نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۵ آذر ۱۰, چهارشنبه



دوستی سپاهی صلح آمریکایی با دکتر شریعتی

 


۱۹۶۶، هیلمن در مسابقه بسکتبال بین تیم های «سپاه صلح» و نیشابور

۱۹۶۷کریا در مراسم عروسی شان

علی شریعتی در کنار هیلمن در مراسم عروسی

چهارشنبه, 30 نوامبر 2016رولاند اليوت براون


سال ها پیش از آن که ایران امریکا را «شیطان بزرگ» بخواند، «جان اف. کندی»، رییس جمهوری وقت این کشور از آن چه در بیرون از مرزهای امریکا به «امریکایی زشت» معروف شده بود، ابراز نگرانی کرده بود. اشاره کندی به دیپلمات های امریکایی بود که با غرور و نخوت و بی اطلاعی از فرهنگ کشورهای میزبانِ خود، به تصویر امریکا در جهان در اوج دوران جنگ سرد خدشه وارد می کردند.
کندی در دوران کارزار انتخاباتی خود در مقابل «ریچارد نیکسون»، تلاش کرد تا نسل جدیدی از جوانان امریکایی را به خدمت به کشور خود در سراسر جهان ترغیب کند. بخشی از طرح کندی، تأسیس «سپاه صلح» بود؛ نیرویی متشکل از زنان و مردان «مستعد و باهوش» که حاضر بودند خود را وقف پیشرفت و برقراری صلح در کشورهای در حال توسعه کنند.
ایده سپاه صلح، ابداع کندی نبود؛ در سال ۱۹۵۷، «هیوبرت هامفری»، سناتور دموکرات تلاش هایی کرده بود تا این پروژه را عملی کند ولی این کندی بود که در همان نخستین ماه های ریاست جمهوری خود، آن را به عنوان نهادی دایمی در داخل وزارت امور خارجه امریکا تأسیس کرد. 
سپاه صلح کار خود را در سال ۱۹۶۲ شروع کرد و داوطلبانی را برای کار و تحصیل به مدت دو سال به کشورهای مختلف فرستاد. بیش تر این داوطلبان به تازگی از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودند، به زبان کشورهای میزبان صحبت می کردند و هدف‎شان این بود تا تفاهم فرهنگی میان امریکا و کشورهای میزبان را افزایش دهند و با همکاری با متخصصان و کارشناسان محلی، به رشد آموزش و پرورش، کشاورزی، صنعت و روند توسعه کمک کنند. داوطلبان سپاه صلح به امریکای جنوبی، آسیا، آفریقا و خاورمیانه اعزام می شدند.
در فاصله سال های ۱۹۶۲ تا ۱۹۷۶ بیش از یک هزار و ۵۰۰ داوطلب در ایران خدمت کردند. بسیاری از آن ها با همکاران ایرانی خود رفافتی شکل دادند که همه عمر با آن ها باقی ماند. وقتی به امریکا بازگشتند، شناخت عمیقی از فرهنگ ایران داشتند و پس از انقلاب سال ۱۹۷۹ که روابط دو کشور تیره و تار شد، شناخت آن ها از ایران منبع کم‎یاب و ارزشمندی محسوب می شد. 
در این سلسله مقالات، خاطرات داوطلبان سابق سپاه صلح را از سال هایی که در ایران بودند، با هم مرور می کنیم.
در سال ۱۹۶۵ «مایکل کریگ هیلمن» برای فرار از سربازی، به سپاه صلح پیوست. در آن زمان دانشجوی ۲۵ ساله ای بود که در مقطع فوق لیسانسِ دانشگاه «کریتون» در اوهاما، ایالت نبراسکا زبان انگلیسی و لاتین می خواند. از مخالفان جنگ ویتنام بود و نمی خواست به ویتنام برود. دانشجویان با پر کردن تقاضانامه ای، می توانستند تحصیلات خود را به تعویق بیاندازند ولی متوجه شد با رشته ای که می خواند، نمی تواند این کار را انجام بدهد. بنابراین، به جای این که رشته اش را عوض کند، برای خدمت در سپاه صلح ثبت نام کرد و برای آموزش زبان انگلیسی دوره دید. وقتی مسوولان این نهاد از او می پرسند دوست دارد در چه کشورهایی خدمت کند، می گوید: «هند، افغانستان و ایران.» 
بخشی از انگیزه او برای پیوستن به سپاه صلح، به ادبیات مربوط می شد. خودش می گوید: «داشتم آن موقع تز فوق لیسانسم را درباره خوشه های خشمِ "جان استاین‏بک" می نوشتم. در یکی از شهرهای مجاور هم در مدرسه یک صومعه بندیکتی، "انه‏ایدِ"(Aneid) ویرژیل»(Virgile) را درس می دادم. خیلی از حماسه خوشم می آمد. می دانستم فرهنگ های هند و اروپایی هم حماسه های خود را دارند. برای همین، آن سه کشور را برای خدمت انتخاب کردم.»
نه می دانست ایران چه قدر با عراق فرق دارد، نه اطلاعی داشت از این که فرهنگ ایرانی با فرهنگ عرب متفاوت است ولی اسم «شاهنامه» فردوسی را شنیده بود. شاید به همین دلیل بود که وقتی سپاه صلح از او خواست انتخاب نهایی خود را بکند، ایران را انتخاب کرد.
از اوماها تا مشهد
هیلمن تا پیش از سفر به ایران در سپتامبر سال ۱۹۶۵، چندان سفری در زندگی خود نکرده بود. فقط بخش هایی از امریکا و مکزیک را دیده بود. ولی وقتی به ایران رسید، به سرعت با شرایط کنار آمد و و خود را تطبیق داد. از تدریس انگلیسی در نبراسکا، سر از تدریس انگلیسی در دانشگاه مشهد در آورده بود. البته خودش می گوید: «دانشگاه، دانشگاه است. اگر کارتان را دوست دارید و به آن عادت کرده اید، خیلی فرقی نمی کند کدام دانشگاه باشید.»
با این که شش ماهی طول کشید تا با فارسی حرف زدن خو بگیرد و احساس راحتی کند، با زندگی جدیدش خوب کنار آمده بود و معاشرت می کرد و روابط اجتماعی داشت. یک هم اتاقی امریکایی داشت که خیلی خوب فارسی حرف می زد و با عده ای از رفقایش بسکتبال بازی می کردند. آن دسته از دانشجویانِ هلمن که از او مسن تر بودند، وفادار به سنت میهمان نوازی ایرانیان، تنهایش نمی گذاشتند و هوایش را داشتند. خود هلمن می گوید: «بعضی از دانشجویان واقعاً نگران معلم امریکایی خود بودند که از خانواده اش دور بود. من را مدام دعوت می کردند و می خواستند در کنار من باشند.»
معمولاً جمعه ها را با او می گذراندند: «۱۰ صبح می آمدند و می گفتند امروز می خواهیم با تو باشیم. برویم توی شهر قدم بزنیم یا یک فیلمی ببینیم. یادم می آید چند تا فیلم هندی عشقی دیدم که آن روزها خیلی محبوب بود. در پاییز ۱۹۶۵ "گنج قارون" را هم دیدم؛ اولین فیلم ایرانی که با فیلم های غربی رقابت می کرد.»
البته معضلات یک مجرد امریکایی در ایران هم از راه رسیدند: «فهمیدم این ها اصلاً پیتزا ندارند. تُستِ پنیر، میلک شیک و کره بادام زمینی ندارند. حالا البته فاجعه نبود ولی نمی توانستم آشپزی کنم. این بود که کارم به چلوکباب کشید؛ دو سال تمام، شام و ناهار.»
هیلمن و هم اتاقی او سری هم به محل قرار و مدارهای دختران و پسران جوان در مشهد می زدند. هیلمن می گوید: «البته خیلی که خبری نبود ولی ما سعی خودمان را کردیم. یادم می آید در پاییز آن سال با "جان نیوتن" و دوست دخترهایمان، چهارتایی قرار گذاشتیم. جان سال قبل از آن به دانشگاه مشهد آمده بود. فارسیِ خیلی روانی صحبت می کرد. سفارش چلوکباب داد. اتاقش در زیرزمین یکی از خانه های وابسته به کلوب دانشگاه بود. جان یک صفحه پخش کنِ "فیلیپس" ۴۵ و چند تا صفحه "بیتلز" داشت. دوست دختر او سال آخری بود و دوست دختر من سالِ اولی. چیزی از آن شب در ذهنم نمانده، به جز این که با این که فارسی من خوب نبود، شبِ خیلی خاصی بود و خیلی زود تمام شد.»
ملاقات ها
در دومین سال اقامتش در مشهد، به ۲۰۰ دانشجوی سال اولی انگلیسی درس می داد و همین جا بود که با همسر آینده اش، «ثریا» که دانشجوی تاریخ بود، آشنا شد: «علاقه اش به کلاس های تقویتیِ انگلیسی که تعداد دانشجوهایش کم و کم تر می شد، ما را به هم نزدیک و نزدیک تر کرد تا این که . . .  .»
سکوت معناداری می کند. می گوید با این که هیچ وقت به معنای مرسوم کلمه، رابطه دوست دختر، دوست پسری با هم نداشتند، راه هایی پیدا می کردند تا مدتی را با هم بیش تر در دانشگاه بگذرانند:«همه چیز خوب و خوش پیش می رفت. عاشق شده بودیم.»
هیلمن واقعاً مبهوت شده بود که چه قدر جهان بینی آن ها به هم شبیه بود با این که در دو سنت قوی مذهبی، در دو فرهنگ متفاوت و در دو کشور مختلف با فاصله ای زیاد از هم بزرگ شده بودند: «در دوران نامزدی هیچ وقت درباره دین و مذهب با هم حرفی نزدیم. ولی بعدها فهمیدیم که هر دو ما در بهترین حالت، "دئیست" هستیم و به احتمال خیلی زیاد "لاادری". [بنابر دئیسم، خدا آفریننده هستی است اما در عملکرد آن مداخله نمی‌کند. لاادری هم به کسی گفته می شود که حقایق مذهبی و فراطبیعی را غیرقابل شناخت می داند.]»
وقتی تصمیم به ازواج گرفتند، هیلمن می خواست کاری نکند که خانواده ثریا دچار شوک فرهنگی شوند:«وقتی مادرش قانع شد که ثریا می خواهد ازدواج کند، موافقت کرد. نمی گویم پدرش مخالف بود ولی کلاً نمی خواست با کسی درباره اش حرفی بزند.»
در ایران، خانواده معمولاً نقش بسیار مهم و پررنگی در شکل گرفتن ازدواج ایفا می کند. خانواده مرد کسی را به بازدید از خانواده زن می فرستد تا با پدر خانواده درباره دورنما و امکان ازدواج صحبت کند. هیلمن خانواده ای در ایران نداشت. به همین دلیل از یکی از دوستانش می خواهد که نقش واسطه را بازی کند.
این واسطه که دوست و همکار هیلمن در دانشگاه مشهد بود و خانواده اش هم از قضا با پدر ثریا آشنایی داشت، کسی نبود به جز «علی شریعتی». شریعتی جامعه شناسی بود که امروزه در ایران او را یکی از روشن فکران پیشرو اسلامی می دانند. چهره ای اسرارآمیز و جنجالی بود و می خواست اسلام شیعه را با عناصری از مارکسیسم، تحت تأثیر فیلسوفان «جهان سوم»، از جمله «فرانتس فانون» ترکیب کند. شریعتی را «ایدئولوگ اصلی انقلاب ایران» خوانده اند، گو این که زندگی وی چند سال پیش از انقلاب به پایان رسید. پس از انقلاب، یکی از طولانی ترین خیابان های تهران را به نام او گذاشته اند.
هیلمن و شریعتی معمولاً جمعه ها با هم ملاقات می کردند. هیلمن که دیگر فارسیِ روانی صحبت می کرد و حتی به فارسی فکر می کرد، از هم‎صحبتی و تبادل افکار خود با شریعتی لذت می برد: «شریعتی آدم خیلی جالبی بود. خیلی با چیزی که طرف‎داران و دشنمانش از او ترسیم کرده اند، فرق داشت. بسیار شمرده و روشن صحبت می کرد، صدای ملایم و نرمی داشت، تیز و حاضرجواب بود و طنز خوبی داشت. همیشه می خواست مردم را تشویق کند که درباره حکومت خود فکر کنند و نسبت به آن واکنش نشان دهند.»
با این حال، هیلمن به ترکیب غریب اسلام شیعه با سوسیالیسم جهان سومی که شریعتی از آن دفاع می کرد، هم‎دلی نداشت: «موافق این کارش نبودم که از تصاویر و شمایل دوازده امام شیعه استفاده می کرد تا مردم را به نگاهی سوسیالیستی دعوت کند. به نظر من، نمی شد تشخیص داد که مردم این ایده را به معنای مستقیم و حقیقی آن می گیرند یا فقط از وجه استعاری به آن نگاه می کنند. من هیچ وقت نفهمدیم که آیا خودش کارهایش را واقعاً مذهبی می بیند یا بیش تر برایش جنبه استعاری داشت.»
حکومتی توتالیتر با کت و کراوات
در اواسط سال های دهه ۱۹۶۰ چندان نشانه ای از انقلاب در ایران دیده نمی شد ولی هیلمن همان موقع معتقد بود که اوضاع سیاسی کشور نابسامان است: «تقریباً هر خانواده ای را که می دیدم، کسی را می شناخت که حکومت پهلوی برایش دردسر ایجاد کرده بود. هر خانواده ای موردی از بازداشت را تجربه کرده بود.»
هیلمن صدها شاگرد داشت و طبیعتاً همه آن ها را هم شخصاً نمی شناخت ولی وقتی چهار نفر از دانشجوهای سال اولیِ او در پاییز سال ۱۹۶۶ از مقطعی به بعد دیگر در کلاس دیده نشدند، کاملاً متوجه غیاب آن ها شد: «این بچه ها احتمالاً بعضی کتاب ها را خوانده بودند و درباره بعضی مسایل حرف هایی زده بودند. پلیس امنیتی هم آمده بود و آن ها را بازداشت کرده بود. یک روز عکس شان را در صفحه اول روزنامه دیدم که نوشته بود این ها به دلیل خیانت به کشور اعدام شده اند. این تصویر در ذهنم حک شد. فهمیدم در ایران با یک حکومت توتالیتر مواجه ایم اما خیلی شیک است، کت و شلوار می پوشد و کراوت می زند؛ برعکس اروپای شرقی و شوروی.»
این حکومتی بود که بخش بزرگی از جامعه ایران را در سکوتی سرکش و مهارناپذیر فرو برده بود: «من آن موقع هیچ ایده ای نداشتم که حکومتی شبیه جمهوری اسلامی حتی امکان ظهور داشته باشد. وقتی به آن سال ها فکر می کنم، به نظرم دلیل آن، این بود که افرادی که قدرت یا اقتداری نداشتند، نمی خواستند نظرات و عقاید خود را با افرادی در میان بگذارند که از نظرشان دارای قدرت و اقتدار بودند.»
به گفته هیلمن، بسیاری از ایرانیانی که با سپاه صلح همکاری می کردند، عقاید شخصی خود را که می توانستند باعث دردسر بشوند، ابراز نمی کردند.
سفر به امریکا و بازگشت به ایران
در تابستان ۱۹۶۷ هیلمن و ثریا در ایران ازدواج کردند. علی شریعتی در عروسی آن ها شرکت می کند. چند روز بعد برای دیدن پدر و مادر هیلمن، به بالتیمور و از آن جا به پورتلند می روند چون هیلمن در کالج «رید» از طرف بخش آموزشی سپاه صلح کاری گرفته بود. انگلیسیِ ثریا خیلی خوب نبود. هیلمن می گوید: «آن روزها سرگرمی ما بیش تر تلویزیون بود. کار من شده بود این که برنامه های تلویزیون امریکا را که خیلی هم تعریفی نداشتند، برای همسرم هم زمان ترجمه می کردم. خیلی خوب یادم هست. همسرم به فارسی از من می پرسید چی می گن؟»
هیلمن به «مؤسسه شرق شناسی» در دانشگاه شیکاگو می رود تا به تحصیلات خود ادامه دهد. در سال ۱۹۶۹ با ثریا به ایران بر می گردند. هیلمن بورسیه تحصیلی «فولبرایت» را برای تحقیق در مورد «حافظ» دریافت کرده بود. در ۱۹۷۰، دخترشان «الیزابت» در تهران به دنیا می آید. هیلمن تا ۱۹۷۳ به عنوان معلم سپاه صلح در ایران می ماند. در سال ۱۹۷۵ دوباره به امریکا می روند ولی خودش می گوید: «راستش، اصلاً نمی خواستیم از ایران برویم. ولی بعد انقلاب شد. بنابراین، ایده خوبی بود که رفتیم.»
به نظر هیلمن، چیزی که در نهایت سپاه صلح به او یاد داد، بیش از آن که تجربه تدریس باشد، تجربه آموزش بود: «چیزهایی یاد گرفتیم که برای همیشه به دردمان می خورد. هر وقت می دیدیم کسی دارد حرف های کلیشه ای یا مطلق درباره ایران می زند، به او یادآور می شدیم که اگر ایران را نمی شناسد و فکر می کند مثل بقیه کشورها است، بهتر است کمی درباره نظراتش تجدید نظر کند.»
بعد از تحریر: ترامپ و ایران
وقتی «دونالد ترامپ» در روز هشتم نوامبر ۲۰۱۶ برنده انتخابات ریاست جمهوری امریکا شد، «ایران وایر» نظر هیلمن را درباره تأثیر ریاست جمهوری جدید بر روابط ایران و امریکا جویا شد. هیلمن پاسخ را با مطالب پرشور و حرارتی داد که از ماه ژوئن به بعد روی فیس‎بوک خود «پست» کرده بود.
با ادامه کارزارهای انتخاباتی در امریکا، هیلمن که خود را «یک عمر مستقل» توصیف می کند، در مورد ادعای ترامپ برای پایان دادن به توافق هسته ای ایران، شک و تردیدهایی مطرح می کند. هیلمن نوشته است: «آقای ترامپ! آیا می توانید سه یا چهار گامی را که باید در روند قانونی برای نیل به این هدف بردارید، نام ببرید و در عین حال، به این نکته هم عنایت داشته باشید که کشورهای اروپایی از همین حالا سیاست های غیرقابل بازگشتی را در جهت پیشبرد توافق درپیش گرفته اند؟»
سراغ این حرف ترامپ هم رفته است که گفته بود: «اسلام از ما متنفر است.» هیلمن نوشته است: «من به عنوان کسی که شش سال در جامعه ای مسلمان زندگی کرده و برای درک و تحسین هنر و فرهنگ ایرانی، زمینه فرهنگیِ اسلامی آن را مطالعه کرده ام، باید بگویم که این ادعای شما که مدام هم تکرارش می کنید، به دو دلیل واقعاً باعث تعجب و شگفتی من شده است؛ اول این که این پیش فرض را گرفته اید که شما و من (و دیگر امریکایی هایی مثل من) یک "ما" می سازند، حال آن که ما جز زبان و تابعیت امریکایی، چیز چندانِ دیگری به اشتراک نداریم. دوم این که شما دارید می گویید اسلام یک دین یکپارچه و صلب است. این یعنی شما نمی توانید حتی به ساده ترین و سرراست ترین پرسش ها درباره باورها و گرایش های کسانی که خود را مسلمان می نامند، پاسخ دهید.»
مایکل کریگ هیلمن، پروفسور مطالعات زبان فارسی در دانشگاه تکزاس در «آستین» و نویسنده کتاب «از دورام تا تهران» است.

هیچ نظری موجود نیست: