قاریانِ بچه خواه ؟! مسعود نقره کار
مسعود نقره کاربسیارانی ازاهالی خیابان بی سیم نجف آباد، که بعد شد خیابان پارک ولیعهد و بعد از انقلاب اسلامی به خاطرطیب حاج رضائی، که آیت الله خمینی وی را " حُرانقلاب" خواند، خیابان طیب شد، شیخ حسن گوشکوب را می شناسند. لااقل نسل من او را به یاد دارد. جمعی بودیم که چند تائی ازآن جمع هنوز زنده ایم و در ارتباط" فیس بوکی و تلگرامی و تلفنی". گاه خاطرات آن روزها را مرور می کنیم.
برای بچه های "هیئت جوانان حُجتّیه" مثل روز روشن بود
که شیخ حسن گوشکوب " بچه باز" است.
حتی پای لعل قران چشم به دنبال
بچه سال های هیئت داشت. به حاج آقا شهیدی
گفته بودند شیخ حسن هیزاست و چشمش دنبال
بچه هاست. آقا شهیدی گفته بود:" انشاءالله منظوربدی ندارد "
بسیارانی ازاهالی خیابان بی سیم نجف آباد، که بعد شد خیابان پارک ولیعهد و بعد از انقلاب اسلامی به خاطرطیب حاج رضائی، که آیت الله خمینی وی را " حُرانقلاب" خواند، خیابان طیب شد، شیخ حسن گوشکوب را می شناسند. لااقل نسل من او را به یاد دارد. جمعی بودیم که چند تائی ازآن جمع هنوز زنده ایم و در ارتباط" فیس بوکی و تلگرامی و تلفنی". گاه خاطرات آن روزها را مرور می کنیم.
مرتضی در فیس بوک نوشت: " خبر قاریِ محبوبِ خرگاهِ خامنه ای رو خوندی؟ خبرِ" استاد طوسی "رو که میگن یکی از خلاف هاش اغفال نوجوانان هست. یادِ شیخ حسن گوشکوب نیفتادی؟ یادته چقدر از این افسد الفسادها تو هیئت ها و افسدالمفسدین هایشان توی تکیه ها و مسجدها داشتیم ؟ قزمیت ها بقیه رو نصیحت می کردن و می کنن."
و مرتضی تکه هائی از ماجرای شیخ حسن گوشکوب را تعریف کرد و من هم اضافه بر آن ها چیزهائی به یاد آوردم. دراین روایت کوتاه شده شاید برخی کلمات همان نباشند که در آن هنگام به کاربرده شدند، اما واقعه واقعی ست. (ماجرای شیخ حسن گوشکوب درجلد سوم رمان " بچه های اعماق" به تفصیل خواهد آمد.)
****
هیئتِ ما" هیئت جوانان حجتیۀ خیابان بی سیم نجف آباد" نام داشت. رئیسِ هیئت حاج محمد جوهری بود. آخوند هیئت حاج آقا شهیدی و گاهی هم ناطق نوری، قاری هیئت شیخ علی و گاهی هم شیخ حسن، که معروف به شیخ حسن گوشکوب بود. شیخ حسن در گوش کوبیدن استاد بود اما این نسبت و صفت را برای او به طعنه در دو معنا و تعبیر به کار می بردند، یکی استادی اش در کوبیدنِ گوشت آبگوشت و دیگری دررابطه با " بچه باز" بودن اش .
شیخ حسن هم قاری بود و هم مّداح. توی قهوه خانه جواد خانبابا و قهوه خانه ی تیر دوقلو نیمه وقت کار می کرد. خوش صدا بود و بساط قهوه خانه ها، به ویژه " تُرنا بازی " ها را با خراباتی خوانی گرم می کرد. عباس قصاب که از شاه عبدالعظیم و امامزاده داود آن طرف تر نرفته بود چو انداخته بود که قاری به خوش صدائی شیخ حسن گوشکوب در جهان اسلام نداریم.
جوهری ها پنج برادرو یک خواهر بودند. هر پنچ برادر پاها ی اصلی هیئت بودند. خانواده ای سخت مذهبی که مادرشان" حاج خانوم" وقتی با غریبه صحبت می کرد انگشت دردهان می گذاشت تا صدای اش تغییر کند و نامحرم صدای زنانه اش را نشنود، که مبادا خدای ناکرده تحریک شود. حاج محمد جوهری، که آن موقع توی خیابان بوذرجمهری کارخانۀ بادکنک سازی داشت، بچه های کاریِ هیئت، مثل خودِمن را سه ماه تعطیلی تابستان ، توی کارخانه بادکنک سازی اش به شاگردی و گارگری قبول می کرد.
می گفتند کاپوت هم درست می کند اما من فقط لوله کردن و پودر زدن بادکنک سهای رنگین را به یاد دارم. به دنبالِ ترور حسنعلی منصور، حاج محمد را گرفتند. مدتی زندان رژیم شاه بود و بعد ولش کردند. محمود و قاسم جوهری هم سن و سال من بودند، یکی دو سال بالاپائین. هیئتی ها سی نفری می شدیم. پاهای ثابت را می گویم. آقا شهیدی و شیخ علی مهربان ودوست داشتی و سالم بودند. اما بچه های هیئت با شیخ حسن گوشکوب مساله داشتند. شیشه خرده داشت و مثل روز روشن بود" بچه باز" است. حتی پای لعل قران چشم به دنبال کون و کَپلِ بچه سال های هیئت داشت. به حاج آقا شهیدی رسانده بودیم که شیخ حسن هیزاست و چشمش دنبال ماست. حاج آقا شهیدی گفته بود: " انشاءالله منظوربدی ندارد " و قول داده بود با او صحبت کند، که نکرد. قرارگذاشتیم قضیه را به حاج احمد جوهری، یکی از برادرهای جوهری ها که داش مَشتی بود و توی خیابان ری و بوذرجمهری بنگاه معاملات اتومبیل داشت، بگونیم. شاید او کاری بکند. " عباس آلن دلون" رای مان را زد. گفت:
" حاج احمد وحسن گوشکوب دستشون تو یه قابلمه ست"
زیرسایه ی کاهگلی" بن بست نقره کار" نشسته بودم که آمد.
" تو این هوای گرم، خواب و استراحت نداری طلا؟"
و کنارم نشست. آسمان و ریسمان بهم می بافت و خودش را به من نزدیک تر می کرد، بالاخره زانو به زانو ی من چسباند.
" ببینم طلا از این کک ومَکا که رو صورتت هس روی کَپل و کونه سفیدتم هس؟ "
هم جا خوردم، هم ترسیدم .
گفتم: "منطورت چیه شیخ حسن؟"
گفت: " خدا وکیلی بگو، هس یا نیس؟"
گفتم: " شیخ حسن قَدِ دهنت حرف بزن".
گفت: " طلا، این سؤال هیئتی ست و واجب الجواب" .
گفتم : " آره کک و مک هس اما نه اونجائی که تو میگی، یه جای دیگه س، می خوای بِدَم خدمتت؟"
گفت: " عیب نداره، روی دستگیره هم کک و مَک باشه بد نیست"
به پدر گفتم: گفت:" پسر تو که مزدشو کف دستش گذاشتی، آن کّله ای که تو توی صورتش زدی برای هفت پشتش بَسه، اما اگه تکرار کرد به من بگو، اول به جواد خانبابا میگم، اگه جلوشو نتوونست بگیره به رئیس کلونتری که دوستم هس میگم . یه دفعه که باتوم اماله اش کنن دیگه از این غلطا نمی کنه"
جمعه شب با دماغ باد کرده آمد هیئت، اما انگار نه انگار. قاری شد.
من اما هنوزبه دنبال تلافی بودم.
شیخ حسن چشمش به دنبال مرتضی و جاوید هم بود. بارها گفته بود:
" چرا اون رفیقات، مرتضی و جاوید رو نمیاری هیئت"
مرتضی و جاوید خوشگل بودند و سفید و گوشتی. مرتضی اما دعوائی بود و بزن بهادر، یکه بزنی بود.
قضیه را به مرتضی و جاوید گفتم. و نشستیم به نقشه کشیدن.
یکی از جمعه شب ها، هیئت که تمام شد رفتم سراغ شیخ حسن.
" شیخ حسن ببخشن اونروز یهتون کّله زدم، نفهمیدم، یهو جوش آوردم. شما فردا وقت داری شیخ حسن؟ می خوام کَک و مَک نشونت بدم، خونه مرتضی خوشگله خالیه"
پرسید:" خود مرتضی هم هس"
گفتم: "آره، دوتا طاقچه دار، مرتضی و جاوید"
****
و شیخ حسن با لُپ های گُلی که کار سفیداب و کیسه کشیدن بود، آمد.
مرتضی در را روی او باز کرد:
" شیخ حسن صفا آوردی، بریم زیر زمین با حال ترِ"
شیخ حسن از خوشحالی روی پا بند نبود.
مرتضی درزیرزمین را پست سرِشیخ حسن بست. چراغ را که روشن کرد شیخ حسن جاخورد. اصغرتُرکه و رضا کباده گوشۀ زیرزمین نشسته بودند.
مرتضی به شیخ حسن نزدیک شد. نوجوان بود اما یک کّله از شیخ حسن بلندتر بود. کلمه های شیخ حسن به لرزه افتادند.
" اینجا چه خبره ؟ چیکارمی خواین بکنین؟"
" خبری نیس گوشکوب، چرا زرد کردی ؟ قبل اینکه جاکش خان به قول خودت " گوشت کوبیدن" رو شروع کنیم ، می خوایم ببینیم کجای قران در باره گوشت کوبیدن و کپل کَک ومَک دارپسربچه ها و کون طاقچه دارشون نوشته؟ کدوم سوره و آیه س، بگومام بریم با قرائته از مخرج اونو بخونیم"
لرزشی که از گونه های اش شروع شده بود، به زانوها و پاها ریخت.
مرتضی با خشم چشم به چشم شیخ حسن دوخت:
" ببین آفتابه به زبون خوش شلوارتو می کشی پائین و اون گوشکوب رو غیب می کنی، غیر از این باشه به زور می شونیمت روگوشکوب"
شیخ حسن شلوارش را خیس کرد. لرزان خودش را به دیوارزیرزمین چسباند.
اصغرتُرکه، ازوالیبالیست های اسمیِ " بیابون زغالی" و باستانی کارِ "زورخانۀ سیّد قراب"، به شیخ حسن نزدیک شد.
" همین ؟ پس اون همه گُنده گوزی و اِهن و تولوپ چی شد؟ حیفه این گوشکوب، برو قرمساق گورتو گم کن. اگه یه دفه دیگه بشنوم چشمت دنباله بچه های هیئته به ولای علی توهمین زیرزمین از کون آویزونت می کنم"
مرتضی در زیرزمین را باز کرد.
" هِری گوزمال، قبل از اینکه مجسمه تو بسازی بزن به چاک، بوی همین یکی بَسه"
شیخ حسن با عجله از زیرزمین بیرون رفت. تنها نرفت. خط شاش به دنبال اش کشیده می شد.
مسعود نقره کاربسیارانی ازاهالی خیابان بی سیم نجف آباد، که بعد شد خیابان پارک ولیعهد و بعد از انقلاب اسلامی به خاطرطیب حاج رضائی، که آیت الله خمینی وی را " حُرانقلاب" خواند، خیابان طیب شد، شیخ حسن گوشکوب را می شناسند. لااقل نسل من او را به یاد دارد. جمعی بودیم که چند تائی ازآن جمع هنوز زنده ایم و در ارتباط" فیس بوکی و تلگرامی و تلفنی". گاه خاطرات آن روزها را مرور می کنیم.
برای بچه های "هیئت جوانان حُجتّیه" مثل روز روشن بود
که شیخ حسن گوشکوب " بچه باز" است.
حتی پای لعل قران چشم به دنبال
بچه سال های هیئت داشت. به حاج آقا شهیدی
گفته بودند شیخ حسن هیزاست و چشمش دنبال
بچه هاست. آقا شهیدی گفته بود:" انشاءالله منظوربدی ندارد "
بسیارانی ازاهالی خیابان بی سیم نجف آباد، که بعد شد خیابان پارک ولیعهد و بعد از انقلاب اسلامی به خاطرطیب حاج رضائی، که آیت الله خمینی وی را " حُرانقلاب" خواند، خیابان طیب شد، شیخ حسن گوشکوب را می شناسند. لااقل نسل من او را به یاد دارد. جمعی بودیم که چند تائی ازآن جمع هنوز زنده ایم و در ارتباط" فیس بوکی و تلگرامی و تلفنی". گاه خاطرات آن روزها را مرور می کنیم.
مرتضی در فیس بوک نوشت: " خبر قاریِ محبوبِ خرگاهِ خامنه ای رو خوندی؟ خبرِ" استاد طوسی "رو که میگن یکی از خلاف هاش اغفال نوجوانان هست. یادِ شیخ حسن گوشکوب نیفتادی؟ یادته چقدر از این افسد الفسادها تو هیئت ها و افسدالمفسدین هایشان توی تکیه ها و مسجدها داشتیم ؟ قزمیت ها بقیه رو نصیحت می کردن و می کنن."
و مرتضی تکه هائی از ماجرای شیخ حسن گوشکوب را تعریف کرد و من هم اضافه بر آن ها چیزهائی به یاد آوردم. دراین روایت کوتاه شده شاید برخی کلمات همان نباشند که در آن هنگام به کاربرده شدند، اما واقعه واقعی ست. (ماجرای شیخ حسن گوشکوب درجلد سوم رمان " بچه های اعماق" به تفصیل خواهد آمد.)
****
هیئتِ ما" هیئت جوانان حجتیۀ خیابان بی سیم نجف آباد" نام داشت. رئیسِ هیئت حاج محمد جوهری بود. آخوند هیئت حاج آقا شهیدی و گاهی هم ناطق نوری، قاری هیئت شیخ علی و گاهی هم شیخ حسن، که معروف به شیخ حسن گوشکوب بود. شیخ حسن در گوش کوبیدن استاد بود اما این نسبت و صفت را برای او به طعنه در دو معنا و تعبیر به کار می بردند، یکی استادی اش در کوبیدنِ گوشت آبگوشت و دیگری دررابطه با " بچه باز" بودن اش .
شیخ حسن هم قاری بود و هم مّداح. توی قهوه خانه جواد خانبابا و قهوه خانه ی تیر دوقلو نیمه وقت کار می کرد. خوش صدا بود و بساط قهوه خانه ها، به ویژه " تُرنا بازی " ها را با خراباتی خوانی گرم می کرد. عباس قصاب که از شاه عبدالعظیم و امامزاده داود آن طرف تر نرفته بود چو انداخته بود که قاری به خوش صدائی شیخ حسن گوشکوب در جهان اسلام نداریم.
جوهری ها پنج برادرو یک خواهر بودند. هر پنچ برادر پاها ی اصلی هیئت بودند. خانواده ای سخت مذهبی که مادرشان" حاج خانوم" وقتی با غریبه صحبت می کرد انگشت دردهان می گذاشت تا صدای اش تغییر کند و نامحرم صدای زنانه اش را نشنود، که مبادا خدای ناکرده تحریک شود. حاج محمد جوهری، که آن موقع توی خیابان بوذرجمهری کارخانۀ بادکنک سازی داشت، بچه های کاریِ هیئت، مثل خودِمن را سه ماه تعطیلی تابستان ، توی کارخانه بادکنک سازی اش به شاگردی و گارگری قبول می کرد.
می گفتند کاپوت هم درست می کند اما من فقط لوله کردن و پودر زدن بادکنک سهای رنگین را به یاد دارم. به دنبالِ ترور حسنعلی منصور، حاج محمد را گرفتند. مدتی زندان رژیم شاه بود و بعد ولش کردند. محمود و قاسم جوهری هم سن و سال من بودند، یکی دو سال بالاپائین. هیئتی ها سی نفری می شدیم. پاهای ثابت را می گویم. آقا شهیدی و شیخ علی مهربان ودوست داشتی و سالم بودند. اما بچه های هیئت با شیخ حسن گوشکوب مساله داشتند. شیشه خرده داشت و مثل روز روشن بود" بچه باز" است. حتی پای لعل قران چشم به دنبال کون و کَپلِ بچه سال های هیئت داشت. به حاج آقا شهیدی رسانده بودیم که شیخ حسن هیزاست و چشمش دنبال ماست. حاج آقا شهیدی گفته بود: " انشاءالله منظوربدی ندارد " و قول داده بود با او صحبت کند، که نکرد. قرارگذاشتیم قضیه را به حاج احمد جوهری، یکی از برادرهای جوهری ها که داش مَشتی بود و توی خیابان ری و بوذرجمهری بنگاه معاملات اتومبیل داشت، بگونیم. شاید او کاری بکند. " عباس آلن دلون" رای مان را زد. گفت:
" حاج احمد وحسن گوشکوب دستشون تو یه قابلمه ست"
زیرسایه ی کاهگلی" بن بست نقره کار" نشسته بودم که آمد.
" تو این هوای گرم، خواب و استراحت نداری طلا؟"
و کنارم نشست. آسمان و ریسمان بهم می بافت و خودش را به من نزدیک تر می کرد، بالاخره زانو به زانو ی من چسباند.
" ببینم طلا از این کک ومَکا که رو صورتت هس روی کَپل و کونه سفیدتم هس؟ "
هم جا خوردم، هم ترسیدم .
گفتم: "منطورت چیه شیخ حسن؟"
گفت: " خدا وکیلی بگو، هس یا نیس؟"
گفتم: " شیخ حسن قَدِ دهنت حرف بزن".
گفت: " طلا، این سؤال هیئتی ست و واجب الجواب" .
گفتم : " آره کک و مک هس اما نه اونجائی که تو میگی، یه جای دیگه س، می خوای بِدَم خدمتت؟"
گفت: " عیب نداره، روی دستگیره هم کک و مَک باشه بد نیست"
به پدر گفتم: گفت:" پسر تو که مزدشو کف دستش گذاشتی، آن کّله ای که تو توی صورتش زدی برای هفت پشتش بَسه، اما اگه تکرار کرد به من بگو، اول به جواد خانبابا میگم، اگه جلوشو نتوونست بگیره به رئیس کلونتری که دوستم هس میگم . یه دفعه که باتوم اماله اش کنن دیگه از این غلطا نمی کنه"
جمعه شب با دماغ باد کرده آمد هیئت، اما انگار نه انگار. قاری شد.
من اما هنوزبه دنبال تلافی بودم.
شیخ حسن چشمش به دنبال مرتضی و جاوید هم بود. بارها گفته بود:
" چرا اون رفیقات، مرتضی و جاوید رو نمیاری هیئت"
مرتضی و جاوید خوشگل بودند و سفید و گوشتی. مرتضی اما دعوائی بود و بزن بهادر، یکه بزنی بود.
قضیه را به مرتضی و جاوید گفتم. و نشستیم به نقشه کشیدن.
یکی از جمعه شب ها، هیئت که تمام شد رفتم سراغ شیخ حسن.
" شیخ حسن ببخشن اونروز یهتون کّله زدم، نفهمیدم، یهو جوش آوردم. شما فردا وقت داری شیخ حسن؟ می خوام کَک و مَک نشونت بدم، خونه مرتضی خوشگله خالیه"
پرسید:" خود مرتضی هم هس"
گفتم: "آره، دوتا طاقچه دار، مرتضی و جاوید"
****
و شیخ حسن با لُپ های گُلی که کار سفیداب و کیسه کشیدن بود، آمد.
مرتضی در را روی او باز کرد:
" شیخ حسن صفا آوردی، بریم زیر زمین با حال ترِ"
شیخ حسن از خوشحالی روی پا بند نبود.
مرتضی درزیرزمین را پست سرِشیخ حسن بست. چراغ را که روشن کرد شیخ حسن جاخورد. اصغرتُرکه و رضا کباده گوشۀ زیرزمین نشسته بودند.
مرتضی به شیخ حسن نزدیک شد. نوجوان بود اما یک کّله از شیخ حسن بلندتر بود. کلمه های شیخ حسن به لرزه افتادند.
" اینجا چه خبره ؟ چیکارمی خواین بکنین؟"
" خبری نیس گوشکوب، چرا زرد کردی ؟ قبل اینکه جاکش خان به قول خودت " گوشت کوبیدن" رو شروع کنیم ، می خوایم ببینیم کجای قران در باره گوشت کوبیدن و کپل کَک ومَک دارپسربچه ها و کون طاقچه دارشون نوشته؟ کدوم سوره و آیه س، بگومام بریم با قرائته از مخرج اونو بخونیم"
لرزشی که از گونه های اش شروع شده بود، به زانوها و پاها ریخت.
مرتضی با خشم چشم به چشم شیخ حسن دوخت:
" ببین آفتابه به زبون خوش شلوارتو می کشی پائین و اون گوشکوب رو غیب می کنی، غیر از این باشه به زور می شونیمت روگوشکوب"
شیخ حسن شلوارش را خیس کرد. لرزان خودش را به دیوارزیرزمین چسباند.
اصغرتُرکه، ازوالیبالیست های اسمیِ " بیابون زغالی" و باستانی کارِ "زورخانۀ سیّد قراب"، به شیخ حسن نزدیک شد.
" همین ؟ پس اون همه گُنده گوزی و اِهن و تولوپ چی شد؟ حیفه این گوشکوب، برو قرمساق گورتو گم کن. اگه یه دفه دیگه بشنوم چشمت دنباله بچه های هیئته به ولای علی توهمین زیرزمین از کون آویزونت می کنم"
مرتضی در زیرزمین را باز کرد.
" هِری گوزمال، قبل از اینکه مجسمه تو بسازی بزن به چاک، بوی همین یکی بَسه"
شیخ حسن با عجله از زیرزمین بیرون رفت. تنها نرفت. خط شاش به دنبال اش کشیده می شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر