جلال آلاحمد، "انقلاب اسلامی" و ما فراموشکاران تاريخ
احمد افرادی
احمد افرادی
نوشته ی پيش رو، به قصد بررسی و ارزيابی ِکارنامه ی «انقلاب اسلامی » قلمی نشده است .داوری، له و عليه ِ آل احمد نيز در کار نيست. بحث تنها بر سر حافظه ی تاريخی مخدوش (يا، فراموشی خود خواسته ی) ما است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چندی است ، لگد بر کفن ِ« آل احمد»کوبيدن ، مُد شده است. درست ، مثل ديگر مُدهای روشنفکری ِ سال های پيش و پس از انقلاب : [ هر بار موجی از راه می رسد و همه گير می شود و چندی ( چونان اسم اعظم ) ذهن و زبان ما را تسخير می کند ، تا به اعجازِ آن ( در چشم به هم زدنی ) حل ِصد مشکل فکری و فلسفی و سياسی کنيم و ( همزمان ) نَفَس از هر دگرانديشی بِبُريم .]
در روزگاری نه چندان دور ( برای ما روشنفکران نسل سوم ۱) سرمايه داری ، مَظهَر و مَصدَر همۀ مصائب بشری بود. راه رهايی ، در « مبارزۀ مسلحانه ، هم استراتژی هم تاکتيک » معنی و خلاصه می شد. « عملگرايی آرمانخواهانه ی چريکی » (در تعارض و تقابل ِ با خرد ورزی و دانش اندوزی و نگاه نقادانه به عالم و آدم ) حرف اول و آخر را می زد . آن که ، راه ِ برون رفت ِ از استبداد و اختناق و بن بست سياسی را ، در گفت و گوی سُقراطی می جست ، با اَنگ ِ « چريک ِسنگر ورّاجی » ، از ميدان به در می شد . « مخالف خوانی» و دشمنی ِ آشتی ناپذيرِ با نظام سياسیِ مسلط ، حرمت آفرين و مقدمات و مؤخرات ِاَرج و اعتبار سياسی و اجتماعی بود ؛ و صد البته ، آن بخت برگشته ای که در عالم ادب و سياست ، ساز ديگری می زد و راه ديگری می جُست ( به قول صمد بهرنگی ) « چوخ بختيار» بود و بيرون از عوالم روشنفکری .
امروز ، گرچه آن حرف و حديث ها، ديگر اعتبار ِ چندانی ندارد و از « امپرياليسم جهانخوارِ » سال های ماضی هم ( به ميمنت و مبارکی ! ) « اعادۀ حيثيت » شده است ! اما ( به تعبيری ) دَر ، همچنان بر همان پاشنه می گردد و مُد های روشنفکری ( اين بار، به زبانی ديگر و در هیأتی نو ) همچنان در کار اند ، تا کِی بر ما و ميهن، آن رَوَد که ديگر ، « نه از تاک ، نشان مانَد و نه از تاک- نشان » .
جلال آل احمد ، پيش و اندکی پس از انقلاب ( به قول صدرالدين الهی ) « آلامُد » بود ؛ در عالَم قلم و سياست ، دولت تعيين می کرد؛ روشنفکری آن سال ها ، در خشم و خروش او معنا می يافت و حضور قاطع و بلا منازع اش، به تمامی ، فضای فکری و فرهنگی و سياسی ِسال های دهۀ چهل را پر می کرد.
« جلال ِ آل قلم » ، ملجأ و تکيه گاه روشنفکران (از پير و جوان ) بود و اهالی فکر و فرهنگ و سياست ِ آن سال ها ( در رويارويی با رژيم شاه) جبران ناتوانی شان را در وجود و حضور ِقاطعِ او می ديدند . قلم ستيهنده اش ، سر مشق بسياری از مدعيان نثر نويسی بود. آنگونه که حتی زنده ياد هوشنگ گلشيری ( با همۀ سيرِ آفاق و اَنفُسی که ، در عالم ِ نظم و نثر فارسی کرده است ) نتوانست از جاذبۀ « آل احمد وار نوشتن» رها شود. ۲
امروز ( اما ) جلال ، نه تنها « دِ مُده » شد،که سهل است( در کنار ِ دکتر شريعتی )به تمامی ، زمينه ساز و مسبب وقوع انقلاب ۵۷ و مسئول همۀ عوارض ناگزير ِ آن قلمداد می شود . انگار، همۀ ملت ( اعم از چپ و راست ، معمم و مکلا ، وکيل و وزير ، روشنفکر و عارف و عامی و ...)که آن انقلاب ِ غريب و حيرت انگيز را عينيت بخشيده اند ، در وجود اين دو تن تجسم يافته و خلاصه شده اند . به بيان ديگر، انگار ، آل احمد و شريعتی( به رغم ِخواستِ مردم ، روشنفکران و اهل قلم آن سال ها ) يکتنه اتقلاب کردند و رژيم شاه را ساقط ساختند! و باز انگار ، تنها ،خواست و اراده ی اين دو سبب ساز بود ، تا در انقلاب ۵۷ ، وجه «اسلامی» غلبه کند. چراکه : آل احمد، در سالهای پايانی زندگیاش ، يک بار ديگر به اسلام روی آورد ، از شيخ فضل الله نوری دفاع کرد، جنبش مشروطه را ، « بلوای مشروطيت » خواند، تقی زاده ها را « جاده صاف کن» غرب ناميد و در نوشته هايش ( از جمله رساله ی غربزدگی ) به دفاع از سنت و روحانيت برخاست و … !
در مورد آل احمد و علل رويکرد دوباره اش به اسلام ،گفتنی بسيار است ،که در فرصتی ديگر ، به آن خواهم پرداخت.اما ، اين را ،نقداً گفته باشم که بيشترين دلمشغولی و دغدغه آل احمد ( در سالهای پس از کودتا ۲۸ مرداد) سرنگونی رژيم شاه و از اين طريق، کوتاه کردن دست « کمپانی های نفتی» ، از ايران بود . ۳
بعلاوه ، فهم آنچه که گفتمان های سياسی دهه ی چهل و پنجاه شمسی را موجب شد ، در گرو بحثی دراز دامن است که در اينجا (مقدمتاً و فشرده) به آن خواهم پرداخت :
جنگ سرد ،جنبش های رهايی بخش ملی و حرکتهای ضد استعماری، بحث های نويی را در ميان روشنفکران دهه ی چهل و پنجاه شمسی، به راه انداخت. از آن ميان، می توان به «غربزدگی »، « از خود بيگانگی فرهنگی » و « باز گشت به خويشتن » اشاره کرد .۴
احمد فرديد (بعضاً ، متأثر از هايدگر ) تکنولوژی و ساختار دنيا گرايانه ی معرفت شناسی نوين غرب را(در قال و مقال های شفاهی اش ) به چالش میکشيد. آل احمد،گرچه ( به قول خودش ) واژه ی «غربزدگی» را از دهان فرديد « قاپيد » ، اما نگاه انتقاديش به غرب ( برخلاف فرديد ) عمدتاً سياسی بود.مشکل آل احمد، با روشنفکران ( به ويژه ، نمايندگان فکری جنبش مشروطيت ) فاصله گرفتن آنها از سنتهای اسلامی و الگو برداری از مدنيت نوين غرب بود.
شريعتی، همسو با روشنفکران ايدئولوژی زده ی نسل سارتر و متأثر از امه سه زر ( شاعر و سياستمدار سياه پوست فرانسوی زبان ) فرانتس فانون ( نويسنده و مبارز سياسی الجزاير) و استادش ژرژ گورويچ ، اروپای غربی و ارزشهای ليبرالی را به مهميز انتقاد میگرفت.
از نظر فرانتس فانون، « از خود بيگانگی »، يکی از جدی ترين موانع ( بر سر راه انسان استعمار زده ) برای کسب آزادی بود . فانون، استفاده از خشونت و مبارزه ی مسلحانه را ( نه تنها ، راه رهايی ) بلکه وسيله ای برای تهذيب روحی انسان استعمار زده و آزادی بوميان از عقده ی حقارت میدانست.
مباحث و موضوعات ِمهم ِمطروحه ، در کتاب ِ ضد استعماریِ « دوزخيان روی زمين » ( نوشته ی فرانتس فانون ) در سخنرانیها و درس های دکتر شريعتی ( به مناسبتهای گوناگون )مطرح و برجسته می شد . اصالت دادن به «انقلاب» و تقديس « خشونت» ، شاه بيت کتاب ِ « دوزخيان روی زمين » بود.
به علاوه، مقدمه ی برانگيزاننده وتُند ژان پل سارتر (بر اين کتاب)در راديکال کردن فضای روشنفکری آن سالها (به سهم خود ) دخيل بود. ۵
نام امه سزر هم ، به کرات در سخنرانیهای دکتر شريعتی به ميان می آمد. شريعتی ، او را يکی از پيامبران قرن بيستم می خواند. دکتر مصطفی رحيمی نيز( که شماره ی نخست « کتاب زمان » را به امه سزر اختصاص داده بود) همچون شريعتی، در معرفی او به روشنفکران آن سالها ،نقشی چشمگير داشت . ۶
کتاب ِ « انقلاب در انقلاب ِ» رژی دبره ، از ديگر منابعی است که در راديکاليزه شدن فضای سياسی سالهای مورد نظر، سخت تأثيرگذار بود. مسعود احمد زاده( همينطور ، امير پرويز پويان ) در رويکرد به مبارزه ی مسلحانه ، به رژی دبره و کتاب « انقلاب در انقلاب ِ»او نظر داشتند . ۷
کتاب « چهره ی استعمارگر – چهره ی استعمار زده » ، نوشته ی آلبر ممّی (که توسط خانم هما ناطق و « به ياد جلال... » ،ترجمه شده است) در فاصله ی سالهای ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۶ شمسی، چهار بار تجديد چاپ شد . تعداد شمارگانِ چاپ جهارم اين کتاب، يازده هزار نسخه بود که در سال ۲۵۳۶ ، توسط انتشارات خوارزمی نشر يافت.
کوتاه سخن آنکه ، سمتگيری ِ فکری آل احمد ، دکتر شريعتی ، داريوش شايگان، احسان نراقی و … در آن سال ها( عمدتاً)چيزی جز بازتاب فضای سياسی و روشنفکری حاکم بر جهان نبود.
نکته ی آخر اينکه ،گرچه آراء و نظرات آل احمد ( به ويژه ، در سالهای پايانی زندگی اش)بسيار آشفته و متناقض است [ سرگردانی ، بين تکيه بر «سنت » و رويکرد به دستاورد های فکری- فرهنگی مدنيت نوين غرب ] با اين همه ،شواهد و قرائن ِروشن( در نوشتههای آل احمد ) نشان میدهد که «اسلام ِ» مورد نظر او، مُهر و نشان ِ ديگری ( از آنچه که متعارف و معمول بوده است) بر خود داشت .۸
به هر حال، نوشته ی پيش رو تنها به اين واقعيت میپردازد که رويکرد به « اسلام ِ مترقی و انقلابی» ( به عنوان تنها امکان و پتانسيل موجود در رويارويی با رژيم کودتا ) منحصر به آل احمد نبود. بسياری از اهالی قلم و سياست ،که رژيم شاه را تثبيت شده و اپوزيسيون ( اعم از جبهه ی ملی ، نهضت آزادی ،حزب توده ، جمعيت سوسياليست های ايران و … ) را ، در رويارويی با آن ، ناتوان می ديدند، پس از وقايع ۱۵ خرداد ۴۲ ، نگاهشان تدريجاً به نيروهای مذهبی و آيت الله خمينی جلب شد. ۹
البته ، منکر اين واقعيت نمیتوان بود ،که جلال آل احمد ( به دليل نفوذ معنوی بر فضای روشنفکری آن سالها) در « رويکرد ِ» بخشی از اهالی قلم به اسلام، نقشی تعيين کننده داشت.
در اين معنا (از جمله ) میتوان به قلمزنان گرد آمده حول او ( دکتر براهنی، غلامحسين ساعدی، سيروس طاهباز ، محمد علی سپانلو، اسلام کاظميه ، اسماعيل نوری علا، علی اصغر حاج سيد جوادی ،منوچهر هزارخانی و …) اشاره کرد.
نعمت ميرزا زاده (م. آزرم) و شفيعی کدکنی، در شمار شعرای مذهبی آن سال ها بودند که از آبشخور ديگر ی سيراب میشدند ۱۰. با اين تفاوت که ، در شعرهای شفيعی کدکنی، مضامين مذهبی جلوه و حضور ی کمرنگ داشت.
در ادامه ی اين نوشته میکوشم (با رجوع به بخشی از توليدات ادبی آن سالها ) شواهدی بر رويکرد اهل قلم، به «اسلام انقلابی» و اخلاص و ارادت آنها به آل احمد را نشان دهم .
مورد نخست :
در فيلم ِگاو ( که بر اساس داستان عزاداران بَیَل ، نوشتۀ زنده ياد غلامحسين ساعدی ، ساخته شده است )مشد اسلام [ به واژه اسلام توجه کنيد ] مغز متفکر و عقل کل و مثلاًَ، « روشنفکر ِ» ده است. اهالی ده ، پس از مواجهه با فاجعۀ مرگ ِگاو ِ « مشد حسن» ، چارۀ کار را از « مشد اسلام » می خواهند و مرتب از او می پرسند [ حالا چه کار کنيم ، مشد اسلام ؟ ] يکی از اهالی ده هم ، از سوراخ تعبيه شده در ديوار اطاق مسدودش ، مدام از « مشد اسلام » کسب خبر میکند که « اسلام ! مشد اسلام ! ميگم طوری شده ؟ » .
صورت دو تيغه ی « مشد اسلام» و خواندن و سه تار نواختن او [ اسلام ِ مقبول يا مورد انتظار روشنفکران آن سال ها !]بسيار معنا دار است . ( البته ، پرسوناژ ديگری هم ، در فيلم وجود دارد ـ با کلاه کپی بر سر ـ که مدام توی ذوق اهالی ده و ساده انديشی های شان می زند و حتی معترض« مشد اسلام »هم می شود.)۱۱
نمونه ی ديگر:
زنده ياد غلامحسين ساعدی، نمايشنامه ای دارد، به نام « چوب به دست های وَرَزيل ». در سطرهای پايانی اين نمايشنامه، وقتی شکارچی ها ، وَرَزيلی ها را به رگبار می بندند، مردم به سمت « مسجد» فرارمی کنند. معنی تمثيلی ِ فرار ِمردم به سمت مسجد و پناه آوردن به آن، به قدر کافی روشن است :
« ...چند لحظه ی بعد لوله ی تفنگها يک دفعه تغيير جهت میدهند و رو به سوی ورزيلی ها بر میگردند.جماعت وحشت زده، دور هم جمع میشوند.ناگهانی و هماهنگ عقب عقب میروند و چنان به هم می چسبند که گويی تصميم دارند همديگر را از رگبار تيرها نجات دهند و همه همچون تن واحدی به در مسجد حمله میکنند. [به سوی مسجد می گريزند.]۱۲
برخی اهالی قلم، آثار ادبی فوق را ، شاهدی بر پيشگويی نويسندگان ،نسبت به وقوع «انقلاب اسلامی» میدانند. نمونه ی ديگر از اين پيشگويی ها، رمان سووشون از خانم سيمين دانشور است.
مورد بعدی :
آقای اسماعيل نوری علا، کتابی دارد به نام «جامعه شناسی اثنی عشری» ، که در سال ۱۳۵۷ توسط انتشارات ققنوس نشر يافته است. دکتر نوری علاء، در اين کتاب ، مشروعيت قدرت ، « رهبری کاريزماتيک» و موضوع « رهبری و جانشينی» ، در تشيع اثنی عشری را ( از منظر جامعه شناسی و ) با رجوع به آراء ماکس وِبِر بررسی میکند. در پيشگفتار کتاب مذکور میخوانيم :
« به نظر ما انجام مطالعهای در باره ی شيعه ی اثنی عشری در حوزه ی جامعه شناسی، میتواند برای هر دو قطب اين مطالعه [ يعنی ، هم شيعۀ اثنی عشری و هم جامعه شناسی ] مفيد باشد. دکتر نوری علا، در مقدمه ی کتاب اينترنتی « پيدايش دينکاران امامی در ايران » ( که در وب سايت ايشان، به شکلِ فايل PDF موجود است ) مینويسد:
« درگيری من با پديده ی اماميه [ که ] از اواخر دهه ی ۱۳۵۰ آغاز شد، کارم را به کلاس درسهای جامعه شناسی دانشگاه لندن کشاند.»
آقای نوری علا، در مقدمه ی مذکور، بر اين پای می فشارد که، رفتن ايشان به « حوزه های علميه و نشستن پای درس اسلام شناسی» ( از اواخر دهه ی چهل شمسی ) و نوشتن رساله ی « جامعه شناسی اثنی عشری» ،صرفاً ، به قصد مبارزۀ فکری و نظری با اسلام بوده است و نه ، تعلق خاطر به اسلام . که اين ادعا ( به نظر من ) چيزی جز توهين به شعور خواننده نيست !
مورد ديگر:
جلال آل احمد، در فروردين سال ۱۳۴۳ به سَفَر حج میرود.(اينکه، انگيزه آل احمد از رفتن به سفر حج چه بوده است، بحث مستقل و مبسوطی را میطلبد.)
آقای نوری علا ، در يکی از « جمعه گردی » هايش، به سفر ِحج ِخود ( در مستان سال ۱۳۵۳) می پردازد و مدعی است که « اشتياق و کنجکاوی شخصی» ، محرک او برای عزيمت به حج بوده است . نوری علا ( با شرح سفر حج اش)در واقع، بر اين واقعيت صحه میگذارد که او هم ( همچون برخی اهالی قلم آن سالها) دست کم پيش از وقوع انقلاب اسلامی ، گرايش ِ مذهبی داشته است.
برای رفع هرگونه شبهه ، قول ِ ايشان را ، عيناً باز نويسی میکنم:
« آغاز زمستان ِ سال ۱۳۵۳ ... عازم عربستان سعودی شدم؛ با احوالی درست خلاف روحيات آدمی مثل آل احمد که تا شب پيش از سفرش به اين کشور، عرق تگرگی اش را زده بود و ماجراجويانه، بقول خودش، برای شرکت در «کنفرانس ساليانهء اسلامی» می رفت تا بتواند «برخاستن ملل مسلمان را عليه غرب» شاهد باشد و ببيند که از آن کنفرانس چه استفاده ای می توان برای برانداختن رژيم های سکولار ـ ديکتاتور منطقه، و بخصوص ايران، کرد.
من، بی هيچ شائبهء سياسی، و فقط از سر اشتياق و کنجکاوی، برای يافتن چيزی که زندگی شخصی ام را، که در گرماگرم پيدايش حزب زورکی «رستاخيز» شلوغ و بی هدف می نمود، سامان بخشد به اين سفر رفتم اما در بازگشت، چيزی جز حسرت و دل آشوبه و پوچی با من به وطنم برنگشت. «کنفرانس ساليانهء اسلامی» ،عمق بی خبری مردمی را نشانم دادکه، اسير مذاهب خود، و در غروری بی هويت، نه تنها از قافلهء تمدن و پيشرفت باز مانده بودند بلکه شتابان قصد دور شدن هرچه بيشتر از آن را نيز داشتند. و در دلم آل احمد را نفرين کردم که چنين سودائی را در دل نسل جوان مان هم کاشته بود. يعنی، من تنها به «حج» نرفته بودم تا خدا را پيدا کنم بلکه می خواستم در چنبرهء حيات بيهوده ای که با من در جهان می گشت خودم را نيز بيابم.» ۱۳
من ( به دلايل عديده ) قصد « چون و چرا » کردن با آقای نوری علا را ندارم. به رغم اين بايد بگويم که ايشان، در سطور بالا، برخی واقعيتها را کتمان و حتی وارونه می کند. « نفرين» به آل احمد هم ، به گمان من ، چندان منصفانه نيست.
آل احمد ، در سال ۱۳۴۸ در گذشت و با مرگ او ، اتوريته و شخصيت تأثيرگذار اش نيز در سايه قرار گرفت. به علاوه، آقای نوری علا ( که اهل فکرت و بصيرت و از قضا قلمزنی تيز هوش و نکته سنج است ) از سال ۱۳۴۸ ، تا سال ۱۳۵۳ ،فرصت کافی برای باز انديشی در مورد « اسلام ِ آل احمد » را داشته است.
من هم بر اين باورم که رويکرد آل احمد به روحانيت و اسلام ( بعضاً )استفاده ی ابزاری از آنها ، برای سرنگونی رژيم شاه بود .
آقای نوری علا میگويد :
با ديدن مراسم حج ، «عمق بی خبری مردم و دور شدن شتابانشان از قافله ی تمدن » برايم آشکار شد . از اين رو ، سفر حج برايم ، « جز حسرت و دل آشوبه و پوچی »، حاصلی نداشت .
میپرسم : در اين صورت ، آن مقاله ی معروف، با عنوان «اسلام واقعی که بت میشکند، نه آنکه بت میآفريند! » ،که در گيرو دار انقلاب نوشته ايد ، چه وجهی دارد ؟ مقالهای که در دفاع جانانه از « حکومت اسلامی » و هشدار به « روحانيت سنتی» در پيوستن ِ عاجل به انقلاب اسلامی و تجليل تام و تمام ، از « امام خمينی ِ بت شکن » ، قلمی شده بود.
(توضيح: امير پيشداد، مولود خانلری، حسين ملک و حسين مهدوی ، در آذرماه ۱۳۵۷ ، نامه ی سرگشاده ای ، خطاب به « همه ی مبارزان جنبش مردم ايران » قلمی میکنند و در آن ، «نسبت به جهت گيری دينی و نقش روحانيون در انقلاب» ، هشدار میدهند. اين نامه ی سرگشاده ، در آذر ماه ۱۳۵۷ ، در هفته نامه ی ايرانشهر (که به سردبيری شاملو ، در لندن نشر می يافت ) منتشر می شود . مقاله ی «اسلام واقعی که بت میشکند، نه آنکه بت میآفريند! » - نوشته آقای اسماعيل نوری علا - در پاسخ به «ترديد ها و هشدار ِ» اين چهار تن ، در تاريخ ۲۳ آذر ۱۳۵۷ ، در همان هفته نامه ی ايرانشهر بازتاب می يابد. ۱۴
زنده ياد مصطفی رحيمی نيز،همين تلقی را از آيت الله خمينی داشت : به « شيعی و شيعی زاده » بودن خود معترف بود. « دوام جامعه را بدون رکن معنويت و روحانيت محال »می دانست. به « رهبری خردمندانه » ی « امام خمينی » ، در تعارض با « رژيم سفاکی ... که تمام دولتهای روی زمين از غرب و شرق به تحکيمش می کوشيدند» ، ايمان داشت و او را، اجابت کننده ی آرزو ها و انتظارات سياسی خود می ديد. به رغم اين ، مصطفی رحيمی (در گير و دار انقلاب )نامه ای سرگشاده، با عنوان "چرا با جمهوری اسلامی مخالفم" به آيت الله خمينی مینويسد،که در ۲۵ دی ماه ۱۳۵۷ ( يک روز پيش از خروج شاه از ايران ) در روزنامه آيندگان درج میشود . در بخشی از اين نامه بخوانيم :
«روزنامه آيندگان، ۱۵ ژانويه ۱۹۷۹
بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر (حافظ)
نامه به امام خمينی
پيش از شروع مطلب بايد عرض کنم که نويسنده اين نامه با فتواها و نظريات آنجناب در موارد زير نه تنها کاملا موافق است، بلکه تبليغ و پيشبرد آنها را وظيفه ملی و اجتماعی و معنوی خود می داند:
١ - تمام آنچه شما در مخالفت با رژيم غيرقانونی کنونی ايران فرموده ايد.
٢- تمام آنچه شما در مخالفت با امپرياليسم امريکا و هر دولت امپرياليست ديگری گفتهايد.
٣- تمام آنچه شما در مخالفت با سياست شوروی و چين و هر دولت کمونيست ديگری اظهار داشتهايد.
٤- تمام آنچه شما در مخالفت با دولت صهيونيستی اسرائيل و موافقت با حقانيت مبارزه مردم فلسطين فرمودهايد. نکته آخر را از آن لحاظ می گويم که من برخی از آثار سارتر را ترجمه يا تفسير کردهام. اما همچنان که پيش از اين نيز به صراحت گفتهام با نظر سارتر درباره اسرائيل بکلی مخالفم.
زائد است بگويم که نويسنده اين نامه، شيعی و شيعیزاده است. و نه تنها همواره احترام اصول اديان و مذاهب را در نوشته های خود حفظ کرده است، بلکه به شرحی که خواهد آمد دوام جامعه را بدون رکن معنويت و روحانيت محال می داند.
آنچه موجب شد اين نامه را به عنوان آن جناب بنويسم احترام شديد من نسبت به شماست. احترامی بی شائبه، نه بر مبنای احساسات و قهرمان پرستی، بلکه بر مبنای تفکر . شما در وضع و حالی که هيچکس ديگر نمی توانست ، هم سخنگوی ملت زجر کشيده ايران در برابر رژيم سراسر فساد کنونی شديد و هم صدای خود را در برابر دولت های بزرگ ستمکار بلند کرديد. شما با رهبری خردمندانه خود پايه های رژيم سفاکی را که تمام دولتهای روی زمين از غرب و شرق به تحکيمش می کوشيدند چنان به سرعت و شدت لرزانديد که امروز چون منی قادرم اين نامه را داخل کشور ايران بنويسم و به دست شما برسانم. در حالی که تا چندی پيش محال بود هيچ کس حتی به بهای جان، حرف خود را بزند، زيرا پيش از آن که حرفش به گوش مخاطب برسد به دست جلادان يا نابود شده بود يا سخنش در ميان سلول های زندان گم می شد. اجازه می خواهم پيش از اين در اين باره چيزی نگويم و ادامه آن را به بعد موکول کنم، زيرا تجزيه و تحليل همه اين عوامل و سخن از شخصيت و تأثير شما فرصتی ديگر و بيشتر میخواهد...». ۱۵
همانگونه که در بالا گفته شد، انگيزه ی اصلی آقای مصطفی رحيمی ، در نوستن اين نامه ، مخالفت با نام « جمهوری اسلامی» ، به عنوان رژيم جايگزين نظام شاهنشاهی بود.
نمونه ی ديگر:
دکتر رضا براهنی ( نويسنده و منتقد معروف ادبی) از دوستان بسيار نزديک آل احمد بود. بخشی از رساله ی « غربزدگی » ، نخستين بار در « کيهان ماه » ، به سر دبيری دکتر براهنی نشر عام يافت ،که سبب ساز تعطيل آن شد. براهنی قلمزنی انديشمند، تيز هوش و صاحب ِ بصيرت است . با اين همه ،در موارد بسياری ( از جمله باور به ايده ی « غربزدگی » و «اسلام مداری» ) متأثر از آل احمد بود. دکتر براهنی ( تا آنجا که به دانستههای من بر میگردد) از «مُد روز» تبعيت نکرد و ( بر خلاف بسياری از اسلام مداران ديروز ) در تخالف با جمهوری اسلامی ، به اسلام ستيزی کشيده نشد؛ قلم به نفی و انکار و تحقير ِ آل احمد نيز ، تيز نکرد.
دکتر براهنی ( در حول و حوش سال ۱۳۴۸ ) مینويسد:
« موقعی که تاريخ نهضت اسلامی از صورت انتخاب رهبر به وسيله ی امت و جماعت، به سوی موروثی بودن گرايش پيداکرد، و موقعی که در سيستم حکومت اسلامی ، يکی از ارکان بنيادی اجتماع، يعنی خلافت انسان بر روی زمين متزلزل گرديد، و موقعی که در نتيجه ی اين تحول و تحولات ضد اجتماعی ديگر، حکومت زور و ستم، به جای سيستم حکومت عادل ترين فرد از افراد اجتماع تثبيت شد، تاريخ کشورهای اسلامی از تحرک صدر اسلام خالی گرديد و قهراً به سوی موقعيتی ايستا و منعقد رانده شد. » ۱۶ ( در اينجا، انگار صدای دکتر شريعتی به گوش می رسد.)
و درجای ديگر می نويسد :
«اسلام، معتقد به احکام متحجر فقهی نيست. بلکه معتقد است که میتوان از طريق اجتهاد، فقه اسلامی را از ديناميسم و انعطافی برخوردار کرد که بتواند در شرايط زمانی و مکانی مختلف از عهده ی حل و فصل امور و مسائل محتلف بر آيد». ۱۷
همانگونه که گفتم، دکتر براهنی، از باورمندان به « غربزدگی » بود و خود معترف است که ( در اين مورد ) چشم به رساله ی « غربزدگی » آل احمد داشته است.در نمونههای زير، انگار سطرهايی از رساله ی « غربزدگی» را مرور می کنيم:
«سر مشق ما در طول اين پنجاه - شصت سال گذشته، انسان رو به زوال غربی بوده است و تازه ما حتی در تقليد از غرب هم عقبمانده ايم. يعنی موقعی که غربی، نهضت کرامولی قرن هفدهم را پشت سر گذاشته بود، ما دو سه قرن بعد ،تقليد ناچيزی از آن کرديم. ۱۸
« و حالا نگاهی کنيم به ذهن يک جوان بيست ساله ی امروز ايرانی و ببينيم از ايرانی و شرقی بودن در او چه مانده است. با قيافهاش کاری نداريم که کاملاً غربی است. میخواهيم ببينيم در ذهن او چه میگذرد.بر زبان او دو سه تصنيف اراجيفی میگذرد، از گوگوش و ويگن و امثالهم...» ۱۹
ارائه ی اين نمونهها ، به قصد نشان دادن فضای فکری و فرهنگی مسلط آن سالها ست.
نمونه ی ديگر:
در همان سالهای مورد گفت و گو ، آقای عباس پهلوان ( سردبير وقتِ مجله ی روشنفکری ِ فردوسی ) به «مشهد الرضا» سفر میکند. ره آوردش از اين سفر ( به تقليد از « خسی در ميقات ِ» آل احمد ) سفرنامه ای با عنوان ِ« يا ضامن آهو » است ، که در چند شماره ی مجله ی فردوسی درج میشود. (اين را هم گفته باشم که آقای عباس پهلوان، از مقلدين « نثر» آل احمد بود. )
نمونه ی ديگر، از توجه اهل قلم ايران ، به «اسلام» :
زنده ياد احمد محمود ، رمان معروف و موفقی به نام « داستان يک شهر » دارد. اين رمان، نخستين بار در سال ۱۳۶۰ شمسی چاپ شد.
بخشی از اين رمان، روايت ِ گزارشگونه ای است از لو رفتن سازمان افسران حزب توده ( در شهريور ۱۳۳۳) و دستگيری، شکنجه و تيرباران شدن عناصر کليدی آن سازمان.
راوی داستان، که ( در همان زمان، همراه ِ دوازده نفر ديگر از دانشجويان عضو سازمان نظامی حزب توده دستگير میشود) در بخشی از روايتی که از درون زندان لشکر دو زرهی به دست می دهد، به يکی از اين دانشجويان، به نام « اسلام » می پردازد، که ناگهان ، به لحاظ عقيدتی متحول و « اسلام پناه » شده است.تسبيح می اندازد، نماز می گزارد و ( بی هيچ قرينه ای از سابقۀ مذهبی ) ادعيه های مذهبی را، بی خطا و از بر میخواند.گوشه ای از اين روايت را ، از کتاب » داستان يک شهر« ، بازنويسی میکنم.
« رفيق اسلام » ،که مسلمان شدنش از سوی برخی همبندان تودهای اش، با اعتراض و ( دست کم) با تعجب رو به رو شده است، در دفاع از خود میگويد:
« قصد کردم که نماز بخوانم و میخوانم … چون احساس میکنم که پشتم خالی شده … احساس میکنم که به يه چيز احتياج دارم که بهش پناه ببرم ،که بهش تکيه بدم و اون چيز بايد بزرگ باشه ،که قابل اطمينان باشه ،که بتونم با خيال راحت بهش تکيه بدم...هوا تازه تاريک شده است...اسلام دارد نماز می خواند. قنوت را بلند میخواند. سبحان الله رب السموات السبع و رب الارضين السبع … » ۲۰
نمونههايی از اين دست ، در ادبيات معاصر ايران ( اعم از شعر و رمان و جنگهای دانشجويی آن سالها) کم نيست و میتواند مواد لازم را، برای يک تحقيق درست و حسابی ( در اين زمينه ) به دست دهد.
علی ميرفطروس ، يکی از « چپ های راديکال ِ » پيش و پس از انقلاب و از شيفتگان آل احمد بود. ارادت و دلبستگی او نسبت به آل احمد در حدی بود که شماره دوم « جُنگ سهند» را به او تقديم کرد. بهتر آن است حکايت را ، از قلم آقای شمس لنگرودی ( در کتاب « تاريخ تحليلی شعر نو ») بخوانيم :
« مشهور ترين جُنگ سياسی نيمه ی دوم دهه چهل و دهه ی پنچاه، جُنگ سهند بود. سهند، در دو شماره ، به همت دانشجويان تبريز، به سردبيری علی ميرفطروس منتشر شد و علناً مدافع خط چريکی بود [... ]شماره ی دوم سهند، مدت کوتاهی پس از حادثه ی سياهکل [ با نامی ديگر] در بهار سال ۱۳۵۰ منتشر [و به آل احمد تقديم شد]...در صفحه ی اول ِ شماره ی دوم سهند از زبان جلال آل احمد میخوانيم که : قلم اين روزها برای ما شده يک سلاح، و با تفنگ اگر بازی کنی، بچههای همسايه هم که به تير اتفاقيش مجروح نشوند، کفتر همسايه که پر خواهد کشيد...و بريده باد اين دست اگر نداند که اين سلاح را کجا به کار بايد بُرد.» […] پايانه ی [شماره دوم جنگ سهند ]، مطلبی دارد ،تحت عنوان « و تتمه » ، به قلم علی ميرفطروس. او در بخشهايی از مقاله اش مینويسد : روزهای سخت و سياهی را گذرانيده ايم ، روزهايی که اضطراب و اضطرار را تا ناکجاهايمان می نشاند و سياهی، سياهی – و « ظلمت» - تمام چيزی بود که ما را می نواخت و بر ديدگان ما مینشست[...] اين وجيزه [ يعنی ، همين شماره دوم جنگ سهند ] ادای دين « ناتمام » ی است به [ جلال آل احمد ]،انسانی که درد مجسم روزگار مان بود – و شرف، و شهامت را جلالت و اعتباری - ...در آنجايی که « پهلوان » پنبه های وطنی [ منظور عباس پهلوان ، سردبير مجله فردوسی است ۲۱ ]رجاله ها و شواليه های مطبوعاتی مان بر مسخ و تحريف واقعيتهای گزنده ی موجود افتخار نموده و با شمشيرهای چوبين قلم هاشان از « خاستن » ، تا « خواستن » سقوط کردهاند...[جلال آل احمد ] به رذالت گسترده ی زمان خويش پشت نمود و قلم را تا مرز يک سلاح – سلاح شور و بيداری – در ويرانی ارزشهای کاذب و پوشالی، عزيز و گرامی داشت، ...نه چون « رسول » های بی رسالت [ منظور رسول پرويزی ، نويسنده معروف کتاب شلوار های وصله دار است، که از حزب توده بريد و به اسدالله علم پيوست و از نزديکان او شد] قلم را تا حد کشکول مداحی – و دريوزگی – تنزل داد و نه هرگز به سان جمال زاده های گرمخانه نشين [ منظور ،محمد علی جمال زاده است] ، به برج عاج های آنچنانی دل بست . و سر انجام اينکه :در کوره راهی که هرگوشه اش را « چاه » های ويلی تعبيه ديده اند، برای بلعيدن ارزشهای عالی انسانی ، « پيرمرد [ آل احمد]چشم ما بود » و ... ». ۲۲
علی ميرفطروس ، پس از تغيير موضع سياسی ، آل احمد ِمحبوب و مراد ِ آن سالهای خود را ( نه به پرسش ونقد ، بلکه) به لجن کشيده است.
نمونه ی ديگر:
زنده ياد شاملو ( پس از مرگ آل احمد ) شعر ِ «سرود ،برای مرد روشن ،که به سايه رفت» را، در رثاء او می سرايد.در بند - بند شعر، نشانههای آل احمد ، آشکارا ديده میشود. با اين همه، شاملو ( پس از انقلاب) منکر اين واقعيت شد.
شاملو ( در گفت و گو با محمد محمد علی) میگويد :
« کی گفته آن شعر در رثاء آل احمد است؟ ظاهراً نامه ی کانون [ نويسندگان] سرخود و بدون مراجعه به من آن را چاپ کرده و آن سطر توضيحی را به عنوان شعر افزوده بود، که از چشم من دورماند[!]...عقايد آل احمد چيزی نبود که باعث بشود ، ما در کتاب او بشکوفيم. منکر شجاعت هايش نمیشوم. اما مناسبات ما در حد مناسبات سياسی بود...چاپ آن شعر مصادف شد با نخستين ماه های پس از درگذشت آل احمد، و شايع شد که در رثاء او سروده شده، و شرايط روز هم جوری نبود که بشود اين شايعه را تکذيب کرد.حتی در مراسم نخستين سال اهدای جايزه ی فروغ هم ، هنگامی که سيمين خانم تلفنی از من خواست به جای او بروم و لوح جايزه ای را که به جلال داده بودند بگيرم،با اينکه ظاهراً نمی بايست چنين خواهش بيجايی را بپذيرم، نگفتم نه، و موقعی که بابت آن شعر هم از من تشکر کرد ، نگفتم شخص ِ آن شعر نمیتواند جلال باشد و حتی در يادداشتهای چاپ سال [ ۱۳۵۳]هوای تازه ، آن را تأييد هم کردم [ ؟! ].يک عمل صرفاً سياسی اين خَلط مبحث را پيش آورد. خيلی راحت میتوان بين جهان بينی ما خط تشخيص کشيد.يک بار ديگر غرب زدگی را بخوانيد ، تا به عرضم برسيد. البته ، با دقت ، نه با پيشداوری های ناشی از تبليغات! […]
آن روزها همه در يک صف واحد بر عليه خفقان حاکم می جنگيديم و مبارزه مان بر سر ايدئٰولوژی ها نبود.يعنی ، تو خودمان جنگ داخلی نداشتيم. من میتوانستم کنار آل احمد و حتی کنار به آذين بايستم، همانطور که آل احمد کنار ما می ايستاد. ما می توانستيم در لحظاتی ، شانه های همديگر را قرض بگيريم ، همچنان که من در اينجا شانه ی آل احمد را قرض گرفتم...من در ميدان جدال، به شجاعت آل احمد اتکاء کردم ، در احساس و منطقم برای انديشههای او ارجی قائل نبودم . انديشههای نادرست او ، آن وزن و اعتبار را نداشت که من مبلغش بشوم. راهمان يکسر از هم جدا بود. ما فقط در موضوع مبارزه با رژيم همدوش بوديم و بیشک با سرنگونی رژيم، رو در روی هم قرار میگرفتيم...» . ۲۳
توضيح مفصل ِ شاملو را، از آن رو بازنويسی کرده ام تا نشان دهم که حتی شاملو نيز، دق دلش از جمهوری اسلامی را، سر ِ آل احمد خالی می کند و البته ، آشکار است که در انکار مناسبت آن شعر با آل احمد و مرگ او ، راست نمی گويد . و چرايش :
در سال ۱۳۵۱ ( جايزه ادبی فروغ فرخزاد ، که بانی اش فريدون فرخزاد بود) به زنده ياد شاملو تقديم میشود. شاملو، پس از دريافت جايزه( در سخنانی نه چندان کوتاه ) میگويد : « اگر اين جايزه برای خاطر آن به من داده شده است که با من تعارف کرده باشند، مسأله ی ديگری است... اما اگر انگيزه ی اين لطف ، حرفها و سخن هايی بوده است که در شعر و نوشته ی من مطرح می شود، پس اهدای اين جايزه به من به مثابه ی تأئيد نقطه نظرات من است … اهدای اين جايزه در سال گذشته به زنده ياد آل احمد، و امسال به من، اين اجازه ی ضمنی را میدهد که نقطه نظرهای مشترک آل احمد بزرگوار و من ِ بی مقدار ، به مثابه ی خط مشی اين جايزه و هيئت داوران آن نيز مورد عنايت قرار گيرد . آل احمد آزادی را فضيلت انسان میشمرد... و برای هنر به رسالتی انسانی معتقد بود. آن نويسنده ی بزرگ و اين شاعر ناچيز، هنرمند والا جاه ِ جنت مکانی نيست ،به دور از دسترس مردم، بینياز از مردم و متنفر از مردم ...در زمانی که میبينيم ميليونها تومان صرف آن میشود که آثار منحط فلان شارلاتان غربی ، به عنوان نمونه ی يک هنر اصيل به مردم ارائه شود … ».
بخشی از آن شعر بلند را ، در زير می آورم ، تا نشانههای آل احمد را ، در آن ( به وضوح ) ببينيم :
« قناعت وار
تکيده بود
باريک و بلند [...]
آزمون ِايمان های کهن را
بر قفل ِمعجرهای عقيق
دندان فرسوده بود
بر پرت افتاده ترين راهها
پوزار کشيده بود[...]
جاده ها با خاطره ی قدمهای تو بيدار می مانند
که روز را پيش باز می رفتی [...]
ما در عتاب تو می شکوفيم
در شتابت
ما در کتاب تو می شکوفيم
در دفاع از لبخند تو
که يقين و باور است
دريا به جرعه ای که تو از چاه خوردهای، حسادت میکند.»
گرچه ، در مورد ِارادت ِ اهالی فرهنگ و سياست آن سالها، به «اسلام انقلابی» و «جلال آل احمد» ،گفتنی بسيار است. با اين همه( به منظور اجتناب از اطاله ی بيشتر کلام) با توضيحی مختصر ، اين نوشته را به پايان می برم :
به باور من، نويسنده و کنشگر سياسی، همچون آل احمد را ( با آن کارنامه ی بحث بر انگيز و نقش تأثير گُذار اش، در جامعه ی روشنفکری ايران ) بايد در متن زمانه اش نقد کرد و به پرسش کشيد . دو ديگر آنکه ، ما ( به ويژه ،در اوضاع بحرانی و از پس ِ هر ناکامی تاريخی) به جای انديشيدن و باز انديشی، «سپر بلا » يی می آفرينيم ، تا هم دق دل ِ گرفتاریها و شکست های تاريخی مان را بر سرش خالی کنيم و هم از خود رفع مسئوليت کرده باشيم. تمهيد و ترفندی از اين دست، نه تنها به مخدوش شدن حافظه ی تاريخی مان منجر می شود، بلکه ( در رويارويی با بحران های فکری ِ پيش رو نيز) سبب ساز سر درگمی و اغتشاشات فکری ديگری خواهد شد.
در روزگاری نه چندان دور ( برای ما روشنفکران نسل سوم ۱) سرمايه داری ، مَظهَر و مَصدَر همۀ مصائب بشری بود. راه رهايی ، در « مبارزۀ مسلحانه ، هم استراتژی هم تاکتيک » معنی و خلاصه می شد. « عملگرايی آرمانخواهانه ی چريکی » (در تعارض و تقابل ِ با خرد ورزی و دانش اندوزی و نگاه نقادانه به عالم و آدم ) حرف اول و آخر را می زد . آن که ، راه ِ برون رفت ِ از استبداد و اختناق و بن بست سياسی را ، در گفت و گوی سُقراطی می جست ، با اَنگ ِ « چريک ِسنگر ورّاجی » ، از ميدان به در می شد . « مخالف خوانی» و دشمنی ِ آشتی ناپذيرِ با نظام سياسیِ مسلط ، حرمت آفرين و مقدمات و مؤخرات ِاَرج و اعتبار سياسی و اجتماعی بود ؛ و صد البته ، آن بخت برگشته ای که در عالم ادب و سياست ، ساز ديگری می زد و راه ديگری می جُست ( به قول صمد بهرنگی ) « چوخ بختيار» بود و بيرون از عوالم روشنفکری .
امروز ، گرچه آن حرف و حديث ها، ديگر اعتبار ِ چندانی ندارد و از « امپرياليسم جهانخوارِ » سال های ماضی هم ( به ميمنت و مبارکی ! ) « اعادۀ حيثيت » شده است ! اما ( به تعبيری ) دَر ، همچنان بر همان پاشنه می گردد و مُد های روشنفکری ( اين بار، به زبانی ديگر و در هیأتی نو ) همچنان در کار اند ، تا کِی بر ما و ميهن، آن رَوَد که ديگر ، « نه از تاک ، نشان مانَد و نه از تاک- نشان » .
جلال آل احمد ، پيش و اندکی پس از انقلاب ( به قول صدرالدين الهی ) « آلامُد » بود ؛ در عالَم قلم و سياست ، دولت تعيين می کرد؛ روشنفکری آن سال ها ، در خشم و خروش او معنا می يافت و حضور قاطع و بلا منازع اش، به تمامی ، فضای فکری و فرهنگی و سياسی ِسال های دهۀ چهل را پر می کرد.
« جلال ِ آل قلم » ، ملجأ و تکيه گاه روشنفکران (از پير و جوان ) بود و اهالی فکر و فرهنگ و سياست ِ آن سال ها ( در رويارويی با رژيم شاه) جبران ناتوانی شان را در وجود و حضور ِقاطعِ او می ديدند . قلم ستيهنده اش ، سر مشق بسياری از مدعيان نثر نويسی بود. آنگونه که حتی زنده ياد هوشنگ گلشيری ( با همۀ سيرِ آفاق و اَنفُسی که ، در عالم ِ نظم و نثر فارسی کرده است ) نتوانست از جاذبۀ « آل احمد وار نوشتن» رها شود. ۲
امروز ( اما ) جلال ، نه تنها « دِ مُده » شد،که سهل است( در کنار ِ دکتر شريعتی )به تمامی ، زمينه ساز و مسبب وقوع انقلاب ۵۷ و مسئول همۀ عوارض ناگزير ِ آن قلمداد می شود . انگار، همۀ ملت ( اعم از چپ و راست ، معمم و مکلا ، وکيل و وزير ، روشنفکر و عارف و عامی و ...)که آن انقلاب ِ غريب و حيرت انگيز را عينيت بخشيده اند ، در وجود اين دو تن تجسم يافته و خلاصه شده اند . به بيان ديگر، انگار ، آل احمد و شريعتی( به رغم ِخواستِ مردم ، روشنفکران و اهل قلم آن سال ها ) يکتنه اتقلاب کردند و رژيم شاه را ساقط ساختند! و باز انگار ، تنها ،خواست و اراده ی اين دو سبب ساز بود ، تا در انقلاب ۵۷ ، وجه «اسلامی» غلبه کند. چراکه : آل احمد، در سالهای پايانی زندگیاش ، يک بار ديگر به اسلام روی آورد ، از شيخ فضل الله نوری دفاع کرد، جنبش مشروطه را ، « بلوای مشروطيت » خواند، تقی زاده ها را « جاده صاف کن» غرب ناميد و در نوشته هايش ( از جمله رساله ی غربزدگی ) به دفاع از سنت و روحانيت برخاست و … !
در مورد آل احمد و علل رويکرد دوباره اش به اسلام ،گفتنی بسيار است ،که در فرصتی ديگر ، به آن خواهم پرداخت.اما ، اين را ،نقداً گفته باشم که بيشترين دلمشغولی و دغدغه آل احمد ( در سالهای پس از کودتا ۲۸ مرداد) سرنگونی رژيم شاه و از اين طريق، کوتاه کردن دست « کمپانی های نفتی» ، از ايران بود . ۳
بعلاوه ، فهم آنچه که گفتمان های سياسی دهه ی چهل و پنجاه شمسی را موجب شد ، در گرو بحثی دراز دامن است که در اينجا (مقدمتاً و فشرده) به آن خواهم پرداخت :
جنگ سرد ،جنبش های رهايی بخش ملی و حرکتهای ضد استعماری، بحث های نويی را در ميان روشنفکران دهه ی چهل و پنجاه شمسی، به راه انداخت. از آن ميان، می توان به «غربزدگی »، « از خود بيگانگی فرهنگی » و « باز گشت به خويشتن » اشاره کرد .۴
احمد فرديد (بعضاً ، متأثر از هايدگر ) تکنولوژی و ساختار دنيا گرايانه ی معرفت شناسی نوين غرب را(در قال و مقال های شفاهی اش ) به چالش میکشيد. آل احمد،گرچه ( به قول خودش ) واژه ی «غربزدگی» را از دهان فرديد « قاپيد » ، اما نگاه انتقاديش به غرب ( برخلاف فرديد ) عمدتاً سياسی بود.مشکل آل احمد، با روشنفکران ( به ويژه ، نمايندگان فکری جنبش مشروطيت ) فاصله گرفتن آنها از سنتهای اسلامی و الگو برداری از مدنيت نوين غرب بود.
شريعتی، همسو با روشنفکران ايدئولوژی زده ی نسل سارتر و متأثر از امه سه زر ( شاعر و سياستمدار سياه پوست فرانسوی زبان ) فرانتس فانون ( نويسنده و مبارز سياسی الجزاير) و استادش ژرژ گورويچ ، اروپای غربی و ارزشهای ليبرالی را به مهميز انتقاد میگرفت.
از نظر فرانتس فانون، « از خود بيگانگی »، يکی از جدی ترين موانع ( بر سر راه انسان استعمار زده ) برای کسب آزادی بود . فانون، استفاده از خشونت و مبارزه ی مسلحانه را ( نه تنها ، راه رهايی ) بلکه وسيله ای برای تهذيب روحی انسان استعمار زده و آزادی بوميان از عقده ی حقارت میدانست.
مباحث و موضوعات ِمهم ِمطروحه ، در کتاب ِ ضد استعماریِ « دوزخيان روی زمين » ( نوشته ی فرانتس فانون ) در سخنرانیها و درس های دکتر شريعتی ( به مناسبتهای گوناگون )مطرح و برجسته می شد . اصالت دادن به «انقلاب» و تقديس « خشونت» ، شاه بيت کتاب ِ « دوزخيان روی زمين » بود.
به علاوه، مقدمه ی برانگيزاننده وتُند ژان پل سارتر (بر اين کتاب)در راديکال کردن فضای روشنفکری آن سالها (به سهم خود ) دخيل بود. ۵
نام امه سزر هم ، به کرات در سخنرانیهای دکتر شريعتی به ميان می آمد. شريعتی ، او را يکی از پيامبران قرن بيستم می خواند. دکتر مصطفی رحيمی نيز( که شماره ی نخست « کتاب زمان » را به امه سزر اختصاص داده بود) همچون شريعتی، در معرفی او به روشنفکران آن سالها ،نقشی چشمگير داشت . ۶
کتاب ِ « انقلاب در انقلاب ِ» رژی دبره ، از ديگر منابعی است که در راديکاليزه شدن فضای سياسی سالهای مورد نظر، سخت تأثيرگذار بود. مسعود احمد زاده( همينطور ، امير پرويز پويان ) در رويکرد به مبارزه ی مسلحانه ، به رژی دبره و کتاب « انقلاب در انقلاب ِ»او نظر داشتند . ۷
کتاب « چهره ی استعمارگر – چهره ی استعمار زده » ، نوشته ی آلبر ممّی (که توسط خانم هما ناطق و « به ياد جلال... » ،ترجمه شده است) در فاصله ی سالهای ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۶ شمسی، چهار بار تجديد چاپ شد . تعداد شمارگانِ چاپ جهارم اين کتاب، يازده هزار نسخه بود که در سال ۲۵۳۶ ، توسط انتشارات خوارزمی نشر يافت.
کوتاه سخن آنکه ، سمتگيری ِ فکری آل احمد ، دکتر شريعتی ، داريوش شايگان، احسان نراقی و … در آن سال ها( عمدتاً)چيزی جز بازتاب فضای سياسی و روشنفکری حاکم بر جهان نبود.
نکته ی آخر اينکه ،گرچه آراء و نظرات آل احمد ( به ويژه ، در سالهای پايانی زندگی اش)بسيار آشفته و متناقض است [ سرگردانی ، بين تکيه بر «سنت » و رويکرد به دستاورد های فکری- فرهنگی مدنيت نوين غرب ] با اين همه ،شواهد و قرائن ِروشن( در نوشتههای آل احمد ) نشان میدهد که «اسلام ِ» مورد نظر او، مُهر و نشان ِ ديگری ( از آنچه که متعارف و معمول بوده است) بر خود داشت .۸
به هر حال، نوشته ی پيش رو تنها به اين واقعيت میپردازد که رويکرد به « اسلام ِ مترقی و انقلابی» ( به عنوان تنها امکان و پتانسيل موجود در رويارويی با رژيم کودتا ) منحصر به آل احمد نبود. بسياری از اهالی قلم و سياست ،که رژيم شاه را تثبيت شده و اپوزيسيون ( اعم از جبهه ی ملی ، نهضت آزادی ،حزب توده ، جمعيت سوسياليست های ايران و … ) را ، در رويارويی با آن ، ناتوان می ديدند، پس از وقايع ۱۵ خرداد ۴۲ ، نگاهشان تدريجاً به نيروهای مذهبی و آيت الله خمينی جلب شد. ۹
البته ، منکر اين واقعيت نمیتوان بود ،که جلال آل احمد ( به دليل نفوذ معنوی بر فضای روشنفکری آن سالها) در « رويکرد ِ» بخشی از اهالی قلم به اسلام، نقشی تعيين کننده داشت.
در اين معنا (از جمله ) میتوان به قلمزنان گرد آمده حول او ( دکتر براهنی، غلامحسين ساعدی، سيروس طاهباز ، محمد علی سپانلو، اسلام کاظميه ، اسماعيل نوری علا، علی اصغر حاج سيد جوادی ،منوچهر هزارخانی و …) اشاره کرد.
نعمت ميرزا زاده (م. آزرم) و شفيعی کدکنی، در شمار شعرای مذهبی آن سال ها بودند که از آبشخور ديگر ی سيراب میشدند ۱۰. با اين تفاوت که ، در شعرهای شفيعی کدکنی، مضامين مذهبی جلوه و حضور ی کمرنگ داشت.
در ادامه ی اين نوشته میکوشم (با رجوع به بخشی از توليدات ادبی آن سالها ) شواهدی بر رويکرد اهل قلم، به «اسلام انقلابی» و اخلاص و ارادت آنها به آل احمد را نشان دهم .
مورد نخست :
در فيلم ِگاو ( که بر اساس داستان عزاداران بَیَل ، نوشتۀ زنده ياد غلامحسين ساعدی ، ساخته شده است )مشد اسلام [ به واژه اسلام توجه کنيد ] مغز متفکر و عقل کل و مثلاًَ، « روشنفکر ِ» ده است. اهالی ده ، پس از مواجهه با فاجعۀ مرگ ِگاو ِ « مشد حسن» ، چارۀ کار را از « مشد اسلام » می خواهند و مرتب از او می پرسند [ حالا چه کار کنيم ، مشد اسلام ؟ ] يکی از اهالی ده هم ، از سوراخ تعبيه شده در ديوار اطاق مسدودش ، مدام از « مشد اسلام » کسب خبر میکند که « اسلام ! مشد اسلام ! ميگم طوری شده ؟ » .
صورت دو تيغه ی « مشد اسلام» و خواندن و سه تار نواختن او [ اسلام ِ مقبول يا مورد انتظار روشنفکران آن سال ها !]بسيار معنا دار است . ( البته ، پرسوناژ ديگری هم ، در فيلم وجود دارد ـ با کلاه کپی بر سر ـ که مدام توی ذوق اهالی ده و ساده انديشی های شان می زند و حتی معترض« مشد اسلام »هم می شود.)۱۱
نمونه ی ديگر:
زنده ياد غلامحسين ساعدی، نمايشنامه ای دارد، به نام « چوب به دست های وَرَزيل ». در سطرهای پايانی اين نمايشنامه، وقتی شکارچی ها ، وَرَزيلی ها را به رگبار می بندند، مردم به سمت « مسجد» فرارمی کنند. معنی تمثيلی ِ فرار ِمردم به سمت مسجد و پناه آوردن به آن، به قدر کافی روشن است :
« ...چند لحظه ی بعد لوله ی تفنگها يک دفعه تغيير جهت میدهند و رو به سوی ورزيلی ها بر میگردند.جماعت وحشت زده، دور هم جمع میشوند.ناگهانی و هماهنگ عقب عقب میروند و چنان به هم می چسبند که گويی تصميم دارند همديگر را از رگبار تيرها نجات دهند و همه همچون تن واحدی به در مسجد حمله میکنند. [به سوی مسجد می گريزند.]۱۲
برخی اهالی قلم، آثار ادبی فوق را ، شاهدی بر پيشگويی نويسندگان ،نسبت به وقوع «انقلاب اسلامی» میدانند. نمونه ی ديگر از اين پيشگويی ها، رمان سووشون از خانم سيمين دانشور است.
مورد بعدی :
آقای اسماعيل نوری علا، کتابی دارد به نام «جامعه شناسی اثنی عشری» ، که در سال ۱۳۵۷ توسط انتشارات ققنوس نشر يافته است. دکتر نوری علاء، در اين کتاب ، مشروعيت قدرت ، « رهبری کاريزماتيک» و موضوع « رهبری و جانشينی» ، در تشيع اثنی عشری را ( از منظر جامعه شناسی و ) با رجوع به آراء ماکس وِبِر بررسی میکند. در پيشگفتار کتاب مذکور میخوانيم :
« به نظر ما انجام مطالعهای در باره ی شيعه ی اثنی عشری در حوزه ی جامعه شناسی، میتواند برای هر دو قطب اين مطالعه [ يعنی ، هم شيعۀ اثنی عشری و هم جامعه شناسی ] مفيد باشد. دکتر نوری علا، در مقدمه ی کتاب اينترنتی « پيدايش دينکاران امامی در ايران » ( که در وب سايت ايشان، به شکلِ فايل PDF موجود است ) مینويسد:
« درگيری من با پديده ی اماميه [ که ] از اواخر دهه ی ۱۳۵۰ آغاز شد، کارم را به کلاس درسهای جامعه شناسی دانشگاه لندن کشاند.»
آقای نوری علا، در مقدمه ی مذکور، بر اين پای می فشارد که، رفتن ايشان به « حوزه های علميه و نشستن پای درس اسلام شناسی» ( از اواخر دهه ی چهل شمسی ) و نوشتن رساله ی « جامعه شناسی اثنی عشری» ،صرفاً ، به قصد مبارزۀ فکری و نظری با اسلام بوده است و نه ، تعلق خاطر به اسلام . که اين ادعا ( به نظر من ) چيزی جز توهين به شعور خواننده نيست !
مورد ديگر:
جلال آل احمد، در فروردين سال ۱۳۴۳ به سَفَر حج میرود.(اينکه، انگيزه آل احمد از رفتن به سفر حج چه بوده است، بحث مستقل و مبسوطی را میطلبد.)
آقای نوری علا ، در يکی از « جمعه گردی » هايش، به سفر ِحج ِخود ( در مستان سال ۱۳۵۳) می پردازد و مدعی است که « اشتياق و کنجکاوی شخصی» ، محرک او برای عزيمت به حج بوده است . نوری علا ( با شرح سفر حج اش)در واقع، بر اين واقعيت صحه میگذارد که او هم ( همچون برخی اهالی قلم آن سالها) دست کم پيش از وقوع انقلاب اسلامی ، گرايش ِ مذهبی داشته است.
برای رفع هرگونه شبهه ، قول ِ ايشان را ، عيناً باز نويسی میکنم:
« آغاز زمستان ِ سال ۱۳۵۳ ... عازم عربستان سعودی شدم؛ با احوالی درست خلاف روحيات آدمی مثل آل احمد که تا شب پيش از سفرش به اين کشور، عرق تگرگی اش را زده بود و ماجراجويانه، بقول خودش، برای شرکت در «کنفرانس ساليانهء اسلامی» می رفت تا بتواند «برخاستن ملل مسلمان را عليه غرب» شاهد باشد و ببيند که از آن کنفرانس چه استفاده ای می توان برای برانداختن رژيم های سکولار ـ ديکتاتور منطقه، و بخصوص ايران، کرد.
من، بی هيچ شائبهء سياسی، و فقط از سر اشتياق و کنجکاوی، برای يافتن چيزی که زندگی شخصی ام را، که در گرماگرم پيدايش حزب زورکی «رستاخيز» شلوغ و بی هدف می نمود، سامان بخشد به اين سفر رفتم اما در بازگشت، چيزی جز حسرت و دل آشوبه و پوچی با من به وطنم برنگشت. «کنفرانس ساليانهء اسلامی» ،عمق بی خبری مردمی را نشانم دادکه، اسير مذاهب خود، و در غروری بی هويت، نه تنها از قافلهء تمدن و پيشرفت باز مانده بودند بلکه شتابان قصد دور شدن هرچه بيشتر از آن را نيز داشتند. و در دلم آل احمد را نفرين کردم که چنين سودائی را در دل نسل جوان مان هم کاشته بود. يعنی، من تنها به «حج» نرفته بودم تا خدا را پيدا کنم بلکه می خواستم در چنبرهء حيات بيهوده ای که با من در جهان می گشت خودم را نيز بيابم.» ۱۳
من ( به دلايل عديده ) قصد « چون و چرا » کردن با آقای نوری علا را ندارم. به رغم اين بايد بگويم که ايشان، در سطور بالا، برخی واقعيتها را کتمان و حتی وارونه می کند. « نفرين» به آل احمد هم ، به گمان من ، چندان منصفانه نيست.
آل احمد ، در سال ۱۳۴۸ در گذشت و با مرگ او ، اتوريته و شخصيت تأثيرگذار اش نيز در سايه قرار گرفت. به علاوه، آقای نوری علا ( که اهل فکرت و بصيرت و از قضا قلمزنی تيز هوش و نکته سنج است ) از سال ۱۳۴۸ ، تا سال ۱۳۵۳ ،فرصت کافی برای باز انديشی در مورد « اسلام ِ آل احمد » را داشته است.
من هم بر اين باورم که رويکرد آل احمد به روحانيت و اسلام ( بعضاً )استفاده ی ابزاری از آنها ، برای سرنگونی رژيم شاه بود .
آقای نوری علا میگويد :
با ديدن مراسم حج ، «عمق بی خبری مردم و دور شدن شتابانشان از قافله ی تمدن » برايم آشکار شد . از اين رو ، سفر حج برايم ، « جز حسرت و دل آشوبه و پوچی »، حاصلی نداشت .
میپرسم : در اين صورت ، آن مقاله ی معروف، با عنوان «اسلام واقعی که بت میشکند، نه آنکه بت میآفريند! » ،که در گيرو دار انقلاب نوشته ايد ، چه وجهی دارد ؟ مقالهای که در دفاع جانانه از « حکومت اسلامی » و هشدار به « روحانيت سنتی» در پيوستن ِ عاجل به انقلاب اسلامی و تجليل تام و تمام ، از « امام خمينی ِ بت شکن » ، قلمی شده بود.
(توضيح: امير پيشداد، مولود خانلری، حسين ملک و حسين مهدوی ، در آذرماه ۱۳۵۷ ، نامه ی سرگشاده ای ، خطاب به « همه ی مبارزان جنبش مردم ايران » قلمی میکنند و در آن ، «نسبت به جهت گيری دينی و نقش روحانيون در انقلاب» ، هشدار میدهند. اين نامه ی سرگشاده ، در آذر ماه ۱۳۵۷ ، در هفته نامه ی ايرانشهر (که به سردبيری شاملو ، در لندن نشر می يافت ) منتشر می شود . مقاله ی «اسلام واقعی که بت میشکند، نه آنکه بت میآفريند! » - نوشته آقای اسماعيل نوری علا - در پاسخ به «ترديد ها و هشدار ِ» اين چهار تن ، در تاريخ ۲۳ آذر ۱۳۵۷ ، در همان هفته نامه ی ايرانشهر بازتاب می يابد. ۱۴
زنده ياد مصطفی رحيمی نيز،همين تلقی را از آيت الله خمينی داشت : به « شيعی و شيعی زاده » بودن خود معترف بود. « دوام جامعه را بدون رکن معنويت و روحانيت محال »می دانست. به « رهبری خردمندانه » ی « امام خمينی » ، در تعارض با « رژيم سفاکی ... که تمام دولتهای روی زمين از غرب و شرق به تحکيمش می کوشيدند» ، ايمان داشت و او را، اجابت کننده ی آرزو ها و انتظارات سياسی خود می ديد. به رغم اين ، مصطفی رحيمی (در گير و دار انقلاب )نامه ای سرگشاده، با عنوان "چرا با جمهوری اسلامی مخالفم" به آيت الله خمينی مینويسد،که در ۲۵ دی ماه ۱۳۵۷ ( يک روز پيش از خروج شاه از ايران ) در روزنامه آيندگان درج میشود . در بخشی از اين نامه بخوانيم :
«روزنامه آيندگان، ۱۵ ژانويه ۱۹۷۹
بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر (حافظ)
نامه به امام خمينی
پيش از شروع مطلب بايد عرض کنم که نويسنده اين نامه با فتواها و نظريات آنجناب در موارد زير نه تنها کاملا موافق است، بلکه تبليغ و پيشبرد آنها را وظيفه ملی و اجتماعی و معنوی خود می داند:
١ - تمام آنچه شما در مخالفت با رژيم غيرقانونی کنونی ايران فرموده ايد.
٢- تمام آنچه شما در مخالفت با امپرياليسم امريکا و هر دولت امپرياليست ديگری گفتهايد.
٣- تمام آنچه شما در مخالفت با سياست شوروی و چين و هر دولت کمونيست ديگری اظهار داشتهايد.
٤- تمام آنچه شما در مخالفت با دولت صهيونيستی اسرائيل و موافقت با حقانيت مبارزه مردم فلسطين فرمودهايد. نکته آخر را از آن لحاظ می گويم که من برخی از آثار سارتر را ترجمه يا تفسير کردهام. اما همچنان که پيش از اين نيز به صراحت گفتهام با نظر سارتر درباره اسرائيل بکلی مخالفم.
زائد است بگويم که نويسنده اين نامه، شيعی و شيعیزاده است. و نه تنها همواره احترام اصول اديان و مذاهب را در نوشته های خود حفظ کرده است، بلکه به شرحی که خواهد آمد دوام جامعه را بدون رکن معنويت و روحانيت محال می داند.
آنچه موجب شد اين نامه را به عنوان آن جناب بنويسم احترام شديد من نسبت به شماست. احترامی بی شائبه، نه بر مبنای احساسات و قهرمان پرستی، بلکه بر مبنای تفکر . شما در وضع و حالی که هيچکس ديگر نمی توانست ، هم سخنگوی ملت زجر کشيده ايران در برابر رژيم سراسر فساد کنونی شديد و هم صدای خود را در برابر دولت های بزرگ ستمکار بلند کرديد. شما با رهبری خردمندانه خود پايه های رژيم سفاکی را که تمام دولتهای روی زمين از غرب و شرق به تحکيمش می کوشيدند چنان به سرعت و شدت لرزانديد که امروز چون منی قادرم اين نامه را داخل کشور ايران بنويسم و به دست شما برسانم. در حالی که تا چندی پيش محال بود هيچ کس حتی به بهای جان، حرف خود را بزند، زيرا پيش از آن که حرفش به گوش مخاطب برسد به دست جلادان يا نابود شده بود يا سخنش در ميان سلول های زندان گم می شد. اجازه می خواهم پيش از اين در اين باره چيزی نگويم و ادامه آن را به بعد موکول کنم، زيرا تجزيه و تحليل همه اين عوامل و سخن از شخصيت و تأثير شما فرصتی ديگر و بيشتر میخواهد...». ۱۵
همانگونه که در بالا گفته شد، انگيزه ی اصلی آقای مصطفی رحيمی ، در نوستن اين نامه ، مخالفت با نام « جمهوری اسلامی» ، به عنوان رژيم جايگزين نظام شاهنشاهی بود.
نمونه ی ديگر:
دکتر رضا براهنی ( نويسنده و منتقد معروف ادبی) از دوستان بسيار نزديک آل احمد بود. بخشی از رساله ی « غربزدگی » ، نخستين بار در « کيهان ماه » ، به سر دبيری دکتر براهنی نشر عام يافت ،که سبب ساز تعطيل آن شد. براهنی قلمزنی انديشمند، تيز هوش و صاحب ِ بصيرت است . با اين همه ،در موارد بسياری ( از جمله باور به ايده ی « غربزدگی » و «اسلام مداری» ) متأثر از آل احمد بود. دکتر براهنی ( تا آنجا که به دانستههای من بر میگردد) از «مُد روز» تبعيت نکرد و ( بر خلاف بسياری از اسلام مداران ديروز ) در تخالف با جمهوری اسلامی ، به اسلام ستيزی کشيده نشد؛ قلم به نفی و انکار و تحقير ِ آل احمد نيز ، تيز نکرد.
دکتر براهنی ( در حول و حوش سال ۱۳۴۸ ) مینويسد:
« موقعی که تاريخ نهضت اسلامی از صورت انتخاب رهبر به وسيله ی امت و جماعت، به سوی موروثی بودن گرايش پيداکرد، و موقعی که در سيستم حکومت اسلامی ، يکی از ارکان بنيادی اجتماع، يعنی خلافت انسان بر روی زمين متزلزل گرديد، و موقعی که در نتيجه ی اين تحول و تحولات ضد اجتماعی ديگر، حکومت زور و ستم، به جای سيستم حکومت عادل ترين فرد از افراد اجتماع تثبيت شد، تاريخ کشورهای اسلامی از تحرک صدر اسلام خالی گرديد و قهراً به سوی موقعيتی ايستا و منعقد رانده شد. » ۱۶ ( در اينجا، انگار صدای دکتر شريعتی به گوش می رسد.)
و درجای ديگر می نويسد :
«اسلام، معتقد به احکام متحجر فقهی نيست. بلکه معتقد است که میتوان از طريق اجتهاد، فقه اسلامی را از ديناميسم و انعطافی برخوردار کرد که بتواند در شرايط زمانی و مکانی مختلف از عهده ی حل و فصل امور و مسائل محتلف بر آيد». ۱۷
همانگونه که گفتم، دکتر براهنی، از باورمندان به « غربزدگی » بود و خود معترف است که ( در اين مورد ) چشم به رساله ی « غربزدگی » آل احمد داشته است.در نمونههای زير، انگار سطرهايی از رساله ی « غربزدگی» را مرور می کنيم:
«سر مشق ما در طول اين پنجاه - شصت سال گذشته، انسان رو به زوال غربی بوده است و تازه ما حتی در تقليد از غرب هم عقبمانده ايم. يعنی موقعی که غربی، نهضت کرامولی قرن هفدهم را پشت سر گذاشته بود، ما دو سه قرن بعد ،تقليد ناچيزی از آن کرديم. ۱۸
« و حالا نگاهی کنيم به ذهن يک جوان بيست ساله ی امروز ايرانی و ببينيم از ايرانی و شرقی بودن در او چه مانده است. با قيافهاش کاری نداريم که کاملاً غربی است. میخواهيم ببينيم در ذهن او چه میگذرد.بر زبان او دو سه تصنيف اراجيفی میگذرد، از گوگوش و ويگن و امثالهم...» ۱۹
ارائه ی اين نمونهها ، به قصد نشان دادن فضای فکری و فرهنگی مسلط آن سالها ست.
نمونه ی ديگر:
در همان سالهای مورد گفت و گو ، آقای عباس پهلوان ( سردبير وقتِ مجله ی روشنفکری ِ فردوسی ) به «مشهد الرضا» سفر میکند. ره آوردش از اين سفر ( به تقليد از « خسی در ميقات ِ» آل احمد ) سفرنامه ای با عنوان ِ« يا ضامن آهو » است ، که در چند شماره ی مجله ی فردوسی درج میشود. (اين را هم گفته باشم که آقای عباس پهلوان، از مقلدين « نثر» آل احمد بود. )
نمونه ی ديگر، از توجه اهل قلم ايران ، به «اسلام» :
زنده ياد احمد محمود ، رمان معروف و موفقی به نام « داستان يک شهر » دارد. اين رمان، نخستين بار در سال ۱۳۶۰ شمسی چاپ شد.
بخشی از اين رمان، روايت ِ گزارشگونه ای است از لو رفتن سازمان افسران حزب توده ( در شهريور ۱۳۳۳) و دستگيری، شکنجه و تيرباران شدن عناصر کليدی آن سازمان.
راوی داستان، که ( در همان زمان، همراه ِ دوازده نفر ديگر از دانشجويان عضو سازمان نظامی حزب توده دستگير میشود) در بخشی از روايتی که از درون زندان لشکر دو زرهی به دست می دهد، به يکی از اين دانشجويان، به نام « اسلام » می پردازد، که ناگهان ، به لحاظ عقيدتی متحول و « اسلام پناه » شده است.تسبيح می اندازد، نماز می گزارد و ( بی هيچ قرينه ای از سابقۀ مذهبی ) ادعيه های مذهبی را، بی خطا و از بر میخواند.گوشه ای از اين روايت را ، از کتاب » داستان يک شهر« ، بازنويسی میکنم.
« رفيق اسلام » ،که مسلمان شدنش از سوی برخی همبندان تودهای اش، با اعتراض و ( دست کم) با تعجب رو به رو شده است، در دفاع از خود میگويد:
« قصد کردم که نماز بخوانم و میخوانم … چون احساس میکنم که پشتم خالی شده … احساس میکنم که به يه چيز احتياج دارم که بهش پناه ببرم ،که بهش تکيه بدم و اون چيز بايد بزرگ باشه ،که قابل اطمينان باشه ،که بتونم با خيال راحت بهش تکيه بدم...هوا تازه تاريک شده است...اسلام دارد نماز می خواند. قنوت را بلند میخواند. سبحان الله رب السموات السبع و رب الارضين السبع … » ۲۰
نمونههايی از اين دست ، در ادبيات معاصر ايران ( اعم از شعر و رمان و جنگهای دانشجويی آن سالها) کم نيست و میتواند مواد لازم را، برای يک تحقيق درست و حسابی ( در اين زمينه ) به دست دهد.
علی ميرفطروس ، يکی از « چپ های راديکال ِ » پيش و پس از انقلاب و از شيفتگان آل احمد بود. ارادت و دلبستگی او نسبت به آل احمد در حدی بود که شماره دوم « جُنگ سهند» را به او تقديم کرد. بهتر آن است حکايت را ، از قلم آقای شمس لنگرودی ( در کتاب « تاريخ تحليلی شعر نو ») بخوانيم :
« مشهور ترين جُنگ سياسی نيمه ی دوم دهه چهل و دهه ی پنچاه، جُنگ سهند بود. سهند، در دو شماره ، به همت دانشجويان تبريز، به سردبيری علی ميرفطروس منتشر شد و علناً مدافع خط چريکی بود [... ]شماره ی دوم سهند، مدت کوتاهی پس از حادثه ی سياهکل [ با نامی ديگر] در بهار سال ۱۳۵۰ منتشر [و به آل احمد تقديم شد]...در صفحه ی اول ِ شماره ی دوم سهند از زبان جلال آل احمد میخوانيم که : قلم اين روزها برای ما شده يک سلاح، و با تفنگ اگر بازی کنی، بچههای همسايه هم که به تير اتفاقيش مجروح نشوند، کفتر همسايه که پر خواهد کشيد...و بريده باد اين دست اگر نداند که اين سلاح را کجا به کار بايد بُرد.» […] پايانه ی [شماره دوم جنگ سهند ]، مطلبی دارد ،تحت عنوان « و تتمه » ، به قلم علی ميرفطروس. او در بخشهايی از مقاله اش مینويسد : روزهای سخت و سياهی را گذرانيده ايم ، روزهايی که اضطراب و اضطرار را تا ناکجاهايمان می نشاند و سياهی، سياهی – و « ظلمت» - تمام چيزی بود که ما را می نواخت و بر ديدگان ما مینشست[...] اين وجيزه [ يعنی ، همين شماره دوم جنگ سهند ] ادای دين « ناتمام » ی است به [ جلال آل احمد ]،انسانی که درد مجسم روزگار مان بود – و شرف، و شهامت را جلالت و اعتباری - ...در آنجايی که « پهلوان » پنبه های وطنی [ منظور عباس پهلوان ، سردبير مجله فردوسی است ۲۱ ]رجاله ها و شواليه های مطبوعاتی مان بر مسخ و تحريف واقعيتهای گزنده ی موجود افتخار نموده و با شمشيرهای چوبين قلم هاشان از « خاستن » ، تا « خواستن » سقوط کردهاند...[جلال آل احمد ] به رذالت گسترده ی زمان خويش پشت نمود و قلم را تا مرز يک سلاح – سلاح شور و بيداری – در ويرانی ارزشهای کاذب و پوشالی، عزيز و گرامی داشت، ...نه چون « رسول » های بی رسالت [ منظور رسول پرويزی ، نويسنده معروف کتاب شلوار های وصله دار است، که از حزب توده بريد و به اسدالله علم پيوست و از نزديکان او شد] قلم را تا حد کشکول مداحی – و دريوزگی – تنزل داد و نه هرگز به سان جمال زاده های گرمخانه نشين [ منظور ،محمد علی جمال زاده است] ، به برج عاج های آنچنانی دل بست . و سر انجام اينکه :در کوره راهی که هرگوشه اش را « چاه » های ويلی تعبيه ديده اند، برای بلعيدن ارزشهای عالی انسانی ، « پيرمرد [ آل احمد]چشم ما بود » و ... ». ۲۲
علی ميرفطروس ، پس از تغيير موضع سياسی ، آل احمد ِمحبوب و مراد ِ آن سالهای خود را ( نه به پرسش ونقد ، بلکه) به لجن کشيده است.
نمونه ی ديگر:
زنده ياد شاملو ( پس از مرگ آل احمد ) شعر ِ «سرود ،برای مرد روشن ،که به سايه رفت» را، در رثاء او می سرايد.در بند - بند شعر، نشانههای آل احمد ، آشکارا ديده میشود. با اين همه، شاملو ( پس از انقلاب) منکر اين واقعيت شد.
شاملو ( در گفت و گو با محمد محمد علی) میگويد :
« کی گفته آن شعر در رثاء آل احمد است؟ ظاهراً نامه ی کانون [ نويسندگان] سرخود و بدون مراجعه به من آن را چاپ کرده و آن سطر توضيحی را به عنوان شعر افزوده بود، که از چشم من دورماند[!]...عقايد آل احمد چيزی نبود که باعث بشود ، ما در کتاب او بشکوفيم. منکر شجاعت هايش نمیشوم. اما مناسبات ما در حد مناسبات سياسی بود...چاپ آن شعر مصادف شد با نخستين ماه های پس از درگذشت آل احمد، و شايع شد که در رثاء او سروده شده، و شرايط روز هم جوری نبود که بشود اين شايعه را تکذيب کرد.حتی در مراسم نخستين سال اهدای جايزه ی فروغ هم ، هنگامی که سيمين خانم تلفنی از من خواست به جای او بروم و لوح جايزه ای را که به جلال داده بودند بگيرم،با اينکه ظاهراً نمی بايست چنين خواهش بيجايی را بپذيرم، نگفتم نه، و موقعی که بابت آن شعر هم از من تشکر کرد ، نگفتم شخص ِ آن شعر نمیتواند جلال باشد و حتی در يادداشتهای چاپ سال [ ۱۳۵۳]هوای تازه ، آن را تأييد هم کردم [ ؟! ].يک عمل صرفاً سياسی اين خَلط مبحث را پيش آورد. خيلی راحت میتوان بين جهان بينی ما خط تشخيص کشيد.يک بار ديگر غرب زدگی را بخوانيد ، تا به عرضم برسيد. البته ، با دقت ، نه با پيشداوری های ناشی از تبليغات! […]
آن روزها همه در يک صف واحد بر عليه خفقان حاکم می جنگيديم و مبارزه مان بر سر ايدئٰولوژی ها نبود.يعنی ، تو خودمان جنگ داخلی نداشتيم. من میتوانستم کنار آل احمد و حتی کنار به آذين بايستم، همانطور که آل احمد کنار ما می ايستاد. ما می توانستيم در لحظاتی ، شانه های همديگر را قرض بگيريم ، همچنان که من در اينجا شانه ی آل احمد را قرض گرفتم...من در ميدان جدال، به شجاعت آل احمد اتکاء کردم ، در احساس و منطقم برای انديشههای او ارجی قائل نبودم . انديشههای نادرست او ، آن وزن و اعتبار را نداشت که من مبلغش بشوم. راهمان يکسر از هم جدا بود. ما فقط در موضوع مبارزه با رژيم همدوش بوديم و بیشک با سرنگونی رژيم، رو در روی هم قرار میگرفتيم...» . ۲۳
توضيح مفصل ِ شاملو را، از آن رو بازنويسی کرده ام تا نشان دهم که حتی شاملو نيز، دق دلش از جمهوری اسلامی را، سر ِ آل احمد خالی می کند و البته ، آشکار است که در انکار مناسبت آن شعر با آل احمد و مرگ او ، راست نمی گويد . و چرايش :
در سال ۱۳۵۱ ( جايزه ادبی فروغ فرخزاد ، که بانی اش فريدون فرخزاد بود) به زنده ياد شاملو تقديم میشود. شاملو، پس از دريافت جايزه( در سخنانی نه چندان کوتاه ) میگويد : « اگر اين جايزه برای خاطر آن به من داده شده است که با من تعارف کرده باشند، مسأله ی ديگری است... اما اگر انگيزه ی اين لطف ، حرفها و سخن هايی بوده است که در شعر و نوشته ی من مطرح می شود، پس اهدای اين جايزه به من به مثابه ی تأئيد نقطه نظرات من است … اهدای اين جايزه در سال گذشته به زنده ياد آل احمد، و امسال به من، اين اجازه ی ضمنی را میدهد که نقطه نظرهای مشترک آل احمد بزرگوار و من ِ بی مقدار ، به مثابه ی خط مشی اين جايزه و هيئت داوران آن نيز مورد عنايت قرار گيرد . آل احمد آزادی را فضيلت انسان میشمرد... و برای هنر به رسالتی انسانی معتقد بود. آن نويسنده ی بزرگ و اين شاعر ناچيز، هنرمند والا جاه ِ جنت مکانی نيست ،به دور از دسترس مردم، بینياز از مردم و متنفر از مردم ...در زمانی که میبينيم ميليونها تومان صرف آن میشود که آثار منحط فلان شارلاتان غربی ، به عنوان نمونه ی يک هنر اصيل به مردم ارائه شود … ».
بخشی از آن شعر بلند را ، در زير می آورم ، تا نشانههای آل احمد را ، در آن ( به وضوح ) ببينيم :
« قناعت وار
تکيده بود
باريک و بلند [...]
آزمون ِايمان های کهن را
بر قفل ِمعجرهای عقيق
دندان فرسوده بود
بر پرت افتاده ترين راهها
پوزار کشيده بود[...]
جاده ها با خاطره ی قدمهای تو بيدار می مانند
که روز را پيش باز می رفتی [...]
ما در عتاب تو می شکوفيم
در شتابت
ما در کتاب تو می شکوفيم
در دفاع از لبخند تو
که يقين و باور است
دريا به جرعه ای که تو از چاه خوردهای، حسادت میکند.»
گرچه ، در مورد ِارادت ِ اهالی فرهنگ و سياست آن سالها، به «اسلام انقلابی» و «جلال آل احمد» ،گفتنی بسيار است. با اين همه( به منظور اجتناب از اطاله ی بيشتر کلام) با توضيحی مختصر ، اين نوشته را به پايان می برم :
به باور من، نويسنده و کنشگر سياسی، همچون آل احمد را ( با آن کارنامه ی بحث بر انگيز و نقش تأثير گُذار اش، در جامعه ی روشنفکری ايران ) بايد در متن زمانه اش نقد کرد و به پرسش کشيد . دو ديگر آنکه ، ما ( به ويژه ،در اوضاع بحرانی و از پس ِ هر ناکامی تاريخی) به جای انديشيدن و باز انديشی، «سپر بلا » يی می آفرينيم ، تا هم دق دل ِ گرفتاریها و شکست های تاريخی مان را بر سرش خالی کنيم و هم از خود رفع مسئوليت کرده باشيم. تمهيد و ترفندی از اين دست، نه تنها به مخدوش شدن حافظه ی تاريخی مان منجر می شود، بلکه ( در رويارويی با بحران های فکری ِ پيش رو نيز) سبب ساز سر درگمی و اغتشاشات فکری ديگری خواهد شد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
پانويس:
۱- مراد من از نسل سوم روشنفکری، همه ی آن روشنفکرانی است که در سالهای سطنت محمد رضا شاه باليده اند و در حوزه ی سياست و فرهنگ ، فعال مايشاء بودهاند.( نک . داريوش همايون، صد سال کشاکش با تجدد، فصل يازدهم، صص ۳۵۱- ۳۵۵)
۲- به عنوان نمونه ، نگاه کنيد به این سطر ها: تا از ديوار گذشتند، به اولين بانک سر زدند و پنجاه مارک دستخوش گرفتند و بعد گشتی زدند... او هم … خرج سفری گرفته بود، به مارک، و ابتدا در برلن غربی داستانی خوانده بود... به سال نود ميلادی و بعد هم شهر به شهر گشته بود و هر جا چيزی خوانده بود … بعد هم با ويزايی پنج روزه به کپنهاگ رفته بود و داستانی خوانده بود و اول ماه مه را ديده بود. آن همه زن و مرد را با بادکنک به دست و کوله پشتی به دوش، حتماً پر از اشربه ، يا آويخته از کالسکه ی بچه . گاهی هم سوار بر دوچرخه می گذشتند، بادکنکها بسته به فرمان ، همه نيمه عريان ، آماده تا بعد دراز بکشند برچمن سبز روشن و به صدای موسيقی … گوش بدهند و نه تلخ ِ خوشخوار سبک که زهر ماريهای کف کرده شان را مزه مزه کنند و آفتاب بگيرند.»(آينه های در دار ، هوشنگ گلشيری، انتشارات نيلوفر، بهار ۱۳۷۲،صص ۶-۷)
۳- آل احمد، يکی از وظايف روشنفکران ايران را ، تعارض با حکومت های « نيمه استعماری ِ زير سلطه کمپانی های نفتی » میدانست. در کتاب « در خدمت و خيانت روشنفکران» ، صص ۱۴- ۱۵» میخوانيم: « آيا درست است که مشارکت در « حکومت های نفتی» [ همچون ايران] ، از روشنفکران سلب حيثيت می کند؟ در اين صورت ،موضع روشنفکران ، در قبال حکومت ها ، در مملکتی مثل ايران چه بايد باشد؟ و بعد ، چه فرق هايی هست ( يا بايد باشد ) ميان روشنفکر ايرانی و اروپايی ، در مقابل … کمپانی های خارجی ، يا در مقابل استعمار؟»
۴-« از مصر گرفته تا الجزاير و مراکش … تا ايران و هندوچين، همه جا صحنه ی پيکار شد. وآنچه روشنفکران سياهپوست از امه سزر، فرانتس فانون.. کاتب ياسين، نيرره، سدار سنگور و امثال اينها ، به نام مبارزه با « غربزدگی » و « بازگشت به اصالت خويشتن »آغاز کرده اند، اسلام اقلاً از صد سال پيش آغازگر آن بود. و لااقل با چهره سيد جمال الدين اسد آبادی و دوستش محمد عبده و ياران رزمنده و انديشمند شان آغاز شد» . « دکتر علی شريعتی، اليناسيون- بازشناسی هويت ايرانی -اسلامی، مجموعه آثار ۲۷، ص ۲۳۸»
۵-ژان پل سارتر، در مقدمه ی کتاب « دوزخيان روی زمين» مینويسد: «در فرانسه، در بلژيک، در انگلستان ، کوچکترين انحراف و بازيگوشی فکری، همدستی جنايت آميز با استعمار است. اين کتاب [ دوزخيان روی زمين ] کوچکترين احتياجی به مقدمه نداشت. مخصوصاً که برای ما [ اروپايیها ] نوشته نشده است. با وجود اين من مقدمه ای نوشتم تا ديالکتيک را تا آخر ادامه دهم : ما را نيز ، ای مردم اروپا، از چنگ استعمار بيرون میکشند: بدين معنی که به وسيله ی عملی خونين، استعمارگری را که در هر کدام از ماست ، می ميرانند. اگر شهامتش را داريم به خود بنگريم و ببينيم چه شدهايم... بشر دوستی ما [ اروپايیها] جز ايدئولوژی دروغگويی نبوده ، ايدئولوژی ای که توجيهی عالی برای غارتگری ما بود و ظواهر زيبا و فريبنده ی آن، تهاجمات ما را ضمانت میکرد. ص ۲۳
...سلاح مجاهد، انسانيت او است. چون در اولين مرحله ی قيام، بايد کشت : کشتن يک اروپايی با يک تير دو نشان زدن است. انهدام ستمگر و ستمديده است. مردی مُرده [ است ] و انسانی به جا میماند. مرد ِزنده ، برای اولين بار خاک وطن را زير پايش حس میکند...»
۶–مصطفی رحيمی ، در مقدمه ی « کتاب زمان » (ويژه ی امه سزر) مینويسد:
« استعمار ، فرهنگ محلی و آداب و رسوم محلی و همه چيز و همه چيز را درهم شکست. حتی گله داری را از بين برد و مانند هر مستعمره ی ديگر که بايد زراعتش منحصر به کشت واحدی شود، تنها کشت نيشکر را تجويز کرد... »
۷- زنده ياد محمد مختاری در نقد آوانگارديسم آن سالها می نويسد: «...ستايش آوانگارديسم [ و] توجه به ارزشهای آن ، در مرحله ی ضرور خود، تنها يک روی سکه اند.روی ديگر سکه، نقد و تحليل آن است، که متأسفانه، چنانکه بايد ، در دوره ی مناسب و زمان به کارگيری ارزش هايش، در اين سرزمين ، صورت نپذيرفته است. شيفتگی شورانگيز به «عمل قهرمانانه» چندان جاذبهگستر بوده است که ديگر کسی جز مخالفان و دشمنان آن به ضعفها و محدوديت آن نينديشيده است. حال آنکه پيشروان و ستايشگران آن، بيش از هرکس ديگری شايستگی پرداخت به مشکلات و محدوديتهای آن را داشتهاند. آنان سزاوارترين کسان به نقد ارزشها و اعمال خويش بودهاند.
اما، انگار هيچگاه مجال و نياز آن را نيافتهاند که پيش از آنکه دشمن به سبک و سنگين کردن کارشان پردازد، خود به سبک و سنگين کردن آن بگرايند.
آنچه نيز گهگاه ، در اين راستا تحقق يافته، در پرتو جاذبههای قهرمانی و ضرورتهای مبارزه و موقعيت ويژهای که ديکتاتوری پديد میآورد، کمرنگ مانده است. شايد ، بر مجموعه دلايل و عللی که «رژی دبره» را برانگيخت که به نوشتن [کتاب ] «نقد ِسلاح» و انتقاد از کتاب «انقلاب در انقلاب ِ» خود بپردازد، دليل تفاوت ذهنی و فرهنگی ما و جامعه ما را نيز بايد افزود. ذهنيت آنان چنان ديالکتيکی را میطلبيد. حتی اگر عليه خودشان میبود. حال آنکه مصلحتانديشیها و قطع و يقينهای خدشهناپذير ما، همواره تعيينکننده بوده است . حتی اگر عليه خودمان میبوده است.» - « انسان در شعر معاصر، محمد مختاری، انتشارات توس، چاپ اول ، صص ۴۱۰- ۴۱۱ »
۸-« آل احمد» ی که ( به شهادت کارنامۀ ادبی اش ) بر نوآوری و نوجويی، درهمۀ عرصه های حيات فرهنگی ، سياسی و اجتماعی ايران پای می فشُرد ، در ستيز ِ با رژيم پهلوی ، تا آن جا پيش می رود که شهردار وقت تهران را ، به بهانۀ ، از منارۀ مسجد بلند تر شدن ِ ساختمان ها ، مورد نکوهش قرار می دهد : «آقای شهردار! آيا می دانيد که در يک شهر اسلامی، بلند تر از منارۀ خانۀ خدا چيزی ساختن، زشت است؟» آل احمد بايد آنقدر زنده می ماند ، تا سر بر آسمان سائيدن ِ « برج ميلاد » را ، در جمهوری اسلامی ايران ، شاهد میبود. به باور من، فهمِ « پديده » ای به نام « جلال آل احمد» از يک مقاله ( هرچند بلند و مبسوط) حاصل نمیشود. وجود متناقض ِ آل احمد ر ا، بايد در موقعيت های گوناگون ، فهميد و سنجيد.
۹- « خمينی به سرعت از گمنامی به شهرت رسيد و همدردی توده ها را بر انگيخت. زيرا صراحتاً با حکومت [شاه] مخالفت ورزيده بود . مردم در ۱۵ خرداد نه به خاطر دين بلکه به خاطرحفظ و تأمين حقوق خود به ميدان آمدند. نبود يک رهبری، و در واقع خلأ سياسی، به خمينی و گروههای مذهبی امکان داد که از فرصت استفاده کنند و رهبری جريان رابه دست گيرند.» (مارکسيسم اسلامی ، يا اسلام مارکسيستی ، بيژن جزنی، ص ۱۴)
« ...با اين سوابق، خمينی در ميان تودهها بخصوص در بين قشرهای کاسبکار خرده بورژوازی از محبوبيت بی سابقه ای برخوردار است و در صورت امکان فعاليت ِ سياسی نسبتا آزاد، موفقيت بی سابقه خواهد داشت، بمراتب بيش از قدرت کاشانی در جنبش ملی کردن نفت» (تاريخ سی ساله سياسی، بيژن جزنی، ص ۱۴۴ )
« درست هنگامی که جبهه ی ملی به مثابه ی نماينده ی سنتی بورژوازی ملی از صحنه خارج میشد و در شرايطی که پيشاهنگ طبقه ی کارگر، فاقد حتی يک حالت نطفهای مطمئن بود، روحانيت با شعارهايی که از يک سو محتوای قشری و از سوی ديگر محتوای ضد ديکتاتوری داشت به ميدان آمد.در اين مرحله، آن جناح از روحانيت که نماينده ی بورژوازی ملی و وابسته به اين قشر – و ديگر قشرهای در حال زوال خرده بورژوازی- بود ، توانست با تکيه بر مبارزه با ديکتاتوری بيش از هر نيروی ديگر، در برانگيختن مردم نقش بازی کند... حرکت نهضت آزادی که جناح مذهبی جبهه ملی بود در به رسميت شناختن آيت الله خمينی و محبوبيت ناگهانی خمينی در ميان قشرهای مذهبی شهری و حرکت اين جناح در سالهای بعد نشان میدهدکه اين جناح به مثابه ی بخشی از پيشاهنگ بورژوازی ملی و خرده بورژوازی عمل کرده است. (تاريخ سی ساله ی اخير ايران، بيژن جزنی ص ۵۹)
۱۰ – آقای نعمت آزرم ، در قصيده ی «به نام تو سوگند» (که در سال ۱۳۴۳ سرود) خطاب به آيت الله خمينی می نويسد:
ای ز وطن دور ای مجاهد دَربند - ای دل اهل وطن به مهر تو پيوند
...
ای ز وطن دور ای «امام خمينی» - ای تو علی را يگانه پور همانند
سپس ، در ۱۰ تيرماه ۱۳۴۹ قصيدهای ديگر به نام «رهبر برگزيده» (باز هم ، در تعظيم و تکريم آيت الله خمينی) می سرايد:
الا ای امام بحقّ برگزیـده - الا ای تو اسلام را نور ِ ديده
الا ای که يزدان، پس از روزگاران - پس افکند ِ دوران ، تو را آفريده
سومين قصيده ، خطاب به آيت الله خمينی ، در آستانه ی انقلاب اسلامی ( در ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ ، درست همان روزی که شاه از ايران رفت ) سروده می شود :
سوی پاريس شو! ای پيک سبکبال سحـر
نامه ی مردم ايران ، سوی آن رهبر بــر!
تا ببال و پرِ خونين ، نشوی سوی امـــام
هان پر و بال بشويی به گلاب قمصر
۱۱- https://www.youtube.com/watch?v=VSM7Dg0uYzE
https://www.youtube.com/watch?v=x9gthjarCho در ويدئوی دوم، دقيقه ی ۹ به بعد را نگاه کنيد.
۱۲-« چوب به دست های وَرَزيل، گوهر مراد ،نمايشنامه، چاپ دوم،انتشارات مرواريد، ، ص ۱۳۵۰، ص ۱۱۷ »
اين نمايشنامه ، در مهرماه ۱۳۴۴ در تالار ۲۵ شهريور تهران، به نمايش درآمد.
از جمله بازيکنانش: عزت الله انتظامی، علی نصيريان، جمشيد مشايخی، سيروس افهمی ، محمود دولت آبادی، جعفر والی ، محمد علی کشاورز و پرويز فنی زاده بودند.کارگردانش جعفر والی و مدير فنی پرويز صياد بود.
۱۳- http://news.gooya.com/politics/archives/2014/01/173466iphone.php آقای نوری علا، در پی اين سطور مینويسد: « باری، اين پيشگفتار را همينجا تمام کنم که نوشتم اَش تا توضيحی باشد دربارهء علل سفر حجی در چهل سال پيش، که شايد در همين ابتدا کنجکاوی خوانندگانم را پاسخکی داده باشم ...»
۱۴- http://www.puyeshgaraan.com/ES.Articles/ES.Islam-Khomeini-Iranshahr.htm مقاله « اسلام واقعی که بت می شکند، نه آنکه بت می آفريند!» و توضيح آقای نوری علا را ، در لينک بالا خواهيد يافت.
۱۵ - http://www.iranrights.org/fa/library/document/274
۱۶ -تاريخ مذکر ، ص ۵۲
۱۷- همان منبع، ص ۴۷
۱۸- همان منبع، ص ۷۹
۱۹-همان منبع ، ص ۸۷
۲۰-داستان يک شهر،احمد محمود،انتشارات اميرکبير،۱۳۶۰، صص ۵۳۸-۵۴۳
۲۱- عباس پهلوان، از جمله ۴۹ عضو مؤسس کانون نويسندگان بود. باقر پرهام مینويسد :
کارگزاران رژيم شاه « با دستياری وزارت فرهنگ و هنر ِ پهلبد ...برنامه هايی را تدارک ديدند که هدف آنها گسترش نفوذ فرهنگی توتاليتر خويش و ادغام هرچه بيشتر حوزه های روشنفکری در چارچوب نظام سياسی پهلوی بود...اينان برنامههايی را طرح ريزی کرده بودند که شکل گسترش يافته ی آن بعدها در جشن های هنر شيراز و ديگر جشنواره ها و سمينارهای ملی، منطقه ای و جهانی شد. از جمله نخستين اينگونه برنامهها ، برنامه ی « کنگره ی شعرا و نويسندگان و مترجمان ايران » بود... در مخالفت با اين کنگره، و در ضرورت لغو سانسور و دفاع از آزادی بيان و انديشه و تأسيس اتحاديه ای از اهل قلم، متنی تهيه میشود، متن « بيانيه در باره کنگره نويسندگان » ،در جلسهای در منزل محمد علی سپانلو تشکيل شد و به امضاء ۹ تن از حاضران رسيد... » .با امضای چنين اعلاميه ای، برخی مانند عباس پهلوان ( که در همسويی با رژيم شاه عمل میکرد ) مخالفت کردند.
دکتر اسماعیل نوری علا نقل میکند : « ...عباس پهلوان ، سر دبیر مجله ی پر نفوذ «فردوسی»، در یکی از نشست های عمومی [دوره ی نخست ِکانون ن�
پانويس:
۱- مراد من از نسل سوم روشنفکری، همه ی آن روشنفکرانی است که در سالهای سطنت محمد رضا شاه باليده اند و در حوزه ی سياست و فرهنگ ، فعال مايشاء بودهاند.( نک . داريوش همايون، صد سال کشاکش با تجدد، فصل يازدهم، صص ۳۵۱- ۳۵۵)
۲- به عنوان نمونه ، نگاه کنيد به این سطر ها: تا از ديوار گذشتند، به اولين بانک سر زدند و پنجاه مارک دستخوش گرفتند و بعد گشتی زدند... او هم … خرج سفری گرفته بود، به مارک، و ابتدا در برلن غربی داستانی خوانده بود... به سال نود ميلادی و بعد هم شهر به شهر گشته بود و هر جا چيزی خوانده بود … بعد هم با ويزايی پنج روزه به کپنهاگ رفته بود و داستانی خوانده بود و اول ماه مه را ديده بود. آن همه زن و مرد را با بادکنک به دست و کوله پشتی به دوش، حتماً پر از اشربه ، يا آويخته از کالسکه ی بچه . گاهی هم سوار بر دوچرخه می گذشتند، بادکنکها بسته به فرمان ، همه نيمه عريان ، آماده تا بعد دراز بکشند برچمن سبز روشن و به صدای موسيقی … گوش بدهند و نه تلخ ِ خوشخوار سبک که زهر ماريهای کف کرده شان را مزه مزه کنند و آفتاب بگيرند.»(آينه های در دار ، هوشنگ گلشيری، انتشارات نيلوفر، بهار ۱۳۷۲،صص ۶-۷)
۳- آل احمد، يکی از وظايف روشنفکران ايران را ، تعارض با حکومت های « نيمه استعماری ِ زير سلطه کمپانی های نفتی » میدانست. در کتاب « در خدمت و خيانت روشنفکران» ، صص ۱۴- ۱۵» میخوانيم: « آيا درست است که مشارکت در « حکومت های نفتی» [ همچون ايران] ، از روشنفکران سلب حيثيت می کند؟ در اين صورت ،موضع روشنفکران ، در قبال حکومت ها ، در مملکتی مثل ايران چه بايد باشد؟ و بعد ، چه فرق هايی هست ( يا بايد باشد ) ميان روشنفکر ايرانی و اروپايی ، در مقابل … کمپانی های خارجی ، يا در مقابل استعمار؟»
۴-« از مصر گرفته تا الجزاير و مراکش … تا ايران و هندوچين، همه جا صحنه ی پيکار شد. وآنچه روشنفکران سياهپوست از امه سزر، فرانتس فانون.. کاتب ياسين، نيرره، سدار سنگور و امثال اينها ، به نام مبارزه با « غربزدگی » و « بازگشت به اصالت خويشتن »آغاز کرده اند، اسلام اقلاً از صد سال پيش آغازگر آن بود. و لااقل با چهره سيد جمال الدين اسد آبادی و دوستش محمد عبده و ياران رزمنده و انديشمند شان آغاز شد» . « دکتر علی شريعتی، اليناسيون- بازشناسی هويت ايرانی -اسلامی، مجموعه آثار ۲۷، ص ۲۳۸»
۵-ژان پل سارتر، در مقدمه ی کتاب « دوزخيان روی زمين» مینويسد: «در فرانسه، در بلژيک، در انگلستان ، کوچکترين انحراف و بازيگوشی فکری، همدستی جنايت آميز با استعمار است. اين کتاب [ دوزخيان روی زمين ] کوچکترين احتياجی به مقدمه نداشت. مخصوصاً که برای ما [ اروپايیها ] نوشته نشده است. با وجود اين من مقدمه ای نوشتم تا ديالکتيک را تا آخر ادامه دهم : ما را نيز ، ای مردم اروپا، از چنگ استعمار بيرون میکشند: بدين معنی که به وسيله ی عملی خونين، استعمارگری را که در هر کدام از ماست ، می ميرانند. اگر شهامتش را داريم به خود بنگريم و ببينيم چه شدهايم... بشر دوستی ما [ اروپايیها] جز ايدئولوژی دروغگويی نبوده ، ايدئولوژی ای که توجيهی عالی برای غارتگری ما بود و ظواهر زيبا و فريبنده ی آن، تهاجمات ما را ضمانت میکرد. ص ۲۳
...سلاح مجاهد، انسانيت او است. چون در اولين مرحله ی قيام، بايد کشت : کشتن يک اروپايی با يک تير دو نشان زدن است. انهدام ستمگر و ستمديده است. مردی مُرده [ است ] و انسانی به جا میماند. مرد ِزنده ، برای اولين بار خاک وطن را زير پايش حس میکند...»
۶–مصطفی رحيمی ، در مقدمه ی « کتاب زمان » (ويژه ی امه سزر) مینويسد:
« استعمار ، فرهنگ محلی و آداب و رسوم محلی و همه چيز و همه چيز را درهم شکست. حتی گله داری را از بين برد و مانند هر مستعمره ی ديگر که بايد زراعتش منحصر به کشت واحدی شود، تنها کشت نيشکر را تجويز کرد... »
۷- زنده ياد محمد مختاری در نقد آوانگارديسم آن سالها می نويسد: «...ستايش آوانگارديسم [ و] توجه به ارزشهای آن ، در مرحله ی ضرور خود، تنها يک روی سکه اند.روی ديگر سکه، نقد و تحليل آن است، که متأسفانه، چنانکه بايد ، در دوره ی مناسب و زمان به کارگيری ارزش هايش، در اين سرزمين ، صورت نپذيرفته است. شيفتگی شورانگيز به «عمل قهرمانانه» چندان جاذبهگستر بوده است که ديگر کسی جز مخالفان و دشمنان آن به ضعفها و محدوديت آن نينديشيده است. حال آنکه پيشروان و ستايشگران آن، بيش از هرکس ديگری شايستگی پرداخت به مشکلات و محدوديتهای آن را داشتهاند. آنان سزاوارترين کسان به نقد ارزشها و اعمال خويش بودهاند.
اما، انگار هيچگاه مجال و نياز آن را نيافتهاند که پيش از آنکه دشمن به سبک و سنگين کردن کارشان پردازد، خود به سبک و سنگين کردن آن بگرايند.
آنچه نيز گهگاه ، در اين راستا تحقق يافته، در پرتو جاذبههای قهرمانی و ضرورتهای مبارزه و موقعيت ويژهای که ديکتاتوری پديد میآورد، کمرنگ مانده است. شايد ، بر مجموعه دلايل و عللی که «رژی دبره» را برانگيخت که به نوشتن [کتاب ] «نقد ِسلاح» و انتقاد از کتاب «انقلاب در انقلاب ِ» خود بپردازد، دليل تفاوت ذهنی و فرهنگی ما و جامعه ما را نيز بايد افزود. ذهنيت آنان چنان ديالکتيکی را میطلبيد. حتی اگر عليه خودشان میبود. حال آنکه مصلحتانديشیها و قطع و يقينهای خدشهناپذير ما، همواره تعيينکننده بوده است . حتی اگر عليه خودمان میبوده است.» - « انسان در شعر معاصر، محمد مختاری، انتشارات توس، چاپ اول ، صص ۴۱۰- ۴۱۱ »
۸-« آل احمد» ی که ( به شهادت کارنامۀ ادبی اش ) بر نوآوری و نوجويی، درهمۀ عرصه های حيات فرهنگی ، سياسی و اجتماعی ايران پای می فشُرد ، در ستيز ِ با رژيم پهلوی ، تا آن جا پيش می رود که شهردار وقت تهران را ، به بهانۀ ، از منارۀ مسجد بلند تر شدن ِ ساختمان ها ، مورد نکوهش قرار می دهد : «آقای شهردار! آيا می دانيد که در يک شهر اسلامی، بلند تر از منارۀ خانۀ خدا چيزی ساختن، زشت است؟» آل احمد بايد آنقدر زنده می ماند ، تا سر بر آسمان سائيدن ِ « برج ميلاد » را ، در جمهوری اسلامی ايران ، شاهد میبود. به باور من، فهمِ « پديده » ای به نام « جلال آل احمد» از يک مقاله ( هرچند بلند و مبسوط) حاصل نمیشود. وجود متناقض ِ آل احمد ر ا، بايد در موقعيت های گوناگون ، فهميد و سنجيد.
۹- « خمينی به سرعت از گمنامی به شهرت رسيد و همدردی توده ها را بر انگيخت. زيرا صراحتاً با حکومت [شاه] مخالفت ورزيده بود . مردم در ۱۵ خرداد نه به خاطر دين بلکه به خاطرحفظ و تأمين حقوق خود به ميدان آمدند. نبود يک رهبری، و در واقع خلأ سياسی، به خمينی و گروههای مذهبی امکان داد که از فرصت استفاده کنند و رهبری جريان رابه دست گيرند.» (مارکسيسم اسلامی ، يا اسلام مارکسيستی ، بيژن جزنی، ص ۱۴)
« ...با اين سوابق، خمينی در ميان تودهها بخصوص در بين قشرهای کاسبکار خرده بورژوازی از محبوبيت بی سابقه ای برخوردار است و در صورت امکان فعاليت ِ سياسی نسبتا آزاد، موفقيت بی سابقه خواهد داشت، بمراتب بيش از قدرت کاشانی در جنبش ملی کردن نفت» (تاريخ سی ساله سياسی، بيژن جزنی، ص ۱۴۴ )
« درست هنگامی که جبهه ی ملی به مثابه ی نماينده ی سنتی بورژوازی ملی از صحنه خارج میشد و در شرايطی که پيشاهنگ طبقه ی کارگر، فاقد حتی يک حالت نطفهای مطمئن بود، روحانيت با شعارهايی که از يک سو محتوای قشری و از سوی ديگر محتوای ضد ديکتاتوری داشت به ميدان آمد.در اين مرحله، آن جناح از روحانيت که نماينده ی بورژوازی ملی و وابسته به اين قشر – و ديگر قشرهای در حال زوال خرده بورژوازی- بود ، توانست با تکيه بر مبارزه با ديکتاتوری بيش از هر نيروی ديگر، در برانگيختن مردم نقش بازی کند... حرکت نهضت آزادی که جناح مذهبی جبهه ملی بود در به رسميت شناختن آيت الله خمينی و محبوبيت ناگهانی خمينی در ميان قشرهای مذهبی شهری و حرکت اين جناح در سالهای بعد نشان میدهدکه اين جناح به مثابه ی بخشی از پيشاهنگ بورژوازی ملی و خرده بورژوازی عمل کرده است. (تاريخ سی ساله ی اخير ايران، بيژن جزنی ص ۵۹)
۱۰ – آقای نعمت آزرم ، در قصيده ی «به نام تو سوگند» (که در سال ۱۳۴۳ سرود) خطاب به آيت الله خمينی می نويسد:
ای ز وطن دور ای مجاهد دَربند - ای دل اهل وطن به مهر تو پيوند
...
ای ز وطن دور ای «امام خمينی» - ای تو علی را يگانه پور همانند
سپس ، در ۱۰ تيرماه ۱۳۴۹ قصيدهای ديگر به نام «رهبر برگزيده» (باز هم ، در تعظيم و تکريم آيت الله خمينی) می سرايد:
الا ای امام بحقّ برگزیـده - الا ای تو اسلام را نور ِ ديده
الا ای که يزدان، پس از روزگاران - پس افکند ِ دوران ، تو را آفريده
سومين قصيده ، خطاب به آيت الله خمينی ، در آستانه ی انقلاب اسلامی ( در ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ ، درست همان روزی که شاه از ايران رفت ) سروده می شود :
سوی پاريس شو! ای پيک سبکبال سحـر
نامه ی مردم ايران ، سوی آن رهبر بــر!
تا ببال و پرِ خونين ، نشوی سوی امـــام
هان پر و بال بشويی به گلاب قمصر
۱۱- https://www.youtube.com/watch?v=VSM7Dg0uYzE
https://www.youtube.com/watch?v=x9gthjarCho در ويدئوی دوم، دقيقه ی ۹ به بعد را نگاه کنيد.
۱۲-« چوب به دست های وَرَزيل، گوهر مراد ،نمايشنامه، چاپ دوم،انتشارات مرواريد، ، ص ۱۳۵۰، ص ۱۱۷ »
اين نمايشنامه ، در مهرماه ۱۳۴۴ در تالار ۲۵ شهريور تهران، به نمايش درآمد.
از جمله بازيکنانش: عزت الله انتظامی، علی نصيريان، جمشيد مشايخی، سيروس افهمی ، محمود دولت آبادی، جعفر والی ، محمد علی کشاورز و پرويز فنی زاده بودند.کارگردانش جعفر والی و مدير فنی پرويز صياد بود.
۱۳- http://news.gooya.com/politics/archives/2014/01/173466iphone.php آقای نوری علا، در پی اين سطور مینويسد: « باری، اين پيشگفتار را همينجا تمام کنم که نوشتم اَش تا توضيحی باشد دربارهء علل سفر حجی در چهل سال پيش، که شايد در همين ابتدا کنجکاوی خوانندگانم را پاسخکی داده باشم ...»
۱۴- http://www.puyeshgaraan.com/ES.Articles/ES.Islam-Khomeini-Iranshahr.htm مقاله « اسلام واقعی که بت می شکند، نه آنکه بت می آفريند!» و توضيح آقای نوری علا را ، در لينک بالا خواهيد يافت.
۱۵ - http://www.iranrights.org/fa/library/document/274
۱۶ -تاريخ مذکر ، ص ۵۲
۱۷- همان منبع، ص ۴۷
۱۸- همان منبع، ص ۷۹
۱۹-همان منبع ، ص ۸۷
۲۰-داستان يک شهر،احمد محمود،انتشارات اميرکبير،۱۳۶۰، صص ۵۳۸-۵۴۳
۲۱- عباس پهلوان، از جمله ۴۹ عضو مؤسس کانون نويسندگان بود. باقر پرهام مینويسد :
کارگزاران رژيم شاه « با دستياری وزارت فرهنگ و هنر ِ پهلبد ...برنامه هايی را تدارک ديدند که هدف آنها گسترش نفوذ فرهنگی توتاليتر خويش و ادغام هرچه بيشتر حوزه های روشنفکری در چارچوب نظام سياسی پهلوی بود...اينان برنامههايی را طرح ريزی کرده بودند که شکل گسترش يافته ی آن بعدها در جشن های هنر شيراز و ديگر جشنواره ها و سمينارهای ملی، منطقه ای و جهانی شد. از جمله نخستين اينگونه برنامهها ، برنامه ی « کنگره ی شعرا و نويسندگان و مترجمان ايران » بود... در مخالفت با اين کنگره، و در ضرورت لغو سانسور و دفاع از آزادی بيان و انديشه و تأسيس اتحاديه ای از اهل قلم، متنی تهيه میشود، متن « بيانيه در باره کنگره نويسندگان » ،در جلسهای در منزل محمد علی سپانلو تشکيل شد و به امضاء ۹ تن از حاضران رسيد... » .با امضای چنين اعلاميه ای، برخی مانند عباس پهلوان ( که در همسويی با رژيم شاه عمل میکرد ) مخالفت کردند.
دکتر اسماعیل نوری علا نقل میکند : « ...عباس پهلوان ، سر دبیر مجله ی پر نفوذ «فردوسی»، در یکی از نشست های عمومی [دوره ی نخست ِکانون ن�
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر