چهرههای جلال آل احمد( بخش(دوم )
نگاهی به سفرنامه ی « خسی در میقات» Sat 27 08 2016
احمد افرادی
آل احمد ، در سفرنامه اش ، پروای آن ندارد که مشاهداتش را از زیباییهای چشم نواز ِ زنانه ، روایت کند، تصاویری خیال انگیز و اغواگر از آن صحنهها به دست دهد و تحسین کننده ی جذابیت های آشکار و نهان زنانه باشد. بی احتیاطی! هایی از است دست را ، در « حدیث نفْس» ها و خاطره نویسی های اهالی فرهنگ و سیاست ایران، به ندرت میتوان مشاهده کرد.(۱) در برخی نوشتههای دیگر ِ آل احمد، همچون « سنگی بر گوری» و « سفر آمریکا» ، دیده ایم که او این شهامت را داشته است ،که ادای « قدیس» ها را در نیاوَرَد، و بدون آنکه نگران ملامت دیگران( حتی همسرش[۲] ) باشد ، خواننده را به دست نیافتنی ترین لایه های ذهن اش هدایت کند و خصوصی ترین روابط اش( با برخی زنان) را، با خواننده در میان بگذارد.
--------------------------
کفر و « زندقه» ای اینگونه( در سفر نامه آل احمد ) منحصر به همین یک مورد نیست . آل احمد، حتی ، وقتی که لباس اِحرام می پوشد و برای زیارت خانه ی خدا مهیا میشود، در آن ساحات معنوی، به یاد سخن ِ( ظاهراً کفر آمیز) منتسب به « زندیق» دیگر (یعنی ، ابوسعید ابوالخیر میهنه ای و یا بایزید بسطامی ) میافتد : « چهار و نیم صبح مکه بودیم... لباس احرام را از مدینه پوشیده بودیم... من هیچ شبی چنان بیدار نبودهام و چنان هشیار،به هیچی .زیر ِ سقف آن آسمان و آن ابدیت، هرچه شعر از بر داشتم خواندم ... و هرچه دقیقتر که توانستم ، در خود نگریستم تا سپیده دمید. و دیدم که تنها "خسی " است و به " میقات "آمده است و نه " کسی " که به " میعادی". و دیدم که »وقت» ابدیت است … و « میقات » در هر لحظه و هر جا و تنها باخویش... و دانستم که آن زندیق دیگر، میهنه ای یا بسطامی چه خوش گفت ، وقتی به آن زائر خانه ی خدا در دروازه ی نیشابور گفت که کیسه های پول را بگذار و به دور من طواف کن و برگرد.» ص ۸۳ با این همه، آل احمد ، مراسم حج و مناسک اش را «تداوم سنت » میبیند و محترمْ ، و سفرنامه اش گزارشی است از برگزاری این «سنت» . و در اینجا هم (همانگونه که در « غربزدگی » و « در خدمت و خیانت روشنفکران» می بینیم ) این« سُنّت » است که او را، رو در روی روشنفکران قرار میدهد ، تا با آنها (از بابت بیاعتنایی و تحقیر ؟! سنت ) در اُفتد و تسویه حساب کند. اما ، مشکل آنجاست که آل احمد( ظاهراً) درک و دریافت مشخصی از « سنت » ندارد و تعریف یکه ای از آن به دست نمیدهد.در ادامه این نوشته می کوشم ، تلقّی ِگونه گون آل احمد از سنّت را نشان دهم : «روشنفکر جماعت ایرانی درین ماجراها ، دماغش را بالا میگیرد. و دامنش را جمع میکند. که : سفر حج؟ مگر جا فحط است؟ غافل از اینکه این یک سنت است و سالی یک ملیون نفر را به یک جا میخوانَد و به یک آدب وامیدارد. و آخر باید دید و رفت و شهادت داد که از عهد ناصرخسرو تا کنون چه فرق ها کرده یا نکرده...» . ص ۱۸۰ در بالا گفتم ،« سُنّت» از واژگان و مفاهیمی است که دغدغه و مشغله ی ذهنی آل احمد است. در این سفر نامه ، بارها ، با این واژه رو به رو می شویم ، بدون آنکه توضیح روشنی از آن به دست داده شود . ظاهراً ، منظور آل احمد از سنت ، همه ی آن چیز هایی است که رنگ و بوی اسلام ( به تعریف و دریافت او از «اسلام »)را دارد : «... تو [ اینجا] به چه کار آمده ای؟ - تا در حوزه ی اقتدار « آرامکو»، الباقی یک سنت را بجویی ؟ و ببینی که این کعبه ، صخره ای است که در برابر هر سیلی مقاومت خواهد کرد ؟ و اصلاً چه احتیاجی به اینهمه دعوی؟ مگر ندیدی که صاحب این خانه آن زن بود؟ و راستی او به چه کار آمده بود؟ که چنین بی محابا ، حضور زنانه ی خود را تا پای حَجَر می کشید؟ و دیدم که به برآوردن تنها یک حاجت این زن( شکایتی از هوویی، یا آرزویی برای سعادت فرزندی، یا شفا جُستنی برای بیماری و الخ …) میارزد که کعبه فرن های قرن ، همچو دیوار نُدبه ای، تکیه گاه هر خستهای باشد برای این بشریت تنها مانده ی در مانده به فقر و ظلم و نا به سامانی.» ص ۱۶۷ در زیر ، شاهد ِ موردی خاص از روحیات گونه گونه آل احمد و عدم ثبات رأی او هستیم : اینکه ،از پس ِ یقین و حکمی که صادر میکند ، ناگهان تغییر رأی میدهد ( به نظر میآید که آل احمد ، حتی خودش را هم به پرسش میکشد) :
« امروز صبح رفتم به دیدن قبر ابوطالب. بالای " شعب عامر " که دنباله ی قبرستان جدید مکه است... و عجب به عمد همه چیز را خراب کردهاند و شکسته. آن " بقیع " ، و این هم اینجا. سنگ مرمرهای تراش خورده و کتیبه دار. تکه پاره شده و این ور و آن ور افتاده. و هیچ چیز و هیچ جا را نمی شود شناخت. مگر به معرفی راهنمایی. به این طریق است که سنت شده است ناندانی عدهای مرده خور. خراب کردن قبر درین سر ِ عالم ( که کتابخانهها را می سوزانند ) یعنی سوختن یک کتاب. هر قبری کتابی است بسته، و سنگش جلدش[۳]. یا به عکس. و اینها حتی جلد را هم بسته اند. وگرنه چرا مرده را در قبر بگذاریم؟ و چرا نسوزانیم؟ در سنت مللی که گور دارند و دفن و کفن، تشخّص ِ مردگانْ، خودْ نشانه ای است یا سابقه ای بر تشخّص ِ زنده ها . و اصلاً ببینیم؟ [ ناگهان تغییر رأی میدهد.(ا.ا)] مگر آنها که دفن ندارند ( هندوها و دیگران) دوام سنت شان بریده میماند؟ و بعد، مگر قبر کدام آدم عادی بیش از سی سال می پاید؟ این قبر بزرگان است که میشود بقعه و بارگاه و ملجاء و پناهگاه … رها کنم..»ص ۹۶ در این جا، « سنت» ( ظاهراً ) همین قبرهای به جا مانده، از زنان و مردانِ مسلمان ِ خفته در خاک است : « … سنگی بود از مرمر و ستون مانند ( البته شکسته و افتاده ) با نام فلان سردار عثمانی. و سنگ دیگری با الباقی یک اسم : " شموئیل. سلطان داغستان " ( کذا) . و سنگهای ایستاده بر بالای قبر ها ، در نقشی ،همچو نقش سر سجاده، بریده و تراش خورده. و من در این ته مانده ی سفره ی سنت قدم میزدم ، فحش بر لب . »ص ۹۷-۹۸
آل احمد( در آغاز) از اینکه، قبرهای بزرگان اسلام، بی هیچ نام و نشان و حرمتی، رها و تخریب شدهاند کلافه است .اما، ناگهان ، تغییر رأی میدهد و یکسان بودن قبر ها را، نشانی از « عدالت و مساوات در مرگ»، ارزیابی میکندو سپس، سعودی های وهابی را ، به مهمیز انتقاد میگیرد :
« صبح رفتم بقیع. آفتاب که میزد ، من اثر سنت را در خاک می جستم. و قبل از همه برادرم را. اما هیچ اثر و علامتی [ ندیدم]. وقتی گور ِچهار امام شیعه و گور ِعثمان و زنان و فرزندان پیغمبر ، بی نشان افتاده، برادر من کیست؟ اکنون ذره ی بی نشان خاکی در این سفره ی سنت … یعنی فقط به تعصب وهابیگری چنین کرده اند؟ آخر هر گوری قبه و بارگاهی داشت. و حالا چنان عدالتی در مرگ و چنان مساواتی که هر گز ندیدهام... قدم میزدم و یاد برادرم افتاده بودم که به چه خون دلی توانسته بود دور گور چهار امام را فقط سنگ چین کند و چه عکسها که از ماجرا گرفته بود و چه گِلی که خود به دست مالیده بود و چه غیر منتظره بود خبر مرگش ،که در تهران به ما رسید و آن روز من چه فحشی به پدرم دادم و چه کفر ها که نگفتم... مثل دیگران پا ها را برهنه کرده بودم و خاک نرم این گورستان عتیق را می شکافتم و میدیدم که چهارده قرن سنت اسلامی در چنین خاکی – اکنون راهبر به هیچ چیز نیست. آخر مردمی هستند که مرده پرستند. اما، من ِ احمق یا تو سعودی بسیار عاقل! چه حق داریم مقدسات ایشان را با خاک یکسان کنیم ،که زندگی روزانه ی آن هاست؟ آن که از حقارت زندگی روزمره ی خود گریخت و به اینجا آمده، میخواهد جلال ابدیت را در زیبایی بارگاه مجسم ببیند . به چشم سر ببیند. این را تو بت پرستی بدان . اما با اساطیر چه میکنی ؟ مگر نخوانده ای که موسی به میقات رفت تا خدا را لمس کند؟ به چشم سر ببیند » ص ۴۰و ۴۱و ۴۲
---
قلم آل احمد( عموماً) انگار، جز به انتقاد نمی چرخد. نسبت به همهکس و همه چیز معترض است و در این بد بینی ( و اعتراضی که از پس ِ آن می آید)گاه ، حتی ، به خود و داوری اش نیز شک میکند : « در آشیانه ی حج که به انتظار طیاره بودیم ، جوانک های بازرس با آمیخته ای از اعجاب و تحقیر نگاه میکردند. همه را. بهخصوص مرا .( شاید خیالات میکردم ؟ چون خودم را توی جماعت بُر خورده می دیدم؟) و که بله، چه احمقهایی !» - لابد. و خودشان؟ بهترین مصرف کنندگان تیغ ریش تراشی و کراوات و خمیر دندان! » ص ۱۱ از قضا، آل احمد، هم کراوات میزد و هم ریش می تراشید. مسواک زدن هم که عمومیت دارد. از قضا( در جایی از همین سفر نامه) ریش تراشیدن آل احمد، در برابر چشمان همسفرهایش ( یا، به قول خودش) «حاجی بعد از این » ها ، دلخوری آن ها را موجب میشود ... بهتر است ماوقع را ، از قلم آل احمد بخوانیم:
« … آن روزی که در منٰی سر تراشیدم ، به چادر که برگشتم، نشستم به ریش تراشیدن. جلوی جمع. ( یعنی به قصد تظاهر؟ ) و همه چنان چپ چپ نگاهم میکردند که انگار یک عمل خلاف میکنم. گرچه فردا صبح اغلب آنها که چپ چپ نگاه میکردند خودشان ریش تراشیدند.»ص ۱۵۱ روند ِ« انتقاد ِ» آل احمد ، از آشیانه ی حج ( در فرودگاه مهر آباد تهران) شروع میشود و در جای -جای سفرنامه اش ( به مناسبت)ادامه مییابد: «و اصلاً این آشیانه حج [ در فرودگاه مهر آباد] یعنی چه؟ یعنی اینکه آغل بره ها را از طویله بز ها جدا کردن. آخر آنکه میرود پاریس یا لندن و نیویورک نباید چشمش بیفتد به این حاجی ها، که هرکدام آفتابه ای به دست دارند و یخدان به کول و کیسه ی نان خشک و ماست ِکیسه ای و دیگر خرت و خورت ها. آخر فرقی باید باشد میان این دو دسته! آن مرد یا زن بزک کرده که به فرنگ میرود البته که باید تأمین داشته باشد از دیدن اینها که به دعوت بدویت لبیک گفتهاند. ص ۱۱ ، این انتقاد ، گاه ، در ربط با وضعیت اسفبار ِ بهداشتی و سهل انگاری دولت سَعودی ، در پیشبینی و تدارک ملزومات ( از هر نوع ) است : «صبح [ در سفر از تهران به مدینه] از طیاره که پیاده شدیم یک راست آمدیم توی این طبقه « مدینة الحاج » که کنار فرودگاه است ...نظافت ساختمان به قدری افتضاح است که نگو.سوراخ تمام مستراح ها گرفته ( ده تا شان را امتحان کردم )و روشویی ها بی آب، و دوش ها هم. صبح که رسیدیم آب داشت . ولی از بعد از ظهر آب تَه کشید و هجوم مردم. و کثافت و پوست میوه همه جا ریخته . و هر گوشه یک چراغ نفتی روشن. سماوری یا اجاقی یا حسابی یک دستگاه آشپزخانه.و همه توی راهر و عمارت.» صص ۱۳- ۱۴ و همین وضع اسفناک، در« منیٰ» هم دیده می شود : «و خلای اینجا چه فضاحتی است. چاله ای است سیمانی، با پنج تا چاهک. و تیغه ای حد فاصل آنها. و درهای چوبی تق و لق. و صبح تا شام پشت درشان صف بسته . و چه بویی در فضا! پنج تا خلاء برای پنج گروه صد نفری!»ص ۱۳۵ و معضل « مستراح »، حکایتی است مکرر : در منی ٰ، « صبح ،یک ساعتی رفتم گردش، مفتضح ترین قضیه، وضع مستراح هاست. برای هر چادر صد نفره، یک حفاظ کوچک پارچه ای بر بالای چاله ای. همان در ماسه کَنده. و جا فقط برای یک نفر. وقتی بنشینی زانوهایت به هم میخورَد. و درست بیخ گوش حجاج.درست است که در حج مردم را به بدویت خواندهاند و به زندگی بیابانی، و زیر چادر، اما وقتی به جای شتر، « جت» و « شورلت » زیر پای حاجی است، باید به فکر مستراحش هم بودوگُله به گُله ،مستراح های سیمانی ساخت برای همه و با آب جاری و مرتب» ص۱۱۶
و این آغاز ِ انتقاد از حکومت ِ پادشاهی عربستان سَعودی است : «کثافت و پوست میوه همه جا ریخته...همه توی راهر و عمارت...و گلُه به گُله، انبار قوطی های پپسی و کوکا و خرت و خور ت و آب از هر جا راه افتاده و مدام مُردّدی که این آب است یا گنداب مستراح که سر باز کرده. و این دولت علیه (!)سعودی !...سرشان ،گویا بد جوری به آخور نفت مشغول است. همه ی این حجاج هم که از کثافت بترکند ، سر چاه های نفت سلامت باد.» ص ۱۴ در جای دیگر ، انتقاد از وضع موجود، به انتقاد از پادشاه ِ وقت عربستان کشیده می شود: « از بغل قبر حوا گذشتیم... به والذاریاتی [ وضعیت اسفناک ] افتاد که بد تر از بی نام و نشان ترین امامزاده ها ، در اَبَرقو. مادر بزرگ بشریت! و بعد از بغل وزارت خارجه گذشتیم و چه عظمتی ! ... و بعد از کنار « القصر الملک المعظم » با دیوارهاش سر به فلک کشیده و دروازه اش زیر حراست سربازان مسلسل به دوش.«ص ۱۵ انتقاد از حکومت عربستان، به همین موارد محدود نمیشود. --- واژگان ِ « بدویت » و ترکیب ِ « بدویت موتو ریزه» ، از جمله اصطلاحات ِ کلیدی آل احمد ، در این نوشته است ،که ( در مناسبتهای گوناگون) به کار گرفته میشود. یک موردش را ، در بالا و در ربط با «آشیانه ی حج، مستقر در فرودگاه مهر آباد» ، خواندیم :
« در مدينة الحاج جده و فرودگاه همْ و اینجا هم ْ،گاهی اعلانی به دیوار میبینی که « ساعتی یک لیوان بزرگ آب بخورید و چتر به کار ببرید» … و خود من، صبحی ، از نزدیک ِ « باب جبرئیل» یک مَشکْ مانند ِ برزنتی خریده ام برای آب. به بدویت نزدیکتر میکند آدم را ...»صص ۲۴-۲۵ در جای دیگر: « دیگر اینکه امروز هوس کردم پابرهنه راه بروم . پا در نعلین های لاستیکی راحت نیست و تاول کرده. ولی آسفالت بدجوری داغ بود. و داغتر از آن شن اطراف اُحُد. که حسابی سوزانده بود. اینطور که پیداست، باید پا و فرق سر را ، سخت از بدویت حفظ کرد.»ص۴۵ و باز، در جای دیگر ِ سفرنامه : « مسلم است که سالهای سال پس از این ، مراسم حج دائر خواهد بود. چون زیارت است و سیاحت و تجارت. تفنن و تجربه ی، برای هر دهاتی که از پای آب و گاوش راه افتاده و هیچ فرصت دیگری برای جهانگردی و تجربه ی سفر ندارد. اما اگر توانستیم این حج را در خور آدم قرن بیستم که نه، در خور آدم قرن چهاردهم بکنیم، میتوان امیدوار بود که حج مرحلهای باشد و تجربهای ، در زندگی افراد ملل مسلمان : وگرنه حج به صورت فعلی یک بدویت موتوریزه است... ۱۳۱
و در پایان سفر و هنگام برگشت از سفر حج : «در فرودگاه جده - ... همینجور دراز کشیده بودم – بر فرش پتو و زیر سایه ی بی رمق آلاچیق – عربی گذشت. طناب بسته بود بگردن ِ یک « پریموس» و آن را لنگر میداد و میرفت. عین مشکی یا کوزه ای. یعنی حتی مصنوع غربی را به دستور بدویت صرف کردن. » صص ۱۷۴-۱۷۵
-------
آل احمد ، در سفرنامه اش ، پروای آن ندارد که مشاهداتش را از زیباییهای چشم نواز زنانه ، روایت کند، تصاویری خیال انگیز و اغواگر ، از آن صحنهها به دست دهد و تحسین کننده ی جذابیت های آشکار و پنهان زنانه باشد. بی احتیاطی! هایی از است دست را ، در « حدیث نفْس» ها و خاطره نویسی های اهالی فرهنگ و سیاست ایران، به ندرت میتوان مشاهده کرد. در برخی نوشتههای دیگر ِ آل احمد، همچون « سنگی بر گوری» و « سفر آمریکا» ، دیده ایم که او این شهامت را داشته است ،که ادای « قدیس» ها را در نیاوَرَد و بدون آنکه نگران ملامت دیگران( حتی همسرش ) باشد ، خواننده را به دست نیافتنی ترین لایه های ذهن اش هدایت کند و خصوصی ترین روابط اش ( با برخی زنان) را، با خواننده در میان بگذارد. من در میان نوشته های اهل قلم ایران ، به ندرت با نقل ِ« اسرار مگو» هایی از این دست مواجه شده ام :
« از روزی که از تهران درآمده ام، جز تک و توک زن نامستور ندیدهام. جز تک و توک زیبایی زنانه.» صص ۴۷ و ۴۸
« شش هفت تایی زنان سیاه پوست از بغلم گذشتند با چه بوهای خوشی. دو سه جور عِطر درهم. اولین بار بود که از زنان سیاه ، بوی عطر میشنیدم. گرچه بوی بد هم نشنیدهام» ص ۱۴۸
« بعد از صبحانه که رفتم بازار، تا آخرین پول را خرد کنم، برای مختصر خریدی از بازار جّده و گشتی دیگر دور شهر تا بندر – باز یک زن سیاه چاق و جوان را دیدم با صورت شکافته. این بار دو تا چاک افقی روی هر گونه . زنک زیبا بود... » ص ۱۷۰ در مدينة الحاج : «عصری رفتم سری زدم به ضلع های دیگر و طبقات دیگر... یک زَنْگی ، با کیف یک وجبی بدوش... کناری ایستاده بود ... و جالب بود صورتش که اُریب، سه چاک موازی خورده بود : روی هر لپی سه تا. صبح تا حالا خیلی از اینها را دیدهام.چاک روی لپ هر کدام یک جور است. بعضیها به علاوه دارند- بعضی ضربدر- بعضی یک خط عمودی – بعضی دو خط افقی و همینطور... و برای یکیشان دلم رفت. زنک ۲۰- ۲۵ سالهای و سخت زیبا. اندکی چاق. اسباب صورتش غیر بَرزَنگی. و روی هرکدام از لپ هایش دو چاک عمودی...گوشه ای نشسته بود و دو سه قواره پارچه ی دست بافت آفریقایی میفروخت. گپی باهاش زدم. به فنارسه!ا اهل کامرون بود. و چک و چانه ای برای خرید.ولی خودش سخت زیباتر بود، تا پارچه هایش. و این نه چیزی بود که او میفروخت یا من می خریدم.»ص ۱۸ در مدینه : « صبح تاشتا راه افتادم به سمت اُحُد... آفتاب تازه بر آمده بود ... و جوانه زن ِ زیبایی داشت گدایی میکرد. عرب بود و لثام [ دهان بند ]بسته بود.جلو آمد در چشمش خنده ای دیدم که در غیر فصل حج باید دید. و چه چشمهایی ! عین چشم آهو. که اینهمه در شعر خواندهای. اما مثل همه ی گفتههای دیگران – تا سر خودت نیاید نمیبینی . عبای سیاهش سخت نازک بود و زیر آن ، پیراهن ِ دراز ِ پارهای به تن داشت.حتماً سردش بود. از پستانهای کوچک ِ رک زده اش میگویم که زیر پیراهن جُم نمیخورْد.خود من هم سردم بود. تنها یک پیراهن بلند به تن داشتم. به خیال اینکه عربستان است و گرم است.اما نه در چنان صبح زودی و نه پیش روی چنان زنی … که تند کردم.»«ص ۵۲ در مکه و در روز های آخر سفر:
« و دخترک خوشگلی با مادرش میگذشت- سوریه ای مانند – و سر تا پا سفیدپوش. بعد ایستاد به چانه زدن با فروشنده ی دوره گردی، سر ِ یک قالیچه ابریشمی بُته جقه ای. معامله شان نشد. ولی به تماشای قالیچه مدتی جماعت، وسط بازار را گرفته بودند و رفت و آمد بند آمده بود. به علت این آن را می پاییدیم یا به عکس؟ » ص ۱۶۲ و باز ، در مکه و روز های آخر سفره : « قدم که میزدم، یک جفت چشم و ابروی قشنگ هندی گذشت. روی صورت دختری ۱۷- ۱۸ سالهای که احرامش عین ساری بود. .اصلاً خود احرام مگر چیزی غیر از ساری است؟ وقوف در مشعر الحرام را هم در کار حضرت بودا سراغ میشود داد...»ص ۱۶۶
گرچه موارد دیگری از این دست ، در سفر نامه ی آل احمد دیده می شود، با دو– سه نمونه ی دیگر، قصه را کوتاه میکنیم: باز ، در مکه: « … رفتم طرف کوه « ابو قبیس »و مسجدش .مسجد کوچک و با مزه ای سر صخره ای مسلط به مکه. همان جایی که یقولون شق القمر شده... اما چه کثافتی بود توی کوچه های سربالایی که به مسجد ابوقبیس میرسید. مکه ی اصلی را درین قسمت باید دید و در این کوچهها. کف کوچه معبر فاضل آب. و هر گوشهای فضولات و خاکروبه ریخته . و در چنین مجموعهای یک دختر ۱۴- ۱۵ ساله بر منظر خانهاش نشسته بود و عبایش را پس و پیش میکرد و پر و پاچه ی سفیدش را می انداخت بیرون . و راستی که چقدر کم میشود زنها را دید...» ص ۱۵۴ در مدینه : « ...دختر مدرسه ای های بزرگ را هم دیدم؛ با عبایی همچون شنلی به دوش افکنده ؛ و دور گردن چین خورده ، و جلو باز.که زیرش پیراهن های رنگی یا سفیدشان را می دیدی. و گاهی که شکاف شنل را باز و بسته می کردند، یا دستی تکان می دادند، غنچه ی جوانی روی سینه هاشان نمودار. » ۷۲-۷۳ و در مدینه : « … و بعد زنک سیاه زیبایی را دیدم که یک چشمش اصلاً سیاهی نداشت و در چنان صورتی بد جوری فریاد سفیدی میکشید. داد میزد که بی شوهر مانده. امان از وقتی که به مرد حریص باشی و مجبور هم باشی که از یک چشم به دنیا نگاه کنی» . ص۶۴ و صحبت از اندام زن و زیبایی زنانه ( آن هم در سفر حج) جرأت و جسارت بسیارمیخواهد . آل احمد، از جمله نادر ْ قلم زنان و اهالی فرهنگ و سیاست ماست که بی پروا از ملامت دیگران، آنچه را که از ذهنش می گذرد ( بدون سانسور) با خواننده در میان میگذارد.
--------------
آل احمد، در چند جای این سفرنامه، از « «بینالمللی کردن اسلامی مراسم حج » سخن می گوید و هر بار به انگیزهای .
گاه ، انتظارش از « «بینالمللی کردن اسلامی مراسم حج »، دست یابی به « اتحاد اسلامی »
و « قدرت » سیاسی است :
« ... سالی یک ملیون نفر آدم درین مراسم شرکت میکنند که اگر نظمی میداشت … و آدابی و نوجویی ها، چه قدرتی میتوانست باشد...و چه جور؟ من دست بالا را میگیرم . بینالمللی کردن اسلام در شهرهای زیارتی و ادارهاش » ص ۱۲۲
گاه، همفکری همه ی مسلمانان جهان، برای آبرومندانه کردن مراسم حج و ( از این رهگذر ) تداوم و ماندگاری آن ، مورد نظرش است :
«آخر مرد مسلمان امروز که عربیت جاهلی را نپذیرفته یا جاهلیّت عربی را ، تا دوام دهنده اش به چنین بدویتی باشد ! و به هر صورت اگر قرار است رسم حج دوام بیاورد ...باید به دادش رسید. و چه جور؟ من دست بالا را میگیرم . بینالمللی کردن اسلام در شهرهای زیارتی و ادارهاش...هم چنانکه اسلام با رسیدن به بغداد و ری و دمشق و قاهره و بخارا و اندلس اسلام شد؛ حالا هم از تمام این نقاط باید به کمک این بدویت " موتوریزه " شتافت.» ص ۱۲۲
گاه، به پایان دادن به حضور نیروهای پلیس عربستان ( شُرطه ها) ، در مراسم حج نظر دارد :
« … و امان از شرطه ها که همه جا هستند. با کلاه و نشان و هفت تیر. یکی شان سر ِحلقه ی چاه ایستاده بود که تنها نظارت کننده بود بر گردش قرقره ها.لباسش به تن چسبیده و آب از سر و رویش چکان. با یک دست هفت تیرش را به کمر می پایید و با دیگری خودش را باد میزد... چه میشد اگر بر سر چاه زمزم این انگ و نشان و سلاح را نمیدیدی و فراموش میکردی که آنجا هم زیر بلیت حکومتی هستی؟ حتی در حج ،یک دم فرصت به در رفتن از این واقعیت موهوم و الزام آور نیست. بله. جز بینالمللی کردن اسلامی مراسم خج و الخ ...» ص۹۳
گاه ، دلیل ِ «بینالمللی کردن اسلامی مراسم حج »، حذف « ماشین» از فضای روحانی و ساحت ِقدسی ِ مراسم حج است (که بحث « ماشین» در کتاب غربزدگی را به خاطر میآورد) :
« و این رفتن و برگشتن به منی و عرفات یک راهروی عظیم است. و چه بهتر که ماشینی در کار نباشد...ساعت مناسبی را در آخر روز انتخاب بایدکرد و همه را پیاده راه انداخت... راه درازی نیست . و به پیاده رفتنش میارزد. برای همه. ماشین را از این راهروی مذهبی باید اخراج کرد. و میتوان. و کار، کارِ همان بین الملل اسلامی ...» ص ۱۴۶
منظور آل احمد ، از « بینالمللی کردن مراسم حج» ، بیرون آوردن ِ« مکه و مدینه و عرفات و منٰی» ، از اختیار سَعودی ها و سپردن آن به دست«هیئت مشترکی از ممالک اسلامی » است :
« چارهای نیست جز بینالمللی کردن این مشاهد. مکه و مدینه و عرفات و منی. و اداره ی آنها را در اختیار هیئت مشترکی از ممالک مسلمان گذاشتن و از اختیار عرب سعودی در آوردن . از محل در آمدحج، مخارجش را تأمین کردن » . ص ۴۵
---
انتقاد از حکام عربستان سَعودی، به موارد ی که پیشتر گفته شده است، ختم نمیشود و همچنان ادامه دارد .نمونه هایی چند :
« روزنامهها را که خریده ام ورق میزدم. و چند تا آمار از [ روزنامه ی ] " البلاد» ، [ تاریخ]"۷ ذی حجه ۱۳۸۳ق : " عدد پزشکان در سراسر مملکت سعودی ۵۱۰ نفر. در مانگاه و واحد های بهداشتی ۲۶۳ تا... تعداد بیمارستان ها ۴۵ تا و مجموع تخت ها برای بیماران ۴۸۲۳. اضافه بر این باید کرد ،۸۰۰ تخنخواب را که در بیمارستان های موقتی عرفات و منی دائر است و فقط در دو فصل حج ...و الخ " و این برای چهار ملیون جمعیت. و تازه در حضور درآمد حج و در آمد صدها ملیون تن نفت در سال! سر این عربیت جاهلی سلامت باد که به اسم اسلام در این گوشه ی عالم حکومت میکند.» ص ۶۵
و کار انتقاد از دولت سعودی ، به معماری مساجد ، شبستان ها و مناره ها نیزکشیده میشود:
« اینطور که پیداست تا سال دیگر خود کعبه را هم از بتون خواهند کرد. به همان سبک مسجد النبی... دارند از نو یک شبستان چهارگوش دو طبقه میسازند، تا شبستان قبلی دوره ی عثمانی را خراب کنند...اما تمام حرف بر سر این تخته های سیمان است که روی پایههای بتونی می چسبانند و ده برو بالا...این سنگ خارای نجیب و زیبا ، دم دست افتاده، آنوقت مدام سیمان و قالب سیمانی. اینطور که پیداست از شبستان قدیمی فقط دو سه تا مناره اش را حفظ خواهند کرد... آن بنده ی خدایی که معمار این شبستان جدید بوده گویا متوجه نبوده است که وقتی نسبت ها را به هم زدی مفهوم معماری را عوض کردهای. کعبه در همان قد و قامت سابق مانده. اما شبستان را دو برابر وسیع کردهاند و بلند. و آیا صلاح هست که خود کعبه را هم دست بزنند؟ و بلند تر و بزرگتر؟ و لابد از بتون بسازند؟» صص ۸۳-۸۴
و انتقاد هایی از این دست ، به طرحی نو ، در معماری بنای مسجد النبی و همینطور، مصالح ِساختمانی نیز کشیده میشود :
« اصلاً در خود بنای مسجد النبی چنان اهمالی کردهاند که نگو. با یک معماری نیمه اندلسی – نیمه عثمانی ، و با پوشش سیمانی تخته تخته. منتهیٰ دو سه رنگ. قطعههای بزرگ سیمانی سیاه و خامه ای و خرمایی را لای هم گذاشتهاند و رفتهاند بالا. و پوشش سقف تکههای بزرگتر و یکسره . تکیه کرده بر تیر آهن های لابد مخفی شده درپوششی از سیمان . به جای این همه سنگ سیاه زیبا که اطراف مدینه است و میتوانسته اند به راحتی بتراشند و بگذارند روی بنا. ولی شاید نمی خواسته اند که مسجد النبی سیاه باشد ؟ … غیر از پایههای مسجد که از تو مرمر است و از بیرون سنگ خارا... خیلی دلم میخواست بدانم معمار بنا که بوده ، تا یخه اش را بگیرم و بگویم حضرت! عظمت ماوارء طبیعی چنین بنایی را از سادهترین عوامل طبیعت باید ساخت. در سنگ باید جست . نه در این تکههای قالبی و سیمانی.اگر روزگاری بود که عثمانی ها چنین بُرِش منکسری به دهنه ی طاق ها می دادند، یا اندلسی ها موزائیک هفت رنگ را بر کف و دیوار بنا ها زینت می کردند، در اقلیم دیگری از عالم می زیستند و در زمانه ی دیگری. تو که امروز مأمور ساختمان چنین عظمتی بودهای در مدینه، آیا به عقلت نرسیده است که از همه ی ممالک اسلامی ِ مسلمان، مهندسان و معماران را به کمک بخواهی؟ و آخر مشورتی ،با آنکه طاق و ضرب و مقرنس را از هند و اندلس برده … رها کنم. ۵۸-۵۹
ساز و کار ِ نور رسانی و سیستم روشنایی « خانه ی خدا» نیز ، از نگاه تیز بین و انتقادی آل احمد دور نمی ماند، و ( در این میان) فرصت مغتنمی در اختیارش قرار میگیرد ، تا نیش ِ قلمی هم، به نقش و حضور «کمپانی» های آمریکایی بزند :
« و دور خیابانها پر از نئون. و گلدسته های عظیم خانه ی خدا همْ، و خود خانه ی خدا همْ. وقتی خدا به این دل خوش میکند که برگوشه ای در بساط این زمین خانهای داشته باشد، باید بداند که آن زمین روزگاری پر از نئون خواهد شد. بحث در این نیست که چراغ موشی جای نئون بگذارند. بلکه در این است که چرا نباید برای چنان عظمتی، نوع خاصی و شکل خاصی با طرح خاصی از لامپ ، به همان کمپانی سفارش بدهند. آخر تشخصی! و نه اینکه حتی خانه ی خدا یک مصرف کننده ی عادی پنسیلوانیا !
این که هست ، یعنی عوالم غیب را به منافع کمپانی ها آلودن. صص ۸۷- ۸۸
ادامه دارد ----------------------------------------------------------------- زیر نویس: ۱- دو مورد از این « ناپرهیزی» های اهالی قلم را( که در خاطرم مانده است) نقل میکنم: مورد نخست : دکتر پرویز عدل، در جلد نخست کتاب ِ « من، سید اولاد پیغمبر، نواده ی وزیر جنگ آمریکا ، سرگذشت شگفتآور یک دیپلمات ایرانی ،شرکت کتاب، لوس آنجلس، ۱۳۷۷ ، ص ۵۲ » نقل میکند: «... البته در بیشتر خانواده ها، منجمله خانواده ی ما ، همیشه یکی دو تا کلفت جوان حضور داشتند. هرگز آن بعد از ظهر آفتابی و گرم تابستان ،که همه خواب بودند، یادم نمیرود. داشتم به طرف سردابه آب انبار میرفتم، صدای معصومه کلفت چاق و چله و موقرمز را شنیدم که آن پائین پله ها ، با آب سرد خودش را می شست. لخت بود. لرزان و هیجانزده از پله ها پایین رفتم و او را بغل کردم. اعتراضی نکرد. آنقدر هیجانزده بودم که پیش از آنکه بتوانم او را تصاحب کنم، از هیجان افتادم. از آن موقع به بعد، معصومه آرامبخش هیجانات جوانی من شد. » مورد دوم: در کتاب ِ « روز ها در راه، شاهرخ مسکوب ، جلد دوم، انتشارات خاوران، بهار ۱۳۹۰، ص ۳۷۶» ی خوانیم : « ۲۹/۰۳/۸۸ زن دایی را خواب دیدم... کنار هم دراز کشیده بودیم و من بغلش کرده بودم و دوستانه نوازشش میکردم. میدانستم ناخوش است. آرام آرام شانه هایش را می مالیدم و لذت گرم، گوشتمند و خفیفی احساس میکردم. مثل همان وقتهایی که تازه زن دایی شده بود. من هنوز ده سال نداشتم. او پنج شش سال از من بزرگتر بود. با هم کشتی میگرفتیم و سرخوشی نامفهوم و مبهمی در تنم بود. آن شادابی سرکش، شکافنده و معصوم ... این بار به خلاف عالم بچگی، لذت من معصوم نبود. یک چیز ناب یا ممنوع یا پنهان کردنی در آن وجود داشت».
۲- زنده یاد سیمین دانشور از این بابت سخت رنجیده بود.
در مصاحبهی « کیهان فرهنگی»، با خانم دانشور میخوانیم:
کیهان فرهنگی: در رابطه با جلال نظر ما این است که انتشار « سنگی بر گوری»، آن هم پس از مرگ وی ، یک توطئه برای مخدوش کردن چهره ی نجیب و سرکش او بوده است. نظر شما چیست؟
خانم دانشور: تمام آثار هر نویسنده ، به هر جهت بایستی به چاپ برسد...« سنگی بر گوری»، یک حدیث نفس است که در آن از عوالم داستانی ،خیلی کم و تنها به عنوان چاشنی استفاده شده است... آیا با چاپ سنگی بر گوری به من ستم رفته؟و یا جلال بر من ستم روا داشته؟...
در آخرین تحلیل ، در این کتاب نشان داده شده که جلال در موقعیتی خاص و در حالت روحی خاص، مبتلای من نبوده است...جلال چندین و چند دفتر و یادداشت روزانه داردکه غالب شبها مینوشت . قریب صد نامه هم بود که به همدیگر نوشته بودیم، از آغاز آشنایی و عشق، تا ازدواج( دقت کنید، از آشنایی تا ازدواج) ...این نامهها را به ترتیب تاریخی جمع آوری کرده بودم، پس از مرگش ، نمیدانم کدام شیر پاک خوردهای به آنها دست یافته بود و ناجوانمردانه از لا به لای آن ها، هرچه را خواسته بود، برده بود. پس از چاپ «سنگی بر گوری»، به سراغ نامهها رفتم تا با خواندن آنها ،تلخی بیوفایی منعکس در « سنگی بر گوری» را ، با شیرینی ِ وفای مندرج در نامهها جبران کنم که مواجه با کمبود آنها شدم».پایان نقل قول از کتاب « جلال،از چشم برادر» ، صص ۴۲۵-۴۲۶
***زنده یاد گلشیری، از نزدیکان و معاشرین خانم سیمین دانشور بود.
گلشیری ، در سال ۱۳۷۶ ؟ به دعوت بنیاد هاینریش بل به آلمان سفر کرده بود. یک بار، در گویی که با هم در مورد جلال آل احمد داشتیم، صحبت از کتاب « سنگی بر گوری» و « آن حکایت ها » به میان آمد .گلشیری، با تأکید، می گفت :
سمین خانم ، هرگز جلال را از این بابت نبخشید. ( سخنِ گلشیری ، بی هیچ کم وبیش )
۳- تعبیر ِ« هر قبری کتابی است بسته، و سنگش جلدش» ، مرا به یاد کتاب « هفتاد سنگ ِ قبر ِ» یدالله رؤیایی میاندازد.
|
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر