خانه کوچکتر از بقیه ساختمانهای کوی آریا به نظر میآید، جمع و جور و بی حیاط و حصار وسط خیابانی با خانههای بزرگ و نیمه ویران. جای ترکش دارد، کولر گازیاش روشن است و در ظهر خرمشهر صدای دیلینگ دیلینگ آواز کودکانهای از تلویزیونش میآید.
سیدحسین موسوی، 27 ساله، بیکار
در خانه را او باز میکند، این طرف خانه پدر و مادرش است و خانه خودش تکاتاقی است که چسبیده به خانه درست کرده و با پتو و موکت برایش حیاط ساخته، تعارف میکند سمت خانه خودش. اتاقی که یک تیغه وسطش کشیدهاند و آن طرف اتاق خوابشان است و این طرف نشیمن. دخترک کوچولوی تپلش با چشمهای گرد میآید توی درگاهی، نقطه عطف این خانه همین دخترک موبافته دو ساله است.
حسین سه سال پیش ازدواج کرده، چهل روز میشود که بیکار است، دریا میرود و بعضی وقتها که کار گیرش بیاید بنایی هم میکند، خانه پدر خانمش آبادان است و بیشتر آنجا برایش کار پیدا میشود تا خرمشهر.
به نظر حسین زندگی مردم خرمشهر هیچ تعریفی ندارد و نماینده مجلس توجهی به شهرشان نکرده و فقط آنها که پول هنگفتی دارند میتوانند در خرمشهر دوام بیاورند.
میگوید که پدربزرگش شرکت نفتی بوده و وضعشان خوب بوده، جنگ که شد همه آواره شدند به اصفهان و مشهد و جاهای دیگر. بعد هم که برگشتند در خانههای تصرفی نشستند، این خانه هم تصرفی است و صاحبش گفته بنشینید تا وقتی که بخواهد بفروشم.
میگوید جوانی مثل او 27 ساله که ازدواج کرده و یک بچه دارد و یکی هم توی راه، نه کار دارد و نه خانه، باید چه کار کند؟ برای کار در خرمشهر فقط باید واسطه و پارتی داشت. با دیپلم او هیچ کاری نمیشود در خرمشهر کرد و خواهرزادهاش هم با فوقلیسانس فیزیک در خانه نشسته و شوهرداری میکند.
میگوید که قبل از ازدواج وقتی میشنید که بعضی از خانوادهها میگویند با یارانه زندگی میکنند، میخندیده و میگفته مگر میشود؟ ولی حالا خودش هم دارد با همین یارانه زندگی میکند که آن هم فقط شیر و پوشک بچه میشود.
با این حال با تاکید میگوید همین که زن و بچهاش سالم هستند دیگر هیچ چیز از خدا نمیخواهد. او میگوید جایی جز خرمشهر ندارند، شهری که هشت سال درگیر جنگ بوده و مردمش آواره و بدبخت شدند و نمونهاش هم پدر و مادر خودش هستند که میگوید: "به اینها نگاه کنید، 35 سال است که خانه درست و حسابی ندارند."
میگوید برای کار در خرمشهر هر جا بروید فراریتان میدهند. دم در کارخانه فولاد کاویان که بروید میگویند ما هر 6، 7 ماه یک بار حقوق میدهیم، اگر میخواهید بمانید. برای بیمارستان هم 60 نفر پرسنل باید استخدام میکردند که اصلا معلوم نشد کی اعلام کردند و کی پرسنل گرفتند.
حسین، فهیم و عاقل و متین است، خوشبرخورد است و سنجیده حرف میزند، دست دختر کوچکش را با احترام یک آدم بزرگ میگیرد، حلقه نقرهای در انگشتش دارد، زنش نه دخترعمویش است و نه فامیل، غریبه است و این در خرمشهر و بین قوم و طایفه او عجیب به نظر میآید، و در جواب اینکه حتما خیلی خاطرش را میخواهی؟ میگوید: بله!
سیدحمزه موسوی، 60 ساله ، بیکار
قبل از جنگ کارش چمدانسازی بوده، ایستگاه هفت آبادان کار میکرده، وقتی جنگ شد از خرمشهر رفتند و یک سال مشهد بودند، از مشهد به اصفهان و از اصفهان به بندر گناوه. تا آخر جنگ ماندند بندر گناوه و آخرش سال 72 برگشتند خوزستان. خانهشان در خرمشهر خراب شده بود، رفتند ذوالفقاری آبادان نشستند، اجاره خانه گران بود، آمدند خرمشهر، تصرفی نشستند، حالا 12 سال است.
میگوید شش تا بچه داشته، یکی از پسرهایش سال 72 از خانه بیرون میرود که برود بندرعباس برای کار، بیرون رفتن همان و دیگر برنگشتن همان. هیچ اثری از او دیگر پیدا نشد. زنش رفت دادگاه و طلاق گرفت و بچه را هم برد.
پسر دیگرش هم از همسرش جدا شده و حالا که هر کدام به یک طرف رفتهاند، مسئولیت پسر نوجوان آنها هم بر گردن پدربزرگ افتاده است و مدتها است با آنها در همین خانه تصرفی زندگی میکند.
زنش را "خانمم" صدا میکند و وقتی لیوان شربت را به طرفش تعارف میکنیم، دستش را بالا میآورد و با مهربانی میگوید که خانمم دیابت دارد، برایش بد است.
پیر و محترم است، یک خرمشهری قدیمی.
سیدفاطمه موسوی، 2 ساله، فرزند حسین
فاطمه با صورت گرد و چشمهای گرد دور اتاق میچرخد و با آهنگ کارتون تلویزیون میرقصد، دفترچه یادداشت و خودکار را میگیرد و فکر میکند قرآن است و باید آن را بخواند. کیک خورده و سر و صورت تپلش شکلاتی شده است. توی دست تپلش النگوهای رنگی بدلی دارد و پیراهن صورتی کودکانهاش چیندار است. مثل همه دختربچههای دیگر ناز میکند و روی پا مینشیند، عکس پدربزرگش را در صفحه دوربین عکاس میبیند و میگوید: "یدی، یدی" یعنی بابابزرگم، بابابزرگم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر