شیده لالمی| یک روز چهارشنبه بود که اسداله تصمیم آخر را گرفت. دامها را فروخت. پشتیها و یخچال، بقچهها و لباسها و باقیمانده اسباب زندگی را نشاند پشت وانت نیسان و یکصد کیلومتر رانندگی کرد تا گلپایگان.
وقتی که میرفت زمینها مرده بودند و دامها بیمرتع. زمین نه آن زمین بخشنده که برهوتی عبوس و روستا نه آن خطه سبز که خشکستانی بیبار. حالا دیگر نگران دامهایش نیست. آن گوسفندان لاغرِ تشنه لب که گاهی با آب تانکرها لبی تر میکردند.
سالها و ماههای انتظار گذشت که خشکسالی سر بیاید و زمین بخشندگی از سر بگیرد، اما آب چاهها پایین و پایینتر رفت. قناتها کور و تشنه شدند و اهالی روستا از زمین بریدند و رفتند. دست کشیده از زمینها و دامها، کارگر فصلی شهرهای دور شدند و راننده جادهها.
سرویسهای چینی گلسرخی، تُنگهای بلور و قابلمهها پشت نیسان آبی، سرود میخوانند و اسداله در بلندای جاده بیدرخت میراند. آسمان را سراسر غبار گرفته و زمینِ بیجان خبر از سالهای سخت میدهد.
١٠ کیلومتر تا نخستین روستا مانده. آنجا که زنها منتظرند تا از بساط فروشنده دورگردی که دیگهای مسی و چینیهای گل سرخی اعلا میفروشد، برای دخترانشان جهاز بخرند.
اسداله از همان چهارشنبهای که روستا را پشت سر جا گذاشت، مسافر هر روزه جادهها شد. حالا پیرمرد خردهفروشی است که از شیرمرغ تا جان آدمیزاد در کابین سرپوشیده وانتش پیدا میشود. از دستساختههای زنان روستاهای دور و نزدیک گرفته تا برگههای آلو و سفرههای نقشآشنای بازار اصفهان، پارچههای ترمه و روسریهای ترکمن.
«ما خیلی صبر کردیم، اما قاسمآباد جای ماندن نبود. اول جوانها رفتند پی کار. گفتند برمیگردند، اما چه جای برگشتنی؟ ١٠سال بیشتر است که آب نیست. این اواخر دیگر آب برای خوردن هم نداشتیم. نقلِ ما نیست، همه آبادیها به همین سرنوشت دچار شدند. قناتها خشکیده، چاهها به گل نشسته. دیگر زمینی برای کسی نمانده. ما هم آواره جادهها شدیم.»
روستاها را و چموخم جاده را و تاریک و روشن راه را میشناسد. در راه و بیراه جادههای اصفهان، روستاها را، قهرود و کلوخ و درم، الزگ و دولتآباد را وجببهوجب گشته و برگشته. میداند حال دامهایشان خوب است یا نه و نبض زمینهایشان چطور میزند.
ماههای نخست، هر جا که میرسید از اهالی روستا میپرسید: «آب هست؟» و اگر میگفتند نیست و زمینهایمان جان ندارند، آن وقت سر حرفهای اسداله هم باز میشد: «زندگی ما حکایت آوارگی است. خیلی از روستاییها ٣٠سال قبل رفتند، ما ماندیم. آدمهای شهر نبودیم. بچههایمان هم رفتند، ولی ما دلمان خوش بود دانه بگذاریم در دل زمین، اما برکت از زمین رفت. زمینهایمان مثل بیابان شدند، خشک و خار. دامهایمان تلف شدند و خودمان هم که آواره... .»
حاجعلی و موسی و عباس رفیق گرمابه و گلستان اسداله بودند. یک روز آنها هم تصمیم آخر را گرفتند و با همین وانت اسبابشان را بار زدند تا «میمه». بریدگانی از روستا که خانهنشین شدند. عباس اما رنگ و قلمو برداشت و راهی تهران شد: «آلونکی دارد سمت ورامین. اجارهنشین شده. با پسرهایش زده تو کار نقاشی. اوضاعش از ما بهتره. آخرین بار میگفت تا چندسال بعد همین جا را میخرد و دیگر برنمیگردد. علی و موسی هنوز خانه نشینند، کاری برایشان نیست. میرفتند اصفهان برای کارگری، اما نشد، تا جوانها بیکار هستند پیرها را که به کار میبرد؟ خرجشان را بچههایشان میدهند.»
چند ماه بعد از آن چهارشنبه و آخرین وداع با روستا، راننده جادهها شد. از این شهر به آن روستا: «اول باربری میکردم، اما جانش را نداشتم. یک روز در جاده مردی را دیدم. وانتش را سقف زده بود، مثل یک فروشگاه. بین راه، آبمعدنی و خوراکیهای فاسدنشدنی میفروخت. رفتم نزدیکش و گفتم عمو! آب خنک داری؟ گفت خنک تگری که نه، اما به قدر رفع تشنگی هست. بعد فهمیدم او هم مثل من کشاورز بوده و حالا چه؟ آواره خشکسالی.»
با ٢میلیون تومان سرمایه وانتش شد یک فروشگاه سیار. در برهوت بیابان تشنه، اول راهی روستاهای دور: «دیدم همه جا مثل ما هستند. خیلی از روستاها سه تا پنج خانوار سکنه دارند و فکر نمیکنم تا سال بعد هم همینها بمانند. اول ماه اگر یارانه باشد، خرید میکنند، اما نباشد هر چه در خانه دارند، کشک، گردو یا سبزی خشکشده میآورند و به قیمت آن جنس میخواهند. خلاصه که خیلی وقتها پولی دست ما را نمیگیرد، اگر هم بگیرد وقتی است که یارانهها را میریزند.»
یارانهها اگر در تهران و شهرهای بزرگ به حساب آدمهای شهری هیچ است، برای روستاییان از زمین بریده تنها آب باریکه دولتی برای زندگی است.
٤٥ هزارتومانی که اگر تا چند سال پیش کمک خرجی خانوادههای روستایی بود، حالا کفاف خوراک مختصر سفرههای سادهشان را هم نمیدهد.
گفتند، کسی نشنید
آهنگ مهاجرت در روستاهای ایران در دهه گذشته سرعت گرفته، روستاها یکی پس از دیگری خالی از جمعیت میشوند و خانههایی که زمانی سقفی بالای سر زندگیها و خاطرهها بودند، حالا متروکههایی رها شدهاند در بادیه.
سرشماری سال ٩٥ نشان داد، ٢٣٧ روستا در اصفهان خالی از سکنه شدهاند. شدت خشکسالی در شرق اصفهان بیشتر است، اردستان، ورزنه و جرقویه مناطقی هستند که بیشترین تعداد روستای خالی از سکنه را دارند. همچنین سکنه تعداد دیگری از روستاها در بخشهایی از کوهپایه، نائین، خور و بیابانک، زفره، سیستان، رودشت، کراج و ورزنه نیز بهطور کامل مهاجرت کردهاند. گزارشهای ستاد سرشماری استان اصفهان نشان میدهد تنها روستاهای مرکز و شرق اصفهان با پدیده مهاجرت کامل ساکنان روستاها مواجه نبوده و روستاهایی از سمت شمال و غرب استان نیز خالی از سکنه شدهاند، ازجمله میمه، مورچه خورت و تیران و کرون. در یزد هم شرایط از این بهتر نیست و حتی بحرانیتر است. همین چند ماه پیش مدیرعامل آبفای یزد اعلام کرد، تأثیرات خشکسالی بر زندگی روستاییان بیش از گذشته نمایان شده و از ٤٠٤ منبع آبی تأمینکننده آب روستاها در این استان نزدیک به ١٠٠ منبع خشک شدهاند و ٨٠ منبع دیگر در آستانه خشکشدن قرار دارند و آب شرب بیش از ٣٠٠ روستا در یزد از طریق تانکر تأمین میشود. خشکسالی در خراسانجنوبی در شرایط امنیتی قرار گرفته و بنا بر آمارهای رسمی دستکم ١٧٠٠ روستا در این محدوده خالی از سکنه شده. در سمنان، براساس آمار اعلامی از سوی استانداری سمنان ١٦٥٠ روستای خالی از سکنه شده و تنها ٤٠٠ روستا جمعیت ثابت دارند. آب شور و چاههای تشنه، بسیاری از روستاهای استان فارس را هم خلوت کرده و نابودی مراتع مهاجرت روستاییان را به دنبال داشته است. شبکه روستایی ایران پیشتر اعلام کرده بود حدود ٤هزار روستا در استان فارس و حدود ٨هزار روستا در کرمان متروکهشده و جمعیتشان را از دست دادهاند. گزارشی که براساس اطلاعات و آمار سرشماری سال ٩٥ در بنیاد مسکن انقلاب اسلامی تهیهشده نشان میدهد در کل کشور ٣٠هزار روستا خالی از سکنه شدهاند و ٢٥هزار روستای کمتر از ٢٠ خانوار دارند.
همزمان با آهنگ سریع تخلیه روستاها و مهاجرت به شهرها، اغلب مدیران دولتی خشکسالی را بهعنوان عامل اصلی، نابودی اقتصاد و زندگی روستایی در ایران اعلام کردهاند، اما منتقدان معتقدند وضع نگرانکننده فعلی روستاها در ایران بیش از خشکسالی، نتیجه سیاستهای انفعالی دولتها و همچنین اجرای مجموعهای از طرحهای به اصطلاح توسعهای است که در عمل پیامدهای ضدتوسعهای به بار آوردهاند...
اصرار دولت در دهههای گذشته برای اجرای پروژههای سدسازی و همچنین انتقال آب با وجود پیامدهای گسترده زیستمحیطی و اجتماعی مسأله دیگری است که حالا پیامدهای ملموس آن در بحرانهایی که گریبان روستاها و شهرهای کوچک را گرفته و به نارضایتیهای اجتماعی دامنزده مشاهده میشود. تمرکز وزارت نیرو در چهار دهه گذشته بر توسعه سدسازی شرایطی را فراهم کرد که رسیدگی به بخشی از حیاتیترین منابع آبی کشور ازجمله قناتها و تالابها که منجر به حفظ تعادل آبی و زیست محیطی در ایران میشد، به کلی مورد غفلت قرار گرفت و فراموش شد. واقعیت این است که هشدارهای کارشناسان و منتقدان نسبت به پیامدهای زیستمحیطی این سوءمدیریتها اگرچه در دهههای گذشته نادیده و ناشنیده گرفته شد، اما امروز پیامدهای منفی که آنها در دهههای گذشته پیشبینی میکردند، به واقعیت پیوسته و زندگی مولد را در روستاها و شهرهای کوچک ایران از جریان انداخته. افزایش آلودگیهای زیستمحیطی، بیکاری گسترده در مناطق روستایی، محرومیت روستاها از خدمات رفاهی، درمانی و تفریحی حالا منجر به نارضایتیهای گسترده، مهاجرت روزافزون و در پی آن افزایش جمعیت حاشیهنشینان شهری شده. فراموشی برنامههای توسعه روستایی در ایران در نتیجه سیاستهای تمرکزگرا و شهرگرای دولتها در چهار دهه گذشته، منجر به از دست رفتن فرصتهایی شده که میتوانست بهعنوان راهکارهای جایگزین در شرایط دشوار خشکسالی به کمک اقتصاد روستایی بیاید و مانع از آوارگی و سرگردانی روستاییان در شهرها و خالی از سکنه شدن روستاها شود.... آنچه این روزها در روستاها و شهرهای کوچک میگذرد، شاید بیش از همه نتیجه ناشنوایی دولتهایی باشد که در سالیان رفته خود را از پاسخگویی به نقد و نظرها و شنیدن صدای هشدارها و زنگخطرها بینیاز میدیدند.
میخرند اما با دستهای خالی
در سخت سالی این روزها، تقویم زندگی بسیاری از روستاییان به وقت پرداخت یارانهها تنظیم میشود. آدمهای بریده از زمینهای تفتیده، زبان فقر را چه خوب میفهمند، آنها که حالا برای خودشان شبکه مبادله کالا به کالا به راه انداختند. کشک و گردو میدهند، ملحفه و پارچه میبرند، روغن و کره میآورند، کاسه و بشقاب میخرند. اینها هم اگر نشد، فروشندهها با حسابهای دفتری به وقت واریز یارانهها میآیند و حسابهایشان را صاف میکنند.
اکبر معلم بازنشسته است یکی از فروشندگان دورهگرد همان جادهای که راه و بیراهش حالا به روستاهای تشنه اصفهان میرسد. خودش چهارسال پیش از روستایی در ورزنه، کوچ کرد به شاهینشهر. باتلاق گاوخونی که خشک شد، زمینهایشان همه شدند شورهزار. کسی برای نجات تالاب نیامد: «١٠سال بیشتر بود ما گرفتار خشکسالی بودیم، بعد به ما میگفتند تقصیر خود شماست که تالاب خشک شده. آب غیرقانونی برداشت کردید. زایندهرود را هم ما خشک کردیم؟ دریاچه ارومیه را هم ما خشک کردیم؟ الان هر کسی روانه شده سویی. کشاورزها شدند مسافرکش. آقای زمینهایشان بودند حالا چی؟ کارگری و دستفروش بینراهی. افتادهاند به گدایی و دستشان دراز شده پیش اولاد.» اکبر فکر میکند که در این اوضاع و شرایط باید به دل روستاییها راه آمد، اگر نه شهریها چه خبر دارند از حال روستاییها. وانتش ریپ میزند. آهن پارهای است از هر طرف پوسیده و اکبر با همین به گفته خودش ماشین قراضه ملحفه و پارچه میفروشد، لیف و سفره و چهارقد. کمک خرجی کنار حقوق بازنشستگی معلمی. همه با رنگهای شاد، گلهای رنگبهرنگ، از همان طرح و نقشهایی که باب دل روستاست. زنها پارچههای رنگی را پردههای شادی کردهاند و آویختهاند پشت پنجرههای روستای موته.
موته، روستایی است در میمنه در ١٣٠ کیلومتری اصفهان. آفتاب از میانه آسمان گذشته که اکبر بارش را پیاده میکند کنار بساط اسداله. طاقههای پارچه در ردیفهای منظم زیر سقف برزنتی وانت چرت میزنند. اکبر میگوید که «امسال مردم یکسوم سال قبل هم خرید نکردند، خیلیها هم قسطی. ماهی ١٠هزار تومان را هم به سختی میدهند.» اسد جواب میدهد که «حاج اکبر! آب قنات مزدآباد هم نصفهنیمه شده. خبرت دادند قنات یزدانی هم خشک شد؟»
اسداله بساطش را میکشد زیر پیشانی دیوار، پارچهها میروند در پناه سایه. زنها همدیگر را خبر کردهاند. با چادرهای گلدار و صورتهای ساده و چشمان پرچین انگار همه شبیه هماند.
مرضیه، صورتش آفتاب سوخته است و چشمانش دو کهربای روشن شفاف. کاسه بلور آبی را زیر آفتاب بالا گرفته و چادرش را به دندان.
- حاج اسداله اینو بزن به حسابم.
- خواهر جان! حالا که اول ماه است، حسابها پر شده. تازه که ریختن یارانهها را.
- یارانه؟ کو یارانه حاج اسداله! یکبار بری شهر خرید کنی و برگردی که تمام شده.
مردم روستاها هنوز چینیهای گلسرخی را خوب میخرند و پارچههای روشن گل درشت را. هرچه شادتر بهتر. آن کاسه بلورین آبی میخورد به حساب مرضیه و حسابهای دفتری پرمیشود.
اکبر و اسداله حرفهایشان از ماجراها و قصههای جاده، از روستاهای دور و نزدیک گل انداخته: «دو ماه پیش بازار بودم، یکی دو نفر گفتند بیایید الزگ که ما از نظر پارچه خیلی در مضیقه هستیم. گفتند پول نداریم، اما کشک و روغن داریم. رفتم. گفتند کشک کیلویی ٨٠ تومان، روغن کیلویی ٧٠ تومان! خلاصه هر چی پرسیدم دیدم دوبله و سوبله است، من هم بار را پیاده نکردم و رفتم روستای کنارش، کلوخ. حاج اکبر! هیچی از کلوخ نمانده. آنجا پیرمردی هست، حاجحسین رجبیان. دیدم درختهایشان همه خشک شده. مزرعهشان خشک شده. گفتم چطوری حاجحسین؟ گفت دو تا صندلی گذاشتم، گاهی از این صندلی بلند میشوم و مینشینم روی آن یکی. راست میگفت. پرسیدم کی هست اینجا؟ گفت منم و داداشیام و آن یکی داداشیام. یک مرد افغان هم هست بالای ده که گوسفند دارد و میبرد چرا. گفتم بفروش حاج حسین، دل بکن، بیا بیرون. گفت کی مییاد خرابه بخره؟»
***
گزارش از یک روستای محروم؛
آرزوها در "زردلان" به گور میروند
شش صبح وارد فرودگاه میشویم، چیزی از شهر ایلام مشخص نیست، سریع سوار ون میشویم تا از محرومترین روستای محرومترین استان کشور بنویسیم. جنگلهای ایلام تنک و استوار به سرعت از جلو چشمانمان میگذرد و همه چیز به رنگ خاک است. استان ایلام هم مرز عراق است و جدا از آنکه از نظر اقتصادی از محرومترین استانهای کشور محسوب میشود به علت مرزی بودن زخمهای عمیقی از هشت سال جنگ تحمیلی خورده است. زخمهای که شاید مردمش از آن نگویند، اما بالاترین آمار خودکشی و رشد منفی جمعیت خود به اندازه کافی گویاست.
فرانک جواهری گزارشگر ایلنا در ادامه گزارش خود از چند روستایی که در ایلام دیده نوشته است: دشتها و کوههای بینهایت و هوایی که به پاکی اشک است، نمیتواند از دردی که انتظار بیننده را میکشد، کم کند؛ مقصد دهستان زردلان بخش هلیلان است. بخش هلیلان با 16 هزار و 800 نفر جمعیت و 77 روستا پراکنده در مرز استانهای کرمانشاه و لرستان با ایلام محرومترین بخش منطقه محسوب میشود.
روستاهای نزدیک مرز از همه محرومتر هستند. در بهترین شرایط ساکنان دامدار هستند. در این منطقه روستاهایی وجود دارد که به جاده آسفالته و آب لوله کشی دسترسی ندارند و شرایطشان از بقیه نامساعدتر است. آب آلوده همچون سم در رگ و پی زنان، کودکان و مردان جاری میشود و نتیجهاش میشود؛ بیماریهای کلیوی، عفونت، درد و خانهنشینی.
اولین روستایی که پایمان به آن میرسد، تقریبا از جمعیت خالی است، خانهها مخروبه شده و چیزی به جز دو الی سه خانه از آنها باقی نمانده است.مدارس روستا فقط تا پایه ششم ابتدایی کلاس دارد و هر چند پسرانی که میخواهند، ادامه تحصیل بدهند میتوانند در خوابگاهها ساکن شوند، اما فرهنگ سنتی خانوادهها و دوری از خانواده مانعشان میشود.پیرمردی ساکن یکی از همین روستاها میگوید؛ مردم بیشتر به خاطر فقر و بیکاری رفتند، اما ما به خاطر دامهایمان ماندهایم.
خانههای روستا "داربید" نسبتا پراکنده هستند و در سایه کوه همه چیز به نظر خاکستری و سرد میآید. رنگ نمیبینی زنان سیاه پوشیدهاند. زمانی که جوانی را از دست میدهند از عذا به عذا لباس سیاهپوش میشوند.
هر چه روستاها محرومتر میشود، کودکان کمحرفترند و مردم خجالتیتر. زبان مردم زردلان لک است. نمیفهمیم پیرزنها و پیرمردها چه میگویند، اما مدام تکرار میکنند «بدبختی بدبختی». در روستای «داربید» پیرزنی نزدیکمان میشود، میگوید؛ «خانهاش به خاطر زلزله خراب شده است، وقتی به داخل خانه تمیز و کوچکش میرویم، ترک کوچکی را نشانمان میدهد.» 20 سال پیش دخترش خود را در آتش سوزانده است و حتی عکسی از دخترکش ندارد تا نشانمان دهد.
عروس خانه که فقط 22 سال دارد، مثل همه دخترها فقط تا پنجم درس خوانده است. مدام میگوید: «وسیله نداریم، آب نداریم، جاده خراب است. اگر هم مریض شویم؛ جایی نمیتوانیم برویم.»
شوهرش چوپانی میکند و وقتی از او میپرسم، چه شد که نتوانستی درس بخوانی. جواب ناواضحی میدهد و باز هم میگوید: «راهمان خوب نیست، جادهمان خراب است. جایی نمیتوانیم برویم.»
همه دردشان در داربید یکی است، جاده ندارند. پلی که روی جاده خاکی روستا قرار دارد، در آستانه خرابی است و اگر این پل هم از کار بیفتد؛ تنها راه ارتباطی روستا از بین میرود. با یک باران کل جاده بسته میشود و اگر کسی مریض باشد، باید با تراکتور از روستا خارجش کنند. آب روستا آلوده است، دخترهای جوان شاید خجالت بکشند، اما خانمهایی میانسال میگویند آلودگی آب و نبود حمام چه بلایی برسرشان آورده است، برای خرید لوازم بهداشتی باید تا کرمانشاه یا ایلام بروند و از انواع و اقسام عفونتها رنج میبرند.
حکایت همه روستاها زردلان یکی است؛ محرومیت و مردمی به غایت مهربان و ساده که در کوچههای روستا به دنبالت میآیند تا مبادا سگها حمله کنند. با مهربانی رویت را میبوسند و برای یک استکان چای دعوت میشوی. فقط فقر است و بدبختی. هنوز وارد روستای گلدره نشدهایم که نسرین همان ابتدا به دنبالمان میآید. میگوید 36 سالش است، اما صورت و دستان زنی 40 ساله را دارد. 14 سالگی شوهرش دادند و هفت تا بچه دارد. دو کلاس بیشتر درس نخوانده و میگوید با این شوهرکردنم خودم را بیچاره کردم...
در کوچههای روستا که راه میرویم، بوی نامتبوع میآید. بوی فاضلاب و پسماند همه جا را پر کرده است. با این حال حضور غریبهها، بچهها را هیجانزده کرده است و با شادی دور و برمان میچرخند. روستا مدرسه کوچکی دارد، اگرچه خاک گرفته است، اما معلم جوانشان به نظر مهربان میآید.
بچههای مدرسه از اعتیاد حرف نمیزنند. میگویند فقط بزرگها تریاک میکشند. معلم مدرسه خودش اهل هلیلان است و میگوید در کل گلدره فقط یک نفر دیپلم دارد. مدرسه کوچکشان را نشانمان میدهد که فقط با یک بخاری کوچک گرم میشود و زمستان که نیم متر برف بیاید دیگر نمیدانند چه کنند.
این معلم میگوید:«جوانهای همسن و سال خودم همه میخواهند از اینجا بروند. میگویند؛ هر طور که شده با چنگ و دندان هم پول جمع میکنیم و شده برویم دستفروشی، باز هم میرویم. تا حداقل بچههایمان به مدرسه بروند. دیگر دورهای نیست که هر کس پدرش هر کاری میکرد، خودش هم همان کار را انجام دهد.» روستای گلدره تازه یک سال است که تلویزیوندار شده حتی آب هم از سال گذشته به روستا آمده است. معلم مدرسه میگوید تا قبل از آن مردم نمیدانستند در دنیا چه خبر است. کتابخانه کوچک مدرسه را نشان میدهد که کتابها نامرتب روی هم تلنبار شدهاند. هیچ کدام به درد بچههای دبستانی نمیخورند و همانجور نامرتب گوشهای از کلاس افتادهاند.
روستای بعدی شاران است. در سایه کوه سرمازده و غمگین خاک گرفته است، نمیدانم چرا اما میشود از همان بدو ورود غم را در فضای روستا حس کرد. در روستای شاران فاضلاب در کوچهها جاری است. پنجره خانهها را به خاطر سرما گل گرفتهاند. چشم میگردانم تا دختر 14 سالهای را ببینم که دخترهای روستا میگویند بچه دارد.
در زردلان روستاها پراکندهاند و جادهها اغلب شنی و خاکی است. کارمندان خانه بهداشت میگویند برای سر زدن به روستاهایی که خانه بهداشت ندارند، فقط یک موتور در اختیارشان است و اگر کسی آپاندیس داشته باشد دیگر خدا میداند چه بلایی سرش میآید. رئیس شورای روستای شاران میگوید: «فرماندار آمده و وضع ما را دیده میگوید من میدانم که شما محروم هستید؛ خودم هم با شما گریه میکنم اما چیزی ندارم که به شما بدهم.»
اما شرایط اهالی روستای سیرکان نامساعدتر است، برای آب آشامیدنی مجبورند چند بار در روز 45 دقیقه راه بروند تا آب بیاورند. حمام ندارند و پوست سر کودکان پوسته پوسته شده است. دستانشان از سرما ترک خورده و سیاه شده است. خانهها فرسودهاند.
سکینه از اهالی روستا میگوید؛ «یادش نیست آخرین بار کی دکتر رفته است؛ یادش نیست آخرین بار کی گوشت قرمز خورده و یادش نیست کی قرصهای کمخونیاش تمام شده است.» میگوید فرحناز دختر کوچکش همیشه دل درد دارد، اما تا حالا او را دکتر نبردهاند. وقتی غذا میخورد شکمش ورم میکند و او پاهایش را در آب گرم میگذارد تا خوب شود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر