دلنوشته خانم شعله پاکروان درروزسیزده بدردریادبودریحانه جباری
نکندریحان افسانه ای بودکه من خیال میکردم زاییدمش ٫بزرگش کردم ٫درس صبوری ازاوآموختم ٫آتش گرفتم پشت درزندانها٫بخاک سپردمش واکنون گاه برباغچه ای پرازگل که ریشه درتنش دارند مینشینم وآوازی زمزمه میکنم
دو روز گذشته فریدون پدر ریحان بی قرار بود . از زمین و زمان بهانه میگرفت . در سی سال زندگی مشترک چنین حالی از او ندیده بودم . دیشب تا صبح طول و عرض خانه را قدم میزد . فکرم همه جا رفت بجز چیزی که درونش را به اشوب کشانده . ساعتی ست که حال و روزش را برایم میگوید . مرد جملات کوتاه و کلمات مختصر ، عاقبت به زبان آمد .بین هق هق و ناله هایش جمله ای گفت و زار زد . چیزی که ناامیدی اش را نشانم داد : خدایا حق این بچه رو تو بگیر . جون منو بگیر . اشک امانش نمیداد . شانه های لرزانش را مالش دادم شاید ارام شود . بی تاب تر میشد . مینالید . روله روله . باورم نمیشود این همان کوهی است که پشتیبانم بود در تلاطم امواج سهمگین زندگی . بهانه گیری های دو روز گذشته چنان گیجم کرده بود که با دو سه نفر در میان گذاشتم . از پیشنهاد قرص و دارو و مراقبت های ویژه شنیدم . اما هیچکس نگفت که این رفتار ناگهانی ممکن است ناشی از دل تنگ باشد برای دختری که او را پدر کرد در 29 سالگی . خودش به زبان آورد که دو سه روز است آتش گرفته دل لامروتم .
صورتش رهایم نمیکند . در حالیکه اشک امانم نمیداد پرسیدم چند سالگی اش ؟ با دست اشاره کرد که همه ی سن و سالهایش . از نوزادی تا روز آخر . به او گفتم آرام باش عزیز دلم . کسانی هستند و بودند که همین تلخی را با چند فرزند تجربه کردند . گریه اش شدیدتر شد . که پس خدا کجاست ؟ چرا باید چنین آشوبی در تن آدمها باشد بی هیچ نتیجه ای ؟ دادرس کجاست ؟
چند دقیقه است که ارامتر شده . شاید اثر کرده آرامبخشی که به زور خورد .مانده ام حیران و سرگردان که چه کنم با مردی که همیشه آرام و متین بود و اکنون چنین طوفان زده و بی قرار است
چه کنم با خانه ای که هر چه میخواهم شادی را دوباره تجربه کند اما نمیشود
حتی ادای شادی هم نمیتوانیم در بیاوریم . یادمان رفته شاد بودن چه شکلی ست .جو حاکم بر خانه ی من ، در بسیاری از خانه های این سرزمین حکمفرماست . مردمان بسیاری همین تلخی و غم را در تن و جان دارند . یادم میاید 15 ساله بودم که دوازده فروردین در محله مان مردمی شاد بودند که زین پس شادی در کوچه ها جاری خواهد شد . و پیرزنی در گوشم پچ پچ کرد که دلم برای تو میسوزد که نمیدانی چه تلخی انتظارت را میکشد . در دلم گفتم این پیرزن چه میفهمد که بیسواد است و قدیمی ؟ شادی و برابری و آزادی در انتظار من و ماست .پیش از ازدواجم ، آن پیرزن به جهان باقی شتافت . در حالیکه تا لحظه ی مرگ برای دختران و پسران جوان تاسف میخورد . او میدانست که هیولای غم ، کوچه ها را تسخیر خواهد کرد . سیاهی شب ، روزمان را تیره خواهد کرد . فریاد شیون از خانه ها بلند خواهد شد . غول آدمخوار جوانها را خواهد خورد . من نمیدانستم شبی باید دستهای شوهرم را در دست بگیرم و شاهد بغض منفجر شده اش برای دخترم باشم که با رفتنش آتش ابدی در تنم انداخته. نمیدانستم شبی گوشهایم را روله گفتن شوهرم پر خواهد کرد . نمیدانستم شبی شاهد خواهم بود که کوهی به یکباره چنان آب میشود از ناامیدی که آرزوی مرگ میکند.
چند دقیقه است که ارامتر شده . شاید اثر کرده آرامبخشی که به زور خورد .مانده ام حیران و سرگردان که چه کنم با مردی که همیشه آرام و متین بود و اکنون چنین طوفان زده و بی قرار است
چه کنم با خانه ای که هر چه میخواهم شادی را دوباره تجربه کند اما نمیشود
حتی ادای شادی هم نمیتوانیم در بیاوریم . یادمان رفته شاد بودن چه شکلی ست .جو حاکم بر خانه ی من ، در بسیاری از خانه های این سرزمین حکمفرماست . مردمان بسیاری همین تلخی و غم را در تن و جان دارند . یادم میاید 15 ساله بودم که دوازده فروردین در محله مان مردمی شاد بودند که زین پس شادی در کوچه ها جاری خواهد شد . و پیرزنی در گوشم پچ پچ کرد که دلم برای تو میسوزد که نمیدانی چه تلخی انتظارت را میکشد . در دلم گفتم این پیرزن چه میفهمد که بیسواد است و قدیمی ؟ شادی و برابری و آزادی در انتظار من و ماست .پیش از ازدواجم ، آن پیرزن به جهان باقی شتافت . در حالیکه تا لحظه ی مرگ برای دختران و پسران جوان تاسف میخورد . او میدانست که هیولای غم ، کوچه ها را تسخیر خواهد کرد . سیاهی شب ، روزمان را تیره خواهد کرد . فریاد شیون از خانه ها بلند خواهد شد . غول آدمخوار جوانها را خواهد خورد . من نمیدانستم شبی باید دستهای شوهرم را در دست بگیرم و شاهد بغض منفجر شده اش برای دخترم باشم که با رفتنش آتش ابدی در تنم انداخته. نمیدانستم شبی گوشهایم را روله گفتن شوهرم پر خواهد کرد . نمیدانستم شبی شاهد خواهم بود که کوهی به یکباره چنان آب میشود از ناامیدی که آرزوی مرگ میکند.
اکنون که اینها را مینویسم ، فریدون بین خواب و بیداری دست و پا میزند در حالی که مرا مبهوت فرو ریختنش در دل شب تنها گذاشته . بی دست و پا نشسته ام و با خود میگویم نکند حق با اوست و دادخواهی را فقط خدا به سرانجام میرساند . نکند امیدم واهی است . نکند سالها از پی هم بروند بی آنکه خون ریحان دامن عسس و داروغه و فراش و داور و مامور معذور را بگیرد . نکند باید خیال کنم چنین فرزندی را بدنیا نیاورده و بالیدنش را ندیده ام . نکند باید خیال کنم خواب دیده ام که ریحانی بوده و اکنون نیست . کابوس بوده دار زدن دختر متینی که رو در روی سربتدی ایستاد تا لذت سربندی با مرگش عجین شود نکند ریحان قصه ای بود که در کتابی خواندم یا از زبان زالی سپید موی شنیدم که شکنجه گر و قاضی و باقی را بخشید تا روز قیامت و دادگاه خالق هستی . نکند ریحان افسانه ای بود که من خیال میکردم زاییدمش ، بزرگش کردم ، درس صبوری از او آموختم ، آتش گرفتم پشت در زندانها ، بخاک سپردمش ، و اکنون گاه بر باغچه ای پر از گل که ریشه در تنش دارند مینشینم و آوازی زمزمه میکنم . نکند امید از دلم پریده و پشت کوه قاف پنهان شده . دنیا حقیقت است یا وهم و پندار ؟ درد حقیقت است یا خیال ؟ جای خالی عشق فرزند حقیقت است یا رویا ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر