اهالی «چنار» زیر بار غم خم شدند/زندگیهایی که بر آب رفت
جعفر جوان ۲۲ ساله یکی از روستاییانی است که رخت سال نو را با رخت عزا عوض کرده، او در حادثه سیل آذربایجان که ۶ روز از آمدنش میگذرد؛ پدر، مادر، دو برادر، دو برادرزاده و زن برادر خود را از دست داده است و تنها بازمانده خانواده ۸ نفره است.
، روستای چنار در شمال شهر عجبشیر و در کنار رودی به نام گوریچای(رود بیآب) واقع شده است؛ این روستا نزدیک به ۱۳۰۰ نفر جمعیت دارد و ۳۳۰ خانوار در آن ساکن هستند. شش روز پیش سیلی که ارتفاع آن به ۸ متر میرسید، برخی اهالی و خانههای این روستا را با خود برد.
.
از یک خانواده ۸ نفره فقط من زندهام/ هنوز آب بردن خانهمان را به چشم میبینم
جعفر جوان ۲۲ ساله یکی از روستاییانی است که رخت سال نو را با رخت عزا عوض کرده، او در حادثه سیلی که ۶ روز از آمدنش میگذرد؛ پدر، مادر، دو برادر، دو برادرزاده و زن برادر خود را از دست داده است و تنها بازمانده خانواده ۸ نفره است.
او در توصیف روز حادثه میگوید: «عصر جمعه بود که از خانه خارج شدم، در حالی که همه اعضای خانواده در خانه بودند به دیدن دوستانم رفت؛ در ارتفاعات روستا با آنها مشغول صحبت کردن بودم. باران در حال آمدن بود و ناگهان به مدت نزدیک به ۵ دقیقه تگرگ سختی بارید. پس از آن گویی آسمان خشمش را بر روستای ما خالی میکرد و رعدهای وحشتناک میآمد.
از بالادست حجم زیاد آبی را دیدم که به روستا نزدیک میشد، پس از آن صحنه تلخی دیدم که هنوز هم در ذهنم مرور میشود. آب آمد و خانه ما را برد و من این صحنه را با چشم دیدم، پدرم، مادرم، دو برادرم، دو برادرزاده به همراه همسر برادرم به یکباره همراه با خانهای که پدرم ساخته بود، رفتند و دیگر هرگز آنها را ندیدم. شوکه شده بودم نمیدانستم، چه باید کنم؛ نمیدانستم آیا باز آنها را خواهم دید یا نه. پس از این که سیل فروکش کرد دو روز تمام به دنبال آنان در رودخانه گشتم، اما هرگز نتوانستم آنها را پیدا کنم.
در ته دلم هیچ شکوهای از هیچ چیز ندارم، کار خدا بود و احساس میکنم در آینده .... راستش نمیدانم در آینده چه اتفاقی برای من که حالا همه اعضای خانوادهام را از دست دادهام، اتفاق میافتد. جعفر آهی از ته دل کشید و دهیاری روستا را ترک کرد.»
سیل ۱۲ خانه را با خود برد
تی«ماشین ما بعد از ماشینهای راهداری که برای باز کردن جاده به محل حادثه میرفتند، قرار داشت. نزدیک اذان بود؛ هوا تازه غروب کرده بود و هر چه به روستا نزدیکتر میشدیم صداهای وحشتناکی میشنیدیم؛ صدای رعد و برق، صدای باران و صدای دردناک شیون روستائیان. ما برای امدادرسانی به مردم زلزلهزده هریس و ورزقان رفته بودیم، اما هیچ وقت با چنین وحشتی روبرو نشدیم. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که خشم طبیعت از چیزی که ما شنیدهایم میتواند وحشتناکتر باشد.
نزدیک روستا که شدیم و هنگامی که مردم ماشین ما را دیدند، دوان دوان به سمت ما آمدند لباس ما را میکشیدند و از ما خواهش میکردند، افرادی را که سیل آنها را برده است، پیدا کنیم. صدای شیون زنان بسیار دلخراش بود به حدی که ما هم نتوانستیم؛ جلوی احساساتمان را بگیریم و ناخودآگاه شروع به گریه کردیم. در همان حال اهالی روستا جسم بی جان یک دختر ۱۰ ساله را به سمت ما آوردند و به ما گفتند که این دختر را نجات دهید، اما متاسفانه دختر جان خود را از دست داده بود.
داخل رودخانه شدیم. سیل ۱۲ خانه را با خود برده بود. با چراغقوهای که در دست داشتم به دنبال نشانهای از فردی میگشتم تا او را زنده بیاورم، اما سنگهای عظیم همه جای رودخانه را پوشانده بود، هیچ چیز مشخص نبود چند ساعت بعد توانستیم جنازه یک مرد مرده را پیدا کنیم. نزدیک ۲۰ کیلومتر طول رودخانه را جستجو کردیم، اما چیزی نیافتیم به سمت روستا آمدیم و در این زمان یک دختر ۱۲ ساله به سمت ما آمد و گفت؛ پدرم سوار نیسانش بود که سیل او را با خود برد آیا پدرم زنده است؟ من چارهای نداشتم جز اینکه برای آرام کردن دختر به او دروغ بگویم.»
۴ سیل را دیدهام/ یک پسر و ۷ نوهام را آب با خود برد
برای دیدن بابا فضلی پیرمردی که صد بهار را در زندگی خود دیده است؛ به خانهاش رفتیم تا اینکه در مورد سیل با او صحبت کنیم، بابافضلی یک پسر و ۷ نوه خود را در جریان سیل از دست داده است. هنگامی که با ما صحبت میکند، اشک از گوشه چشمانش پایین میآید. بابافضلی عینکش را جابجا کرد و دستش را به سمت خدا برد و گفت؛ حکمت خداست، نمیدانم چه بگویم یک پسر و هفت نوهام را آب با خود برد و حالا من در صدمین سال زندگی خودم داغدار آنها شدم.
پیرمرد محله با اشاره به سیلهایی که در سالهای قبل آمده بود، خاطرنشان میکند: «من چهار سیل را در این روستا به چشم دیدم، اولین سالی که سیل آمد؛ حدود ۹۰ سال پیش بود، آن روزها را به خاطر دارم، وقتی حجم آب رو به افزایش بود و روستا را با خطر تخریب روبرو میکرد، فردی به نام ملا موسی، قرآنی را با خود به بالای کوه برد و مردم هم دست به دعا شدند، پس از آن آب فروکش کرد. دومین سیل مربوط به ۵۸ سال پیش بود که آب همه احشام اربابمان را با خود برد. سومین سیل ۴۸ سال قبل آمده بود، ولی سیل چهارم نه تنها به زمینهای کشاورزی و احشام ما آسیب رساند بلکه این بار خانوادههای ما را از ما گرفته است.»
دیگر نمیشود کشاورزی کرد/ هیچ شکایتی از طبیعت ندارم
غلامحسین مردی ۶۲ ساله است که بیش از یک هکتار باغ گردو داشت، او در شرح وضعیت روستای خود میگوید؛ اگر بگویم همه باغم را از دست دادهام، دروغ است، اما دیگر چیزی برای زندگی کردن ندارم. اگر یک قسمت باقیمانده باغم را بفروشم، نمیتوانم خرج دوباره ساخت آبراهه را تامین کنم. در اینجا بیشتر گردو و گیلاس میکارند، اما به نظرم حالا دیگر خبری از این محصولات نخواهد بود.
من ۹ فرزند و یک زن دارم نمیدانم بعد از سیل چه باید کنم... مرد ۶۲ ساله در پاسخ به این سوال که آیا خبر دارید که کارشناسان گفتهاند؛ نزدیک به ۶۰ سال نمیتوانید در اینجا کشاورزی کنید، میگوید؛ «بله، این موضوع مسلمی است. سیل تمام درختهای ما را کنده است و حالا زمین من پر از سنگهای بزرگی است که نمیتوانم آنها را جابجا کنم، اما شکایتی از کسی ندارم تنها امیدوارم دولت شرایطی را فراهم آورد تا ما بتوانیم با کمک آن ارتزاق کنیم.»
۸ نفر از اعضای خانوادهام را از دست دادم/ در گوشم صدای معجزه میشنوم
محمد مرد پنجاه سالهای است که زودتر از همه به سمت ما آمده بود، اما چیزی نمیگفت او مانده بود تا همه صحبتشان را کنند و پس از آن با ما به صحبت بنشیند. محمد در حالی که دستش را به روی قلبش گذاشته بود گفت؛ دلم خونین است، نمیدانم چه بگویم؛ نوههایم، دخترم، دامادم و خواهرم را سیل برده است؛ من حالا تک و تنها هستم؛ ۸ نفر از اعضای خانوادهام به یک باره همراه با خانهای که با هزار امید و آرزو در کنار رودخانه ساخته بودم از دستم رفت.
هنگامی که به گذشته فکر میکنم، صدای پای آب، صدای پرندگانی که کنار روخانه هر روز ما را از خواب بیدار میکردند همه اینها به خاطرات تلخی تبدیل شدهاند که تنها با یادآوری آنها بغضم میگیرد. حالا نه باغی برای من مانده و نه خانوادهای. امیدوارم خداوند صبری به من بدهد تا داغ خانوادهام را تحمل کنم. حالا تنها امیدم برای زنده ماندن یافتن نوه یک ساله و نیمهام است که همراه با سیل رفته است و هنوز جنازه او را کشف نکردهاند. باور نمیکنید، اما من باور میکنم؛ صدایی در گوشم مرتب میخواند که خبر خوشی در راه است.»
ساعت حدود ۱۱ شب بود که از روستای چنار به سمت تبریز حرکت کردیم در درب همه منازل روستا پردههای مشکی نصب شده بود، هیچ صدای خندهای در روستا نمیآمد؛ گویی بغض و اندوه هوای روستا را پر کرده بود. قدمزنان طول روستا را طی کردم، مردم چنار بیش از آن که بتوان توصیف کرد، مهربان هستند اما حالا داغی دیدهاند که شاید نسلها بعد فردی مانند بابافضلی برای نوههایش تعریف کند.حادثه تلخی بود. شاید بعد از زلزله رودبار و زلزله بم حادثهای این چنین به یک باره تعداد زیادی از اعضای یک خانواده را با خود نبرده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر