نوشتم تختی "توتم" قبیله ورزش ایران بود. توتم را اهل قبیله میکشند تا بعداً بپرستند و هر سال بر مزارش مویه.
میخواهم از نخستین مرگ شهلا بنویسم. نیم قرن قبل، از حسادت و تعصب همدورهایها و نوچهصفتهای محیط کشتی. حسدشان به پیکر تختی، هفت مدال جهانی و المپیکش، هفده سال عضویتش در تیم ملی، محبوبیت اجتماعی و البته حساسترین نقطه برای داش مشتیها و قلچماقهای تهران: زن زیبای آزادهاش که حقوق خود را میشناسد.
تهرانی مهیای انفجار که تا خرخره فرو رفته در سنتهای خودساخته. گولاخها، با سبیل تاج هدهدی میگفتند: "چه پهلوونیه که لباس زنش مدل داره؟ استغفرالله قهرمان المپیک مگه زنش باس اینطوری باشه؟ پهلوونم پهلوونای قدیم که زناشون هزار ماشالله یه پارچه کنیز..."
از یکیشان پرسیدم چه دیدید از شهلا؟ گفت در شان و شخصیت تختی نبود که زنش با همکلاسیهایش پوکر بازی کند!
در عکسهای عروسی هم هستند. هرکدام به کنجی نشستهاند. نه زندهنام فردین که موقع رفتن، گونه داماد را بوسید و مثل همیشه توی گوش تختی، سوژه جدیدی رو کرد درباره حاج عبدالحسین فیلی.
نه ویگن، گرداننده عروسیاس که تختی دلبسته صدایش بود. آنجا "زن ایرونی تکه والا یه دنیا نمکه" را خواند و تختی، خندان به شهلا مینگریست. سپس "زن زیبا بوَد در این زمونه بلاااا". حالا شهلا میخندید که سبز نافذ چشمهایش نیفتاده در عکسهای سیاه و سفید.
شهلا از دانشکده امیر کبیر، پا به خانه دلاوری گذاشته بود که پا از تشک برچیده، تلاطم روحش سنگینتر از وزن بدنش، بدون دوبنده و وزنکشی، باید با زائدههای زندگی سرشاخ میشد.
زورخانه، خانهاش بود. اما راه و خرج او همیشه سوا، از باستانیکارهایی که قداره میکشیدند جای کباده.
- توی "کوچه خیابون" مردم چی میگن؟
بنگاه فاجعهآفرینی کوچه و خیابان! این نا امنترین نهاد در تاریخ معاصر تهران، که هنوز ناگزیریم خانههایمان را با دیوارهای بلند، از آن محافظت کنیم. دهه 40، نرینههای سر گذر مفتخر بودند به پاسبانی نوامیس.
صدای شوم کوچه و خیابان مثل جیغ مرغ آبچره، بزخو کرد در زندگی خصوصی شهلا.
تختی با امواج مسموم جاری در برزن، پرتاب میشد توی خانه. تختی دست بزن نداشت. پاشنه تخممرغی نبود. تیغ در جیب نمیگذاشت. تفریح تختی، پیادهروی کنار دیوارهای دانشگاه بود و همسری اختیار کرد از پشت همان دیوارها.
از دستنوشتههایش پیداست چقدر عطش نوشتن داشت اما دورانی که باید به مطالعه میگذارند را به جبر روزگار، وردست نجار بود در مسجد سلیمان.
قُلقُل غیرت بابا شملهای قلابی، حتی به تقویم هم بی اعتنا ماند! پهلوان و عروسش چند ماه نامزد بودند؟ بهمن ۴۵ ازدواج نکردند؟ شهریور سال بعد پسرشان متولد نشد؟ کمتر از چهار ماه بعد، تختی نمرد؟
آشنایی، نامزدی، بارداری. سپس تولد و شیرخوارگی بابک تا مرگ تختی به دو سال نکشید. در این فرصتِ ناچیزتر از چشم بههم زدنی، چگونه چپاندید افسانههای خانمان براندازتان را؟
کشتیگیرهای آن دوره از تختی توتم ساختند. نویسندگان روشنفکر هم از همسرش "خانم هاویشام"! تیتر «بانوی رازها» فریبنده است، مگر نه؟ اما معمایی اگر در میان باشد، راز سلب مسئولیت، اهمال و تعلل تاریخی ماست در بیان هر نقدی که ممکن است جامعه را برنجاند.
انقلاب، خصوصاً در آن سالهای اول میتوانست هر کسی را به سرعت جذب کند یا سریعتر از آن دفع. اما در مصادره همسر تختی ناکام ماند. رییس جمهور رجایی برای یادگار تختی نوشت: پسرم بابک.
ولیکن شهلا، پدرخوانده سیاسی نمیخواست برای پسرش. خودش هم مادری کرد و هم جهان پهلوانی. بابک را مستقل بار آورد. پسری که هم ناشر باشد و هم نویسنده. هواخواه آزادگی.
وقتی مهندس بازرگان در سال 58 ایده برگزاری جام تختی را با حسین شاهحسینی در میان گذاشت، همان داشمشتیها که سیدمحمد خادم حقیقت را به بازداشتگاه مدرسه علوی سپرده تا راساً فدراسیون انقلابی را تشکیل دهند، تا جا داشت مقاومت کردند که پا نگیرد جام تختی.
بابک رشد میکرد که باز، زمزمه همانها: پسر تختی چرا راه پدر رو روی تشک ادامه نمیده؟ چرا ننش نمیزاره بابک بیاد پیش ما که بهش بگیم باباش کی بود!
زمانهای که جسم تختی را به هلاکت رسانده، حالا در تعقیب روحش بود. اسم تختی به همه تعلق داشت جز زن و بچهاش. اسم تختی برای مردم بود. میادین، خیابانها و ورزشگاههایشان، چیزی گیر همسر و فرزندش نمیآمد. موزاییکهای ابن بابویه خش افتاده از قیقاج رفتن سوگواران بدلی.
اگر تختی شش ماه زخم زبان چشید، شهلا یک عمر. شهلای صاحب عزا، نگذاشت هیچ مرد و نامردی دلبریاش را کند. مرد اول و آخرش جهان پهلوان بود.
شهلای مترقی 1346، با لباس عروسی و نوزادی یتیم در آغوش، رفت توی خلوتی که جامعه برایش تدارک دید. زنی که پهلوان شهر پیش از خاک ابن بابویه، در آغوش او آرمیده بود.
سرانجام با اصرار رسول خادم، مجاب شد بیاید به مراسمی در نکوداشت تختی. آمد اما باز پشیمانش کردند، برود و تا دمِ مرگ دوم، پیدایش نشود بین جماعتی که شگردشان اول پچپچه است و بعداً فتیله پیچ.
عکس پیرزن در مراسم را دست گرفته بودند که چرا کتدامن پوشیده! سر زانویش چرا پیداست!
جهان پهلوان نبود که سینه ستبر کند روبرویشان. بگوید: آرام بگیرید بچهبازهای دهه چهل.
خانم شهلا توکلی و آقای غلامرضا تختی. دوباره به هم رسیدید. پیوندتان مبارک.
بانوی خوبروی شرقی، شهلا توکلی. تو در سرزمین سخنرانها، در کشور منابر، در این وادی بی مثالِ آلودگی صوتی، نیم قرن حرف نزدی.
در امالقرای خطبههای خوابآور. در دیار نوحههایی که کلنگ میکوبند تا آببند چشممان را بشکافند. در کشور سوگسرودهها، نالههایت را فرو خوردی. سکوتت زیباترینِ واژگان بود. نه ناگفتههایت را شنیدیم و نه سکوتت را.
تو و غلامرضا را به رسم دوران، خاله خانباجیها به هم معرفی نکرده بودند. عاشق شده بودید. روح عشاق، گره میافکنند به هم. در آسمانی که سرما و گرما، نور و تاریکی را بدان راهی نیست. در لامکانی که تضاد طبقه تو با پسر محله خانی آباد نامفهوم است.
ما شما را نمیبینیم اما چشممان پر است از توری سفید ازدواجت.
تاج روی سرت در مراسم عقد، جفتی گلبرگ بود از ململ و حریر، اما تاج عروسیات شاخههای ظریفی داشت، میوههایش سنگهای ریز.
به غلامرضا پیوستهای که نیم قرن منتظرت بود. سپیدی چشمنواز لباس عروسی، درآمیخته با رنگ دود سیگاری که هوشنگ ابتهاج آتش کرد برای غلامرضا.
سیام بهمن 1346 تاج نقرهئی نشانده بودی روی طرهها که وقتی صدف دیدگانت را بستی، دست زمخت پهلوان، به نرمی برش دارد و با سرانگشتانش، شانه بسازد. موهایت را عقب بزند به آهستگی، برای پدیداری پیشانی بلند؛ پیشانی بلندی با کوتاهترینِ بختها.
داریوش و پروانه فروهر هم که شب عروسیتان بودند، باز هستند. نه اثری از زخم زبانها روی تن تختی و تو پیداست، نه زخم سینههای شکافته و گلوی دریده آنها.
پیوند ابدیتان مبارک در محفل فرشتگان
میخواهم از نخستین مرگ شهلا بنویسم. نیم قرن قبل، از حسادت و تعصب همدورهایها و نوچهصفتهای محیط کشتی. حسدشان به پیکر تختی، هفت مدال جهانی و المپیکش، هفده سال عضویتش در تیم ملی، محبوبیت اجتماعی و البته حساسترین نقطه برای داش مشتیها و قلچماقهای تهران: زن زیبای آزادهاش که حقوق خود را میشناسد.
تهرانی مهیای انفجار که تا خرخره فرو رفته در سنتهای خودساخته. گولاخها، با سبیل تاج هدهدی میگفتند: "چه پهلوونیه که لباس زنش مدل داره؟ استغفرالله قهرمان المپیک مگه زنش باس اینطوری باشه؟ پهلوونم پهلوونای قدیم که زناشون هزار ماشالله یه پارچه کنیز..."
از یکیشان پرسیدم چه دیدید از شهلا؟ گفت در شان و شخصیت تختی نبود که زنش با همکلاسیهایش پوکر بازی کند!
در عکسهای عروسی هم هستند. هرکدام به کنجی نشستهاند. نه زندهنام فردین که موقع رفتن، گونه داماد را بوسید و مثل همیشه توی گوش تختی، سوژه جدیدی رو کرد درباره حاج عبدالحسین فیلی.
نه ویگن، گرداننده عروسیاس که تختی دلبسته صدایش بود. آنجا "زن ایرونی تکه والا یه دنیا نمکه" را خواند و تختی، خندان به شهلا مینگریست. سپس "زن زیبا بوَد در این زمونه بلاااا". حالا شهلا میخندید که سبز نافذ چشمهایش نیفتاده در عکسهای سیاه و سفید.
شهلا از دانشکده امیر کبیر، پا به خانه دلاوری گذاشته بود که پا از تشک برچیده، تلاطم روحش سنگینتر از وزن بدنش، بدون دوبنده و وزنکشی، باید با زائدههای زندگی سرشاخ میشد.
زورخانه، خانهاش بود. اما راه و خرج او همیشه سوا، از باستانیکارهایی که قداره میکشیدند جای کباده.
- توی "کوچه خیابون" مردم چی میگن؟
بنگاه فاجعهآفرینی کوچه و خیابان! این نا امنترین نهاد در تاریخ معاصر تهران، که هنوز ناگزیریم خانههایمان را با دیوارهای بلند، از آن محافظت کنیم. دهه 40، نرینههای سر گذر مفتخر بودند به پاسبانی نوامیس.
صدای شوم کوچه و خیابان مثل جیغ مرغ آبچره، بزخو کرد در زندگی خصوصی شهلا.
تختی با امواج مسموم جاری در برزن، پرتاب میشد توی خانه. تختی دست بزن نداشت. پاشنه تخممرغی نبود. تیغ در جیب نمیگذاشت. تفریح تختی، پیادهروی کنار دیوارهای دانشگاه بود و همسری اختیار کرد از پشت همان دیوارها.
از دستنوشتههایش پیداست چقدر عطش نوشتن داشت اما دورانی که باید به مطالعه میگذارند را به جبر روزگار، وردست نجار بود در مسجد سلیمان.
قُلقُل غیرت بابا شملهای قلابی، حتی به تقویم هم بی اعتنا ماند! پهلوان و عروسش چند ماه نامزد بودند؟ بهمن ۴۵ ازدواج نکردند؟ شهریور سال بعد پسرشان متولد نشد؟ کمتر از چهار ماه بعد، تختی نمرد؟
آشنایی، نامزدی، بارداری. سپس تولد و شیرخوارگی بابک تا مرگ تختی به دو سال نکشید. در این فرصتِ ناچیزتر از چشم بههم زدنی، چگونه چپاندید افسانههای خانمان براندازتان را؟
کشتیگیرهای آن دوره از تختی توتم ساختند. نویسندگان روشنفکر هم از همسرش "خانم هاویشام"! تیتر «بانوی رازها» فریبنده است، مگر نه؟ اما معمایی اگر در میان باشد، راز سلب مسئولیت، اهمال و تعلل تاریخی ماست در بیان هر نقدی که ممکن است جامعه را برنجاند.
انقلاب، خصوصاً در آن سالهای اول میتوانست هر کسی را به سرعت جذب کند یا سریعتر از آن دفع. اما در مصادره همسر تختی ناکام ماند. رییس جمهور رجایی برای یادگار تختی نوشت: پسرم بابک.
ولیکن شهلا، پدرخوانده سیاسی نمیخواست برای پسرش. خودش هم مادری کرد و هم جهان پهلوانی. بابک را مستقل بار آورد. پسری که هم ناشر باشد و هم نویسنده. هواخواه آزادگی.
وقتی مهندس بازرگان در سال 58 ایده برگزاری جام تختی را با حسین شاهحسینی در میان گذاشت، همان داشمشتیها که سیدمحمد خادم حقیقت را به بازداشتگاه مدرسه علوی سپرده تا راساً فدراسیون انقلابی را تشکیل دهند، تا جا داشت مقاومت کردند که پا نگیرد جام تختی.
بابک رشد میکرد که باز، زمزمه همانها: پسر تختی چرا راه پدر رو روی تشک ادامه نمیده؟ چرا ننش نمیزاره بابک بیاد پیش ما که بهش بگیم باباش کی بود!
زمانهای که جسم تختی را به هلاکت رسانده، حالا در تعقیب روحش بود. اسم تختی به همه تعلق داشت جز زن و بچهاش. اسم تختی برای مردم بود. میادین، خیابانها و ورزشگاههایشان، چیزی گیر همسر و فرزندش نمیآمد. موزاییکهای ابن بابویه خش افتاده از قیقاج رفتن سوگواران بدلی.
اگر تختی شش ماه زخم زبان چشید، شهلا یک عمر. شهلای صاحب عزا، نگذاشت هیچ مرد و نامردی دلبریاش را کند. مرد اول و آخرش جهان پهلوان بود.
شهلای مترقی 1346، با لباس عروسی و نوزادی یتیم در آغوش، رفت توی خلوتی که جامعه برایش تدارک دید. زنی که پهلوان شهر پیش از خاک ابن بابویه، در آغوش او آرمیده بود.
سرانجام با اصرار رسول خادم، مجاب شد بیاید به مراسمی در نکوداشت تختی. آمد اما باز پشیمانش کردند، برود و تا دمِ مرگ دوم، پیدایش نشود بین جماعتی که شگردشان اول پچپچه است و بعداً فتیله پیچ.
عکس پیرزن در مراسم را دست گرفته بودند که چرا کتدامن پوشیده! سر زانویش چرا پیداست!
جهان پهلوان نبود که سینه ستبر کند روبرویشان. بگوید: آرام بگیرید بچهبازهای دهه چهل.
خانم شهلا توکلی و آقای غلامرضا تختی. دوباره به هم رسیدید. پیوندتان مبارک.
بانوی خوبروی شرقی، شهلا توکلی. تو در سرزمین سخنرانها، در کشور منابر، در این وادی بی مثالِ آلودگی صوتی، نیم قرن حرف نزدی.
در امالقرای خطبههای خوابآور. در دیار نوحههایی که کلنگ میکوبند تا آببند چشممان را بشکافند. در کشور سوگسرودهها، نالههایت را فرو خوردی. سکوتت زیباترینِ واژگان بود. نه ناگفتههایت را شنیدیم و نه سکوتت را.
تو و غلامرضا را به رسم دوران، خاله خانباجیها به هم معرفی نکرده بودند. عاشق شده بودید. روح عشاق، گره میافکنند به هم. در آسمانی که سرما و گرما، نور و تاریکی را بدان راهی نیست. در لامکانی که تضاد طبقه تو با پسر محله خانی آباد نامفهوم است.
ما شما را نمیبینیم اما چشممان پر است از توری سفید ازدواجت.
تاج روی سرت در مراسم عقد، جفتی گلبرگ بود از ململ و حریر، اما تاج عروسیات شاخههای ظریفی داشت، میوههایش سنگهای ریز.
به غلامرضا پیوستهای که نیم قرن منتظرت بود. سپیدی چشمنواز لباس عروسی، درآمیخته با رنگ دود سیگاری که هوشنگ ابتهاج آتش کرد برای غلامرضا.
سیام بهمن 1346 تاج نقرهئی نشانده بودی روی طرهها که وقتی صدف دیدگانت را بستی، دست زمخت پهلوان، به نرمی برش دارد و با سرانگشتانش، شانه بسازد. موهایت را عقب بزند به آهستگی، برای پدیداری پیشانی بلند؛ پیشانی بلندی با کوتاهترینِ بختها.
داریوش و پروانه فروهر هم که شب عروسیتان بودند، باز هستند. نه اثری از زخم زبانها روی تن تختی و تو پیداست، نه زخم سینههای شکافته و گلوی دریده آنها.
پیوند ابدیتان مبارک در محفل فرشتگان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر