- زن، سی ساله به نظر می رسد. با کیسه ای پر از جوراب مردانه، چند بسته جوراب زنانه و لیف و ابر ظرف شویی و برس های رنگ وارنگ کنار خیابان ایستاده است. دو ماهی است که این طرفها زیاد میبینمش. هوا بارانی است. برای تاکسی کنارش می ایستم. یک بسته جوراب می خرم و سر صحبت را باز می کنم، از زندگی اش می پرسم. دو سال قبل شوهرش فوت کرده است. سه فرزند دارد. پدر پیرش نگهبان یک ساختمان مخروبه است. پولی ندارد. نمی تواند کمکش باشد. می گوید فرزندانش عاشق محرم و صفرند چون در این دو ماه می توانند غذای خوب بخورند و نذری بی منت می رسد: حیف که گذشت! قربان غریبی و مهربانی امام حسین. آن روزها زیاد می شود که مهمانش باشیم. وقتی بچه ها نذری می خورند دلم روشن و شاد است. خانم! سنم زیاد نیست امنیت ندارم در خانه ها کار کنم. یکی دوبار امتحان کردم، کارگری یک خانه در ونک، یکی در شهر ری. در اولی مشکل آبرویی داشتم و در دومی صاحب خانه زور می گفت و مدام غر می زد و یا تهدیدم می کرد. بیش از توانم از من کار می کشید. دیدم کسی مواظبم نیست، از ترس کتک دیگر نرفتم .از غذای خودش و بچه ها که می پرسم، می گوید فعلا فقط گوجه فرنگی و دوغ برای ظهر، قبل از اینکه از خانه بیرون بیایم گوجه فرنگی و نمک می پزم با نان و شب فقط دوغ. گاهی هم هویج. پول این ها را هم که ندارم منتها فروشنده های محلمان مرا می شناسند، می دانند آبرو دارم. گاهی مجانی می دهند، گاهی هم می گویند پولش را بعدا بیاور و من هر وقت پولی دستم رسید قرضم را می دهم. مثلا بعضی وقت ها راه پله چند تا ساختمان را تمیز می کنم، پول دستم می رسد. خیلی شبها می گویم خسته ام و یا من غذا خورده ام. آنقدر همان نان و دوغ کم است که ترجیح می دهم بچه هایم بخورند. به هرحال من بزرگترم، صبورم. گاهی هم البته بیرون که هستم غذایی پیدا می کنم، بعضی وقتها کسی پیدا می شود و موقع فروش جوراب ها به من غذا می دهد ومی توانم خودم را سیر کنم. یا حتی یک بار یکی همه جوراب ها را یکجا خرید. واقعا نعمت بود. اما بچه هایم کوچک اند. فعالیت زیاد می کنند. گرسنه می شوند. به بچه که نمی شود گفت گرسنه نباش و دلت نخواهد.- شب، خیابان… باران می بارد ومرد دو پا ندارد. روی صندلی چرخدار نشسته است. برگه های فال حافظ می فروشد. خیس خیس شده است و هی خواهش می کند که یکی برگه فالی از او بخرد. می ایستم و برگه ای می خرم، رویش نوشته شده: تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست، دل سودازده از غصه دو نیم افتادست.با خودم فکر میکنم دنیاست و اینهمه غم … اما نسیم که نمی وزد گویی طوفانی است!عابران به شیشه ویترین ها نگاه می کنند با هم حرف می زنند و از کنارش رد می شوند. در ماشینی که کنار پیاده رو توقف کرده، باز می شود. پسربچه ای پر سر و صدا بیرون می پرد. طرف مرد می آید و ساندویچی را به مرد می دهد. میگوید عمو این را بابا داد، و منتظر صدای مرد نمی شود: خیر ببینی عموجان، از دیروز جز آب نخورده ام. به پای نداشته اش نگاه میکنم و به صورت خسته اش. فکر می کنم آیا این مرد خانواده ای هم دارد و آیا این غذا را خودش می خورد یا با چند نفر دیگر سهیم می شود؟ آنقدر صورتش بی رنگ و خسته و مکدر است که سنش را حدس نمی توانم بزنم. شاید سی، شاید چهل یا بیشتر. دخالت در کار خداست اما در دلم و خطاب به او می گویم کاش لا اقل بچه ای نداشته باشی که گرسنه منتظرت باشد!- مرد قوز بزرگی دارد، بدنش نقص دارد. جور عجیبی خم شده و پیچیده است. در بچگی موقع کارگری ساختمان زمین خورده و در روند رشد، استخوان هایش این شکلی شده اند. با همین وضع همسر هم داشته اما زنش سالهاست فوت کرده است. یک چرخ دستی را با همان بدن نحیف می راند. داخل چرخ دستی چند تکه مقوا و کیسه است. دست هایش پر ترک و از سرما زرشکی. از زباله های شهرکی در جنوب روزهایی که حالش بهتر است این ها را جمع می کند و می فروشد. همه محل می شناسندش. غذایش را مردم محل گاهی تهیه می کنند. اگر کسی کمکش نکند، ممکن است تا چند روز حتی یک وعده غذا هم نخورد. می خندد: عیب نداره! خدا روزی رسونه. شکر، به همون هم راضی ام. عمرم را کرده ام. دنیا به من روی خوشی نشون نداد. اما فعلا اینها را می فروشم و هرچند روز حتی اگر کسی هم یادم نکند غذایی تهیه می کنم و می خورم… می پرسم: مثلا چه غذایی؟ می گوید: پیرمردی مثل من با یک نان و پنیر و چایی هم کلی خوشحال و راضی است. تخم مرغ هم گاهی هست. اما وقتی همسایه ها کمک می کنند بهتر هم می شود. همان یکی دو بار در هفته بیشتر که نیازی نیست، من که غذا هم نمی توانم بپزم. خدا را شکر به خاطر نعمت هایش. سوال بیخودی می کنم: بابا جان! این یک سال و خرده ای تغیییری کرده وضع؟ متعجب می پرسد: نه! مگه اتفاقی افتاده؟ می گویم: نه ! نه!- پرستار یک زوج پیر و از کار افتاده است: ۲۶ ساله، مطلقه، بی سواد. از کارش راضی است: نسبت به خواهر و برادرم الان خیلی خوشبخت ترم. متولد یکی از شهرهای شمال است. دختر بزرگتر پدر مرحوم و مادرش. زود یتیم شده و به علت نداری، به علت اینکه مادرش نمی توانسته شکم آنها را سیر کن،د او را در همان سالها شوهر داده است. مرد که او را تا سرحد مرگ کتک می زده، بیکار و معتاد بوده و او هم آخر سر با یک بچه طلاق می گیرد. تهران چهارمین شهری است که برای کار آمده و اتفاقی این زوج را پیدا کرده است. یک آدم مطمئن و خیّر به این دو نفر معرفی اش کرده. می گوید خیلی سخت بود. من جهنم را دیدم. اما الان راضی ام. هرچقدر هم سخت باشد. خب رسیدن به دو آدم در این سن که راحت نیست. اما خب هم برای دخترم پول می فرستم، هم سرپناه دارم و هم گرسنه نیستم. قبل استخدام در اینجا تنها چند روز در هفته غذا بود، آن هم دوغ و ماست و سیب زمینی … کم، خیلی کم… خیلی وقت ها هم هیچی نبود. از گرسنگی نای حرف هم نداشتم، هرچی بود کم می خوردم و بیشترش را به بچه ام می دادم. باید مادر بود تا فهمید اینها که من می گویم یعنی چه؟ نمی شد که بروم سربار مادرم باشم وقتی هنوز گرفتار خواهر و برادرم هست. این خانم عین مادربزرگم هست .جایم هم امن است. خواهر و برادرم وضعشان خیلی نامناسب است. کلفتی در تهران هم سودی ندارد چه برسد به شهرستان. ما از بچگی گرسنه بودیم .آنها هنوز هم همینطورند.
شهرها، خانه ها، کوچه ها پر از این صحنه هاست. این ها اصلا قصه نیست. عین واقعیت است. برای همه ما که زندگی را، هموطن را از پشت پنجره شهرهای ناشناخته و قلعه های محفوظ و محصور قدرت نگاه نمی کنیم، حکم صادر نمی کنیم برای ما مردم، مایی که نمی خواهیم از شکم گرسنه مادران و پدران و فرزندان این سرزمین از جیب های خالی دیگران مقاومت اقتصادی کنیم و واقعیت ها برای ما تصویر نمونه های آزمایشی درون شیشه آزمایش نیستند. برای ما که سواره نیستیم تا از پیاده ها بی خبر باشیم و ندانیم چشم کودک را نمی شود گفت که نبین و دلش را نمی شود گفت که نخواه و نمی شود به آدمها گفت گرسنه نشو و اگر هم گرسنه شدی نمیر!
برای ما که هر روز چشمهایمان از رقمهای افزایش یابنده فساد اقتصادی گردتر می شود! و از شنیدن رقابت بین این ارقام با خودمان که اصلا آیا در این مملکت غارت شده برای آنها که زیر خط فقرند، خیلی خیلی زیر خط فقرند، حقی مانده است؟ برای همانها که چند دهه قبل ولی نعمت خوانده می شدند و امروز موظف به تحمل اند.
برای همه ما مردم که از این جملات متعجبیم و قلب هایمان پر از درد است که سرنوشت مردممان به دست چنین حرام خوارانی افتاده که خود می خورند و از مال مردم خورها حمیت می کنند، بعد به مردم می گویند:
«برای برطرف شدن مشکلات موجود قدری مقاومت و تحمل سختیها لازم است. ممکن است در بین راه سختیهایی باشد اما این سختیها را میتوان تحمل کرد و مردم نیز این سختیها را تحمل میکنند. ممکن است زمانی فرا برسد که ما روزی دو وعده غذا بخوریم؛ چه اشکالی دارد حتی اگر شرایط بدتر شود ما روزی یک وعده غذا بخوریم همانطور که الان نیز برخی روزی یک وعده غذا میخورند؛ مردم ما تاب و تحمل را دارند چرا که گرسنگی کشیدن بدتر از داغ از دست دادن عزیزان و جوانان نیست؛ آیا آن کسی که جوان و عزیزش را داده است حال برای انقلاب، اسلام و نظام حاضر نیست قدری گرسنگی بخورد؟»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر