ورود عنصر تاريخيت يا تقدسزدايی از دين؟ گفتاری با عبدالکريم سروش (بخش پنجم)، محمد جلالی چيمه (م. سحر)
نيک اگاهيد که قداست و امرمقدس در اديان برخوردار از چه نقش و چه اهميتی ست.
قطعا می پذيريد که الماس همان کربن ست که در اثر يک سری فعل و انفعالات طی زمانی بسيار طولانی بدل به گوهر شده است .
بنا بر اين ، آنچه که يک تکه سنگ ذغال را به آن گوهر درخشنده و گرانسنگ مبدل می کند هنر کيمياگری زمان است که طی يک روند ديرپا و شگرف ، شيئ پر بهايی می سازد که نشانه هايی کيفی و نمادين، از گذار زمانی چندين مليونی، درآن تعبيه است . به زبان حافظ :
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ، وليک به خون جگر شود
باری ، به نظر می رسد نقش و کارکردی که ورود عنصر مقدس در باورهای موروثی آدميان دارد بی شبا هت به همان کارکرد و تأثير کيمياگرانهء طبيعت وزمان در ايجادِ گوهر های نادر نيست و اين قياس پذير با همان «مقام صبر» يا همان «خون جگر»ی ست که سنگی را به لعلی بدل می کند و حافظ از آن سخن می گويد.
(روندی ست که فرنگان به آن موتاسيون و ترانس موتاسيون می گويند.)
به همين گونه آن عنصری که باورها و اعتقادات قومی و موروثی اين گروه و آن گروه از انسانها را به دين مبدل می کند همان عنصر قداست (ساکره) است :
همان نيروی کيفی و کيمياوشی که باورهای پيش پا افتاده ، قصه ها و افسانه ها و اسطوره ها و بسياری از راست و دروغ های شاخ و برگ داده شدهء رايج در ميان اقوم، و طوايف و قبايل را از زمين به آسمان می بَرد و در دست باورمندان و در آينهء ضمير آنان بدل به گنجنامه و نقشهء راهکوره ها و دهليز هايی می کند و به مسير هايی می برد که سرانجام می بايد به عالم غيب برسند و دريچهء آسمانها را بر باورمندان بگشايند.
ميدانيد که هيچ تجربهء دينی نيست که وجود انسان باورمند را فراگيرد ، بدون آن که در گذار از اين تجربه روحانی خود ، آدمی با امر قدسی روبرو شده و جان و وجدان خود را به گفتگو و به داد و ستد با وی برانگيخته و وجود خود را با او همراه و هم سفر کرده بوده باشد.
پس می توان گفت که امر قدسی همان گوهر و بُن مايه (اسانس) و تخمه و بنيادِ دين است!
شايد هنگامی که مولوی از مغز و پوست قرآن سخن می گويد نظر به چنين مفهومی از قداست دارد :
ما زقرآن مغز را برداشتيم
پوست را نزد خران بگذاشتيم.
بدين گونه ، تقدس، بنيادی ترين بخش اديان يعنی همان بخش آسمانی و بخش متافيزيکی و ربوبی دين ست. ازين رو دين بدون وجود امر مقدس ، دين نيست بلکه چيزی ست در زُمره عادات و آداب و مناسک فولکلوريک و سنن قومی .
اين عادات و مناسک قومی نيز برای آن که به مرتبهء دين ارتقاء يابند و باورمندان را در تجربهء روحانی شرکت دهند و ضمير و وجدان آنان را به جستجوی آن دريچهء دور از دسترسِ مرتبط با عالم غيب برانگيزند، چاره ای ندارند الا آن که عنصر مقدس ، همچون نفخه ای روحی و ربوبی در آنان دميده شود تا در پرتو اين عنصر قدسی، از عرصهء خاک دور و به « ملکوت آسمان ها» نزديک شوند، يعنی به همت اين «کيميا»، از مسينگی (عنصر خاکی) خود، فاصله بگيرند تا راه های ارتباط با زرينگی(عنصرآسمانی) بر آنان هموار شود.
و در چنين ساز و کاری ست که روان باورمند انسان، دينی را پذيرا می شود وتجربه روحانی و ايمان دينی خود را به يمن قداستی که در آن می بيند بارور می سازد .
ازين رو دين برای اين که واقعا دين شود و از انگاره های موروثی افسانه ای يا آئين های قومی به يک سری باور های متعالی و غير زمينی بدل شود و در گشودن روزنه های عِلوی به روی باور مندان ، توانا گردد و آنان را ازعواطف و تجربه روحانی برخوردار سازد ، به امر مقدس (يا عنصر ساکره) نيازمند است .
در اسلام اين عنصر مقدس را پيامبر از طريق آياتی که پيام آسمانی خداواند می ناميد وارد دين خود می کرد و بر آن بود که کلام الهی از طريق وحی و بواسطهء پيک عِلوی (جبرائيل) به او که مبعوث و برگزيده ء خداوند است می رسند تا او نيز که به ارادهء خدا ، واسطه انتقال پيام، به عرب زبانان باديه نشين قرن هفتم ميلادی ست ، وظيفه پيام بری خود را اجرا کند.
در چنين موقعيتی بود که پيام محمد بدل به دين شد و از عنصر ربوبی و قدسی برخوردار گرديد .
در حقيقت اين پيام ها همچون نفخه ای روحی به دين نوبنياد او دميده می شدند. دينی که اگرچه تازه بود ، ريشه در سنت بيبليک (کتاب مقدس) داشت و به شدت از آئين ها و مناسک و سنت ها و فولکلورها و شعائر کهن و بدوی اعراب حجاز و حيره و نيز از اساطير و افسانه ها و ميراث صور خيالی و تصاوير ذهنی (ايماژينر) و فرهنگی اقوام کهن بين النهرين متأثر بود.
بدون پيام های موزون و مقفّی و آهنگينِ پيامبر و بدون جادوی کلامی که وی آن را وحی می ناميد ، محال بود که آئين ها و سنت ها و رسوم قبيله ای و کهنسال جزيرة العرب و بين النهرين به دين جديدی بدل شوند و انسانِ عرب آن روزگار را درتجربهء روحانی (اسپيريتوئل) تازه ای شرکت دهند. تجربه ای که با عوالم ذهنی وی و با عواطف دينی ی موروثی و پيشين وی تفاوت و فاصلهء ماهوی داشتند.
بدون کلام قرانی ی محمد، محال می بود که عرب باديه نشين ـ که شيفتهء بتان کعبه بود ـ در آرزوی ارتباط با عوالم غيبی و اخروی به مسير تازه ای گام نهد و آنچنان به جستجوی دريچه های بهشت برانگيخته شود که از دادن جان خود (جهاد و شهادت ) نيز پروا نکند و در جنگها و غزوه های پيام آور ِ خود ، آنچنان مجذوب و شيفته وار و سرانداز شرکت کند که کشتهء خود را زنده پندارد و گمان بَرد که روزیِ او نزد خدا مهياست و مرگ او ، نه موت او که جاودانگی اوست :
«ولاتحسبن الذی قتلوا فی سبيل الله امواتاً ، بل احياء عند ربهم يرزقون.
(آيه ۱۶۹ / سورهء آل عمران).
آنچه که کلام وحی خوانده شد و تأثير شگرفی بر مردم ساده دل دنيای کهن قبايل بومی عرب نهاد از يک عنصر بسيار با اهميت برخوردار بود و آن نبود مگر جادوی سخن شاعرانه.
عنصر تقدس از طريق موسيقی کلام و بواسطهء طرز بيان شاعرانه با برخورداری از سِحرِ قوافی و اوزان کلامی و نيز در پرتو اعتماد به نفسی که زبان و بيان ِ پيام رسان از آن سرشار بود ، به دين تازه راه يافت ، به ويژه آن که گوينده و رسانندهء پيام ، ضمن کلام فشرده و آهنگين خود برانگيزانندهء ترس و انذار بود (قُم فانذر) ، يا از طريق انگيزش های عاطفی و روحی يا بواسطهء جاذبه های داستانی (اساطير الاولين)، مخاطب ساده دل و خيال پرداز خود را مسحور می کرد .
خاصه آن که مخاطب او (عرب بدوی) ، بسياری از عبارات ليتوريک(ادعيه سان و اورادگون) و جادويی و دينی يا قصص و روايات ِ ميتولوژيک را پيش ازين از طريق داعيان و مُبلّغان اديان سامی ی ديگر ، يا از زبان مُتدیّنان به خدايان کهن بومی (بت های کعبه) ، يا به واسطهء مُدعيان پيامبری پيش از محمد و همزمان با وی (که تعدادشان کم نبوده است) شنيده بود و گوش او با آنها آشنا و تخيلات او و ميراث صوَرِخيالين قومی و قبيله ای او (ايماژينر) با آنها مألوف و مأنوس بود.
به هرحال «عنصر مقدس» که ازين طريق به دين محمد راه يافت، برای عرب و قبايل متفرق آن عهد ، در جزيرة العرب کارساز بود و توانست روحی تازه در ميان آنان بدمد و آنان را به کشف نيروی نهفته و دست ناخوردهء قومی و به وجود انرژی متمرکز خارق العاده ای در هويت قبيله ای خود آگاه کند و اتحاد دينی و قومی و فرهنگی آنها را به اتحاد سياسی بدل سازد و نيروی مهار ناپذيری از آنان به وجود آورد که به زودی دو تمدن اصلی جهان آن روز را به مخاطره افکنند و يک امپراطوری سياسی ـ دينی را بر خرابه های دوتمدن بزرگ همسايه حاکم سازند.
پس معجزهء نخستين اين تقدس اتحاد قبايل عرب بود و معجزهء ديگرش يورش پيروزمندانه و شکست دادن ايرانيان و ويران کردن تمدن کهنسال ساسانيان. معجزات بعدی هم پی درپی آمدند که يکی از آنها ، بنيان يافتن امپراطوری امويان نژاد پرست و کينه توز و زياده خواه بود.
آنان به زودی اين عنصر«تقدس اسلامی» را برای گسترش سيطرهء نژادپرستانهء عربِ نودولت نومسلمان به کار انداختند و بيش از يک قرن و نيم تا آنجا که توانستند مردم ايران و مردم سرزمينهای زير سلطهء ديگر را کشتند و با خون آنان آسيا ها گرداندند و اموال آنان را به غارت بردند و زن و فرزندان آنان را به بردگی گرفتند .(همه اين سخنان مستند است به تواريخی که خود مسلمانان نوشته اند).
«معجزهء» ديگر اين «تقدس» ، بنيان يافتن خلافت عباسيان بود که به همت ايرانيان برپا شد و به دانش و به تدبير ايرانيان رونق يافت و به تأثير و به تقليد از آداب و شعائر دربارهای پيشين سلسله های ايرانی، شکوه و جلالی يافت ، اگرچه به محض تحکيم اين بنا ، اين بار هم ايرانيان ـ که در پی ريزی و در بسط مقام و مرتبهء امپراطوری عرب عباسی نقش اساسی داشتند ـ وآنان بودند که در مقام وزيران و مديران و مُدبّران و مترجمان و و مورخان و نحويون وفيلسوفان و الهيون و اديبان و موسيقيدانان و معماران و به ويژه دانشمندان، يک خلافت قبيله ای را به تمدنی(مصطلحاً اسلامی که خوش درخشيدن آغاز کرده بود) ارتقاء داده بودند ـ جز خيانت و غدر و شکنجه و زندان و مرگ از عباسيان نديدند.
به هرحال امروز به هزاران لطايف الحيل و به يمن «بازی چرخ کجمدار» و به همّت جمعی خِرَدباخته يا مجذوب(ايللومينه) يا عاشق «انقلاب برای انقلاب» و شيفتهء «ويرانی برای ويرانی» (به قياس ِ « هنر برای هنر») ، يا به «عشق چشم و ابرو و جمال بی مثال دين» يا به واسطه فرصت طلبی ها و منفعت جويی های شخصی و رذيلانه گروهی آزمند ِ بی وطن ـ و بايد افزود که ـ در يک فضای مساعد بين المللی ، محصولِ برخی «ضرورت ها »ی مرتبط با حفظ منافع عالی قدرت های جهانی در دوران جنگ سرد ، حکومتی بر ملت ايران چيرگی يافته که ، ميراث دار همان «تقدس اموی و عباسی» ست .
حکومتی که هرچه کرده است و هرچه می کند ، در سايه و به بهانه و به نام همان «فيض قدسی» و «رحمت الهی » ست که ميراث امپراطوری عرب اسلامی واسطهء انتقال آن بوده است..
(اين سخن ها و انديشه ها ناشی از «روسانتيمان در مفهوم فلسفی نيچوی» هم نيستند و واقعيت هايی هستند که ريشه در تاريخ ايران داشته و زيستن در آن سرزمين و نگريستن بر احوال آن ملک وملت و علاقه به سعادت سرنشينان اين آب و خاک ، و عشق و آرزوی بهزيستی و آزادی مردم اين کشور ، به طور طبيعی انسان ايرانی ی انديشه ورز و اهل درد را به جانب چنين افکاری و چنين واقعيت هايی راهبری می کنند!)
در هر حال اکنون حکومت دينی صاحب مُلک شده است وهست و نيست ايرانيان را به طور بلامنازع در اختيار کسانی قرار داده است که بيش از سه دهه به نام اسلام يعنی به عنوان ميراث دار خلفای اموی و عباسی و ميراث دار فاتحان عرب بر ايران حُکم می رانند وبدينگونه ايرانيان برای نخستين بار در طول تاريخ دوسه هزاره ای خود به دام قيمومت و سلطهء سياسی نظامی اهل دين فرو افتاده اند تا سرگذشت دوره استيلای حاکميتِ عرب را بار ديگر (و اين بار به نام حکومت فقه و از طريق مجريان و کارگزاران ايرانی[خودی ؟] به هدايت روحانيون شيعه) ، در آغاز هزاره سوم ميلادی تکرار و تجربه کنند.
تجربه ای که انسان ايرانی و ملت ايران را موش های «يک آزمايشگاه شوم و غول آسای سياسی ـ دينی » تصور کرده و آنرا طبق منويات و فرمول رهبر بنيان گذار نظام استبداد دينی ی خود « پيادَه کردن اسلام عزيز» نام نهاده اند .
درست است که دست کم از روزگار اردشير بابکان ، و به بيان همين پادشاه «مُلک و دين[ در ايران] توأمان» بوده اند (الملک والدين توأمان) و درست است که به زبان فردوسی :
نه بی دين بود پادشاهی به جای
نه بی پادشاهی بود دين به پای ،
اما همواره معنای توأمان بودن دين و مُلک، آن بوده است که «کار سزار از آن سزار و کار پاپ از آن پاپ» بوده باشد و به عبارت ديگر همواره سنت دوهزار و پانصد ساله پادشاهی در تمدن ايرانی ، چنان حکم می کرده است که مغان و ملايان به کار مغان و ملايان پردازند و پادشاهان به پادشاهی و دين البته حامی و متحد و مشروعيت بخش قدرت عرفی پادشاه باشد و از اقتدار روحانی خاص خود نيز برخوردار و اين سنت بيست و پنج قرنی ادامه يافته بود تا دوران ما و حتی مشروطيت و قانونگرايی دوران مدرن نيز نتوانسته بود بر اين ميثاق و اجماع (کنسانسوس ) عمومی و ملی و تاريخی ايرانيان خللی وارد آورد.
يکی از معجزات بزرگ اين « تقدّس اسلامی» در دوران ما همين کاری بود که« امام» شما به ياری «جاهدون فی سبيل الله» دوره ديده در فلسطين و لبنان و ليبی و با همراهی گروهی به اصطلاح درس خواندگان و فلسفيدگان و جامعه شناسيدگانِ مُعمم و مکّلای مدارس آمريکا و انگليس و فرانسه که بنام انجمن های اسلامی دانشجويان ايرانی خوابنما شده و مثل علف هرز در اين سو و آن سوی مرز روئيده بودند ، و البته به معيت و استظهار نيروهای غيبی يا علنی ی بيگانه و صد البته به يمن ناکاردانی و بی عرضگی حکومت پيشين به منّصهء ظهور رسانيدند.
( علاوه بر شخص شما ، کسانی چون سيد حسين نصر ، مهدی بازرگان ، يدالله سحابی ، احسان نراقی احمد فرديد جلال آل احمد و علی شريعتی ، حبيب الله پيمان و امثال اينها... ، همگی يا ازدانشگاه ديدگان فرنگ يا درس خواندگان مدارس فرنگی در ايران يا به هر حال آشنا با زبان و فرهنگ اروپايی بوده اند).
سران و کارگزاران انقلاب، به نام «اسلام عزيز» ، ميراث مبارزات ملی و آزاديخواهانه صد سال اخير ايرانيان را مصادره کردند و با بهره گيری از پيوند نادرهمجوش و ناخوش یُمنِ لنينيسمِ مُبتذل و اسطوره های آئينی شيعه گری (که به آن «تشيع ِسرخ علوی» نام نهاده بودند تا با سرخی پرچم سرخ لنينی و کمينترنی رقابت کند ) ، زير پای شاه مملکت را به نام آزاديخواهی خالی کردند و بدينگونه تمامت مُلک را و تمامت دين را يک جا صاحب شدند.
ازين لحظه به بعد بود که تقدس دينی و باطنی همراه با جلوه های ظاهری (شرعی) اسلام عزيز در همه ابعاد قدسی و ربوبی و اسطوره ای و معنوی خود ، در خدمت استيلای سياسی ی استبداد ملايان به کار گرفته شد و مثل گاوی مقدس تا آنجا که توانستند و می توانند از «شير تقدس و ربوبيت و معنويت و اُخرويت» اين دين دوشيدند تا پايه های لرزان و لغزان حکومت خونبار و ناهمزمان(آناکرونيک) خود را که اکنون «نظام مقدس جمهوری اسلامی » می ناميدند و تداوم آن جز به تحميل و زور و جبر وکشتار و خيانت و اقدام عليه منافع عالی ی ملت ايران ممکن نبود ، استحکام بخشند و قدرتِ بادآوردهء صنف روحانيت شيعه را به ياری مَرَده ی نادان يا مُنفعل يا مسحور يا خوشخيال يا فرصت جو و جاه طلب ، در اين بيت الحَزنی که نامش ايران است ، استمرار بخشند و بدين گونه بود که تا امروز، جهنم گدازان آنان تداوم شوم ِ سی و چهار ساله يافته است.
اين بود معجزهء بزرگ اين «تقدس» در عصر ما.
حال ببينيم با چنين بهره کشی و با چنين کسب و کار ی که در پرتو اين «قداست دينی» در ايران به راه اندخته اند، بر سر عنصر قدسی چه آمده و بر مُقدّسات مردم ايران چه رفته است؟
مقدساتی که بخش عظيمی از آن با اسلام بنياد گرای آغازين (اسلام ناب محمدی و صدر اسلامی) مطلقا بيگانه بوده و حاصل بيش از هزار و دويست سال کوشش فرهنگی ، ذوقی ، هنری ، ادبی ، عرفانی و در يک کلام حاصل تلاش های مستمرّ و دورانساز ِ تمدنی ی هزار و سيصد ساله ی ايرانيان (والبته با مشارکت روميان و هنديان واقوام ديگر آسيای مرکزی) بوده است؟
حال بينيم که در دوران حاکميتِ اين به اصطلاح «نظام مقدس» ، قداست در چيست؟
و موقعيت آن درکجاست ؟
و با آن چه کرده اند؟
و چه کسانی با کدام نيروی جهنمی و درسايهء جبر و زور ِ مهارناپذير سياسی و نظامی براو تاخته اند؟
و چه کسانی، چگونه به وسيلهء يک دستگاه بی روح و بی وجدان دولتی به معيت و مديريت مشتی نادان ، ضمن برخورداری از همهء ابزار و آلات مدرن سرکوب ، به پايمال کردن و درنورديدن طومار عنصر مقدس در ايران همت گمارده و چگونه کل تشکيلات اداری و سياسی و نظامی و امنيتی و اقتصادی کشور را (که به دعای خير نهاد روحانيت مُتّکی و به «تبرّک ِ» مشروعيت بخش ِسنن دينی مستظهر است ) ، در مسير ويرانی عنصر قداست دينی به کار انداخته و به شُستن و جارو کردن معنويت از جامعه ايران پرداخته اند؟
و چگونه و در طی چه روندی ، بنيان ارزش های متعالی فرهنگی و معنوی و اخلاقی و مدنی ايران را نه تنها سست کرده اند ، سهل است ، به لجن قدرت طلبی سياسی و به رذالت ِ زياده خواهی زورمدارانه و به تباهی و فسادِ ثروت اندوزی و مکنت طلبی صنفی و خانوادگی و «قبيله ای» (کلان) خود آلوده اند ؟
جناب آقای سروش
شما اخيرا در يکی از سخنرانی های خود( در آمريکا) به ستايش از سه تن از اسلاف «نوانديش دينی» خود پرداخته ايد و به اجمال سخنانی در باره محمد اقبال لاهوری، مهدی بازرگان و علی شريعتی طرح کرده ايد.
از اقبال لاهوری به عنوان فيلسوف و نوانديش در اسلام سخن گفته ايد و به حق بر اعتبار و اهميت شاعری او تأکيد داريد، نيز در همان سخنرانی از اهميت و نقش مهندس بازرگان دراشاعهء انديشه های اسلامی در دوران ما سخن گفته ايد و به ويژه نکتهء بسيار مهمی در بارهء ايشان فرموده ايد که همينجا شايستهء بازگويی ست :
نکته ای که نشان می دهد اين مرد مؤمن و سليم و صادق ، در اواخر عمر از نقشی که خود وی در آلودنِ اسلام به امر سياست ايفا کرده بود، شرمسار و پشيمان بوده است .
به گفته شما : «مهندس بازرگان در آخرين نوشته يا سخنان خود، هدف اصلی از برانگيختن پيامبران را رستگاری اخروی انسان دانسته بوده و فرموده ايد که وی حتی با اين سخن، بسياری از نزديکان فکری خود را آزرده بوده است» (نقل به معنا) .
چنين سخنی به معنای آن است که همهء کوشش و جوشش کسانی که به نام دين قصد بنياد حکومت و تسلط سياسی بر انسانها را داشته اند ، و در اين مسير دست و بازو به خون آلوده وبرای حفظ دستاری قيصريه ها سوزانده بوده اند ، همه بر خلاف هدف و انگيزه اصلی پيامبران اقدام کرده اند و اين جمله به تنهايی خط بطلانی ست بر همهء روش ها و هدف هايی که در سه دههء اخير در ايران پی گيری شده است .
اين به معنای آن است که کليهء برنامه هايی که به نام انقلاب اسلامی و «پيادَه کردن اسلام عزيز» تحت هدايت يک ملای متحجر وخشونت طلب (که مطلقاً با ايرانيت و با آرمان های يکصد و پنجاه سالهء مردم اين کشوربيگانه بود ) اجراء شده اند ، نه تنها سنخيتی با اهداف و انگيزه های اصلی پيامبران نداشته اند، بلکه مبدأ و موجدِ خيانت های عظيم بر ضد ملت ايران و سرزمين ما بوده اند.
به هر حال آنچه در سخنرانی تگزاس شما اهميت درخوری دارد و موضوع بحث ما در همين لحظه به آن ارتباط می يابد ، اشاراتی ست که به جايگاه علی شريعتی داريد و علی الخصوص ، اهميت وی را به نقشی نسبت می دهيد که در « وارد کردن عنصر تاريخيت در اسلام» داشته است.
می فرماييد :
«شريعتی آمد و حسين را در زمان تاريخی خودش قرار داد و امامت را تاريخی کرد. البته او امام حسين را سمبل امامان قرار داد در حاليکه امامان همه همچون حسين نبوده اند و مثل او کشته نشده اند...»
قصد من از يادآوری اين سخنان شما در باره شريعتی و اين ستايشی که از او به خاطر «وارد کردن عنصر تاريخيت در اسلام» می کنيد آنست که به شما بگويم :
جناب سروش اتفاقا چنين کاری نه تنها سزاوار ستايشی نيست بلکه مبدأ و سرآغار انحراف و ای بسا ظلمی ست که شريعتی (و البته او تنها نبود و ديگران هم در اين زمينه با وی همراه بودند) آگاهانه يا ناآگاهانه ، درحق اسلام و اصولا در حق دين و به طور کلی در حق ايرانيان روا داشته است.
زيرا از لحظه ای که امام سوم شيعيان يعنی امام حسين که يک اسطوره ی متعلق به ايمان مردم شيعه مذهب ايرانی ست تاريخی شود ، خواه و ناخواه از جايگاه اسطوره ای و مرتبه افسانه ای و دينی و غيبی به موقعيت يک شخصيت تاريخی تنزل می يابد و به عنوان «امام معصوم» از «معصوميت» خود خلع و با افراد عادی تاريخی هم سنگ و قياس پذير می شود و اين يعنی همانا تقدس زدايی (دساکراليزاسيون ) وملوث کردن(پروفانيزاسيون) واقعهء کربلا.
واقعه ای که همواره در ذهنيت ( ايماژينر) شيعهء مؤمن ، برخوردار از نيروی عِلوی بوده ومتعلق به عوالم غيبی و ماوراء طبيعی شمرده می شده است.
باورهای شيعه برآنند که امام حسين کشته شده است تا در فردای قيامت و در روز جزا « شفيع گناهان اُمت» باشد.
نقش او در عوالم ذهنی و روحانی شيعيان شبيه به همان نقشی ست که مؤمنان مسيحی در جهت رستگاری (سَلو) اخروی خود برای مسيح قائلند و مصلوب شدن او را به چنين انگيزهء فرازمينی مرتبط می دانند.
واقعه کربلا در کنتکست(خوانش) ميتولوژيک شيعی معنا می يابد و همين بُعدِ اساطيری و قدسی چنين واقعه ای ست که در طول تاريخ به يکی از ستون های اصلی ی تشیّع بدل شده و چنانچه اين جنبه ميتولوژيک و اين عنصر قدسی را از باورهای شيعی بازستانيم، جز پوسته ای تهی و جز صدفی بی گوهر برای وی باقی نخواهيم نهاد.
جنگ در تاريخ فراوان شده است و پُشته های فراوانی از کُشته ها در طول زمان ، ساخته اند و فرزندان بی گناه بسياری را با لب عطشان کشته اند و خانه ها و خيمه های فراوانی را به آتش کشيده اند و زنان و دختران بی گناه فراوانی را طی درازنای تاريخ به اسارت برده اند و به بردگی کشانده اند و فروخته اند .
انسانهای بی شماری بوده اند که غبار فراموشی ، نام و نشان و قصه های سراسر غصهء آنان را در خود فروبرده و به جز ازعدهء قليلی و آنهم مگر به اشارتی گذرا در تاريخ ، از آنان سخنی نرفته است و نمی رود.
وقتی شما واقعهء کربلا و فضای ميتولوژيک ماجرای حسين را از ايما ژينر و صور خيالی مربوط به عواطف قدسی ی مؤمن شيعی به فضای تاريخی باز می گردانيد و زمان قدسی و کيهانی يک واقعهء اسطوره ای را به زمان جاری (تامپورل) می آوريد و بدين گونه حسين ، پسر علی را وارد تاريخ می کنيد ـ و به قول خودتان شخصيت وی را تاريخيت می بخشيد ـ اين به معنای آنست که چنين واقعهء ميتولوژيک را هم با آن بی شمار وقايع مکرر تاريخ بشری هم سطح و هم عرض قرار می دهيد و عنصر کيفی را از عوالم اسطوره ای آن می زداييد و واقعه را به سطح وقايع زمان جاری(تامپورل) و تاريخی فرو می کاهيد.
زيرا بدين وسيله ، آنچه که جانمايهء دينی اين واقعه بوده است وآنچه که ارزش کيفی و نمادين ماجرا را نمايندگی می کرده و عنصر ميتولوژيک و بُعدِ قدسی او را شکل می داده است ، از او باز می ستانيد.
و بدين گونه است که تاريخی کردن اسطوره های دينی ، يعنی تقدس زدايی (دساکراليزاسيون ) امرمقدس و اين روند ، خواه و ناخواه سرآغازی ست در جهت ويران ساختن دين از درونِ دين.
و درست در اينجاست که دين وسيله است و هدف نيست !
در چنين روندی ، هدف و انگيزهء اصلی، نه اعتلا و ارتقاء دين يا روشن انديشی و نوانديشی در دين ، بلکه آنچه اهميت می يابد ، ويرانگری و تخريب وضع موجود است و باقی قضايا نيستند الا وسايل و ابزاری که از دين کرده اند و به خدمت اهدافی بيرون از امر دين گمارده اند.
زيرا هرگز، هيچ معنويت و ربوبيت و تقدس و روحانيتی در کار اينگونه ابزار گران و «سکه سازان» سياست در دين ، يافت نمی شده و همواره منزلگه مقصود و کعبهء آمال آنان کسب قدرت سياسی (به هر قيمت) بوده است وبس !
اين حقيقت را حُکمِ معروف و تکان دهندهء پايه گذار استبداد سياه دينی معاصر به صراحت بيان داشت هنگامی گفت :
«اگر مصالح نظام اقتضا کند، می توان و می بايد اصول و ارکان اصلی دين را هم زير پا گذاشت».
(سخن مشهور خمينی ونقل به مضمون است) !
چنين است که اگرچه قرآن را بر سر نيزه ها می کنند و دست خدا را در آستينِ خود به جنب و جوش و زد و بُرد می بينند و اگرچه يکدم از دعوی ارتباط با امام زمان (عالم غيب) نمی کاهند، با قاطعيت می توان گفت که آنان ، نام اهداف قدرت طلبانهء و آزمندی های صنفی (کورپورل) خود را ـ که البته با اهداف و منافع حياتی و ملی ايرانيان نسبتی ندارد ـ «انقلاب اسلامی» نهاده و همواره نشان داده اند که هدفی جز کسب قدرت و جاه ( اکنون سی و چهار سال است که حفظ قدرت به هرقيمت ، «الاهم فی الاهم» آنان است) ، ندشته اند و در اين راه حاضرند تا کل کائنات را نيز قربانی کنند (ايران و سرنوشت و آيندهء ملت ايران که محلی از اعراب ندارد)!
بدينگونه است که چنانچه اين بيت مشهور شيخ بهايی را با خود زمزمه کنند مخاطب حقيقی آنان قدرت سياسی ی مصادره کرده و مقام و موقعيت غصبی ی خود آنان است:
مقصود من از کعبه و بتخانه تويی تو
مقصود تويی کعبه و بتخانه بهانه
باری ، هدف و انگيزهء راستين آنان نه دين و نه «حفظ بيضهء اسلام» که برانداختن حکومت محمدرضاشاه بود، آن هم نه به قصد برقراری آزادی و دموکراسی (که آرمان اصيل و انگيزانندهء واقعی ملت ايران بود) ، بلکه برای تصاحب کامل قدرت سياسی و تنها در جهت تسلط و چيرگی بر هست و نيست ملت ايران !
البته کسی به آسانی قدرت سياسی را به آنان واگذار نمی کرد، و چنين انتقالی ممکن نمی بود مگر آن که طبيعت قدرت و معنای قدرت در ايران دگرگون شود .
توضيح آن که :
در کشور سکولار ايرانِ قرن بيستم که ميراث دار انقلاب مشروطيت و صاحب پارلمان بود، اهل دين نمی توانستند چنگ در قدرت سياسی اندازند و به رياست و صدارت برسند و (به نام ولی فقيه) تا آنجا پيش بروند که ضمن حفظ شئونات و اقتدار دينی سنتی خود ، حتی در مصادرهء و تملک مقام تاريخی پادشاه مستبد نيز توفيق يابند.
چنين امر خطيری نيازمند آن بود که در ايران ، معنای قدرت سياسی و معنای دين هرد و ديگرگون شوند و ديگر گون شدند.
چنين هدفی به معنای آن بود که ساختار سياسی و تمدنی کل تاريخ ايران زير و رو شود و فقيه و ملا در جای پادشاه بنشيند و اين هردو جايگاه مستقل ، با دو کارکرد جداگانهء تاريخی و تمدنی به يکباره با نام انقلاب اسلامی و ولايت فقيه در هم ادغام شوند.
يعنی می بايد ازين پس مغان و ملايان مشروعيت بخش حکومت دينی خود باشند نه مشروعيت دهنده و ياری کنندهء قدرت عرفی پادشاه.
يعنی ملايان ازين پس می بايد کارکرد تاريخی ی مشروعيت بخشی قدرت در ايران را همچون کيسهء زری ازين جيب بردارند و در آن جيب ديگر خود بگذارند.
« شيخشاهی» بدعتی ست که خمينی آورد و من در سال ۱۹۹۰ در کتاب «قمار در محراب» خود ، اين بدعت شوم و استثنايی تاريخ ايران را برآمدن «سلطانولی امام» ناميده ام.
(قمار در محراب انتشارات خاوران ، پاريس ، ژانويه ۲۰۰۰).
اين يک دگرگونی استثنايی، بی سابقه و از بنياد ، ويران کنندهء ساختار های تاريخی و ملی و مدنی ايرانيان بود و به گمان من بزرگترين خيانتی ست که تا امروز در حق ايرانيان صورت گرفته است. زيرا هم دين آنان را بر باد داده و هم دنياشان را به جهنمی سوزان بدل ساخته است.
باری ،
عده ای در طول دهه های چهل و پنجاه به اين نتيجه رسيده بودند که با توجه به فرهنگ دينی مردم ايران و با توجه به هروئيسم (قهرمانگرايی) رمانتيک و ميستيک تعبيه در ميتولوژی واقعهء کربلا ، می توان به دامنِ «قيام حسينی شيعه» درآويخت و ضمن ايجاد يک اين همانی ميان شاه و يزيد، اين طغيان سياسی ـ دينی ی سال شصت و يک هجری در کوفه و کربلا را با آرمان های قهرمان گرايانهء جنبش چپ ِ چريکی پيوند زد و از آن بهره برداری استراتژيک و سياسی کرد.
برای چنين امر خطيری تدوين يک «ايدئولوژی ی من درآوردی» ضروری بود تا به یُمن آن هم بتوان عواطف دينی ی مؤمنان را برانگيخت و هم از طريق پرچم کردن افسانه ها و اسطوره های ايمانی وآئينی ی مؤمنان و با نقل محافل و مجالس سياسی کردن آنها، به نارضايتی های سياسی و اجتماعی ناشی از محروميت های طبقاتی و فقر اقتصادی مردم ِفرودست و مؤمن ، ميدان داد تا در يک جوّ سياسی ـ آئينی و اسطوره ای اقدام به شورش کنند و به مقابله با حکومت وقت برخيزند .
در هر حال جمع و جور کردن يک شبه دستگاه نظری وتدوين يک ايدئولوژی «سياسی ـ دينی»، آنهم در يک شرايط «اجتماعی ـ تاريخی» يعنی در فضای جنگ سرد و در موقعيتی که آرمانهای جهانگير انقلابات سوسياليستی در آن سال ها آنچنان مُد بود که به گفتمان غالب در کشورهای جهان بدل شده بود و در حاليکه شبَح انقلاب بلشيوکی و انترناسيوناليستی از آمريکای لاتين تا ليبی و آنگولا و کشورهای گوناگون جهان سوم را درنورديده بود ، نمی توانست متأثر از تئوری های جنبش چپ جهان آنروز نباشد، به ويژه آن که مدعيان چنين نظرياتی سودای رقابت نظری با لنينيسم و گواريسم و مائوئسم درسرداشتند و بر آن بودند که هروئيسم(قهرمانگرايی) نهفته در اسطوره ای واقعه کربلا هماهنگ است با رؤياهای آرمانگرايانهء جوانان پر شور ايرانی که غالبا متأثر ازجوغالب فکری و ايدئولوژيک چپ و به ويژه تحت تأثير جنگ های پارتيزانی کوبا و بوليوی بودند و درنتيجه می توان اين دو را با هم آشتی داد.
و عقيده داشتند که آنچنان پتانسيلی در اسطورهء عاشورای حسينی موجوداست که می توان مضمون عدالت خواهانه و سمبليسم طغيانی آن را با قهرمانی های جنبش گواريستی يا پارتيزان های لنينيست و مائوئيست يا کاستريست اين سو و آن سوی جهان انطباق داد و انرژی آزاد شدهء اين اسطورهء دينی را با آرمانگرايی عدالت جويانهء جوانان پرشور ايرانی همراه کرد و آنان را در جهت تخريب وضع موجود به ميدان مبارزه آورد.
ضمنا اين اقدام نظرپردازانهء«دينی ـ سياسی ـ انقلابی» با فضای «سياسی ـ روشنفکری» آن سالها و با گفتمان غالبی که از سوی چند «فيلسوف» يا انديشه ورز نزديک به دستگاه حکومتی رواج يافته بود (و حتی و شخص پادشاه وبسياری از سياستگزاران فرهنگی حکومت رانيز با خود همراه و هم پيمان کرده بود) نيز هماهنگی داشت زيرا کنه و لُبّ کلام اين گفتمان غالب که در يک بيت حافظ خلاصه می شد و به شعار عام و خاص بدل شده بود چنين بود :
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت زبيگانه تمنا می کرد
در آن سالها کتابهايی که در عرصه فکری و در زمينهء پروژه های توسعه يا نوسازی فرهنگی سياسی ايران نوشته می شدند ، عنوان هايی ازين گونه داشتند
آنچه خود داشت (بازگشت به ميراث خودی) احسان نراقی
غرب زدگی (نفی غرب و بازگشت به خود) جلال آل احمد
آسيا در برابر غرب( تقابل با غرب و بازگشت به آسيا [خود؟] داريوش شايگان
بازگشت به خويش( نفی هويت متکی به تجدد ايرانيان و نفی غرب ) علی شريعتی
و البته سخنرانی ها و کتاب های متعدد ديگر او ، از آن جمله امت و امامت.
( در اين کتاب ضمن يک ديسکور شيعی ، ضرورت الغاء ملت ايران در براير امت اسلامی و بازگشت به« نظام شبان رمگی » عنوان شده است.)
سه حکيم مسلمان ( بازگشت به حکمت در اسلام؟) سيدحسين نصر
آثار هنری کربن فرانسوی که در اسلام ايرانی و در ميراث مزد يسنايی حکمت اسلامی کتاب ها نوشته بود و در آن سالها به شمع محافل نو روشنفکران غرب گريز بدل شده بود و خيلی از ملا های قم را هم الهام می بخشيد.
آثار مهدی بازرگان (در ضرورت بازگشت به قرآن و جستجوی سرچشمه های علوم در دين.)
بر اين ها بيفزاييد تفلسفات يک فيلسوف نمای عوام فريب بد ذات (به قول داريوش آشوری) به نام احمد فرديد که همواره پره های گوشش نقش بادسنجی داشتند که جهت وزش نسيم قدرت را به او نشان دهند تا قايق يافه هايی را که به نام هايدگر رواج می داد بدان صوب براند.
از کتاب نويسی های برخی ملايان دانشگاه ديده يا اهل قلم مثل مطهری و مکارم شيرازی که وارد مباحث مربوط به دادوستد ميان اسلام و ايران شده بودند و جايزهء درباری ی «بهترين کتاب سال» را هم از دست پادشاه دريافت کرده بودند می گذريم.
از اسلام پژوهی ها يا گرايشات همدلانهء برخی متفکران نامدار چپ روسوفيل سنتی از نوع احسان طبری (در کتاب «برخی بررسی ها دربارهء جهان بينی ها و جنبش های اجتماعی» ) و نيز نقش آموزشی و «روشنگرانهء» اميرحسين آريان پور در ميان طلبه گان ِ دانشکدهء معقول و منقول نيز سخنی نمی گوييم.
(ظاهرا در آن سالها شمع و گل و پروانه و بلبل و از جمله صحابهء فکری پادشاه وقت ، همه جمع بودند تا فکری به حال تنهايی ما کنند و مُنتهای هنر درزيگری خود را برای دوختن يک جامهء برازنده ء «آنچه خود داشت» بر قامت جامعه ديکتاتورزدهء ايران به کار اندازند!)
به هرحال اين کربلايی گری انقلابی و ايدئولوژی سازی عاشورايی که در شعار «کُل يوما عاشورا و کل ارض کربلا» تبلور می يافت و به وسيلهء پايه گذاران سازمان مجاهدين خلق نيز پی گرفته شد، (هرچند گروهی از آنان در نيمه راه ، اسلاميسم مارکسيستی خود را به نفعِ «استالينو مائويسم» رايج در آن روزگار ترک گفتند)، در چارچوب همين گفتمان رايج (آنچه خود داشت) معنا می يافت و در همين حال و هوای فرهنگی و ذهنی بود که بسياری از سخنان پر توهم وبسياری از رؤياپردازی های خلسه آور آنان مورد استقبال همگانی واقع می شد.
گويا مقصد و منظور نظريه پردازان آن بود که ريشه های مارکسيسم و لنينيسم و چگواريسم و کاستريسم را هم در انديشه های ابوذر غفاری و سلمان فارسی يا در قيام مسلحانه امام سوم شيعيان در کربلا جستجو کنند تا تدوين تئوريک « انقلاب سوسياليستی» خود را نيز مستقيما از اساطير و قصه های دينی مسلمانان ايرانی اخذ کنند و «آنچه را که خود در اين زمينه ها دارند از بيگانه تمنا» نکنند .
( رک. به مقدمهء کتاب بازگشت به خويش از شريعتی)
گويا در دوره هايی، چنين افکاری حتی ، نظر عنايت دستگاههای دولتی محمد رضا شاهی و سياستگزاران فرهنگی امنيتی را نيز با خود به همراه داشته است :
(سخنان سيد حسين نصر در بارهء «حکومتی بودن دستگاه حسينيه ارشاد و نقش شريعتی » بسيار قابل تأمل است. من نه آنرا تأييد می کنم و نه تکذيب اما از دوستان و مروجان افکار شريعتی انتظار دارم چنانچه پاسخ قانع کننده ای در زمينهء سخنان تکان دهندهء سيد حسين نصر دارند با جامعه در ميان بگذارند .)
از مطلب اصلی دور نشويم.
گفتيم که اين يک حرکت برنامه ريزی شدهء سياسی بود و هيچ ارتباطی با نو انديشی دينی يا به نجات ايمان مذهبی مردم نداشت و مطلقاً به قصد تزريق ايمان دينی در رگ های جامعه ای که در معرض تهديد بی دينی بوده باشد ، انجام نمی گرفت و مطلقاً هدفش ارتقاء مقام و مرتبهء اسلام در ايران نبود .
اين پروژه ، کمابيش با تشويق و همراهی رسمی يا با سکوت تأييد آميز ملايان اهل سياست وبرخی مراجع جاه طلب دينی نيز همراه بود و اين سکوت تأييد آميز يا اين همراهی ، برای ملايان صرفاً جنبه تاکتيکی داشت و مبتنی بر انگيزه های سياسی بود زيرا آنان در يک تحليل کلی، منافع آتی خود را در «ايدئولوژيزه کردن اسلام گرايی در ايران» می ديدند زيرا به جاذبه ای که تفسير های چپگرايانه و شبه سوسياليستی ی اسلام شيعه برای جوانان ايرانی داشت و به کششی که در ميان آنان برمی انگيخت، واقف بودند .
اين پروژه را در نهايت امر نوعی سربازگيری برای روحانيت و جلب مبارزان به جبههء اسلام سنتی می دانستند و اين همان اتفاقی بود که در سال ۱۳۵۷ در ايران به ظهور رسيد.
بنا بر اين ملايان برداشت های چپ گرايانهء اسلام را از آن جهت (حد اقل طی يک دوره) تأييد و تشويق می کردند که می دانستند اين کوششهای نظری، سرانجام به کنده شدن جوانان (به ويژه جوانان برخاسته از طبقهء متوسط و فرودست آن روز ايران) از فضای روشنفکری(چپ يا ليبرال) و جلب آنان به عوالم فکری حوزه های سنتی و مساجد و تکايا و هيئأت های محلی خواهد انجاميد.
به هر حال هيچ انگيزهء دينی در اين گونه اقدامات يافت نمی شد و اصولا کسانی که به عنوان ايدئولوگ ها و محرکان نظری درحوزهء «نوانديشی دينی» ،چنين هدف هايی را دنبال می کردند از هرگونه موقعيت و وجاهت هيرارشيک (سلسله مراتب سنتی) دينی برای نمايندگی قداست و «روحانيتِ» دين عاری بودند .
زيرا اقتدار و مشروعيت، در گفتمان ها و نظريه پردازی های دينی، تاريخاً و بر مبنای سنتی ديرپا، خاصّ کسانی بود که درس دين می خواندند و لباس روحانيت داشتند و ميراث داران سنّت پيامبر محسوب می شدند يا مدعی چنين ميراثی بودند.
ازين رو کسانی که اسطوره های دينی تشيع را در ايران با هدف تدوين ايدئولوژی اسلاميسم سياسی (چپ يا« ليبرال») دستکاری کردند ، از موقعيت و وجاهت دينی برکنار و در بهره وری از ابزار سنتی دين (فقه و شرعيات ، کلام ، الاهيات و...) ، تهيدست تر از آن بودند که حاصل«نوانديشی»آنان در دين از نظر اهل ايمان واجد اهميتی ارزيابی گردد يا موجد ارزش های بنيادين دينی تلقی شود .
اگر نه در ظاهر (به دلايلی که پيش ازين اشارتی رفت) دست کم در باطن، ملايان سنتی برای سخنان آل احمد و شريعتی تره هم خورد نمی کردند و تأييد يا سکوت تأييد آميز در بارهء تراوشات فکری آنان ، واقعيت عينی و اجتماعی نمی يافت، چنانچه روحانيت شيعه ، منافع درازمدت خود را درحاصل انديشه های تبليغاتی و ايدئولوژيک سياسی ـ دينی آنان نمی ديد و به ثمرهء تلاش های فکری آنان همچون ابزار نيرومندی در خدمت مطامع سياسی خود نمی نگريست و سودای بهره گيری از نتايج تلاش های نظرپردازانهء آنان در سر نمی پرورد.
بنا بر اين شريعتی و آل احمد و بازرگان و افرادی ازين دست ، نخست دين مردم را بدل به ابزار سياسی کردند تا به وسيله آن عواطف دينی مردم را تحريک و ايجاد نا رضايتی کنند يا با بهره وری از نارضايتمندی های اجتماعی و سياسی موجود، بخشی يا بخش هايی از مردم را بر ضد حکومت وقت برانگيزند وطی چنين روندی بود که خود به ابزاری در دست ملايان بدل گشتند و هنگام درو که رسيد حاصل کشتهء خود را به داس ملايان سپردند و از خوشه چينی های ميراث بران آنان هم ، آنچنان ثمری که بايد و شايد به کوشندگان نرسيد و سرانجامی جز خسران و خفت به بار نياورد.
انگيزهء آنان سياسی و هدف آنان ايجاد شورش بر ضد حکومت وقت و کسب قدرت بود ، اما بازی روزگار چنان خواست که در هدف نخستين ( يعنی ايجاد شورش) توفيق يابند، اما در کسب قدرت سياسی نه تنها شکست خوردند بلکه همه کوشش و تلاش نظری و عرق جبين و کد يمين آنان به حساب واپس مانده ترين اقشار اجتماعی و مستبد ترين و سياهکار ترين نيروهای تاريک انديش جامعه ايران واريز شد و جامعه ايرانی به رهبری روحانيت شيعه نه تنها قدمی به آستان آزادی و سوسياليسم خيالی آنان نزديک نشد ، بلکه بيش ازسيصد سالی نيز از آن مرحله که در آن می زيست و از آن امتياز های حقوقی ، سياسی ، فرهنگی و اجتماعی که تا بهمن ۵۷ به دست آورده بود ، واپس خزيد و يکسره از اواخر قرن بيستم به اعماق سياهی و تباهی قرون وسطا پرتاب شد.
( لحظه ای وجدان دينی و روشنفکری خود را حَکَميت بخشيد و نگاه کنيد به شأن و منزلت و قد و قواره و سواد و فضل و انسانيت و شخصيت رؤسای جمهور و وزيران و وکيلان و سرکردگان نظامی و به شخصيت های فرهنگی و دانشگاهی و نمايندگان ديپلماتيک اين نظام در کشورهای متمدن و مقايسه کنيد با دوران مشروطيت و دوران رضاشاه و محمد رضا شاه، خواهيد ديد و تصديق خواهيد کرد که جامعه ايرانی طی حکومت استبداد دينی سی و چهار ساله ، به چه انحطاطی و به چه قحط الرجالی سقوط کرده ، تا جايی که ايرانيان از نمايندگان سياسی و حکومتی کشور خود در انظار جهانيان احساس خفت و سرشکستگی دارند.)
کسانی همچون شريعتی و آل احمد، در آثاری چون «غرب زدگی» و«امت و امامت» و «بازگشت به خويش» ونظرپردازی هايی ازين دست ، سخنی با مردم ايران داشتند که شباهتی به اين شعر حافظ داشت:
بهشت عدن اگر خواهی بيا با ما به ميخانه
که از پای خُمت يکسر به حوض کوثر اندازيم
اما ظاهرً با کمال دردمندی و تأسف بايد اذعان کرد که اين گونه ايدئولوگ ها و شبه انديشه ورزهای ايرانی در دههء چهل و پنجاه ، هنگامی که به قصد وفای به عهد خواستند ملت ايران را «از پای خُم به حوض کوثر اندازند» ، يا دستشان لغزيد يا به دليل سرگشتگی های فکری که نتيجه بيماری های روشنفکران جهان سومی بود ، وِردِ وارونه آورده بودند و قطب نمای فکری و آرمانی خود را نه به سوی حوض کوثر و طوبا و سدره ، بلکه در جهت کوره های سوزان و پر از مار و افعی و اژدهای هفت سر جهنم اسلاميسم بنيادگرا ميزان کرده بودند .
زيرا برخلاف وعده های آنان ، اسلام سياسی نه تنها روزنه ای از بهشت را به روی مردم ايران باز نميکرد، بلکه به يکباره حُفرهء عظيم دوزخ شعله ور استبداد دينی و خمينيستی را زير پای ملت ايران گشود.
افاضات ِ مو رمزی بود و کُد داشت
نيامد آمد و شد يا نشد داشت
نبُرد افکارُم از بيگانه فيضی
ولی سيل ِ فنا بُرد « آنچه خود داشت »!
( کتاب گفتمان الرجال از : م.سحر )
به هرحال ، دل شريعتی نه برای امام حسين سوخته بود و نه برای ديانت محمدی.
او و آل احمد و خيلی های ديگر، آرزوی ديگری جز سرنگون کردن حکومت شاه و مصادرهء قدرت سياسی در سر نداشتند.
«وارد کردن عنصر تاريخيت در دين» ، آنچنان که شما می فرماييد با چنين انگيزه هايی در ايران پياده می شد و حسينيه ارشاد تنها يکی از پايگاههای مشهور آن بود.
حال چگونه است که مرد فرهيخته ای چون شما «ورود عنصر تاريخيت» را در اسلام يک اقدام روشنفکرانهء دينی و يک اقدام مثبت ارزيابی می کند؟
آنهم پس از يک تجربه سی و سه سالهء خونين و سرشار از خسران و حسرت و بيداد که به نام دين و انقلاب دينی بر ايرانيان رفته است؟
چگونه می توان«ورود عنصر تاريخيت در اسلام» را که شما به علی شريعتی نسبت می دهيد ، امری مثبت در دين دانست ، در حالی که چنين اقدامی نه تنها خدمتی به دين نبود بلکه ويران کردن و غير دينی کردن دين بوده است زيرا اقدامی نه بر اساس انگيزه ای دينی بلکه با هدف ابزارگرايانه از دين برای تحريک عوام و ويران کردن وضعيت موجود و در نهايت با انگيزه ای معطوف به قدرت سياسی صورت می گرفت؟
باری نتيجه چنين اقدامی چه می توانست بود؟
پيداست ، هنگامی که وضعيت موجود به نام دين ويران شود ، خلاء موجود را می بايد دين پرکند و نه غير ِ دين! و دين چه کسی ست؟
آيا دين در ايران از متوليان قدرقدرت خود برخوردار نبود و مدعيان سخت سر و ريشه دوانده ای چون روحانيت شيعه نداشت؟
آيا نمايندهء دين در يک موقعيت انقلابی ، از آن نوعی که ملت ايران در سال۵۷ تجربه کرد ، می توانست کسانی چون شريعتی يا بازرگان باشند؟ آيا ممکن بود که در سال ۵۷ ملت ايران به جای تمثال خمينی ، عکس علی شريعتی يا مهندس بازرگان يا مثلا صادق قطب زاده يا مسعود رجوی را در ماه ببينند؟
آيا صرفا به اتکاء يک تيتر مهندسی ی ترموديناميک از فرانسه يا با دعوی نو انديشی در دين يا روشنفکری دينی و با تکيه بر يک عنوان «دکتری در جامعه شناسی »(که چندان تأييد شده و همراه با اعتبار آکادميک هم نبود) ، می شد به رهبری مسلمانان رسيد و برای آينده دينی و اجتماعی آنان تئوری عرضه و ايدئولوژی تدوين کرد ؟ آنهم در کشوری همچون ايران با آن نهاد ريشه دار و پرقدرت روحانيت سنتی و با وجود ملايانی چون خمينی و اعوان و انصار که از سال ها پيش برای قدرت خيز برداشته بودند و حتی بنياد نظريهء ولايت فقيه و حکومت اسلامی را پی ريزی و در ميان ملايان تبليغ کرده بودند و علاوه بر آن طی قتل هايی که به نام فدائيان اسلام مرتکب شده بودند، دست و دستار آلوده به خون داشتند وضمن ترورهای دههء سی و چهل ، ترسشان از کشتار بيگناهان و خون ريزی و خون خواری ريخته بود؟
قاطعانه می بايد گفت که خير ! چنين امری ممکن نبود !
حقيقت آن است که ميراث داران و صاحبان و متوليان دين کسان ديگری هستند ! کسانی که هنگام اقتضای موقعيت و هنگامی که مرحلهء نهايی و انجامين ميوه چينی از دين ِسياسی شده و سياست زده فرا رسد سر و دستار نخواهند دانست که کدام اندازند و کسی را مقيم حريم حرم نخواهند گذاشت و به يک حمله خرمن هستی همگان را درو خواهند کرد.
[ادامه مقاله را با کليک اينجا بخوانيد]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر