نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

خرمشهر ۲۵سال پس از پایان جنگ


پس از ۳۱سال خانه هنوز در ندارد اما زندگی چرا. سیم‌خاردارها و مرز نزدیک‌ترین چشم‌اندازش هستند و بند رختی آویزان بر تراس قدیمی از جریان زندگی در آن حکایت می‌کند. خانه در و پنجره ندارد، اما تا دلت بخواهد جای گلوله و خمپاره. تابلوی یادمان شهدای کربلای پنج در چندمتری قرار گرفته است.
آن‌سوی مرز عراق است و برهوت. این سوی مرز اما در خرابی‌های جنگ زندگی ادامه دارد. نزدیک می‌شوم برای پرس‌وجو و گپ‌وگفت. از بالای برج دیده‌بانی سربازی با اشاره دست ما را از نزدیک شدن منع می‌کند. به خیابان برمی‌گردیم. بچه‌های خاک‌آلود پابرهنه سبد میوه‌ای را وسیله بازی کرده‌اند. یکی داخلش می‌نشیند و بقیه می‌کشند. جوان‌ها در نیمه ظهر تفتیده خوزستان با چهره‌هایی بی‌حوصله بر لبه خیابان و در آستانه درها چمباتمه زده و سیگار می‌کشند.
به نوشته شرق، مانده‌ام چطور باید بکوبم در خانه‌ای را که در ندارد، ساکنان این خانه‌ها حالا نه اعیان‌ها و کارمندان ارشد کشتیرانی بلکه جنگ‌زده‌هایی هستند که قادر به بازسازی خانه خود نبوده‌اند و در این خانه‌ها که حالا، تصرفی می‌نامندشان زندگی می‌کنند. وارد یکی از خانه‌ها می‌شوم. زن و دختر عرب‌زبان هیچ‌یک قادر به فارسی حرف زدن نیستند. خانه با انبوهی از اتاق‌خواب‌های تودرتو هیچ ردی از زیبایی گذشته‌اش ندارد. وان بزرگ حمام حالا نقش مرغدانی را ایفا می‌کند. کف دو اتاق را پتو پهن کرده‌اند و ظرف‌ها و چراغ علاءالدین تنها وسیله‌های خانه‌اند. به طبقه بالا می‌روم. بچه‌ها خنده‌کنان از پله‌هایی که دیگر وجود ندارد بالا و پایین می‌روند و من با ترس‌ولرز به‌دنبالشان. از خانه خارج می‌شوم و وانمود به بستن دری می‌کنم که دیگر وجود ندارد.
سال ۷۶ دولت هاشمی‌رفسنجانی جشن پایان بازسازی خرمشهر را در هتل آزادی برگزار کرد در حالی که هنوز و پس از ۱۶سال طبق آمارها ۴۰‌درصد بافت خرمشهر مخروبه است. گفته می‌شود در آن زمان با دیوارکشی به دور مناطق مخروبه ناشی از جنگ سعی شده منظره شهر اندکی بازسازی شود. اما جنگ هنوز برای خرمشهر و مردمانش ادامه دارد. جنگ در مخروبه‌های شهر، در تل‌های آوار، در مهاجرت‌ها و چندپارگی خانواده، در بیکاری که امان مردم شهر را بریده و… هنوز خودش را به رخ می‌کشد.
کوی «آریا» محله اعیان‌نشین خرمشهر تا پیش از سال ۵۹ بوده است. خیابان‌های کوی عریض است و درختکاری‌شده. در اطرافش خانه‌هایی با زیربناهای چندصد متری واقع شده‌اند؛ خانه‌هایی با سنگ‌کاری‌هایی که هنوز هم می‌توان از لابه‌لای جای گلوله و ترکش‌ها آثاری از زیبایی آنها را دید. خانه‌ها در حیاط ندارد و تکه‌ای آهن که با پارچه، گونی و چیزهای جورواجور پوشانده شده سعی دارد نقش در ورودی را در آستانه حیاط‌ها بازی کند. خانه‌ها در ورودی و اتاق هم ندارند و تکه‌پارچه‌ای به‌جای در اتاق‌ها و در ورودی قرار گرفته است.
صالح یکی از پسرهای کوچه است. پوستی سبزه تند دارد و چروک‌های عمیق بر صورتش جا گرفته، دستانش زمخت و پینه‌بسته است. می‌گوید: متولد ۶۴ است و شغل آزاد دارد؛ بنایی، کارگری و… صالح هم‌سن‌وسال من است اما چروک‌های صورت و پینه‌های دستش حکایتی متفاوت دارد.
صالح می‌گوید: «مشکل مردم بیکاری است.» می‌پرسم: «تصرفی بودن خانه‌ها مشکلی برایتان ایجاد نکرده است؟» پاسخ می‌دهد: «نه اینجا همه‌اش تصرفی است جز آن خانه در قرمزه و آن خانه آجری بزرگ بقیه‌اش همه تصرفی است و جز آب که خراب است و همه مجبورند آب بخرند، گاز که نداریم مشکلی نداریم. برق هم که رایگان است.»
پسر دیگری ما را به خانه‌شان دعوت می‌کند. وارد حیاط می‌شوم. گویی قبلا کف حیاط سنگفرش بوده است. این را می‌توان از جابه‌جا سنگفرش‌هایی که باقی مانده‌اند فهمید و روی تکه‌هایی که از حیاط پتوهای مندرس خیس انتظار خشک شدن را می‌کشند. حمزه پدرش را صدا می‌زند. او می‌آید و سر درددلش باز می‌شود. آقای کریمیان‌فرد پیرمردی ریزنقش و سیه‌چرده است با موهای فر خاکستری که انگار پرده‌ای از خاک بر سرش کشیده شده است. می‌گوید: من زمان جنگ در شهرداری خرمشهر کار می‌کردم و خانواده‌ام خرمشهر بودند بعد مشکل پیش آمد از شهرداری درآمدم و الان بیکارم و این وضعیتم است. (اشاره می‌کند به خانه)
‌ چرا از شهرداری آمدید بیرون؟
«همسرم عمل داشت به همین خاطر از شهرداری زدم بیرون، بعد شهردار عوض شد من را نخواستند من بیکار شدم. الان هم ۱۰ تا بچه دارم که پنج‌تایشان پسر است. قبلا در همین کوی آریا در دوطبقه‌های لب شط بودیم اما بعد صاحبش آمد و آمدیم اینجا. خدایی‌اش را بخواهید خیلی محترمانه با ما برخورد کرد، گفت هر وقت خواستید تخلیه کنید. الان خانمم ناراحتی قلبی دارد و دیگر نمی‌تواند در بیمارستان کار کند در خانه مردم کار می‌کند، توان ندارد من هم دنبال پلاستیک و چیز میز در زباله‌ها می‌گردم. نه یخچال داریم نه هیچی.»
ادامه می‌دهد: «رفتم شهرداری دنبال سوابقم. خیلی گشتند توی بایگانی، نوشتند و فتوکپی گرفتند ۱۰سال هم بهم تعلق گرفت که تو جنگ هم بودم، نوشتند رفت تهران، اما نه پولش را داشتم نه می‌توانستم بروم دنبالش و کسی هم کمک نکرد.»
‌ الان بزرگ‌ترین مشکلتان چیست؟
«مشکلات ما بابا، این است که از اینجا باید یک ساعت بروم تا کارخانه یخ برای یک قالب یخ در ظهر گرما تا بچه‌هایم آب خنک داشته باشند بخورند. مشکلات ما بیکاری است مشکلات ما این است که هیچی نداریم هیچی.»
دعوتم می‌کند به داخل خانه. یاالله گویان وارد می‌شویم. خانه‌های اینجا پنجره ندارند، اگر پنجره داشته باشند شیشه ندارند و باز هم تکه‌های پارچه و کارتون میهمان پنجره‌ها شده، من به گرمای تابستان و سرمای زمستان فکر می‌کنم. اینجا هم خانه خلاصه می‌شود در اتاق‌هایی که با پتوهای مندرس فرش شده‌اند، چندتایی رختخواب چرک، یک پیک‌نیک و چندتکه‌ای ظرف، باور تابستان خرمشهر بدون کولر خیلی دشوار است. آقای کریمیان مرا در خانه می‌چرخاند، می‌گوید: «دیدی بابا ما هیچی نداریم، هیچی» و بغضش در گلویش می‌شکند و اشک‌هایش سرازیر می‌شود، بغضم می‌گیرد، از گریه پیرمرد از هیچ.
می‌گوید: «بابا بچه‌هام بیکار هستند دوتاشان عروسی کردند من مانده‌ام با مشتی که کوچک هستند الان واقعا مشکل است اینها را می‌بینی (اشاره می‌کند به پتوهای حیاط) همه را در زباله‌ها جمع کردم و شستم برای زمستان که سرد می‌شود، هیچی نداریم بابا هیچی. بابا خیلی‌ها آمدند نوشتند، عکس گرفتند آمدند رفتند اما هیچی نشده هیچی.»
از شهرک دور می‌شویم و در شهر می‌چرخیم. اینجا انبوهی از مشاغل کاذب وجود دارد، بنزین‌فروشی، آب‌فروشی، سیلندر گازفروشی، فلافل‌فروشی.
پیرمردی کنار بلوار اصلی شهر زیر تیغ آفتاب نشسته با چرخ‌دستی‌اش. اطرافش پر از بطری‌های نوشابه است که با بنزین پر شده و یک گالن آبی‌رنگ بنزین، بنزین می‌فروشد. چندتایی بطری را هم برای جلب مشتری بر دیواره بلوار قرار داده است.
‌ می‌پرسم شغلتان این است؟
با تعجب نگاه می‌کند و با اکراه جواب می‌دهد: می‌بینید که!
‌ می‌پرسم: زندگی‌تان می‌گذرد؟
می‌گوید: «آره زندگی‌مان را می‌گذرانیم آزاد می‌خریم آزاد می‌فروشیم.»
‌ چقدر درمی‌آوری؟
ماهی ۵۰۰، ۶۰۰٫
‌ روزی چندتا می‌فروشی؟
روزی پنج‌تا، شش‌تا می‌فروشیم.
‌ در خرمشهر مردمی که این کار را می‌کنند زیادند؟
خیلی.
‌ علتش چیست؟
بیکاری.
‌ می‌پرسم: زمان جنگ چندساله بودی؟
می‌گوید: «من زمان جنگ ۱۸سالم بود. ماندیم آبادان نزدیک سه‌ماه، بعد رفتیم رامهرمز. جنگ تمام شد سال۶۸ برگشتیم، خانه‌مان خراب شده بود از نو ساختیم. در زمان جنگ‌زدگی رنگ‌آمیز ساختمان بودیم حالا هم که توان ندارم این کارم است.»
‌ می‌پرسم: مشکلاتتان چیست؟
زهرخندی می‌زند و با تعجب نگاهم می‌کند و می‌گوید: «نمی‌بینید؟! مشکل مرد خرمشهر کار است، بیکاری، اگر کار باشد و روزی درآوریم مشکلی نداریم.»
راهمان را از کنار اروند ادامه می‌دهیم. اینجا کشتی‌های به‌گل‌نشسته و انبوهی لنج دارد. می‌روم لب اسکله و ناخدای یکی از لنج‌ها را صدا می‌زنم. لنج نقاشی شده است، آبی، قرمز و… رنگ‌ها هیچ هارمونی‌ای ندارند با این حال لنج زیباست. تکه‌ای چوب می‌اندازد حدفاصل لنج و اسکله و بر چوب باریک چندقدمی با احتیاط راه می‌رود تا به ما می‌رسد.
می‌گوید: «بعد از جنگ رفته بودیم هندیجان. آنجا جنس وارد می‌کردیم، هرچی به دستمان می‌آمد صابون، شامپو، شربت و… حالا شش‌ماهی است که بندر دارد رونق می‌گیرد، برگشتیم و جنس می‌بریم آن‌ور آب.» صدایش رنگ امید دارد و خوشحالی. ناخدا درشت‌اندام است و موهای سرش ریخته، دستان پهن و هیکل فربهی دارد. می‌پرسم: درآمدتان چطور است؟
از جواب دادن طفره می‌رود و می‌گوید: «شکر.» می‌پرسم: چندبار در ماه می‌روید و می‌آیید؟
می‌گوید: «مشخص نیست باید بار بخورد ماهی یکی، دوتا، شکر.»
می‌پرسم: شما تنها برگشتید یا دیگران هم برگشتند؟
می‌گوید: «بعضی‌ها برگشتند؛ اوضاع بندر دارد خوب می‌شود.»
از ناخدا خداحافظی می‌کنم و از پل چوبی باریکش به لنج برمی‌گردد. از کنار موزه جنگ می‌گذریم در حیاط موزه انبوهی نخل‌های سربریده و ماشین‌هایی که با سر در خاک رفته‌اند به چشم می‌خورند. نخل برای مردم جنوب خیلی عزیز است، برایش جان قایلند و معتقدند اگر سرنخل را ببری مثل آدم می‌میرد. در جنگ انبوهی از نخل‌ها مردند و عراقی‌ها پس از گرفتن بندر تمام ماشین‌های وارداتی گمرک را به همین شیوه در جاده آبادان به اهواز کاشته بودند، منظره دلهره‌آوری است که از آن‌روزها حکایت می‌کند.
کنار اسکله پله‌ها به شط می‌رسد و مرد با قایق کوچک موتوری مسافران را به آن سر شط می‌رساند. چشم‌به‌راه مسافران است. ۴۰ساله به نظر می‌رسد، با صورت سوخته و موهای مشکی. با چفیه عرق صورتش را می‌گیرد. چند زن عباپوش با سبد خرید هن‌هن‌کنان از راه می‌رسند و سوار می‌شوند. سعید می‌گوید از بعد از جنگ و بازگشت به خرمشهر این کار را دارد. از گرانی بنزین می‌نالد و کمی درآمد. برای هر مسافر تا آن سر شط نفری ۵۰۰تومان می‌گیرد. زنان غر می‌زنند که خانوم بنویس تنها همین یک قایق است و باید کلی معطل شویم تازه خبری از سایبان هم نیست و در گرما و سرما باید برویم. از سعید می‌پرسم: چه شد که این شغل را اختیار کردید؟ جواب کوتاه است: «از سر بیکاری، کو شغل!»
امتداد جاده ساحلی به بازار ماهی‌فروشان می‌رسد و به‌موازات آن بازار صفا. بازار ماهی‌فروشان سوله‌ای نه‌چندان بزرگ سرپوشیده است و غرفه‌غرفه. مساحت هر غرفه به زحمت به ۱۰، ۱۲متر می‌رسد. در ورودی هر غرفه سینی بزرگی قرار دارد؛ پر از میگو، ماهی حلوا، شوریده و… در ابتدای ورود بوی زهم ماهی می‌زند زیر دماغم اما بعد از کمی عادت می‌کنم.
ابوحسن پیرمردی است بلندقد و باریک‌اندام با موها و ریش سفید. دستکش پوشیده، بلوز و شلوار طوسی‌رنگش به چرک نشسته‌اند. در ورودی غرفه نشسته و سیگار باریکی را دود می‌کند. می‌گوید: حالا من هرچه بگویم تو می‌نویسی؟
می‌گویم: بله.
می‌گوید: بنویس ما همه کارگران بندر بودیم قبل از انقلاب، بعد انقلاب شد. پیمانکاران را بیرون انداختند. یعنی بندر افتاد دست دولت، جنگ شد و بندر تعطیل شد. ما جنگ‌زده شدیم. رفتیم شیراز؛ می‌گفتند: «جنگ‌زده‌ها و… رفتیم اهواز تا پایان جنگ و بعد برگشتیم خرمشهر. بندر تعطیل بود. رفتیم دنبال سوابقمان، چهارسال بیشتر سابقه ندادند برای بیمه، باقی‌اش را خریدیم. این در حالی بود که من ۱۵سال در بندر زحمت کشیدم. ما چهار‌هزارنفری بودیم که بعد از این‌همه کار هیچ حقی به ما ندادند. خیلی رفتیم دنبالش تا تهران و مجلس حتی، اما هیچ‌کس جوابمان را نداد. گفتیم لااقل برای سال‌های جنگ بیمه رد کنید ما که در جنگ مقصر نبودیم و سر کارمان بودیم. گفتند نمی‌شود. گفتیم حداقل حقمان را بدهید؛ همان ۱۴سال را. گفتند پیمانکار برایتان بیمه رد نکرده و پیمانکاری هم الان وجود ندارد که ما برویم حقمان را بگیریم. بعدش آمدیم اینجا ماهی‌فروش شدیم تا خرجمان را دربیاوریم، بچه‌هایمان هم پیش خودمان هستند. خدا را شکر توانستیم نانمان را دربیاوریم. اشاره می‌کند به صاحب غرفه روبه‌رویی که او هم پیرمردی است کوتاه‌قد، تاس و فربه که سرنوشتی مشابه او دارد.
می‌گوید: بنویس حق کارگرهای بندر را خوردند. مشتری‌ها دایما می‌آیند قیمت می‌کنند و می‌روند. صحبتمان قطع می‌شود و دوباره شروع می‌کنیم. بالاخره یکی خریدار می‌شود و هفت‌کیلو میگو می‌خواهد. حالا اطرافمان پر می‌شود از بچه‌های هفت، هشت، ۹ساله که شغلشان پاک کردن میگو است و برای هر کیلو ۵۰۰ تا هزارتومانی می‌گیرند.
ماجد ۱۲ساله است. مدرسه نمی‌رود. پوستش سبزه تند است با موهای وز کوتاه. بلوز و شلوار پارچه‌ای خاکستری به تن دارد. چشمان مشکی درشت با مژه‌های بلند. پنج‌سالی است اینجا میگو پاک می‌کند. می‌پرسم: چرا درس نخواندی؟
می‌گوید: چون خانواده‌ام ضعیف هستند.
‌ پدرت چه‌کار می‌کند:
کارگر است.
‌ درآمدت اینجا خوب است؟
روزی پنج، شش تا ۱۰تومان درمی‌آورم.
‌ دوست‌ داری بزرگ شدی چه‌کاره شوی؟
دوست دارم یک غرفه داشته باشم خودم ماهی بفروشم. بچه‌های میگوپاک‌کن دوروبرمان جمع شده‌اند. از سروکله هم بالا می‌روند، از نرده‌ها بالا رفته و شیرجه می‌زنند درون شط، شبیه شیرجه‌های قهرمانان ورزش و شادمانه می‌خندند، با دست‌هایی که در کودکی به جان پوست ضخیم و سفت میگو می‌افتد برای یک تکه اسکناس ‌ هزارتومانی. در امتداد جاده ساحلی چند مرد در حال ماهیگیری هستند. قلاب داخل آب است و انتظار صید را می‌کشند. به سراغشان می‌روم. صحبت نمی‌کنند. خسته و بی‌حوصله می‌گویند: «این همه گفتیم چی شد؟!»
راهمان را به سمت بازار صفا ادامه می‌دهیم. در ابتدای بازار از سمت ساحل مغازه آب‌فروشی قرار دارد. دستگاه تصفیه آب ارتفاع و طول و عرض سه، چهارمتری دارد و تک‌وتوک خریداران از راه می‌رسند و بشکه‌شان را پر می‌کنند و ۳۰۰تومان می‌دهند و می‌روند. بازار صفا دیگر چندان صفایی ندارد و مغازه‌ها یک‌درمیان باز هستند. خیلی‌هایشان خالی‌اند و مخروبه. تک‌وتوک مغازه‌هایی سرپا مانده‌اند. در عوض اینجا پر است از چرخ‌دستی‌ها و بساط‌ها و مردم مایحتاج روزانه‌شان را از کف گرم و تفتیده بازار صفا می‌خرند. در غیاب مغازه‌دارهایی که مهاجرت کرده‌اند و مغازه‌های خالی را برای بازار صفا به یادگار گذاشته‌اند، جوان‌ها چرخ‌دستی‌ها را می‌کشند برای کسب لقمه‌ای حلال.
فرهاد متولد ۶۰ است و یکی از همین جوان‌ها. در چرخ‌دستی‌اش سبزی می‌فروشد. فارسی را به زحمت صحبت می‌کند. می‌گوید زمان جنگ بچه بوده است. «خانواده‌ام رفتند امیدیه، سال ۶۹ برگشتند همه خانه خراب بود، چیزی سالم نبود» و ادامه می‌دهد: «مشکلات جنگ خیلی اثر کرده است خیلی. الان دقیقا نمی‌دانم اگر از قدیمی‌ها بپرسید بهتر است.»
ابراهیم یکی دیگر از فروشنده‌های بازار است. او زمان جنگ ۱۸ساله بوده است. می‌گوید: «ما جنگ‌زده که شدیم رفتیم مشهد جوار حرم امام هشتم. بعد از جنگ من با زن و بچه‌هام برگشتم و همه خانواده ماندند. اما چون کار نبود به‌ناچار فروشنده شدم. شکر خرج زندگی درمی‌آید.»
می‌پرسم: دلتنگ نمی‌شوی برای خانواده؟ جواب می‌دهد: «چاره چیست.»
مردی خریدار می‌گوید: «الان خیلی‌ها اینطوری‌اند خانوم اینکه دلتنگی ندارد برگردند چه‌کار ما هم که برگشتیم پشیمانیم.» اینجا جنگ ادامه دارد در چندپارگی خانواده‌ها، در دلتنگی، در انتخاب میان جنگ‌زده‌ماندن یا زندگی در شهری بدون امکانات، بدون آینده.
پیرمرد پرایدش را پارک کرده وسط بازار، در پراید باز است و سیگار دود می‌کند. درباره وضعیت شهر از او سوال می‌پرسم. می‌گوید: «پورزرگانی هستم من زمان جنگ خرمشهر بودم.»
‌ خرمشهر قبل از جنگ چطور بوده است؟
قبلش اگر بخواهیم صحبت کنیم معروف بودن آبادان و خرمشهر؛ از هر نظر. الان مثل اول نیست این خرابه‌های خرمشهر اینها یعنی خوبش است (اشاره می‌کند به جای ترکش‌های روی دیوار مانده) کوچه‌پس‌کوچه‌ها را نگاه کنید خانه‌ها همه خراب و داغان است.
‌ مهم‌ترین مشکلاتی که از جنگ باقی مانده، چیست؟
مشکلات زیاد است یکی‌اش گرانی است.
‌ پس سال‌های جنگ را خرمشهر بودید؟
بله، مقرمان آن دست آب بود، بیمارستان ۳ خرداد، رضا‌پهلوی سابق.
‌ خانواده‌تان چطور؟
خانواده‌ام کرج بودند ۱۵روز کار و ۱۵روز استراحت می‌کردیم.
‌ وضعیت شهر چطور بود؟
«مردم خرمشهر که کلا رفته بودند، تنها جوان‌ها ماندند که ۸۰‌درصدشان شهید شدند. خرمشهر ۹۰‌درصد تخریب شد، این‌همه که ساخته شده خود مردم آمدند ساختند. بعد از جنگ بعد از آتش‌بس درست کردند، برگشتند، به هوای اینکه خرمشهر خرمشهر سابق است. اینجا فردوسی بهترین بازار بود هر چی می‌خواستی بود. الان هیچی نیست. همه بستند و رفتند. درب‌وداغون شدند. یعنی بعد از جنگ خیلی‌ها برگشتن، اما وقتی دیدن فایده نداره دوباره مهاجرت کردند.»
‌ می‌پرسم: اینکه می‌گویید مردم خودشان ساختند یعنی دولت کاری نکرده است؟
دولت که چه عرض کنم دولت اگر حقیقتش را بخواهم بگویم هیچ کاری نکرد. تنها وام دادند که آن هم برای ساخت خانه‌ها کفایت نکرد و مردم باقی‌اش را قرض کردند.
‌ چه توقعی داشتید؟
ما توقع داشتیم خرمشهر مثل سابق شود. توقعی بیشتر از این نداشتیم. الان وضع خرمشهر را نگاه کنید. در یک خیابان بروید شاید سه، چهارتا مغازه و خانه نوسازی شده است، بقیه‌اش همه خرابه است. به خرمشهر نرسیدند. نه کار هست نه کاسبی. جنگ‌زده‌ها هرچندوقتی می‌آیند، یک مدت زندگی می‌کنند، یک پولی دارند می‌خورند و بعد ول می‌کنند می‌روند شهرستان‌های دیگر. دیگر خرمشهر کجا آباد شود. جمعیتی هم مهاجر آمده‌اند به شهر. چون وضع خرمشهر خیلی ضعیف است، خانه‌هایشان خیلی پایین است. می‌آیند اینجا، زندگی می‌کنند با زجر. اینها مشکلات است مشکلات خیلی است. نمی‌توانید یکی را بگویید دوتا را بگویید صدتا را بگویید اما معضل بزرگ بیکاریه. اشاره می‌کند به مرد میانسالی که ایستاده و صحبت‌های ما را گوش می‌کند. می‌گوید این آقا کاسب است از صبح تا حالا هیچ‌چیز دشت نکرده است.
حالا اطرافمان را جمعیت از پیر و جوان احاطه کرده‌اند. مرد میانسال دیگری با لباس مرتب و اتوکشیده خودش را «کرمرضا اسدی» معرفی می‌کند و می‌گوید: «من زمان جنگ سرباز بودم جبهه مهران، بچه‌هام خرمشهر بودن، جنگ شد رفتند ایلام. من هم از جبهه رفتم ایلام سال۸۷ که بازنشسته شدم برگشتم خرمشهر.»
‌ چرا؟
با توجه به اینکه خرمشهری‌ام و اصلیتم مال اینجاست مجبور شدم تا پایان خدمتم آنجا بمانم اما به‌محض اینکه بازنشست شدم آمدم خرمشهر.
‌ پشیمان نشدید؟
نه از اینکه برگشتم به جایی که وطنم است، جایی که قبلا از تمام نقاط ایران می‌آمدند اینجا زندگی می‌کردند با توجه به بندر خرمشهر، فکر می‌کردیم خرمشهر قبلی است اما نبود و به خاطر دختر و نوه‌ام برگشتم اینجا. اگر ما برنگردیم کی می‌خواهد شهر را آباد کند.
‌ الان مردم خرمشهر چه مشکلاتی دارند؟
الان خرمشهر خیلی مشکل دارد. همه‌اش مشکل است. الان وضعیت شهر را ببینید؛ هنوز آثار جنگ حتی در خیابان‌ها و پیاده‌روها هم هست. خرمشهر فقط با ساختن بندر، خرمشهر می‌شود، اگر بندر درست نشود؛ خرمشهر وجود ندارد عین یک روستای کور است. باید بندر را راه بیندازند، اگر بندر راه بیفتد شهر می‌شود در غیر این صورت نه.
الان دیگر همه به حرف می‌آیند و در تایید همدیگر سخن می‌گویند.
مرد جوانی می‌گوید: قبل از جنگ ۵۰۰‌هزارنفر فقط کارگر کار می‌کرد در خرمشهر طوری بود که کارگر کم بود از کره می‌آوردند.
می‌پرسم: الان منطقه آزاد اروند کمک کرده است یا نه؟
جواب می‌دهند: اصلا ما وجودش را احساس نمی‌کنیم. این در حالی است که سرتاسر شهر بیلبورد‌های تبلیغاتی منطقه آزاد نصب شده است.
مرد جوان می‌گوید: «من می‌برمت تاسیسات دریایی؛ ببین چند‌درصد بچه خرمشهر و آبادان و چنددرصد غیربومی آنجا کار می‌کنند. از صددرصد ۸۰‌درصد غیربومی است. الان تاسیسات دریایی بندر و خوابگاه‌هایشان را نشانتان بدهم در سطح شهر؛ خوابگاه‌هایی که برایشان اجاره کردند یا خریدند، مجهزترین ساختمان‌های شهر برای آنهاست.
هزینه‌ای که برای اینها می‌کنند که از تهران می‌آیند، اگر ببینید تعجب می‌کنید. مامور خرید که از ما خرید می‌کند یک مزدا وانت دارد. وقتی پر می‌کند انگار برای دوتا سوپری خرید می‌کند. چیزهایی برایشان می‌خرد که تصور نمی‌کنم در خانه خودشان هم بخورند. همه پروازی‌اند؛ چهارشنبه می‌روند تهران، شنبه می‌آیند. برای یک چیزهای خاصی دنبال ما می‌فرستند مثلا می‌گویند مهندس می‌گوید از درز پنجره خاک می‌آید جلویش را بگیرید.»
مرد پیر می‌گوید: «پول زیاد الکی خرج می‌کنند.»
پسر جوان دیگری می‌گوید: من یکی از نیروها بودم. ۱۲سال در تاسیسات کار کردم. نیرو از بیرون آوردند من بدبخت که بچه خرمشهرم و خاک می‌خورم مجبورم مسافرکشی کنم، فنی هم هستم. تمام نیرو را از شهرستان می‌آورند، هر حرفی هم می‌زنیم می‌گویند سیاسی حرف می‌زنی. خیابان‌های خرمشهر شخم زده شده است. هر ۱۰ روز باید جلوبندی ماشین‌ها را عوض کنیم.
حسن پیرمردی ۷۰ساله است. برخلاف اکثر مردم اینجا چهره‌ای خندان اما چروک دارد با دندان‌هایی یک‌درمیان. می‌پرسم: حاج‌آقا شما زمان جنگ اینجا بودید؟
می‌گوید: زمان جنگ؛ ها.
‌ بعد شهر دیگه‌ای نرفتی؟
نه شهید ندادم.
‌ نه شهید نه، شهر دیگری رفتید؟
چرا رفتم شیراز.
‌ آنجا چه‌کار می‌کردید:
بیکار بودم.
‌ می‌پرسم: الان؟
الحمدلله شهرداری کار می‌کنم.
‌ چه‌کار می‌کنی؟
جارو می‌کنم.
‌ قبل از جنگ؟
اداره بندر.
‌ بعدش؟
زمان جنگ مشکل بود، موشک می‌زدند. مردم همه فرار می‌کردند. من خودم، شناسنامه‌ام، همه‌چیزم، همین‌طور اینجا ماند و رفتم شیراز.
‌ می‌پرسم: مشکل مردم چیست؟
مشکل آدم همه‌اش بیکاری است. فقط دکاندارها کار دارند، آب شور است و گاز نداریم.
‌ می‌پرسم: انتظارتان چیست؟
می‌گوید: انتظار الحمدلله شکر.
هوا گرم است در میان پرس‌وجوهایم مرتب سر می‌زنم به تنها سوپرمارکت باز بازار و آب‌معدنی خنک می‌خرم. این‌بار مرد فروشنده برایمان آب‌معدنی خنک می‌آورد و همه اصرار می‌کنند برویم خانه‌شان برای استراحت و صرف غذا.
کمی آن‌طرف‌تر از بازار صفا مسجد جامع خرمشهر است. اطراف مسجد همچنان پر از تل‌های آوار است و خانه‌های مخروبه. جای ترکش و خمپاره بر دیوار خانه‌ها جا خوش کرده است. کنار مسجد تابلویی با این مضمون به چشم می‌خورد که «مسجدجامع تمام خرمشهر بود.» دم دمای نماز است و مردم خود را شتابان به مسجد می‌رسانند. مسجد در سال ۷۰ بازسازی شده است اما بخشی از آثار جنگ را در اطراف در ورودی مردانه به یادگار گذاشته‌اند. حکایت کاشی‌های لاجوردی مسجد خرمشهر حکایت دیگری است. داخل مسجد نقاشی تصاویر شهدا چشمگیر و هنرمندانه است. می‌گویند این نقاشی‌ها آثار دانشجویی است که چندان مذهبی نبوده و برای ادای دین، آن نقاشی‌ها را انجام داده است.
حس غریبی دارد شبستان مسجد.
کمی بعد به سراغ خانه «چوویت حمیدزاده حمودی» می‌رویم که زمان جنگ رییس کشتیرانی خرمشهر بوده است.
خانه پرشده از مبلمان‌های قدیمی، عکس‌های یادگاری و… همه چیزهایی که حکایت از شکوه و رفاه گذشته دارد؛ گذشته‌ای که حالا تنها در خاطرات جای دارد. حمید تعریف می‌کند که به سفارش پدربزرگش کلی هند را گشته تا یک پنکه انگلیسی پیدا کرده و آورده برایش. از چوویت درباره جنگ می‌پرسیم، شروع به صحبت می‌کند: حرف‌هایش درباره شیخ خزعل است و انگلیسی‌ها. کمی طول می‌کشد تا متوجه شویم درباره جنگ جهانی دوم حرف می‌زند و آن زمان ناخدا بوده است.
چوویت می‌گوید: «جنگ ایران و عراق که همین آخری‌ها بوده است و بعضی خرابی‌ها را ساخته‌اند و بعضی نه اما هرچه داریم مال قبل از آن است.» اما مهسا نوه او که کارشناسی‌ارشد روانشناسی اجتماعی است و تازه از بمبئی هند به خرمشهر بازگشته است می‌گوید: «مردم همه چیزشان را از دست داده‌اند. رفتند و با دست خالی‌تر برگشتند. خیلی‌ها عزیز از دست دادند به نظر من اساسی‌ترین مشکل، مشکل اقتصاد است واقعا من به چشم می‌بینم که این شهرها هیچ رونقی ندارد. وقتی وارد شهر می‌شوی دلت می‌گیرد. افسردگی را در چهره مردم احساس می‌کنی، در بعضی خیابان‌ها، در جهت مخالف پل باور نمی‌کنی در این خیابان‌ها آدم زندگی می‌کند. حفره‌های عمیق وسط خیابان‌ها وجود دارد، انگار خمپاره را درآوردند از وسط خیابان. ظاهر شهر که وارد می‌شوید سالم است، توریستی که از شهر دیگری می‌آید می‌گوید وای چقدر قشنگ است، اما در واقع ظاهر بزک‌شده است و کافی است کمی به کوچه‌پس‌کوچه‌ها بروی تا آثار جنگ را به وفور ببینی. می‌دانی هم ظاهر شهر بازسازی نشده است هم دل مردمش. واقعا دلمردگی را در چهره مردم می‌بینی، همه جوان‌ها بیکار هستند، بیکاری اعتیاد می‌آورد، مزاحمت خیابانی می‌آورد، امنیت پایین می‌آورد. امکانات شهری در اینجا بسیار کم است. مرکز مشاوره و پزشک، خوب نیست. فقر فرهنگی داریم. اما هیچ کاری انجام نمی‌شود. برای فقر فرهنگی چه‌کار کرده‌اند؟ چند فرهنگسرا داریم؟ چند کتابخانه؟ در واقع هیچ.»
به شهر برمی‌گردیم. شاهین یکی از جوان‌های بازار با ما همراه شده است تا محله‌های محروم را به ما نشان دهد. می‌گوید شما دارید برای شهر ما کار می‌کنید. مقصدمان گلزار شهدای شهر است. زمین‌های اطراف گلزار شهدا هیچ نشانی از آبادانی ندارند. اطراف گلزار شهدا را انبوهی از تل‌های آوار احاطه کرده است. در نزدیکی گلزار شهدا محله داوودیه است. اینجا بیش از هر چیز نخاله ساختمانی، تل‌های آوار به چشم می‌آید. کمی جلوتر می‌رویم، میان منازل مسکونی دریاچه‌ای از فاضلاب تشکیل شده است؛ در فاصله‌ای کمتر از ۵۰۰متری گلزار شهدایی که جانشان را برای خرمشهر داده‌اند.
شاهین می‌گوید: «احمدی‌نژاد آمد اینجا و قول داد آب شیرین وارد شهر می‌شود. طرح را افتتاح کرد مردم همه در انتظار ورود آب بودند. قرار بود در ساعتی مقرر آب شیرین وارد لوله‌ها شود. اما این اتفاق نیفتاد حتی تا مدتی مردم می‌گفتند آب بهتر شده، اما واقعیت این بود که آب هیچ تغییری نکرده است.» می‌گوید: بعد از مدتی مردم عصبانی از وعده‌ای که وفا نشد راهپیمایی کردند و تانکر‌ها چند هفته‌ای آب شیرین رایگان را در شهر توزیع می‌کردند اما تانکرها هم بعد از مدتی جمع‌آوری شدند.» احمدی‌نژاد در سال ۹۰ برخلاف رسم هرساله حضور رییس‌جمهور در مسجد خرمشهر به خرمشهر نرفت و شاید دلیلش بدعهدی‌اش با مردم این شهر بود. او از شورای شهر گلایه می‌کند. از اینکه قرار است کسی شهردار شود که قبلا توسط شورای شهر پیشین به خاطر فساد مالی استیضاح شده است.
بعد از داوودیه راهی «زمین‌شهری» می‌شویم. زمین‌شهری یکی از محله‌هایی است که پس از جنگ ساخته شده اما بافتش هیچ حکایتی از تروتمیزی و نوسازی ندارد؛ خانه‌های نقلی پیش‌ساخته‌ای که متولی واگذاری‌شان بهزیستی بوده‌اند. کمی آن‌سوتر در جوار مسکن‌های مهر دو خانه قرار گرفته‌اند که به زحمت می‌توان آنها را خانه نامید. میان دو خانه را دریاچه فاضلاب پر کرده است. وارد خانه می‌شویم باز هم حکایت پارچه‌هایی است که جای در و پنجره را گرفته‌اند و روایت فقر. سجاد صاحبخانه ماهی‌فروش است و این خانه هم تصرفی. همسرش زیبایی جنوبی دارد و چشم و ابروی مشکی‌اش از میان چادر، چشمگیر است. می‌پرسم می‌آیی صحبت کنیم؟ جواب می‌دهد: «آخر من عرب هستم.» می‌پرسم: «مشکلات شما چیست؟ شروع به صحبت به زبان عربی می‌کند. همسرش به ما ملحق می‌شود. می‌گوید: جاده را که ساختند فاضلاب جمع شد. سه‌ماهی خانه‌مان را تا نیمه دیوارها فاضلاب گرفت زندگی‌مان از دست رفت. اشاره می‌کند به رد فاضلاب بر دیوارها که باقی مانده است. خانه مجاورمان برادرم ساکن بود. زن و بچه‌اش قهر کردند و رفتند و بعد هم وسایل خانه‌اش غارت شد. می‌گوید: «نماینده شهر آمده بود بازدید از مسکن‌مهر آن وقت‌ها که خانه‌مان را فاضلاب گرفته بود. گفت من فردا تانکر می‌فرستم فاضلاب را بیرون بکشند و رفت و پشت سرش را نگاه نکرد. بعد کف خانه را بالا آوردم آنقدر که سرم به سقف می‌خورد حالا اشاره به کوتاهی سقف می‌کند و گردن‌های خم‌شده ما. می‌گوید: رفتم برای مسکن‌مهر، گفتند باید هفت‌میلیون‌تومان بدهی اگر من این پول را داشتم که حالا این وضع زندگی‌ام نبود. از سجاد خداحافظی می‌کنیم. در دیوار خانه سجاد عکس امام نقاشی شده با این جمله که «بازسازی را هم جدی مثل جنگ بدانید.»

هیچ نظری موجود نیست: