نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

تراژدی ساعدی بودن، نويسنده ای که قدر نبوغ خود را ندانست


تراژدی ساعدی بودن، نويسنده ای که قدر نبوغ خود را ندانست
اميرحسن چهل تنداستان نويس

غلامحسين ساعدی (1364 - 1314) - عکس از مريم زندی
دوم آذرماه امسال بيستمين سالگرد درگذشت غلامحسين ساعدی، داستان نويس و نمايشنامه نويس ايرانی است که در سال ۱۳۶۴ در پاريس درگذشت.
در ميان همه داستان نويسانی که بدنه اصلی ادبيات داستانی معاصر ما را می سازند ساعدی چهره ممتاز و کاملا ويژه ای است.
من او را تقريبا هميشه پس از هدايت به ياد می آورم و اين يادآوری اغلب با حسرت، دريغ و نوعی احساس غبن همراه است، با يک جور احساس حيف شدگی و اين نه فقط سرنوشت اغلب نويسندگان مستعد و ممتاز ماست که انگار برای هر نخبه ای در بافت اجتماعی اين سرزمين کم و بيش همين تقدير پيش روست؛ حرام شدن! و وقتی پای نويسنده ای با تخيل شگرف ساعدی در ميان باشد می توان گفت برای جامعه ای که بطور کلی از ضعف يا حتی فقدان درک زيبايی شناختی مدرن رنج می برد، چيزی زيانبار تر از آن وجود ندارد.
يک مطالعه پديدار شناختی-حتی بطور سر دستی- آشکار می کند که ادبيات جديد ايران سکوی پرش خود را در نقطه قرار داد که اساسا ربط زيادی به ادبيات خلاقه نداشت و هدف ملعون اين پرش چيزی نبود جز تغيير وضعيت! و تاويل آن در ذهن نويسنده ايرانی فقط يک طنين داشت: تغيير حکومت.
نتيجه حاصله يک صد سال ضايعه مدام است - چيزی که هنوز تمام و کمال دست از سرمان برنداشته - اين سوء تفاهم از يک سو استعدادهای ناب را تلف کرده است و از سوی ديگر نويسندگان مهمی مثل چوبک، گلستان و مهشيد اميرشاهی را به حاشيه سوق داده است.
روی جلد مجله ادبی الفبا که ساعدی چند شماره ای از آن را در فرانسه در آورد
گمان می کنم ساعدی برای نمايش خسران ناشی از اين سوء تفاهم نمونه کاملا مناسبی ست. تقليل ادبيات خلاقه به ابزاری سياسی از اخلاقی اسکولاستيک مايه می گرفت و آن را جايگزين اخلاقی می کرد که علی الاصول ادبيات بر آن استوار است يعنی کوشش صادقانه برای کشف.
قدرت تخيل ساعدی کم نظير بود؛ متاسفانه که در فضای مصنوعی و دائم ملتهب اين جامعه غير حرفه ای، در فضايی که کميت های مشکوک فرصت مداقه را از ما می گيرند تا کيفيت های ناب به چشم نيايند،هنوز فرصت کشف ساعدی فراهم نيامده است.
ساعدی بيش از هر چيز قربانی جامعه ايران بود، اين جامعه او را به سمتی هدايت می کرد که هرگز جايگاه يک نويسنده بزرگ نيست، نويسنده ای با ابعاد شگرفی از تخيل و استعداد که او صاحبش بود.
جامعه ما پر از آدرس های عوضی است، پر از هياهوی سرسام آور برای هيچ و پر از آدم های موجهی که از هر جا که کم می آورند به ادبيات چنگ می زنند، در اين جامعه بايد درايت و نبوغ هدايت را داشت تا بر کنار ماند که او ادبيات را در خدمت حقيقت و زيبايی قرار داد و از بابتش البته کم مکافات نکشيد.
دهه های سی و چهل فضای ادبی ايران در سيطره تفکری است که برای ادبيات نقشی سلحشورانه طلب می کند. يکی از مدافعان سرسخت اين نگاه ابزاری جلال آل احمد است که با پشتيبانی از تز تعهد اجتماعی نويسنده از نويسندگان خواهان ايفای نقشی ست که بيش از هر چيز به ارضای جاه طلبی های سياست بازانه نزديک است.
من از خودم می پرسم چطور ممکن است کسی که داستان های "واهمه های بی نام و نشان" يا "عزاداران بيل"را نوشته است با آن نگاه ژرف به هستی و حيات آدمی و با آن تخيل عميقی که در واقعی کردن اتفاقات بعيد نشان داده است، ناگهان نويسنده نمايشنامه هايی از آب در بيايد که تا سطح بيانيه های سياسی در هجو شاه پائين آمده است.
چه چيزی باعث می شود تا نويسنده ايرانی از کشف و بروز همه ظرفيت و توان ادبی خود غافل بماند؟
آيا هواخواه توده های مردم بودن چيز بدی است؟ آيا از عدالت، از آزادی و از هر چيز خوب ديگری که سراغ داريم اگر حرف بزنيم کار بدی کرده ايم؟
مشکل اينجاست که نويسنده ساده دل ايرانی سالهای سال با کتمان همه درونياتش، مفاهيم متعالی را تا سطح درک اقشار ميانمايه جامعه ای که بطور کلی از فقر شعور رنج می برد پايين می آورد و لاجرم هنوز دو سه دهه بيشتر نگذشته از اوج اقتدار خود پائين می آيد.
مشکل اينجاست که مخاطب ذهنی نويسنده ايرانی چيزی بيشتر از اين از او طلب نمی کند، توقعات در همين حدود است.
ساعدی در پاريس مرد، در پنجاه سالگی، سن و سالی که هنوز نويسندگان اوج شکوفايی خود را تجربه می کنند، اما راستش ساعدی چند سالی زودتر از پا در آمده بود، همان موقعی که به زندان شاه افتاد و آن مصاحبه کذايی را تحويل داد؛ پس می بينيد چگونه سياست او را از هر دو سو به دام انداخته بود.
"درگيری سياسی تا بحال نگذاشته است که به اين کار(نويسندگی) بپردازم. کار اصلی من مبارزه با مرگ است. من نمی خوهم بميرم."
اين گفته خود اوست در بستر بيماری و فقط چند روز پيش از آنکه بميرد.
ساعدی پاره های مهمی از عمر خود را، به تحريک همان فضای مصنوعی، از قالب حقيقی اش جدا افتاد و اين قالب حقيقی در قصه های "ترس و لرز"، اغلب داستان های "واهمه های بی نام و نشان" و حتی داستان "توپ" کاملا پيداست.
آيا ساعدی برای آن مهاجرت اجباری (دست کم خودش آن مهاجرت را از سر اجبار می دانست) از توان و آمادگی روحی لازم برخوردار بود؟ از پاريس به دوستی نوشت "در تبعيد تنها نوشتن باعث شده که من دست به خودکشی نزنم" اين جمله واقعيت ندارد، به نوشتن نه، او به الکل پناه برده بود و آن را چنان مصرف می کرد که همچون وسيله ای کُند اما قطعی برای خودکشی موثر واقع شود.
اضطرابی که او در برخی از داستان هايش به نمايش گذاشت و آن را بر بستر آن هوش شريف و تخيل ناب تا آن مرزهای باور نکردنی گسترش داد، رئاليسمی را پديد آورد که ويژه او بود و اگر به نوسانات سياست های احمقانه روز تن نمی داد می توانست واقعيت حيرت انگيز موقعيت تاريخی ما را واضح کند و ما اينک صاحب يک نويسنده جهانی بوديم.
او به پاريس رفت تا بميرد، همان کاری که هدايت کرده بود و ما نمی دانيم او کدام دوزخ را تجربه می کرد، وقتی می گفت" از دو چيز می ترسم، يکی از خوابيدن و ديگری از بيدار شدن"
و او کی برخواهد خاست تا کابوس دراز مرگ را برای ما بازگو کند؟

هیچ نظری موجود نیست: