سیاسی فیروز الوندی که بهایی زاده بود و حکم زندانش تمام شده و ملی کشی میکرد در اعتراض به بیداد حاکم بر جامعه و زندان، در قزل حصار، اوائل فصل بهار (اواخر فروردین سال ۶۴) خود را نشسته دار زد. پیام خودکشی فیروز نیز، در انتخاب تاریخ آن (در فصل بهار)، نهفته است...
برای اطلاع بیشتر از خودکشی فیروز الوندی، آن لاله سرنگون به صفحه ۱۸۹ اندوه ققنوس ها جلد دوم کتاب ارزشمند «نه زیستن نه مرگ» نوشته ایرج مصداقی مراجعه کنید.
خودکشی، بازتاب فاجعه گاپیلون
خودکشیهایی
که از سر استیصال و پوچی صورت میگیرد، با «خودکشیهای دیگر خواهانه»
امثال «بابی ساندز» و مبارزین دلیری که در مقابله با دشمن، با سیانور یا
گلوله خود را فدا میکنند از بنیاد متفاوت است.
موضوع
خود کشی ایرانیان تبعیدی، داستانش جدا است و تنها امثال حسن هنرمندی و
اسلام کاظمیه و مجتبی میرباران و منصور خوش خبری، ژاله (مرضیه، پ) در
پاریس... و منصور خاکسار را، شامل نمیشود.
بگذریم
از خودکشی های بسیاری که خوشبختانه به سرانجام نرسید و نمیرسد. خودکشی
ناموفق فاطمه توکلی در ترکیه و خیلی های دیگر در اروپا و آمریکا (...)
زنگها را به صدا در آورد اما کسی نشنید .
درست است که شرایط زندگی در خارج کشور ابتلائات خاص خودش را دارد و آثار آن اینگونه نیز بروز مییابد. اما همه داستان، این نیست
***
«خلیل رحمتی» (کاک خلیل) از فعالین سابق سازمان چریکهای فدایی خلق ایران (اقلیت) که از سال ۱۳۶۴، زیر فشار مناسبات محفلی حاکم، از سازمانش فاصله گرفته بود و از اوایل دهه ۹۰ به عنوان تبعیدی سیاسی در شمال آلمان، زندگی میکرد، روز ۲۷ اسفند سال ۸۴، خودسوزی و خودکشی میکند، او برادر « مسعود رحمتی» مسئول نظامی کمیته کردستان سازمان فدایی بود که سال ۱۳۶۱در جریان یک درگیری مسلحانه با پاسداران در جاده بوکان ـ سقز، جان باخت.
خودکشی
«خلیل رحمتی» به صف آرایی جناح عباس توکل ــ حسین زهری (بهرام)، و جناح
مصطفی مدنی ــ حماد شیبانی و، در یک کلام به «تفنگ کِشی و برادرکُشی» در
«روستای گاپیلون» مربوط است.
در
فاجعه گاپیلون رفقا و برادران دیروز، به چشمهای هم خیره شده و به روی
یکدیگر اسلحه کشیدند. در این حادثه پُر مکر و ننگ، اسکندر، کاوه، حسن از
مقر رادیو، و عباس و هادی از جناح معترضین در خون خویش غلطیدند و جسم ۶ نفر دیگر از طرفین زخم برداشت و البته زخم های ناپیدایی را هم در روح و روان دیگران باقی گذاشت.
خودکشی حسن ( لر)، نیز، که پس از فاجعه گاپیلون (واقعه ۴ بهمن سال ۶۴)، برای ادامه مبارزه، به اتحادیه میهنی کردستان عراق (یه که تی) و سپس به کومه له، پیوست به اینگونه برادرکشی ها مربوط است.
سال ۱۳۶۶ حسن ( لر)، تحت فشار شرایط ناامیدی و سرگردانی، با شلیک گلوله به خود، فریاد اعتراض سر داد.
اگر بر لبان «نیوشا فرهی» غنچه لبخند پژمرده شد به فجایعی چون گاپیلون هم مربوط است. خود سوزی «نیوشا فرهی»، در مقابل دفتر سازمان ملل در نیویورک در سال ۱۳۶۶، فقط اعتراض به سخنرانی سید علی خامنه ای، نبود.
جان باختن مبارز فدایی مریم(فرشته بوزچلو) که در عراق خودکشی کرد نیز بی ارتباط با فاجعه گاپیلون نیست.
همچنین خودکشی «حسین جامعی»
از فعالین اولیه سازمان فدایی، عنصر تأثیر گذار در کنفدراسیون دانشجویان
ایرانی در انگلستان، قابل تأمل است. او از پایه گذاران نشریه ۱۹ بهمن در شرایط پیش از انقلاب و از مروجین دیدگاههای بیژن جزنی در این نشریه بود. حسین جامعی در سال ۲۰۰۲، خود را در انگلیس حلق آویز کرد.
«کامران فرمانده»، نیز پس از چندین سال تحمل شرایط دشوار زندگی در ترکیه، تحت شرایط روحی تخریب شده ای، ۱۸ نوامبر ۲۰۰۲، از طریق استفاده از مواد سمی خود را سر به نیست کرد.
آیا
تکه تکه شدن سازمان فدایی و وقایعی چون فاجعه گاپیلون که بخشی از نیروی
سازمان فدایی را به سوی یأس و سرخورده گی سوق داد، در این مرگ و میرهای
جانسوز نقشی نداشته است؟
فیلم سینمایی خانهای از شن و مه House of Sand and Fog
فیلم سینمایی خانهای از شن و مه که نقش آفرینان اصلیش بن کینگزلی Ben Kingsley و شهره آغداشلو هستند زندگی
یک سرهنگ نیروی هوایی شاهنشاهی ایران (امیر مسعود بهرانی) را در پی انقلاب
۱۳۵۷ به تصویر میکشد که همراه با همسرش نادیا و پسر نوجوانش اسماعیل به
آمریکا کوچ میکند و در سانفرانسیسکو ناگزیر میشود برای ادامه زندگی به حمالی و کارهای سخت روی آورد.
وی
موفق به خرید خانه کوچکی میشود که نهایتاً با زور پلیس از چنگش در
میآورند... در پی حوادثی چند، فرزندشان به دست پلیس ایالات متحده کشته
میشود... زن و شوهر خسته و بی پناه سر بر زانوی غم نهاده، به اشک و ماتم پناه میبرند...
در پایان کار، سرهنگ نخست زناش را که خیلی هم دوست داشت با چایی مسموم کرده و میکشد و سپس با کشیدن نایلون بر سر، راه تنفس را برخودش میبندند و خودکشی میکند.
مرگ چیست؟ نردبان است یا بام؟
مرگ چیست؟ درون ما لانه دارد یا از بیرون میآید؟
موت است یا حیات؟ نردبان است یا بام؟ آیا مرگ هم، سایه دارد؟ مرد است یا زن؟ و آیا خود مرگ هم میمیرد یا تنها چیزی که زنده میماند خود اوست؟
موت است یا حیات؟ نردبان است یا بام؟ آیا مرگ هم، سایه دارد؟ مرد است یا زن؟ و آیا خود مرگ هم میمیرد یا تنها چیزی که زنده میماند خود اوست؟
آیا فی المثل منصور خاکسار برای همیشه پژمرد و خاک و علف شد؟ کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست؟...
نیستی و آنتروپی، آش خاله، و قانونمندی هستی است.
تمامی اساطیر بزرگ، شعرا، هنرمندان، فلاسفه، انبیاء و همه اندیشمندان جهان روی مرگ این راز رازها مکث کرده و به آن خیره شدهاند.
هستی
در عین نیستی و نیستی در عین هستی آدمی را مبهوت میکند. با چشم علم هم که
نگاه کنیم ـــ از آنجا که (در عمل) رسیدن به سکون مطلق، یعنی رسیدن به
منهای ۲۷۳ درجه حرارت یا سرمای زیر صفر، عملی و امکان پذیر نیست پس مرگ اساساً امری است مجازی که واقعیت ندارد! و ما که خیال میکنیم میمیریم نمیمیریم! این نه بازی با خیال و پندارگرائی، که اوج واقع بینی است. یعنی نیستی سرشار از وجود و، آبستن هستی است.
آیا مرگ که نمادی از کهولت و آنتروپی Entropy است کلید قفل بقا و خود دروازه ای به نگانتروپی negentropy و زندگی هم هست؟
آیا اینکه در کتب آسمانی از آفرینش و خلق مرگ، بله از آفرینش و خلق مرگ خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیاه -- صحبت شده، به این معنا است که اساساً نیستی که هستی جلویش لنگ میاندازد ــ خود آبستن هستی است؟
آیا
کلُّ شَیءٍ هَالِک إِلَّا وَجْهَهُ که مولوی نیز بارها در مثنوی بکار برده
و مترجمین غالباً اینگونه به فارسی آورده اند که همه چیز جز ذات احدیت، جز
او، فانی است ــ میتواند این معنا را هم بدهد که همه پدیده ها جز راستا و جهت تکاملی آن محو و نابود میشوند و عمل تکامل دهنده و رهائی بخش که خود یک هنر بزرگ است همواره پویا و ماندگار خواهد ماند؟
آیا از همین
روست که احساس هنرمند که با سیر شتابان زمان به هم آویخته و با گذشت مدام
عمر در جدال است، میکوشد به هر طریق که شده، عمر کوتاه آدمی را در آغوش
ابدیت زمان پایدار سازد؟
آیا اینکه زندگی آدمی پایان میپذیرد ولی مقاومت و هنر او جاودانه باقی میماند، از یک هستی جدید که به ظاهر نیستی مینماید، حکایت نمیکند و نشان نمیدهد که گویا در این مورد نیز اصل بقای انرژی صدق میکند؟
آیا اینکه زندگی آدمی پایان میپذیرد ولی مقاومت و هنر او جاودانه باقی میماند، از یک هستی جدید که به ظاهر نیستی مینماید، حکایت نمیکند و نشان نمیدهد که گویا در این مورد نیز اصل بقای انرژی صدق میکند؟
***
همنشین بهار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر