نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۶ آبان ۲۷, شنبه

نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ    

بندری، یک جوان‌ِ چوپان در روستای ما بود که سواد هم نداشت. هر روز غروب او با یک بره‌ی کوچک بر شانه‌هایش پیشاپیش رمه به خانه می‌رفت. هر گاه کسی حال او را می‌پرسید، اکثراً پاسخ می‌داد: «خدا برایم خوب خواسته. راضی‌ام. انشاالله شما هم سالم و راضی باشید.» حتماً بندری هم متوجه شده بود که روستای ما پر از مشکلات و دروغ است. ولی او نمی‌اندیشید، ساده زندگی می‌کرد، و همیشه لبخندی چهره‌اش را تزیین می‌کرد. شاید آدم بگوید که چون او ایمان داشت، خوشبخت بود، و در ضمن چون او چیز دیگری نمی‌شناخت و روستا را هرگز ترک نکرده بود. و حتا اگر چنین باشد آنگاه می‌توان پرسید، پس علم چه ارزشی دارد اگر نتواند انسان را خوشبخت‌تر کند؟ چه چیز زیباتر است: بهتر زندگی‌ کردن یا خوشبخت‌تر زندگی کردن؟ چرا فکر می‌کنیم؟ آیا اصلاً زندگی در خور آن است که درباره‌اش بیندیشیم؟ آیا خود زندگی خداست؟ یک بار آنگرت [Annegeret]، خواهر روحانی، درباره‌ی خدا گفت: «افکار من مانند افکار شما نیستند.» این راهبه‌ی سابق که در بیمارستان از من مراقبت می‌کرد، سفت و سخت به خدا ایمان داشت، حتا وقتی که عقل‌اش در درک جهان پیرامون قاصر بود. وقتی یک بار درباره‌ی شک‌ِ خودم به خدا با او حرف زدم، گفت: «برای شما دعا می‌کنم که سرورمان باران لطف و رحمت خود را بر شما فرو آورد.» پاسخ دادم: «اگر این باران رحمت را ببینم با هر دو دست برای گرفتن آن‌‌ چنگ خواهم انداخت.» 
هیچ‌گاه نمی‌دانستم که ایمان‌ام به خدا فقط به دلیل‌ِ ایمان‌ِ پدرم به آن یا به این دلیل که نمی‌توانستم نه به پدرم و نه به هیچ کس دیگر اعتماد بکنم. وقتی می‌دیدم پدرم، معلمان‌ام، ثروتمندان و فقرا با هم و در کنار من به هنگام نماز به سجده می‌روند، احساس رضامندی می‌کردم. از این که ما همه در برابر خدا یکسان بودیم خیلی خوش‌ام می‌آمد. آیا خدا به تنهایی می‌تواند امید ما به عدالت باشد؟ او حتا در تاریک‌ترین ساعات زندگی‌ام در کنار من نبود. می‌خواستم او را پیدا کنم، ولی می‌گذاشت کسان دیگری برایش حرف بزنند و خود را در پشت ابرها پنهان می‌کرد. 
مانند باستان‌شناسی می‌مانم که نیمی از زندگی خود را وقف‌ِ پیدا کردن مقبره‌ی گم‌شده‌ی پادشاه افسانه‌ای کرده که حتا خود نیز نمی‌داند که آیا چنین پادشاهی وجود داشته یا خیر. سارتر می‌گوید، دیگران جهنم هستند. برای من، جهنم در خود‌ِ من قرار دارد. و سرانجام مجبور خواهم شد بپذیرم که بی‌پاسخی خود یک پاسخ است. 
مانند مابقی انسانها، پدر و مادرم تصورات و وظایفی برایم به ارث گذاشتند که باید آنها را می‌فهمیدم و از پس‌شان برمی‌آمدم. ولی من نه آن وظایف را فهمیدم و نه توانستم از پس آنها بر آیم. این همان گناه نخستین است که بر دوش من سنگینی می‌کند. دو بار باید از آزارگران خود فرار می‌کردم. ولی چون موفق نشدم، تمام زندگی‌ام در حال فرار گذشت. به آن سوی جهان رفتم، فقط برای آن که درست همان چیزی را تکرار کنم که پدرم انجام داد. او توانایی به دام انداختن تحقیرکنندگان‌ِ خود یعنی اسرائیلی‌ها را نداشت و به همین دلیل خشم خود را روی مادرم و من خالی می‌کرد و به مواد مخدر پناه برد. من هم نتوانستم آزارگران خود را مجازات کنم، به همین دلیل بی‌گناهان را مجازات می‌کنم. و همواره از یک حادثه به حادثه‌ی دیگر فرار می‌کنم. 
کلینیک نیز برای من مانند تخت‌خواب‌های زنانی که می‌شناختم و یا پشت‌ِ بام خانه‌مان در روستا و یا پلی که ظاهراً کولی‌ها کودک‌شان را سر راه گذاشته بودند یک پناه‌گاه بود. اتفاقاً همین داستان کولی‌ها به نظر می‌آید تنها چیز حقیقی در زندگی‌ام باشد. زیرا خودم را در پایان هر بُرش از زندگی‌ام روی این پُل می‌بینم: تنها و ترک‌شده؛ یعنی کسی که روی پُل ایستاده و منتظر آن است که پدر و مادر حقیقی‌اش بیایند و او را با خود ببرند. ولی در اطراف و اکناف نه چیزی وجود دارد و نه کسی. نه بادی می‌وزد، و نه برگی می‌جنبد. در آفتاب سوزان عرق‌ام سرازیر می‌شود. به جز عوعو‌ی سگ‌های ولگرد صدایی دیگر نمی‌شنوم. بوی تعفن‌ِ ترس، مشام‌ام را پر کرده و فلج‌ام می‌کند. 
خدا هم برای من فرار از فرار بود. همواره از او فرار می‌کردم و دوباره به خود او پناه می‌بردم. این هم برای من کمکی نبود که بخواهم وانمود کنم به دین‌ام باور دارم، یا به زور به خود بقبولانم که دین ندارم. نمی‌توانم کسی باشم که فقط دین‌باور یا فقط بی‌دین باشم. نتوانستم خدا را به طور قطعی رها کنم، چون بدیل دیگری نیافتم. برای من توهم قابل‌تحمل‌تر از شک است. 
گاهی خدا برای من همانی است که موساد‌ِ اسرائیل برای هموطنان من است: یک توضیح ساده برای یک پدیده‌ی پیچیده. مقصری که می‌توانستم برای فلاکت خود مسئول قلمداد کنم. او برای من پناه‌گاه و امیدی بود که برای هر حادثه در زندگی‌‌ام یک توضیح داشت. می‌خواستم تصور داشتن خدا را حفظ کنم تا در پایان کسی را داشته باشم که به من توضیح‌ناپذیر را توضیح بدهد. کسی که برای پرسش و پاسخ‌های من آنجاست. 
ولی آیا این چشم به راهی ابدی من، تلاشی برای لاس زدن با خدا نیست؟ 
تلاش کردم زندگی‌ِ خود را روی کاغذ بیاورم تا بتوانم آن را بفهمم. ولی باید حواس‌ام باشد که زیاد از حد داستان زندگی‌ام را بزرگ‌نمایی نکنم. زیرا این روایت از زندگی‌ام قطعاً حقیقت‌ِ زندگی مرا بازگو نمی‌کند، بلکه فقط آن چیزی را بازتاب می‌دهد که من از تخت آسایشگاه روانی به گذشته‌ی خود نگریسته‌ام. 
وقتی ده سال پیش برای نخستین بار از آسایشگاه روانی بیرون آمدم، قسم خوردم که دیگر بر آستانه‌ی این در گام نگذارم. مانند اغلب اوقات نتوانستم روی قول خود بمانم. ولی بار دوم اتاق‌ام حداقل یک پنجره داشت. از پنجره می‌توانستم آبگیر‌ِ بزرگ‌ِ باغ‌ِ آسایشگاه را به خوبی تماشا کنم؛ یک باغ‌ِ مخصوص به خود، برخلاف کلینیک‌های روانی دور این باغ دیوارکِشی نشده است. صحنه‌ای که دیدم جالب بود: در یک طرف‌ِ آبگیر بیماران نشسته بودند و در طرف دیگر آبگیر آدم‌های دیگر آفتاب می‌گرفتند و دو مادر جوان با کالسکه‌ی بچه، روی یک نیمکت نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند. 
اگر چیزی از این نوشتن‌ها یاد گرفته باشم این است که زندگی دو چیز را برای ما در بر ندارد: نه پاسخ بزرگ و اصلی به مسایل‌مان و نه آن چیزی که بتواند ما را برای همیشه تسکین بدهد. زندگی روزمره انبوهی‌ست از اجزاء بسیار کوچک که آدمی مانند یک پازل [puzzle] در کنار هم می‌چیند و بدین ترتیب می‌تواند به زندگی‌اش یک مفهوم بدهد. و بهتر است که آدم خدا را از این بازی خارج کند.
عصر، همسرم برای بازدید نزدم آمد و روی لبه‌ی تخت نشست. به چشمانش نگاه کردم، و ناگهان برایم روشن شد که چرا در گذشته عاشق‌ِ بچه بودم. زیرا دوست داشتم با پاکی و بی‌گناهی کودکانه، که خیلی زود از من دزدیده شد، یگانه بشوم. این پاکی و بی‌گناهی را در کُنی دیدم، به همین دلیل او زنی بود که دوباره نزدش برگشتم. به او لبخند زدم و شروع کردم شکم‌اش را نوازش کردن. 

به مصر پرواز کردم و مادرم را در جریان بیماری‌ام گذاشتم. سالیان سال حال و روزم را از خانواده‌ام پنهان کرده بودم. مادرم زد زیر گریه، و دلداری‌ام داد که حالا خیلی چیزهای مثبت در زندگی دارم: یک همسر خوب و دوست‌داشتنی، شغل خوب در دانشگاه و این که همه‌ی جوانان روستا به من به عنوان یک الگو می‌نگرند. برای نخستین بار با پدرم در کنار مزارع قدم می‌زدم. یک جوری دلم برای روستایمان تنگ شده بود. ناگهان ساکنان روستا را با چشم دیگری نگاه می‌کردم. آنها برایم دیگر آدم‌هایی نبودند که بخواهند به قصد همنوعان خود را بیازارند. آنها از صبح تا شب برای بدست آوردن روزی خود می‌دویدند و فرصتی برایشان نمی‌ماند که به زندگی بیندیشند. دردهایم باعث شده بودند که سالیان سال نتوانم جنبه‌های خوب را در انسان‌های دیگر ببینم. چند هفته‌ی پیش پدرم هفتاد ساله شد، درست همان زمان هم پسرش سی و پنج ساله شد. تصمیم گرفتم او را با داستان زندگی خودم روبرو کنم. از او پرسیدم چیزی در زندگی‌‌ِ طولانی‌اش وجود دارد که از آن پشیمان باشد.
- «زندگی خیلی بی‌اهمیت‌تر از آن است که آدم از چیزی پشیمان بشود. پیامبر می‌گوید، زندگی [ما] برای خدا ارزش یک بال پشه را هم ندارد. در ضمن یک پایم در قبر است، پشیمانی چیزی برایم ندارد.» 
- « خدا به‌تان تندرستی و زندگی طولانی ارزانی کند!» 
به دوستم حُسام در قاهره تلفن زدم و گفتم می‌خواهم در روستایمان یک کنفرانس درباره‌ی ختنه‌ی دختران سازماندهی کنم و به کمک‌اش نیاز دارم. مخالفان و موافقان سرشناس در خصوص‌ِ ختنه دختران را دعوت کردم. قصدم این بود بر خلاف گذشته نه یک کارزار [کمپین] علیه ختنه بلکه یک گفتگو راه بیندازم. پشت میز گفتگو در کنار من یک خانم کارشناس حقوق زنان، یک شیخ معروف دانشگاه الازهر، یک پزشک زنان و پدرم نشسته بودند. از پدرم خواهش کردم که بالاخره سکوت خود را بشکند و موضع خود را نسبت به این مسئله اعلام کند. سالن پر از آدم بود، عده‌ای مجبور بودند بایستند. همچنین زنان بسیاری آنجا حضور داشتند. پدرم کنفرانس را افتتاح کرد و اعلام کرد که امروز نمی‌خواهد حکم دینی در این باره اعلام کند بلکه فقط نظر شخصی‌اش را خواهد گفت. او گفت ختنه‌ی دختران یک بی‌عدالتی نسبت به زنان است و اعتراف کرد که تأیید و پذیرش ختنه دختران از سوی او یک اشتباه بوده است. در تأیید حرف پدرم خانم کارشناس حقوق زنان و پزشک درباره‌ی پیامدهای اجتماعی، روانی و سلامتی ختنه نظرات خود را بیان کردند. شیخ، تنها کسی بود که ختنه‌ی دختران را به عنوان یک فضیلتِ [کار نیک] اسلامی که مورد تأیید پیامبر نیز بود، توصیف کرد. او اکثریت ساکنان روستا را پشت سر خود داشت. نقش من در ابتدا منحصر به آن بود که بحث و گفتگو را بگردانم، ولی وقتی حرف‌های شیخ را شنیدم از جایم پا شدم و از مردم پرسیدم: «اگر دختران‌تان به هنگام ختنه دچار خونریزی بشوند، نزد پزشک می‌روید یا شیخ؟» 
ولی پرسش من با گوش‌های کَر روبرو شد. همه‌ی پرسش‌ها متوجه شیخ بود. تقریباً کسی از پزشک یا خانم پشت میز گفتگو پرسشی نکرد. پدرم خودش را کنار کشید. پرسش‌ها فقط از سوی مردان طرح می‌شدند. زنان در حضور مردان خود جرأت پرسش نداشتند. آغاز برنامه طوری گذاشته شد که پس از گذشت نیمی از بحث و گفتگو نماز عصر شروع می‌شد. نیم ساعت استراحت برای برگزاری نماز داده شد. بدین ترتیب زنان فرصت یافتند بدون مزاحمت با خانم کارشناس حقوق زنان گفتگو کنند. 
در پایان جلسه فقط یک کشاورز نزد من آمد و تشکر کرد. او گفت پنج دختر دارد و بزرگ‌ترین‌شان ختنه شده است. ولی پس از شنیدن حرف‌ها در اینجا تصمیم گرفته که بقیه‌ی دختران‌اش را ختنه نکند. پدرم، مادرم و هر دو خواهرم نیز قول دادند دیگر دختران‌شان را ختنه نکنند. این کنفرانس همچنین توجه‌ی رسانه‌ها را به خود جلب کرد. تلویزیون‌ها و رادیوهای مصری به طور مفصل درباره‌ی این کنفرانس گزارش دادند. بزرگ‌ترین روزنامه‌ی مصر نوشت این کنفرانس با حمایت همسر رئیس‌ِ جمهور [مبارک] و با پشتیبانی حزب ملی حاکم صورت گرفته است. برای من اصلاً مهم نبود چه کسانی می‌خواهند خود را با این حرکت بزک ‌کنند. برای من مهم بود که مردم توانستند با هم به گفتگو بنشینند. 
مدتی کوتاه پیش از بازگشتم به آلمان با حُسام در یکی از خیابان‌های مرکزی قاهره مشغول قدم زدن بودم. در آنجا شاهد صحنه‌ای بودم که فقط می‌تواند در مصر اتفاق بیفتد. عصر جمعه بود و خیابان‌های خرید آنچنان مملو از مردم بودند که داشتم دچار «ازدحام‌هراسی» می‌شدم. داشتم به این فکر می‌کردم که چگونه این توده‌ی عظیم می‌تواند سه وعده غذا در روز بدست آورد و اساساً امور یک شهر مانند قاهره چگونه پیش می‌رود. ناگهان داد و فریاد یک زن را شنیدم: «اشرف، پسرم، اشرف!» یک مادر جوان شهرستانی با ناامیدی به دنبال پسربچه‌ی سه ساله‌اش می‌گشت که او را در میان این انبوه‌ِ جمعیت گم کرده بود. مادر پشت سر هم فریاد می‌زد، ناگهان سکوت بر خیابان چیره شد. هیچ کس حرکت نمی‌کرد و همه شروع کردند نام بچه را صدا زدن. برای اولین بار احساس کردم به این توده‌ی عظیم تعلق دارم و به همراه دیگران فریاد می‌زدم: «اشرف، اشرف!» احساس کردم سرنوشت این بچه به گونه‌ای با سرنوشت خود من و بقیه‌ی مردم گره خورده است. پلیس برخلاف همیشه که دیر می‌رسد، زود رسید. ولی مأموران پلیس کار زیادی نمی‌توانستند بکنند. مردم بدون توجه به مأموران پلیس همچنان نام بچه‌ی گمشده را فریاد می‌زدند. همیشه مصریان می‌دانستند که زیاد روی کمک‌های نهادهای دولتی نمی‌توانند حساب کنند. چند دقیقه‌ای گذشت تا فریادهای مردم به خیابان موازی که بچه در آنجا بود رسید. یک مرد جوان، کودک‌ِ گریان را پیدا کرده بود. سرانجام فریادهای پیدا شدن کودک که حدود 600 متر آن طرف‌تر بود از طریق مردم به گوش مادر رسید. جمعیت راه را برای مرد‌ِ جوان که دست‌ِ کودک را گرفته بود باز کرد. طولی نکشید که کودک در آغوش مادرش قرار گرفت و این فقط مادر‌ِ کودک نبود که اشک شادی در چشمان داشت. هلهله‌ و فریاد شادی‌ از جمعیت برخاست. این صحنه آدم‌هایی که آنجا بودند شدیداً تحت تأثیر قرار داد. 


پس‌گفتار
روایت برای ادامه زندگی 


به آلمان بازگشتم و این کتاب را نوشتم؛ کتابی که ظاهراً نمی‌خواهد به پایان برسد. هر روز اتفاق تازه‌ای می‌افتد. هر روز چیزی پیش می‌آید که آدم را یا امیدوار می‌کند یا ناامید. اخبار، بدترین چیز برای من هستند. تنها گزارشات مربوط به ترور و جنگ مرا آزار نمی‌دهند. یک بار دو خبر به دنبال هم آمدند که نشان می‌دادند شکاف بین‌ِ شرق و غرب واقعاً چقدر بزرگ است. در مصر و چند کشور جهان سوم در سال 2008 بحران گرسنگی حاکم شد. وضعیت طوری شد که مردم برای یک تکه نان همدیگر را به قتل می‌رساندند. کشاورزان در آلمان علیه قیمت‌ِ پایین کالاهایشان به خیابان‌ها آمدند و برای اعتراض چندین تُن شیر را بیرون ریختند. ما در این جهان زندگی می‌کنیم. زندگی من درست مانند جهانی که در آن زندگی می‌کنم: متناقض و ناهماهنگ. 
شهرزاد، روای داستان‌های «هزار و یک شب»، نه به این دلیل داستان تعریف می‌کرد که شاه را سرگرم کند بلکه از روایت به عنوان یک حیله استفاده کرد تا بتواند ادامه زندگی بدهد. روایت برای زندگی کردن و فهمیدن: تلاش‌ِ من هم همین بوده است. پس از آن که «خدا»ی جوان [پسرک با نام خانوادگی «خدا»] داستان زندگی‌ام را با یک فشار دکمه [کامپیوتر] از بین برد، یک بار دیگر با خاطراتم درگیر شدم و تلاش کردم زندگی‌ام را دوباره اختراع کنم. بازی پازل‌ِ زندگی‌ام را شروع کردم، فقط این بار برعکس بوده یعنی بازی را از آخر شروع کردم. تنها داستانهای کوچک نیستند که ساختمان‌ِ زندگی‌ِ من را می‌سازند، بلکه به هنگام تخریب [ساختمانِ] زندگی‌ام داستان‌های بی‌شماری پدیدار می‌شوند. همه‌ی این داستان‌ها را جمع و جور‌ کردم و تصمیم گرفتم کتاب را پیش از آن که در آلمان منتشر کنم به زبان عربی در مصر بیرون بیاورم. بدین وسیله یعنی با چاپ اول در مصر، می‌خواستم نزد هموطنانم این احساس را بوجود بیاورم که وطن‌بیزار نیستم و نخست حرف‌ام را با آنها در میان می‌گذارم. ولی یک مشکل وجود داشت: کدام ناشر حاضر می‌شود این خطر را به جان بخرد و چنین کتابی را در مصر انتشار دهد؟ در این کتاب سه تابوی بزرگ‌ِ جهان اسلام را می‌شکنم: دین، سکس و سیاست. دست‌نوشته را برای یک ناشر مستقل مصری که همواره زیر فشار قرار داشت، فرستادم. صاحب این انتشاراتی یکی از پایه‌گذاران جنبش اپوزیسیون‌ِ «کافی» است که خواهان پایان یافتن حاکمیت رئیس جمهور مبارک و خانواده‌اش می‌باشد. به نظر‌ِ ناشر کتاب عالی بود، ولی معتقد بود که ده سال زودتر نوشته شده است. به نظر ناشر نه فقط محتوای کتاب بلکه زبان کتاب هم انقلابی بود. با این که به واکنش‌های خطرناک آگاهی داشت ولی این انتشاراتی تصمیم گرفت کتاب را منتشر کند. فقط فصل مربوط به خدمت‌ِ نظام‌ام را باید حذف می‌کردم. او گفت: «در مصر درباره‌ی خدا می‌توان بحث کرد ولی درباره‌ی ارتش نه!» ناشر پیشنهاد کرد کتاب را با نام مستعار بیرون بیاورم. پیشنهادش را رد کردم و حتا پافشاری کردم که عکس‌ام را روی جلد کتاب بزند. گفتم: «به اندازه‌ی کافی خودم را پنهان کرده‌ام، دیگر بس است!» ناشر خود را مجبور دید دو نکته‌ی دیگر را تغییر دهد. و برای پرهیز از درگیری با ادارات دولتی عنوان‌ِ اصلی کتاب «وداع من با خدا» را به «وداع من با آسمان» و زیرعنوان‌ِ آن از «زندگینامه‌ام» [آتوبیوگرافی] به «رمان» تغییر داد. 
در این میان هنوز ناآرامی‌های درونی‌ام کاهش نیافته بودند. تصمیم گرفتم از شهر ارفورت به برانشوایگ، که محل کارم یعنی موسسه‌ی گئورگ اکرت واقع بود اسباب‌کشی کنم. دو ماه پس از اسباب‌کشی، از دانشگاه مونیخ یک کرسی تدریس برای تاریخ یهود به من پیشنهاد شد. آن هم درست تاریخ یهودیان! و آن هم در مونیخ! وظیفه‌ام این بود در آنجا یک مرکز پژوهشی راه بیندازم که روی نقاط اشتراک‌ِ تاریخ یهود و اسلام کار کند. چالشی که بدون درنگ به آن جواب مثبت دادم. هنوز نصف‌ِ کارتون‌های اسباب‌کشی و وسایل جدید را باز نکرده بودیم. دوباره مشغول تدارک اسباب‌کشی جدید شدم. مونیخ، همان شهری که در آن زبان‌های آلمانی و ژاپنی فرا گرفتم و برای نخستین بار به آسایشگاه روانی برده شدم. به جز قاهره، مونیخ تنها شهری بود که پس از ترک آن، دوباره برای زندگی به آنجا باز می‌گردم. فعلاً در آنجا کار و زندگی می‌کنم. در دانشگاه‌ِ آنجا تاریخ یهود درس می‌دهم و همزمان خودم نیز تاریخ یهودیان در جهان اسلام را فرا می‌گیرم. قصدم این است که سال دیگر یک مدرسه‌ی تابستانی راه بیندازم که در آن دانشجویان از کشورهای عربی و اسرائیل درباره‌ی این موضوع با هم به بحث بپردازند. 
انتشار کتاب‌ام بحث‌های شدیدی در جهان اسلام بوجود آورد. فحش‌نامه‌ها و نامه‌های تهدیدآمیز، مرا به کفر متهم می‌کنند. البته این شگفت‌انگیز نیست. خوشبختانه کتاب زمانی به بازار آمد که تا اندازه‌ای بندهای سانسور شُل شده‌ بودند. دولت متوجه شده که مردم کتاب‌های ممنوعه را نسبت به کتاب‌های مجاز بیشتر می‌خوانند و مورد بحث قرار می‌دهند. به همین دلیل گهگاهی دولت برای سوپاپ اطمینان هم که شده اجازه‌ی نشر کتاب‌های انتقادی را می‌دهد. تنها فحش‌نامه دریافت نکردم، نامه‌هایی نیز به دست‌ام می‌رسند که انتشار این کتاب را به طور شگفت‌انگیزی مثبت ارزیابی می‌کنند، بویژه از سوی جوانان که معتقدند من شرح‌ِ حال یک نسل کامل در مصر را به نگارش در آورده‌ام. زیر عنوان‌ِ «رمان» هم نتوانست آنها را گمراه کند. به ویژه از سوی زنان جوان نامه‌های تشکرآمیز فراوانی دریافت می‌کنم. کتاب برای یک جایزه‌ی ادبی نامزد شده است، چیزی که باعث داغ‌تر کردن بحث‌ها شده است. 
هدف‌ام دامن زدن به یک بحث بود که به آن رسیدم. در ماه‌های نخستین، بحث‌ها فقط محدود به قاهره بود و هیچ کس در روستای ما چیزی در این باره نشنیده بود. برنامه‌ام این بود که به هنگام دیدار‌ِ بعدی‌ام از مصر این کتاب را به پدرم، مادرم و خواهران و برادران هدیه کرده و درباره‌اش با آنها بحث کنم. ولی تلویزیون مصر سریع‌تر بود. تلویزیون نیل، کتاب «وداع با آسمان» را به عنوان کتاب‌ِ ماه مورد بحث قرار داد. یک نویسنده‌ی ناموفق از روستایمان این برنامه را تماشا کرد. پس از آن که کتاب را خواند نزد پدرم رفت و برایش تعریف کرد که من کتابی نوشته‌ام و در آن خانواده‌ام، روستایمان و تمام مصر را به کثافت کشانده‌ام. پدرم به من تلفن زد و موضوع را جویا شد. درباره‌ی انتشار کتاب و نیات خود برایش توضیحاتی دادم. او پاسخ داد فقط زمانی می‌تواند درباره‌ی کتاب‌ام قضاوت کند که آن را خوانده باشد. برادر کوچک‌ام یک نسخه برایش تهیه کرد. پدرم به اتاق‌اش رفت و کتاب را خواند. سه روز بعد به من تلفن زد و گفت که کتاب را سه بار خوانده است، ولی نمی‌تواند نظرش را پشت تلفن به من بگوید. پیش از این قضیه یک سفر به وطن‌ام برنامه‌ریزی کرده بودم تا برای کارهای پژوهشی‌ام تعدادی کتاب جمع‌آوری کنم و با اعضای جامعه‌ی یهودیان در قاهره صحبت کنم. همچنین ناشرم نیز می‌خواست به قاهره بروم تا با خبرنگاران و خوانندگان درباره‌ی کتاب بحث و گفتگو کنم. 
در این میان به لطف‌ِ نویسنده‌ی سرخورده‌مان، دیگر همه در روستا از کتاب خبر داشتند. ولی هنوز اکثریت آن را نخوانده بودند. آنها فقط شنیده‌ بودند که این کتاب یک کتاب غیراخلاقی‌ِ پُر از سکس و کفر است که البته نویسنده‌ی روستای ما بخش‌های دلخواه‌ِ را برای آنها انتخاب کرده و خوانده بود. یکی از پسرهای عمویم بدون آن که کتاب را بخواند یک نامه در اینترنت منتشر کرد و در آن برائت خود را از من اعلام نموده و از من خواست که عذرخواهی کنم. ماشین تبلیغاتی نویسنده ناموفق‌ِ روستا به کار خود ادامه می‌داد. او به جستجوی خود در اینترنت ادامه داد و کشف کرد که من در دانشگاه مونیخ یک کرسی تدریس برای تاریخ یهود در اختیار دارم. طولی نکشید که شایعه شد این کتاب، توطئه‌ی یهودیان است. او نزد عمویم رفت و تعریف کرد من در کتاب‌ام نوشته‌ام که او اسرائیل را دوست دارد. عموی 75 ساله‌ام پاسخ داد: «درست است، واقعاً اسرائیل را دوست دارم، مشکل چیست؟» طبعاً همه مانند او واکنش نشان ندادند. همان گونه که یک سال پیش کنفرانس مربوط به ختنه‌ی دختران به نقل محافل روستایمان تبدیل شده بود، حال موضوع این کتاب که البته کمتر کسی خوانده بود، همه را به خودش مشغول ساخته بود. جوانان بسیاری از روستا طی نامه‌هایی از من توضیح خواستند. یک میزگرد‌ِ اینترنتی باز کردم تا با آنها بحث و گفتگو کنم و قول دادم وقتی بار دیگر به مصر آمدم با آنها حضوراً حرف خواهم زد. 
به مصر رفتم و از پدر و مادرم دیدن کردم. در راه درون‌ام پر از آشوب بود. وقتی از خودرو پیاده شدم پدرم از پله‌ها پایین آمد و خاموش در برابرم ایستاد. دست‌اش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «خیلی خوب شد که آمدی!» مادرم و خواهران‌ام مرا در آغوش گرفتند. همه ساکت بودند، خودم هم نمی‌دانستم چه باید بگویم. خواهر بزرگ‌ترم گفت: «خیلی ازت ناراحت هستم. چطور به خودت اجازه دادی در کتاب‌ات بنویسی دست‌پخت‌ام بد است؟» تلاش کرد بخندد ولی زد زیر گریه. مادرم هم نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. فقط پدرم آرام باقی ماند و از مادر و خواهران‌ام خواست ما را تنها بگذارند. درست روبرویم نشست و به چشمان‌ام خیره شد و هیچ نمی‌گفت. سرانجام با آهنگی نرم پرسید: «حالت خوب است؟» 
برای نخستین بار در زندگی‌ام مدت طولانی در چشمان پدرم نگریستم. «آره، خوبم.» 
- «با نوشتن این کتاب احساس بهتری داری؟» 
- «فکر می‌کنم آره.» 
- «کتاب را چند بار خواندم. به نظرم خیلی خوب است. هیچ کس را نمی‌شناسم که این قدر صادقانه و با شهامت با خودش برخورد کرده باشد. تو مرد درستی هستی. و خوش‌ام می‌آید که با وجود تمام اینها هنوز بذله‌گویی‌ات را از دست ندادی. بیشتر از این درباره‌ی کتاب نمی‌توانم بگویم.» 
در این میان، بیش از صد نسخه از کتاب در روستایمان دست به دست می‌گردد و هر کس که می‌تواند بخواند آن را خوانده است. نظرات با هم متفاوتند. از نظر عده‌ای کتاب خوب است و آنها توانستند پیام و پرسش‌های آن را بفهمند. از نظر بسیاری این کتاب غیراسلامی است و این دسته نیز از راه‌های گوناگون یأس و مخالفت خود را بیان کرد. در طی اقامت‌ام در روستا، خانه‌مان همیشه پر از آدم بود که می‌خواستند درباره‌ی کتاب با من بحث کنند. به هنگام بحث در یکی از مدارس، یکی از معلمان پیشنهاد کرد که مسلمان بودن خود را با گفتن «شهادتین» نشان بدهم. پیشنهادش را رد کردم، همین باعث خشم مردم شد. گفتم که دین برای من یک موضوع خصوصی است و ادامه دادم: «اگر در اینجا مجبور باشم عقیده‌ی دینی خود را اعلام کنم، یعنی به شما حق داده‌ام در دادگاه از هر کس درباره‌ی دین‌اش بپرسید. این از نظر من تفتیش عقاید است!» 
با این که اساساً دوست نداشتم ولی دعوت یکی از تلویزیون‌ها را پذیرفتم که در یک مصاحبه‌ی زنده شرکت کنم. به نظرم فرصت خوبی بود تا نظرات‌ام را برای مخاطبین وسیع‌تری ارایه دهم. آنجا هم گردانده‌ی برنامه خود را محدود به مسئله‌ی دین کرد. او گفت به آزادی‌ِ عقیده باور دارد و آدم اصولاً می‌تواند هر چیز را زیر علامت سوآل ببرد فقط پی‌جویی در خصوص خدا مجاز نیست. پاسخ دادم: «از نظر من دین حقیقی چیزی‌ست که از راه تجربه و اعتقاد بوجود آمده باشد، نه چیزی که ما از خانواده‌مان به ارث برده باشیم. اگر ما خدا را پی‌جویی و دلیل‌یابی نکنیم، هیچ گاه خودمان را هم پی‌جویی نخواهم کرد. و نتیجه این خواهد که آب از آب تکان نخواهد خورد! دین را زیر علامت سوآل بردن اصلاً به معنای این نیست که بخواهیم اصولاً دین را رد کنیم!» 
ماه‌ها، بحث درباره‌ی این کتاب در روستا‌یمان ادامه داشت، هنوز هم در جریان است. یکی از معلمان روستا مرا بی‌دین نامید و پیشنهاد کرد همه‌ی نسخه‌های کتاب‌ام را که به روستا راه یافته در برابر مسجد در آتش بیندازند. هیچ کس در آنجا تاریخ آلمان را نمی‌شناسد یا نمی‌داند کتاب‌سوزی یعنی چه. پس از آن، مردان روستا به قاهره رفتند و یک شکایت به اداره‌ی امور دینی دانشگاه الازهر تسلیم کردند و در آن خواستار صدور یک فتوا علیه این کتاب شدند. در ضمن در این فتوا باید تأکید بشود که من دیگر مسلمان نیستم. این کتاب هنوز منتظر ارزیابی کارشناسان الازهر است. 
بگو مگوهای سختی بین اعضای طایفه‌ی ما و بعضی از همسایگان‌مان صورت گرفت. دعوا داشت ابعاد گسترده‌ای به خود می‌گرفت. پدرم مجبور شد کاری کند که مدتها انجام نداده بود. برای اولین بار پس از دوازده سال روی منبر مسجد رفت تا خطبه‌ی نماز جمعه را بخواند. در حقیقت خطبه در اسلام برای امور شخصی ممنوع است، ولی کتاب‌‌ام دیگر یک مورد شخصی نبود. پدرم یأس و دل‌شکستگی خود را از قضاوت‌های بعضی ساکنان روستا درباره‌ی من به زبان آورد و به پاسداران اخلاق‌ِ خشمگین گفت: « ما باید از این عصبانی باشیم که آن چه حامد نوشته واقعاً همه جا رخ می‌دهد و نه از کسی که آن را نوشته است.» 
پس از آن که به مونیخ بازگشتم یک گروه افراطی در مصر که بر پرچم خود دفاع از اسلام نوشته موضع‌گیری خود را در اینترنت اعلام کرد و مرا به ارتداد و کفرگویی متهم ساخت. به نظر این گروه، کتاب‌ام غیراخلاقی و مردم را به ترک دین ترغیب می‌کند. سپس یک گروه دیگر اسلامی با این استدلال که کتاب علیه احکام شریعت و خدا می‌باشد یک فتوا علیه آن صادر کرد. چندین روزنامه‌ی لیبرال مصری و عربی خشم خود را نسبت به افراط‌گرایان با اعلام همبستگی با من نشان دادند. همین باعث گسترش فتواهای دیگر شد و بحث‌ها را هر چه بیشتر آتشین کرد. به دنبال آن، تهدیدنامه‌ها، فحش‌نامه‌ها و تلفن‌های تهدید‌آمیز ابعاد خطرناکی به خود گرفتند. در یک نامه، تهدید به قتل شدم و از من خواسته شد که باید کتاب‌هایم را از بازار بیرون بکشم و از مردم مسلمان عذرخواهی کنم. این قضایا به مونیخ هم سرایت کرد. زمانی که متوجه شدم که مرد جوانی مرا مورد تعقیب قرار می‌دهد، دیگر تهدیدها را جدی گرفتم. هنگامی که یک بار نیمه‌های شب این مرد جوان را در برابر خانه‌ی خود دیدم، پلیس را در جریان گذاشتم. ماه‌ها خانه‌ام زیر نظر پلیس بود. 

این کتاب نه یک تسویه‌حساب با فرهنگ خودم است و نه یک فراخوان برای دین‌گریزی. تمام خواست من این بوده که تناقضات زندگی خودم را بفهمم. «وداع با آسمان»، وداع با آن درک از خداست که من نفی می‌کنم: خدایی والا و خشمگین که هیچ کس مجاز نیست درباره‌ی اعمالش پرسش کند ولی انسان‌ها را برای خطاهایشان تنبیه می‌کند. پدرسالاری که فقط دیکته می‌کند و هرگز مذاکره نمی‌کند و انسان‌ها را تا اعماق حریم‌ خصوصی‌شان با فرمان‌ها و ممنوعیت‌ها تعقیب می‌کند. چنین درکی از خدا، مبنای پیدایش انسان- ‌خدایان بسیاری در جهان اسلام شد که کیفیات خود را از همین خدا کسب می‌کنند و از او تقلید می‌کنند: صاحبان قدرت، مأموران پلیس، ژنرال‌ها، رهبران اسلامی، معلمان و پدران: خدایانی فارغ از خطا و ایراد که هیچ خدای دیگری را در کنار خود تحمل نمی‌کنند. من با دینی وداع کردم که دگراندیشان و دگردینان را می‌آزارد و هوادران خود را آنچنان منزوی کرده است که به حوادث جهانی به جز خشم و تئوری توطئه هیچ پاسخ دیگری ندارند. دینی که مانع ابتکار است و انسان‌ها را بی‌عمل و یا انفجاری تربیت می‌کند. 
سیزده سال پیش با این امید که بتوانم در آزادی زندگی کنم مصر را ترک کردم. حالا مجبورم در وسط اروپا برای مدتی زیر پناه پلیس باشم و حتا محل زندگی خود را تغییر بدهم، فقط به این دلیل که از حق آزادی‌ِ عقیده استفاده کردم. با این حال فکر می‌کنم به ترس‌هایم نباید اشکال اغراق‌آمیز بدهم و نقش شهید را بازی کنم. من فقط بخشی از یک کشمکش هستم که با انتشار این کتاب نه آغاز می‌شود و نه پایان می‌یابد: کشمکشی بین مطلق‌گرایی و کثرت‌گرایی؛ بین خشکه‌فکری و عقل؛ بین تک‌فرهنگی و تنوع فرهنگی. این کشمکش البته محدود به اسلام نیست. 

هیچ نظری موجود نیست: