امامزاده
یک: صبح پنجشنبه با دکتر ملکی رفتیم جلوی مجلس برای همراهی با معلمانِ معترض. جمعی از معلمان که مدت هاست از وضعیت معیشتیِ خود بشدت نگران اند، جلوی مجلس جمع شده بودند تا مگر یکی از نمایندگان بیرون بیاید و صدای در گلو مانده ی آنان را بشنود و به اندرون خبر ببرد. اتومبیل ها و مأموران پلیس، معلمان را احاطه کرده بودند. معلمان، من و دکتر ملکی را به میان جمع خود بردند و برای ما دو تا تا توانستند کف زدند. در میان معلمانِ زن و مرد، چشمم به مادر سعید زینالی افتاد. نعمتی را هم دیدم. این دو گرچه نه معلم اند و نه کار و بارشان با معلمان است، وظیفه ی خود دانسته بودند که با سوز معلمان بسوزند در آنجا. از نمایندگان مجلس خبری نبود. بیایند جلو که چه بگویند؟
من به این نتیجه رسیده ام که نمایندگان چسبیده به صندلی های مجلس، اگر با این همه سکوت و ترس و رانتخواری و مفتخواری و وادادگی و سفره گشودن پیش پای دزدان سپاه و اطلاعات و دولت ها، و با این همه حیثتی که پیش پای حاجت های رهبری پهن می کنند، به این مملکت اگر خیانت نکنند، پس چه باید بکنند؟ نماینده شدن در این ملک، مترادف است با خمیرگونگیِ محض. تا بالاتری ها آنگونه که خود می خواهند شکلشان بدهند. یعنی یک نماینده از همان ابتدا که داوطلب نمایندگی می شود اول کاری که می کند این است که: برود دم دست برادران سپاه و اطلاعات تا نرمه ی گوشش را سوراخ کنند و یک حلقه ی چاکری به گوشش بیندازند. این نماینده البته در دل به همان برادران اطلاعات و سپاه و بیت رهبری می گوید: من به هر جوری که شما بخواهید شکل خواهم گرفت و پای فرمایشات شما فرش خواهم شد اما خودم هم برای خودم خواسته هایی دارم پیچ در پیچ. می گویم: راز درهم پیچیدگیِ اوضاع در این مملکت شاید در همین داد و ستدهای ماورائی باشد. که همه در حال دزدیدن اند. منتها از مردم. باورِ نماینده ای که به معنای واقعی نماینده ی مردم باشد رؤیایی بیش نیست. نماینده باشی و خیانت نکنی؟ نماینده باشی و در یک قلم در مقابلِ امام جمعه ی شهر و استان خم نشوی؟
جلوی مجلس بودیم و در میان معلمان. بانویی با سر و روی عرق کرده و بدون بلند گو بند بند قطعنامه ای را می خواند و اطرافیانش کلمه به کلمه و جمله به جمله ی وی را تکرار می کردند. یکی دو نفر از معلمان به من اصرار کردند که سخنی بگو. جای صحبت نبود. نپذیرفتم. اعتراض معلمان نباید با سخن همچو منی آب و رنگ سیاسی بخود می گرفت. قرار معلمان نیز بنا بر سکوتِ معترضانه بود. حضور” برادران” در میان معلمان چشمگیر می نمود. حتی یکی شان دست مرا گرفت و با خشونت از میان جمع بیرون برد. من داشتم مادر سعید زینالی را برای یکی دو نفر معرفی می کردم. و مادر سعید داشت خودش را معرفی می کرد با این جمله: پسر مرا شانزده ساله که برده اند. برادر اطلاعاتی بازوی مرا کشید و از جمع بدر برد و با صدای بلند داد زد: بیا برو بساط ما معلم ها را بهم نریز نوری زاد. که این برادر اگر در میان اجتماع پزشکان معترض بود، به من می گفت: بیا برو بساط ما پزشکان را بهم نریز نوری زاد.
دو: معلمان تا پای ماشین ما را مشایعت کردند. من و دکتر ملکی و مادر سعید زینالی و آقای نعمتی سوار شدیم و رفتیم خانه ی نرگس محمدی. در خانه، گرچه نرگس نبود اما برادرش و گوهر عشقی (مادر ستار بهشتی) و مادر تقی رحمانی ( شوهر نرگس که در خارج از ایران بسر می برد) و دو کودکش بودند. من همه ی آیت الله های ریش بلند شیعه را به تماشای چهره ی بهت زده ی کودکان نرگس فرا می خوانم. انتظارِ این که این آقایان یک روزی تکانی بخود بدهند و خودی بتکانند و بخاطر تاراج انسانیت در این ملک گریبان چاک بزنند، چه انتظار عبثی است. راستی اگر یک نفر در مجلس شورای اسلامی یا در یک امامزاده ادرار کند چه رخ می دهد و حکم شرعی اش چیست؟
سه: جمعه ظهر رفتم نمایشگاه کتاب. دکتر مهدی خزعلی پیام داده بود که مأموران اطلاعات آمده اند و تابلوی غرفه ی ما را کنده اند و می خواهند بساط ما را بهم بریزند. در نمایشگاه، تابلوی ستاد بازسازیِ عتبات عالیات توجهم را جلب کرد.
چهار: شاید ده دقیقه دیر رسیدم. برادران زحمت کشیده و دکتر خزعلی را کتک زده و برده بودند. من که رسیدم، کارگران در حال بار کردن کتاب های پزشکیِ ” حیان” در فرغون ها بودند و پرده ای نیز بر ورودیِ غرفه کشیده بودند. انتشارات حیان برای داشتنِ غرفه اجازه ی رسمی داشت و به همین خاطر کلی پول پرداخته بود.
پنج: جمعه ساعت چهار با دوستان لگامی جلسه داشتیم. در این نشست راجع به نرگس محمدی و این که وی سخت بیمار است و طبق نظریه ی پزشکی قانونی وی تحمل زندان ندارد صحبت کردیم. قرار گذاشتیم صبح شنبه به دادسرای اوین برویم و در آنجا بست بنشینیم. ما نرگس را از زندان بیرون می آوریم حتماً. نه با تشر و توپ و تانک، بل با به رخ کشیدن مظلومیت و بی گناهی نرگس. ما به همه ی آنانی که بخاطر اسلام می زنند و می کشند و زندانی می کنند و به اسم اسلام می دزدند، ثابت می کنیم که: فراتر از اسلام آنان، انسانیتی نیز هست که خواهان فراوان تری دارد. بسیار افزون تر.
شش: با آقای ملکی و آقای مفتی زاده رفتیم به خانه ی شهید مصطفی کریم بیگی. روز تولدش بود. خیلی ها آمده بودند. بویژه بانوان. مادران شهدا نیز آمده بودند. عجب محفلی و عجب روز تولدی. کیک تولد مصطفی نقشه ی ایران بود. یکی از مادران شهدا کاردی را به دست گرفت تا کیک را ببرد. وی با صدای بلند گفت: به من اگر یک کارد بدهند و قاتل پسرم و قاتل همه ی شهدا را پیش روی من بر زمین بنشانند، من هرگز زخم کوچکی نیز بر قاتلان وارد نمی کنم. و گفت: ما آدم کش نیستیم. این مادر، شاخه گلی خواست و با ساقه ی آن کیک را برید.
من و آقای دکتر ملکی نیز در آن محفل صحبت کردیم. روح صحبت من به جهالت آذین بسته ای اشاره داشت که این روزها به اسم رواج اسلامی دامنگیر ما شده است. و این داستان را گفتم: روزی مردی که اراده ی ادرارش از کف رفته بود، در امامزاده ی شلوغی خود را وا داد و ادار کرد. مردمان بر سر وی ریختند و زیر مشت و لگدش گرفتند که چه جای ادرار است اینجا؟ مرد که داشت تلف می شد، داد زد: مرا مزنید که من بیمار بودم و نمی توانستم ادرار کنم این امامزاده مرا شفا داد. مردمان نه تنها دست از وی بداشتند و از وی پوزش خواستند بل ناگهان به ادرار مرد هجوم بردند و آن را برسم تبرک به روی خود مالیدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر