آیا انقلاب اکتبر به تاریخ پیوسته است؟
اگر منظور از "پیوستن انقلاب اکتبر به تاریخ" آن است که این انقلاب را باید به بایگانی تاریخ سپرد، پاسخ منفی است. انقلاب اکتبر نه به دیروز که به فردای بشر تعلق دارد، به این معنا که این انقلاب سرآغاز عصر جدیدی است که با اعمال قدرت سیاسی طبقهی کارگر در مقیاس جهانی در سطوح و اشکال گوناگون مشخص میشود. تا پیش از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، تصمیمگیری دربارهی جنگ و صلح، ملک طلق قیصرها، تزارها، پادشاهان، امرای ارتش و طبقات حاکم صاحب سرمایه و زمین بود. طبقات "پایینی" جامعه بالاخص دهقانها عموماً به پیروی از این یا آن گروه "بالایی" نقش گوشت دم توپ و سربازان فرمانبردار پیشوایان را ایفاء میکردند. از هنگام برگزاری کنگرههای کینتال و زیمروالد، جناح انقلابی بینالملل دوم سوسیالیست، با طرح شعار تبدیل "جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی" در صورت پدیداری یک جنگ جهانگیر، نقش سیاستگزار طبقهی کارگر را در مقیاس بینالمللی اعلام داشت. بیانیههای صادرهی نشستهای بزرگ احزاب سوسیال دموکرات به طبقات حاکمه یادآور میشد که کارگران را به راحتی نمیتوان گوشت دم توپ امپراتوران، اربابان و کشیشان کرد. طبقهی کارگری که در جنگ مسلح میشود، قادر است سرنوشت جنگ را به سود خود رقم زند. این درس را نخستین بار کمون پاریس در 1871 به ژنرال گالیفه، تییرس و مدعیان تاج و تخت و امپراتوری فرانسه داده بود. کموناردها به نام مقابله با حکومتِ "خیانت ملی" آماده شدند تا بورژوازی فرانسه را به هنگام مقابله با ارتش پروس از قدرت به زیر بکشند و حکومت ولو موقت خود را برپا سازند. انقلاب اکتبر، تکرار این رویداد در ابعادی جهانی بود. راست است که بخش عمدهای از سوسیال دموکراسی به قطعنامههای کینتال و زیمروالد پُشت کرد و برخلاف ژان ژورس، اسپارتاکیستها و بلشویکها به نام "وطنپرستی" در جنگ شرکت کرد؛ اما حتا همین سردمداران سوسیال دموکراسی حامی جنگ از نوسکه و شایدمان گرفته تا ابرت و للوید جرج به نام طبقهی کارگر قدرت را در بسیاری از کشورهای اروپا به دست گرفتند. تنها بلشویکها نبودند که در روسیه قدرت را به دست گرفتند؛ جریانهای دیگری از بینالملل دوم نیز بودند که در آن برش تاریخی به سر کار آمدند. نه تنها در مجارستان قدرت به شکل مسالمتآمیزی به سوسیالیستهای انقلابی منتقل شد، که در آلمان نیز جمهوری وایمار و در انگلستان، حزب کارگر نفوذ بیسابقهای یافتند. طبقهی کارگر که از پایان ربع آخر قرن نوزدهم، احزاب تودهای، مطبوعات کارگری، اتحادیهها و تعاونیهای خود را تشکیل و توسعه داده بود، اکنون به مرحلهای از قدرت سیاسی دست یافته بود که میتوانست از راه رایشتاک، مجالس ملی، شهرداریها و حکومتهای محلی به سوی تصرف قدرت سیاسی گام بردارد. این به روشنی سرآغاز عصر تازهای بود که با مداخلهی طبقهی کارگر در قدرت سیاسی مشخص میشود و طرح عملی مسئلهی گذار به سوسیالیزم.
دومین مشخصهی این عصر جدید نقش کارگران و دهقانان در به انجام رساندن آن رشته وظایفِ معوقهی انقلاب بورژوا دموکراتیک است که بورژوازی از انجام آنها طفره میرفت یا به کلی از آن سر بازمیزد. به مثل، برقراری صلح و واگذاری زمین به دهقانان، نه به دست حکومت کرنسکی، بلکه به وسیلهی بلشویکها به انجام رسید.
تا قبل از انقلاب اکتبر، نه تنها منشویکها بلکه اکثریت بلشویکها بر این باور بودند که انقلاب بورژوا دموکراتیک ناگزیر باید به رهبری بورژوازی به انجام رسد و اجرای اصلاحات دموکراتیک به دست این طبقه تحقق مییابد. انقلاب روسیه نشان داد که طبقهی کارگر نه تنها باید برای خواستههای ویژهی سوسیالیستی خود پیکار کند، بلکه همچنین باتوجه به ناتوانی، تردید و تزلزل بورژوازی در انجام اصلاحات بورژوا دموکراتیک میتواند رهبری انجام اصلاحات دموکراتیک را در اتحاد با دهقانان به عهده گیرد. به این اعتبار، انقلاب اکتبر تنها مبشّر عصر تازهای در باختر نبود. این انقلاب مشعل بیداری خاور نیز شد و مسئلهی انجام اصلاحات بورژوا دموکراتیک را به اتکای طبقات پایینی، به ویژه دهقانان و کارگران مطرح کرد. بدینسان انقلاب نه تنها در متروپل، بلکه در مستعمرات نیز فعلیت یافت.
سومین مشخصهی انقلاب اکتبر که نشان از آغاز عصر جدید داشت، بنیان نهادن گونهای قدرت شورایی بود. این قدرت نوین که از هنگام انقلاب 1905 روسیه با مشارکت گستردهی تودهای به منصهی ظهور رسیده بود و در انقلاب فوریه 1917 نیز شالودهی قدرت دوگانه را پیریخت و سرانجام با احراز اکثریتِ بلشویکها در کنگرهی دوم شوراها (اکتبر 1917) بر قیام کارگران، ملوانان و دهقانان پتروگراد مُهر تأیید زد، همان مختصات عمومی را داشت که کمون پاریس 1871 از آن برخوردار بود: دموکراسی مستقیم، حق فراخوانی کلیهی نمایندگان توسط انتخاب کنندگان، تلفیق قوهی مقننه و قوهی مجریه، گسترش دموکراسی سیاسی به سپهر اقتصادی و اجتماعی.
انتقاد از محدودیتهای دموکراسی پارلمانی و لزوم گذار به گونهای قدرت شورایی یا دموکراسی مستقیم، همچنان مسئلهی مرکزی عصر ما را تشکیل میدهد و در پایهریزی کلیهی نهادهای سیاسی منطقهای و جهانی همچون اتحادیهی اروپا موضوع مشاجرههای بسیار است. به واقع انقلاب اکتبر با گشودن عصر سیاستگذاری طبقهی کارگر و دهقانان یا "طبقات پایینی" زمینلرزهای واقعی در کل ارکان تاکنونی سیاستگزاری جهانی پدید آورد. پایههای گذار از "دولت جنگ" (Warfare state) به "دولت رفاه" (Welfare state) یا به رسمیت شناختن حق "شهروندی اجتماعی" در جامعههای سرمایهداری پیشرفته، در واکنش به همین بیداری و زمینلرزهی "پایینیها" بود. "ده روزی که دنیا را لرزاند"، چنان تغییر و جابهجایی برای طبقات "نامرئی" و نادیده گرفته شدهی جامعه به بارآورد که به بیداری و قیام کل گروههای دربند، محروم و دگرخواه انجامید. نه تنها واگذاری استقلال فنلاند و لهستان از جانب حکومت نوپای شوروی، بلکه حق رأی برای زنان، کوتاه کردن دست کلیسا از امور زناشویی (از جمله ازدواج و طلاق)، قانونی کردن سقط جنین و تدوین قانون خانواده که زن و مرد را دارای حقوق یک سره مساوی میکرد و در اروپای آن زمان منحصر به فرد بود (۱۹۱۸)، حقوق مساوی زنان و مردان در قانون اساسی شوروی در مصوبهی سال 1920، شرکت زنان در ارتش سرخ و نیز در حکومت شوروی (الکساندرا کولونتای کمیسر یا وزیر بهداشت بود و نخستین زن سفیر در جهان) ایجاد دایره امور زنان کمیته مرکزی در سال ۱۹۱۹ که در تمام سلسله مراتب حزبی نمایندگی داشت (اینسا آرماند) برخی از علائم دیگر این ارادهی معطوف به تغییر بنیادین جامعه و مناسبات قدرت بود.1 همین سمتگیری جدید در به رسمیت شناختن همجنسگرایی و دگرباشی نیز دیده شد.2 انقلاب اکتبر تنها پیامآور صلح، نان و زمین در بحبوحهی جنگ جهانی اول نبود، بلکه مبشّر رفع همه گونه تبعیض بود و آزادی اندیشه و قلم و تشکل.
آیا بلشویکها این انقلاب را به روسیه تحمیل کردند؟ ادامهی انقلاب دموکراتیک روسیه میتوانست به پایان جنگ و برقراری صلح بیانجامد؟
میدانیم که انقلاب فوریه ۱۹۱۷ روسیه، فرزند جنگ بود. جنگِ جهانگیر ویرانگری که سه سال آزگار اروپا را در خود پیچاند، زندگی مردم را به نابودی کشاند و برای نخستین بار جنبشهای صلحخواهی پدید آورد که دنیای کهن را برنمیتابیدند، نظم سرمایهداری را سبب جنگ میدانستند و سیاست و اقتصادی نو میخواستند. «ضعیفترین حلقهی» قدرتهای بزرگِ جنگجوی جهان، امپراتوری روسیهی تزاری بود که بیاعتناء به بیزاری فرودستان از جنگ و پیامدهای هولناک آن برای کل کشور، هست و نیست جامعه را به کام دیو کشورگشا فرومیریخت. این امپراتوری که سومین کشور بزرگ جهان آن روزگاران بود و ۱۶۵ میلیون تن را در خود جای داده بود و از پیشرفتهترین تا واپسماندهترین ملتها و قومها را زیر نگین خود داشت، بین سالهای ۱۹۱۷- ۱۹۱۴ نابسامان گشت و شیرازهاش از هم گسست. هزینههای سرسامآور جنگی که روزانه صدها نفر را به خاک و خون میکشید، فساد و بیکفایتی حکومت در مدیریتِ اقتصاد و ترابری کشور، ورشکستگی اقتصادی دولت، کمبود و نبود نیازهای همگانی، افزایش دمافزون بهایِ کالاها ... سرانجام کاسهی صبر مزد و حقوقبگیران را لبریز کرد. انفجار اجتماعی، در روز هشت مارس (روز جهانی زن) به واقعیت پیوست. اعتصاب و راهپیمایی زنان کارگر کارخانههای نساجی پایتخت- پتروگراد -که خلافِ رهنمود حزبهای مخالفِ حکومت و از آن میان بلشویکها پای گرفت،3 جیرهبندی نان را هدف گرفت و این، همدلی و همراهی گستردهی فرودستان این شهر دو میلیون و هفتصد هزار نفره را به بار آورد. اعتصابِ عمومی و نیز چهار روز پیاپی جُنبوجوشهای مردمی و شورشهای نان، راهپیماییها و تظاهراتی که خواستِ محوریشان برکناری تزار از قدرت بود، آغاز پایان یکی از مستبدترین قدرتهای قاره بود. سرپیچی سربازان از دستور فرماندهان در شلیک به راهپیمایان، و سپس اعلام همبستگی فوج قزاق که وفادارترین نیروی ارتش به تزار بود، فروپاشی قدرت سیاسی و فروریزی دستگاه اداری را به همراه داشت. ۱۵ مارس (۲۳ فوریه) ۱۹۱۷، 4 نیکلای دوم سرانجام به کنارهگیری از سلطنت تن داد و قدرت را به دولت موقت سپرد تا مجلس موسسان برپا سازد. مردم و بهویژه فرودستان اما برافتادن تزار را نشان برقراری آزادی، برابری و دموکراسی مستقیم دانستند و به دولت موقت که ائتلافی بود از حزبهای بورژوایی کادت و اکتبریستها و چند نمایندهی پیشین دوما، میدان زیادی ندادند.5 هم از این رو در هر کجای آن سرزمین پهناور، شوراهاـ این رهآورد بزرگ انقلاب ۱۹۰۵ روسیه و نماد خودگردانی مردمی- چون قارچ رویدند، سیاست ورزیدند، سیاستهایشان را به اجراء گذاشتند و کارها را به دست گرفتند؛ در شهر و روستا، کارخانه و کشتزار، ادارهی دولتی و یکان ارتش، دانشگاه و آموزشگاه، بیمارستان و آسایشگاه و و و. 6
در فضای سیاسی باز و آزاد که در پی انقلابِ فوریه پدید آمد، حزبهای سیاسی مخالف و منتقدِ استبداد تزاری توانستند زندگی پنهان و نیمه پنهان را رها کنند و به میدان سیاست روز پای نهند؛ با همهی توش و توانشان. نیرومندترین این حزبها، منشویکها بودند و سوسیالیستهای انقلابی که هر دو پشتیبان دولت موقت بورژوا لیبرال بودند و پیشبرندهی سیاستی که آن دولت نسبت به جنگ پیش گرفته بود. این دو حزب در کمیته اجرائیه مرکزی شوراهای سراسری روسیه نیز اکثریت داشتند. بلشویکها تا پیش از بازگشتِ لنین از تبعید، حزبی کوچک بودند که حتا در میان کارگران و سربازان نفوذ چندانی نداشتند. سیاستِ «بلشویکهای معتدل» به رهبری کامانف که خواستار آشتی با منشویکها بود، در شکلیابی این توازن قوا بیتأثیر نبود. با بازگشتِ لنین و سایر رهبران انقلابی از تبعید بود که آرایش سیاسی رو به دگرگونی گذاشت؛ چه در درون حزب بلشویک و چه در شوراهای سراسر روسیهی آزاد. لنین در روز ۱۷ آوریل ۱۹۱۷، یک روز پس از تبعید ده سالهاش به سویس و در فردای بازگشتش به پتروگراد از راه آلمان و فنلاند، در سخنرانی برای همحزبیهایش، پایان جنگ و برقراری صلح را پُر اهمیتترین خواستِ مردمان روسیه دانست و هرگونه حمایت از دولت موقت و ادامهی جنگ امپریالیستی تاراجگر را اشتباهی مرگبار خواند. او شوراها را ستود و هدف حزب را انتقال «همهی قدرت به دست شوراها» نمود که به دیدهی او شکل جنینی «جمهور نمایندگان شوراهای کارگران، کشاورزان مزدگیر و دهقانان» بودند. او حزب را از مسلح کردن زودرس کارگران، دهقانان و تهیدستان برحذر داشت و بر این نکته انگشت گذاشت که مادام که تودهها از دولت موقت به کلی نگسستهاند، وظیفهی اصلی حزب روشنگری نسبت به فریبکاریهای دولت موقت است و آگاه کردن فرودستان به این واقعیت که «دولت کاپیتالیستی» توانایی پایان دادن به جنگ امپریالیستی و برآوردن صلحی دموکراتیک را ندارد و تنها شوراها هستند که میتوانند «نان و صلح و آزادی» را به همگان ارزانی دارند.7 پافشاری بر این مشی سیاسی و شعار دقیق مبارزاتی که چکیدهی خواستِ اکثریت بزرگ جامعه بود، سبب روی آوردن خیل کارگران، تهیدستان، سربازان، ملوانان و دهقانان، و نیز روشنفکران به بلشویکها شد. حزب بلشویک که در مارس ۱۹۱۷ بیش از چند هزار عضو در سرتاسر کشور نداشت، در آغاز تابستان آن سال که دنیا را لرزاند، بیش از ۲۵۰ هزار تن عضو در صفوف خود داشت که بسیاریشان از رهبران و کنشگران شوراها بودند؛8 در میانشان جناح چپ سوسیالیتهای انقلابی به رهبری اسپیریدونوا، و کارلین که مصادرهی زمینهای بزرگ مالکین را در سرلوحهی کار داشتند؛9 نیز سوسیالیستهای متحد انترناسیونالیست که روشنفکران پیشرو را نمایندگی میکردند و چهرههای برجستهای چون ماکسیم گورکی را در میان خود داشتند؛ 10 و نیز کسانی چون لئون تروتسکی که رهبر برجستهی شورای سنپترزبورگ سال ۱۹۰۵ بود و در فن سخنوری آوازهای جهانی داشت. اینها گرچه با استراتژی انقلابی سوسیالیستی با لنین همپیمان بودند، اما همیشه در مسائل تاکتیکی با او همداستان نبودند و گاه اختلافهای جدی پیدا میکردند که در کنفرانسهای حزبی و نشستهای کمیتهی مرکزی آزادانه بیان میشد و در بسیار وقتها سبب واپسنشینیهای لنین و تغییر و تعدیل پیشنهادهای وی میشد11. باور بلشویکها به دموکراسی درون حزبی تا آنجا بود که کمیتهی مرکزی حزب بلشویک همهی کمیتهها و سازمانهای محلی خود را آزاد گذاشت تا با تحلیل مشخص از شرایط مشخص، دست به عمل زنند و سیاستی برگزینند که پاسخگوی وضعیتی باشد که در آن میزینند و میرزمند. این نکتهی ظریف و کارساز را الکساندر رابینویچ، پژوهشگر سرشناس آمریکایی و کارشناس برجستهی انقلاب اکتبر چنین بیان داشته است:
«پژوهشهای من بیانگر این واقعیت است که نرمش نسبی حزب و نیز پاسخگوییاش به روحیهی حاکم بر اجتماع به همان میزان در پیروزی نهایی بلشویکها نقش داشت که نظم انقلابی، وحدت سازمانی و فرمانبرداری از لنین.12» این نکته را اریک هابسبام به شکل دیگری به زبان آورده است. «... سرمایهی واقعی لنین و بلشویکها، توانایی آنها در درک خواستههای مردم بود.13» و این درست برخلاف روحیهی حاکم بر دولت موقت بود که پیوسته زمان برگزاری انتخاباتِ مجلس موسسان را جابهجا میکرد، از برپایی این مجلس سربازمیزد، آشکارا بر طبل جنگ و «دفاع از میهن» میکوبید و با وعده و وعید از کنار قحطی، گرانی و بیچیزی مردم میگذشت. این همه فرایند گسستِ فرودستان از دولت موقت را شتابی تازه بخشید و ترک خدمتِ سربازان از پادگانها و نافرمانی ملوانان را به اوج رسانید. از ۲۰ آوریل، مرگ بر دولت موقت، مرگ بر جنگطلبان و الحاقگریان شعاری همگانی شد. کنارهگیری شماری از وزیران و برگماری برخی از رهبران منشویک (تسرتلی) و سوسیالیستهای انقلابی معتدل به وزارت و ریاست دولت (آلکساندر چرنفسکی، ویکتور چرنف، الکسی پشیکونف، پاول پریورسف و دیگران)، جدایی مردم از دولت موقت را قطعیت بخشید و جایگاه بلشویکها را چون تنها حزب پیگیر و راستین اوپوزیسیون، استوارتر از پیش کرد. ممنوع کردن راهپیمایی و اکسیونهای اعتراضی در برابر دولت و در اعتراض به ادامهی جنگ، بازگرداندن حکم اعدام، بازداشتِ شماری از رهبران و کنُشگران بلشویک (تروتسکی، کولنتای، کامانف) و مخفی شدن لنین و زینوویف، بیش از پیش بر شرارههای خشم مردم دامن زد14. در ۱۸ ژوئن، چهار صد هزار نفر خیابانهای پتروگراد را درنوردیدند و شعارهایی چون مرگ بر ده وزیر کاپیتالیست، مرگ بر سیاستهای تهاجمی، همهی قدرت به شوراها سردادند15. این نمایش قدرت، تضادهای درون دولت موقت را فاش ساخت و سبب آن گشت که ژنرال لاور کورنلیف که از سوی رئیس دولت موقتِ بازسازی شده (کرنسکی) به سمت فرماندهی کل نیروهای مسلح گمارده شده بود در روز ۱۶ اوت دست به کودتا زند. ایستادگی هشیارانه و دلیرانهی حزب بلشویک در برابر این کودتا و رزمندگی بلشویکها در خفه کردن این توطئه که در چشم مردم تدبیری برای درهم شکستن انقلاب بود و بازگرداندن رومانفها به اریکهی سلطنت، بر اعتبار و منزلت حزب بلشویک بیش از بیش افزود؛ نیز به فراگیر شدن شعار «نان و صلح و آزادی» و اوجگیری جنبش صلحخواهی. با این همه دولت کرنسکی خشمناک از تودهها و هراسان از انقلاب به سوی دولتهای امپریالیستی روی گرداند. پخش خبر تبانی کرنسکی و دولتهای امپریالیستی برای تهاجمی تازه به ارتش آلمان، زمینهساز قیام گارگران، تهیدستان، سربازان، ملوانان و روشنفکران بر دولت موقت شد و پیروزی نخستین انقلاب برنامهریزی شدهی جهان.برداشتِ الکساندر رابینوویچ از انقلاب اکتبر بازگفتنیست:
«در حالی که بسیاری از دانشپژوهان غربی این رویداد را یا تصادفی تاریخی پنداشتهاند یا که بیشتر پیآیند کودتایی خوب اجراء شده دانستهاند که بری از حمایت معنادار مردمی بود، من بر این باورم که بیان جامع قدرتگیری بلشویکها از چنین تفسیرهایی، بسی بیشتر پیچیده است. بررسی آرمانها و آرزوهای کارگران کارخانهها، سربازان و ملوانها آنگونه که در سندهای امروزین بازتاب یافته است، به من نشان میدهد که این دلنگرانیها با برنامهی سیاسی، اقتصادی و اصلاحات اجتماعی که از سوی بلشویکها پیش کشیده شد، به شکلی تنگاتنگ سازگارند؛ آن هم درست در زمانی که دیگر احزاب سیاسی به صورتی گسترهی اعتبار خود را از دست داده بودند؛ به دلیل درماندگیشان در پافشاری لازم برای تغییرات داخلی معنادار و پایان فوری مشارکت روسیه در جنگ. نتیجه آنکه در اکتبر، هدفهای بلشویکها، آنچنان که مردم آن را میفهمیدند، از پشتیبانی مردمی نیرومندی برخوردار بود.» 16
بدینسان چگونه میتوان بیان داشت که بلشویکها انقلاب اکتبر را به روسیه تحمیل کردند و چه نشانهای در دست است که نشان دهد دولت بورژوا دموکراتیک برآمده از انقلاب فوریه توان آن را داشت که جنگ را پایان دهد و صلحی دموکراتیک برقرار سازد.
میتوان فرجام دیگری را به جز آنچه در اتحاد شوروی اتفاق افتاد برای انقلاب اکتبر قابل تصور دانست؟ آیا تروتسکی حق داشت که بر انقلاب مداوم و جهانی پافشاری کرد؟
آری میتوان فرجام دیگری را برای اتحاد شوروری متصور شد؛ برخلاف ادعای استالین مبنی بر امکان استقرار "سوسیالیزم در یک کشور". و همین جا باید گفت که تروتسکی تنها کسی نبود که بر انقلاب مداوم و جهانی پافشاری داشت.
به هنگام انقلاب اکتبر، هیچیک از گرایشهای سوسیالیستی، یعنی نه تنها بلشویکها و منشویکها بلکه اسـارهای چپ نیز به ساختمان سوسیالیزم در یک کشور باور نداشتند. مدتها پس از انقلاب اکتبر و به ویژه پس از مرگ لنین بود (۱۹۲۴) و در سالهای 1927 ـ 1926 که این تز توسط استالین تدوین شد. مطابق اندیشههای مارکس و انگلس در «نقد برنامهی گوتا» سوسیالیزم مرحلهی گذار از سرمایهداری به کمونیزم محسوب میشد. از این منظر، شرایط مادی انقلاب سوسیالیستی در کشورهای پیشرفتهتر سرمایهداری، به ویژه آلمان مهیا بود. در حالی که روسیه به دلیل مجموعهای از عوامل، و مشخصاً بروز جنگ جهانی اول بیآنکه از شالودههای مادی و اقتصادی به فرجام رساندن انقلاب سوسیالیستی برخوردار باشد، از شرایط سیاسی چنین انقلابی برخوردار بود. از این رو پروژهی بلشویکها در اکتبر 1917 عبارت بود از آغاز انقلاب سوسیالیستی در روسیه همچون پیشدرآمد انقلاب جهانی! انقلابی که باید در آلمان و سپس دیگر کشورهای اروپایی تداوم مییافت. بدون پیروزی انقلاب در کشورهای اروپایی، ساختمان سوسیالیزم در کشور پهناور بیشوکم عقبماندهای چون روسیه ممکن نبود. نخستین شق یا مطلوبترین شقی که به گمان بلشویکها میتوانست سرنوشت انقلاب اکتبر را رقم زند، همین تداوم انقلاب در مقیاس جهانی و به ویژه در آلمان بود و این میتوانست گذار روسیه از سرمایهداری به سوسیالیزم را امکانپذیر سازد. انقلاب کارگری اما در آلمان سالهای ۱۹۱۸ تا 1921 به وقوع نپیوست. اسارهای چپ، بلشویکها و از آن میان تروتسکی و لنین را مسئول این امر میپنداشتند؛ چرا که به گمان آنان انعقاد صلح جداگانه با آلمانها یا صلح برست لیتوفسک موجبات فروکش انقلاب کارگری را فراهم آورده بود. آنان انقلاب اروپا را مهمتر از بقای قدرت شوراها تلقی میکردند و رهبران بلشویک را "خائنین به انقلاب کارگری" یا "نمایندگان امپریالیزم آلمان" مینامیدند. پس به فرمان ماریا اسپیری دونووا (Maria Spiridonova)، اسـارهای چپتر به ترور رهبران بلشویک دست زدند و از آنجا که یک سوم اعضای کنگرهی شوراها را در اختیار داشتند، در تاریخ 6 ژوئیه 1918 به دستگیری رهبران چکا اقدام ورزیدند و در همان تاریخ سفیر آلمان در مسکو، کنت ویلهلم فون میرباخ، را به قتل رساندند. قتل رهبران اسپارتاکیستها، روزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنخت، در آلمان و ناپختگی شرایط سیاسی یپروزی انقلاب کارگری در آن کشور، چشمانداز تداوم انقلاب جهانی در آتیهی نزدیک را تضعیف کرد. با این همه پیروزی بلشویکها در جنگ داخلی 1921ـ 1918 بر سفیدها به رهبری ژنرالهای چون یوذنیچ، دنیکین و ورانگل که از حمایت چهارده دولت امپریالیستی بهرهمند بودند، پیروزی نظامیـسیاسی بلشویکها را محرز ساخت. علیرغم این پیروزی، بخش اعظم کارگران پیشرو روسیه که در جنگ داخلی در صف مقذم رویارویی با سفیدها قرار داشتند، از بین رفتند. به دیگر سخن، پیروزی در جنگ داخلی به بهای نابودی پایهی طبقاتی حکومت کارگری و انهدام اقتصادی روسیه به دست آمد. در چنین شرایطی احتمال پیروزی شق مطلوب، یا تداوم انقلاب جهانی و گذر به سوسیالیزم، تضعیف گشت و دو گزینهی دیگر در برابر انقلاب اکتبر پدیدار شد:
1) گزینهی نخست عبارت بود از بازگشت انقلاب اکتبر به محدودههای پیروزی یک انقلاب بورژوا دموکراتیک یا اجرای آنچه در برنامهی بلشویکها "برنامهی حداقل" خوانده میشد. یادآوری این نکته بیفایده نیست که لنین این احتمال را نادیده نمیانگاشت و تا سال 1919 بر حفظ برنامهی حداقل بلشویکها پافشاری داشت. طرح نپ (NEP) یا سرمایهداری دولتی از جانب لنین در سال 1921 بیان این عقبنشینی بود. با این حال بلشویکها بر این باور بودند که عقبنشینی در حوزهی اقتصادی باید با تمرکز قدرت سیاسی در دست بلشویکها توأم گردد تا پس از یک دورهی تنفس موقت و آغاز مجدد انقلاب جهانی، گذار به سوی سوسیالیزم تداوم یابد. به باور ما، دیدگاه نیکلای بوخارین مبنی بر تداوم نپ و به سرانجام رساندن اصلاحات بورژوا دموکراتیک، با واقعیات کشور پهناور روسیهی آن روز، سازگاری بیشتری داشت. اما این مسیر تنها نمیتوانست در محدودهی اقتصادی برجای ماند. به لحاظ سیاسی، شوراهای کارگری، سربازی و دهقانی پس از جنگ داخلی، بیشتر جنبهی تشریفاتی داشتند و به کمیتههای اعمال نفوذ کمیساریاهای نظامی ـ اداری تقلیل یافته بود. به موازات این دگردیسی، شعار تلفیق قوهی مقننه و مجریه، به افزایش اقتدار استبداد روسی یا آسیایی یاری رساند و برعکس تفکیک این قوا عوامل دموکراتیک را تقویت مینمود. دورهی نظام شوراها در روسیه به پایان رسیده بود و در چنین وضعیتی مناسبترین شق برقراری مجدد مجلس موسسان، تضمین پلورالیزم سیاسی، آزادی انتخابات و استقرار یک جمهوری دموکراتیک طراز نوین بود. ایجاد یک نظام دموکراتیک بورژوایی پیشرفته که حقوق سندیکاها و اتحادیههای کارگری مستقل را از دولت پاس میداشت و شرایط را برای برقراری قراردادهای جمعی و مشارکت کارگری در سطح کشور آماده میساخت، میتوانست روسیه را به اولین کشور پیشگام ''دولت رفاه" در چهارچوب یک نظام سرمایهداری فرارویاند. دریغا که این مسیر که پس از شق مطلوب گذار به سوسیالیزم، دومین گزین محتمل برای روسیه را رقم میزد، به نام "ساختمان سوسالیزم در یک کشور" عقیم ماند.
2) شق سوم عبارت بود از در پیش گرفتن مسیر صنعتی کردن روسیه از طریق "راه رشد غیرسرمایهداری". این راه مسیر تازه و ناشناختهای در تاریخ جهان بود که پس از استحالهی انقلاب اکتبر در دورهی استالینیزم-یعنی در دههی سی میلادی- و پس از تصفیههای بزرگ درون حزب بلشویک و کشتار کلیهی رهبران و کنشگران طراز اول آن حزب، قطعیت یافت. "راه رشد غیرسرمایهداری" یک نیمه فرماسیون در حال گذار اقتصادیـاجتماعی است که با تسلط مالکیت دولتی، شیوهی هماهنگی بوروکراتیک و اقتدار بیچون و چرای کاستِ حزب کمونیست مشخص میشود. رودولف بارو (Rudolf Bahro) از زمرهی اولین کسانیست که در پایانهی دههی هفتاد میلادی دربارهی چنین نظامی رسالهای نگاشت17. این نظام را که برخی آنرا "سوسیالیزم دولتی" نامیدهاند، نه فراتر از سرمایهداری ("پسا سرمایهداری" به گمان هاری مگداف و پل سوئیزی)18 است و نه گونهای از نظام سرمایهداری دولتی (شارل بتلهایم، برنارد شاواتنس و ژاک ساپیر)19. این نیمه فرماسیون را میتوان در مرحلهی تحول از نظامهای پیشا سرمایهداری (فئودالیـاستعماری) به سرمایهداری طبقهبندی کرد. تحولات پس از فروپاشی دیوار برلین و دورهی پس از جنگ سرد (1991ـ1989) نشان داد که این نیمه فرماسیون در حال گذار، مسیر تحول از "راه رشد غیر سرمایهداری" را به راه رشد سرمایهداری پیمود. ظهور و تداوم این نیمه فرماسیون طی بیش از نیم قرن موید دو نکتهی مهم تاریخی است:
اول آنکه پیدایش یک فرماسیون نوین تنها محصول تحول اقتصادی نیست؛ بلکه فرآیند پیچیدهایست از آمیزش و درهم تنیدگی عوامل اقتصادی و سیاسی ـ اجتماعی. کارل مارکس این نکته را در تشریح پیدایش تاریخی نظام فئودالی اروپا خاطرنشان کرده است. به تعبیر او، پس از قیام بردگان به رهبری اسپارتاکوس نه تنها بخش اعظم بردگان منهدم شدند، بلکه طبقهی بردهدار روم نیز آنچنان تضعیف گشت که در مقابل حملهی ژرمنها که در نظام مارکی مبتنی بر روابط همبائی میزیستند ساقط شد و حاصل تلفیق و آمیزش نظام مارکی ژرمنهای غالب و نظام محتضر بردهداری رومیهای مغلوب، په یدایش فئودالیزم منجر شد که نه بردهداری بود و نه نظامی اشتراکی20. مورخین اقتصادی و اجتماعی نیز فروپاشی امپراتوری روم و پیدایش نظامهای سیاسی منقسم و در حال رقابت با یکدیگر را در اروپا یکی از شرایط رشد و اعتلای سرمایهداری در غرب دانستهاند. انقلاب اکتبر نیز با قیام بردگان شباهتهایی دارد؛ بدین معنا که اگرچه بردگان مدرن یا کارگران روسیه در جنگ داخلی پیروز شدند، اما بهای این پیروزی نابودی بخش بزرگی از بردگان آگاه بود، تا آنجا که به داوری لنین سرنوشت نظام شورایی در روسیه پس از جنگ داخلی به بقای گارد قدیمی بلشویکها در قدرت منوط شد. ضعف طبقهی کارگر از یک سو و شکست سیاسی ـ نظامی بورژواها و ملاکان از سوی دیگر، استقلال دستگاه سیاسی از طبقات اجتماعی را به همراه آورد. پیروزی جناح استالین در درگیرهای درون حزبی، و تصفیهی انبوه بلشویکهای قدیمی، قدرت بلامنازعه کاست حکومتی "کمونیستهای استالینی" بود که مجدداً به احیای سنن دیوانسالاری مستبد آسیایی ـ روسی انجامید. حاصل این امر تکوین نظام تازهای بود که نه سوسیالیستی بود (یا پسا سرمایهداری) و نه سرمایهداری (متکی بر بازار و مالکیت خصوصی). صنعتی کردن روسیه بر پایهی اقتدار دولتی و "راه رشد غیر سرمایهداری" به انجام رسید. همین الگو پس از جنگ جهانی دوم در یک رشتهی از کشورهای مستعمراتی و نیمه مستعمراتی یا رها شده از سلطهی فاشیزم، در اینجا و آنجا پاگرفت.
دوم آنکه تجربهی روسیه شوروی نشان داد که سوسیالیزم الزاماً نتیجهی ناگزیر سرمایهداری نیست. برخلاف فرمول ساده انگاشته شدهی انگلس که پیشاروی سرمایهداری دو راههی "سوسیالیزم یا بربریت" را قرار دارد، در غیاب فاجعهی جنگ و بربریت، سوسیالیزم نتیجهی اجتنابناپذیر رشد سرمایهداری نیست. اگرچه سرمایهداری زمینههای مادی سوسیالیزم را در بر دارد، اما گرایشهای دیگری را نیز در خود میپروراند و همین زمینههای مساعد نیز میتوانند بدون تلفیق با یک رشته عوامل سیاسی در جهات دیگری رشد یابند که به افزایش اقتدار و کنترل نخبگان سیاسی و اقتصادی منجر گردد. سوسیالیزم ،به باور ما، یک گزینش مطلوب جمعیست که در شرایط اقتصادی و سیاسی معینی قابلیت شکوفایی مییابد. سوسیالیزم را نباید به الغای مالکیت خصوصی فروکاست؛ که باید آن را به معنای نفی مالکیت دولتی نیز دانست.
از انقلاب اکتبر برای ما چه مانده است. احزاب و جنبشهای چپ، رابطهی خود را با این انقلاب چگونه باید تعریف کنند؟
پاسخ دقیق به این پرسش آسان نیست. به ویژه آنکه هنوز بایگانیهای دولت اتحاد جماهیر شوروی پیشین و ''حزبهای برادر" بر روی پژوهشگران گشوده نیست و هنوز نمیتوانیم دربارهی سرچشمهی کژروی و چند و چون دقیق شکلگیری مدل استالینی ساختمان سوسیالیسم به داوری بنشینیم که آمرانه بود و خودکامانه و نیز اقتصاد ـ محور. الگویی که با آموزههای مارکس و انگلس و حتا لنین، تفاوتهای بنیادین داشت21. الگویی که برای نخستین بار شالودهریز اقتصادهای دولتی شماری از ''جامعههای پسا انقلابی'' شد و به نام مارکسیسم- لنینیسم رواج یافت22. الگوییکه پیوند اندام واری با اندیشههای مارکس و انگلس دربارهی «سوسیالیسم و دوران گذار» نداشت.23
بدتر، به نام مارکسیسم و برای پیاده کردن الگوی استالینیستی ساختمان سوسیالیسم، بینالملل سوسیالیست سوم را که رهآورد جنبش کارگری بود و برآمده از رویارویی با نظام سرمایهداری، از هویت و شخصیت مستقل خود تهی ساختند و حزبهای کمونیست پر اعتبار دنیا را یا به کارگزاران خود فروکاستند یا که از میان برداشتند؛ در همان تصفیهی خونین سالهای ۱۹۳۰. (24)
وانگهی شوروی پیشین و کشورهای اروپای شرقی هنوز در وضعیتی نیستند که بتوان به بررسیهای میدانی معنادار و دامنهداری در درونشان پرداخت. آنها هنوز دورهی برزخی گذار از عصیان و ویرانگری را به بازنگری سنجشگرایانه و بازسازی مبتنی بر دیالکتیکِ گسست و پیوست، از سر نگذراندهاند. با این همه در کلیتی میتوان گفت که برخورداری شهروندان آن جامعههای پسا انقلابی از حق بهداشت رایگان، آموزش رایگان، مسکن رایگان و کارکردن – بهرغم اعمال نفوذ دائمی حزبهای کمونیستِ منحط و دستگاه بورکراسی فاسد - دستآوردی تاریخیست. دستآوردی که اگر با آزادیهای فردی، اجتماعی و سیاسی توأمان میشد، و نیز به رسمیت شناختن دگراندیشی و دگرخواهی، چه بسا اینک در جهان دیگری میزیستیم و چشماندازی دلانگیز میداشتیم.
حالا اما در آستانهی «فصلی سرد» ایستادهایم. سوسیالیسم که یک سدهی تمام، سایه به سایهی کاپیتالیسم در گسترهی گیتی ره سپرد، اینک تازگی، سرزندگی و حتا پاکدامنی خود را از کف داده است و تالی دلانگیزی برای جهان سرمایهداری قلمداد نمیشود که بیش از هر زمان با نابرابری ثروت و قدرت روبهروست، با خودکامی و ستمکاری، با گستردگی تنگدستی و مسکینی، نبود امنیت و کرامت انسانی، داد و دهش!
کاپیتالیسم هم دیگر منادی جهانی بهتر نیست و حلال مشکلهای بشر. روند رو به رشد در میان طبقهی سرمایهداران جهان به زیر پرسش بردن ارزشهای جهانشمول دوران روشننگری و واپس نشستن از حقوق بنیادین بشر است. خواهند توانست آیا مادههایی از برنامهی سوسیالیستی را که طبقهی کارگر پس از جنگ جهانگیر دوم و در اوج قدرت به سرمایهداری تحمیل کرد، واپس گیرند؟
پیکار دموکراتیک ادامه خواهد داشت؛ نیز مبارزهی طبقاتی. در این پیکار سوسیالیستها، کمونیستها، آنارشیستها و سوسیال دموکراتهای پیشین و نوین در کنار فرودستان خواهند رزمید؛ نیز جرگهها و جریانهای در حال شکلگیری که بیشترشان طرح روشنی برای آینده ندارند؛ اما رویایی انسانیتر برای فردای بشر در سر میپرورانند. برای آنها که خود را از دودهی سوسیال دموکراتهای انترناسیونالیست میدانند که ضد جنگ بودهاند، همدستی با دولتهای امپریالیستی را پُشت کردن به طبقهی کارگر و فرودستان دانستهاند و انقلاب اکتبر ۱۹۱۷را ارجمند میدارند و در پی برافکندن طرحی نو هستند، بازگشت به گذشته و ارزیابی سنجشگرایانهی ره صد ساله که با فرود آمدن لنین به ایستگاه فنلاند آغاز شد، اهمیتی سرنوشتساز دارد در پیکار دموکراتیک پیش رو. چکیدهی این بازنگری را میخواهیم از زبان یکی از درخشانترین اندیشورزان نسل جوان امروز بیاوریم.
«ما تنها با پشتیبانی یک اکثریت میتوانیم به ایستگاه فنلاند بازگردیم؛ این یکی از دلیلهایی است که سوسیالیستها از حامیان پرشور دموکراسی و پلورالیسم هستند. اما ما نمیتوانیم از دست دادن پاکدامنی سوسیالیسم را در سدهی گذشته نادیده بگیریم. ما میتوانیم نسخهی لنین و بلشویکها را به عنوان جنهای دیوانه واپس زنیم، یا که آنها را مردمانی با حسن نیت بدانیم که میکوشیدند از دل بحران، دنیایی بهتر بنا سازند. به هر رو بایست دریابیم که چگونه میتوانیم از ناکامیهای آنان پرهیز کنیم.
این پروژه مستلزم بازگشت به سوسیال دموکراسیست. نه سوسیال دموکراسی فرانسوا اولاند، بلکه سوسیال دموکراسی روزهای آغازین انترناسیونال دوم. این سوسیال دموکراسی با پایبندی به جامعهی مدنی آزاد همراه است؛ به ویژه برای صداهای مخالف. نیاز به بررسی و بازبینی بنیادین ترازنامهی قدرت و دیدی نسبت به گذار به سوسیالیسم که ایجاب نمیکند به «سال صفر» بازگردیم و از اکنونمان بگسلیم.
ایستگاه فنلاند قرن بیست و یکم ما بهشت نیست. ممکن است احساس دلشکستگی و درماندگی کنید. اما آنجا جا برای بسیارانی از پاافتادگان کنونی مکانیست برای آفرینش دنیایی نو.25»
16 اکتبر 2014
----------------------
1- Duby Georges- Michelle Perrot, Histoire des Femmes en Occident, Perrin 2002, 327-324
2- Dan Healey. Homosexual Desire in Revolutionary Russia, The University Chicago Press, Chicago, P 102
3- Trotsky Leon, The History of Russian Revolution, Sphere Books Limited, London,1967, Page 109
4- تقویم روسیه تزاری ، تقویم ژولین (Julian) بود که ۱۳ روز از تقویم گریگورین که در سایر کشورهای مسیحی یا غربی به کار گرفته میشد، پس افتاده بود. با انقلاب اکتبر بود که تقویم روسی و نیز رسمالخط روسی پیراسته شد.
5- Hobsbawm Eric, The Age of Extreems, Pantheon Books, New York, 1994, P 60
6- Reed John, Ten Days that Shook the World, Boni & Liverright, USA, 1919, P xxi
7- Lenin VI, The Tasks of the Proleteriat in the Present Revolution, Collected Works, Volume 24, Progress Publishers, 1974, PP21-26
8- Hobsbawm Eric, P61
9- Reed John, xvii
10- Reed John, xvii
11- Rabinowitch Alexander, The Bolsheviks Come to Power, W.W. Northon & Company, New York. P xxiv - xxv
12- Rabinowitch Alexander,xxi
13- Hobsbawm Eric, p 61
14- Reed John, p 5
15- Rabinowitch Alexander, xvii
16- Rabinowitch Alexander, xvii
17- Bahro, Rudolf, 1978, The Alternative in Eastern Europe, New Left Books /verso.
18- Magdoff, Harry, 2002, “Creating a Just Society: Lessons from Planning in the U.S.S.R. & the U.S.” (interviewed by Huck Gutman), Monthly Review, 54 (5), October, 1-22.
Sweezy, Paul, 1980, Post-Revolutionary Society: Essays, New York, Monthly Review Press.
Sweezy, Paul, 1985, “Questions on Transition to Socialism,” Studies in Political Economy, Numero 18, pp. 9-12.
19- Bettelheim, Charles, 1974, Les luttes de classe en URSS, de 1917-1923, Paris, Seuil/Maspero.
Chavance, Bernard, 1980, Le capital socialiste, histoire critique de l’économie politique du socialisme, Paris, Le Sycomore.
Sapir, Jacques, 1989, L’économie mobilisée, Paris, La Découverte.
20- Marx, Karl, Pre-Capitalist Economic Formations,with an introduction by Eric Hobsbawm, International publishers, New York, 1975
21- Karl Marx, Critique of the Gotha Program, International Publisheres 1966
22- Paul Sweezy, Post Revolutionary Society, Monthly Review Press, New York, 1980
23- Paul Sweezy, Nature of Soviet Society, part ii, Monthly Review, January 1975, pp1-15
24- روی مدودف، در دادگاه تاریخ، برگردان به فارسی منوچهر هزارخانی، انتشارات خوارزمی، ۱۳۶۰
25- سوکارا باهسکار، بازگشت به آینده از راه ایستگاه فنلاند، نیویورک تایمز، ۳ ژوئیه ۲۰۱۷
اگر منظور از "پیوستن انقلاب اکتبر به تاریخ" آن است که این انقلاب را باید به بایگانی تاریخ سپرد، پاسخ منفی است. انقلاب اکتبر نه به دیروز که به فردای بشر تعلق دارد، به این معنا که این انقلاب سرآغاز عصر جدیدی است که با اعمال قدرت سیاسی طبقهی کارگر در مقیاس جهانی در سطوح و اشکال گوناگون مشخص میشود. تا پیش از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، تصمیمگیری دربارهی جنگ و صلح، ملک طلق قیصرها، تزارها، پادشاهان، امرای ارتش و طبقات حاکم صاحب سرمایه و زمین بود. طبقات "پایینی" جامعه بالاخص دهقانها عموماً به پیروی از این یا آن گروه "بالایی" نقش گوشت دم توپ و سربازان فرمانبردار پیشوایان را ایفاء میکردند. از هنگام برگزاری کنگرههای کینتال و زیمروالد، جناح انقلابی بینالملل دوم سوسیالیست، با طرح شعار تبدیل "جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی" در صورت پدیداری یک جنگ جهانگیر، نقش سیاستگزار طبقهی کارگر را در مقیاس بینالمللی اعلام داشت. بیانیههای صادرهی نشستهای بزرگ احزاب سوسیال دموکرات به طبقات حاکمه یادآور میشد که کارگران را به راحتی نمیتوان گوشت دم توپ امپراتوران، اربابان و کشیشان کرد. طبقهی کارگری که در جنگ مسلح میشود، قادر است سرنوشت جنگ را به سود خود رقم زند. این درس را نخستین بار کمون پاریس در 1871 به ژنرال گالیفه، تییرس و مدعیان تاج و تخت و امپراتوری فرانسه داده بود. کموناردها به نام مقابله با حکومتِ "خیانت ملی" آماده شدند تا بورژوازی فرانسه را به هنگام مقابله با ارتش پروس از قدرت به زیر بکشند و حکومت ولو موقت خود را برپا سازند. انقلاب اکتبر، تکرار این رویداد در ابعادی جهانی بود. راست است که بخش عمدهای از سوسیال دموکراسی به قطعنامههای کینتال و زیمروالد پُشت کرد و برخلاف ژان ژورس، اسپارتاکیستها و بلشویکها به نام "وطنپرستی" در جنگ شرکت کرد؛ اما حتا همین سردمداران سوسیال دموکراسی حامی جنگ از نوسکه و شایدمان گرفته تا ابرت و للوید جرج به نام طبقهی کارگر قدرت را در بسیاری از کشورهای اروپا به دست گرفتند. تنها بلشویکها نبودند که در روسیه قدرت را به دست گرفتند؛ جریانهای دیگری از بینالملل دوم نیز بودند که در آن برش تاریخی به سر کار آمدند. نه تنها در مجارستان قدرت به شکل مسالمتآمیزی به سوسیالیستهای انقلابی منتقل شد، که در آلمان نیز جمهوری وایمار و در انگلستان، حزب کارگر نفوذ بیسابقهای یافتند. طبقهی کارگر که از پایان ربع آخر قرن نوزدهم، احزاب تودهای، مطبوعات کارگری، اتحادیهها و تعاونیهای خود را تشکیل و توسعه داده بود، اکنون به مرحلهای از قدرت سیاسی دست یافته بود که میتوانست از راه رایشتاک، مجالس ملی، شهرداریها و حکومتهای محلی به سوی تصرف قدرت سیاسی گام بردارد. این به روشنی سرآغاز عصر تازهای بود که با مداخلهی طبقهی کارگر در قدرت سیاسی مشخص میشود و طرح عملی مسئلهی گذار به سوسیالیزم.
دومین مشخصهی این عصر جدید نقش کارگران و دهقانان در به انجام رساندن آن رشته وظایفِ معوقهی انقلاب بورژوا دموکراتیک است که بورژوازی از انجام آنها طفره میرفت یا به کلی از آن سر بازمیزد. به مثل، برقراری صلح و واگذاری زمین به دهقانان، نه به دست حکومت کرنسکی، بلکه به وسیلهی بلشویکها به انجام رسید.
تا قبل از انقلاب اکتبر، نه تنها منشویکها بلکه اکثریت بلشویکها بر این باور بودند که انقلاب بورژوا دموکراتیک ناگزیر باید به رهبری بورژوازی به انجام رسد و اجرای اصلاحات دموکراتیک به دست این طبقه تحقق مییابد. انقلاب روسیه نشان داد که طبقهی کارگر نه تنها باید برای خواستههای ویژهی سوسیالیستی خود پیکار کند، بلکه همچنین باتوجه به ناتوانی، تردید و تزلزل بورژوازی در انجام اصلاحات بورژوا دموکراتیک میتواند رهبری انجام اصلاحات دموکراتیک را در اتحاد با دهقانان به عهده گیرد. به این اعتبار، انقلاب اکتبر تنها مبشّر عصر تازهای در باختر نبود. این انقلاب مشعل بیداری خاور نیز شد و مسئلهی انجام اصلاحات بورژوا دموکراتیک را به اتکای طبقات پایینی، به ویژه دهقانان و کارگران مطرح کرد. بدینسان انقلاب نه تنها در متروپل، بلکه در مستعمرات نیز فعلیت یافت.
سومین مشخصهی انقلاب اکتبر که نشان از آغاز عصر جدید داشت، بنیان نهادن گونهای قدرت شورایی بود. این قدرت نوین که از هنگام انقلاب 1905 روسیه با مشارکت گستردهی تودهای به منصهی ظهور رسیده بود و در انقلاب فوریه 1917 نیز شالودهی قدرت دوگانه را پیریخت و سرانجام با احراز اکثریتِ بلشویکها در کنگرهی دوم شوراها (اکتبر 1917) بر قیام کارگران، ملوانان و دهقانان پتروگراد مُهر تأیید زد، همان مختصات عمومی را داشت که کمون پاریس 1871 از آن برخوردار بود: دموکراسی مستقیم، حق فراخوانی کلیهی نمایندگان توسط انتخاب کنندگان، تلفیق قوهی مقننه و قوهی مجریه، گسترش دموکراسی سیاسی به سپهر اقتصادی و اجتماعی.
انتقاد از محدودیتهای دموکراسی پارلمانی و لزوم گذار به گونهای قدرت شورایی یا دموکراسی مستقیم، همچنان مسئلهی مرکزی عصر ما را تشکیل میدهد و در پایهریزی کلیهی نهادهای سیاسی منطقهای و جهانی همچون اتحادیهی اروپا موضوع مشاجرههای بسیار است. به واقع انقلاب اکتبر با گشودن عصر سیاستگذاری طبقهی کارگر و دهقانان یا "طبقات پایینی" زمینلرزهای واقعی در کل ارکان تاکنونی سیاستگزاری جهانی پدید آورد. پایههای گذار از "دولت جنگ" (Warfare state) به "دولت رفاه" (Welfare state) یا به رسمیت شناختن حق "شهروندی اجتماعی" در جامعههای سرمایهداری پیشرفته، در واکنش به همین بیداری و زمینلرزهی "پایینیها" بود. "ده روزی که دنیا را لرزاند"، چنان تغییر و جابهجایی برای طبقات "نامرئی" و نادیده گرفته شدهی جامعه به بارآورد که به بیداری و قیام کل گروههای دربند، محروم و دگرخواه انجامید. نه تنها واگذاری استقلال فنلاند و لهستان از جانب حکومت نوپای شوروی، بلکه حق رأی برای زنان، کوتاه کردن دست کلیسا از امور زناشویی (از جمله ازدواج و طلاق)، قانونی کردن سقط جنین و تدوین قانون خانواده که زن و مرد را دارای حقوق یک سره مساوی میکرد و در اروپای آن زمان منحصر به فرد بود (۱۹۱۸)، حقوق مساوی زنان و مردان در قانون اساسی شوروی در مصوبهی سال 1920، شرکت زنان در ارتش سرخ و نیز در حکومت شوروی (الکساندرا کولونتای کمیسر یا وزیر بهداشت بود و نخستین زن سفیر در جهان) ایجاد دایره امور زنان کمیته مرکزی در سال ۱۹۱۹ که در تمام سلسله مراتب حزبی نمایندگی داشت (اینسا آرماند) برخی از علائم دیگر این ارادهی معطوف به تغییر بنیادین جامعه و مناسبات قدرت بود.1 همین سمتگیری جدید در به رسمیت شناختن همجنسگرایی و دگرباشی نیز دیده شد.2 انقلاب اکتبر تنها پیامآور صلح، نان و زمین در بحبوحهی جنگ جهانی اول نبود، بلکه مبشّر رفع همه گونه تبعیض بود و آزادی اندیشه و قلم و تشکل.
آیا بلشویکها این انقلاب را به روسیه تحمیل کردند؟ ادامهی انقلاب دموکراتیک روسیه میتوانست به پایان جنگ و برقراری صلح بیانجامد؟
میدانیم که انقلاب فوریه ۱۹۱۷ روسیه، فرزند جنگ بود. جنگِ جهانگیر ویرانگری که سه سال آزگار اروپا را در خود پیچاند، زندگی مردم را به نابودی کشاند و برای نخستین بار جنبشهای صلحخواهی پدید آورد که دنیای کهن را برنمیتابیدند، نظم سرمایهداری را سبب جنگ میدانستند و سیاست و اقتصادی نو میخواستند. «ضعیفترین حلقهی» قدرتهای بزرگِ جنگجوی جهان، امپراتوری روسیهی تزاری بود که بیاعتناء به بیزاری فرودستان از جنگ و پیامدهای هولناک آن برای کل کشور، هست و نیست جامعه را به کام دیو کشورگشا فرومیریخت. این امپراتوری که سومین کشور بزرگ جهان آن روزگاران بود و ۱۶۵ میلیون تن را در خود جای داده بود و از پیشرفتهترین تا واپسماندهترین ملتها و قومها را زیر نگین خود داشت، بین سالهای ۱۹۱۷- ۱۹۱۴ نابسامان گشت و شیرازهاش از هم گسست. هزینههای سرسامآور جنگی که روزانه صدها نفر را به خاک و خون میکشید، فساد و بیکفایتی حکومت در مدیریتِ اقتصاد و ترابری کشور، ورشکستگی اقتصادی دولت، کمبود و نبود نیازهای همگانی، افزایش دمافزون بهایِ کالاها ... سرانجام کاسهی صبر مزد و حقوقبگیران را لبریز کرد. انفجار اجتماعی، در روز هشت مارس (روز جهانی زن) به واقعیت پیوست. اعتصاب و راهپیمایی زنان کارگر کارخانههای نساجی پایتخت- پتروگراد -که خلافِ رهنمود حزبهای مخالفِ حکومت و از آن میان بلشویکها پای گرفت،3 جیرهبندی نان را هدف گرفت و این، همدلی و همراهی گستردهی فرودستان این شهر دو میلیون و هفتصد هزار نفره را به بار آورد. اعتصابِ عمومی و نیز چهار روز پیاپی جُنبوجوشهای مردمی و شورشهای نان، راهپیماییها و تظاهراتی که خواستِ محوریشان برکناری تزار از قدرت بود، آغاز پایان یکی از مستبدترین قدرتهای قاره بود. سرپیچی سربازان از دستور فرماندهان در شلیک به راهپیمایان، و سپس اعلام همبستگی فوج قزاق که وفادارترین نیروی ارتش به تزار بود، فروپاشی قدرت سیاسی و فروریزی دستگاه اداری را به همراه داشت. ۱۵ مارس (۲۳ فوریه) ۱۹۱۷، 4 نیکلای دوم سرانجام به کنارهگیری از سلطنت تن داد و قدرت را به دولت موقت سپرد تا مجلس موسسان برپا سازد. مردم و بهویژه فرودستان اما برافتادن تزار را نشان برقراری آزادی، برابری و دموکراسی مستقیم دانستند و به دولت موقت که ائتلافی بود از حزبهای بورژوایی کادت و اکتبریستها و چند نمایندهی پیشین دوما، میدان زیادی ندادند.5 هم از این رو در هر کجای آن سرزمین پهناور، شوراهاـ این رهآورد بزرگ انقلاب ۱۹۰۵ روسیه و نماد خودگردانی مردمی- چون قارچ رویدند، سیاست ورزیدند، سیاستهایشان را به اجراء گذاشتند و کارها را به دست گرفتند؛ در شهر و روستا، کارخانه و کشتزار، ادارهی دولتی و یکان ارتش، دانشگاه و آموزشگاه، بیمارستان و آسایشگاه و و و. 6
در فضای سیاسی باز و آزاد که در پی انقلابِ فوریه پدید آمد، حزبهای سیاسی مخالف و منتقدِ استبداد تزاری توانستند زندگی پنهان و نیمه پنهان را رها کنند و به میدان سیاست روز پای نهند؛ با همهی توش و توانشان. نیرومندترین این حزبها، منشویکها بودند و سوسیالیستهای انقلابی که هر دو پشتیبان دولت موقت بورژوا لیبرال بودند و پیشبرندهی سیاستی که آن دولت نسبت به جنگ پیش گرفته بود. این دو حزب در کمیته اجرائیه مرکزی شوراهای سراسری روسیه نیز اکثریت داشتند. بلشویکها تا پیش از بازگشتِ لنین از تبعید، حزبی کوچک بودند که حتا در میان کارگران و سربازان نفوذ چندانی نداشتند. سیاستِ «بلشویکهای معتدل» به رهبری کامانف که خواستار آشتی با منشویکها بود، در شکلیابی این توازن قوا بیتأثیر نبود. با بازگشتِ لنین و سایر رهبران انقلابی از تبعید بود که آرایش سیاسی رو به دگرگونی گذاشت؛ چه در درون حزب بلشویک و چه در شوراهای سراسر روسیهی آزاد. لنین در روز ۱۷ آوریل ۱۹۱۷، یک روز پس از تبعید ده سالهاش به سویس و در فردای بازگشتش به پتروگراد از راه آلمان و فنلاند، در سخنرانی برای همحزبیهایش، پایان جنگ و برقراری صلح را پُر اهمیتترین خواستِ مردمان روسیه دانست و هرگونه حمایت از دولت موقت و ادامهی جنگ امپریالیستی تاراجگر را اشتباهی مرگبار خواند. او شوراها را ستود و هدف حزب را انتقال «همهی قدرت به دست شوراها» نمود که به دیدهی او شکل جنینی «جمهور نمایندگان شوراهای کارگران، کشاورزان مزدگیر و دهقانان» بودند. او حزب را از مسلح کردن زودرس کارگران، دهقانان و تهیدستان برحذر داشت و بر این نکته انگشت گذاشت که مادام که تودهها از دولت موقت به کلی نگسستهاند، وظیفهی اصلی حزب روشنگری نسبت به فریبکاریهای دولت موقت است و آگاه کردن فرودستان به این واقعیت که «دولت کاپیتالیستی» توانایی پایان دادن به جنگ امپریالیستی و برآوردن صلحی دموکراتیک را ندارد و تنها شوراها هستند که میتوانند «نان و صلح و آزادی» را به همگان ارزانی دارند.7 پافشاری بر این مشی سیاسی و شعار دقیق مبارزاتی که چکیدهی خواستِ اکثریت بزرگ جامعه بود، سبب روی آوردن خیل کارگران، تهیدستان، سربازان، ملوانان و دهقانان، و نیز روشنفکران به بلشویکها شد. حزب بلشویک که در مارس ۱۹۱۷ بیش از چند هزار عضو در سرتاسر کشور نداشت، در آغاز تابستان آن سال که دنیا را لرزاند، بیش از ۲۵۰ هزار تن عضو در صفوف خود داشت که بسیاریشان از رهبران و کنشگران شوراها بودند؛8 در میانشان جناح چپ سوسیالیتهای انقلابی به رهبری اسپیریدونوا، و کارلین که مصادرهی زمینهای بزرگ مالکین را در سرلوحهی کار داشتند؛9 نیز سوسیالیستهای متحد انترناسیونالیست که روشنفکران پیشرو را نمایندگی میکردند و چهرههای برجستهای چون ماکسیم گورکی را در میان خود داشتند؛ 10 و نیز کسانی چون لئون تروتسکی که رهبر برجستهی شورای سنپترزبورگ سال ۱۹۰۵ بود و در فن سخنوری آوازهای جهانی داشت. اینها گرچه با استراتژی انقلابی سوسیالیستی با لنین همپیمان بودند، اما همیشه در مسائل تاکتیکی با او همداستان نبودند و گاه اختلافهای جدی پیدا میکردند که در کنفرانسهای حزبی و نشستهای کمیتهی مرکزی آزادانه بیان میشد و در بسیار وقتها سبب واپسنشینیهای لنین و تغییر و تعدیل پیشنهادهای وی میشد11. باور بلشویکها به دموکراسی درون حزبی تا آنجا بود که کمیتهی مرکزی حزب بلشویک همهی کمیتهها و سازمانهای محلی خود را آزاد گذاشت تا با تحلیل مشخص از شرایط مشخص، دست به عمل زنند و سیاستی برگزینند که پاسخگوی وضعیتی باشد که در آن میزینند و میرزمند. این نکتهی ظریف و کارساز را الکساندر رابینویچ، پژوهشگر سرشناس آمریکایی و کارشناس برجستهی انقلاب اکتبر چنین بیان داشته است:
«پژوهشهای من بیانگر این واقعیت است که نرمش نسبی حزب و نیز پاسخگوییاش به روحیهی حاکم بر اجتماع به همان میزان در پیروزی نهایی بلشویکها نقش داشت که نظم انقلابی، وحدت سازمانی و فرمانبرداری از لنین.12» این نکته را اریک هابسبام به شکل دیگری به زبان آورده است. «... سرمایهی واقعی لنین و بلشویکها، توانایی آنها در درک خواستههای مردم بود.13» و این درست برخلاف روحیهی حاکم بر دولت موقت بود که پیوسته زمان برگزاری انتخاباتِ مجلس موسسان را جابهجا میکرد، از برپایی این مجلس سربازمیزد، آشکارا بر طبل جنگ و «دفاع از میهن» میکوبید و با وعده و وعید از کنار قحطی، گرانی و بیچیزی مردم میگذشت. این همه فرایند گسستِ فرودستان از دولت موقت را شتابی تازه بخشید و ترک خدمتِ سربازان از پادگانها و نافرمانی ملوانان را به اوج رسانید. از ۲۰ آوریل، مرگ بر دولت موقت، مرگ بر جنگطلبان و الحاقگریان شعاری همگانی شد. کنارهگیری شماری از وزیران و برگماری برخی از رهبران منشویک (تسرتلی) و سوسیالیستهای انقلابی معتدل به وزارت و ریاست دولت (آلکساندر چرنفسکی، ویکتور چرنف، الکسی پشیکونف، پاول پریورسف و دیگران)، جدایی مردم از دولت موقت را قطعیت بخشید و جایگاه بلشویکها را چون تنها حزب پیگیر و راستین اوپوزیسیون، استوارتر از پیش کرد. ممنوع کردن راهپیمایی و اکسیونهای اعتراضی در برابر دولت و در اعتراض به ادامهی جنگ، بازگرداندن حکم اعدام، بازداشتِ شماری از رهبران و کنُشگران بلشویک (تروتسکی، کولنتای، کامانف) و مخفی شدن لنین و زینوویف، بیش از پیش بر شرارههای خشم مردم دامن زد14. در ۱۸ ژوئن، چهار صد هزار نفر خیابانهای پتروگراد را درنوردیدند و شعارهایی چون مرگ بر ده وزیر کاپیتالیست، مرگ بر سیاستهای تهاجمی، همهی قدرت به شوراها سردادند15. این نمایش قدرت، تضادهای درون دولت موقت را فاش ساخت و سبب آن گشت که ژنرال لاور کورنلیف که از سوی رئیس دولت موقتِ بازسازی شده (کرنسکی) به سمت فرماندهی کل نیروهای مسلح گمارده شده بود در روز ۱۶ اوت دست به کودتا زند. ایستادگی هشیارانه و دلیرانهی حزب بلشویک در برابر این کودتا و رزمندگی بلشویکها در خفه کردن این توطئه که در چشم مردم تدبیری برای درهم شکستن انقلاب بود و بازگرداندن رومانفها به اریکهی سلطنت، بر اعتبار و منزلت حزب بلشویک بیش از بیش افزود؛ نیز به فراگیر شدن شعار «نان و صلح و آزادی» و اوجگیری جنبش صلحخواهی. با این همه دولت کرنسکی خشمناک از تودهها و هراسان از انقلاب به سوی دولتهای امپریالیستی روی گرداند. پخش خبر تبانی کرنسکی و دولتهای امپریالیستی برای تهاجمی تازه به ارتش آلمان، زمینهساز قیام گارگران، تهیدستان، سربازان، ملوانان و روشنفکران بر دولت موقت شد و پیروزی نخستین انقلاب برنامهریزی شدهی جهان.برداشتِ الکساندر رابینوویچ از انقلاب اکتبر بازگفتنیست:
«در حالی که بسیاری از دانشپژوهان غربی این رویداد را یا تصادفی تاریخی پنداشتهاند یا که بیشتر پیآیند کودتایی خوب اجراء شده دانستهاند که بری از حمایت معنادار مردمی بود، من بر این باورم که بیان جامع قدرتگیری بلشویکها از چنین تفسیرهایی، بسی بیشتر پیچیده است. بررسی آرمانها و آرزوهای کارگران کارخانهها، سربازان و ملوانها آنگونه که در سندهای امروزین بازتاب یافته است، به من نشان میدهد که این دلنگرانیها با برنامهی سیاسی، اقتصادی و اصلاحات اجتماعی که از سوی بلشویکها پیش کشیده شد، به شکلی تنگاتنگ سازگارند؛ آن هم درست در زمانی که دیگر احزاب سیاسی به صورتی گسترهی اعتبار خود را از دست داده بودند؛ به دلیل درماندگیشان در پافشاری لازم برای تغییرات داخلی معنادار و پایان فوری مشارکت روسیه در جنگ. نتیجه آنکه در اکتبر، هدفهای بلشویکها، آنچنان که مردم آن را میفهمیدند، از پشتیبانی مردمی نیرومندی برخوردار بود.» 16
بدینسان چگونه میتوان بیان داشت که بلشویکها انقلاب اکتبر را به روسیه تحمیل کردند و چه نشانهای در دست است که نشان دهد دولت بورژوا دموکراتیک برآمده از انقلاب فوریه توان آن را داشت که جنگ را پایان دهد و صلحی دموکراتیک برقرار سازد.
میتوان فرجام دیگری را به جز آنچه در اتحاد شوروی اتفاق افتاد برای انقلاب اکتبر قابل تصور دانست؟ آیا تروتسکی حق داشت که بر انقلاب مداوم و جهانی پافشاری کرد؟
آری میتوان فرجام دیگری را برای اتحاد شوروری متصور شد؛ برخلاف ادعای استالین مبنی بر امکان استقرار "سوسیالیزم در یک کشور". و همین جا باید گفت که تروتسکی تنها کسی نبود که بر انقلاب مداوم و جهانی پافشاری داشت.
به هنگام انقلاب اکتبر، هیچیک از گرایشهای سوسیالیستی، یعنی نه تنها بلشویکها و منشویکها بلکه اسـارهای چپ نیز به ساختمان سوسیالیزم در یک کشور باور نداشتند. مدتها پس از انقلاب اکتبر و به ویژه پس از مرگ لنین بود (۱۹۲۴) و در سالهای 1927 ـ 1926 که این تز توسط استالین تدوین شد. مطابق اندیشههای مارکس و انگلس در «نقد برنامهی گوتا» سوسیالیزم مرحلهی گذار از سرمایهداری به کمونیزم محسوب میشد. از این منظر، شرایط مادی انقلاب سوسیالیستی در کشورهای پیشرفتهتر سرمایهداری، به ویژه آلمان مهیا بود. در حالی که روسیه به دلیل مجموعهای از عوامل، و مشخصاً بروز جنگ جهانی اول بیآنکه از شالودههای مادی و اقتصادی به فرجام رساندن انقلاب سوسیالیستی برخوردار باشد، از شرایط سیاسی چنین انقلابی برخوردار بود. از این رو پروژهی بلشویکها در اکتبر 1917 عبارت بود از آغاز انقلاب سوسیالیستی در روسیه همچون پیشدرآمد انقلاب جهانی! انقلابی که باید در آلمان و سپس دیگر کشورهای اروپایی تداوم مییافت. بدون پیروزی انقلاب در کشورهای اروپایی، ساختمان سوسیالیزم در کشور پهناور بیشوکم عقبماندهای چون روسیه ممکن نبود. نخستین شق یا مطلوبترین شقی که به گمان بلشویکها میتوانست سرنوشت انقلاب اکتبر را رقم زند، همین تداوم انقلاب در مقیاس جهانی و به ویژه در آلمان بود و این میتوانست گذار روسیه از سرمایهداری به سوسیالیزم را امکانپذیر سازد. انقلاب کارگری اما در آلمان سالهای ۱۹۱۸ تا 1921 به وقوع نپیوست. اسارهای چپ، بلشویکها و از آن میان تروتسکی و لنین را مسئول این امر میپنداشتند؛ چرا که به گمان آنان انعقاد صلح جداگانه با آلمانها یا صلح برست لیتوفسک موجبات فروکش انقلاب کارگری را فراهم آورده بود. آنان انقلاب اروپا را مهمتر از بقای قدرت شوراها تلقی میکردند و رهبران بلشویک را "خائنین به انقلاب کارگری" یا "نمایندگان امپریالیزم آلمان" مینامیدند. پس به فرمان ماریا اسپیری دونووا (Maria Spiridonova)، اسـارهای چپتر به ترور رهبران بلشویک دست زدند و از آنجا که یک سوم اعضای کنگرهی شوراها را در اختیار داشتند، در تاریخ 6 ژوئیه 1918 به دستگیری رهبران چکا اقدام ورزیدند و در همان تاریخ سفیر آلمان در مسکو، کنت ویلهلم فون میرباخ، را به قتل رساندند. قتل رهبران اسپارتاکیستها، روزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنخت، در آلمان و ناپختگی شرایط سیاسی یپروزی انقلاب کارگری در آن کشور، چشمانداز تداوم انقلاب جهانی در آتیهی نزدیک را تضعیف کرد. با این همه پیروزی بلشویکها در جنگ داخلی 1921ـ 1918 بر سفیدها به رهبری ژنرالهای چون یوذنیچ، دنیکین و ورانگل که از حمایت چهارده دولت امپریالیستی بهرهمند بودند، پیروزی نظامیـسیاسی بلشویکها را محرز ساخت. علیرغم این پیروزی، بخش اعظم کارگران پیشرو روسیه که در جنگ داخلی در صف مقذم رویارویی با سفیدها قرار داشتند، از بین رفتند. به دیگر سخن، پیروزی در جنگ داخلی به بهای نابودی پایهی طبقاتی حکومت کارگری و انهدام اقتصادی روسیه به دست آمد. در چنین شرایطی احتمال پیروزی شق مطلوب، یا تداوم انقلاب جهانی و گذر به سوسیالیزم، تضعیف گشت و دو گزینهی دیگر در برابر انقلاب اکتبر پدیدار شد:
1) گزینهی نخست عبارت بود از بازگشت انقلاب اکتبر به محدودههای پیروزی یک انقلاب بورژوا دموکراتیک یا اجرای آنچه در برنامهی بلشویکها "برنامهی حداقل" خوانده میشد. یادآوری این نکته بیفایده نیست که لنین این احتمال را نادیده نمیانگاشت و تا سال 1919 بر حفظ برنامهی حداقل بلشویکها پافشاری داشت. طرح نپ (NEP) یا سرمایهداری دولتی از جانب لنین در سال 1921 بیان این عقبنشینی بود. با این حال بلشویکها بر این باور بودند که عقبنشینی در حوزهی اقتصادی باید با تمرکز قدرت سیاسی در دست بلشویکها توأم گردد تا پس از یک دورهی تنفس موقت و آغاز مجدد انقلاب جهانی، گذار به سوی سوسیالیزم تداوم یابد. به باور ما، دیدگاه نیکلای بوخارین مبنی بر تداوم نپ و به سرانجام رساندن اصلاحات بورژوا دموکراتیک، با واقعیات کشور پهناور روسیهی آن روز، سازگاری بیشتری داشت. اما این مسیر تنها نمیتوانست در محدودهی اقتصادی برجای ماند. به لحاظ سیاسی، شوراهای کارگری، سربازی و دهقانی پس از جنگ داخلی، بیشتر جنبهی تشریفاتی داشتند و به کمیتههای اعمال نفوذ کمیساریاهای نظامی ـ اداری تقلیل یافته بود. به موازات این دگردیسی، شعار تلفیق قوهی مقننه و مجریه، به افزایش اقتدار استبداد روسی یا آسیایی یاری رساند و برعکس تفکیک این قوا عوامل دموکراتیک را تقویت مینمود. دورهی نظام شوراها در روسیه به پایان رسیده بود و در چنین وضعیتی مناسبترین شق برقراری مجدد مجلس موسسان، تضمین پلورالیزم سیاسی، آزادی انتخابات و استقرار یک جمهوری دموکراتیک طراز نوین بود. ایجاد یک نظام دموکراتیک بورژوایی پیشرفته که حقوق سندیکاها و اتحادیههای کارگری مستقل را از دولت پاس میداشت و شرایط را برای برقراری قراردادهای جمعی و مشارکت کارگری در سطح کشور آماده میساخت، میتوانست روسیه را به اولین کشور پیشگام ''دولت رفاه" در چهارچوب یک نظام سرمایهداری فرارویاند. دریغا که این مسیر که پس از شق مطلوب گذار به سوسیالیزم، دومین گزین محتمل برای روسیه را رقم میزد، به نام "ساختمان سوسالیزم در یک کشور" عقیم ماند.
2) شق سوم عبارت بود از در پیش گرفتن مسیر صنعتی کردن روسیه از طریق "راه رشد غیرسرمایهداری". این راه مسیر تازه و ناشناختهای در تاریخ جهان بود که پس از استحالهی انقلاب اکتبر در دورهی استالینیزم-یعنی در دههی سی میلادی- و پس از تصفیههای بزرگ درون حزب بلشویک و کشتار کلیهی رهبران و کنشگران طراز اول آن حزب، قطعیت یافت. "راه رشد غیرسرمایهداری" یک نیمه فرماسیون در حال گذار اقتصادیـاجتماعی است که با تسلط مالکیت دولتی، شیوهی هماهنگی بوروکراتیک و اقتدار بیچون و چرای کاستِ حزب کمونیست مشخص میشود. رودولف بارو (Rudolf Bahro) از زمرهی اولین کسانیست که در پایانهی دههی هفتاد میلادی دربارهی چنین نظامی رسالهای نگاشت17. این نظام را که برخی آنرا "سوسیالیزم دولتی" نامیدهاند، نه فراتر از سرمایهداری ("پسا سرمایهداری" به گمان هاری مگداف و پل سوئیزی)18 است و نه گونهای از نظام سرمایهداری دولتی (شارل بتلهایم، برنارد شاواتنس و ژاک ساپیر)19. این نیمه فرماسیون را میتوان در مرحلهی تحول از نظامهای پیشا سرمایهداری (فئودالیـاستعماری) به سرمایهداری طبقهبندی کرد. تحولات پس از فروپاشی دیوار برلین و دورهی پس از جنگ سرد (1991ـ1989) نشان داد که این نیمه فرماسیون در حال گذار، مسیر تحول از "راه رشد غیر سرمایهداری" را به راه رشد سرمایهداری پیمود. ظهور و تداوم این نیمه فرماسیون طی بیش از نیم قرن موید دو نکتهی مهم تاریخی است:
اول آنکه پیدایش یک فرماسیون نوین تنها محصول تحول اقتصادی نیست؛ بلکه فرآیند پیچیدهایست از آمیزش و درهم تنیدگی عوامل اقتصادی و سیاسی ـ اجتماعی. کارل مارکس این نکته را در تشریح پیدایش تاریخی نظام فئودالی اروپا خاطرنشان کرده است. به تعبیر او، پس از قیام بردگان به رهبری اسپارتاکوس نه تنها بخش اعظم بردگان منهدم شدند، بلکه طبقهی بردهدار روم نیز آنچنان تضعیف گشت که در مقابل حملهی ژرمنها که در نظام مارکی مبتنی بر روابط همبائی میزیستند ساقط شد و حاصل تلفیق و آمیزش نظام مارکی ژرمنهای غالب و نظام محتضر بردهداری رومیهای مغلوب، په یدایش فئودالیزم منجر شد که نه بردهداری بود و نه نظامی اشتراکی20. مورخین اقتصادی و اجتماعی نیز فروپاشی امپراتوری روم و پیدایش نظامهای سیاسی منقسم و در حال رقابت با یکدیگر را در اروپا یکی از شرایط رشد و اعتلای سرمایهداری در غرب دانستهاند. انقلاب اکتبر نیز با قیام بردگان شباهتهایی دارد؛ بدین معنا که اگرچه بردگان مدرن یا کارگران روسیه در جنگ داخلی پیروز شدند، اما بهای این پیروزی نابودی بخش بزرگی از بردگان آگاه بود، تا آنجا که به داوری لنین سرنوشت نظام شورایی در روسیه پس از جنگ داخلی به بقای گارد قدیمی بلشویکها در قدرت منوط شد. ضعف طبقهی کارگر از یک سو و شکست سیاسی ـ نظامی بورژواها و ملاکان از سوی دیگر، استقلال دستگاه سیاسی از طبقات اجتماعی را به همراه آورد. پیروزی جناح استالین در درگیرهای درون حزبی، و تصفیهی انبوه بلشویکهای قدیمی، قدرت بلامنازعه کاست حکومتی "کمونیستهای استالینی" بود که مجدداً به احیای سنن دیوانسالاری مستبد آسیایی ـ روسی انجامید. حاصل این امر تکوین نظام تازهای بود که نه سوسیالیستی بود (یا پسا سرمایهداری) و نه سرمایهداری (متکی بر بازار و مالکیت خصوصی). صنعتی کردن روسیه بر پایهی اقتدار دولتی و "راه رشد غیر سرمایهداری" به انجام رسید. همین الگو پس از جنگ جهانی دوم در یک رشتهی از کشورهای مستعمراتی و نیمه مستعمراتی یا رها شده از سلطهی فاشیزم، در اینجا و آنجا پاگرفت.
دوم آنکه تجربهی روسیه شوروی نشان داد که سوسیالیزم الزاماً نتیجهی ناگزیر سرمایهداری نیست. برخلاف فرمول ساده انگاشته شدهی انگلس که پیشاروی سرمایهداری دو راههی "سوسیالیزم یا بربریت" را قرار دارد، در غیاب فاجعهی جنگ و بربریت، سوسیالیزم نتیجهی اجتنابناپذیر رشد سرمایهداری نیست. اگرچه سرمایهداری زمینههای مادی سوسیالیزم را در بر دارد، اما گرایشهای دیگری را نیز در خود میپروراند و همین زمینههای مساعد نیز میتوانند بدون تلفیق با یک رشته عوامل سیاسی در جهات دیگری رشد یابند که به افزایش اقتدار و کنترل نخبگان سیاسی و اقتصادی منجر گردد. سوسیالیزم ،به باور ما، یک گزینش مطلوب جمعیست که در شرایط اقتصادی و سیاسی معینی قابلیت شکوفایی مییابد. سوسیالیزم را نباید به الغای مالکیت خصوصی فروکاست؛ که باید آن را به معنای نفی مالکیت دولتی نیز دانست.
از انقلاب اکتبر برای ما چه مانده است. احزاب و جنبشهای چپ، رابطهی خود را با این انقلاب چگونه باید تعریف کنند؟
پاسخ دقیق به این پرسش آسان نیست. به ویژه آنکه هنوز بایگانیهای دولت اتحاد جماهیر شوروی پیشین و ''حزبهای برادر" بر روی پژوهشگران گشوده نیست و هنوز نمیتوانیم دربارهی سرچشمهی کژروی و چند و چون دقیق شکلگیری مدل استالینی ساختمان سوسیالیسم به داوری بنشینیم که آمرانه بود و خودکامانه و نیز اقتصاد ـ محور. الگویی که با آموزههای مارکس و انگلس و حتا لنین، تفاوتهای بنیادین داشت21. الگویی که برای نخستین بار شالودهریز اقتصادهای دولتی شماری از ''جامعههای پسا انقلابی'' شد و به نام مارکسیسم- لنینیسم رواج یافت22. الگوییکه پیوند اندام واری با اندیشههای مارکس و انگلس دربارهی «سوسیالیسم و دوران گذار» نداشت.23
بدتر، به نام مارکسیسم و برای پیاده کردن الگوی استالینیستی ساختمان سوسیالیسم، بینالملل سوسیالیست سوم را که رهآورد جنبش کارگری بود و برآمده از رویارویی با نظام سرمایهداری، از هویت و شخصیت مستقل خود تهی ساختند و حزبهای کمونیست پر اعتبار دنیا را یا به کارگزاران خود فروکاستند یا که از میان برداشتند؛ در همان تصفیهی خونین سالهای ۱۹۳۰. (24)
وانگهی شوروی پیشین و کشورهای اروپای شرقی هنوز در وضعیتی نیستند که بتوان به بررسیهای میدانی معنادار و دامنهداری در درونشان پرداخت. آنها هنوز دورهی برزخی گذار از عصیان و ویرانگری را به بازنگری سنجشگرایانه و بازسازی مبتنی بر دیالکتیکِ گسست و پیوست، از سر نگذراندهاند. با این همه در کلیتی میتوان گفت که برخورداری شهروندان آن جامعههای پسا انقلابی از حق بهداشت رایگان، آموزش رایگان، مسکن رایگان و کارکردن – بهرغم اعمال نفوذ دائمی حزبهای کمونیستِ منحط و دستگاه بورکراسی فاسد - دستآوردی تاریخیست. دستآوردی که اگر با آزادیهای فردی، اجتماعی و سیاسی توأمان میشد، و نیز به رسمیت شناختن دگراندیشی و دگرخواهی، چه بسا اینک در جهان دیگری میزیستیم و چشماندازی دلانگیز میداشتیم.
حالا اما در آستانهی «فصلی سرد» ایستادهایم. سوسیالیسم که یک سدهی تمام، سایه به سایهی کاپیتالیسم در گسترهی گیتی ره سپرد، اینک تازگی، سرزندگی و حتا پاکدامنی خود را از کف داده است و تالی دلانگیزی برای جهان سرمایهداری قلمداد نمیشود که بیش از هر زمان با نابرابری ثروت و قدرت روبهروست، با خودکامی و ستمکاری، با گستردگی تنگدستی و مسکینی، نبود امنیت و کرامت انسانی، داد و دهش!
کاپیتالیسم هم دیگر منادی جهانی بهتر نیست و حلال مشکلهای بشر. روند رو به رشد در میان طبقهی سرمایهداران جهان به زیر پرسش بردن ارزشهای جهانشمول دوران روشننگری و واپس نشستن از حقوق بنیادین بشر است. خواهند توانست آیا مادههایی از برنامهی سوسیالیستی را که طبقهی کارگر پس از جنگ جهانگیر دوم و در اوج قدرت به سرمایهداری تحمیل کرد، واپس گیرند؟
پیکار دموکراتیک ادامه خواهد داشت؛ نیز مبارزهی طبقاتی. در این پیکار سوسیالیستها، کمونیستها، آنارشیستها و سوسیال دموکراتهای پیشین و نوین در کنار فرودستان خواهند رزمید؛ نیز جرگهها و جریانهای در حال شکلگیری که بیشترشان طرح روشنی برای آینده ندارند؛ اما رویایی انسانیتر برای فردای بشر در سر میپرورانند. برای آنها که خود را از دودهی سوسیال دموکراتهای انترناسیونالیست میدانند که ضد جنگ بودهاند، همدستی با دولتهای امپریالیستی را پُشت کردن به طبقهی کارگر و فرودستان دانستهاند و انقلاب اکتبر ۱۹۱۷را ارجمند میدارند و در پی برافکندن طرحی نو هستند، بازگشت به گذشته و ارزیابی سنجشگرایانهی ره صد ساله که با فرود آمدن لنین به ایستگاه فنلاند آغاز شد، اهمیتی سرنوشتساز دارد در پیکار دموکراتیک پیش رو. چکیدهی این بازنگری را میخواهیم از زبان یکی از درخشانترین اندیشورزان نسل جوان امروز بیاوریم.
«ما تنها با پشتیبانی یک اکثریت میتوانیم به ایستگاه فنلاند بازگردیم؛ این یکی از دلیلهایی است که سوسیالیستها از حامیان پرشور دموکراسی و پلورالیسم هستند. اما ما نمیتوانیم از دست دادن پاکدامنی سوسیالیسم را در سدهی گذشته نادیده بگیریم. ما میتوانیم نسخهی لنین و بلشویکها را به عنوان جنهای دیوانه واپس زنیم، یا که آنها را مردمانی با حسن نیت بدانیم که میکوشیدند از دل بحران، دنیایی بهتر بنا سازند. به هر رو بایست دریابیم که چگونه میتوانیم از ناکامیهای آنان پرهیز کنیم.
این پروژه مستلزم بازگشت به سوسیال دموکراسیست. نه سوسیال دموکراسی فرانسوا اولاند، بلکه سوسیال دموکراسی روزهای آغازین انترناسیونال دوم. این سوسیال دموکراسی با پایبندی به جامعهی مدنی آزاد همراه است؛ به ویژه برای صداهای مخالف. نیاز به بررسی و بازبینی بنیادین ترازنامهی قدرت و دیدی نسبت به گذار به سوسیالیسم که ایجاب نمیکند به «سال صفر» بازگردیم و از اکنونمان بگسلیم.
ایستگاه فنلاند قرن بیست و یکم ما بهشت نیست. ممکن است احساس دلشکستگی و درماندگی کنید. اما آنجا جا برای بسیارانی از پاافتادگان کنونی مکانیست برای آفرینش دنیایی نو.25»
16 اکتبر 2014
----------------------
1- Duby Georges- Michelle Perrot, Histoire des Femmes en Occident, Perrin 2002, 327-324
2- Dan Healey. Homosexual Desire in Revolutionary Russia, The University Chicago Press, Chicago, P 102
3- Trotsky Leon, The History of Russian Revolution, Sphere Books Limited, London,1967, Page 109
4- تقویم روسیه تزاری ، تقویم ژولین (Julian) بود که ۱۳ روز از تقویم گریگورین که در سایر کشورهای مسیحی یا غربی به کار گرفته میشد، پس افتاده بود. با انقلاب اکتبر بود که تقویم روسی و نیز رسمالخط روسی پیراسته شد.
5- Hobsbawm Eric, The Age of Extreems, Pantheon Books, New York, 1994, P 60
6- Reed John, Ten Days that Shook the World, Boni & Liverright, USA, 1919, P xxi
7- Lenin VI, The Tasks of the Proleteriat in the Present Revolution, Collected Works, Volume 24, Progress Publishers, 1974, PP21-26
8- Hobsbawm Eric, P61
9- Reed John, xvii
10- Reed John, xvii
11- Rabinowitch Alexander, The Bolsheviks Come to Power, W.W. Northon & Company, New York. P xxiv - xxv
12- Rabinowitch Alexander,xxi
13- Hobsbawm Eric, p 61
14- Reed John, p 5
15- Rabinowitch Alexander, xvii
16- Rabinowitch Alexander, xvii
17- Bahro, Rudolf, 1978, The Alternative in Eastern Europe, New Left Books /verso.
18- Magdoff, Harry, 2002, “Creating a Just Society: Lessons from Planning in the U.S.S.R. & the U.S.” (interviewed by Huck Gutman), Monthly Review, 54 (5), October, 1-22.
Sweezy, Paul, 1980, Post-Revolutionary Society: Essays, New York, Monthly Review Press.
Sweezy, Paul, 1985, “Questions on Transition to Socialism,” Studies in Political Economy, Numero 18, pp. 9-12.
19- Bettelheim, Charles, 1974, Les luttes de classe en URSS, de 1917-1923, Paris, Seuil/Maspero.
Chavance, Bernard, 1980, Le capital socialiste, histoire critique de l’économie politique du socialisme, Paris, Le Sycomore.
Sapir, Jacques, 1989, L’économie mobilisée, Paris, La Découverte.
20- Marx, Karl, Pre-Capitalist Economic Formations,with an introduction by Eric Hobsbawm, International publishers, New York, 1975
21- Karl Marx, Critique of the Gotha Program, International Publisheres 1966
22- Paul Sweezy, Post Revolutionary Society, Monthly Review Press, New York, 1980
23- Paul Sweezy, Nature of Soviet Society, part ii, Monthly Review, January 1975, pp1-15
24- روی مدودف، در دادگاه تاریخ، برگردان به فارسی منوچهر هزارخانی، انتشارات خوارزمی، ۱۳۶۰
25- سوکارا باهسکار، بازگشت به آینده از راه ایستگاه فنلاند، نیویورک تایمز، ۳ ژوئیه ۲۰۱۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر