نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

«درباره بازگشت مسئله سياسی-استراتژيکی»


دانيل بن سعيد / ترجمه بهروز عارفی
------------------------------------------------------------------------------
در مقايسه با بحث هائی که تجارب شيلی و پرتقال در سال های دهه 1970 بر انگيختند، از اوايل سال های دهه 1980 با «فقدان بحث استراتژيک» روبرو هستيم ( حتی به رغم وضعيت بسيار متفاوت نمونه های نيکاراگوئه و امريکای مرکزی). در مواجهه با ضد حمله ليبرالي، می توان سال های دهه 1980 حتی با عقب نشينی ديکتاتوری ها (از جمله در آمريکای لاتين) در مقابل فشار توده ها برای دموکراسی را (در بهترين حالت) سال های مقاومت اجتماعی ناميده و وجه مشخصه آن را قرار گرفتن مبارزه طبقاتی در وضعيت تدافعی دانست. اين عقب نشينی سياسی توانست شرايطی ايجاد کند که برای فهم مطلب و به زبان ساده، آن را «توهم اجتماعی» می ناميم. (در تقارن با «توهم سياسی» که مارکس جوان وجودش را بر ملا کرد. مخاطبان مارکس افرادی بودند که رهائی «سياسی» -حقوق مدنی- را به مثابه آخرين کلام «رهائی انسان» می پنداشتند). در وضعيت خاص، تجارب اوليه فوروم های اجتماعی از زمان برگزاری کنفرانس سياتل Seattle(1999)، و اولين گرد هم آئی پورتو آلگر Porto Alegre(2001) تا حدودی بازتابی از اين توهم است. توهم نسبت به خودکفايی جنبش های اجتماعی و به پشت صحنه رانده شدن مسئله سياسی به مثابه پيامد نخستين مرحله رشد مبارزات اجتماعی در پايان سال های دهه 1990.
من نام اين پديده را (برای ساده کردن سخن) «لحظه اتوپيک» جنبش های اجتماعی می نامم که دربرگيرنده روايت های متفاوت : توهم ليبرالی (يک ليبراليسم کاملا کنترل شده)، اقتصاد کينزی (از نوع کينزنيانيسم اروپائی اش) و بويژه اتوپی نئو ليبرتر «نو آنارشيست» از تغيير جهان بدون کسب قدرت يا قناعت کردن به يک نظام متعادل توازن ضد قدرت ها(نظير جان هالوویJohn Holloway ، تونی نگریT. Negri، دی R. Day). خيزش مجدد مبارزات اجتماعی بصورت پيروزی های سياسی يا انتخاباتی متبلور شدند (در آمريکای لاتين: ونزوئلا و بوليوی). در اروپا، به جز مورد استثنائی فرانسه (نظير کارزار عليه قانون جديد کار برای جوانان) ، اين مبارزات با شکست مواجه شده و نتوانست از ادامه خصوصی سازی ها، رفرم های تامين خدمات اجتماعي، از ميان رفتن حقوق اجتماعی جلوگيری نمايد. اين تضاد موجب می شود که در غياب پيروزی های اجتماعي، توقعات مجددا به سوی راه حل های سياسی (از جمله انتخاباتی) روی بگرداند، همان طوری که انتخابات ايتاليا گواه آن است (1)
اين «بازگشت مسئله سياسی» آغازگر مجدد بحث های استراتژيکی است که هنوز لنگان است. آن مجادلاتی که کتاب های هالوي، نگری و مايکل آلبرتAlbert Michael برانگيخته اند، بررسی ترازنامه آن چه در ونزوئلا می گذرد، و انتخاب لولا در برزيل و يا حتی تغيير جهت گيری زاپاتيست ها ( که بيانيه ششم سلوا لاکاندونا Selva Lacandonaو «کارزار ديگر» در مکزيک مويد آنند) همه گويای اين امر می باشند. مباحثات حول طرح مانيفست ليگ کمونيست انقلابی (LCR) در فرانسه يا کتاب الکس کالينکوس Alex Callinicos (2) نيز در چنين وضعيتی معنی می يابند. مرحله نگفتن ها و مقاومت های خويشتن دارانه. («فرياد» هالووی با شعار «جهان يک کالا نيست ...»، و يا«جهان فروشی نيست ...») اينک در حال خاموشی است. تعيين اين که چه نوع جهانی ميسر است، ضروری است، بويژه کشف راه های نيل به آن.

استراتژی داريم تا استراتژی
مفاهيم استراتژی و تاکتيک ( و بعدها مفاهيم جنگ موضعی و جنگ متحرک) به اقتباس از واژه های نظامی (از جمله در آثار کلاوس ويتزClausewitz و دلبروک Delbr�ck) وارد جنبش کارگری شد. با وجود اين، معانی آن ها بسيار تغيير کرده اند. دورانی بود که استراتژی مترادف با علم به هنر پيروزی در يک نبرد بود، و تاکتيک به ترفند جابجائی نيروها در ميدان نبرد محدود می شد. از آن زمان، جنگ ميان سلسله های پادشاهی گرفته تا جنگ های ملي، از جنگ تمام عيار گرفته تا جنگ جهانی (در عصر حاضر)، ميدان استراتژيک کماکان بی وقفه در عرصه زمان و مکان گسترش يافته است. از اين پس، می توان يک استراتژی گلوبال (در سطحی جهانی) را از «استراتژِی محدود» (مبارزه برای کسب قدرت در قلمروی مشخص) تميز داد. تا حدودي،نظريه انقلاب مداوم طرحی اوليه از استراتژی کلی را نشان می داد: انقلاب در عرصه ملی (در يک کشور) شروع شده و تا سطح قاره و جهان گسترش می يابد؛ اين انقلاب با کسب قدرت سياسی قدمی تعيين کننده بر می دارد اما با يک «انقلاب فرهنگی» تداوم يافته و تعميق می يابد. لذا، انقلاب، عمل را با روند و واقعه را با تاريخ در هم می آميزد.
امروزه با وجود دولت های نيرومند که دارای استراتژی اقتصادی و نظامی جهانی اند، اين بعد از استراتژی گلوبال (عمومی) در مقايسه با نيمه اول قرن بيستم اهميت بيشتری دارد. ظهور فضاهای جديد استراتژيک قاره ای يا جهانی گواه اين مدعاست. ديالکتيک انقلاب مداوم (در تقابل با نظريه امکان ايجاد سوسياليسم در يک کشور)، به عبارت ديگر درهم تپيدگی مرزهای های ملي، قاره ای و جهانی بيشتر از هر زمانی است. امکان به دست گرفتن اهرم های قدرت سياسی در يک کشور (نظير ونزوئلا و بوليوی) وجود دارد، ولی بلافاصله مسئله استراتژی در سطح يک قاره (آلبا Albaعليه آلکا Alca، گزارش مرکوسور Mercosur، پيمان آند Andesو غيره) به مثابه يک مسئله سياست داخلی قد علم می کند. در کشورهای اروپائی در همه جا، مقاومت در برابر ضد رفرم های ليبرالی می تواند به تناسب قوا، بر دست آوردهای حقوقی و حمايت های قانونی در سطح يک کشور متکی باشد. حتی يک راه حل موقتی در مورد معضلات بخش های دولتي، مالياتی و تامين خدمات اجتماعی وحفظ محيط زيست (برای «پايه ريزی مجدد يک اروپای اجتماعی و دموکراتيک ») از همان ابتدا يک طرح در سطح اروپا را ضروری می سازد. (3)

فرضيه های استراتژيکی
لذا مسئله مورد بررسی در اين جا به آن چه من «استراتژی محدود» ناميده ام، محدود می شود. به عبارت ديگر مبارزه برای کسب قدرت سياسی در سطح ملی مورد نظر است. در واقع، در اين جا همه ما برسر اين واقعيت توافق داريم که در چاپ چوب جهانی شدن، امکان دارد دولت های ملی تضعيف شده و شاهد نوعی جابجائی اعمال حاکميت ملی باشد. (4) اما، قلمرو ملی (که توازن قوای طبقاتی در چارچوب آن شکل می گيرد و سرزمينی را به دولتی منصوب می کند) در قلمرومتحرک فضا های استراتژيک کماکان نقش تعيين کننده ای دارد. گزارش منتشره در شماره 179 «نقد کمونيستی» (مارس 2006) به اين درجه از مسائل اختصاص يافته است.
بی درنگ، آن دسته از انتقادات که ما را به داشتن بينش «مرحله ای» از روند انقلابی متهم می سازد، (از جان هالووی گرفته تا سدريک دورانC�dric Durand ) (5) را کنار بگذاريم. (که بر طبق آن گويا برای ما، کسب قدرت «لازمه اوليه و بی چون و چرا»ی هر گونه تحول اجتماعی است). اين استدلال اگر کاريکاتوری نباشد، ناشی از بی اطلاعی ساده است. ما هرگز طرفدار پرش با نيزه بدون خيز برداشتن نبوده ايم. اين که من بارها اين سوال را مطرح کرده ام که «چگونه می توان از هيچ به همه چيز رسيد؟»، برای تاکيد بر اين نقطه است که گسست انقلابي، جهش خطرناکی است که در مناقشه بين دوطرف ، نفر سوم (بوروکراسی) سودش را ببرد. حق با گييوم لی يژاردGuillaume Li�geard است وقتی که برای اثبات اين که همه چيز سفيد و يا سياه نمی باشد، عاری از حقيقت بودن اين ادعا که پرولتاريا تا پيش از کسب قدرت ، هيچ شمرده می شود- حتی امر مسلمی نيست که بخواهد همه چيز بشود» را به ما يادآور می شود. استفاده از اصطلاح «همه چيز و يا هيچ چيز» که از سرود انترناسيونال به عاريت گرفته شده، صرفا به منظور تاکيد بر عدم تقارن ساختاری و تقابل ميان انقلاب (سياسی) بورژوائی و انقلاب اجتماعی است.
مقولات جبهه واحد، خواست های انتقالي، ، حکومت کارگری � که تروتسکی و نيز تالهايمرThalheimer، رادک Radek، کلارا زتکين Clara Zetkinدر مباحث برنامه ای انترناسيوناليسم کمونيسم تا کنگره ششم آن، از آن دفاع می کردند که دقيقا در خدمت تبيين و پيوند هر رويدادی با شرايط تدارک آن، هر رفرمی به انقلاب و هر جنبشی به هدف نهائی آن بود. به موازات آن، نزد گرامشیGramsci مقوله های سلطه (هژمونی) و «جنگ موضعی» در همان جهت گام بر می دارند. (6) تقابل ميان شرق (مکانی که تسخير قدرت گويا سهل تر است ولی نگهداری اش سخت تر) و غرب حکايت از همان مشغوليات فکری دارد (در اين باره، به بحث های مربوط به ترازنامه انقلاب آلمان در کنگره پنجم انترناسيونال کمونيست مراجعه کنيد). حتی برای يک بار هم شده، ما هرگز طرفدار تئوری سقوط Zusammenbruch Theorie نبوده ايم (7) در اين باره به کتاب جاکومو مارامائو Giacomo Marramaoمراجعه کنيد.
برخلاف بينش های خودانگيخته گرای روند انقلابی و برخلاف بی تحرکی ساختارگرايانه سال های دهه 1960، ما همواره بر سهم «عامل ذهنی» اصرار می ورزيم. اما نه در الگوبرداری بلکه بر آن چه آنتوان آرتوس Antoine Artous در مقاله اش در مجله نقد کمونيستی اشاره دارد، و ما بر آن نام «قضيه های استراتژيکی» نهاده ا يم.، اصطلاحی که به هيچوجه بازی با کلمات نيست . يا الگو، چيزی برای کپيه کردن ، نظير يک دستورالعمل است. يک فرضيه، راهنمائی است برای عمل و با تکيه بر تجربيات گذشته ، اما درش بر روی تجربيات وبر حسب موقعيت های جديد باز بوده و انعطاف پذير است. بنابراين، يک خيال پردازی نبوده، بلکه چکيده ای ست از تجارب گذشته ، (تنها ماده ای که در اختيار داريم)، با علم به اينکه حال و آينده، ضرورتا غنی تر می باشند. در نتيجه، انقلابيون با همان مخاطره ای روبرو هستند که نظاميان، که به قول عوام، هميشه باندازه يک جنگ تاخير دارند.
در پرتو تجارب بزرگ انقلابی قرن بيستم (نظير انقلاب روسيه و انقلاب چين و نيز انقلاب آلمان، جبهه خلق در فرانسه، جنگ داخلی اسپانيا، جنگ آزادی بخش ويتنام، مه 68، پرتقال، شيلی ...)، دو فرضيه بزرگ را می توان تميز داد. فرضيه اعتصاب عمومی که منجر به قيام می شودGGI و فرضيه جنگ توده ای طولانیGPP. اين دو به دو نوع بحران، دو نوع قدرت دوگانه و در دو شکل از نحوه پايان يابی بحران خلاصه می شوند.
در مورد اعتصاب عمومی قيامي، دوگانگی قدرت شکلی اساسا شهری دارد، از نوع کمون (نه تنها کمون پاريس بلکه شورای پتروگراد، قيام هامبورگ، قيام کانتون و قيام بارسلون و ...) دو قدرت نمی توانند برای مدتی نسبتا طولانی و در فضائی متمرکز همزيستی کنند. در اين مورد، با يک رودرروئی سريع برای تعيين وضعيت روبرو هستيم (که می تواند به رو در روئی طولانی منجر شود: نظير جنگ داخلی در روسيه، جنگ آزادی بخش در ويتنام پس از قيام 1945 و .... ) در چنين فرضيه اي، تضعيف روحيه ارتش و عدم انظباط و سازماندهی سربازان نقش مهمی بازی می کند (کميته سربازان در فرانسه، SUV ها در پرتقال و دسيسه های ميرMir در ميان ارتش شيلي، بخشی از آخرين تجارب قابل ذکر در اين زمينه اند.)
در مورد جنگ توده ای طولاني، با قدرت دوگانه ای روبرو هستيم که در سطح کشور عمل می کند (نواحی آزادشده و اداره اين مناطق) که می توانند زمان طولانی تری همزيستی کنند. مائو با انتشار جزوه («چرا حاکميت سرخ می تواند در چين دوام يابد؟») در سال 1927 اين شرايط را بخوبی درک کرد و تجربه جمهوری ينان نمونه بارز آن بود. در مورد فرضيه نخست، ارگان های قدرت بديل به لحاظ محتوی اجتماعی منحصرا توسط شرايط شهری (نظير کمون پارسي، شورای پتروگراد، شوراهای کارگري، کميته ميليشيای کاتالونيا، بندهای صنعتی و چريک محلی و غيره است که تعيين می شوند در حالی که در مورد فرضيه دوم، در «ارتش خلق» متمرکز می شوند (با اکثريت دهقانی)
در بين اين دو کلان فرضيه پالاييده، ميتوان انواع ترکيبات بينابينی را يافت. من جمله در انقلاب کوبا و علی رغم افسانه ساده شده کانون ( عمدتا از طريق کتاب رژيس دبره انقلاب در انقلاب)، ما شاهد پيوند و خيزش کانون چريکی در مقام هسته ارتش شورشي، با تلاشهائی در جهت اداره امور و اعتصاب های عمومی در شهرهای هاوانا و سانتياگو هستيم. رابطه بين آن ها مشکل آفرين بود، همان طوری که مکاتبات فرانک پائيسFrank Pa�s، دانيل راموس لاتورDaniel Ramos Latour، و شخص چه گوارا در مورد تنش موجود ميان «لاسلواla selva» و «ال لانکوel llano» گواه آنند. (8). پس از انقلاب ، روايت رسمی دولتی که حماسه قهرمانانه گرانما و بازماندگان زنده آن رابه عرش اعلی می برد تا برای پايه گذاری گروه 26 ژوئيه و رهبری کاستريستی حقانيت بيشتری کسب کنند، سدی شد بر سر راه مهم همه جانبه روند انقلاب کوبا. اين روايت ساده شده تاريخ، که از چريکی روستائی الگوی نمونه می سازد، انگيزه ای شد برای تجارب سال های دهه 1960 (در پرو، ونزوئلا، نيکاراگوئه، کلمبيا، بوليوی). در جريان نبرد های دولاپوئنتهDe la Puente و لوباتونLobaton، کاميلو تورسCamillo Torres، يون سوزاYon Sosa، لوسين کاباناس Lucien Cabanasدر مکزيک، کارلوس ماريگلا Carlos Marighela و لامارکا Lamarca در برزيل و غيره، ماجرای فاجعه بار چه گوارا در بوليوي، نابودی تقريبا کامل ساندينيست ها در 1963 و 1967 در پانکازانPancasan، فاجعه تئوپونته Teoponte در بوليوی که پايان اين دوره را رقم زد.
در اوايل سال های دهه 1970، فرضيه استراتژيکی PRT در آرژانتين و مير در شيلي، عمدتا به نمونه ويتنامی از جنگ توده ای طولانی استناد کرد (PRT به نمونه افسانه ای از جنگ آزادی بخش الجزاير استناد می کرد). تاريخ جبهه ساندينيستی تا پيروزی اش در سال 1979 بر ديکتاتوری سوموزا ترکيبی بود از گرايشات مختلف. جناح GPP (جنگ طولانی توده ای) و توماس بورخه Tomas Borge، جهت گيری شان را به گسترش جنگ چريکی در کوهستان و به لزوم گرد آوری تدريجی قوا در طی يک مدت طولانی معطوف کرده بودند. گرايش پرولتری (خائيم ويلاک Jaime Wheelock) بر تاثيرات اجتماعی توسعه سرمايه داری در نيکاراگوئه و تقويت طبقه کارگر انگشت گذاشته و در عين حال چشم انداز گرد آوری نيرو در دراز مدت جهت «لحظه قيام» را در مد نظر داشت. سمت گيری گرايش «ترسريست» Terc�riste[گرايش شورشی معروف به راه سوم ] (برادران اورتگا Ortega ) که ترکيبی بود از دو گرايش ديگر پيوند جبهه جنوب را با قيام ماناگوآManagua ممکن ساخت.
پس از پيروزی انقلاب، هومبرتو اورتگا اختلافات را چنين خلاصه کرد: «من سياست انباشت منفعل نيروها را آن سياستی می نامم که بر عدم مداخله در اوضاع و احوال مشخص و گردآوری نيروها همراه با بی تفاوتی استواراست. اين انفعال در سطح اتحاد ها خود را به منصه ظهور رسانيد. دليل وجود انفعال اين بود که ما می پنداشتيم که قادر به گردآوری اسلحه ، سازمان يابی بوده و ميتوانيم نيروهای انسانی را بدون نبرد با دشمن متحد سازيم، بی آن که توده ها را درگير سازيم» (9) باوجود اين، او می پذيرد که وضعيت ما و نقشه های ما را به جلو هل داد: «ما فراخوان به قيام داديم، حوادث شتاب گرفته، شرايط عينی به ما اجازه نمی داد که آمادگی يبشتری کسب کنيم. در واقع، ما نمی توانستيم با قيام مخالفت کنيم. جنبش توده ای چنان ابعاد گسترده ای به خود گرفته بود که پيشتاز از رهبری آن ناتوان بود.» ما نمی توانستيم با چنين موجی مخالفت کنيم. تنها کاری که از ما ساخته بود، اين بود که رهبری جنبش را تا حدودی به دست بگيريم و آن را هدايت کنيم.» و او جمع بندی ميکند که «استراتژی ما برای قيام، همواره بر توده ها متکی بود و نه بر يک طرح نظامی. اين نکته بايد روشن باشد». در واقع، گزينش استراتژيک عبارت است از تنظيم تقدم های سياسي، دوران مداخله ، شعارها و تعيين خط مشی و اتحادهای سياسی.
از لوس دولاسلوا Los de la selva تا ال تروئنو آن لاسيودادEl trueno en la ciudad ، روايت ماريو پايراسMario Payeras از روند گواتمالائی همگی بر بازگشت از جنگل به شهر و بر تغيير رابطه ميان نظامی و سياسي، ميان شهر و روستا گواهی دارد. نقد اسلحه (يا انتقاد از خود) رژيس دبره در سال 1974، نيز بازگوی کارنامه سال های دهه 60 و تحولات ناشی از آن می باشد. در اروپا و ايالات متحده، ماجراهای فاجعه بار راف RAF در آلمان (فراکسيون ارتش سرخ)، ودرمن Weathermen در آمريکا (بگذريم از ماجرای زودگذر و مضحک چپ پرولتری در فرانسه و نظريه های سرژ ژولی � آلن ژيسمار Serge July/Alain Geismar درکتاب فراموش نشدنی «به سوی جنگ داخلی»). و نيز تلاش های مشابه ديگر در جهت جازدن چريکی روستائی به جای «چريکی شهری»، در دهه 1970 عملا به پايان رسيدند. تنها مواردی از جنبش مسلحانه که توانستند دوام آورند، تشکلاتی بودند که پايه اجتماعی شان در مبارزه با ستم ملی قرار داشت (ايرلند، اسکادی Euzkadi [باسک ها]) (10).
لذا اين فرضيه ها و تجارب استراتژيکی را نمی توان تا حد يک سمت گيری نظامی کاهش داد. آن ها مجموعه ای از وظايف سياسی را تنظيم می کنند. از اين رو که، درک PRT از انقلاب آرژانتين بمثابه جنگ آزادی بخش ملی و تقدم جنبه مسلحانه (GRP) به بهای فداکردن سازمان دهی در واحدهای توليدی و محله ها انجاميد. به همان سياق، جهت گيری مير با تاکيدش بر «اونيتای» خلقی [اتحادخلقی] حول گرد آوری نيرو (و پايگاه در روستاها) بمنظور تدارک مبارزه مسلحانه طولانی و ارزيابی نادرست در زورآزمائی با کودتاگران، و بويژه در کم بها دادن به پيامدهای دائمی آن منتهی شد. با وجود اين ميگوئل انريکهMiguel Enriquez، پس از شکست «تانکازوtankazo»، يک دوره کوتاه متناسب با تشکيل حکومت پيکارگر برای آماده ساختن زورآزمائی را خوب درک کرده بود.
بدون ترديد، پيروزی ساندينيست ها در سال 1979 نقطه عطفی بشمار می رود. اين نکته ای است که دست کم ماريو پايراسMario Payeras از آن دفاع می کند، درضمن اين که در گواتمالا (و السالوادور) جنبش های انقلابی ديگر تنها با ديکتاتوری های پوشالی پوسيده مواجه نبوده بلکه با کارشناسان «جنگ های فرسايشی» و «ضدشورش» اسرائيلي، تايوانی و امريکائی روبرو بودند. از آن پس، اين عدم توازن رو به افزايش در بستر دکترين استراتژيکی جديد پنتاگون و جنگ «نا محدود» عليه «تروريسم » به کل جهان گسترش يافته است. اين يکی از دلايلی (باضافه خشونت فوق العاده شديد اندوه بارتجربه کامبوج، ضدانقلاب بورکراتيک در شوروي، انقلاب فرهنگی در چين) که مسئله خشونت انقلابي، که تا چندی پيش حتی معصوم و رهائی بخش تلقی ميشد (در بستر حماسه گراماGramma و چه گوارا و يا در لابلای نوشته های فانونFanon، جياپGiap و کابرالCabral) امروز پر دردسر و حتا تابو به حساب می آيد. بدين ترتيب است که امروزه شاهد تلاش هائی هستيم که با استفاده ازسنتز لنين و گاندی (11) يا با جهت گيری بسوی سياست عدم خشونت، کورمال کورمال يک استراتژی نامتقارن از ضعيف تا قوی را می جويند. (12) (به بحث در باره بديل و باز سازی کمونيستی مراجعه کنيد). معهذا از زمان سقوط ديوار برلين تا کنون ، جهان با خشونت کمتری مواجه نيست. امروزه شرط بندی روی «راه حل مسالمت آميز» راه حلی که در قرن افراط ها هيچ چيز بر آن مهر تاييد نزد، عملی غيرمحتاطانه و از روی ساده لوحی است. اما اين داستان ديگری است که از چارچوب بحث من خارج می شود.

فرضيه اعتصاب عمومی قيامی
بنابراين، فرضيه استراتژيکی که در سال های 70 نقش شاقول را برای ما داشت. فرضيه GGI (اعتصاب عمومی منجر به قيام ) است که درست نقطه مقابل غالب انواع مائوئيسم جا افتاده و برداشت های تخيلی از انقلاب فرهنگی بود. به روايت آنتوان آرتوس ما از اين پس «يتيم» اين فرضيه خواهيم بود. اين فرضيه در گذشته نوعی «کاربرد» داشت که امروز ديگر معتبر نيست، معهذا او با اصرار بر ضرورت بازسازی يک فرضيه جدی بجای تکرار بی وقفه کلمه گسست و وعده های توخالي، بر اعتبار و تناسب کماکان امروزی مقوله بحران انقلابی و قدرت دوگانه مجددا تاکيد می کند. دل نگرانی او در اين دو نکته متجلی می شود.
از يک طرف، آنتوان بر اين واقعيت پا می فشارد که دوگانگی قدرت ممکن است بطور کامل در خارج از نهادهای موجود قرار نداشته باشد و ناگهان بصورت هرمی از سويت ها يا شوراها از هيچ پديد آيند. امکان دارد که در گذشته ای نه چندان دور هنگام بررسی و مطالعه روندهای واقعی انقلاب در دوره های آموزشی انقلابات (آلمان- اسپانيا، پرتقال، شيلی و خود انقلاب روسيه) تسليم چنين بينش ساده گرايانه از روند واقعی رويدادها شده باشيم.
من در اين مورد ترديد دارم، چرا که هريک از اين تجربيات فوق، ما را با ديالکتيک ميان اشکال گوناگون خودسامان يابی و نهادهای پارلمانی يا شهری موجود رودررو ساخت. هر چه باشد، تا وقتی که ما توانستيم چنين بينشی داشته باشيم، توسط پاره ای از متون تصحيح می شدند (13). زمانی که ديديم ارنست ماندل پس از بررسی مجدد رابطه سويت ها (شوراها) و مجلس موسسان در روسيه به «دموکراسی مختلط» رو آورد، حتی خود ما هم احساس ناراحتی می کرديم و دچار شوک شديم.
در واقع کاملا واضح است که به طريق اولی در کشورهائی که بيش از يک قرن سنت پارلمانی دارند، کشورهائی که در آن ها انتخابات و حق رای همگانی جا پای محکمی دارد و از مجرای انتقال حقانيت به «سوسياليسم از طريق پائينی ها» که وزنه اصلی داشته و ليکن با حضور نهادهای نمايندگی با وزنه کمتري، روند انقلاب را نميتوان به گونه ديگری تصور کرد.
عملا ما در مورد اين نکته متحول شده ايم، برای مثال بمناسبت انقلاب نيکاراگوئه. می شد در سال 1980، در وضعيت جنگ داخلی و حکومت نظامی مخالف برگزاری انتخابات «آزاد» بود ولی ما اصل برگزاری انتخابات را زير سوال نمی برديم. ايراد ما به ساندينيست ها اين بود که به چه دليل «شورای دولتی» را منحل کردند چرا که می توانست نقش مجلس اجتماعی و يک قطب برحق را بازی کند و بديلی در مقابل مجلس منتخب باشد. به همين ترتيب، در سطحی بسيار پائين تر، مفيد تر می بود که در پورتو الگر به ديالکتيک ميان نهادهای منتخب شهری (انجمن شهر) و انتخابات عمومی (کشوری) و کميته های بودجه مشارکتی بازمی گشتيم.
در حقيقت مسئله ای که در برابر ما قرار دارد، مسئله رابطه ميان دموکراسی در سطح کشوری و دموکراسی مشارکتی (کمون ، شورا ها، مجلس خلقی ستوبال Setubal در مقياس کشوری) نيست، حتی مسئله رابطه ميان دموکراسی مستقيم و دموکراسی نمايندگی نيست (هردموکراسی تا حدودی نمايندگی است و لنين طرفدار وکالت تام الاختيار نبود)، ولی مسئله بر سر ايجاد يک اراده عمومی است. ايرادی که عموما (از سوی کمونيست های اروپائی يا نوربرتو بوبيوNorberto Bobbio) به دموکراسی از نوع شورائی وارد می شود، بر گرايش صنفی-طبقاتی بودن آن است: جمع جبری ( يا هرمی) از منافع خاص (گروه های بی اهميت، موسسه توليدی و ادارات) که توسط وکالت تام الاختيار به هم مرتبط باشد، اراده عمومی را منعکس نمی کند. تاثيرات جنبی دموکراسی نيز محدوديت های خود را دارد: اگر اهالی جلگه ای با ايجاد جاده ای مخالفت کنند يا اهالی شهری با ايجاد محلی برای انباشت زباله مخالفت کرده و آن را به شهر مجاور حواله دهند، در آن صورت بايد شکلی از مرکزيت حکم وجود داشته باشد. (14) در بحث با کمونيست های اروپائي، ما بر روی لزوم ميانجيگيری احزاب (و بر کثرت گرائی آن ها) پافشاری می کنيم تا بتوانند تلفيقی از پيشنهادات ارائه دهند يعنی با شروع از نقطه نظرهای خاص و ترکيب آن ها يک اراده عمومی بيافرينند. . بدون اين که در عالم خيال در پيچ و خم نهادهای سياسی سرگردان شويم، ما بيش از پيش ، غالبا در اسناد برنامه ای خود، فرضيه کلی وجود دو مجلس را گنجانده ايم که ساز و کار عملی آن را تجربه تعيين خواهد کرد.
دومين نکته ای که در نقد بر نوشته آلکس کالينکوسAlex Callinicos رشته فکری آنتوان را به خود سخت مشغول می کند، اين است که نوشته الکسی تا آستانه تصرف قدرت بيشتر جلو نمی رود ودر آن مرحله متوقف می شود، و ادامه ماجرا را يا به اميد فرا رسيدن ندائی از غيب به حال خود رها کرده ويا امواج حرکت خود بخودی توده ها و فوران همه گير دموکراسی شورائی راه حل خود را می يابند. با وجودی که در برنامه الکس، دفاع از آزادی های عمومی گنجانده شده، اما هيچ نشانی ازمطالبات درباره نهادهای سياسی نيست (نظير انتخابات عمومی با روش اکثريت نسبي، مجلس موسسان يا تک مجلسی و دموکراتيزاسيون راديکال). ولی آن چه به سدريک دورانC�dric Durand مربوط می شود، او نهاد ها را صرفا به مثابه تقويت کننده ساده استراتژی های خود مختاری و اعتراضی تلقی می کند، چيزی که در عمل بتواند به صورت مصالحه ای ميان «پائين» و «بالا» ظاهر شود، به بيان ديگر يک گروه فشار پيش و پا افتاده ای از «پائينی ها»ی اوليه برای اعمال فشار به «بالائی ها» که دست نخورده باقی مانده است.
در واقع، ميان مدافعان مباحث بحث انگيز در نشريه نقد کمونيستي، در مورد بدنه کلی برنامه ملهم از «قريب الوقوع بودن فاجعه» و يا برنامه انتقالی اتفاق نظر است: خواست های انتقالي، خط مشی اتحاد ها (جبهه واحد) (15)، منطق سلطه (هژمونی) و درباره ديالکتيک (و نه تعارض) ميان اصلاحات و انقلاب. بدين ترتيب، با جداکردن يک برنامه حداقل («ضدليبرالی») از يک برنامه «حداکثر» (ضدسرمايه داری) و ديوار کشيدن بين اين دو مخالفيم و کاملا معتقديم که يک سياست ضد ليبرالييسم پيگير به ضد سرمايه داری منتهی می شود چرا که پويائی مبارزات اين دوسخت در هم تنيده اند.
ما می توانيم با توجه به تناسب نيروها و سطح آگاهی موجود، در مورد فرمول بندی دقيق خواست های انتقالی به بحث بپردازيم. اما، ما به سهولت در مورد موقعيت و جايگاه مسائل مربوط به مالکيک خصوصی ابزار توليد، ارتباطات و مبادله به توافق خواهيم رسيد، هم چنين در باره آموزش بخش دولتي، اموال عمومی بشريت، يا مسئله بيش از بيش با اهميت اجتماعی کردن دانش (در تقابل با مالکيت خصوصی کارفکری). به همان ترتيب، ما براحتی با کشف اشکال اجتماعی دستمزد از طريق سيستم تامين خدمات اجتماعی موفق خواهيم شد در مسير زوال نظام مزدبگيری گام برداريم. سرانجام ما با مخالفت با نظام کالائی تعميم يافته گسترش بخش های رايگان يعنی «کالازدائی» را، پيشنهاد کرده و آلبته نه فقط در بخش خدمات بلکه در حيطه اجناس مصرفی مورد نياز.
مسئله دردآور مرحله انتقالی عبارتست از مسئله «حکومت کارگری» يا «حکومت زحمتکشان». اين مشکل جديدی نيست. بحث در مورد کارنامه انقلاب آلمان و حکومت ساکس � تورنيگه Saxe-Thuringe در پنجمين کنگره انترناسيونال کمونيستی از ناروشنی حل نشده دستورکارهای اولين کنگره انترناسيونال کمونيست و وسعت دامنه تفاسير و کاربردهای آن را بخوبی نشان می دهد. ترينت Treintدر گزارش خود تاکيد می کند که «ديکتاتوری پرولتاريا از آسمان نمی افتد ؛ اين پديده آغازی دارد و حکومت کارگری مترادف با آغاز ديکتاتوری پرولتاريا است.» او در مقابل، «ساکسونی شدن» جبهه واحد را افشا می کند: «ورود کمونيست ها در يک حکومت ائتلافی در کنار صلح طلبان بورژوا برای جلوگيری از مداخله عليه انقلاب از منظر نظری نادرست نيست، اما تنها فايده حکومت هائی نظير حکومت حزب کارگر يا حکومت کارتل چپ ها اين است که برای «دموکراسی بورژوائی درون احزاب خود ما هم گوش شنوائی پيدا کنند».
در مباحثات در مورد فعاليت انترناسيونال، اسمرالSmeral اعلام می کند: آيا در مورد «تزهای کنگره خودمان» [کمونيست های چک] در فوريه 1923 در مورد حکومت کارگری ما همگی در موقع تدوين آن ها کاملا متقاعد بوديم که آن تزها با تصميمات کنگره چهارم مطابقت داشتند. آنان به اتفاق آرا به تصويب رسيدند». اما «توده ها به هنگام صحبت از حکومت کارگري، به چه فکر می کنند؟ » : «در انگلستان، آن ها به حزب کارگر فکر می کنند، در آلمان و کشورهائی که سرمايه داری در حال تلاشی است، جبهه واحد به معنی اين ست که کمونيست ها و سوسيال دموکرات ها بجای اين که هنگام اعتصابات عليه هم مبارزه کنند، دوش بدوش هم در تظاهرات شرکت نمايند. حکومت کارگری برای اين توده ها يک معنی بيشتر ندارد و هنگامی که آن ها اين اصطلاح را بکار می برند،منظورشان همه احزاب کارگری متحد شده است. و اسمرال ادامه می دهد: «درس ژرف تجربه ساکس در کجا نهفته است؟ پيش از هر چيز در اين که نمی توان به ناگهان و بدون دورخيز کردن با پاهای جفت شده پريد.»
روث فيشرRuth Fisher به او پاسخ می دهد که حکومت کارگری بمثابه ائتلافی از احزاب کارگر، معنايش فقط «انحلال حزب مان» می تواند باشد. کلارا زتکين در گزارش خود درباره شکست اکتبر آلمانی تاکيد می کند: «من نمی توانم اعلاميه زينوويف را در مورد حکومت کارگران و دهقانان بپذيرم چرا که در آن حکومت کارگران و دهقانان اسم مستعار، يا مترادف يا همنامی است برای ديکتاتوری پرولتاريا. شايد اين امر در روسيه صدق می کرد ولی در کشورهای سرمايه داری پيشرفته اين نکته صادق نيست. در آن کشورها، حکومت کارگران و دهقانان بيان سياسی شرايطی است که بورژوازی ديگر قادر به حفظ قدرتش نيست اما پرولتاريا هم در وضعيت اعمال ديکتاتوری اش نيست». زينوويف در حقيقت مسلح شدن پرولتاريا، کنترل کارگری توليد، انقلاب مالياتی را از اهداف ابتدائی حکومت کارگری» می داند.
فهرست مطالب مربوط به بحث طولانی است. مباحثات حکايت از ابهامات فراوان دارد که خود ترجمان يک تضاد واقعی و مسئله ای لاينحل بود، در حالی که مسئله مطرح شده در ارتباط با شرايط انقلابی يا پيشا انقلابی بود. ارائه راه حل و دستورالعمل برای تمام موارد و هر اوضاعی عملی غير مسئولانه بود. با همه اين ها، ميتوان سه معيار مرکب و قابل انعطاف جهت مشارکت در يک ائتلاف حکومتی با چشم اندازی موقتی را تميز داد که الف: که مسئله چنين مشارکتی تنها در شرايط بحران يا در اوضاع رشد چشم گير بسيج اجتماعی موضوعيت داشته و قابل طرح است و نه در شرايط رکود؛ ب : که حکومت مورد نظر بنقد در مسير پويائی گسست نظم موجود درگير شده باشد (نمونه بسيار خاضعانه تر از مسلح شدن مورد نظر زينوويف می تواند عبارت باشد از اصلاحات ارضی راديکال، «تهاجم خودکامانه» به حريم مالکيت خصوصي، الغای امتيازات مالياتي، گسست از نهادهای سياسی و حکومتی- نظير گسست جمهوری پنجم در فرانسه، لغو معاهده های اروپائي، خروج از پيمان های نظامی و غيره)؛ ج: نکته آخر اين که تناسب قوا به انقلابيون اين امکان را بدهد که آن ها بتوانند در قبال تحقق و عملی شدن تعهدات، تضمينی داشته باشند، بطوری که در صورت عدم تحقق آن ها، طرف مقابل را مجبور به پرداخت بهای گزافی بکند.

در پرتو چنين رويکردی ، شرکت در حکومت لولا (برزيل) امری اشتباهی بود: الف- از حدود ده سال پيش با اين سو، جنبش توده ها دائما در حال افت بوده است به استثنای جنبش بی زمين ها . ب- کارزار انتخاباتی لولا و نامه اش خطاب به برزيلی ها پيشاپيش رنگ سياست روشن سوسيال-ليبرالی داشت و از پيش تامين هزينه اصلاحات ارضی و برنامه «ريشه کنی گرسنگی» را به خطر انداخته بود. ج � سرانجام، تناسب نيروی اجتماعي، چه در داخل حزب و چه درون حکومت به صورتی بود که حتی با يک نيمچه وزارت خانه کشاورزي، پشتيبانی از حکومت « به مثابه طناب داری که وزن يک اعدامی را تحمل می کند» نه تنها هيچ محلی از اعراب نداشت بلکه بيشتر به آويزان شدن به تار مو ئی می ماند. در مورد شرکت رفقا در حکومت، در عين حال که ما حق هرگونه مخالفت علنی را برای خود محفوظ داشته و همواره در در مورد خطرات اين امر به آن ها هشدار می داديم، اما با توجه به تاريخ کشور و ساختارهای اجتماعی آن، با توجه به نحوه شکل گيری حزب کار، اين مخالفت را به مسئله ای اصولی تبديل نکرده و ترجيح داديم گام به گام با رفقای برزيلی با تجربه پيش رويم و همراه با آن ها به ارزيابی از شرايط بپردازيم و از درس دادن از «بيرون گود» پرهيز کرديم. (16)

درباره ديکتاتوری پرولتاريا
مسئله حکومت کارگري، ما را بطور اجتناب ناپذيری به موضوع ديکتاتوری پرولتاريا می کشاند. در کنگره پيشين «اتحاد کمونيستهای انقلابی» فرانسه با اکثريت بيش از دو سوم آراء ارجاع به ديکتاتوری پرولتاريا در اسناد حذف شد. اين امری منطقی بود. امروزه، واژه ديکتاتوری بيشتر ديکتاتوری های نظامی يا بوروکراتيک قرن بيستم را تداعی می کند، تا نهاد دوست داشتنی رومی با قدرت استثنائی که از طرف سنای روم و برای مدت محدود ماموريت می يافت. از آنجا که مارکس در کمون پاريس «شکل سرانجام بازيافته» اين ديکتاتوری پرولتاريا را يافت، بهتر است که برای فهم بهتر از واژه های کمون، سويت ، شورا يا خودگردانی صحبت کرد تا اين که به به واژه ای بت واره دخيل بنديم که در بستر تاريخ ، منشاء ابهام بسيار بوده است.
با اين حال، در مورد مسئله ای که فرمول مارکس همراه با اهميتی که به آن ميدهد، در نامه مشهورش به کوگلمان Kugelmann از آن ياد کرده است، بی حساب نيستيم. عموما گرايش اين ست که در «ديکتاتوری پرولتاريا» چهره رژيمی خودکامه را بگنجانيم و آن را مترادف ديکتاتوری های بوروکراتيک ببينيم. بر عکس، مسئله برای مارکس، يافتن راه حل دموکراتيک برای يک مسئله قديمی بود، يعنی اولين باری که اکثريت (پرولتاريا) قدرت استثنائی را اعمال می کند، چرا که تا آن زمان قدرت در انحصار نخبگان فاضل و پارسا (کميته نجات عمومی- هرچند که کميته مورد نظر منتخب کنوانسيونی بود که خود کميته می توانست آن کنوانسيون را فسخ نمايد) يا قدرت در دست يک «گروه سه نفره» متشکل از رجال نمونه قرار داشت. (17) اضافه کنيم که در آن هنگام، کلمه ديکتاتوری نوع حکومتی بود که در مقابل حکومت استبدادی خودکامه جباران قرار داشت. اما مقوله ديکتاتوری پرولتاريا در جريان بحث های سال های دهه 1970، آن گاه که اغلب احزاب کمونيست اروپائی آن را از برنامه خود حذف کردند، باراستراتژيک داشت. در واقع، برای مارکس محرز بود که حقوق جديد، مبين مناسبات اجتماعی جديد، از تداوم حقوق قديم زاده نخواهد شد. ميان «دو حق مساوي، زورحرف آخر را می زند». لذا انقلاب يک گذار اجباری از حالت استثنائی را الزامی می سازد. کارل اشميت که مجادله بين لنين و کائوتسکی را بدقت مطالعه کرده، با تمايز بين «ديکتاتوری کميسر» که وظيفه اش در شرايط بحران، حفظ نظم موجود است و «ديکتاتوری قانونی» که از طريق اعمال قدرتی که قانون به او عطا می کند تا نظم جديد را پياده کند، کاملا درک کرده است که مسئله بر سر چيست. (18) اگراين چشم انداز استراتژيک پا برجا باقی بماند، مهم نيست که چه بناميمش، اجبارا در رابطه با سازماندهی قدرت، درباره حقوق، و در رابطه با عملکرد احزاب پيامدهائی را بدنبال می آورد.

فعليت و عدم فعليت يک اقدام استراتژيک
مفهوم فعليت دوگانه است. يک معنی گسترده («دوران جنگ ها و انقلاب ها») دارد و يک معنی بلافصل يا مقطعی در شرايط دفاعی کنوني، که در آن جنبش اجتماعی نسبت به بيست سال پيش در اروپا ، خود را مطرود ترحس می کند، در رابطه با انقلاب هيچکس مدعی فعليت از نوع بلافصل آن نيست. در مقابل ، آيا اين که آن را از چشم انداز دوران هم حذف کنيم، امرخطرناکی بوده و البته بدون هزينه هم نخواهد بود. اگر منظور فرانسيس سيتلFrancis Sitel در توضيحاتش تاکيد اين تمايز است، که برای احتراز «از بينشی غيرواقعی از تناسب قوای کنونی»، عبارت «چشم انداز در عمل که باعث آموزش در راستای گشايش و پيشرفت مبارزات کنونی شد» را به عبارت «چشم اندازکنونی» ترجيح می دهد، ديگر نکته مورد اختلافی وجود ندارد. اما اگر منظورش اين باشد که ما می توانيم هدف تسخير قدرت را «بمثابه شرط قاطعيت (راديکال بودن) پذيرفته ولی امروزه فعليت داشتن، در افق مانيست»، جای بحث دارد. او توضيح می دهد که مسئله حکومتی �از زاويه پائين خط افق ما ؟- به مسئله قدرت بستگی نداشته ولی به «يک توقع متواضعانه تری» است که وظيفه اش «حفاظت از خود» در مقابل تهاجم ليبرالی است.
بدين ترتيب مسئله شرکت در حکومت را نمی توان با ورود «از در گشاد تفکر استراتژيک» که مقوله بسيار خطير و حائز اهميت است، مورد بررسی قرار داد بلکه بايد از «دريچه تنگ چند حزب وسيع» مد نظر قرار داد. ميتوان از اين واهمه داشت که به جای آن که برنامه ضروری (يا استراتژی) نحوه چگونگی ساختن يک حزب را تعيين کند، برعکس، قد و قواره يک حزب و محاسبات کمی و نه کيفی باشد که برنامه ، محتوی آن و حدود و ثغور دنيای بهتر را رقم زند. کافی است به مسئله شرکت در خکومت نه به مثابه يک فاجعه استراتژيکی بلکه همچون يک «جهت گيری سياسی» ساده بنگريم (تا حدودی شبيه به آن که ما در مورد برزيل انجام داديم) تا زمانی که در دام تفکيک کلاسيک برنامه حداقل از برنامه حداکثر نيافتاده باشيم، «مسئله سمت گيری» بی ارتباط و جدا از چشم انداز استراتژيکی نيست. و اگر قطعا «وسيع»، دست ودل بازترو گشاده روتر است تا بسته و تنگ، اما در مورد احزاب، وسيع داريم تا وسيع: وسعت حزب کارگران برزيل ، حزب چپ آلمان، ODP، بلوک چپ، رفونداسيون کمونيستی و غيره از يک جنس نيست. فرانسيس سيتل در رابطه با پرسش «هم اکنون چگونه بايد واکنش نشان داد؟» چنين نتيجه می گيرد «عاقلانه ترين تحولات در زمينه استراتژی انقلابی کاملا اثيری بنظر می آيند. » به يقين، ولی در سال 1905، در فوريه 1917، در مه 1936 و يا در فوريه 1968 هم می شد اين پند و اندرز اخلاقی را هم اعلام کرد. و از اين طريق مفهوم ممکن را به معنی بدون روح واقعی تنزل داد.
تشخيص فرانسيس و انطباق برنامه ای او در سطح يا در زير خط افق بدون الزام و دخالت عملی نيست. به مجرد اين که، چشم انداز ما صرفا به کسب قدرت محدود نشده بلکه در بستر روند طولانی تر از « براندازی قدرت» قرار داشته باشد آن گاه بايد پذيرفت که در احزاب سنتی [منظور ما از احزاب سنتی در اينجا احزاب کمونيست يا بصورتی کلی احزاب سوسيال دموکرات است که هدف شان تسخير قدرت حکومتی از طريق پارلمانی است] که هم خود را بر روی قدرت متمرکز کرده بود و سرانجام به جائی رسيد که خود را با همان دولتی که می خواستند سرنگون کنند، وفق دادند» و در نتيجه ساخت و کارهائی را به درون خود منتقل می کنند که پويائی همان رهائی بخشی مورد نظرشان را زير ضربه گرفته و به خطر می اندازند». از اين رو برای رابطه مابين سياست و جامعه ديالکتيک جديدی را بايد ابداع کرد. به يقين، و ما با طرد هم «توهم سياسی» و نيز «توهم اجتماعی» چه در عمل و چه در نظريه آن را به کار خواهيم بست يا با نتيجه گيری اصولی از تجارب منفی گذشته (در مورد استقلال سازمان های اجتماعی از دولت و از احزاب، در مورد پلوراليسم سياسي، در مورد دموکراسی درون حزبی...)
اما مسئله سرايت سازوکارهای سلطه به درون آن حزبی که«خود را با آن دولت وفق داده است» معضل اصلی ما نيست ، بلکه معضل اصلی پديده ديگری است که هم ژرف تر و هم فراگير تر است . و آن عبارت است از بوروکراتيزه شدن (رشد دوانيده در تقسيم کار) ذاتی جوامع مدرن: پديده ای که بر کليه سازمان های سنديکائی و انجمنی تاثير می گذارد. در برابر حرفه ای شدن قدرت و «دموکراسی بازار» اگر دموکراسی حزب (در تقابل با دموکراسی رسانه ای و عوام موسوم به «افکار عمومی») يک درمان کامل نباشد، دست کم پاد زهری خواهد بود. اغلب ما در پس سانتراليسم دموکراتيک عمدتا چهره فريبنده يک سانتراليسم بوروکراتيک را می بينيم در حالی که فراموش می کنيم که ميزان مشخصی از سانتراليسم خود شرط دموکراسی است و نه نفی آن.
پديده انطباق چشم گير يک حزب به دولت ، به استناد بولتانسکی Boltansky و چياپلو Chiapello در کتاب «جان تازه سرمايه داری») دقيقا بازتاب شباهتی است که ميان ميان ساختار کاپيتال و ساختارهای وابسته به جنبش کارگری وجود دارد. اين مسئله جنبی اما حياتی است و نمی شود نسبت به آن بی تفاوت بود و نه به آسانی حلش کرد: مبارزه برای دستمزد (حقوق) و حق داشتن شغل (گاهی «حق کار» ناميده می شود) در مقايسه با رابطه سرمايه و کار مسلما مبارزه ای فرعی می باشد. در پس آن، کل مسئله بيگانگي، بت واره گی و شيی واری خوابيده است (19) وقتی باور به اين که اشکال «سيال»، سازماندهی در شبکه مانند، منطق همگرائی و تقرب (درتقابل با منطق های سلطه گر) مانع از باز توليد مناسبات سلطه و تفرع می شود توهم فاحشی بيش نيست. اين اشکال نسبت به سازمان يابی مدرن سرمايهء رايانه اي، نسبت به انعطاف پذيری کار، نسبت به« جامعه رقيق» و غيره کاملا جور در می آيد. اين امر به اين معنی نيست که اشکال قديمی تبعيت از اشکال جديدی در حال ظهور بهتر بوده و يا بر آن ها رجحت دارند، بلکه معنايش فقط اين ست که هنوز شاهراهی برای خروج از اين دور تسلسل استثمار و سلطه نيافته ايم.

از «حزب وسيع»
فرانسيس سيتل Francis Sitel از اين بيم دارد که مفاهيم «افول» يا «بازگشت» خرد «استراتژيکی» مترادف با بسته شدن ساده يک پرانتز ساده و نوعی بازگشت به همان مجادلات مطروحه در بين الملل سوم و يا موضوعاتی کم و بيش مشابه باشد. او بر روی نيازجنبش کارگری در به دست دادن «تعاريف مجدد اساسی»، ابداع مجدد، «يک بنای نوين» تاکيد می کند. مسلما درست است . اما ضمير تاريخ بکر نيست: «هميشه از ميانه راه شروع می کنيم نه از صفر»! موعظه در مورد نوآوری بازگشت به گذشته و يا سقوط به قهقرا را تضمين نمی کند. اين پديده های چنين اصيل (در زمينه زيست محيطي، فمينيسم، جنگ و حقوق...)، «اين نو آوری ها» که دوران را تغذيه می کند، چيزی نيستند مگر اثرات مد که نظير هر مد جديدی از نقل قول های قديمی ارتزاق می کند و نوعی بازسازی موضوعات ناکجا آبادی کهنه جنبش کارگری نوپای قرن نوزدهم. پرسش ها متعددند، ولی ما به حد توان، تلاش می کنيم � ازجمله با استناد به مانيفست- به چند نکته پاسخ گوئيم و البته بسيار مايل بوديم که ياران مان به آن می پرداختند.
فرانسيس ستيل بدرستی اين نکته را يادآوری می کند که در سنت ما اصلاحات و انقلاب در سنت ما زوجی ديالکتيک را تشکيل می دهند و نه يک رو در روئی مانع الجمع دو مقوله (هرچند که شرايط در روند انقلابی يا بر عکس ارتجاعی اين دو می توانند در تقابل و رودرروی يگديگر واقع شوند) اما از روی ترس پيشگوئی می کند که «يک حزب وسيع بصورت يک حزب اصلاحات تعريف می شود» شايد چنين باشد. احتمالا. اما اين ايده ای است قابل تصور، هنجاری و پيش بينی گرايانه. اين به هيچوجه مشکل ما نيست. ما نبايد اسب ها را پشت گاری ببنديم و برای «يک حزب وسيع» پادرهوا و احتمالی خود به ابداع يک برنامه حداقل (اصلاحات) بپردازيم. ما بايد طرح و برنامه خود را مشخص کنيم. با حرکت از اين نقطه است که در مواجهه با وضعيت مشخص و همراهان مشخص، مصالحه های احتمالی را ارزيابی کنيم، حتا اگر مجبور شويم از شفافيت خود کمی بکاهيم، مشروط به آن که در حيطه امور اجتماعی به لخاظ تجربی و پويائی (بسيار) کسب کنيم. اين امر جديدی نيست: ما در شکل گيری حزب کار(برزيل) (برای ساختن آن و نه با چشم انداز تاکتيکی آنتريسمentriste ) و با دفاع از مواضع مان شرکت کرديم. رفقای ما به عنوان جريانی در درون حزب رفونداسيون (بازسازی Refondation) تلاش و مبارزه می کنند: انان در پرتقال بخش لاينفکی از مجموعه (بلوک) چپ هستند. اما همه اين موارد منحصر به فرد بوده و نمی توان آن ها را در مقوله گل و گشاد «حزب وسيع» جا داد.
داده های ساختاری اوضاع و احوال کنوني، بدون ترديد فضائی را بروی چپ تشکلات بزرگ سنتی جنبش کارگری (سوسيال دموکرات ها، استالينينست ها و پوپوليست ها) گشوده اند. دلايل آن متعدد است. ضد- رفرم های ليبرالي، خصوصی سازی بخش دولتي، فروپاشی «دولت رفاه»، جامعه بازار، (با مساعدت فعال خود) شاخه ای را که سوسيال دموکراسی تکيه می کرد،(همچنين مديريت پوپوليستی در برخی کشورهای امريکای لاتين) بر آن تکيه کرده بودند، بريده است. علاوه بر اين، ضربه ای که احزاب کمونيست، بدنبال فروپاشی شوروی متحمل شدند همزمان بود با از دست دادن پايه های اجتماعی کارگری شان که در طی سال های دهه 1930 و پس از رهائی از يوغ نازيسم هيتلری کسب کرده بودند. بدون اين چيزی اين فضای خالی را پر بکند. لذا، بوضوح شاهد پيدايش آن چه را که اغلب آن را «فضای» قاطعيت (راديکال) می نامند، هستيم. فضائی که از طريق ظهور جنبش های اجتماعی گوناگون و هم در انتخابات بوجود می آيد (باز سازی حزب چپ در آلمان، بازسازی در ايتاليا (رفوندازيونه Rifondazione )، SSP در اسکاتلند ، رسپکت در بريتانيا ، بلوک در پرتقال ، ائتلاف سرخ ها و سبز ها در دانمارک، ماوراء چپ در فرانسه يا در يونان ...). امری که اساس و منشاء گروه بندی های نوين می شود.
اما اين «فضا»، يک فضای همگن و تهی(نيوتونی) نيست که کافی است اشغالش کرد. اين فضا، حوزه قدرت های فوق العاده ناپايدار است. تحول چشم گير ريفوندازيونه (بازسازی در ايتاليا) در مدت کمتر از سه سال گواه آن ست. جنبش پرشوری که از جنوا و فلورانس (20) شروع شد، به حکومت ائتلافی رومانو پرودیRomano Prodi متحول شد. عامل اين بی ثباتي، اين واقعيت است که جنبش ها و بسيج های اجتماعی بيشتر با شکست مواجه شده اند تا پيروزی . اضافه شود که حلقه ارتباطات برای متحول ساختن و دگر گونی افق سياسی بسيار سست است. در غياب پيروزی های اجتماعی چشم گير، و در آرزوی «شر کمتر» (هر کس جز برلوسکونی در ايتاليا و يا هرکس به غير از سارکوزی و يا لوپن در فرانسه»! به بهترين وجهی فقدان يک چشم انداز دگرگونی واقعی و قناعت و تمرکز کردن به حيطه انتخاباتی را بازتاب می دهد. در اين حيطه، منطق نهادهای سياسی وزنه بسيار سنگين و تعيين کننده ای دارند (در فرانسه رئيس جمهوری از قدرت فوق العاده ای برخوردار است بطوری که انتخابات رياست جمهوری غيرمستقيم به نوعی همه پرسی تبديل می شود؛ و از سوی ديگر نحوه انتخاب نمايندگان پارلمان بسيار غير دموکراتيک است). بدين ترتيب است که حفظ تعادل و خط ميانه را گرفتن وبه بيان دقيق تر نشستن بين دو صندلی خطر فرصت طلبی و خطر محافظه کاري، گول زنکی بيش نيست: وزنه اين دو يکسان نيست. می بايست، سر بزنگاه، اتخاذ تصميمات خطير را آموخت (نمونه کاملا افراطی آن، اتخاذ تصميم برای قيام اکتبربود)، خطرات تبديل به يک ماجراجوئی صرف را بايد سنجيد و آمکان پيروزی را به دقت ارزيابی کرد. يک ديالکتيسين بزرگ می گفت که ما در گير شده ايم و بايد اين شرط بندی را پذيرفت. در مسابقات اسب دواني، شرط بندان می دانند که با شانس برد يک در دو ، آدم پولدار نمی شود. و هر چند با شانس برنده شدن يک در هزار، اگر چه ميزان برد بسيار بالاست، اما بختش بسيار اندک است. بايد حد وسط اين دو را گرفت. تهور نيز منطق خود را دارد.
جهت گيری های چپ جرياناتی در درون «ريفوندازيونه» (بازسازی) و يا لينک پارتی (حزب چپ در آلمان) تحولاتی بسيار شکننده و موقتی اند (حتی امکان بازگشت شان به عقب نيز وجود دارد)، چرا که اين مبارزات اجتماعی صرفا در حيطه نمايندگی سياسی (انتخابات) بوده و تاثيرات آن بسيار محدود است. اين تحولات به حضور گرايشات انقلابی در درون احزاب و اهميت وزنه آن ها بستگی دارد. سوای نکات کلی مشترک، وضعيت آن ها بسيار متفاوت بوده و تابعی است هم از تاريخچه جنبش کارگری (مثلا اين که آيا سوسيال دموکراسی در آن دست بالا را دارد تا بقايای احزاب کمونيست)، و هم از تناسب قوای درون خود چپ: صرفا توسط ايدئولوژی نيست که می توان دستگاه (تشکيلات) مصمم را به حرکت درآورد، بلکه همچنين با منطق های اجتماعی يعنی نه صرفا با نجواکردن در خفا در گوش رهبران بلکه با تغيير دادن توازن قوای واقعا موجود و واقعی.
چشم انداز يک «نيروی جديد»، امروزه در حد يک فرمول جبری فعليت دارد (از نگاه ما اين چشم انداز پيش از 91-1989 هم مطرح بود و از آن پس تا کنون نيز هم از اهميتش کاسته نشده) و ترجمان عملی آن را نمی توان در قالب نسخه بندی های مبهم و کلی « حزب وسيع» يا «گروه بندی ها» تقليل داد. ما تنها در آغاز يک روند گروه بندی مجدد هستيم. بسيار حائز اهميت است که با ديدی استراتژيک در اين راه قدم برداشته و برنامه بمنزله قطب نمايمان باشد. اين يکی از شرايطی است که به ما امکان خواهد داد تا ظروف تشکيلاتی ضروری را پيدا کرده و حساب شده دل به دريا بزنيم، بدون اين که به بيراهه رفته يا در ماجرائی شتاب زده درگير شويم . و بدون مواجهه با نخستين گروه بندي، عجولانه خود را در آن منحل سازيم. فرمول های سازماني، در واقع، بسيار متنوعند، می توانند از نوع يک حزب توده ای جديد باشد (مثل حزب کارگران برزيل در سال های دهه 1980، نمونه ای که در اروپا کمتر عملی است) ، يا از نوع برش و يا انشعاب اقليتی از سوسيال دموکراسی هژمونی طلب، يا حتی احزابی که در گذشته احتمالا سانتريست ارزيابی می کرديم (ريفونديزيونه يا بازسازی در اوايل سال های دهه 2000) و يا جبهه ای متشکل از گرايشات انقلابی (مانند پرتقال). از طرف ديگر، وانگهی در کشورهائی نظير فرانسه با سازمان هائی که سنت طولانی دارند (احزاب کمونيست يا چپ راديکال) و يا در کشورهائی که يک جنبش اجتماعی نيرومند برخوردارند (يک بار ديگر!)، تصور ادغام و وحدت صاف و ساده آن ها در کوتاه و ميان مدت بسيار بعيد است و تحقق فرضيه آخر محتمل است. کوله بار برنامه ای مشترک نه تنها مانعی هويتی در برابر گروه بندی های آينده نخواهد بود ، برعکس يکی از شرايط آن است. اين امر موجب تعيين تقدم و تاخر اهميت مسائل استراتژيکی و مسائل تاکتيکی می شود (بجای اين که در هرموعد انتخاباتی دچار تفرقه شويم)، باعث شناخت آن زمينه سياسی ممکن می شود که بر روی آن می توان سازمان دهی مسائل تئوريک را تشخيص داد، مصالحه هائی را که موجب قدم برداشتن به جلو و نيز آن هائی که به سوی عقب ميرانند، ارزيابی کرد و اشکال موجود سازمانی را شکل داد (گرايشات درون يک حزب مشترک، اجزاء متشکله يک جبهه و غيره) البته با در نظر گرفتن وضعيت شرکت کنندگان و متناسب با درجه پويائی و افت و خيزهايشان (چپ روی ها يا راست روی ها).
تنها برای يادآوری اشاره کنيم که به طرح مسائل داغ در ارتباط با اين مباحثه نپرداخته ايم، ولی در جلسات اينده بايستی مطرح شوند. م ما در نظر داريم که در ديدار ساليانه آتی طرح K (در سال 2007) از بحث در مورد «طبقات، عوام، تکثر» بايد فراتر رفته و مسائل مربوط به نيروهای اجتماعی تغييرات انقلابي، اشکال سازمانی آن ها، هم سوئی استراتژيکی آن ها را بررسی کنيم. اين مسئله، همچنين، فراتر از فرمول کلی جبهه واحد، با مسئله اتحاد ها ربط داشته و در نتيجه با تحول جامعه شناسی و دگدرگونی احزابی که از نظر سنتی «کارگری» ارزيابی شده، همچنين با تحليل جريان هايی که مثلا در آمريکای لاتين از تشکلات پوپوليستی منتج شده اند.
-------
دانيل بن سعيد Daniel BANSAID فيلسوف، متفکر و رهبر سياسی مارکسيست فرانسوی است. او که در شورش های مه 1968 شرکت فعال داشت، از آغاز تاسيس «ليگ کمونيستی انقلابي،LCR » از افراد موثر اين حزب به شمار می آيد. وی استاد دانشگاه پاريس ده می باشد ودارای تاليفات بسياری است. او مقاله را بالا را برای نخستين بار در سميناری در چارچوب طرح K در 17 ژوئن 2006 در پاريس ارائه داد (www.projet-k.org). اين نوشته، به متونی که در باره استراتژی در مجله نقد کمونيستی Critique communiste شماره 179 مارس 2006 استناد می کند. بن سعيد پس از تکميل مباحث، در 10 سپتامبر 2006 به نوشتن مقالا فوق اقدام کرده است. برای آگاهی از مباحث ياد شده در بالا، به سايت ESSF مراجعه کنيد. (www.europe-solidadire.org)
يادداشت ها:
1 � اين نکته ای ست که استاتيس کوولاکيس Stathis Kouv�lakis پس از رای منفی اکثريت فرانسوی ها در رفراندوم «قانون اساسی اروپا» در مقاله ای با عنوان «بازگشت مسئله سياسی» مورد تاکيد قرار داد. به شماره 14، سپتامبر 2005 مجله Contretemps مراجعه کنيد.
2 � Alex Callinicos, An anti-capitalist Manifesto, Polity Press, Cambridge, 2003
3 � در مورد اين زمينه از مسئله فراتر نخواهم رفت. هدف يک يادآوری ساده است. (در اين مورد به نظرات پيشنهادی در مباحثه ای که Das Argument برگزار کرد، مراجعه کنيد.
4 � در جلسه کاری طرحK
5 � چنين بنظر می رسد که او در مقاله اش در «نقد کمونيستی شماره 179» «بينشی اوتوپيستی از دگرگونی اجتماعی» به ما نسبت می دهد. و نيز ما را به داشتن «زمان بندی در حرکت سياسی منحصرا متکی بر تدارک انقلاب بمثابه نهاد تعيين کننده» منسوب می سازد. (او در مقابل اين نظر، «دوران تاريخی آلترموندياليستی � يعنی دگر جهان خواهی- و زاپاتيستی» را مطرح می کند؟؟!!. اما، در مورد نظرات جان هالووی به نقد مشروح از تلاش وی در «جهانی که بايد تغيير داد » (نوشته دانيل بن سعيد، انتشارات Textuel، 2003) و در Plan�te altermondialiste از همان ناشر و همچنين به مقالات Contretempsمراجعه کنيد.
6 � به کتاب Perry Anderson در مورد «تناقضات» گرامشی مراجعه کنيد.
7 � در مورد اين نکته به کتاب Giacomo Marramo تحت عنوان Il politico e il transformzioni و نيز به جزوه «استراتژی ها و احزاب» (Strat�gies et partis) از انتشارات La Br�che مراجعه کنيد.
8 � به روزشمار انقلاب کوبا اثر کارلوس فرانکی Carlos Franqui مراجعه کنيد.
9 � مصاحبه با مارتا هارنکرMartha Harnecker تحت عنوان «استراتژی پيروزی». اورتگا در پاسخ به سوال مربوط به زمان دعوت به قيام می گويد: «از آن جا که يک سلسله شرايط مطلوب عينی ملموس بود نظير بحران اقتصادي، کاهش ارزش پول و بحران سياسی. و به اين دليل که پس از حوادث سپتامبر، ما دريافتيم که ضرورت دارد که همزمان و در همان فضای استراتژيکي، قيام توده ها در سطح کشوری و تهاجم نيروهای نظامی جبهه و اعتصاب عمومی را که کارفرمايان يا در آن شرکت کرده بودند و يا آن را تقويت نموده بودند، براه انداخت. اگر ما اين سه عامل استراتژيکی را هم زمان و در يک فضای استراتژيکی واحد فراهم نمی کرديم، پيروزی ميسر نميشد. ما چند بار به اعتصاب عمومی فراخوانده بوديم ولی اين کار با تهاجم توده ای هماهنگ نشده بود. توده ها پيشا پيش قيام کرده بودند ولی بدون اين که قيام شان با اعتصاب در هم آميزد و در حالی که ظرفيت نظامی پيشگام بسيار ضعيف بود. و پيشگامان نيز پيش از آن، ضرباتی به دشمن وارد ساخته بودند ولی بدون اين که عوامل ديگر فراهم باشند.»
10 � به جلد اول کتاب «مخالفت، انقلاب، مبارزه مسلحانه و تروريسم»، انتشارات هارماتان، 2006 مراجعه کنيد.(Dissidences, R�volution, Lutte arm�e et Terrorisme, volume1, L�Harmattan 2006.
11 � مقالات جديد اتين باليبار نيز به اين مطلب اختصاص يافته است.
12 � مياحثات مربوط به عدم خشونت در مجله نظری Alternative از انتشارات Rifondazione comunista ، به يقين بی ارتباط با سير جريان کنونی آن گرايش نيست.
13 � از جمله مندلMandel در مجادلاتش عليه نظريه های يوروکمونيسم (کمونيسم اروپائی). به کتاب او که انتشارات ماسپرو Maspero(پاريس) منتشر کرده و بويژه به مصاحبه او با «نقد کمونيستی» (Critique communiste) مراجعه کنيد.
14 - تجربه بودجه مشارکتی در سطح دولت ريو گرانده دو سول مثال های روشن بسياری در اين مورد ارائه می دهد، نظير توزيع اعتبار، سلسله مراتب تقدم هاو تقسيم تجهيزات همگانی ميان نواحی مختلف مملکتی.
15 � حتی اگر اين مقوله جبهه واحد يا بطريق اولی مقوله جبهه واحد ضد امپريالييستی که برخی از انقلابيون آمريکای لاتين آن را با شرايط روز تطبيق داده اند، ايجاب می کند که در پرتو تحول تشکلات اجتماعي، نقش و ترکيب احزاب سياسی و غيره مورد مباحثه مجدد قرار گيرند.
16 � در اين جا مسئله ای که در ميان بود، علاوه بر جهت گيری در برزيل، مفهومی از بين الملل و رابطه آن با بخش های ملی بود. ولي، اين مسئله از چارچوب اين مقاله خارج می شود.
17 � به کتاب زير مراجعه شود:
Alessandro Galante Garrone, Philippe Buonarotti & les r�volutionnaires du XIXe si�cle, Paris, Champ Libre.
18 � به کتاب «ديکتاتوری» »La Dictature اثر کارل اشميتCarl Schmitt ، انتشارات PUF مراجعه کنيد.
19 - در مورد بت واره پرستی به آثار ژان-ماری ونسان و آنتوان آرتوس مراجعه کنيد.
20 � در اين باره به کتاب های زير مراجعه کنيد:
از فوستو برتينوتیFausto Bertinotti، ايده هائی که هرگز نمی ميرند، انتشارات Le temps des cerises ; Daniel Bensa�d,(جهانی که بايد تغيير داد) Un monde � changer, Paris, Textuel 2003 ;
و نيز تز های برتينوتی که توسط FSE در فلورانس (ايتاليا) منتشر شده است.


توضيحات مترجم:
در زير افراد و اماکنی که نامشان در مقاله برده شده، به اختصار معرفی ميشوند:
Alex Callinicos - الکساندر تئودور کالينيکوس (متولد 24 ژوئيه 1950 در رودزيای جنوبی � زيمباوه کنونی) روشنفکر مارکسيت و عضو مرکزيت Socialist Workers� Party
Alba & Alca � يک بديل (آلترناتيو) بوليواری در آمريکای لاتين است.
Mercosur � جامعه اقتصادی کشورهای آمريکای لاتين. به معنی بازار مشترک جنوب.
Pacte des Andes, Andean Pact � پيمان آند مرکب است از کشورهای بوليوي، کلمبيا، اکواتر، پرو و ونزوئلا
John Holloway � جان هالووي، متولد 1947 در دوبلين، ايرلند. او حقوق دان، جامعه شناس و فيلسوف مارکسيست است و بويژه در مکزيک با چياپاس ها همکاری نزديک دارد.
Eric Durand � اريک دوران، متولد 1975، اقتصاد دان و استاد دانشگاه ليون (فرانسه) است. وی از فعالان و مبارزان جنبش دگرجهان خواهی (آلتر موندياليست) می باشد.
Guillaume Li�geard � گيوم لی يژار، مسئول کميسيون فرهنگی-رسانه های اتحاد کمونيستس انقلابی فرانسه است.
August Thalheimer � اگوست تالهايمر، متولد 1884 در آلمان، تئوريسين مارکسيست آلمانی بوده و پس از ترک اجباری آلمان در اوايل سال های 1940، در 19 سپتامبر 1948 در هاوانا، کوبا در گذشت.
Karl Radek � انقلابی روس، بلشويک و از رهبران کمينترن. متولد 1885. او پس از يک زندگی پرآشوب، در سال 1933 در يکی از زندان های شوروی بصورت فجيعی چشم از جهان فرو بست.
Clara Zetkin - کلارا زتکين، متولد 1857، روزنامه نگار، معلم و زن کمونييستی بود که در سال 1933 در گذشت.
Giacomo Marramao � جاکومو ماراماتو، متولد 1946، فيلسوف ايتاليائی و استاد فلسفه در دانشگاه رم است.
Antoine Artous � آنتوان آرتو، استاد علوم سياسی در پاريس، و عضو تحريريه Critique Communiste و Contre temps.
SUV - در پرتقال، به جنبش «سربازان متحد پيروز خواهند شد» در سال های دهه 1970 اتلاق می شد. (Soldats Unis Vaincront)
La selva & el llano - از مناطق واقع در کلمبيا
PRT � در آرژانتين، حزب انقلابی کارگران؛ Partido Revolucionario de los Trabadjadores, Argentina.
Jaime Wheelock � خائيم ويلاک، وزير کشاورزی نيکاراگوئه در سال های 1982 � 1979
Srge July � سرژ ژولي، متولد 1942 در پاريس، روزنامه نگار و مدير پيشين روزنامه ليبراسيون. او در گذشته دور، از رهبران جنبش مه 1968 فرانسه بود.
Alain Geismar � آلن زيسمار، متولد 1939 در پاريس، از رهبران مه 1968. اکنون استاد علوم سياسی در پاريس است و به حزب سوسياليسيت نزديک است.
Mario Payeras � ماريو پايراس، نويسنده اهل گواتمالا، 1940 تا 1995.
Albert Treint � آلبر ترن، 1971 � 1889 (پاريس)، از رهبران پيشين حزب کمونيست فرانسه و عضئ کميته انترناسيونال سوم.
Saxe& Thuringe � دو ايالت مجاور در شرق آلمان (به آلمانیSaxe & Thuringen )
B.Smeral � اسمرال از فعالان حزب کومنيست چک در دهه 20 و 1930 بود.
Ruth Fisher � خانم روث فيشر، سياستمدار کمونيست آلمانی-اطريشی بود (1961 � 1888)
Carl Schmitt � کارل اشميت، (1985 � 1888) حقوق دان و فيلسوف کاتوليک آلمانی
Francis Sitel � فرانسيسی سيتل از فعالان اتحاد کمونيستی انقلابی فرانسه LCR است.
Rifondzione � ريفونيزيونه کمونيستا، حزب کمونيست بازسازی شده ايتاليا ست که در دولت ائتلافی رومانو پرودی شرکت دارد. رهبر اين حزب برتينوتی Bertinoti است.
Luc Boltansky (Boltanski) � جامعه شناس معاصر فرانسوي، متولد 1940، از همکاران پی ير بورديو فقيد بود که بعد ها از وی فاصله گرفت. او از طرفداران جامعه شناسی پراگماتيک (و مخالف با جامعه شناسی منتقد) بود. استاد مدرسه عالی علوم انسانی در پاريس.
Eve Chiapello � او شياپللو، استاد حسابداری و مديريت در پاريس، در سال 1990، به اتفاق بولتانسکی کتاب «جان چجديد سرمايه داری» را تاليف کرده اند.
Entriste (Entryist) � مشتق از انتريسم. به ورود اعضای يک حزب کمونيست در داخل حزبی با گرايشات نزديک برای متحول ساختن آن می نامند. برای مثال، در ده های 1950 و 1960، گروهی از تروتسکيسيت های بلژيک وارد حزب کمونيست بلژيک شدند تا سياست آن را تغيير دهند.

23 دی 1388:47

هیچ نظری موجود نیست: