کسی نمیداند شغل واقعی ما چیست
ترانه بنییعقوب
روز را با بوی تند مواد شوینده توالتهای عمومی آغاز میکنند. آنقدر این توالتها را شستهاند که باید رقم هزار را رد کرده باشد، شاید هم چند هزار بار؛ با شلوارهایشان که تا زانو بالا میزنند، پاهایی که در آب آلوده و کثیف غوطه میخورد، دستهایی که بارها توی سطلهای زباله فرو میرود و بیرون میآید، لباسهای تنشان که بارها خیس میشود، دست و پاهایی که در پایان کار دهها بار شستوشو میدهند، اما آخرش هم دلشان راضی نمیشود... با اینکه سالها ازشروع کارشان میگذرد، اما هنوزهم به فضای آزار دهنده اینجا عادت نکردهاند. اما چارهای ندارند. خودشان میگویند خب، چکار میتوانیم بکنیم؟ زندگی است دیگر، بالاخره باید بچرخد یا نه؟ زندگی فرزندانمان مهمتر است یا راحتی و آسایش خودمان؟
هر سه یک وجه مشترک دارند به کسی نگفتهاند، محل کارشان توالتهای عمومی شهر است و محل استراحتشان اتاقکی کوچک، تنگ و اغلب نمور در همان جا. میگویند کار عیب و عار نیست اما چه بهتر که کسی نداند چه میکنند: «شاید دوست و فامیل بفهمند برایمان هزار جور حرف در بیاورند.» با همه شرمی که از شغلشان در برابر دوست و آشنا دارند اما راضیاند. راضی که دستشان را جلوی کسی دراز نمیکنند و روی پای خودشان ایستادهاند، سختیهایش بماند برای تنهایی خودشان و تن رنجورشان.
اکرم مسئول توالت عمومی زنانه در یکی از میدانهای اصلی شهر تهران است. وقتی به آنجا میرسم حوالی ظهر است و او چهارزانو در اتاقک کوچکش که درست در ورودی توالت قرار دارد نشسته. در اتاق شاید دو متریاش چند بالش هست و یک کتری برقی و تلویزیونی کوچک و قدیمی. کف زمین هم یک قالیچه مندرس انداخته و رویش تشکچه. قدری خودش را جابهجا میکند تا جایی هم برای نشستن من باز شود، کنارش مینشینم. هرروز از ساعت ۷ صبح تا ۵ بعدازظهر اینجاست. از صبح چند باری توالتها را شسته و حالا نشسته تاکمی نفس تازه کند. میل بافتنی در دست دارد با کاموای آبیرنگ و تند و تند میبافد. یک شالگردن برای خواهرزادهاش که بزودی به دنیا میآید. دستهایش زمخت و پینهبسته است. دور مچ دست راستش را با باند کشی بسته. همان دستی که خیلی درد میکند. برایم از قصه زندگیاش تعریف میکند:
«۱۰ سالی هست اینجا کار میکنم، من که میرم، مسئول توالت مردانه هوای اینجا را داره. تا ساعت 12 سرویسکارمیکنه. میبینی قبر درست کردن. جام خیلی کوچیکه، تابستونا خیلی گرمه، زمستونا خیلی سرد. وسایل رو از خونه آوردم، البته تلویزیونو مردم برام آوردن.»
هر روز از اسلامشهر به اینجا میآید. بهموقع با مترو و اتوبوس خودش را میرساند به توالت: «شوهرم معتاد شد طلاق گرفتم. رفت که رفت. دو تا بچه دارم؛ دخترم ۲۰ ساله است پسرم ۱۸ ساله. نه تعطیلی دارم نه مرخصی. همه روزهای تعطیل هم باید بیام. برای ماهی ۷۵۰ هزار تومن. یکبار پانزدهم ماه میدن، یه بار هشتم. چه میدونم.» میل بافتنیاش را کنار میگذارد و دو لیوان چای میریزد چند قند هم میگذارد پهلویش. میپرسم: «اکرم! هرروز صبح چطور کارت را شروع میکنی؟»
اکرم مسئول توالت عمومی زنانه در یکی از میدانهای اصلی شهر تهران است. وقتی به آنجا میرسم حوالی ظهر است و او چهارزانو در اتاقک کوچکش که درست در ورودی توالت قرار دارد نشسته. در اتاق شاید دو متریاش چند بالش هست و یک کتری برقی و تلویزیونی کوچک و قدیمی. کف زمین هم یک قالیچه مندرس انداخته و رویش تشکچه. قدری خودش را جابهجا میکند تا جایی هم برای نشستن من باز شود، کنارش مینشینم. هرروز از ساعت ۷ صبح تا ۵ بعدازظهر اینجاست. از صبح چند باری توالتها را شسته و حالا نشسته تاکمی نفس تازه کند. میل بافتنی در دست دارد با کاموای آبیرنگ و تند و تند میبافد. یک شالگردن برای خواهرزادهاش که بزودی به دنیا میآید. دستهایش زمخت و پینهبسته است. دور مچ دست راستش را با باند کشی بسته. همان دستی که خیلی درد میکند. برایم از قصه زندگیاش تعریف میکند:
«۱۰ سالی هست اینجا کار میکنم، من که میرم، مسئول توالت مردانه هوای اینجا را داره. تا ساعت 12 سرویسکارمیکنه. میبینی قبر درست کردن. جام خیلی کوچیکه، تابستونا خیلی گرمه، زمستونا خیلی سرد. وسایل رو از خونه آوردم، البته تلویزیونو مردم برام آوردن.»
هر روز از اسلامشهر به اینجا میآید. بهموقع با مترو و اتوبوس خودش را میرساند به توالت: «شوهرم معتاد شد طلاق گرفتم. رفت که رفت. دو تا بچه دارم؛ دخترم ۲۰ ساله است پسرم ۱۸ ساله. نه تعطیلی دارم نه مرخصی. همه روزهای تعطیل هم باید بیام. برای ماهی ۷۵۰ هزار تومن. یکبار پانزدهم ماه میدن، یه بار هشتم. چه میدونم.» میل بافتنیاش را کنار میگذارد و دو لیوان چای میریزد چند قند هم میگذارد پهلویش. میپرسم: «اکرم! هرروز صبح چطور کارت را شروع میکنی؟»
آهی میکشد و مقنعه سرمهایرنگش را جابهجا میکند: «هرروز صبح زود میام، توی همه توالتها جوهر نمک میریزم، آینه را میشورم، درو میشورم، دستشویی اگه گرفته باشه، بازش میکنم. بعضی اوقات دستکش میدن، بعضی اوقات نمیدن خودم میخرم. مایع میدن نمیدن مجبور میشم خودم بخرم. هنوز عادت نکردم. خونه خودت هم سخته بخوای توالت بشوری، دلت نمیاد. تازه به جونم غر هم میزنن میگن خانم چرا کثیفه. دستمال میندازن، آشغال میندازن. رعایت نمیکنن مردم که تذکر هم میدم میگن تو باید تمیز کنی وظیفه توئه، برای خودت راحت اینجا نشستی. میگم خدا قسمت شما کنه این راحتی رو! من یعنی آدم نیستم، انسان نیستم. روزی چند بار توالتها رو میشورم زمینو تی میکشم، آشغالها رو برمیدارم. اینجا عمومیه، خیلی شلوغه. همه مغازهدارهای اطراف هم میان اینجا.»
اکرم با صدای گرفته حرف میزند. میگوید، بوی جوهر نمک خیلی اذیتش میکند اصلاً این روزها احساس سلامت نمیکند، آخه کی دلش میخواهد صبح زود با معده خالی و دهان خشک دستشویی عمومی بشوید؛ اما اکرم هر روز صبح زود با معده خالی مجبور است، بوی جوهر نمک و مایع سفیده کننده را تحمل کند. پولی هم برایش نمیماند که بخواهد دکتر برود و آزمایش بدهد. یادش نمیآید آخرین بار چه زمانی پیش پزشک رفته. بعضی اوقات خودش ماسک میخرد و میزند، اما الان مدتهاست از ماسک استفاده نکرده؛ پیمانکار فقط چکمه، دستکش پلاستیکی و مواد شوینده در اختیارش میگذارد. آنهم گاهی.
اکرم با صدای گرفته حرف میزند. میگوید، بوی جوهر نمک خیلی اذیتش میکند اصلاً این روزها احساس سلامت نمیکند، آخه کی دلش میخواهد صبح زود با معده خالی و دهان خشک دستشویی عمومی بشوید؛ اما اکرم هر روز صبح زود با معده خالی مجبور است، بوی جوهر نمک و مایع سفیده کننده را تحمل کند. پولی هم برایش نمیماند که بخواهد دکتر برود و آزمایش بدهد. یادش نمیآید آخرین بار چه زمانی پیش پزشک رفته. بعضی اوقات خودش ماسک میخرد و میزند، اما الان مدتهاست از ماسک استفاده نکرده؛ پیمانکار فقط چکمه، دستکش پلاستیکی و مواد شوینده در اختیارش میگذارد. آنهم گاهی.
او ۳۵۰ هزار تومن از حقوق ۷۵۰ هزار تومنیاش را اجاره خانه میدهد و زندگیاش را با ۴۰۰ هزار تومن باقیمانده میچرخاند: «چیکار کنم چارهای هم دارم؟ پسرم دانشگاه قبول شد نتونست بره. آخه با این پولها میشه دانشگاه هم رفت؟ دانشگاه رفتن خرج نداره؟ لباس نمیخواد؟ کفش نمیخواد؟ نه سختی کار دارم نه هیچی. سواد هم ندارم که اعتراض کنم. اگر زیاد حرف بزنم میاندازنم بیرون. یارانه هم ندارم، شوهرم میگیره. بیمه هم گاهی پیمانکار میریزه گاهی نمیریزه.»
همه فامیلهایش فکر میکنند اکرم آبدارچی یک اداره است. میپرسم اکرم اینجا جای پرترددی است تا حالا هیچیک از فامیلهایت اینجا به تو برنخوردهاند؟
«نه. تا حالا کسی ندیده، فقط بچهها میدونن. اونام هم غصه میخورن میبینن دستم درد میکنه. میگن مامان تو نباشی ما چه کنیم؟ کمتر میخوریم تو بهت فشار نیاد.» اکرم از کار کردن در توالت خاطرات زیادی دارد؛ از دختران فراری تا آنهایی که معتادند و اینجا خودشان را میسازند: «من نمیذارم اینجا بمونن، میگم خانوم کارتو انجام بده اینجا واینستا. حتی شده اومدن تو دستشویی بخوابن. زود میرم بیرون میکنم. گاهی بوی موادشون میاد، بفهمم میرم سراغشون.» اکرم میگوید اگر کار دیگری باشد حتماً ازاینجا میرود: «خسته شدم ازاینجا. خیلی زندگی سختی دارم، خیلی. همیشه باید «در» این اتاق زمستون و تابستون باز باشه نباید بخوابم باید حواسم باشه، کی میاد، کی میره. زمستونها یخ میزنم.»
مریم 34 ساله، مقنعه سیاهی بر سر دارد. موهای مجعدش از زیر مقنعه زده بیرون. جلوی مقنعهاش را با یک سنجاققفلی بسته، مانتویش قهوهایرنگ است و دمپاییهای زرد پلاستیکی به پا دارد. روبه روی توالت عمومی پارک روی یک سکو نشسته و با موبایلش بازی میکند. آفتاب کمرمق پاییزی که بر صورت و دستهایش میخورد حس بهتری پیدا میکند. اینجا خیلی بهتر از آن اتاقک کوچک و خفه داخل محوطه توالت است. باانرژی زیاد حرف میزند: «کارم که تمام میشه میام اینجا زیر نور آفتاب. چیه اون تو، نفسم میگیره. شوهرم مافنگی شد، پرتش کردم بیرون. دو تا بچهام و منو میگرفت زیر مشت و لگدش بیوجدان. آدم توی توالت کار کنه بهتر از اینه که هر شب کتک بخوره.»
مریم هم به همه گفته بازاریاب یک شرکت است. دوست ندارد کسی بداند در توالت کار میکند. ماهی ۶۷۰ هزار تومان حقوق میگیرد و از کارفرمایش راضی است: «آدم خوبیه اما کار توالت سخته دیگه، پدر آدمو در میاره. هی باید بشوری و بسابی. ۵ ساله اینجام اما باور میکنی راضیتر از اون زندگی جهنمیام. خودم هم وسواس دارم اونقدر همهجارو میسابم برق میزنه. بو که اصلاً.» مریم دستم را میکشد تا محل کارش رانشانم بدهد. همانجایی که واقعاً از تمیزی برق میزند. توالت عمومی پارک چندان بزرگ نیست و به خاطر عبور و مرور اندکی که دارد سه چهار بار شستناش در روز کفایت میکند. پسرش میداند در توالت کار میکند اما دخترش نه: «همین پشت پارک مدرسه میره، گفتم بچهها بفهمن مسخرهاش میکنن، نگفتم. فکر میکنه بازاریابم.» حالا مریم یک سوهان ناخن از توی جیب مانتویش بیرون کشیده و ناخنهای زردرنگش را سوهان میکشد، زل میزند توی چشمانم: «خبرنگاری نه؟ بالاخره ما زنها هر چی شغلمون باشه باید به خودمون برسیم.»
توالت عمومی این پارک بزرگ در مرکز شهر تهران در یک زیرزمین قرار دارد. کلی پله را باید رد کنی تا برسی به سرویس بهداشتی. فضای بزرگ توالت، به طرز محسوسی خنک و نمدار است. همهجا سفیدرنگ است از دیوارها و موزاییکهای کف گرفته و حتی نور مهتابیها. توالتها از تمیزی برق میزنند.
خاطره خانم 51 ساله روی تختش در اتاق کوچک کنار سرویسها دراز کشیده تا من را میبیند بلند میشود و چادر سفید گلدارش را میکشد روی سرش. در اتاق کوچکش بجز تخت که بیشتر فضای اتاق را اشغال کرده، چند تا کاسه و بشقاب هم هست و جانمازش و یک بخاریبرقی که دو شعلهاش قرمز رنگ است.
«اینجا نم داره زمستون و تابستون این بخاری را روشن میذارم وگرنه بدندرد میگیرم. سه تا دختر جوون دارم تو خونه. بجز دخترهام همه فامیل فکر میکنن توی یه بیمارستان کار میکنم. بفهمن تو توالت کار میکنم، بعد بیان خونهام غذا درست کنم نمیخورن. چندششون میشه خلاصه توالته دیگه.»
خاطره بیش از ۱۵ ساله اینجا کار میکنه، بعدازاینکه شوهرش فوت کرد و خرج بچهها ماند روی دستش. هرروز از کرج به اینجا میآید. روزهایش آنقدر شبیه هم شده که دیگر برای خودش هم باورش سخت است: «هرروز توالتها را میشورم، بعد تی میکشم. جوهر نمک میریزم. این جوهر نمک پدر ریهام رو درآورده. یه بار رفتم دکتر گفت وضع ریهات خیلی خرابه؛ اما اهمیت ندادم و دیگه نرفتم. پولش رو ندارم با ماهی ۸۰۰ هزار تومن چه جوری این خرجها رو بدم.»
خاطره چشمش بهروزهای بازنشستگیاش است اما تازگیها فهمیده کارفرما چند سال بیمه برایش رد نکرده، مانده چکار کنه: «این زیرزمین خیلی نموره. کاش یکی از این آلاچیقهای توی پارک و به من میدادن یا یه دفتر دور از نم اینجا.» اکرم، خاطره و مریم اما خبر ندارند که دستشویی میتواند چه آثار مخربی بر جسم و جانشان بگذارد، آنگونه که پزشکان هشدار میدهند.
آنها همینطور نمیدانند که طبق ماده ۷۵ قانون کار انجام کارهای خطرناک، سخت و زیانآور برای کارگران زن ممنوع است و طبق ماده ۹۲ همین قانون همه واحدهایی که شاغلان در آنها به اقتضای نوع کارشان در معرض بروز بیماریهای ناشی از کار قرار دارند. باید برایشان پرونده پزشکی تشکیل شود و دستکم سالی یکبار توسط مراکز بهداشتی- درمانی معاینه و آزمایش شوند و نتیجه آزمایشها نیز در پرونده کاریشان ثبت شود. آنها از هیچ کدام از این قوانین خبر ندارند. فقط کار میکنند و کار. نمیدانم روز کاری شما چطور تمام میشود؛ اما برای مریم، خاطره و اکرم که با بوی مواد شوینده، صدای سیفون و تی کشیدن و شستن چندباره توالتها تمام میشود همانگونه که روزشان را شروع کردهاند. روزهای تکراری و پر از مرارتشان را.
منبع:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر