ساعدي و تجربه ي زندان
بهار سال 1353 بود و دكتر غلامحسين ساعدي براي تهيه ي مونوگرافي به لاسگرد، شهرك تازه سازي در حاشيه ي كوير، در نزديكي سمنان رفته بود. ساعدي ميخواست براي هر يك از شهركهاي حاشيه ي كوير مونوگرافي جداگانه اي بنويسد. در آن زمان، شركت شهرسازي بنياد، توسط يكي از دوستان ساعدي اداره ميشد و اين شركت، در حال احداث شهركهاي تازه اي بود. اولين شهرك، لاسگرد بود.روزها را به عكس برداري و صحبت با اهالي محل ميگذرانيدند و شبها در مهمانخانه ي سمنان ميخوابيدند. مهمانخانه تالار بزرگي داشت كه ميز بزرگي با روپوش ماهوت در وسط آن قرار داده بودند. تالار مهمانخانه پنجره هاي متعددي داشت با تاقچه هايي باريك و هلالي در وسط دو پنجره، كه روي تاقچه ها را با تعدادي كتاب و مجله ي دولتي پوشانيده بودند، و بادگيري بزرگ؛ گاهي صداي بادي كه توي بادگير ميافتاد شبيه ناله ي جانوري بود كه در تله گرفتار شده باشد. اتاق سه تختخواب داشت با ملافه هاي سفيد و نو كه انگار آنها را در معرض باد گذاشته بودند و خنكي اتاق باورنكردني بود.روزي موقع كار، متوجه شده بودند كه مرداني از دور مواظب آنها هستند. چه ميخواستند؟ پول ميخواستند؟ كار ميخواستند؟ خوراكي ميخواستند؟ اصلا معلوم نبود. كارشان ناشيگرانه بود و زود خودشان را لو داده بودند. بايد مواظب ميبودند. شايد كلكي در كار باشد."روزي مرد غريبه اي به آنها نزديك شده بود و آنها را به باد سئوال گرفته بود.ــ چه كار ميكردين؟ــ هيچ چي. داشتيم كار ميكرديم.ــ كار چي؟ــ كار ... خليــ عقب شما ميگشتم.ــ عقب ما؟ــ آره عقب شماــ چه كارمون داشتي؟ــ جناب سرهنگ ميخواد شما رو ببينه.ــ جناب سرهنگ؟ جناب سرهنگ كي باشن؟ــ شماها نميشناسين.ــ وقتي ما اونو نميشناسيم لابد اونم ما رو نميشناسه.ــ درسته. ميخواد بشناسدتون.ــ اگه ما نخواييم؟ــ شماها مجبورين.ــ چي؟اتاق جناب سرهنگ بزرگ بود و چند در و چند پنجره داشت و يك بادگير كوچك. ميز بزرگي زير بادگير گذاشته بودند. سرهنگ كه صورت بزرگ و چارگوش داشت پشت ميز نشسته بود. وسايل فيلمبرداري و دوربين ها و "لنز"هاي جور واجور و نورسنج و جعبه هاي فيلم را خيلي مرتب روي ميز چيده بودند. مرد كله درشت اشاره كرد و آن سه نفر روي نيمكت نشسته بودند. چند دقيقه در سكوت گذشت. توي اتاق هيچ چيز چشمگيري نبود كه بشود تماشايش كرد يا راجع بهش فكر كرد. آنها همين جور مانده بودند و او به بادگيري كه عين قيفي بالاي سر جناب سرهنگ شكم باز كرده بود و صداي دريا را جمع ميكرد و توي اتاق ميآورد خيره شده بودند.بالاخره، سرهنگ سرفه اي كرده و چشمانش را بالا آورده بود.ــ خب آقايون، شما كي هستين؟ــ كي هستين؟ــ يعني اسم و رسم خودمونو بگيم؟ــ نه. هنوز نميخوام وارد جزييات بشم. ميخوام بدونم شما واسه چي اومدين اين جا.ــ والله ما غريبه نيستيم. و واسه كار خطرناكي م نيومديم.ــ پس واسه چي اومدين؟ــ واسه گشت و گذار. مگه قدغنه؟ــ همين؟ــ همين.سرهنگ وسايل روي ميز را به آنها نشان داده و بعد نورسنج را برداشته و گفته بود:ــ خب، پس اينا رو چي ميگين؟ــ اينا وسايل كارمونه، اونم نورسنجهــ خب با اينا چه كار ميخوايين بكنين؟ــ ميخوايم فيلم بسازيم.ــ آره. ميخواييم فيلم درس كنيم.ــ خب، پس آرتيست هاتون كو؟ــ اين فيلمي كه ما ميسازيم آرتيست نداره.ــ مگه ميشه فيلم آرتيست نداشته باشه.ــ چي ميگي؟ فكر ميكني با يه دهاتي طرفي؟ــ نه خير جناب سرهنگ، اين نوع فيلم رو اصطلاحا ميگن فيلم مستند.ــ فيلم چي؟ــ فيلم مستندــ يعني فيلمي كه سند باشه، بعله؟ــ تقريبا.ــ پس شما اومدين سند جمع بكنين.ــ چه سندي؟ــ خودت گفتي، مگه نگفتي؟ــ من فيلم مستند گفتم.ــ خب، اين اسنادو واسه كي ميخوايين؟ــ واسه خودمونــ كه چه كار بكنين؟ــ در مركز نمايش بديم.ــ در مركز يا جاي ديگه؟ــ در مركز.ــ به كيا نشون بدين؟ــ هر كي بخواد ببينه.ــ كه اينطور، ميخوايين بگين كه مثلا اينطور جاهام پيدام ميشه، آره؟جلوي در آهني فرمانداري پياده شده بودند و از پله هاي پيچ در پيچ بالا رفته بودند. ساختمان مفصلي بود با پنجره هاي كوچك و متعدد و ايوان هاي جور واجور و بزرگ و كوچك، معلوم بود يك خانه ي قديمي است كه دستي در آن برده، به اين شكلش درآورده اند. به ايوان باريكي رسيدند كه همه جاي بندر ديده ميشد و دريا يك جور زيبايي آرام و آبي و سنگين بود. دري را زدند و به آنها اشاره كردند كه داخل شوند. فرماندار كه مرد بلند و خوش لباسي بود با سرهنگ دست داد و هر دو نشستند. فرماندار به ايشان اجازه نشستن داد. نشستند. مدتي آنها را نگاه كرد، به ظاهر قيافه اخمويي به خود گرفته بود ولي بلد نبود كه اخم كند و براي همين قيافه ي مضحكي به خود گرفته بود.ــ خب آقايون توضيح بدن ببينيم واسه چه كاري اومدن اين بندر.ــ همه رو خدمت جناب سرهنگ عرض كرده ايم، ما اومديم اين جا فيلم بسازيم.ــ ولي جناب سرهنگ عقيده دارن كه شما اومدين سند گير بيارين.ــ نه آقا. ما اومديم از مناظر اينجا فيلم درس بكنيم.ــ اين طرفا منظره اي نيس كه شما فيلم درس بكنين.ــ منظورم مناظر همين جوريه.ــ واسه كي ميخوايين؟ــ واسه خودمون.ــ همين طور واسه دل خودتون؟آنها را توي پستويي كه هواكش نداشت فرستاده بودند و در را به رويشان بسته بودند. تنها پنجره ي كوچك پستو هم ميخ شده بود و باز نميشد. ولي آنها حياط بزرگ فرمانداري و درختان "كنار" و ساختمان آن طرف حياط را به خوبي ميديدند.كنار پستويي كه آنها در آن حبس شده بودند، اتاق ديگري بود كه دو نفر براي مراقبت از آنها در آنجا نشسته بودند و ورق بازي ميكردند.ــ اشكال كار در اين جاس كه شما بدون اجازه شروع كردين.ــ ما نميدونستيم. خب، حالا اجازه ميگيريم و شروع ميكنيم.ــ اجازه رو از مركز بايد بگيرين.ــ يعني دست خالي برگرديم؟ــ برگشتن كه . . . دست جناب سرهنگه، (داستان «من و كچل و كيكاوس» از مجموعه داستان «دنديل»)آن شب بهاري سال 1353، وقتي به مهمانخانه سمنان برگشتند. به ساعدي خبر داده بودند كه از تهران به تو تلفن زده اند و مادرت در حال مرگ است و تو بايد به تهران برگردي. يعني چه اتفاقي براي مادرش رخ داده بود؟ او كه مادرش را بي نهايت دوست داشت، گوشي تلفن را برداشته بود تا به تهران تلفن بزند، ولي خط تلفن قطع بود. آن مردان غريبه به او گفته بودند: خط تلفن قطع شده، تو با اين دوست ما برو!بايد احتياط ميكردند. بوي خوشي از اوضاع نميآمد. ساعدي با شخص حامل خبر و دو نفر ديگر كه بعدها فهميده بود مامور بوده اند سوار تاكسي شده بودند. يكي از آنها كنار راننده و او با دو نفر ديگر در عقب اتومبيل نشسته بود. از چند كوچه و پس كوچه گذشته بودند و به محوطه ي تميزي كه ميله هاي فلزي رنگ كرده اي داشت رسيده بودند. آنجا سازمان امنيت سمنان بود. پس از يك بازرسي فوق العاده شديد، نيمه شب او را سوار ماشين لندرور بزرگي كرده و با سرعتي بسيار به سمت تهران حركت كرده بودند. توي جيپ دست و پاي او را به ماشين بسته بودند. مامورها، هر چند گاه يك بار، برايش اسلحه ميكشيدند.ــ چطوره همين جا، توي اي دره، كارش رو بسازيم؟از سمنان او را مستقيم به زندان اوين آورده بودند. مرتب پشت سر هم ميگفتند: بايد بگويي!ــ چي رو؟مادر حالش خوب بود، ولي هم زمان با دستگيري غلامحسين به خانه ي آنها نيز ريخته بودند تا خانه را بگردند. هنگام يورش ماموران، مادر به يكي از آنها كه اردبيلي بود و از پله هاي خانه به سمت كتابخانه ي غلامحسين بالا ميرفت، به تركي گفته بود:ــ كجا ميرويد؟ــ مادر به تو مربوط نيست، برو پي كارت.ــ چطور به من مربوط نيست. اينجا خانه ي من است. من بايد اين ريخت و پاش شما را تميز كنم.ــ گفتم برو كنار. ما با تو كار نداريم. دنبال كتابهاي دكتر هستيم.ــآخر كتابهاي او را ميخواهيد چكار؟ ميبريد كه چه بشود؟ــ اين كتابها اخلاق جوانهاي اين مملكت را خراب ميكند.ــ خوب پس قلمش را ببريد. چون او با كتاب نمينويسد، با قلم مينويسد. من پسرم را ميشناسم، وقتي بيايد بيرون، باز هم خواهد نوشت.بار اول دستگيري در نوجواني، خواب و خميازه پنجول به صورتشان ميكشيد كه بازجويي كه مثل ناظم هاي مدرسه بود پيدايش شده بود. بازجو، مردي بود قد بلند، تكيده و استخواني، فك پايينش زياده از حد درشت بود و لب پايينش، لب بالايش را پوشانده بود. ناظم يا بازجو چند بار بالا و پايين رفته، نه كه پلك هايش آويزان بود، معلوم نبود كه متوجه چه كسي است. بعد با صداي بلند دستور داده بود كه همه بلند بشوند. و همه ي آنها بلند شده و مثل مدرسه صف بسته بودند. اما اين دفعه بازجو از او ميگفت: بعضي افراد نسبت به پاره اي از نوشته هاي آقاي دكتر ساعدي نظرهاي خاصي دارند و مفاهيم ويژه اي را نسبت به آن مرتبط ميدانند. همين امر موجب شد كه به اينجا تشريف بياورند و پاره اي از برداشت هايي كه از نوشته هاي ايشان شده است پاسخ بگويند.سرش از خستگي و خواب منگ بود و گيج ميرفت، ولي صداهايي در سرش ميپيچيد.ــ تو نبايد سر خود بنويسي، مگه اينارو به تو نگفته اند؟ــ پس چه كار كنم؟ــ تنها چيزي را كه ديكته ميكنند بايد نوشت، متوجه شدي؟نه! بايد مقاومت ميكرد. ولي اگر او را ميبردند و ميزدند چه؟ آيا آن وقت به حرف ميآمد؟ و اصلا چه چيز را بگويد؟بازجو دوباره از او ميپرسيد: آقاي ساعدي، اولين سئوالم، اين است كه گروهي از صاحب نظران بر اين عقيده اند كه پاره اي از نوشته هاي شما، كه اتفاقا ارزش هنري كم تري دارند، با تصرف در واقعيت جامعه ايران و نشان دادن سياهي ها و القاء نوميدي ــ در شرايطي كه ميهن ما براي توسعه ملي به تحرك و پشتكار و عمل بيشتري نياز دارد ــ نه فقط به پيشرفت ملي كمك نميكنند بلكه عوامل مخالف اين پيشرفت را نيز تقويت ميكنند، درباره اين بخش از نوشته هايتان نظر شما چيست؟ در فكر اين بود كه آنها كنترل، تسلط و نظارت، نه تنها زندگي عادي و روزمره مردم را تحت نظر داشتند، بلكه در تعقيب نحوه ي تفكر تك تك اشخاص، حتا در لحظات تنهايي و انزوا بودند. پس بايد از چه مينوشت؟ و آخر براي كنترل روشنفكران و نويسندگان و هنرمندان، مگر فقط يك سازمان بود؟ ده ها سازمان وجود داشت! سازمانهاي متعدد سانسور، يعني در واقع سانسور چند مركزي.در دستگيري اول، تابستان سال 1332، در هفده سالگي، نيم ساعتي منتظر نشسته بودند تا بازجويي كه به معلم ها ميمانست وارد شد، چاق و قد كوتاه بود، سنگين راه ميرفت، مچ هاي باريك و دستهاي پهن و انگشتان درازي داشت، صورتش پهن بود و چشمانش مدام در چشم خانه ها ميچرخيد، انگار ميخواست همه چيز و همه كس را دائم زير نظر داشته باشد. لبخند ميزد و دندان روي دندان ميساييد. نيم ساعتي در سكوت گذشته بود. انگار كه بختك روي تك تك شان افتاده بود. خسته و عاجز بودند. ديگر برايشان از شوخي گذشته بود، چه كار ميشد كرد؟ كه ناگهان در باز شده، و دو مامور وارد شده بودند. بي آن كه از سكوتي كه ميان آنها بود حيرت كنند، يكي را با خود برده بودند و همهمه اي بين بقيه در گرفته بود و هر كس چيزي ميگفت و به تصور حدسي ميزد. آن موقع كسي پلك روي پلك نگذاشته بود. صبح كه شد، بي اشتها و با دلهره صبحانه را خوردند، نزديكي هاي ظهر. . .اما حالا سرهنگ وزيري ميپرسيد: آقاي ساعدي بعضي محافل كه نسبت به رشد اقتصادي ايران با دشمني مينگرند، شما را ياور خود معرفي ميكنند، منظور بلندگوهاي خارجي و محافل ماركسيستي است كه در خارج از ايران فعاليت دارند. آيا بر سوءاستفاده اي كه از شما ميشود صحه ميگذاريد؟ نظرتان درباره ماهيت اين گروهها كه شما را رفيق خود ميدانند، چيست؟به خوبي ميديد كه كار را به جايي رسانيده اند كه هر روز روشنفكر و نويسنده و هنرمند، خويشتن را سانسور ميكرد. و اين سانسور خويشتن (اوتو سانسور)، چه ابعاد وحشتناكي داشت. موضوع اولين قرباني اين قضايا بود. بسياري از موضوعات، امكان نداشت مطرح بشوند، و اگر جرأت لازم هم بود، بعد از مطرح شدن، آيا ميتوان انتشارش داد يا نه؟ــ من آنچه را كه ميگويم تو بايد بنويسي!ــ من آنچه را اعتقاد ندارم نمينويسم.بعد از موضوع، نوبت كلمات و زبان بود و نحوه ي بيان، چگونه بايد بيان كرد، و با چه كلماتي؟ چه دنياي غريبي بود! بازجوها مثل معلم هاي نمايش خودش رفتار ميكردند. چه عجيب بود! بازجو با ابهت زيادي و با اهن و تلپ وارد ميشد. بعد با اشاره ي انگشت و سگرمه هاي درهم، او را به سكوت دعوت ميكرد. يكي پس از ديگري، بازجوها ميآمدند، پس از آن حسين زاده معروف به عطاپور پيدايش شده بود. و او كه هميشه گفته بود دهان مرا با تبر هم نميتوانند باز كنند، يعني حالا همين جوري جا ميزد؟ آيا خواهد گفت؟ همه چيز را خواهد گفت . . . اصلا چه چيز را خواهد گفت؟ حسين زاده، در حالي كه مثل ناظم هاي مدرسه چوب بلندي به دست داشت، وارد ميشد. قيافه پير و شانه هاي افتاده اي داشت، بدون علت لبخند ميزد. خيلي مشفق به نظر ميرسيد و حق به جانب. يا مثلا، پرويز نيكخواه كه از او پرسيده بود: آقاي ساعدي، تحريك جوانان از راه احساسات، هميشه كاري آسان است. بخصوص استفاده از احساسات آنها، نه عقل جوانان، استعمار از اين نقطه ضعف در كشورهاي رو به توسعه استفاده كرده است. برخي معتقدند كه كتابهاي شما بيشتر عواطف ملي را مستقيما به سود گروههاي كمونيست و سرسپرده در خارج مملكت تقويت ميكند. آيا به نظر شما در شرايطي كه ميهن ما به وحدت ملي و شعور ملي نياز دارد، تحريكات سياه عاطفي به دشمنان ميهن و دشمنان استقلال ملي كمك نميكند؟ بازجو قيافه ي جدي داشت. شوخي نميكرد؟ يعني خودش از اين حرفها خنده اش نميگرفت؟ لابد حالا ديگر بازجو خوشحال بود، چون مثل نمايش، با اشاره ي سر و دست، خبر موفقيت را به طرف راست و چپ صحنه اعلام ميكرد. راستي اين كدام بازجو بود كه مدام ميگفت: حواستو جمع كن، پرت و پلا نگو، دست از لجبازي و كله شقي بردار. به خودت رحم كن! سئوالات بي خودي نكن! تو داري لحظات حساسي را ميگذراني. خودتو مفت از چنگ نده!چيزي كه ساعدي را به وحشت ميانداخت اين بود كه آنچه مينوشت را ميشد به هزاران شيوه تفسير كرد و با هر تفسيري اتهام تازه اي به او زد. بدين ترتيب بذرهاي سوءظن در ذهن خود نويسنده پاشيده ميشد، سوءظن نسبت به شخصيت هاي داستانهايش. آيا اين رويداد يا آن شخصيت را به دلخواه خود تفسير نخواهند كرد؟ آقاي ساعدي گرچه اصلا حوصله كتك خوردن را نداشت، ولي اگر او را ميزدند؟ اگر نميزدند چه؟ چكار ميتوانست بكند كه او را نزنند؟ در اين شرايط، او به جرم نوشتن در سلولي افتاده بود، آن وقت هنرمندان خارجي با دريافت پول كلان، آثار انتزاعي خود را بالاي كوه ها و خرابه هاي به ظاهر افتخارآميز روي صحنه مي آوردند. چه دنياي سوررئاليستي وحشتناك و مضحكي! مردم، تظاهر به فرهنگ دوستي و هنرپروري را، نشانه تقلب دولت و خفقان ميديدند. دولتي كه هر معترضي را «اخلالگر»، «خرابكار» و «اوباش» ميناميد. و نه تنها به هر روشنفكر و متفكري، بلكه به مردم عادي كوچه و بازار، كه طرفدار آزادي و ضد سانسور و خفقان بود، لقب «استعمارگر» و «نوكر خارجي» ميداد.بازجوها مثل نمايش، يكي پس از ديگري، جلو مي آمدند، جلو و عقب ميرفتند و روي تخته سياه يا صفحه تلويزيون خيره ميشدند، عينك هاي عجيب و غريب داشتند كه به چشمانشان ميزدند، دور هم ميچرخيدند و جا عوض ميكردند. بالا و پايين ميرفتند، رفته رفته عصباني تر ميشدند و دور هم و دور تخته و دور او كه مثل محصلي روي صندلي بازجويي نشسته بود ميچرخيدند و انگار كه حالت حمله داشته باشند ميغريدند. با او از شلاق و كابل شروع كرده بودند و حالا از سقف زندان، از پا، آويزانش كرده بودند. چكار ميتوانست بكند كه ديگر او را نزنند؟ معلوم بود كه چيزي را نميگفت، و تازه، چه چيز را بايد بگويد؟ چكار ميتوانست بكند كه او را نزنند؟ در فكر اين بود كه در مورد روشنفكر ايراني، زياده از حد، ظلم ميشود. آنها بايد همه كار ميكردند، هم رفتگر بودند و هم متخصص مسايل اقتصادي، هم معلم، هم مبلغ، و هم رهبر سياسي، حتي از داخل سلول هاي انفرادي زندان نيز، بايد گروه هاي چريكي راه مي انداختند.آيا به اندازه كافي قدرت مقاومت داشت؟ ياد مناف افتاده بود. همان پسر جواني كه در يك كارگاه قالي بافي كشف كرده است. در كارگاه قالي بافي، مناف در تمام مدت، با همان وزن گره زدن و گره چيدن، همراه با صداي شانه و قيچي، در حال كار، لحظه اي از خواندن باز نمي ايستاد. آواز ساده اي ميخواند، با كلمات ساده تر، و اين كلمات را خودش پشت سر هم رديف ميكرد. موزون و مقفي. هنرش در اينجا بود كه ضمن بافتن قالي، شعري ميبافت كه در هر گوشه آن، گل برجسته اي بود از درد و رنج قالي باف. ترنجي از محروميت هاي زندگي كارگري در متن روشني از فقر. بسيار ظريف و ريز، ريزباف تر از هر قالي مجلل. بعدها اين جوان، مناف، به همت صمد و دوستانش فرصتي پيدا كرد و درس خواند، و بالاخره، يادش به خير! ياد آن لحظه اي كه ورودش را به دانشگاه جشن گرفته بودند. آيا به اندازه مناف مقاومت داشت؟ يا به اندازه عليرضا؟ ولي مناف و عليرضا و هفت نفر ديگر را كه سه سال پيش، در شب چهارشنبه سوري سال پنجاه جلوي جوخه اعدام قرار داده بودند!و حالا جوانك خوش قيافه، با قيافه حق به جانبي ميگفت: آقاي ساعدي، فرهنگ ما يك فرهنگ غيرتوتاليتر است. با فرهنگ هاي ديگر در كنش و واكنش به سر ميبرد و در تمام دوران شاهنشاهي، نيز چنين بوده است. آيا به نظر شما فرهنگ ما با فرهنگ هاي توتاليتر كمونيستي سازگار هست؟ آيا براي حفظ آن نبايد كوشيد؟ آقاي ساعدي ديگر حوصله مشت لگد را نداشت، از سوي ديگر دردي را كه از شنيدن اين حرفها احساس ميكرد كه از درد پيچ بلندي كه به مچ پايش فرو كرده بودند كمتر نبود و جاي آن زخم ها براي هميشه، مثل علامت داغي كه بر روي پايش بود در ميان روانش مانده بود. ولي اگر او را پاي ديوار ميكاشتند چه؟ نه! از گلوله و پاي ديوار نميترسيد، ولي اگر باز هم او را ميزدند؟ دلشوره امان از او بريده بود، دائم چشم به در بود و ميترسيد. راستي الان يك دانه سيگار عجب ميچسبيد. فقط يك نخ سيگار!قبلا، پيش از دستگيري، بيم ممنوع القلم شدن، بيم بازداشت شدن، نه تنها به ساعات بيداري اش هجوم مي آورد، بلكه همراه كابوس هاي ديگر، خوابش را آشفته ميكرد. ساعدي مثل هر نويسنده ديگري در فكر آن بود كه چگونه از شخصيت هايش در برابر اتهام هاي بي پايه اين مفتشان بي رحم دفاع كند، زيرا كه دفاع نويسنده از آثارش، چه بسا دشوارتر از دفاع كردن از خودش، طي بازجويي بود. ديگر خودش را در آينه نميديد ولي به خوبي ميدانست كه شكل عوض كرده است. تكيده و پير و شانه هايش پايين افتاده بود. بدنش صاف شده بود. انگار از زير اطوي عظيمي بيرون آمده، ولي اعضاي صورتش اصولا عوض نشده بود. همان خنده و همان صدا را داشت و چين و چروك نصف پيشاني اش را پوشانده بود. آقاي ساعدي به هيچكس نگاه نميكرد. يك راست رفت و گوشه اي تكيه داد و پاهايش را دراز كرد، لحظه اي ساكت نشست و با كف دست، عرق پيشاني اش را پاك كرد و خنده بلندي سر داد و بعد لب هايش را برچيد و بعد به گوشه اي خيره شد و بعد دست توي جيبش كرد و زير لب با خود گفت: سيگار هم كه نداريم.ــ آقاي ساعدي تهاجم فرهنگي و سياسي كمونيسم وسيله ايست براي تجاوز به استقلال ملي كشورهاي ديگر، آيا هنرمندان و نويسندگان در برابر اين تجاوز وظيفه اي ندارند و ميتوانند نسبت به آن بي تفاوت باشند؟آقاي ساعدي تلاش كرده بود كه دنياي كهنه را درهم بريزد و فرو كوبد و حالا...؟ هنرمند واقعي مجبور بود كه با دست خالي چيزي حس كند اما شبه هنرمندها هيچ اعتقادي به ملت و قدرت واقعي ملت نداشتند. آنان با نفرت و كينه از هنر واقعي و انساني، همه چيز را به نابودي ميكشيدند، و حتي به تخطئه هنرمندان اصيل ميپرداختند. مگر هنرمند ميتواند از موضوعات و مسايل ملي محيط خودش ننويسد و جهاني هم بشود؟ديگر چكار ميخواستند بكنند؟ چرا تمام نميشد؟ آخر چه بلايي ميخواستند بر سرش بياورند؟ حالا ديگر نوبت شوك الكتريكي رسيده بود...نزديكي هاي ظهر در باز شد، او را آوردند و به گوشه اي انداختند. سر تا پا آغشته به خون، دماغش را روي صورتش له كرده بودند. دلمه خوني چشم راستش را بسته بود. گوشه لبانش پاره شده بود. پاهايش؟ پاهايش به دو تكه گوشت خون چكان ميمانست؛ انگار كه آنها را با ساطور كوبيده بودند. انگشت ها له شده و ناخن ها درهم ريخته، استخوان هاي مچ پاي راستش بيرون زده بود، دست هايش نيز چنين بود؛ و هزاران زخم در اندام هاي تكه پاره شده اش دهان باز كرده بود. و خون مردگي هاي زير پوستش، به سياهي ميزد. به زحمت نفس ميكشيد و سعي ميكرد كه مدام خود را جابه جا كند و نميتوانست. از دريدگي ها و پارگي هاي بدنش شعله هاي درد زبانه ميكشيد و هرم دوزخي عذاب تنش را مي آلود. هيكل سلاخي شده اش، انگار ميخواست درهم بپيچد و لوله شود.وقتي بالاخره خبر شد كه اتهام اصلي بر اساس تعبيري است كه از يكي از داستان هاي كوتاه او به عمل آورده اند، وحشت وجودش را گرفت. آن قصه، ماجراي دگرديسي جوان سالم و تندرستي را روايت ميكرد كه در يك آشغالداني ميافتد. و به تدريج دستخوش استحاله ميشود، ميپوسد و سرانجام تبديل به طفيلي اجتماع ميشود. ماموران بازجو به او ميگفتند: «منظور تو، ماييم.» در حالي كه به نظر او، مامور تفاله نبود، بلكه درست و حسابي مامور بود. درست مثل آن جوانك مصاحبه كننده، كه در برابر دوربين تلويزيون از او ميپرسيد: آقاي ساعدي، آيا در شرايطي كه بقاء يك ملت يعني موجوديت اقتصادي و سياسي و فرهنگي آن مطرح است ميتوان بدون توجه به اثر اجتماعي يك نوشته در رابطه با مصالح ملي به توصيف سياهي و نفي روشنايي ها پرداخت؟ اينها كه به مردم اعتنا نداشتند، هيچ مسئله اجتماعي آنها را تكان نميداد، به مسائل مهم مملكتي بي اعتناء بودند، دنيا را آب ميبرد، و هنرمند فرمايشي را خواب ميبرد. ديگر به سرش زده بود. اعتصاب غذا كرده بود. از غذا و سيگار كه خبري نبود، راستي حالا بايد چه غلطي ميكرد؟ حالا كه بازجوها با ميخي شروع به تكه پاره كردن تنش كرده بودند. شكم، سر و صورت و لب پايين...ــ بايد بگويي!ــ اما چه چيز را بايد ميگفت؟گاهي از اين سئوالات بازجوها خنده اش ميگرفت، ولي بيشتر از لبها، اين زخم هاي او بودند كه خنديدند و پيشاني اش چند چين كوچك برداشت. آن چه درد و عذابش را تحمل ناپذيرتر ميكرد اين بود كه طي هفته ها نميدانست براي چه شكنجه ميشود، بي شك شكنجه گرانش هم چيزي بيش از او نميدانستند چرا كه هنگام انجام «كار» تنها ناسزا ميگفتند و او را به مرگ تهديد ميكردند، ولي نه هيچ اتهام مشخصي بر او وارد ميكردند و نه هيچ جرمي را به او نسبت ميدادند، علت هم روشن بود: ساعدي، نه به قول معروف«خرابكار» بود و نه در هيچ حزب مخفي عضويت داشت و نه حتي به گفته خودش ماركسيست بود. پرويز نيكخواه كه گرداننده برنامه مصاحبه تلويزيوني بود، از او ميپرسيد:ــ آقاي ساعدي نظر شما درباره ولنگاري بعضي از روشنفكران، جهان وطني آنها و بي علاقگي آنها نسبت به مسائل مملكتي چيست؟ بدبختي اين بود كه عرصه براي شبه هنرمند هيچوقت تنگ نبود، هيچوقت هم با مميزي مخالف نبودند. وجودش را هم حس نميكردند، نه اين كه كاري به كار مميزي نداشتند و مميزي هم كاري به كار او نداشت. خير، اشتباه نبايد كرد. اين دو تا برادران توأمان يكديگر بودند. اصلا شبه هنرمند زاييده مميزي بود. از عوارض مميزي بود. مميزي روح هنرمند واقعي را ميكوبيد و بذر هنر كاذب را مي افشاند. وقتي شبه هنرمند بود چرا مميزي نباشد؟ در يك چنين شرايطي، آن وقت جوانك خوش قيافه مصاحبه كننده ميپرسيد: آقاي ساعدي، با اين كيفيت نظر خود را نسبت به بعضي از كتابهاي خود كه اثر منفي در تعدادي از جوانان گذارده است بيان نماييد؟ در فكر اين بود كه هر روز توي اين مملكت مهماني برپاست، ده ميليون پرچم فلان مملكت دور افتاده كه هيچكسي نميشناخت را ميزدند، براي اين كه مثلا فلان نخست وزير ميخواهد بيايد تا با شاه شام بخورد. پرچم هر دو كشور را ميچيدند، ده ميليون پرچم... تعداد پرچم هايي كه هر روز در اين كشور آويزان ميكردند... رنگ و وارنگ... از اين پرچم ها ميشد براي ملت ايران، براي هر نفرشان بيست و پنج تا تنبان درست كرد.سئوالات بازجوها تمامي نداشت، ميپرسيدند: آقاي ساعدي، آيا فكر نميكنيد كه نوشته هاي شما صرفا بيانگر فقر هستند و هيچگونه رابطه اي با خصوصيات متحول و در حال رشد ايران ندارد و شما به بيراهه رفته ايد؟ و ساعدي توي سلول تك نفره اش، به دور خودش ميپچيد و در فكر بود كه چه تفاوتي هست ميان درون و بيرون زندان؟ در دنياي بيرون از زندان. اينها خودشان جشن هنر راه مي انداختند، شب افتتاح جشن هنر در تخت جمشيد، مردم بدبخت فلك زده دهاتي، اين ور و آن ور جمع ميشدند و نظاره ميكردند، ميديدند كه يك سري ماشين ميآيد، رولز رويس و بنز و ب. ام. و و غيره. از ميان اين ماشين هاي آخرين سيستم يك سري آدم بيرون ميآيند. همه با لباس هاي عجيب و غريب، همه با گارد، همه جا سرنيزه. دهاتي ها ميرفتند و تا دو ساعتي خبري نبود و آنها در خانه هاي دهاتي شان نشسته بودند و ماست و خيارشان را ميخوردند و آبگوشتي درست كرده بودند و وسط سفره گذاشته بودند و هي به اين فكر ميكردند كه حالا آن آدمهاي عجيب و غريب كجا رفته اند؟ و در بالاي بلندي ها و تپه هاي اطراف تخت جمشيد چه ميكنند؟ دنيا خارج از زندان، دنياي غريب و نامفهومي بود! و دنياي درون زندان؟ دنياي داخل زندان هم، نظم وحشتناك و سختي داشت. از همه بدتر اين بود كه وقتي يكي لبخند ميزد، بايد بيشتر از او ميترسيد، در حالي كه تكليفش با مامور شكنجه مشخص تر از بقيه بود. راستي چه دليلي ميتوان يافت براي لذت بردن، هر لذتي؟در اوين، هر پانزده روز به پانزده روز به او اجازه هواخوري ميدادند. هنوز هم در انفرادي بود. در حالي كه دو دژبان در دو طرفش ايستاده بودند، با زندان بان به هواخوري ميرفت، بيرون آمدن از سلول انفرادي و راه رفتن در هواي آزاد همه چيز را عوض ميكرد ولي ديگر نميتوانست رنگ ها را از هم تشخيص بدهد و مثل گذشته به اشياء رنگي نگاه كند. صرف زنداني بودن، محروم شدن از حقوق فردي و اجتماعي است، حتي اگر فرد زنداني شكنجه را تحمل نكند، باز بدين حالت غريب دست به گريبان است. اگر چه با بيرون آمدن از زندان، باز هم وضع به همين قرار است. در يكي از همين روزهاي هواخوري، يكي از نگهبان ها سنگي را برداشت و به سمت بالا پرتاب كرد. سنگ، درست به جناق جغدي خورد و جغد از آن بالا به زمين پرتاب شد و با چشمان باز جلوي پاي او افتاد. چشمان درشت جغد مثل دو نورافكن بود و به سمت او نگاه ميكرد و يك دفعه، ناگهان اين سئوال برايش پيش آمد كه حالا ديگر زندگي دارد به مرگ تبديل ميشود و اين جغد كه تا چند لحظه پيش آن بالا زنده بود، اما حالا، مرده و بر روي زمين افتاده است. انگار كه درون زندان همه چيز به صورت كابوس درآمده بود. كابوسي غريب كه به صحنه تئاتر ميمانست! آيا آدمي را بايد به آنجا كشاند كه از زندگي روزانه اش دست بشويد و به اوهامش پناه ببرد؟ آيا اژدهاي سانسور آن چنان بايد گرد فرهنگ ملتي حلقه بزند كه روشنفكران و هنرمندان براي زنده ماندن به سانسور خويش دست بزنند؟ موقع ضبط مصاحبه تلويزيوني، از قبل، چندين بار، سئوالات را برايش گفته بودند، و نيز جواب هايي را كه بايد پاسخ بدهد.ــ آقاي ساعدي، ميدانيد كه در ده سال اخير جامعه ما عليرغم آشوبي كه در جهان وجود دارد پيشرفت هاي همه جانبه اي كرده است كه اين امر مصالح بسيار غني در اختيار نويسندگان ميگذارد. چرا در نوشته هاي شما چنين چيزي منعكس نيست. آيا اين كيفيت غيرملي را نشان نميدهد؟«كيفيت ملي»؟ جشن هنر كه براي مردم نبود. مثلا گروه «نان و عروسك» مي آمد و آنجا نمايشنامه اي، بغل زندان، يا توي كوچه ها يا توي تئاتر اجرا ميكرد و به رژيم ديكتاتوري اعتراض ميكرد. ولي چه كساني آن را ميديدند؟ همان كساني كه با چند چمدان لباس به شيراز آمده بودند، همان ها حق داشتند به ديدن اين نمايش ها بروند، همان هايي كه پول خريد بليتش را داشتند. ولي نمايش، تئاتر واقعي همچنان بر روي صحنه هاي سياست ادامه داشت. چقدر دلش ميخواست كه مرده بود و شاهد يك چنين وضعيت و صحنه اي نبود. اي كاش در بهشت زهرا بود. همين را هم گفته بود. و پرويز نيكخواه كه كارگردان برنامه بود، برنامه را قطع كرده بود و گفته بود: كات!در اواخر ارديبهشت ماه 1354 بود كه با روحيه اي خرد و تني رنجور از زندان آزاد شد. وقتي از زندان بيرون آمد، صورتش ورم داشت، شكمش باد كرده بود. نيمچه سكته اي هم در زندان به او دست داده بود. تا مدتها دست و دلش به كار نميرفت. پس از آزادي از زندان، در اتومبيل برادرش نشسته بود و به سمت خانه ميرفتند. ولي نوري كه از سمت پنجره ميآمد، چشمانش را آزار ميداد، بي حوصله و بي رمق شده بود، پيرتر مينمود و جور عجيبي وحشت زده مينمود.ديگر سلامت پيشين را نداشت. وقتي به خانه رسيدند، احساس ميكرد كه به دشواري ميتواند راه برود. يك بند، سرش گيج ميرفت. وقتي وارد اتاق ميشد و چشمش به فرش مي افتاد، بي تاب ميشد، از رنگ هاي به هم بافته گل هاي قالي دل آشوبه ميگرفت. او كه ماه ها، جز به ديوار سيماني خاكستري چشم ندوخته بود، نه تنها رنگ هاي ديگر را از ياد برده بود، بلكه حتي رنگ خاكستري را هم تميز نميداد، تنها بيرنگي را ميشناخت، ميبايستي رفته رفته رنگها را از نو بياموزد.احساس افسردگي شديد، اين بارزترين خصيصه پس از زندان او را سخت مي آزرد. بالاخره، يكي از دوستانش، او را با خود به ويلايش در «درياكنار» برد. ساعدي در همان شرايط، شروع به نوشتن نمايشنامه اي به نام «هنگامه آرايان» كرد. دوستانش كه او را سخت غرق كار نوشتن نمايشنامه ديدند، تشويق كردند كه در ويلا تنها بماند و به نوشتن ادامه بدهد. يك هفته بعد، دوستانش به دنبالش آمدند و او را به تهران بازگرداندند. در تهران بود كه ناگهان خواهرش ناهيد، در خانه از او پرسيده بود: تو اونجا روزنامه هم ميخووندي؟ــ نه!ــ اين روزنامه رو ديدي يا نه؟بعد ناهيد مصاحبه اي از ساعدي را كه در روزنامه كيهان 29 خرداد 1354 چاپ شده بود به او نشان داده بود. يك صفحه مصاحبه، همراه با عكس بزرگي از او و بالاخره مجموعه اي از سئوال و جواب هايي كه از توي پرونده بازجويي اش بيرون كشيده بودند، كه با تنظيم و مونتاژ و تغيير به آن صورت درآمده بود و با عنوان درشت «من در سيسيل، الجزيره و آمستردام يك غريبه هستم»! از شدت غم و خشم نميدانست با آن روزنامه چه كند.خيزابه هاي وحشتخيزابه هاي زهرميگذرد از رگپس از آن، گاهي شعري ميسرود، اشعاري سياه، خالي از طنز، كه اين اشعار تبديل به مجموعه شعر كوچكي شد كه هرگز چاپ نشد. چند هفته اي پس از آزادي اش از زندان، آخر شب، يكي از دوستانش به او تلفن كرده بود كه ميخواهيم با «اريك رولو» خبرنگار و فرستاده مخصوص روزنامه لوموند جهت تهيه گزارشي به ديدنت بياييم. مثل معمول خوش آمد گفته بود. معمولا دوستانش را در اتاق پذيرايي يا سرسراي هم كف ميپذيرفت، ولي آن شب براي نخستين بار، آنها را در اتاقي كه در طبقه اول قرار داشت پذيرفته بود. اتاق كوچك بود و روي زمين تشكي پهن افتاده بود و دسته دسته كتاب و روزنامه هايي كه در اثر گذشت زمان به زردي گراييده بودند در اتاق پراكنده بودند، ميزي كوتاه در اتاق بود و روي ميز اوراق دست نوشته اي با خط خوردگي و يك بطري نيمه خالي ودكا! حيرت زده از اين ديدار نابه هنگام آنان در ميانه شب، فورا پرسيده بود: آيا كاملا مطمئن هستيد كه تعقيب تان نكرده اند؟ و سپس براي آنان گفته بود كه پس از دوران شكنجه، از او خواسته اند كه«آشكارا و از سر صميميت»، به «انقلاب» شاه بپيوندد؛ كاري كه از انجامش سر باز زده است، و اكنون اشتغال به هر شغلي را بر او منع ميكنند. به آنها ميگويد كه بيشتر دوستانش جرأت ديدار او را ندارند، كه ديگر حتي روزنامه هم نميخواند و اين خود تنهايي و انزواي او را تشديد ميكند.ــ روزنامه خواندن چه فايده اي دارد! سانسور همه را به ورق پاره هاي تبليغاتي بدل كرده است.و به ميز كار خود اشاره كرده بود:ــ به الكل پناه برده ام و در لحظات هشياري، شعر ميگويم. براي لذت خودم! در حقيقت امر، بايد به حال سانسور چنان هم تاسف خورد. از زبان شعر چيزي نميفهمند و در حالت شك و ترديد، ترجيح ميدهند كه ممانعت كنند، آنها هم در وحشت به سر ميبرند. آيا با آدمي بايد آن چنان بدرفتاري شود كه حتي پس از آزادي از زندان هم گرفتار انواع اختلال هاي رواني باشد؟شب ها گذشته استكابوس اين چنينم يشكوفد.احمد شاملو ساعدي را پس از زندان به اين گونه توصيف ميكند:«آنچه از ساعدي، زندان شاه را ترك گفت جنازه نيم جاني بيشتر نبود. ساعدي با آن خلاقيت جوشان پس از شكنجه هاي جسمي و بيشتر روحي زندان اوين، ديگر مطلقا زندگي نكرد. آهسته آهسته در خود تپيد و تپيد تا مرد. ساعدي براي ادامه كارش نياز به روحيات خود داشت و آنها اين روحيات را از او گرفتند. درختي دارد ميبالد و شما ميآييد و آن را اره ميكنيد. شما با اين كار، در نيروي بالندگي او دست نبرده ايد، بلكه خيلي ساده «او را كشته ايد»، اگر اين قتل عمد انجام نميشد، هيچ چيز نميتوانست جلوي باليدن آن را بگيرد. وقتي نابود شد، البته ديگر نميبالد، و رژيم شاه، ساعدي را خيلي ساده «نابود كرد». البته، آقاي ساعدي عليرغم همه اتفاقات، نبايد قلم را بر زمين ميگذاشت، نبايد دل به يأس و تاريكي ميسپرد، بايد هنوز هم ميماند تا شاهد صديق اين روزگار تيره باشد. ولي همه كساني كه شاهد كوشش هاي او بودند، ميديدند كه ساعدي خيلي خوب مسائل را درك ميكرد و ميكوشيد عكس العمل نشان بدهد، اما ديگر نميتوانست، چرا كه روحش را مانند درختي اره كرده بودند.لبخند را چاره اي نيستدر انتظار مرگكه نميخواهد و نمي آيد.
***زمستان 1998، پاريس
******************************
غلامحسین ساعدی، آخرین روزها در پاریس
روز یازدهم فروردین ماه سال 1361 (31 مارس 1982) با سبیل تراشیده و ریش نتراشیده، با چهره ای خسته و درهم "پای آبله و خسته، غریبه و دلمرده، با ترس كبود، راه گم كرده، متحیر و عاجز، خسته و ناتوان، آشنا به هویت خویش، ولی درمانده، اشكی به یك چشم و خونی به چشم دیگر، در حالی كه نمیداند به كجا خواهد رسید؟ به زمهریر هاویه؟ یا به كنار حوض كوثر؟" با كیف دستی كوچكی از فرودگاه "شارل دوگل" بیرون آمد.در اتوبوسی كه از فرودگاه به شهر میرفت، نگران و پریشان، در ردیف آخر نشسته بود. برای دوستانش از ایران تعریف میكند و از تیرباران بیرحمانه، دوست نزدیكش سعید سلطانپور حرف میزند و از اینكه پس از آن مجبور شده به زندگی مخفی پناه ببرد و بالاخره از آپارتمان كوچك و دخمه مانندی كه در تهران داشته است حرف میزند اما لبهایش میلرزند. ". . . تا بخواهی نماز، تا بخواهی دعا، تا بخواهی الدرم بلدرم، بله خیال نكن ما مبارزه با امپریالیسم جهانخواره را بلد نیستیم. ما ملت بسیار بسیار شهیدپروریم. مدام شهید پرورش میدهیم، جوان میدهیم، خون میدهیم، و . . ." بی حال و حوصله، گاه و بیگاه از شیشه ی اتوبوس جاده ی طولانی را ورانداز میكرد. اكنون او "غریبه ای ایست دلمرده، از راه رسیده ای راه گم كرده، خسته و ناتوان، حیران و ناآشنا، ناآشنا و متحیر و عاجز، با انبانی از اوهام و كابوسهای غریب."به یاد خانه اش در تهران افتاده است. آپارتمانی در نزدیكی سفارت آمریكا با اتاقی بیقواره كه حوضی كوچك را در آن قرار داده اند. حوضی با ماهی هایی قرمز! حوضی با ماهی هایی كابوس آفرین! از ماهی ها حرف میزند. "تا من میآیم كتابی به دست بگیرم و كاری و نوشته ای را شروع كنم، این ماهی ها رو به من صف میكشند. مدتها بی حركت میمانند و به من زل میزنند . . . نه میتوانم بخوانم و نه بنویسم." مادام برای دیگران از ایران حرف میزند: ". . . تنها چیزی كه وجود دارد كشتار بی دلیل، اعدامهای ساده، حتی ساده تر از درآمدن آفتاب و ریزش برگ در خزان است . . . گوینده تلویزیون خیلی راحت لیست بالابلندی از این بیهوده پرپرشدگان برایت میخواند، دقیقا با همان لفظ و بیان و با همان آهنگ كه انگار این جوانان در امتحان ورودی فلان دانشكده معتبر پذیرفته شده اند و به قول خودشان راهی لعنت آباد شده اند . . ." سرانجام به پاریس و به خانه ی دوستانش میرسد. ". . . بسیار خوب، در یك چنین جهنم دره ای آیا میشود حتی ساعتی خوابید، و تازه اگر خوابیدی مگر كابوس های رنگین میتواند امانت بدهد كه حتی نفسی، حتی به ناراحتی بكشی؟" كلافه است. "خشمگین و عصبی، یك پا بر سر یك چاه و یك پا بر سر چاه ویل، و متعجب از اینكه چرا سقط نمیشود، یا این كه . . . اشك به آستین نداشته را خشك میكند كه چرا چنین شده است، چرا جاكن شده است، نمیداند. چه خاكی به سر كند." به مجردی كه همه دورش جمع میشوند به آشپزخانه میرود و روی سه پایه ای مینشیند و به تلخی و زاری میگرید. "او خاك وطن را دوست دارد، تكیه گاه او باد صبا نیست، گردباد است، افسار توسن زندگی اش كاملا بریده است."ــ "من اینجا چكار میكنم؟ چرا گذاشتید مرا بیاورند؟ مرا به زور فرستادند، نمیخواستم . . ." كنده شدن از خانه و كاشانه و رسیدن به پناهگاهی كه خود انتخاب نكرده، او را گرفتار سرگیجه میكند. عصرانه و نوشابه ای میآورند. همگی دور هم جمع میشوند تا با هم سهیم شوند. اندكی آرام میگیرد و از هر دری سخنی و خاطره ای میگوید. "خاطره گویی، روده درازی های بیهوده، خیره شدن از پنجره به كوچه های ناآشنا، خوردن و نوشیدن، خوردن و بلعیدن، اضطراب و نوشیدن، ترس و هراس" و در میان لرزش لبها و بازآفرینی داستانها و خاطره هاست كه زندگی او در غربت آغاز میشود. البته هنوز امكانات غربت را نمیشناسد. هنوز راه از چاه تمیز نمیدهد. هنوز زبان نمیداند.ــ "مشكلات زبان مرا به شدت فلج كرده است.""حالا دیگر در سرزمین از ما بهتران است. طعم حقارت را میچشد. حس میكند تمام مناعت طبعش را از دست داده است. لبخند یك پیرمرد دائم الخمر یا چشمك یك سبزی فروش یا جواب سلام سرایدار یك خانه، وضع روحی او را از این رو به آن رو میكند. از پاسبانی كه كنار گل فروشی ایستاده و سیگار دود میكند میترسد، از مامور بی آزاری كه وارد قطار میشود، از گربه ی بچه ی همسایه میترسد، بیمارگونه میترسد."ساعدی در فرانسه زیست ولی هرگز با محیط غربت و جامعه ی فرانسه اخت نشد. نمیخواست زبان فرانسه را بیاموزد.ــ "از روی لج حاضر نشدم زبان فرانسه را یاد بگیرم و این حالت را یك نوع مكانیسم دفاعی میدانم. حالت كسی كه بی قرار است و هر لحظه ممكن است به خانه اش برگردد."ساعدی نمایش نامه نویسی بود كه در طول اقامتش در فرانسه چند نمایشنامه نوشت ولی در پاریس پا به یك سالن تئاتر برای دیدن یك نمایش نگذاشت. سناریستی بود كه در پاریس با همكاری داریوش مهرجویی چند سناریوی فیلم نوشت ولی هرگز به سینما نرفت تا فیلمهای جدید را ببیند. در فكر این است كه دیگر چه ضرورتی دارد كه در این سن و سال زبان دیگری را یاد بگیرد؟ كنده شدن از میهن در كار ادبی او نیز دو نوع تاثیر داشته است.ــ"نخست اینكه به شدت به زبان فارسی میاندیشم و سعی میكنم نوشته هایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد. دوم؛ جنبه ی تمثیلی بیشتری پیدا كرده است."در ماه ششم اقامتش در پاریس، خطاب به دوستی مینویسد:"در پاریس هستم. شهر خودكشی و ملال. شهر فاحشه ها و دلال ها. جان آدم را به لب میرساند. مطلقا جایی نمیروم و ابدا نیز حوصله ندارم. از همه چیز نگرانم. میزان گریه هایی كه در كوچه های تاریك و زیر درختها كرده ام اندازه ندارد. روزهای اول ورود تمام حضرات به سراغم آمدند. از بختیار بگیر تا گروههای عجیب و غریب. آب پاكی روی دستشان ریختم. سر پیری دیگر نمیشود با ریش امثال ما بازی كرد. با وجود این ول كن نبودند و نیستند.""تا مدتها دست راست و چپ خویش را نمیشناسد. چرا كه جا نیفتاده، به خود نیامده، برهوت برزخ را سرایی نیست كه طول و عرضش را بشود سنجید و چندین فرسنگ در فرسنگ به حسابش آورد. این دنیا را مرزی نیست. پایانی نیست."ــ "بنده مدتی است كه مات متحیرم كه عاقبت ما چه خواهد شد؟ یعنی همه اش عمركشی و در زاویه ای نشستن و انگشت تحیر به دهان گرفتن؟""آواره اگر زنده هم باشد مرده است. مثل مرده ای كه میرود و میآید. آه و خمیازه اش با هم مخلوط شده، بی دلیل و علت انتظار میكشد. انتظارنامه یا ندای آشنایی، یا انتظار خوابی كه مادر و پدر، یا زن و بچه اش را در عالم رویا میبیند."در نامه ای به تاریخ بهمن 1361 خطاب به برادرش و همسر او مینویسد: "اگر ممكن شد عكس بچه ها را برای من بفرستید تا در دخمه ی دو متر در دو متری از تماشای صورتشان حس كنم كه هنوز زنده ام." و یا در نامه ای دیگر به دوستی نزدیك: "من در یك اتاق دو متر در دو متر زندگی میكنم. اندازه ی سلول اوین. هر وقت وارد اتاقم میشوم، احساس میكنم به جای اتاق پالتو پوشیده ام."پس از دو سال زندگی در پاریس، احساس میكند كه از ریشه كنده شده است و دیگر هیچ چیز را در ابعاد واقعی نمیبیند.ــ "تمام ساختمانهای پاریس را عین دكور تئاتر میبینم."ــ "خیال میكنم كه داخل كارت پستال زندگی میكنم."از دو چیز میترسد: از خوابیدن و بیدار شدن. سعی میكند تمام شب را بیدار بماند و نزدیك صبح بخوابد. در فاصله چند ساعت خواب هم مرتب كابوس های رنگی میبیند. مدام به فكر وطن است و خواب وطن را میبیند.ــ "تمام شبها را تقریبا مینویسم و صبح ها افقی میشوم و بعد كابوسهای رنگی میبینم. تازگی علاوه بر هیكل های عجیب و غریب، توده ای ها و سگهای پاریس هم در خواب من ظاهر میشوند."مواقع تنهایی، نام كوچه پس كوچه های شهرهای ایران را با صدای بلند تكرار میكند كه مبادا فراموش كند."تا مدتها به هویت گذشته خویش، به هویت جسمی و روحی خویش آویزان است و این آویختگی، یكی از حالات تدافعی در مقابل مرگ محتوم در برزخ است. آویختگی به یاد وطن، آویختگی به خاطره ی یاران و دوستان . . . به چند بیتی از حافظ . . . و گاه گداری چند ضرب المثل عامیانه را چاشنی صحبت ها كردن یا مزه ریختن و دیگران را به خنده واداشتن."ــ "پاریس از روبرو كه نگاه میكنی ماتیك زن است و از پایین گه سگ."یا ــ "من از مترو میترسم. درست مثل جاروبرقی آدمها را تو میكشد و در ایستگاه دیگر خالی میكند." در پاریس است كه تضادهای روحی او اوج میگیرد. "عدم تحمل، زود رنجی، قهر و آشتی، تغییر خلق، گریه آمیخته به خنده، ولخرجی همراه با خست، ندیدن دنیای خارج، آواره ول گشتن در كوچه های خلوت گریستن و دور افتاده ها را به اسم صدا كردن، مدام در فكر و هوای وطن بودن، پناه بردن به خویشتن خویش كه آخر منجر میشود به نفرت آواره از آواره."در نامه به دوستی مینویسد: "اینجا هر گوشه را نگاه میكنم مدعیان نجات ایران جمع شده اند و همه از همگان و یكی از یكان ابله تر و كثافت تر. راستش را بخواهی از همه بریده ام و در خانه ای كه مثلا مردگی میكنم مدام با نفرت دست به گریبانم. فكر میكنی چندین خروار به من توهین شده؟""اتهام یكی از عوارض عمده و یكی از جوانه های سرطان آوارگی است و این چنین است كه همه در غربت گوری خیالی برای همدیگر میكنند. در غربت آدم میمیرد و نمی میرد. پس برای رودررویی با مرگ به حالت تدافعی تهاجم دست میزند. حمله میكند، مشت میزند، مشت به تاریكی و مشت به روشنایی، نعره میكشد. نعره در خلوت، نعره در جمع، به مهمانی میرود و نمی نشیند، پرخور میشود و نمیخورد، با دست به جلو میكشد و با پا به عقب میزند. عاشق میشود و عاشق نمیشود. بی دلیل اظهار عشق میكند و پشیمان میشود، و گرفتار خودخوری میشود."در نامه ای دیگر به دوستی نزدیك مینویسد: "تصورش را هم نمیتوانی بكنی. معلق و آویزان در هوا ــ اگر سراغم نیایند كاری با آنها ندارم. ولی تازه به من پیرمرد میگویند درباره ی خلق قهرمان ایران باید حماسه نوشت."در همین دوران (1361) علیرغم تمام مشكلات موجود، او كه از بنیانگذاران اصلی كانون نویسندگان در ایران بود، این بار به همراه سیزده تن دیگر، كانون نویسندگان ایران (در تبعید) را به وجود میآورد، با این همه زندگی در غربت برایش بدترین شكنجه هاست. هیچ چیزش متعلق به او نیست و او نیز خودش را متعلق به آنها نمیداند.ــ "این چنین زندگی كردن برای من بدتر از سالهایی بود كه در سلول انفرادی زندان به سر بردم." دلش میخواهد پای آبله، از هر در و دروازه ای شده، وارد دیار خویش شود و با اشك و مژه های خود سرتاسر وطن را آب و جارو كند. ولی دلهره، بله دلهره مزمن باعث میشود كه "در مكانی به ظاهر امن خود را در ناامنی ببیند. زنگ دری كه زده میشود، یا بوق آمبولانسی كه از خیابان رد میشود. نگاه پلیس غیرمسلحی كه گوشه ی خیابان ساكت و آرام ایستاده وحشتی به جانش میاندازد و دچار ترس میشود." یك نوع ترس و واهمه ی درونی، وقتی دوستانش از او میخواهند تا به آمریكا سفر كند:ــ "میترسم از مامور گمرك، از متصدی مترو، از مهماندار هواپیما، از آژان، از سرباز . . ." در پاریس است كه به شكلی ناگهانی استحاله پیدا میكند. یك دفعه پیر و چاق میشود و پس از سالها مجرد زیستن، سرانجام تصمیم به ازدواج میگیرد. بالاخره با دوستی قدیمی، یك طراح مد، خانم بدری لنكرانی ازدواج میكند. به آپارتمانی در حومه ی پاریس، به آن سوی جاده ی كمربندی، به شهركی مهاجر و كارگرنشین به محله ی غمگین و بی هویت «بانیوله» نقل مكان میكند؛ با این همه، غرق در توهمات الكلیسم، همواره دلش برای وطن سوخته میطپد.ــ «هر وقت كه چشمم را باز میكنم میبینم اینجا هستم، فكر خودكشی به سرم میزند. ولی خیلی مقاومت میكنم. زود به زود مریض میشوم. بدجوری افسرده هستم. مطلقا امیدی به چیزی ندارم. من فكر نمیكنم كه آن «موجودات آشوب زی» به زودی گورشان را گم كنند. و اگر خدای نكرده قرار باشد تا یك سال دیگر من زنده بمانم. چه كار باید بكنم؟» «خیال میكند كه نعش كشی آواره ها قدغن است و حاضر نیست قبول كند كه وقتی مردی، مردی، به درك!»اضطراب و ترس مزمن رهایش نمیكند. «از كنار سگ های جلیقه پوش با احترام و لبخند رد میشود كه مبادا كارت اقامتش را بگیرند.» «همیشه ارتفاعات را نگاه میكند. عمق رودخانه ها را در نظر میگیرد. لاشه متلاشی شده خود را میبیند كه چگونه زیر امواج رودخانه ای هم چون سایه شبحی بالا و پایین میرود. از زیر كشتی ها رد میشود، به تخته سنگ ها میخورد و غیر آواره ها به زیبایی ساحل نگاه میكنند و از زیبایی آسمان و شادابی درختان تعریف میكنند.» مدام در فكر است. در فكر خودكشی. با وجود این دم دنیا دراز است. روزها تمام نمیشود. كم كم افسردگی با میل خودكشی جا عوض میكند و نیت خودكشی آرام آرام از سرش می افتد. چرا كه آرام آرام میمیرد.در پاریس ناامید است. «میداند و میفهمد كه در حال پوسیدن است. میداند كه مثله شده، نه تكه ای از بدنش كه تكه ای از روحش را بریده اند و میبیند كه ریشه كنده شده اش چگونه میپوسد. درست مثل قانقاریا، كه پا را سیاه میكند و آرام آرام بالا میآید و آخر سر اگر آدمیزاد را نكشد، زمین گیرش میكند.»او مرگ خود را با چشم باز میبیند.
***ساعدی در دو سال آخر عمرش بیمار بود. پیر و افسرده شده بود. كبدش درست كار نمیكرد. با وجودی كه خودش پزشك بود، از بیمارستان میترسید. در تهران هم، برای معالجه، سنگ مثانه اش، دوستانش او را به زور به بیمارستان برده بودند وگرنه با پای خودش كه نمیرفت. این اواخر دیگر میدانست كه رفتنی است. گاه میگفت:«من سرطان دارم.»با انبوه موهای پریشان جو گندمی و سبیل پر پشت و ریش نتراشیده اش بیشتر از سن واقعی اش نشان میداد ولی كافی بود تا كمی از زاد و بوم و تبریزی ها و هم ولایتی ها، آن هم به زبان تركی و با لهجه آذری برایش بگویند تا خطوط رنج از چهره اش ناپدید شود و چشمانش از پشت عینك ذره بینی بدرخشد.طی همین سالهاست كه باز علیرغم تمام مشكلات موجود، اقدام به انتشار دوره جدید «الفبا» میكند. در تابستان 1362(1983) همه دل مشغولی او، انتشار مجله، «الفبا» است.ــ «كسی نمیداند این مجله در چه شرایط وحشتناكی منتشر شده است. و من كه زبان نمیدانم و حتی متروی پاریس را یاد نگرفته ام چه زجری كشیده ام كه كاری انجام شود.»ــ «... دست تنها هستم، به جان عزیز تو، همه سرشان با فلان جایشان بازی میكند. و من كه وضع چشمهایم خوب نیست باید از ادیت و تصحیح و غلط گیری تا صفحه بندی را خودم انجام بدهم.»ــ «... كار چاپخانه پدر مرا درآورده. دست تنها، بی یار و یاور، و بالاخره به سرانجامی رساندمش... میخواهم بقیه كار را به دست گروهی بدهم و یك راست بروم كردستان. در آنجا طبابت بكنم. در پاریس نمیتوانم هیچ گهی بخورم، نوشتن كه جز چند مداد و تعدادی كاغذ وسایل دیگری نمیخواهد. شاید هم توانستم صاف بروم تو دل وطن سوخته. اگر پای دیوار كاشتند كه كاشتند و اگر نكاشتند كه حداقل زبان فارسی یادم نخواهد رفت.»در اواخر سال 1362 است كه به علت عارضه قلبی در بیمارستان بستری میشود ولی در هر حال سخت سرگرم كار است.ــ «یك عكاس معروف به نام Gilles Peress كتابی دارد منتشر میكند به نام «تلكس» كه تمام جوایز عكاسی سال را درو كرده است و كتاب درباره ایران است و به سه زبان منتشر میشود، متن آن را ناشران امریكایی و فرانسوی به گردن من گذاشته اند كه نوشته ام و زیر چاپ است و كار بدی از آب درنیامده. فعلا مشغول نوشتن چند قصه هستم...»ــ «فراوان قصه نوشته ام. مشغول تدوین دو كتاب هستم فقط جا ندارم. زندگی ندارم، آرامش ندارم، پول ندارم، تعلق خاطر ندارم، ولی به درك! از درخت خودروی جنگل كه كمتر نیستم. درخت ایستاده میمیرد.»در آخرین بهار زندگیش، در نوروز 1364 نمایش «اتللو در سرزمین عجایب» به كارگردانی ناصر رحمانی نژاد در مزون دولاشیمی پاریس به روی صحنه می آید. نمایشنامه «اتللو در سرزمین عجایب» در ابتدا هجویه ای بود علیه سانسور جمهوری اسلامی، كه مانند بسیاری از كارهای انتقادی ــ اجتماعی او، یك شبه (برای مراسم بزرگداشتی برای بیژن مفید پس از درگذشت ناگهانی او در زمستان 1363) نوشته شده بود. «اتللو در سرزمین عجایب»، این كمدی انتقادی ــ اجتماعی، چند روزی در ایام نوروز در "تئاتر دو پاریس" بر روی صحنه بود. نمایش را در بهار 1364 به لندن بردند و آن چه شما در ویدیویی كه از این نمایش گرفته شده است میبینید اجرایی از این نمایش در لندن است.ــ «هر شب و روز یك گوشه خوابیده ام، خسته خسته هستم و واقعیت امر این است كه گرفتار مسئله مهمی نیستم، جز جنگیدن با مرگ.»ــ «مدتی را با آقابزرگ علوی خوش گذراندم. 15 روزی پیش من بود. تمام مدت حرف زدیم... مقاله ای درباره اش نوشته ام به مناسبت 80 سالگی اش، پررویی میكنم و میگویم واقعا خوب از آب درآمد... كتاب ترس و لرز حقیر در امریكا به زبان انگلیسی چاپ شده، هم Hard Cover (با جلد مقوایی) و هم Paper Back(با جلد كاغذی)... و تازه به چه درد میخورد، محض اطلاع نوشتم... ]دارم[ چندین مطلب برای مجلات فرنگ مینویسم. نمیدانم این آب در هاون كوبیدن ها اثر دارد یا نه، به هر حال جان میكنم و نمیدانم چه خواهد شد.»ــ «من نویسنده متوسطی هستم و هیچوقت كار خوب ننوشته ام، ممكن است بعضی ها با من هم عقیده نباشند ولی مدام، هر شب و روز صدها سوژه مغز مرا پر میكند فعلا شبیه چاه آرتی زنی هستم كه هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یك مرتبه موادی بیرون بریزد.»غافل از این كه دنیا با كسی نمیماند و مرگ به زودی و ناگاه درآید. آرزویش این بود ــ شاید هم شوخی میكرد، كه اگر روزی در غربت مرد بر سر مزارش بنوازند و برقصند و بیاشامند. همانگونه كه خودش دو سال قبل از مرگش همه حاضران بر سر مزار هدایت را خندانده بود و گورستان را به صحنه نمایش تبدیل كرده بود. در سخنرانی خود، در گورستان پرلاشز، بر سر مزار هدایت (9 اپریل 1983) میگوید:«هدایت شهامت و شجاعتش تا بدان حد بود كه نقطه پایان زندگیش را عزراییل نه، كه خود گذاشت. و بدان سان كه مشت بر سینه زندگی نكبت بار آلوده طبقه خویش زد، مشت محكم تری نیز بر سینه مرگ اجباری زد. و مردن را به اختیار خویش برگزید.»در مراسم به خاكسپاری «یولماز گونی» سینماگر ترك، در پرلاشز، در همان گورستانی كه امروز خودش در آنجا دفن شده است، حضور داشت.ــ «مرگ یولماز گونی خیلی مرا اذیت كرد. قرار بود با هم كار بكنیم... یولماز از دست رفت. درست در اوج شكوفایی، با سرطان معده.»غلامحسین ساعدی و یولماز گونی و ماكسیم رودنسون و محمود درویش جزو هیئت امنای موسسه «مطالعات كردی» در پاریس بودند. میگفت:«راستش را بخواهی از این دنیای مادرقحبه خلاص شد. دست راستش رو سر آدم های احمقی چون من!»آن روز در گورستان، بر سر گور سیاه و مرمرینی نشسته بود. میخندید و میگفت:«این كه قبر نیست، این میز كار است، من پیشنهاد میكنم «الفبا» را همین جا مندرج بفرماییم كه میز صفحه بندی هم دارد.»در نامه ای خطاب به دوستی كه سخت نگران اوست مینویسد:«خیالت آسوده، رفیق درب و داغونت اگر طبیعی بمیرد خودكار به دست خواهد مرد. این را باور كن!... مدام قصه مینویسم.»وقتی داستان اسماعیل را برای دوست جوانی تعریف میكند. (اسماعیل كارگر نانوایی است كه در تبریز زندگی میكند و ساعدی در زمانی كه دانشجوی پزشكی بوده، او را میشناخته است. اسماعیل وصیت میكند كه او را با بیلش به خاك بسپارند.) ساعدی اضافه میكند:«تو هم باید خودكار منو با من توی گور بگذاری... ولی حالا بیا خودت یك خودكار به دست بگیر! من میگم تو بنویس!»در فكر جلوی دوربین بودن یكی از سناریوهایش است و با تهیه كننده ای در آلمان گفتگوهایی دارد. در فكر به روی صحنه آوردن آخرین نمایشنامه اش «پرده داران آینه افروز» است و برای همین تلاش هایی برای گردهمایی گروه تئاتر و گفتگوهای اولیه انجام میدهد ولی بیماری دیگر توانی برایش باقی نگذاشته است. در دیداری با دوستی قدیمی چند بار از مرگ خود، آرزوی مرگ خود سخن به میان میآورد و به او میگوید:«من دارم با مرگ مبارزه میكنم.» در روزهای آخر هم، در بستر مرگ، در میان هذیانات میگوید:«كار اصلی من چیست؟ نویسندگی است؟ ــ "نه! كار اصلی من مبارزه با مرگ است. من ژورنالیست و مقاله نویس نیستم، كار اصلی من نویسندگی من تازه شروع میشود. درگیری سیاسی تا به حال نگذاشته است كه به این كار بپردازم. كار اصلی من مبارزه با مرگ است. من نمیخواهم بمیرم، من میخواهم بمانم و...»در نامه ای به تاریخ مارس 1984 مینویسد:«... آن چنان آشفته حال و بی حوصله هستم كه حد و حساب ندارد. سطر اول نامه را سه ماه پیش نوشته ام و الان به خود اجازه میدهم كه بقیه را ادامه بدهم. هیچكس این قضیه را باور نمیكند. من كه اسهال القلم دارم و نوشتن یك نامه این چنین طول بكشد.»در آبان ماه سال 1364 (نوامبر سال 1985) بود كه حالش وخیم شد و خون استفراغ كرد. به دنبال این خونریزی داخلی، به بیمارستان سنت آنتوان پاریس منتقل شد. در بیمارستان، در یكی از آخرین روزها كه شب قبلش را با التهاب گذرانیده بود، دست و پایش را به تخت بسته بودند.ــ «بگو دست های مرا باز كنند، آل احمد و شاملو آمده اند و در اتاق بغلی منتظرم هستند، مرا هم ببرید پیش خودتان بشینیم و حرف بزنیم.» همان روز، مسكن به خوردش دادند و دیگر كمتر بیدار شد.شب آخر، به كمك دستگاه اكسیژن به زور نفس میكشید. پدرش و همسرش بدری بر بالین او حضور داشتند. هنوز به پنجاه سالگی نرسیده بود. با این همه، حوالی سحرگاه، دیده از جهان فرو بست.
در سردخانه، زیر نور چراغی كم سو، آرام و بی خیال خوابیده بود. ملافه سفیدی بدنش را تا گردن میپوشاند. موهای خاكستری اش را روی شانه ریخته بودند. صورت سردش را عرق چسبناكی پوشانده بود. لبخندی آرامش بخش به لب داشت و قطره خونی ــ كه نشانه آخرین خونریزی بود ــ بر كنج لبش نقش بسته بود. بی هیچ ترس و هراسی، با آرامش كامل، عاری از همه دلهره ها و سراسیمگی هایی كه سرشت اش را میساختند، دور از همه صحنه های سیاست و بازی های نمایشی آن بر روی سكویی در سردخانه آرمیده بود. حالا دیگر زندگی با همه واهمه ها و كابوس هایش برای همیشه از او گریخته بود. چهره اش جوان تر مینمود و گویی به چیزی میخندید طوری كه یكی از دوستان آذربایجانی اش كه برای آخرین دیدار با ساعدی به سردخانه آمده بود، بی اختیار گفته بود:«دارد قصه تنهایی ما را مینویسد و به ریش ما میخندد!»
***دكتر غلامحسین ساعدی در سحرگاه دوم آذرماه سال 1364 شمسی مطابق با 23 نوامبر 1985 میلادی، پس از یك خونریزی داخلی در بیمارستان سنت آنتوان پاریس درگذشت و روز جمعه هشتم آذرماه مطابق با 29 نوامبر در قطعه 85 گورستان پرلاشز، در نزدیك آرامگاه صادق هدایت به خاك سپرده شد.____________________________________________________* این متن بخشی از كتاب چاپ نشده ایست كه زندگینامه و بررسی آثار غلامحسین ساعدی را در برمیگیرد. این فصل براساس گفته ها و نوشته های ساعدی و نیز گفته ها و مصاحبه های اطرافیان و آشنایانش تنظیم و تدوین شده است. توضیح این كه درباره ساعدی زیاد نوشته اند ولی در اینجا فقط به مطالبی كه برای نوشتن این متن از آنها بهره برده ام اكتفا میكنم. و بالاخره این كه بر این گمانم كه براساس گفته ها و نوشته ها همین طوری ها بوده شاید.فهرست منابع به ترتیب حروف الفبا:آرشاك، «ساعدی، دوست من»، چشم انداز، شماره 23، تابستان 1383/ 2004، صص 86ــ 82اسدی، مینا، «ساعدی انسان و نویسنده ای فروتن و بی ادعا» بازتاب، سال سوم، شماره 6، سوئد: اوپسالا، دسامبر 1999ــ ژانویه 1992، صص 7ــ 5 (حاوی تكه هایی از نامه های ساعدی به مینا اسدی در مورد چگونگی تكوین كانون نویسندگان ایران (در تبعید) به دستخط ساعدی)بابایی خامنه، فریدون، «ساعدی، دانشجوی پزشكی در تبریز (1340ــ 1334) چند خاطره»، چشم انداز، شماره 23، پاریس، 1383/2004، صص 81ــ 68(چند خاطره از دوران دانشجویی در تبریز و یك خاطره از آخرین دیدار در پاریس به همراه نامه ای از ساعدی به تاریخ مارس 1984)پاكدامن، ناصر، «بر مزار دوست» ماهنامه میزگرد، دوره دوم، شماره 11، آلمان: كلن، فروردین 1372، ص 28پویانفر، اكبر، «چند نكته درباره پسیكوپاتولژی مهاجران ایرانی» خبرنامه شماره یكم انجمن پزشكان و دندان پزشكان و داروسازان ایرانی در فرانسه، اردیبهشت 1370، صص 6ــ 3رامین، «غلامحسین ساعدی» چشم انداز، شماره 2، پاریس، 1366، صص 21ــ 16ساعدی، علی اكبر، گفتگویی با برادرش دكتر علی اكبر ساعدی به تاریخ شهریور ماه 1371 در تهرانساعدی، غلامحسین، «رهایی و دگردیسی آواره ها»، الفبا، دوره جدید، پاریس، شماره 2، بهار 1362، صص 5ــ 1ساعدی، غلامحسین، «رودررویی با خودكشی فرهنگی»، الفبا دوره جدید، پاریس، شماره 3، تابستان 1362، صص 8 ــ 1ساعدی، غلامحسین «بر مزار هدایت»، الفبا، دوره جدید، پاریس، شماره 6 بهار 136، صص 5ــ 1ساعدی، غلامحسین، «شرح احوال»، الفبا دوره جدید، پاریس، شماره 7، بهار 1364، ص 68ساعدی، غلامحسین «داستان اسماعیل»، الفبا دوره جدید، پاریس، شماره 7، بهار 1364، صص 6ــ 2ساعدی، غلامحسین «شرح حال» چشم انداز، شماره 2، 1366، صص 15ــ 13ساعدی، غلامحسین، «سه نامه از غلامحسین ساعدی» ماهنامه كلك، شماره 9، تهران، 1369، ص 116ساعدی، غلامحسین «نه نامه به آرشاك» چشم انداز، شماره 23، پاریس، تابستان 1383/2004، صص 99ــ 87_________________________________________________توضیح الواضحات: همه حقوق نویسنده محفوظ است و هرگونه استفاده ای از این متن بدون اجازه كتبی نویسنده اش غیرقانونی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر