نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ شهریور ۲۳, دوشنبه

دکتر جهانشاهلو افشار از اعضای 53 نفر و تنها بازمانده از سران فرقه دموکرات 
آقای سیدجعفر پیشه‌وری

او دبیر یکم فرقة دمکرات و باش وزیر حکومت ملی آذربایجان، مردی پر تلاش بود. من از او ضعف مالی ندیدم و نشنیدم. او گاهی بسیار دلیر و زمانی بسیار ترسو بود. به دیگر سخن، در ستیز با دشمن و بیگانه، روش پایداری نداشت و سرانجام هم در سر همین دو دلی‌ها و بی‌باکی‌های حساب نشده، جان خود را از دست داد. او با این‌که به همة دوستان نزدیک خود دلداری و نوید بهبود کارها را می‌داد، خود ناامید بود و چندین بار به من گفت که خداوند کامبخش را لعنت کند که مرا دوباره به این کارها کشاند. او می‌گفت: من رو‌س‌ها را خوب می‌شناسم. آنها در جایی که سودشان اقتضا کند، ما را میان میدان تنها رها خواهند کرد و چه بسا، به دست دشمن خواهند داد. به راستی همین جور هم شد.

روزی از دارایی ارتش به من گزارش دادند که غلام یحیی، پی در پی تکه کاغذهای یادداشت مانندی به خط و امضای آقای پیشه‌وری می‌آورد که کم‌ترین آن، صد هزار تومان حواله است (صد هزار تومان به حساب آن روز، پول خیلی زیادی بود) و پول دریافت می‌کند. اما صورت مخارج را به هیچ رو نداده است. من به آقای پیشه‌وری گفتم، غلام یحیی این همه پول را برای چه دریافت می‌کند؟

ما که در زنجان، بیش از ٢٠٠ تن فدایی نداریم و از سوی دیگر، چرا به دارایی ارتش حساب پس نمی‌دهد. آنجا یک اداره است و باید درآمد و دررفتش، بر پایة مدرک باشد. پیشه‌وری گفت: گمان می‌کنی من این یادداشت‌ها را به میل خود می‌نویسم. آنها دستور می‌دهند و من هم می‌نویسم (مقصودش روس‌ها بودند).

روزی که غلام یحیی از زنجان آمده بود و به ما درباره اوضاع آنجا گزارش می‌داد. پیشه‌وری از او پرسید: نزدیک به دویست و پنجاه هزار گوسفندی را که از چوبدارها و دشمنان خلق مصادره کرده‌اند، چرا نمی‌فروشید و پولش را روانة وزارت دارایی نمی‌کنید؟ غلام یحیی گفت: آقای پیشه‌وری، گوسفندها را فداییان سر بریدند و خوردند. آقای پیشه‌وری نگاهی به من کرد و چیزی نگفت. پس از رفتن غلام یحیی، به من گفت، اکنون دیدی که او چگونه حساب پس می‌دهد. می‌گوید دویست و پنجاه هزار گوسفند را، دویست تن فدایی در این چند ماه خورده‌اند. او خود را نمایندة این دولت و پاسخ‌گو در برابر ما نمی‌داد. او خود را به حق، گماردة دیگران می‌داند و به آنها، نه تنها حساب، بلکه پول‌ها را تحویل می‌دهد.



دکتر سلام‌الله جاوید

گرچه به ظاهر پزشک بود؛ اما با پزشکی چندان آشنایی و سروکار نداشت. او از دست یاران با سابقة روس‌ها و سازمان امنیت آن بود. به گفتة پیشه‌وری، او هنگامی که پس از مدت کوتاهی زندانی شدن، به کاشان تبعید شد که پیشه‌وری هم آن زمان در آنجا تبعید بود، در میان مردم نقش جاسوس و پادوی شهربانی را بازی می‌کرد.

پس از شهریور ١٣٢٠ که جدا از اتحادیة کارگران حزب توده، آقای یوسف افتخاری اتحادیة دیگری پدید آورده بود. جاوید، به دستور شهربانی و پشتیبانی عمال روس، اتحادیه‌ای بر پا کرد که به سبب ناتوان بودن در ادارة آن، زود از هم پاشید.

اصولاً در آذربایجان و ایران، جز چند تن انگشت شمار، کسی او را نمی‌شناخت و در میان کمونیست‌های پیشین هم، سرشناس نبود. آقای پیشه‌وری می‌گفت: از باکو، سازمان امنیت شوروی او را توصیه کرد و شرکت او در کمیتة مرکزی و دولت فرقة دمکرات نیز، از این رو انجام پذیرفت.

خود و خانواده‌اش از مهاجرین باکو بودند. از این‌رو، با نمایندگان سازمان امنیت روس در تبریز سروسری داشت و با همة گروه‌های مهاجر و کسانی که با دستگاه پلیس ایران نیز بستگی داشتند، همراز بود. وی از همة دزدها و غارتگران که به رده‌های فرقه رخنه کرده بودند، باج می‌گرفت و در همة مصادره‌هایی که در تبریز یا در شهرهای دیگر انجام می‌گرفت،‌ سرراست یا ناسرراست، دست داشت و سهم می‌ستاند.



آقای غلامرضا الهامی وزیر دارایی

اهل تبریز و پدرش از کارگزاران گذشتة وزارت خارجه بود و گویا پیش از آن شهردار تبریز بود. از آقای پیشه‌وری شنیدم که به سبب پروندة اختلاسی که به حق یا ناحق داشت، زیر پیگیرد بود و گویا دستور بازداشت او هم صادر شده بود، هنگامی که کار فرقه تبریز بالا گرفت، بدان پیوست. از دید مالی در گوشه و کنار، دربارة او، به‌ویژه دربارة چاپ برگ‌های قرضه‌ای که فرقه به جای پول کاغذ به کار می‌برد، چیزهایی شنیده می‌شد که چون عمر حکومت فرقه دوام نکرد،‌ زمان بررسی آنها و سندهای بانکی نرسید، تا درست یا نادرست بودن آن آشکار گردد. اما کارهایی که شایستة یک وزیر نبود، او انجام می‌داد. در این میان، کارگاهی به سرپرستی همسر خود دائر کرده بود که در آن گروهی زن مزدور، به دوخت و دوز سرگرم بودند و با پارچه‌های ارزانی که از وزارت اقصاد دریافت می‌کرد، پیراهن‌های مردانه تولید و به تهران می‌فرستاد و به قیمت گران به فروش می‌رساند.

آقای جعفر کاویان وزیر جنگ

این شخص که در گذشته به نام مشتی (مشهدی) خوانده می‌شد، از کمونیست‌های قدیمی بود. گروهی از کمونیست‌ها می‌گفتند که او پس از یک بار دستگیری، به خدمت ادارة سیاسی درآمد و هنگامی که آقایان سرهنگ عبدالله سیف و محمد شریف نوایی رییس شهربانی و ادارة سیاسی آذربایجان بودند، از او در شناخت کمونیست‌ها و روش کار آنان بهره‌برداری می‌کردند. اما خود او مدعی بود که رییس شهربانی و ادارة سیاسی را دست انداخته بود. چگونه می‌توان باور کرد که مشدی کاویان مردی بی‌سواد با آن بضاعت مزجاه از آگاهی سیاسی، دو تن افسر عالی‌رتبة شهربانی را که از بهترین پلیس‌های ایران و تحصیل کرده و آزموده بودند، بفریبد.

او پیش از این‌که فرقة دمکرات آذربایجان حکومت را به دست گیرد، در صنف نانوایان کارگر بود و در آستانة ٢١ آذرماه [١٣٢٤]، ژنرال آتاکیشی‌اوف وزیر سازمان امنیت جمهوری آذربایجان شوروی، در تدارک قیام تبریز برای تقسیم جنگ‌افزار میان اعضای فرقه، از او بهره‌برداری کرد و به پاداش همین خدمت، پس از ٢١ آذر ماه و تشکیل دولت فرقه، او را به‌عنوان وزیر جنگ به پیشه‌وری تحمیل کرد (به گفتة خود پیشه‌وری).

او مردی بی‌سواد و نادان و فریب‌کار بود و پس از سرکار آمدن، برای خود دستگاهی چید. در کوچه‌هایی که از چند سو به خانة او می‌رسید، تفنگداران ویژه همواره پاس می‌دادند. در سردر ورودی خانة او، سه خودکار سنگین کار گذارده بودند، کوته سخن بیا و برویی داشت.

خود او به گفت که من آدمی دست و دلباز هستم و سفرة من همیشه گسترده است. روزی یک گونی برنج در خانة من پلو پخته می‌شود و همة دوستان من، هر روز نهار را با من می‌خورند و... .

او از کیسة وزارتخانه، به یاران خود حاتم‌بخشی می‌کرد. در جیبش همواره مقداری فشنگ تپانچه داشت و هر کس از او تپانچه تقاضا می‌کرد، یک مشت فشنگ به او می‌داد و می‌گفت: حالا این را داشته باش تا تپانچه هم بعد دریافت کنی. او سر دستة مصادره‌کنندگان بود و در آن یکسال، خیلی مال اندوخت، به جوری که هنوز فرزندانش در باکو از آن برخوردارند.

او بزرگ‌ترین پول نقدی را که به دست آورد، از فروش جنگ‌افزارهای فرقه بود. او گروهی همداست داشت که بیش‌تر از مهاجرین بودند و همة آنان را پس از این‌که وزارت جنگ منحل شد و او به ریاست شهربانی منصوب گردید، با خود به آنجا برد.

فروش جنگ‌افزار، کار پی‌گیر آنان بود و قیمت هر یک تفنگ و تپانچه و خوکار دستی و سبک مقطوع بود. گرچه جسته و گریخته آگاهی می‌رسید که او جنگ‌افزار می‌فروشد؛ اما هنگامی آشکار شد که او پیرمردی را که در ارتش کارمند جزء بود، از کار برکنار و زندانی کرد. خانوادة این مرد، شبانه نزد من آمدند و وضع خودشان را بازگو کردند. من سبب بازداشت او را پرسیدم. گفتند: چون او از فروش جنگ‌افزار آگاهی دارد، آقای جنرال کاویان می‌خواهد او را سر به نیست کند.



آقای محمد بی‌‌ریا وزیر فرهنگ

آقای بی‌ریا پیش از این‌که حزب توده در آذربایجان تشکیل شود و پس از آن تا پیدایش فرقة دمکرات، تضعیف‌های ساختة خود را در باغ ملی تبریز می‌خواند و تنبک می‌زد و مسئول بخشی از گردونه‌ها و چرخ و فلک‌ها بود. پس از تشکیل حزب توده، عضو حزب شد و به اتحادیة کارگران نیز راه یافت و در تبریز، با عمال باقراوف که همراه ارتش سرخ برای انجام نقشة ویژة تجزیة آذربایجان آمده بودنإ، در خانة فرهنگ شوروی آشنا شد. آقای میرزا ابراهیم‌اوف که به ظاهر پوشاک افسری و درجة سرگردی ارتش سرخ داشت و دربه‌در، پس کسانی بود که بتوانند بر علیه زبان فارسی تبلیغ کنند و به ترویج ترکی آذری بپردازند، با آقای بی‌ریا آشنا شد.

در نخستین دیدار، محمد بی‌ریا را که شخصی دیده و به سبب کم‌سوادی و نادانی لگام گسیخته بود، پسندید. از آن پس عمال روس، او را در اتحادیة کارگران حزب توده، سخت تقویت کردند تا جایی که اتحادیة کارگران تبریز را قبضه کرد و از آن، یک سازمانی تمام عیار روسی ساخت. چنان‌که در پیش یادآور شدم، همة در و دیوار اتحادیة کارگران تبریز، مزین به عکس‌های استالین و باقراوف و دیگر رهبران حزب بلشویک بود. کارگران عضو اتحادیه می‌بایستی همه کمربند خو را با قلاب داس و چکش سرخ، آراسته می‌کردند.

آقای محمد بی‌ریا، به زور میرزا ابراهیم اوف و دستور ژنرال آتاکیشی‌اوف، نمایندگان حزب توده آقایان علی امیر خیزی و خلیل ملکی و دکتر حسین جودت را از آذربایجان تبعید کرد.

بی‌ریا، از زمرة چندتن انگشت شمار بود که در میان مردم علناً زبان فارسی را بیگانه می‌خواند و چنین وانمود می‌کرد که زبان اصلی مردم آذربایجان حتی از زمان‌های بسیار دور، ترکی بوده است و گویا در نتیجة سلطة فارس‌ها، مردم بیچارة آذربایجان، ناچار به فارسی می‌خوانند و می‌نویسند و هر روز هم اباطیلی به نام شعر به ترکی می‌سرود که تنها قافیه داشت و بس.

چون دولت فرقه تشکیل شد، میرزا ابراهیم‌اوف او را به وزارت فرهنگ گماشت و گویی دیگر عامی‌تر از او در آذربایجان یافت نمی‌شد. از سوی دیگر چون او را دستگاه روس کاندیدای نخست‌وزیری فرقه کرده بود، به پیشه‌وری به‌عنوان معاون دولت تحمیل کردند. به جوری که خود آقای پیشه‌وری می‌گفت، پس از نزدیک یک ماه و نیم، چون کارها از هم گسیخته شد، از اربابان روس خواهش کرد که شر آقای بی‌ریا را دست‌کم از نخست‌وزیری کوتاه کنند. اما میرزا ابراهیم اوف، هم‌چنان در ابقای او پافشاری می‌کرد، تا این‌که در دیداری که در نخست‌وزیری با سرکنسول آمریکا داشت، باطیلی در پاسخ پرسش‌های او گفت که آنان را مجبور کرد، تا او را از آنجا دور کنند.

مقامات سرکنسول‌گری آمریکا مخصوصاً گفته‌ای او را در شهر انتشار دادند. به جوری که هنگامی که من به تبریز رفتم، سران فرقه و دولت در دیدارشان با من، همه از این‌که شر این مرد نادان از نخست‌وزیری کنده شده است، اظهار خوشنودی می‌کردند. گویا او در گفتگوهایش با سرکنسول آمریکا، علنا از روابط نزدیک فرقه با روس‌ها و مقامات باقراوف و حتی این‌که در نظر است آذربایجان واحدی تشکیل شود، سخن رانده بود و مناسبات نزدیک با روس‌ها را به‌عنوان افتخار، به رخ نمایندة آمریکا کشده بود.

آقای محمد بی‌ریا، تنها وزیر فرهنگ نبود، بلکه صدارت اتحادیة کارگران آذربایجان را نیز یدک می‌کشید و در برابر کمیتة مرکزی فرقه، دکانی به نام شورای مرکزی اتحادیة کارگران آذربایجان باز کرده بود.

آقای محمد بی‌ریا، در مصادرة اموال مردم دستی نداشت. چون او یک مسلمان سخت و سفت بود، تجاوز مستقیم به اموال دیگران را گناه می‌دانست. اما رشوه را به نام هدیه، حلال می‌شمرد و می‌گرفت، اگرچه از خانوادة فقیری بود. وی از همین را هبرای خود خانه و زندگی آراسته‌ای آماده کرد و دختر یکی از بازرگانان تبریز را به زنی گرفت. او عملاً جزو دارودستة آقایان سلام‌الله جاوید و علی آقای شبستری و کاویان و به دیگر سخن، آلت دست آنها بود.

هنگامی که روس‌ها آقای پیشه‌وری و آقای پادگان و مرا مخالف حل مسالمت‌آمیز مسایل با دولت قوام‌السلطنه و به دیگر سخن، دریافت امتیاز نفت تشخیص دادند و قرار شد که ما را به باکو تبعید کنند، با صلاح دید میرزا ابراهیم اوف، محمد بی‌ریا را صدر فرقة دمکرات آذربایجان نامیدند.

اما صدارت او، دو سه روزی بیش، دوام نکرد و پیش از رسیدن ارتش شاهنشاهی به تبریز، هنگامی که در خیابان پهلوی از اتومبیل پیاده می‌شد که به ساختمان کمیتة مرکزی فرقه برود، مورد هجوم مردم قرار گرفت و از ترس به بیمارستان شوروی که در همان نزدیکی بود گریخت و از همان جا پنهانی، روس‌ها او را به باکو بردند.



آقای زین‌العابدین قیامی

او از آغاز جوانی و مشروطیت با آزادی‌خواهان هم‌دوش بود و در دورة یکم مجلس شورای ملی به نمایندگی از قرجه‌داغ برگزیده شد. اما به سبب نداشتن سن قانونی، اعتبارنامه‌اش رد شد.

در قیام شیخ محمد خیابانی از یاران نزدیک او بود. او کارمند بلندپایة وزارت کشور بود. و در سال 1320 گویا در کابینة آقای فروغی، کفیل وزارت کشور نیز بود. و در بسیاری از فرمانداری‌ها و استان‌ها، فرماندار و استاندار شد و واپسین شغل او، استانداری آذربایجان خاوری بود. او چون با سلیمان میرزا [اسکندری] دم‌خور بود، به اشارة او، به حزب توده پیوست و سپس هنگامی که در تبریز در ١٣٢٤ استاندار آذربایجان بود، به فرقه پیوست. پس از تشکیل حکومت فرقه، او پست دولتی نپذیرفت تا سرانجام با اصرار آقای پیشه‌وری، رییس دیوان عالی کشور شد و دادگستری و دادستانی با مشورت او کار می‌کرد.

از سوی دیگر، چون حاج میرزا علی آقای شبستری که اسماً رییس مجلس آذربایجان شد، مردی کم‌سواد و ناآگاه بود، عملاً دستگاه مجلس را او می‌گرداند. او مردی پاک‌دامن، آگاه به سیاست بود و به تاریخ سیاسی ایران آشنایی ژرف داشت. پس از شکست فرقه، به باکو رفت و در آنجا همواره عضو کمیتة مرکزی فرقه و استاد تاریخ در دانشگاه باکو بود و در همان‌جا، درگذشت.



آقای فریدون ابراهیمی دادستان آذربایجان

من او را از زمان عضویت در سازمان جوانان حزب توده در تهران می‌شناختم. آن زمان، او دانشجوی دانشکدة حقوق بود. او پاکدامن و معتقد به حزب و فرقه بود؛ اما به سبب ناآزمودگی، زیاده‌روی‌هایی می‌کرد.

او به فارسی و ترکی آذری هر دو خوب می‌نوشت. از این‌رو، ادارة روزنامة آذربایجان ارگان فرقه به او واگذار بود. سرانجام دکتر سلام‌الله جاوید، پس از ٢١ آذر ماه ١٣٢٥ او را که در خانه‌ای پنهان بود، تحویل دادگاه ارتش داد و اعدام شد.



آقای صادق پادگان

اصلا تبریزی اما از مهاجرینی بود که پیش از جنگ جهانی دوم به تبریز بازگشت. او پیش از حاکمیت فرقه، نزد بازرگانان بزرگ حسابدار بود. او عضو کمیتة حزب تودة آذربایجان و سپس صدر آن شد. هنگامی که روس‌ها تصمیم به تشکیل فرقة دمکرات گرفتند، با او گفتگو و او را آماده کردند که بدون دستور کمیتة مرکزی حزب توده، آن سازمان را به فرقه ملحق کند.

پس از تشکیل فرقه، او در کمیتة مرکزی معاون پیشه‌وری بود و چون پیشه‌وری سرگرم کارهای دولتی بود، همة کار فرقه را او و آقای قیامی می‌گرداندند و گاهی از من نیز یاری می‌خواستند او در بسیاری از موارد با آقای پیشه‌وری اختلاف‌نظر داشت اما به هر حال مردی پاک‌دامن و راست‌گو و یک‌رنگ بود.

گرچه گاهی سلام‌الله جاوید و شبستری و دارو دستة آنها، می‌کوشیدند تا از او، علیه پیشه‌وری استفاده کنند اما همین که موضوع بر او آشکار می‌شد، تن به کار نادرست نمی‌داد.

پس از رفتن به باکو، هم‌چنان عضو کمیتة مرکزی و دفتر سیاسی بود و در دفتر سیاسی فرقه که از نو به دستور باقراوف، آقای پیشه‌وری تشکیل داد و مرا دبیر تبلیغات گذاشت، او دبیر تشکیلات شد. پس از کشته شدن پیشه‌وری، روس‌ها او را، به دبیر اولی فرقه گمارند. او رفتارش با مردم همواره دوستانه بود و به درد مردم می‌رسید. سرانجام او را از کار برکنار کردند.



آقای غلام یحیی دانشیان

او اسماً معاون وزیر جنگ، آقای کاویان بود اما با وزارت جنگ کاری نداشت. پس از این‌که من از زنجان به تبریز رفتم، او همواره در آنجا بسر می‌برد و در سال ١٣٢٥ که عده‌ای فدایی سردوشی گرفتند، او ژنرال فدایی شد.

او آن‌گونه که خود می‌گفت، پدرش از سراب آذربایجان بود. اما خود وی، در باکو در بخش صابونچی متولد و همان‌جا بزرگ شد. او به هیچ خط و زبانی نمی‌توانست بنویسد و بخواند و حتی به زبان ترکی آذری هم که زبان مادری اوست، فصیح گفتگو نمی‌کند. تنها کمی الف و بای روسی را می‌شناسد که زبان ترکی آذری را بدان می‌نویسد. او می‌تواند، نام خود را بنویسد.

او خود می‌گفت در همان بخش صابونچی باکو در کارخانه‌ای سوهان‌کش بوده است. اما چنان‌که من توانستم آگاهی یابم، او از همان آغاز نوجوانی پس از دیدن یک دوره آموزش پلیسی، به مرزشکنی اشتغال داشت.

در همه جمهوری‌های شوروی که هم مرز با کشورهای دیگر هستند، در سازمان امنیت، اداره‌ای است که کسانی را برای گذر کردن غیررسمی از مرز همان جمهوری آموزش می‌دهند. این جوانان، از میان کسانی انتخاب می‌شوند که تندرستند و به زبان کشور همسایه به‌ویژه لهجه‌های مرزنشینان آنان خوب آشنا هستند. فلسفة این کار این است که کسی نتواند در تماس با آنان، در بومی بودن آنان تردید کند و چون فراسوی هر مرزی دست نشاندگانی آماده دارند، انی مرزشکنان دستورها را به آن جاسوسان می‌رسانند و آگاهی‌های آنان را با خود می‌آورند.

در آستانة جنگ دوم جهانی که روس‌ها، بیگانگان را به دستاویز امنیتی از کشور اتحاد شوروی می‌راندند، آقای غلام یحیی نیز با ایرانیان مهاجر آذربایجان، روانه شد و در بخش سراب سکنی گزید. از خود او شنیدم که نخست در روستاهای سراب، شیره (دوشاب) می‌فروخت. اما پس از آشنایی با چند تن دزد، به کار قصابی پرداخت. او خود گفت که روزی دو تن به من گفتند که از شیره فروشی پولی در نمی‌آید، اگر تو بتوانی قصابی کنی، ما گوسفندش را از راه دور تأمین و درآمدش را میان خود تقسیم می‌کنیم. من پذیرفتم و آنها شبانه از روستاهای دور دست، گوسفند می‌دزدیدند و من در روستای خود و دیگر روستاهای دورتر، گوشت آنها را می‌فروختم و در ضمن تبلیغات ضد دولتی و کمونیستی نیز می‌کردم. تا این‌که، ژاندارم‌ها مرا دستگیر و زندانی کردند.

او پس از رهایی از زندان، به عضویت اتحادیة کارگران حزب توده در آذربایجان درآمد و در آستانة تشکیل فرقة دمکرات، او مسئول اتحادیة کارگران شهر میانه بود. هنگامی که در مهرماه ١٣٢٤ در تبریز کنگره فرقه تشکیل شد و من در آن شرکت کردم، او در آن جا پادویی می‌کرد و من نخستین بار او را در آنجا دیدم.

در آ‎غاز آذر ماه ١٣٢٤، با جنگ‌افزاری که روس‌ها توسط کاپیتان نوروزاوف در اختیار او گذاشتند، شهر میانه را از دست دولتیان درآورد. در اواخر آذرماه، او را با گروهی فداییان سراب و میانه، از تبریز، به یاری فداییان زنجان فرستادند. من تا در زنجان بودم، به او فداییان دستة او مهار زدم و نگذاشتم که به حقوق مردم تجاوز کنند. اما پس از رفتن من از زنجان به تبریز، او و فداییان زیر فرماندهیش، روی آدم‌کشان و غارتگران تازی و مغول و غز را، سپید کردند.



هنگامی که مواد قرارداد به فرقة کردستان، رسید ماده‌ای را آقای فیروز خواند که من در شگفت شدم. البته عین عبارت آن را بیاد ندارم اما چون در من سخت اثر کرد، مفهوم آن را پس از سال‌ها هنوز به خاطر دارم که چنین بود که دولت ایران به همة کردهایی که در جریان فرقة دمکرات کردستان شرکت جسته‌اند، عفو عمومی می‌دهد و برای بهبود وضع کردستان، پول در اختیار آنان می‌گذارد و در عوض کردها از هر نوع ادعاهای ارضی خود نسبت به خاک ایران، صرف‌نظر می‌کنند.

آقای قاضی محمد در این هنگام، در ستایش آقای مظفر فیروز به سبب تنظیم این ماده، داد سخن می‌داد و بله قربان، بله قربان می‌گفت و آقایان دیگر همه خاموش بودند.

من به آقای فیروز گفتم، من با این ماده مخالفم، چون کردها چه ادعایی می‌توانند به ایران که میهن آنهاست داشته باشند، تا صرف‌نظر کنند. من به هیچ رو با این موافق نیستم. کردها پاک‌ترین ایرانیان هستند و کردستان بخشی جدانشدنی از خاک ایران است و هیچ کرد میهن‌پرور و شرافتمندی، ادعای ارضی به خاک میهن خود ایران ندارد. از این گذشته این قراردادی که امروز، ما آنها را امضاء می‌کنیم، بعدها سندی در دست بیگانگان و دشمنان ایران خواهد شد تا کرد را ایرانی و کردستان را، از خاک ایران به شمار نیاورند.

آقای مظفر فیروز، خاموش بود. اما آقای قاضی محمد گفت: آقای دکتر، شما دیرگ چرا مخالفت می‌کنید، اگر جناب آقای فیروز، لطف می‌فرمایند، لااقل شما بی‌طرف بمانید.

گفتیم آقای قاضی محمد، من یک ایرانی هستم و نیاکانم برای استقلال و آزادی این مرز و بوم همه در جوانی در روی اسب و دست به شمشیر در میدان‌های نبرد با بیگانه، غرق به خون شده‌اند. چطور می‌توانم در برابر سند فروش بخشی از ایران، خاموش بنشینم.

پیشه‌وری که می‌دانست این گفتگوها چه عواقب بدی دارد، هم‌چنان ساکت بود. سرانجام چون گفتگو به درازا کشید، جلسه برای نیم ساعت از رسمیت افتاد، تا چای بنوشیم.

آقای تیمسار هدایت با چشمان اشک‌آلود به من نزدیک شد و گفت آقای دکتر، شما امروز خاری بزرگ را از دل من بیرون آوردید. آفرین بر میهن‌پروری و دلیری شما. من تا این اندازه دلیری در شما گمان نداشتم، آن هم در این شرایط وحشت و ترور. آفرین بر شما. من آنچه امروز گذشت، به حضور اعلی‌حضرت همه را عرض خواهم کرد. می‌بینید که چه کسی را مأمور، چه کاری کرده‌اند و لگام ما را در دست چه کسانی سپرده‌اند (مقصوش، آقای مظفر فیروز بود). من در اینجا سامان ایراد و اعتراض ندارم. اما شما از میهن‌تان، مردانه دفاع کردید.

همین که جلسه از نو آغاز شد، باز از نو همان ماده خوانده شد. من باز گفتم به نظر من، تصویب چنین ماده‌ای از سوی ما که همه خود ایرانی و تمثیل کنندة آمال و آرزوهای ملت ایران می‌دانیم، یک ننگ تاریخی است. هر امتیاز دیگری به کردها و کردستان بدهید من با آغوش باز، نه تنها موافقم، بلکه از آن استقبال و دفاع خواهم کرد.

آقای فیروز گفت، آقای دکتر پس شما دیکته کنید، من بنویسم. گفتم خواهش می‌کنم مرقوم فرمایید که: در عوض کردها و فرقه دمکرات کردستان، در آرامش و بهبود و پیشرفت کشاورزی و هنر ولایت خود و زنده نگاه داشتن فرهنگ و تاریخ میهن و سرزمین نیاکان خویش ایران، بیش از پیش کوشا و فداکار خواهند بود.

این قرارداد هم مانند دیگر قراردادها، همان‌جوری که انتظار می‌رفت، مورد تصویب آقای قوام‌السلطنه و شاه قرار نگرفت. آشکار بود که به‌ویژه، با یک مادة آن که می‌بایست، درجاتی را که حکومت فرقة آذربایجان به افسران داده است، مورد تصویب ستاد ارتش قرار گیرد، شاه به هیچ رو موافقت نخواهد کرد.

مخالفت من با آن مادة این قرارداد، سبب تهدیدهای سخت آقای سرهنگ قلی‌اوف معاونت وزارت امنیت آذربایجان شوروی که پس از رفتن ژنرال آتاکشی‌اوف همه کاره و آقا بالاسر ما بود، گردید.

همان روز پس از جلسه، آقایان دکتر سلام‌الله جاوید و قاضی محمد، به حضور آقای سرهنگ قلی‌اوف رسیدند و آنچه گذشته بود، به او گزارش دادند. او هم همان شب، آقای دکتر صمداوف را که اسماً رییس بیمارستان شوروی در تبریز ولی رسماً رابط مقامات روس با ما و به‌ویژه با آقای پیشه‌وری بود و دم‌بدم،‌به بهانة درمان، به خانة او رفت و آمد داشت، نزد آقای پیشه‌وری فرستاد و نه تنها گله، بلکه تهدید کرد که من چنان و چنین می‌کنم. شما به جای این‌که از حقوق خلق کرد طرفداری کنید، علیه آن داد سخن می‌دهید. دکتر جهانشاه‌لو نمایندة مردم آذربایجان است یا نمایندة محمدرضاشاه؟

آقای پیشه‌وری، صبح آن روز به من گفت: هوا بسیار پس است. مواظب خودت باش. گفتم من از هیچ کس باکی ندارم. گفت به: هر حال آنها مسلط‌اند و انواع تحریکات و اقدامات، از آنها ساخته است.

آقای مظفر فیروز و همراهان، پس از یکی دو روز دیگر، به تهران بازگشتند و سرانجام نتیجة همة این گفتگوها این شد که فرقة دمکرات آذربایجان از حاکمیت صرف‌نظر کرد و پذیرفت کسی را به دولت، به سمت استاندارد آذربایجان معرفی کند و بودجة آذربایجان را هم‌چنان، دولت قوام‌السلطنه مانند پیش از حکومت فرقه، اداره کند و وزارتخانه‌های آذربایجان، با همان دستگاه و سازمان و کارکنان، مانند پیش از ٢١ آذرماه ١٣٢٤، چون ادارات به کار پردازند.

هیچ نظری موجود نیست: