من هم نامهء سرگشادهء آقای محسن مخملباف به شاهزاده رضا پهلوی را، در «وبسایت رسمی خانهء فیلم مخملباف»(۱)، با دقت تمام خواندم. ايشان را در اين حد می شناسم که هم فيلمساز مبتکر و استحاله يافتهء ايرانند، هم نمايندهء آقای ميرحسين موسوی در جريان جنبش سبز، هم صاحب مقام نصيحت گوئی به محبوب شان، آقای محمد خاتمی، رئيس جمهور اسبق ايران؛ و زندگی سياسی شان را با لقب «محسن چريک» آغاز کرده و بابت فعاليت های خود در رژيم گذشته زندانی و شکنجه شده اند. و در خوانش نامهء سرگشاده ايشان، وصفی را که ايشان در مورد ماهيت استبدادی سلطنت کرده اند با عقايد خود موافق يافتم. اما، وقتی خواندن اين نامهء «سرگشاده» (که چون «سر گشاده» است به ديگران هم رخصت دخالت در مکالمهء بين دو نفر را اعطا می کند) تمام شد ديدم که چند فکر موازی ذهنم را بخود مشغول کرده اند؛ و گزارش برخی شان را خالی از فايده نيافتم:
۱. از خود پرسيدم که حملهء ايشان به «سلطنت» (يا رژيم سلطنتی) بجای خود درست، اما بايد ديد که خود آقای مخملباف براستی دنبال چه نوع حکومتی بوده اند، و يا اکنون هستند؟ و نيز، به استناد گفتهء ايشان در برنامهء تلويزيون کشور «سلطنتی» بريتانيا(۲)، آنجا که فرياد زد: «اگر بچهء شاه به ايران برگردد، من هم دوباره محسن چريک می شوم»، می توان پرسيد که دوران چريکی ايشان چه ربطی به دموکراسی خواهی فعلی شان دارد؟
در واقع، از آنجا که «جانفشانی» های ايشان در دوران قبل از پيروزی آنچه «انقلاب اسلامی» خوانده می شود، و تلاش های هنری شان در سرآغاز حکومت اسلامی برای ايجاد «سينمای اسلامی» هيچ کدام نشانی از دموکراسی خواهی نداشته است، می توان حکم کرد که بازگشت ايشان به «دوران چريکی» (نام ديگر «جنگ مسلحانه») قطعاً برای جامعه ای، که چهل سال است درد حکومت اسلامی آفريدهء همان چريک های اسلامی را چشيده، بسيار خطرناک تر از بازگشت سلطنت به ايران است. و تفاوت اين دو «شکل» (جنگ مسلخانه در برابر خکومت سلطنتی) چندان بارز است که با آمد و شد سه نسل پس از نسل آقای مخملباف، اکنون اغلب مردم ايران حسرت بازگشت به همان حکومتی را دارند که محسن چريک ها را می گرفت و شکنجه می کرد، همان حکومتی که، بقول نامستند آقای مخملباف، «هزاران اعدامى و شهيد و ده ها هزار زندانى سياسى شكنجه شده» را در کارنامهء خود داشت. و اگر در آمار ايشان شک نکنيم تازه معلوم می شود که در مقايسه سلطنت با حکومت اسلامی ايشان (که ايشان تازه فهميده اند که قابل اصلاح نيست) ما با حکايت پناه بردن از ترس مار به عقرب مواجه هستيم. در نتيجه، و با توجه به اين واقعيت ها، بناچار فکر می کنم که، قبل از هر اقدامی، بايد تمهيدی بکار برد تا آقای مخملباف به آن دوران چريکی برنگشته و فيلمساز هنرمند مان را تبديل به «محسن چريک» نکند.۲. واقعيت ديگر اينکه من، در اوائل خواندن نامهء سرگشادهء ايشان، انتظار داشتم که همين آقای مخملبافی که صبح تا شب به همه سفارش می کند تا با حکومت اسلامی «مبارزه بدون خشونت» پيشه کنند، در برابر امکان بازگشت سلطنت به ايران هم همين سفارش را می کرد و از مردم می خواست تا با حکومت احتمالی «رضاشاه دوم» هم (جدا از اينکه چگونه ممکن شده) به مبارزهء بدون خشونت بپردازند. وگرنه چگونه است که مبارزه با سلطنت بايد با خشونت چريکی (يعنی جنگ مسلحانه) همراه باشد اما مبارزه با حکومت اسلامی بايد از هرگونه خشونتی عاری شود؟ چرا در مبارزه با سلطنت بايد مبارزات مدنی را کنار گذاشت و دست به اسلحه برد و مثل محسن چريک سابق پاسبان ها را خلع سلاح کرد اما در برابر حکومت اسلامی بايد ماندلا و گاندی و حتی عيسی مسيح شد؛ آن هم در جلد و عبای اشخاصی همچون محمد خاتمی که مسئول تشويق بجه ها به رفتن به جبهه ها بوده و منصب رياست جمهوری را هم تا تدارکچی خندان مقام رهبری پائين کشيده است؟! اين يک بام و دو هوا از کجا ناشی می شود؟۳. ضمناً چرا آقای مخملباف فقط از بازگشت رضا پهلوی و ديکتاتور شدن محتوم او هراس دارد؟ يعنی اگر کس ديگری رهبری «انقلاب جديد» را به دست بگيرد و به قدرت برسد، ما با مشکلی روبرو نخواهيم بود؟ چرا در بين اين همه آدم صف بسته در برابر وزارت خارجه ها و کنگره ها برای «چلبی شدن»، فقط بايد نگران شاهزاده رضا بود؟
بخود می گويم شايد دليل آن باشد که، از يکسو، ديکتاتوری در ذات سلطنت نهادينه است و، از سوی ديگر، تنها شاهزاده رضا است که می تواند سلطنت را به ايران برگرداند و، لذا، اگر ايشان به آقای مخملباف اطلاع دهد که از پادشاهی منصرف شده خيال همه راحت می شود!
اما، در ميانه ای که شاهزاده خيال برگشتن به زادگاه اش را به طاق نسيان سپرده و، در نتيجه، اعادهء سلطنت در ايران نيز منتفی شده، آيا نمی توان پرسيد که بديل آقای مخملباف چيست؟ آيا اين بديل همانا برقراری جمهوری است؟ و آقای مخملباف قرار است چه کسی را بجای شاهزاده به ايران بفرستد؟
مثلاً، بگيريم که آقای سازگارا که چند سال است روزانه، و از طريق انتشار ويدئوهای رهنمودی، مشغول آموزش مبارزات مدنی به جوانان ايران است، و به اشتراک آقای مخملباف بيانيهء مربوط به رفراندوم را هم امضاء کرده، و با مقامات امريکائی هم حشر و نشر دارد، با «پرواز آزادی بعدی» به تهران برود و رئيس جمهور شود؛ آيا در آن صورت مسئلهء حل شده و ايران ديگر زندان سياسی نخواهد داشت و کسی «محسن چريک» را شکنجه نخواهد کرد و از «هزاران اعدامى و شهيد و ده ها هزار زندانى سياسى شكنجه شده» هم خبری نخواهد بود؟ و آقای سازگارا هم، که در اوان حکومت اسلامی طرح ايجاد ارتشی موازی با ارتش ايران، به نام سپاه پاسداران انقلاب را برای «حفظ دست آوردهای انقلاب اسلامی» مطرح کرد ديگر از اين کارها نخواهد کرد؟
يا براستی آيا هيچ يک از اين پانزده امضا کنندهء بيانيه رفزاندوم استعداد ديکتاتور شدن و خون ريختن ندارد؟ آيا استقرار يک جمهوری بدون صفت «اسلامی» در ايران تمام بدکاری های مخصوص رژيم سلطنتی مورد نفرت آقای مخملباف را در حکومت جديد می شويد و پاک می کند؟
وا حيرتا! مگر به دور و بر خودمان نگاه نمی کنيم؟ مگر مصر و عراق و سوريه و نيز افغانستان محبوب آقای مخملباف را نمی بينيم که همگی از مخاطرات رژيم های سلطنتی رها شده و تن به جمهوری داده اند؟ کدام شان از ايجاد «هزاران اعدامى و شهيد و ده ها هزار زندانى سياسى شكنجه شده» باز مانده اند؟ صدام؟ اسد؟ ناصر؟ قزافی؟ تَرَکی؟
۴. به نظر من يکی از مشکلاتی که گريبان گير اغلب سياست ورزان ما می شود آن است که ما بجای انديشيدن به «ديکتاتوری» همواره به «ديکتاتور» می انديشيم و لذا دائماً دنبال آدم هائی هستيم که در گوهر خود ديکتاتور نباشند تا مملکت به دموکراسی برسد.
مثلاً، يقيناً آقای مخملباف چنين مزاج خطرناکی را در شخصيت های محبوب خود، آقايان محمد خاتمی و ميرحسين موسوی، نمی بيند. يا حتی در وجود خودش، که از همه با او آشنا تر است. آقای مخملباف حتماً وقتی خود را در آينه نگاه می کند باور نمی کند که اين «محسن چريک سابق» که حالا فيلم های لطيف و انسانی می سازد، بتواند زمانی ديکتاتور شود و «هزاران اعدامى و شهيد و ده ها هزار زندانى سياسى شكنجه شده»ی ديگر را تقديم ملت ايران کند؟ او به کنار، بگيريم خانم شيرين عبادی را که تنها ايرانی برندهء جايزهء نوبل «صلح» است؛ او چی؟ (باور کنيد اشاره ام به خانم آنگ سان سو چی نيست!) آيا او نمی تواند جام جايزه اش را با خون پر کند؟ خانم نسرين ستوده چطور؟ اصلاً چگونه و چراست که، در مملکت ما، از محمدعلی شاه و رضا شاه و محمدرضا شاه (در نظام مشروطه) و خمينی و خامنه ای (در نظام موسوم به «جمهوری اسلامی») همگی، تا بر تخت قدرت نشسته اند ديکتاتور شده اند؟ يا چگونه است که وقتی يک آخوند دو زاری را «ولی فقيه» می کنند او چنين اشتهائی برای استبداد و سرکوب و خونريزی پيدا می کند؟ و اين دوستان امضا کنندهء «بيانيهء رفراندوم» چگونه می خواهند با برگزاری يک رفراندوم قال قضيه را کنده و جلوی تکرار بازتوليد «هزاران اعدامى و شهيد و ده ها هزار زندانى سياسى شكنجه شده» را بگيرند؟
۵. راستی چرا حافظ شيراز دست به التماس بر می دارد که «يارب! مباد آنکه گدا معتبر شود / چون معتبر شود ز خدا بی خبر شود»؟ چرا او به «گدا» بند کرده است در حاليکه در مرگ شيخ ابو اسحاق اينجو اشگ می ريزد و بقدرت رسيدن شاه شجاع را جشن می گيرد؟ يعنی بايد بپذيريم که حافظ هم سلطنت طلب بوده است؟ و چرا فراموش می کنيم که «رانت» ويژه ای به نام «ژن»، اتفاقاً، می تواند به ساخته شدن آدم هائی با اطلاع تر و دنيا ديده تر از «محسن چريک» چهل سال پيش بيانجامد؟ طرف پول و امکان و رفاه دارد، برای «بچه» اش هم بهترين امکانات را فراهم می کند، او را به دنيا و دنيائيان می شناساند، چند زبان يادش می دهد، لباس پوشيدن و مثل آدم غذا خوردن را به او می آموزد و در نتيجه اين «بچه» خيلی شايسته تر از «محسن چريک» چهل سال پيش از آب در می آيد.
يعنی «شايستگی» اگرچه لزوماً «ژنتيک» نيست اما می تواند ناشی از وجود امکانات باشد. مورد فرزندان فيلمساز شدهء خود آقای مخملباف گواه گويای ديگری در مورد کارائی ارتباط های «رانتی - ژنتيک» است. آيا اگر همين انقلاب خونريز اسلامی نبود «محسن چريک» می توانست با استفاده از «رانت» انقلابی بودن سرنوشت سينمای ايران را به دست بگيرد، همهء ميزهای مونتاژ و دوربين های کشور را در اختيار داشته باشد و همهء فيلم های مهم سينمای دنيا را با سرعت (چون وقت اش تنگ بوده!) ببيند و رفته رفته از قالب محسن چريک بدرآيد و، بجای «توبه نصوح»، «عروسی خوبان» و «ناصرالدين شاه، آکتور سينما» را بيافريند و دريابد که «سينما آدم می سازد» و می تواند محسن چريک و اعضاء خانواده اش را (که از ژن خوب خود او بهره برده اند!) به ستارهء فستيوال های سينمائی مبدل کند؟
پس ارتباط ژنتيک شاهزاده رضا پهلوی با دو شاه ديکتاتور اما مدرن کنندهء ايران هم می تواند بخودی خود امر بدی نباشد و حتی، بقول خود من در نوشته ای در ده سال پيش(۳)، می تواند او را به يک «سرمايهء ملی» تبديل کند که اگر درست از آن استفاده شود ممکن است سير تحولات سياسی کشورمان با کم هزينه ترين صورتی متحقق شود. مگر خود آقای مخملباف، در همين نامهء سرگشاده، نقش ظاهر شاه افغانی در تاريخ معاصر آن کشور را به يادمان نمی آورد؟ (هرچند که در بازگوئی آن داستان نيز، در عين اشاره به نقش مهمی که آن پادشاه بازی کرده، از جانب ملت افغان و «لوی جرگه» مشتی هم بر دهان اش می کوبد تا خواننده کينهء او نسبت به سلطنت و شاه و پادشاه را فراموش نکند).
نه! اشتباه نکنيد، سخن من به معنی سلطنت طلبی و پادشاهی خواهی من نيست. من همواره خود را يک «جمهوريت خواه» دانسته ام و هم اکنون هم مسئوليت يک حزب جمهوريخواه سکولار دموکرات با من است. اما من فکر می کنم مسئلهء کشورهائی مثل وطن ما با شعارهائی که آقای مخملباف می دهد و می خواهد شاهزاده رضا را از خيال شاه شدن منصرف کند تا مملکت به گلستان تبديل شود حل نمی شود. چرا؟ زيرا در هوا و فضای سياسی کشورهائی همچون کشور ما مکانيسمی وجود دارد و در کار است که می تواند در چشم بهم زدنی يک آخوند دو زاری را تبديل به مقام معظم رهبری کند، و تا اين مکانيسم وجود دارد و در کار است چه «رفراندوم» آقای مخملباف و چه «انتخابات آزاد» خود آقای رضا پهلوی، هيچ يک، نمی تواند ما را به دموکراسی برساند؛ و اين گونه سخنان را بزودی به شوخی وقت تلف کنی تبديل می کند که تنها عمر ديکتاتوری های سلطنتی و ولايتی و جمهوريتی را طولانی تر و حتی دائمی می کند.
۶. می پرسم از شما: آيا شما اصطلاح «آواز خوان، نه آواز» يادتان هست؟ و می توانيد بگوئيد که در داستان کنونی کشور ما براستی آوازخوان کيست و آواز چيست؟ نه؛ به اينکه «آوازخوان» آدم است و «آواز» آدم نيست توجه نکنيد. در اينجا اتفاقاً «آواز» معادل آدمی است که «ديکتاتور» می شود و «آوازخوان» آن مکانيسمی است که زير تخت قدرت می لولد و هر که را که بر آن بنشيند تبديل به ديکتاتور می کند.
در عين حال، بيائيد در ساخت و ساز کشورهائی که به دموکراسی رسيده اند خيره شويم: ببينيم که در بين شان هم رژيم پادشاهی فراوان است و هم نظام های جمهوری. و در هر دوی اين صورت ها، اين کشورها به دموکراسی رسيده اند! چرا؟ برای اينکه ملتفت شده اند که بايد دعوای شاه و رئيس جمهور را رها کرده و مکانيسم بازتوليد استبداد را از کار انداخت. فهميده اند که اگر اين مکانيسم مشغول کار باشد بايد يقين داشت که هم شاهزاده رضا و هم خانم شيرين عبادی و هم نازنينی همچون خانم نسرين ستوده، در روندی نه چندان طولانی، ديکتاتور می شوند.
در اينجا جالب است به اين نکته نيز توجه کنيم که اغلب مبارزانِ عليه ديکتاتوری منکر «نقش شخصيت در تاريخ» هم هستند اما در عمل به مبارزه با همان شخصيتی می پردازند که قرار نيست نقش تعيين کننده ای در تاريخ داشته باشد؛ و فراموش می کنند که اگر شخصيت ها نقشی در تاريخ ندارند لابد پديدهء ديگری وجود دارد که اين «شخصيت» ها را به استالين و هيتلر و خمينی تبديل می کند. و تا اين پديده در کار است از اين «سر-نوشت» گريزی نيست. و شعار مرگ بر اين و آن هم دردی را دوا نمی کند. هيتلر هم زمانی مثل آقای مخملباف هنرمند بود و هنوز تابلوهای نقاشی اش در حراج ها خريدار دارد؛ اطرافيان اش هم به موتزارت و بتهُوفن گوش می کردند و از اين راه گاه شاد و گاه اندوه زده می شدند اما همه شان پيچ و مهرهء همان ماشينی بودند که نه «هزاران» که «ميليون ها» نفر را در کوره های آدمسوزی خود جزغاله کرد.
۷. باری، ای کاش آقای مخملباف و آن ۱۴ شخصيت محترم ديگر، که برای اکثرشان نهايت احترام را قائلم، انرژی خود صرف کارهای بيهوده و اسقاط تکليفی - مثل ارائهء رفراندوم بعنوان راه حل - نمی کردند و برای از کار انداختن ماشين بازتوليد استبداد، که در کشورمان نه تنها فرسوده نشده بلکه هر روز روان تر و قبراق تر به ديکتاتور سازی مشغول است، فکری می کردند؛ که اگر اين ماشين متوقف و پياده می شد و امکان بازتوليد استبداد از ميان می رفت آنگاه دليلی برای هراسيدن آقای مخملباف از آقای رضا پهلوی از يکسو، و من از رهبران مبارزات بدون خشونت، از سوی ديگر، وجود نداشت.
و اينجا است که من از همهء اين خانم ها و آقايان عزيز، و نيز همهء خوانندگان اين مقاله، دعوت می کنم که سری هم به مباحث مندرج در سايت «مهستانِ»(۴) ما سکولار دموکرات های انحلال طلب بزنند؛ چرا که در آنجا بجای پرداختن به ديکتاتورهای بالقوه (از همهء شاهزاده ها تا علی گداها)، به واقعيت های مربوط به روند بازتوليد استبداد پرداخته می شود و «سکولار دموکرات ها» برای درهم شکستن اين ماشين جهنمی، که اول شرط عملی وصول به دموکراسیِ نشسته بر شانه های مفاد اعلامیه حقوق بشر است، «توطئه» می کنند!
____________________________________________
۱. http://www.makhmalbaf.com/?q=fa/node/1258/
۲. https://www.youtube.com/watch?v=paz8cG8smJY&t=1228s
۳. http://www.puyeshgaraan.com/ES.Notes/2008/120508-EN-Reza-Pahlavi.htm
۴. http://isdmovement.com/Mehestan.htm
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر