عادت کرده ايم که عادت کنيم. و البته می شد که عادت کنيم که عادت نکنيم. اما در آن صورت هم باز عادت کرده بوديم. عادت کرده بوديم به اين که عادت نکنيم.
عادت، آدم را عادی می کند. و آدم که عادی بشود، در شکل ها جا می گيرد.
بعضی ها می گويند که آدم، اول به اندازه ی شکل ها می شود، و بعد در شکل ها جا می گيرد. و بعضی ها هم می گويند که آدم، اول در شکل ها جا می گيرد، و بعد به اندازه ی شکل ها می شود.
آن ها که می گويند آدم اول به اندازه ی شکل ها می شود و بعد در شکل ها جا می گيرد، فکر می کنند که شکل ها قاب عکس هستند. و چون فکر می کنند که شکل ها قاب عکس هستند، آدم ها را هم عکس فرض می کنند.
و بالعکس.
آن ها هم که می گويند آدم اول در شکل ها جا می گيرد و بعد به اندازه ی شکل ها می شود، فکر می کنند که شکل ها قالب خشت زنی هستند. و چون فکر می کنند که شکل ها قالب خشت زنی هستند، آدم ها را هم خاک خشت فرض می کنند.
و بالعکس.
درست است که آدم از خاک است. اما آن خاک که آدم از آن است، خاک خشت نيست.
از آن خاک، نمی شود خمير ساخت و توی قالب ریخت.
وقتی که به دنيا می آييم نمی دانيم که به دنيا آمده ايم. چون نمی دانيم دنيا يعنی چه. فقط می دانيم که جايمان عوض شده است. چون ديگر جای قبلی اندازه ی ما نبود.
البته اين را نمی دانيم که چون ديگر جای قبلی اندازه ی ما نبود جايمان عوض شده است. فقط اين که جايمان عوض شده است را می دانيم.
اگر قرار بود به اندازه ی شکل ها بشويم و بعد در شکل ها جا بگيريم، ديگر به دنيا نمی آمديم. چون ضرورتی نداشت و جايمان در همانجا که بوديم خوش بود.
و اگر قرار بود وقتی که توی شکل ها جا بگيريم به اندازه ی شکل ها بشويم هم باز ديگر به دنيا نمی آمديم. چون در آن صورت هم ضرورتی نداشت و جايمان در همانجا که بوديم خوش بود.
ولی ما به دنيا آمده ايم.
و دنيا، يعنی پايين، نزديک. و از اين جور چیز ها.
دنيا، یعنی قسمت پايين جهان. قسمت نزديک جهان. بخشی از جهان که راحت در دسترس است. که می بينيمش. که لمس می کنيمش.
وگرنه ديگر اسمش دنيا نبود. اسمش جهان بود. کل جهان.
ما قبلاً کجا بوديم؟ قبل از اين که به دنیا بيايیم. یعنی به اين بخش جهان بیاييم. بخش نزديک که آن را می بينيم و لمس می کنيم.
ما قبلاً کجا بوديم؟
در جهان.
در بخش ديگری از جهان.
در آنچه از سر بی دقتی، آن را بعضی ها نيستی می نامند. و هيچ فکر نمی کنند که نيستی اصلاً نيست.
آنچه نيستی می نامندش، اگر نيست، که اصلاً نيست. و اگر هست پس ديگر نيستی نيست، چون هست. و چيزی که هست نمی تواند نيست باشد.
و وقتی که نيستی نيست، پس نه فقط هرچه هست هستی است، بلکه هرچه نيست هم هستی است.
اگر نيستی بود، ممکن بود که ما نباشيم ولی به خودمان بقبولانيم که هستيم. و يا با سعی بيهوده در اثبات خودمان بخواهيم که باشيم.
اما چون نيستی نيست، ما حتماً هستيم. اگرچه به خودمان بقبولانيم که نیستيم. و يا با سعی بيهوده در نفی خودمان، بخواهيم که نباشيم.
شکل ها چه طور؟
شکل ها هستند يا نيستند؟
چون نيستی نيست، شکل ها ـ قاعدتاً ـ هستند.
ولی هست داريم تا هست.
هستی آن ها به اعتبار خودشان نيست. به اعتبار کسی است که آن ها را می بيند.
و اگر کسی نباشد که آن ها را ببيند، ديگر در آن صورت، آن ها شکل نيستند. یا اصلاً نيستند ـ که نمی شود نباشند ـ و يا هستند اما غير از شکل هستند. چيزی هستند که به آن نمی شود شکل گفت.
شکل، در ذهن بیننده ی آن است که قابل تجسم می شود. يعنی جسميت و عينيت می يابد. یعنی شکل می شود.
حتی شکل هايی که فقط در ذهن آدم وجود دارند هم تابع همين قانون ساده اند.
ما شکل ها را می بينيم و لمس می کنيم. یعنی شکل ها را ما می بينيم و لمس می کنيم. يعنی اين ما هستيم که شکل ها را می بينيم و لمس می کنيم. يعنی شکل ها را ما شکل می بينيم.
اگر به اندازه ی شکل ها بشويم و توی آن ها برويم، ما عکسيم. يعنی عکس خودمان هستيم نه خودمان.
و اين که شش در چهار باشيم، يا دوازده در هشت، يا بيست و چهار در شانزده، يا چهل و هشت در سی و دو، يا نود و شش در شصت و چهار، يا صد و نود و دو در صد و سی و هشت، يا اصلاً به اندازه ی رستم، و يا حتی به اندازه ی ديو سفيد، فرقی نمی کند. به هر حال، عکس خودمان هستيم نه خودمان.
و اگر توی شکل ها برويم و به اندازه ی آن ها بشويم، ما خاک خشتيم.
و اين که ما را يکی زير سر خودش بگذارد و بخوابد، و یا اين که ما را يکی بزند توی سر يکی و سر او را بشکند، و يا غيره و غيره، باز هم فرقی نمی کند. چون به هر حال خاک خشتيم نه آدم. و نه خاکی که آدم از آن است.
آدم برای اين که نه عکس خودش باشد، و نه خاک خشت باشد، بايد آدم باشد.
و آدم، وقتی آدم است که فرزند آدم باشد.
از بی شکلی، به ميان شکل ها پرتاب شده باشد تا با تغيیر دادن شکل ها، خودش شکل بگيرد.
شکل بی شکلی!
٭ اين نوشته، بخشی از مجموعه ی «روزمره های پاره» است که در حدود بيست سال پيش، در قسمت های مجزا و مستقل از يکديگر، به صورت کم و بيش منظم منتشر می شد.
کار «روزمره های پاره»، عمدتاً بيان فلسفه بود و هست با فرم و محتوا و زبانی که شايد به همان اندازه راحت باشد که سخت.
۵ فروردين ۱۳۹۴
عادت، آدم را عادی می کند. و آدم که عادی بشود، در شکل ها جا می گيرد.
بعضی ها می گويند که آدم، اول به اندازه ی شکل ها می شود، و بعد در شکل ها جا می گيرد. و بعضی ها هم می گويند که آدم، اول در شکل ها جا می گيرد، و بعد به اندازه ی شکل ها می شود.
آن ها که می گويند آدم اول به اندازه ی شکل ها می شود و بعد در شکل ها جا می گيرد، فکر می کنند که شکل ها قاب عکس هستند. و چون فکر می کنند که شکل ها قاب عکس هستند، آدم ها را هم عکس فرض می کنند.
و بالعکس.
آن ها هم که می گويند آدم اول در شکل ها جا می گيرد و بعد به اندازه ی شکل ها می شود، فکر می کنند که شکل ها قالب خشت زنی هستند. و چون فکر می کنند که شکل ها قالب خشت زنی هستند، آدم ها را هم خاک خشت فرض می کنند.
و بالعکس.
درست است که آدم از خاک است. اما آن خاک که آدم از آن است، خاک خشت نيست.
از آن خاک، نمی شود خمير ساخت و توی قالب ریخت.
وقتی که به دنيا می آييم نمی دانيم که به دنيا آمده ايم. چون نمی دانيم دنيا يعنی چه. فقط می دانيم که جايمان عوض شده است. چون ديگر جای قبلی اندازه ی ما نبود.
البته اين را نمی دانيم که چون ديگر جای قبلی اندازه ی ما نبود جايمان عوض شده است. فقط اين که جايمان عوض شده است را می دانيم.
اگر قرار بود به اندازه ی شکل ها بشويم و بعد در شکل ها جا بگيريم، ديگر به دنيا نمی آمديم. چون ضرورتی نداشت و جايمان در همانجا که بوديم خوش بود.
و اگر قرار بود وقتی که توی شکل ها جا بگيريم به اندازه ی شکل ها بشويم هم باز ديگر به دنيا نمی آمديم. چون در آن صورت هم ضرورتی نداشت و جايمان در همانجا که بوديم خوش بود.
ولی ما به دنيا آمده ايم.
و دنيا، يعنی پايين، نزديک. و از اين جور چیز ها.
دنيا، یعنی قسمت پايين جهان. قسمت نزديک جهان. بخشی از جهان که راحت در دسترس است. که می بينيمش. که لمس می کنيمش.
وگرنه ديگر اسمش دنيا نبود. اسمش جهان بود. کل جهان.
ما قبلاً کجا بوديم؟ قبل از اين که به دنیا بيايیم. یعنی به اين بخش جهان بیاييم. بخش نزديک که آن را می بينيم و لمس می کنيم.
ما قبلاً کجا بوديم؟
در جهان.
در بخش ديگری از جهان.
در آنچه از سر بی دقتی، آن را بعضی ها نيستی می نامند. و هيچ فکر نمی کنند که نيستی اصلاً نيست.
آنچه نيستی می نامندش، اگر نيست، که اصلاً نيست. و اگر هست پس ديگر نيستی نيست، چون هست. و چيزی که هست نمی تواند نيست باشد.
و وقتی که نيستی نيست، پس نه فقط هرچه هست هستی است، بلکه هرچه نيست هم هستی است.
اگر نيستی بود، ممکن بود که ما نباشيم ولی به خودمان بقبولانيم که هستيم. و يا با سعی بيهوده در اثبات خودمان بخواهيم که باشيم.
اما چون نيستی نيست، ما حتماً هستيم. اگرچه به خودمان بقبولانيم که نیستيم. و يا با سعی بيهوده در نفی خودمان، بخواهيم که نباشيم.
شکل ها چه طور؟
شکل ها هستند يا نيستند؟
چون نيستی نيست، شکل ها ـ قاعدتاً ـ هستند.
ولی هست داريم تا هست.
هستی آن ها به اعتبار خودشان نيست. به اعتبار کسی است که آن ها را می بيند.
و اگر کسی نباشد که آن ها را ببيند، ديگر در آن صورت، آن ها شکل نيستند. یا اصلاً نيستند ـ که نمی شود نباشند ـ و يا هستند اما غير از شکل هستند. چيزی هستند که به آن نمی شود شکل گفت.
شکل، در ذهن بیننده ی آن است که قابل تجسم می شود. يعنی جسميت و عينيت می يابد. یعنی شکل می شود.
حتی شکل هايی که فقط در ذهن آدم وجود دارند هم تابع همين قانون ساده اند.
ما شکل ها را می بينيم و لمس می کنيم. یعنی شکل ها را ما می بينيم و لمس می کنيم. يعنی اين ما هستيم که شکل ها را می بينيم و لمس می کنيم. يعنی شکل ها را ما شکل می بينيم.
اگر به اندازه ی شکل ها بشويم و توی آن ها برويم، ما عکسيم. يعنی عکس خودمان هستيم نه خودمان.
و اين که شش در چهار باشيم، يا دوازده در هشت، يا بيست و چهار در شانزده، يا چهل و هشت در سی و دو، يا نود و شش در شصت و چهار، يا صد و نود و دو در صد و سی و هشت، يا اصلاً به اندازه ی رستم، و يا حتی به اندازه ی ديو سفيد، فرقی نمی کند. به هر حال، عکس خودمان هستيم نه خودمان.
و اگر توی شکل ها برويم و به اندازه ی آن ها بشويم، ما خاک خشتيم.
و اين که ما را يکی زير سر خودش بگذارد و بخوابد، و یا اين که ما را يکی بزند توی سر يکی و سر او را بشکند، و يا غيره و غيره، باز هم فرقی نمی کند. چون به هر حال خاک خشتيم نه آدم. و نه خاکی که آدم از آن است.
آدم برای اين که نه عکس خودش باشد، و نه خاک خشت باشد، بايد آدم باشد.
و آدم، وقتی آدم است که فرزند آدم باشد.
از بی شکلی، به ميان شکل ها پرتاب شده باشد تا با تغيیر دادن شکل ها، خودش شکل بگيرد.
شکل بی شکلی!
٭ اين نوشته، بخشی از مجموعه ی «روزمره های پاره» است که در حدود بيست سال پيش، در قسمت های مجزا و مستقل از يکديگر، به صورت کم و بيش منظم منتشر می شد.
کار «روزمره های پاره»، عمدتاً بيان فلسفه بود و هست با فرم و محتوا و زبانی که شايد به همان اندازه راحت باشد که سخت.
۵ فروردين ۱۳۹۴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر