(يکی از کاريکلماتورهای زنده ياد پرويز شاپور)
اين آخرين «جمعه گردی» سال ۱۳۸۹ است و با تحويل سال نو عمر اين «مجموعه» به شش سال می رسد. شش سال است که خود را موظف کرده ام که بنويسم و حاصل عمری پر فراز و نشيب و سرشار از جابجائی را به واژه و عبارت و جمله مبدل کنم تا جای پائی باشد از آدمی که در ميان جنگ دوم جهانی، در جائی از آسيای جنوب غربی متولد شد، و اکنون روزگار پيرانه سری اش را در ميانهء امريکای شمالی می گذراند؛ و اگرچه سال های زيادی است که از ديدار وطن اش محروم شده اما دمی بی آن نزيسته و فکری بجز آن نداشته است؛ خوشحالی مردمی که در آن خاک زندگی می کنند شادمان اش کرده و اندوه شان ابر غصه را بر جانش بارانی ساخته است؛ در مرگ نداها و سهراب های جوان و رعنايش، که می توانستند فرزندان خود او باشند، غرق ماتم و خشم شده و در اين توفان ناگزير عاطفی آرزو کرده است که بتواند کارکی، هرچند کوچک، برای آن همه رعنای گيرافتاده در بن بست حکومتی عتيقه و ناجوانمرد انجام دهد.
لحظه ای از نوشتن باز می مانم و از پنجرهء کنار دستم به چشم انداز می نگرم که پوشيده از درخت و چمن است. يک ماه پيش همينجا منظرهء مرده ای داشت. با شاخه های لخت و خشک، چمن های زرد شده و بوته های بی گل و برگی که در مسير بادهای سرد به بيهودگی خم و راست می شدند. اما اکنون می بينم که باد مهربان و هوا مخملين و آسمان گرم می شوند و چمن ها اينجا و آنجا از از ميان برف های گاهگاهی و گل های آشفته ای که در خود فرو کشانده شان سر بر می دارند و هوا را در جستجوی ساعت بيدار شدن بو می کشند. برخی از درختان، سراسيمه، انگار هم اکنون کسی بيدارشان کرده و متوجه لختی شان شده باشند، دنبال برگ های از دست رفته می گردند؛ و پرندگان گمشده در باران ها و بوران ها، نمی دانم از کجا پيداشان شده و هوا را پر از آوازهای ناشناس خود کرده اند. خرگوش ها و موش خرمائی های شنگول هم برگشته اند، شعبده بازان شاخه ها و سيم های برق و تلفن. و از جانب کوهسار مغربی ابرهای زرافشان را می بينم که با وقار و طمأنينه پهنهء آسمان بی عجله را در می نوردند و خبر آمدن بهار را در گوش درخت و آب و انسان زمزمه می کنند.
به همسايه هامان می نگرم که پنجره ها را گشوده اند و در باغچه هاشان به زير و رو کردن خاک مشغولند. و به يکباره اين واقعيت را به ياد می آورم که همسايه هامان نيز می دانند که بهار از راه رسيده است اما هيچ نمی دانند که وقتی موکب بهار به ما می رسد نوروز ما، سال نوی ما، و روز نوی ما نيز آغاز می شود. آنها روز عيد ندارند، ساعت تحويل ندارند، هفت سين و چهارشنبه سوری و سيزده به در ندارند، رسيدن بهار را بهم تبريک نمی گويند و به جوان هاشان عيدی نمی دهند و ماهی قرمز و گل لاله نمی خرند و تيک تاک ساعت تحويل را نمی شنوند. و می بينم که ساعت دل من با وقت ديگری کوک است؛ ساعتی که اينجائی نيست؛ ساعتی که خبر از لحظهء تحويلی می آورد که فقط در تقويم های وطن من جا دارد.
بدين سان بهار دو حيثيت پيدا می کند؛ يکی از آن مشترک من و همسايه ها و ديگری فقط از آن من. يکی طبيعی و ديگری فرهنگی. يکی کيهانی و ديگری سرزمينی. و در اين حيثيت فرهنگی ـ سرزمينی است که هويت يک ملت تاريخی شکل های بديع خود را به تماشا می گذارد و تبديل به آهنگسازی می شود که ضرباهنگ ترانه هايش را از طبيعت می گيرد و بدان معناهائی انسانی می بخشد. و در اين روند شگرف است که نواخت ِ زندگی را از يکنواختی به درهمنوازی گستردهء انسان و طبيعت مبدل می کند.
در عين حال می بينم که اگر ما ايرانی ها بخواهيم ويژگی خاصی برای فرهنگ خود قائل شويم بايد آن را در توانائی «نمادسازی» هامان جستجو کنيم. ما اهل زبان تلويح و اشاره ايم. از هر اتفاق و حادثه ای ضرب المثلی می سازيم، حرف ساده مان می تواند لايه ها و ابعاد شگرف بخود گيرد. شاعرمان می گويد: «يوسف گمگشته باز آيد به کنعان، غم مخور» و ما می دانيم که منظوزش نه يوسف است و نه کنعان. اما او در همين نظرپردازی ساده به پايان همهء گمگشتگی ها و غم خوردن های بشری اشاره می کند. معمارمان گنبد آسمان را در آبی گنبدهای اصفهان مان به دام می اندازد و سنگ تراش مان شير را بجای خورشيد و گاو را بجای منشاء زندگانی بر ديوارهای تخت جمشيدمان جسميت می بخشد. و، از همه شگرف تر، نگاه مان به سير زمان است و معناهای انسانی بخشيدن به لحظه لحظهء آن. و برای هر معنا آئينی و مراسمی و جشنی برساختن که همه در ستايش حيات و نفی روزمرگی است.
به سفری که در اين خزان و زمستان داشته ايم و اکنونی که به پايان آن رسيده ايم بنگريد. آيا کجای عالم می توان اين آگاهی حساس را نسبت به معناهای انسانی ـ اجتماعی گذر زمان پيدا کرد. پس از بهاری خرم و تابستانی پر از شور و گرما، سمفونی فصول ما به فراز خزانی اش می رسد و سفر در تاريکی و سرما آغاز می شود. شب ها درازتر از شب پيش و سرما استخوان سوز تر از روز قبل می شوند. اما ما سمفونی طبيعی ـ فرهنگی خويش را با «جشن مهرگان» می آغازيم چرا که می دانيم تنها «مهر» است که می تواند سفينهء هستی ما را از گردنه های سهمناک زمستانی به سلامت بگذراند. آنگاه، در بلندترين شب سال که تاريکی و سرما به اوج خود رسيده اند ما اين «مصيبت» را جشن می گيريم و نامش را «يلدا» می گذاريم که به معنای تولد است. يعنی، يلدا پوزخند ما به پيروزی تاريکی و سرما است چرا که می دانيم فوارهء برخاستهء زمستان در همين شب است که واژگون می شود؛ شبی که در آن مهر هستی بخش از دل سنگ های استوره ای زاده شده و جنگ خويش با تاريکی و سرما را به ضربآهنگ باران و برف و باد و بوران می آغازد. نيک که بنگريم می بينيم که جشن ها و سورهای شبانهء ما واگوی داستانی است که در آن نخست تاريکی و سرما حکمران زمين و زمان می شوند و آنگاه، در اوج قدرت شان، خورشيد به دنيا می آيد و بی وقفه می جنگد تا گرمای جان بخش را باز آورد و به ريشه های يخ زدهء گياه و حيوان زندگانی نو ببخشد.
و آخرين جشن شبانهء ما «چهارشنبه سوری» نام دارد؛ شب آتش بازی های شادمانه ای که از پيروزی مهر خبر می دهد و با پيروزی مهر جشن های شبانه مان پايان گرفته و جشن های روزانهء مان با «جشن نوروز» آغاز می شوند.
مگر همين معنای عبارتی نيست که هر نوروز آن را همچون گلی به يکديگز هديه می کنيم: «نوروز پيروز!». دقت کنيد که در اين عبارت نيز ابهام و ايهام و رمزی است. عبارتی است که «فعل» ندارد و خودمان بايد جای خالی آن را، همچون فال حافظ، پر کنيم. می تواند عبارتی خبری باشد: نوروز پيروز «شد» و کمر زمستان شکست و بهار گمشده برگشت. می تواند عبارتی آرزوئی باشد: نوروز پيروز «باشد». می تواند به جمله ای اثباتی و اطمينان بخش بدل شود: نوروز پيروز «است».
بدينگونه، فرهنگ ما ايرانيان عصارهء سمفونيک حرکت هستی در خط زمان را بيرون می کشد تا از آن داستان شگرف غلبهء اوليهء تاريکی و سرما، تولد پسين ِ مهر و آغاز مبارزه ای جانگاه و وقفه ناپذير و، بالاخره، پيروزی نور بر ظلمت و گرما بر سرما را بازگو کند؛ داستانی که بلافاصله از هويت استوره ای خود خارج می شود تا حکايت نمادين مبارزه با سختی های هر زندگی و هر جامعه ای باشد.
هيجان زده از اين همه شگفتی فرهنگی از اطاق بيرون می روم. همسايه که خم شده و در باغچه گل می کارد قد راست می کند و برايم دست تکان می دهد. بعد جلوتر می آيد و از آن سوی پرچين بين خانه هامان از من می پرسد: «اسماعيل، هيچ می دانی همين روزها روز اول بهار است؟» می گويم: «بله، سال نوتان خجسته باد». با کنجگاوی نگاهم می کند: «سال نو؟ آنکه سه ماه پيش بود!» می خندم و می گويم «فرانک عزيز. آنسوی پرچين سه ماه از سال گذشته است اما اين سوی پرچين سال همين امروز نو می شود».
می دانم که حرفم را نمی فهمد؛ لحظه ای سکوت می کند و سرگردان دستی به چوب های پرچين می کشد و می گويد: «اين چوب ها احتياج به رنگ نو دارند، وگرنه می پوسند».
و نمی داند که ما ايرانی ها از «پرچين» هم می توانيم معنائی نمادين بسازيم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر