خانهای میان قبرها
کمی پایینتر از پایتخت به سمت جنوب، جایی است به اسم پاکدشت. شهری در حاشیه پایتخت، دورافتاده و رها شده. از معضلات پاکدشت زیاد می توان گفت. اعتیاد، بیکاری، فقر. کمبود درمانگاه و مدرسه و بهداشت. کودکان کار، زاغه نشینی و ...
پاکدشت داستانهای زیادی دارد از نداشتنها و نبودنها و محرومیتها. قهرمان یکی از این داستان ها نوراله است. پدری با سه پسر و یک دختر پنج ساله معلول. پدر خانواده ای که در قبرستان زندگی میکنند و روزگارشان با ماهانه دویست هزارتومان میگذرد. نوراله حرف زیاد دارد. از رنج دختر معلولش، از آوارگی، از آینده مبهم بچههایش و از همسری که با چنگ و دندان بار زندگی را به دوش می کشد، و از بیماری دیابت خودش که پاهایش را آرام آرام از او می گیرد.
پاکدشت داستانهای زیادی دارد و قهرمان یکی از همین داستانها نوراله ست، که دختر معلولش را در آغوش گرفته و منتظر است پاهای خودش هم قطع شود ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر