پوری سلطانی(همسر مرتضی کیوان) به میهمانی خاک رفت
عشق برای هیچ کس گناه نیست
عشق برای هیچ کس گناه نیست
شنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۴ پوری سلطانی، مادر کتابداری نوین ایران و همسر زنده یاد مرتضی کیوان درگذشت.
مرتضی کیوان یکی از تاثیرگذارترین چهرههای فرهنگی در دهههای چهل و پنجاه؛ مثل بسیاری از روشنفکران زمان خویش به حزب توده گرایش داشت. وی سه ماه بعد از ازدواجشان دستگیر و کمی بعد، در ۲۷ مهر ۱۳۳۳ تیرباران شد.
(وصیتنامه و دستخط وی را پایین همین صفحه گذاشتهام)
...
او اولین ویراستار ایرانی؛ همنشین برجستگان شعر و ادب آن دوره ایران و حلقه اتصال بسیاری از شاعران و نویسندگان نظیر احمد شاملو، سیاوش کسرایی، مصطفی فرزانه، هوشنگ ابتهاج، نجف دریابندری و... بودهاست.
....
بیاد «مردی که شب به سلام آفتاب رفت»؛ و زن فرهیختهای که آنهمه او را دوست داشت، به بخشی از نامه اول مرتضی کیوان به همسرش اشاره میکنم.
(...)
احتیاج ما به اینکه با هم باشیم یک زمینه عینی و رئالیستی دارد. ما هردو نخستین گل عشقهای گذشتهمان را که پیش از آشنایی با یکدیگر روئیدهاست، با همه شادابی و طراوتش در خاطر داریم. اما بودن ما با هم دارای کیفیتی بسیط تر و دوست داشتنیتر از هر عشقی است.
ما رفیقیم. دوستیم. یاور همدیگریم. ایمان و زندگی ما با هم و توأم است. تو دوست و رفیق بهترین رفقا و عزیزترین دوستان شبانهروزی منی. تو و من، چون سایر دوستان و رفقای دور و برمان، با زندگی هم آمیختهایم. ما امواج توأم یک جویباریم. قطرات جهنده یک آبشاریم. از هم جدایی ناپذیریم. احساسات ما آنقدر تکاملیافته و با ادراکمان درآمیخته است که به قدر کافی شهامت داشته باشیم.
ممکن است تو در هوس و رویای تازهای شکوفان شوی، در این صورت به آزادگی یک انسان میتوانی در احساسات خود صراحت و شهامت داشته باشی. تو میتوانی به هر کس که میپسندی عاشق باشی. عشق برای هیچ کس گناه نیست. تو میتوانی با تمام وجود و هیجانت در یک عشق پاک و سالم رها شوی و این حق توست، حق هر انسانی است. این جهشهای احساسی با همه خلجانی که در قلب انسان ایجاد میکند هرگز نمیتواند چهره اصیل دوستی و رفاقت و یگانگی ما را تغییر دهد. بازگشت ما به هر سویی که برویم یا کشیده شویم، به یکدیگر است، من به این معنی ایمان دارم.
تو هر جا بروی و بر عشق هر کسی بدرخشی سرانجام مرا چون یک یاور انسانی شور و نشاط خود باقی خواهی دید. ما آخرین ملجأ یکدیگریم. دوستی و رفاقت ما هر نقشی بپذیرد پاکی و پایداری خود را از دست نمیدهد.
غبار تیرگیها و نگرانیها خیلی زود با آب صفا و ایثار شسته میشود. ما در ایمان و اعتماد بزرگ خود رشد میکنیم و احساسات و ادراک ما، حتی با هر موجی از کشاکش تمنا و هوسهای فراّر هم، باز به سوی تکامل منطقی و رئالیستی خود پیش میرود.
نیاز ما به بودن با یکدیگر ناشی از فوران و هیجان یک عشق ناگهانی، یک عشق ایجاد شده، یک عشق پر از ماجرا و کشمکش، یک عشق تلقینشده نیست. خیلی بسیطتر، وسیعتر و بخصوص منطقیتر و رئالیستیتر است.
مدتهاست که من از عشقهای سرسامی و ناشدنی دورم. این دوستی و رفاقت و همدلی و همفکری ماست که با استحکام فولاد، محبت و انس و نوازش و ایثار ما را پایهگذاری کردهاست. در حقیقت تبلوری از تجلی یک ایمان و اعتقاد شکست ناپذیر به همبستگی بشری و انسانی است. در این صورت نیاز ما به بودن با یکدیگر، تظاهری از احتیاج به جسم یکدیگر نیست. (...)
...
من به تو اعتماد دارم همچنان که به پهناوری و اعتلای ایثار خود واقفم. ما با یکدیگر و با هم خواهیم بود. زیرا انس و محبت ما از جرقه یک عشق ناگهانی به وجود نیامده، فسادناپذیر و ناسوختنی است، لهیب هیچ آتشی هم آن را خاکستر نمیکند. من با چنین ایمانی حریق هر سرکشی طبع تو و هر رفیق دیگرم را با نوازش قلبم پذیرا میشوم...(...)
...
هیچکس نمیتواند رقیب من باشد، زیرا هر که مورد عشق تو قرار گیرد رفیق من است و من شادی هر دوی شما را با زبان دل میچشم. اگر روزی هم در سرداب محرومیتها فولاد دلم بپوسد، بازهم از یک رفیق و یک دوست به یک «فقط عاشق» تنرّل نمیکنم. به عشقهای یک طرفه و بیحاصل و مظلوم که از نظر اعتقاد مشترک ما سر و سامان درستی نداشته باشد هیچ دلبستگی و عقیدهای ندارم. عشقهایی که میجوشد و شعلهور میشود و حوائج جسم را برمیانگیزد و برمیآورد مانند یک حریق اگرچه شاید زیبا و تماشایی است اما سرانجامش خرابی و فساد است. رفاقت و دوستی ماست که که یک انس و محبت فسادناپذیر است...(...)
...
[من] در اوج تپش تمنای طبیعی تو و حتی در جهش شوق و خلجان احساسی خودم، باز هم یک رفیق و مونس باقی ماندهام و محبت و مهربانیام به دوستی رفیقانهای که در شأن اعتقاد مشترک ماست نزدیکتر بوده تا به عشقی جوشان و هوس آمیز و سرگرمکننده.
بارها فکر کردهام ما در سرنوشتمان رها میشویم و زمان سرانجام زندگی ما را آن طور که با نرمش و اصالت طبیعتمان و پاکی و نجابت اعتقادمان سازگار باشد ربط خواهد داد.
انس و محبت مشترک ما، درواقع، پیروزی اعتقاد ما به همبستگی انسانهاست. من به تو اعتماد و اعتقاد دارم زیرا تو قسمتی از زندگی منی، تو ترانهای از سرود ایمان بزرگ منی. تو رفیق منی و همین کافی است که تا پایان زندگی با هم، رفیقانه و همراه و همدل باشیم.
۱ فروردین ۱۳۳۳
پوری سلطانی ۲۷ خرداد سال ۱۳۳۳ با با مرتضی کیوان ازدواج کرد.
هوشنگ ابتهاج و وصیتنامه مرتضی کیوان
شاعر ارجمند هوشنگ ابتهاج «سایه»؛ با اشاره به شب بخارا و بزرگداشت پوری سلطانی در مورد وصیتنامه مرتضی کیوان پیش از تیرباران توضیحاتی دادهاند.
«پوری سلطانی برای من جان جانان است، یعنی مرتضی کیوان. از کیوان چه میتوانم بگویم. فقط چند نکته ظریف درباره وصیتنامهای است که از او به جا مانده. وقتی کیوان این وصیتنامه را مینوشت، از سرنوشت خود خبر داشت و میدانست چند ساعت دیگر نخواهد بود. اما در دستخط او هیچ ارتعاشی نمیبینی...
انگار میخواهد نامهای معمولی بنویسد.
نکته دوم درباره این وصیتنامه نگرانی او نسبت به همسری است که هنوز بیش از دو سه ماه از ازدواجشان نمیگذشت. پوری سلطانی همیشه دردهای ماهانهای داشت که عذابش میداد و دکترها به او گفته بودند که پس از ازدواج خوب میشود و در اینجا مرتضی کیوان که نمیخواهد به همسر جوانش بگوید که پس از من ازدواج کن، چرا که خود را مالک او نمیداند که بخواهد چنین چیزی به او بگوید، با ظرافت میگوید: «پوری جان فکری هم به حال دردهای ماهانه ات بکن»
و نکته سوم درباره تاریخ مرگ مرتضی است. در پایین این وصیتنامه تاریخ ۲۶ مهر ۱۳۳۳ آمده، اما وقتی کیوان این وصیت نامه را مینوشته به این نکته توجه داشته که شب از نیمه گذشته و نخستین ساعات بامداد بیست و هفتم است. بنابراین تاریخ مرگ کیوان ۲۷ مهر ۱۳۳۳ است و نه ۲۶ مهر.
مدام سنگ قبر کیوان را میشکستند و ما برای خود علامتی داشتیم تا نشانی از گور او داشته باشیم و بتوانیم بر سر گورش برویم. بعد آنجا را خراب کردند و جایش بوستان درست کردند و بعد هم بوستان را ویران کردند و جایش ساختمان ساختند. وقتی آن بوستان را ساختند من این شعر را روی بشقابی نوشتم و به پوری هدیه کردم:
ساحتِ گور تو
سروستان شد
ای عزیز دلِ من
تو کدامین سروی!
وصیت نامه مرتضی کیوان
مادر عزیزم، یار و همسر عزیزم، خواهر عزیزم
بدنبال زندگی و سرنوشت و سرانجام خود میروم. همه شما برای من عزیز و مهربان بودید و چقدر به من محبت کردهاید اما من نتوانستم، نتوانستهام، جبران کنم. اکنون که پاک و شریف میمیرم، دلم خندان است که برای شما پسر، دوست و شوهر، و برادر نجیبی بودم. همین کافیست.
دوستانم زندگی ما را ادامه میدهند و رنگین میسازند.
همه را دوست دارم زیرا زندگی پاک و نجیبانه و شرافتمندانه را میپرستیدهام.
زن عزیزم یادت باشد که [...] تو، راه را تا به آخر طی کرد.
...
خواهرم درسش را در دانشکده ادامه بدهد. مادرم بهمان صفای نیرودهنده خود مشوق او خواهد بود.
کسانیکه از من طلب دارند ولی نتوانستم قرضشان را بدهم و دینم را ادا کنم، مرا ببخشند.
...
پوری جان دلم میخواهد بفکر دل درد خود باشی و اقدامی کنی که از این درد کمتر رنج ببری زیرا همیشه مرا ناراحت میکرد و رنج میداد. زندگی را دوستتر بدار و آنرا پاک و خوب ادامه بده.
یقین داشته باش انسان نیروی همه معنویتها را در خود احساس میکند.
تمام شعرهای خوب و حساسی که خواندهام و بارها خوانده ایم در دل مانند غنچهام نغمه میزند و میتراود.
چقدر خوب بود شعرهایی را که بمن جان میبخشید یکبار دیگر هم با با زبان خودم میخواندم اما اکنون شعر زندگی را میخوانم که سرودش به همه ما لذت واقعی میبخشد.
همه خانوادهمان را دوست میدارم و از هر کسی بمن مهر و لطف داشتهاست چقدر تشکر دارم...
خواهرم با هر که میخواهی باش و با خود باش.
بهترین شرط سلامت نفس و عزت زندگی بخود احترام گذاشتن است.
در این لحظات تمام عواطف حقشناسیام نسبت به مادرم و تو و پوری جانم در دل و ذهنم متجلی است و با یاد شما و همه خوبان، زندگی را بصورت دیگر ادامه میدهم.
بوسههای بیشمار برای همه یاران زندگیام.
مرتضی کیوان
سه و نیم بعد از نیمه شب
دوشنبه ۲۶ مهرماه [بیست و هفت] ۱۳۳۳
...
جایی که در دستخط مرتضی کیوان نتوانستم بخوانم این است: (ابتدای سطر هفتم)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر