وي در اين زمينه در مقام روايتگري خاطراتش ميگويد: «علاء وزير
دربار بود. به من تلفن كرد (و گفت) شما فلان ساعت بياييد پهلوي من. رفتم
پهلوشان. ديدم چند نفر آمريكايي هم هستند راجع به دانشگاه شيراز صحبت
ميكنند. مرا به آنها معرفي كرد. از آنجا فهميدم كه آمريكاييها به اين
دانشگاه علاقهمند هستند. بنده رفتم به دانشگاه شيراز.» (خاطرات محمد علي
مجتهدي، تاريخ شفاهي هاروارد، نشر کتاب نادر، سال 76، ص83)
به فاصله اندکي از آغاز مديريت دانشگاه شيراز دکتر مجتهدي با تخلفات متعدد يک استاد آمريکايي شاغل در اين مرکز آموزش عالي مواجه ميشود: «(يك روز) يك آقايي كه رئيس بانك ملي و رئيس شير و خورشيد سرخ شيراز بود (و من ايشان را حضوراً هيچ وقت نديدم) به من تلفن كرد كه آقاي دكتر پتي«petty» در بيمارستان سعدي (مادر)هايي كه (با بچه)هايشان با چادر ميروند آنجا، اين (دكتر) چادر را از سر اين خانمها ميكشد پايين و ميپرسد اين چيه؟ (اين آقاي دكتر) روزهاي تعطيلي ميرود به ايلات. به بچهها دارو تجويز ميكند براي كچلي و امراض پوستي ديگر. داروي پوستي هم از بيمارستان سعدي برميدارد و با خودش ميبرد، توزيع ميكند و آنجا قالي و چيزهاي (ديگر) ميخرد... من پروندة اين آقاي دكتر را خواستم. ديدم موقعي (كه) اليزابت، ملكه انگلستان، به ايران آمده بود (بهمن 1339/1961) با اعلي حضرت (محمدرضا) شاه رفته بودند دانشگاه شيراز را ببينند. وقتي كه (آنها) وارد دانشگاه شدند در را بسته بودند. بيرون در چند نفر پاسبان و گارد ايستاده بودند. (وقتي ) كه اين آقاي دكتر، همين آقاي دكتر پتي، خواست برود داخل دانشگاه راهش نميدهند. (او هم) با لگد در را (ميشكند) و داخل ميشود. چون خارجي بود آنها هيچ كاري با او نميكنند.» (همان، ص84) دکتر مجتهدي محترماً اين استاد آمريکايي را به دفترش فرا ميخواند و از وي ميخواهد تا به سؤاستفاده از داروهاي دانشگاه (توديع داروي دولتي و به جاي آن دريافت اجناس مختلف)، توهين به بانوان ايراني، بيتوجهي به بيماران و ... پايان دهد: «... گفتم، آقاي دكتر پتي پروندهتان را نگاه كردم در زماني كه ملكه اليزابت آمده بود با شاه اين جا را ويزيت كند، شما حركت زشتي كرديد. در را شكستيد... شما به خانمهايي كه بچهشان را ميآورند براي معالجه به بيمارستان سعدي توهين ميكنيد. چادرشان را ميكشيد. ميگوييد اين چيه كه روي سر ميگذاريد. نميدانم، از اين جور حرفها. و بچههايشان را هم درست معالجه نميكنيد. به علاوه شما روزهاي تعطيل ميرويد در ايلات و در آن جاها بين عشاير دارو تقسيم ميكنيد. در مقابل چيزهايي ميخريد ميآوريد و اين عمل شايسته يك استاد نيست... گفت، «من روز اولي كه شما را ديدم فهميدم با كي سر و كار دارم. البته اين كارها تكرار نخواهد شد.» يك ده، پانزده روز ديگري مجدداً آن آقا ... به من تلفن كرد كه باز هم اين دكتر پتي همان اعمال قبليش را تكرار ميكند و به مريضهايي كه ما معرفي ميكنيم توهين ميكند. به زنها اهانت ميكند. تعطيلات باز هم خارج ميرود و شما اطلاع نداريد.» (همان، ص85)
دکتر مجتهدي با درک ميزان قدرت بيگانه در کشور از جمله در نظام دانشگاهي با وجود تکرار از سوي دکتر پتي، هيچگونه اقدامي را شخصاً در مورد وي انجام نميدهد بلکه در صدد برميآيد تا گزارشي به وزير در مورد اين تخلفات بيشمار ارسال دارد و کسب تکليف نمايد. اما قبل از تهيه شدن اين گزارش، آمريکايي متخلف بيادبانه وارد اطاق رئيس دانشگاه ميشود و به اقدامي که هنوز صورت نگرفته معترض ميشود:«... رئيس دفترم را صدا ميكنم و به او ميگويم، گزارشي تهيه كنيد براي آقاي وزير فرهنگ كه محمد درخشش بود كه جريان از اين قرار است و سوابق اين آقاي دكتر پتي هم اين است و اين كارها را ميكند. آن آقاي رئيس بانك ملي و شيرو خورشيد سرخ- اسمش را بردم- ايشان به من گزارش دادهاند كه اين كارها را ميكند. چه كار بايد بكنم؟... يك ساعتي نگذشت. يك دفعه ديدم كه- هنوز اين (گزارش) را ماشين نكرده بودند كه بياورند يا كرده بودند من امضاء نكرده بودم. يك دفعه ديدم در اتاقم باز شد- من مشغول صحبت بودم با رئيس تعليمات، خانم فاضلي، كه مشكلاتي داشت، و از من راهنمايي ميخواست. به او راهنمايي ميكردم. ديدم در اتاقم باز شد اين آقاي دكتر پتي با يك انگليسي ديگر دو تاييشان وارد اتاق شدند... گفت: «آقا، شما دستور لغو قرارداد مرا داديد.» گفتم، «عجب دستگاهي است اين دبيرخانه دانشگاه. دستگاه جاسوسي (است). من امروز يك ساعت پيش دستور دادم كاغذ بنويسند به درخشش، به وزير فرهنگ، فوراً به اطلاع شما رساندند. من دستور اخراج شما را ندادم... حالا كه ميگوييد كه من دستور اخراج دادم همين حالا تلفن ميكنم به قراردادتان خاتمه بدهند... ». (همان، صص7-86)
دکتر مجتهدي با شناخت از ساختار سياسي دوران پهلوي و جايگاه آمريکاييها و انگليسيها در کشور بلافاصله تصميم ميگيرد به تهران سفر کند و از پشتيباني کامل وزير در مواجهه با استاد آمريکايي متخلف برخوردار شود. با اين وجود شرط احتياط را در پيش ميگيرد و از وزير ميخواهد تا نخستوزير را نيز در جريان قرار دهد: «... من ديدم كه يك قدري تند رفتم، چون خارجي است، حق اين است كه قبلاً به اطلاع وزير فرهنگ و نخستوزير برسانم. به حسابداري تلفن كردم كه بليط هواپيمايي بگيريد. من ميخواهم بروم تهران. بليط هواپيمايي گرفتند و من پرواز كردم... تلفن كردم به آقاي وزير فرهنگ، آقاي محمد درخشش... گفت، «من همين حالا ميآيم پهلوي شما.» آمد پهلوي من. من جريان را به او گفتم. جريان ماوقع را از اول تا آخر توضيح دادم. گفتم، «موافقيد يا مخالف؟» گفت، «صددرصد من موافقم با اين كار.» گفتم، همين حالا تلگراف كنيد به دبيرخانه دانشگاه كه اعمالي كه من انجام دادم راجع به اين آقاي دكتر پتي- دستوراتي كه دادم، شما موافقيد.» او تلگرافي به خط خودش نوشت و مستخدم را صدا كرد كه تلگراف را ببرد. گفتم، «آقا، قبل از اين كه مستخدم تلگراف را ببرد، با آقاي نخستوزير صحبت نميكنيد،... گفت، «نخير. لازم نيست.» گفتم، «نخير، خواهش ميكنم شما از آقاي دكتر اميني وقت بگيريد و با ايشان صحبت كنيد.» ايشان تلفن كردند به دفتر آقاي دكتر اميني وقت گرفتند. فردا صبح ساعت هفت ما دوتايي رفتيم پهلوي آقاي دكتر اميني. ايشان ماوقع را تشريح كردند. دكتر اميني در جواب گفت كه بهتر اين است كه يك آدم پختهتري را ما براي دانشگاه شيراز بفرستيم. ح ل: در حضور شما اين را گفت؟ م م: بله. جلوي بنده. تا اين حرف را زد. گفتم، «آقاي وزير فرهنگ، آقاي درخشش، ديشب به شما چه گفتم؟ به شما گفتم. شما داشتيد تلگراف مينوشتيد (كه) اعمال من صحيح است. درست است. گفتم كه شما قبلاً با آقاي نخستوزير صحبت كنيد. اين آقايي كه اينجا نشسته (دكتر اميني) به دستور اربابهاي دكتر پتي اين جا نشسته. بنابراين، بدون رضايت آنها كاري انجام نميدهد.» در را به هم زدم. آمدم بيرون. آمدم رفتم دبيرستان. ديگر به شيراز برنگشتم.. » (همان، صص8-87)
اما متاسفانه نخستوزير به جاي حمايت از رياست دانشگاه آن هم فرد برجستهاي چون مجتهدي، خواهان کنارهگيري وي ميشود. لذا آمريکايي متخلف در جاي خود باقي ميماند و مدير داراي عرق ملي در مواجهه با بيگانه جسور، حذف ميشود.
بعد از تغيير دولت و وزير فرهنگ، مجدداً از دکتر مجتهدي خواسته ميشود تا علاوه بر مديريت دبيرستان البرز اداره پليتکنيک تهران (دانشگاه اميرکبير کنوني) را به عهده بگيرد: «آقاي (اسدالله) علم شد نخستوزير. وزير فرهنگ آقاي دكتر (پرويز ناتل) خانلري شد... آقاي دكتر خانلري به من تلفن كرد كه من با شما كاري دارم. رفتم پهلويش. گفت حالا كه شما شيراز نميرويد، اين همسايهتان را اداره كنيد- غرض پليتكنيك بود، در سال 1340... ده ميليون تومان يونسكو براي تجهيزات پليتكنيك پول داد. قراردادي منعقد كرد كه آقاي دكتر (محمود) مهران وزير فرهنگ وقت و مدير كل يونسكو (آن را) امضاء كردند- كه كليه تجهيزات با يونسكو باشد و كليه ساختمانها با دولت ايران و كارشناسان يونسكو هم به عنوان معلم ميتوانند بيايند آنجا تدريس كنند...» (همان، ص89)
بعد از مدتي با خطدهي رئيس مجلس، محمدرضا پهلوي دستور ميدهد تا در مورد تنزل اين مرکز آموزش عالي به هنرستان تصميمگيري شود که دکتر مجتهدي به شدت در برابر اين دستور مقاومت ميکند که مجدداً منجر به حذف وي از مديريت پليتکنيک ميشود: «مدتي گذشت، تقريباً دو سال. گمان ميكنم در دي ماه سال 1339 بود. ديدم كاغذي از آقاي وزير فرهنگ آمد كه در فلان روز تشريف بياوريد به اتاق من. كميسيوني هست راجع به پليتكنيك... روز معين رفتم. وقتي كه وارد اتاق شدم ديدم آقايان مهندس رياضي، دكتر جهانشاه صالح، مهندس اصفيا، دكتر هشترودي و مهندس حبيب نفيسي نشستهاند... آقاي وزير شروع كرد به صحبت كردن كه، «من شرفياب بودم. اعلي حضرت همايوني به بنده فرمودند كه آقاي مهندس رياضي آمدند پهلوي من. گفتند كه ما مهندس به قدر كافي داريم. (حالا ايشان رئيس مجلس شوراي ملي هستند.) دانشكدة فني مهندس بيرون ميدهد. دانشكدة فني تبريز مهندس بيرون ميدهد. تكنيسين نداريم. چه قدر خوبست كه امر بفرماييد كه پليتكنيك تبديل بشود به يك هنرستان و تكنيسين تربيت كند. احتياجي به اين همه مهندس نداريم. اعليحضرت به من امر كردند جلسهاي از شما آقايان تشكيل بشود تا پس از مطالعه تصميم گرفته شود...» (همان، ص102-101)
در ادامه بحث دکتر مجتهدي دلايل خود را در مخالفت با اين که پليتکنيک تبديل به هنرستان شود ابراز ميدارد: «آقاي وزير گفت: «حالا كه از مطالبي كه آقاي مهندس رياضي به عرض رسانده است اطلاع يافتيد، نظر شما چيه؟» گفتم، «من به سه دليل مخالفم، اولاً قراردادي منعقد شده بين دولت ايران و يونسكو... دوم، از آقاي مهندس اصفيا من سئوال ميكنم. جناب عالي آقاي مهندس اصفيا مدير عامل سازمان برنامه هستيد. تمام درآمد كشور در اختيار شماست... ولي چرا جناب عالي نميآييد صدتا هنرستان در صد شهر كوچك- نه شهر بزرگ- تشكيل دهيد هنرستان در شهر بزرگ اگر تشكيل بدهيد، تكنيسينها از شهر بزرگ خارج نميشوند...» (همان، صص4-103)
اما رياضي رئيس مجلس شوراي ملي در برابر استدلالهاي دکتر مجتهدي مطالبي مطرح ميسازد که موجب ناراحتي شديد وي ميشود: «يك مزخرفي گفت. بنده هم برگشتم گفتم، «خاك تو سر اين مملكت كه تو رئيس مجلساش باشي» - (در) حضور وزير فرهنگ كه من رئيس دبيرستان او بودم و (در) حضور رئيس دانشگاه كه من استاد دانشكدة فنياش بودم (گفتم) - اين قدر ناراحت شده بودم چون همهاش دروغ ميگفت...» (همان، صص8-107)
اما اينبار انتقاد تند مجتهدي از افراد نالايق و وابسته حاکم شده بر کشور منجر به ممنوعالخروج شدنش از کشور ميشود: «در تيرماه - آخر تابستان- دخترم فارغالتحصيل متوسطه شده بود. من تصميم گرفتم او را ببرم لوزان (lausanne) در پليتكنيك لوزان آنجا شيمي بخواند. به اتفاق مادرش بليط هواپيمايي ارفرانس گرفتم... از شهرباني به من تلفن كردند، «آقا، شما نرويد. خانمها بروند.» گفتم، »چرا؟» گفتند، «آقاي سپهبد نصيري دستور داده است.» (همان، ص110)
بعد از مدتي براي دلجويي از دکتر مجتهدي، محمدرضا پهلوي از وي ميخواهد تا دانشگاه آريامهر (شريف کنوني) را تأسيس کند. وي با پشتکاري مثال زدني در مدت کمتر از يکسال اين دانشگاه را راهاندازي ميکنداما مجدداً در ارتباط با آمريکاييها دچار مشکل ميشود: «... ولي بعد از ده، پانزده روز من تو اتاقم بودم... كه يكي آمد به من خبر داد كه ده، بيست نفر از سفارت آمريكا- زن و مرد- آمدهاند و ميخواهند شما را ببينند. براي همه خارجيها تعجبآور بود، چه طور ميشود در عرض شش ماه يك چنين دانشگاهي تشكيل داد... من هيچ كاري هم نداشتم، ولي، ببخشيد، اين احساسات در من ايجاد شد كه بگويم به اينها بگوييد كه فلاني وقت ندارد. فقط به خاطر اين كه به اينها بفهمانم كه شما كه آن كار را ميكنيد- وقت قبلاً ميگوييد بايد بگيريد- چرا خودتان مراعات نميكنيد.» (همان، صص150-149)
باز هم آمريکاييها موجب ميشوند تا مديريت دکتر مجتهدي بر دانشگاه آريامهر که خود آن را با جديتي وصف ناپذير راهاندازي کرده بود بسيار کوتاه شود: «بعد از بازديد اعضاي سفارت آمريكا- و به طور يقين به دستور آنها- (شاه) رضا را رئيس دانشگاه آريامهر كرد... چنين كسي را كه اين خصايل را دارد- خصايل كه چه عرض كنم اين معايب را دارد- به عنوان دبير استخدام نكردند و ايشان رفت به آمريكا. يك موقعي كارمند جنرال موتور بود و بعد هم اسمش را گذاشت «پرفسور»...حالا كي ايشان را آورد؟ من نميدانم. شاهي كه يك ماه پيشش آن سخنراني عجيب را كرد، مرا برد به آسمان هفتم، به جاي من اين رضا را انتخاب كرد؟ نميدانم. آيا همان آمريكاييهايي كه آمدند (براي بازديد از دانشگاه) دستور دادند و اوامر آمريكايي را اعليحضرت انجام ميداد؟ شاه ضعيف النفس بود... از اين (جهت) كه خودش تحصيلاتي نداشت، بيشتر وارد نبود در امور....» (همان، صص3-152)
دکتر مجتهدي با ابراز تأسف از اينکه پادشاهي فاقد سواد توسط بيگانه بر کشور حاکم شده ميگويد: «...چه طور يك آدمي كه هيچ نوعي تحصيلاتي نكرده باشد، چه طور ميتواند اظهار نظر كند در اموري كه به تحصيلات عميق احتياج دارد... دهن بيني او يقين بود. هر كس ديرتر ميرفت، عقيدة او اجرا ميشد. و خودش را هم تو بغل آمريكاييها انداخته بود. دستور آمريكايي را چشم بسته اجرا ميكرد- همان اصلاحات ارضي كه بزرگترين ضربه را به كشاورزي مملكت وارد كرد... » (همان، ص154)
دکتر مجتهدي مدتي بعد از ماجراي عزل خود از دانشگاه آريامهر، رياست دانشگاه ملي (شهيد بهشتي کنوني) را ميپذيرد، اما به فاصله يک ماه در آنجا نيز با مشکل مفاسد متعدد مواجه ميشود: «...همان ماه اولي كه در دانشگاه ملي بودم، رئيس حسابداري آمد يك ليستي آورد. گفت، «آقا اين ليست را دستور پرداخت بدهيد.» گفتم، «اينها چه كساني هستند؟» گفت، «اينها هر كدامشان پنجهزار تومان پول ميگيرند.» ... اينها در هيچ كدام از دانشكدهها درس نميدهند. اينها جزو كادر دبيرخانه هستند.» گفتم... كه اين يك ماه كه من رنگ اينها را نديدهام، ولي چون خبر ندارند، اين يك ماه را بپردازيد. تا ماه ديگر هم تصميم ميگيرم. ماه ديگر رفتم اين ليست را بردم پهلوي شاه. گفتم «يك همچو كساني هستند. اين اولي هم آقاي سرتيپ اسفندياري است. سناتور است. ماهي پنج هزار تومان ميگيرد. آن آقاي ديگر شغل مهمي دارد. ماهي پنجهزار تومان ميگيرد. آن يكي خليل ملكي است. ماهي پنجهزار تومان ميگيرد... » (همان، ص166)
واکنش علم در برابر قطع پولهايي که متعلق به دانشگاه بود اما در واقع به درباريان اختصاص مييافت نشان از آن داشت که ظاهراً محمدرضا پهلوي پيشنهاد قطع پرداخت اين مبالغ را ميپذيرد اما به شدت از اقدام مجتهدي دلگير ميشود: «... گفتم، «بله، قربان. آن هم سرتيپ اسفندياري.» (ديگر) نگفتم، «شوهرخالهتان است، سناتور است.» شاه گفت، «اين پولها براي چيه. اينها كه كاري انجام نميدهند. قطع كنيد... گفتم كه اين خليل ملكي را اين جور كه رئيس حسابداري ميگفت دربار دستور داده به او پول بدهند. گفت، «او را دستور ميدهم از جاي ديگر بدهند... من خوشحال از در آمدم بيرون و آمدم تو دفترم. تلفنچي گفت كه آقاي علم تلفن كرده است. گفتم، «بگير. لابد كار فوري دارد.» گرفت. علم گفت، «آقا، چرا اين پولها را نميدهيد،» گفتم، «آنها را اعليحضرت امر كردهاند قطع كنم، طوري تلفن را زد زمين كه صدا را من شنيدم...» (همان، ص168)
ناراحتي شاه و دربار از اقدام دکتر مجتهدي توسط هيات امناء که علم نيز عضوي از آن بود بروز داده ميشود. لذا زماني که وي ميخواهد دو رئيس دانشکده (که يکي دزدي و ديگري به همسر يک دانشجو تعدّي کرده بود) را تغيير دهد، واکنشي نشان ميدهند که دکتر مجتهدي مجبور به ترک رياست دانشگاه ميشود: «... (علم) گفت، «چرا ميخواهيد عوض كنيد؟» من ساكت ماندم. خواجه نوري شروع كرد به گفتن كه آن يكي زن يكي از دانشجويان را بوسيده و آن يكي هم پول برداشته... ديدم اينها هيچ اهميت نميدهند. بلند شدم گفتم كه خيلي متأسفم از ...» (همان، ص169)
در نهايت اين مقام علمي برجسته عصر پهلوي زبان به انتقاد از سلسله پهلوي ميگشايد: «... پس بنابراين، شاه و اطرافيان نالايق (او)، لياقت اين را نداشتند كه جوان هاي نازنين را جلب كنند. نتايج بعديش هم عكسالعمل همان كارهاي آنهاست. عكس العمل كارهاي آقاي علمهاست. عكسالعمل كارهاي آقاي شريف اماميهاست... بله؟ من اختيار نبايد داشته باشم كه اين دو تا رئيس دانشكده را عوض كنم؟» (همان، ص188)
و در ادامه بدينمنظور که بتواند برخي مسائل را مطرح سازد به حسب ظاهر از رضاخان تمجيد ميکند گرچه در همان تمجيد نيز به بيسوادي و مهتر اسبها (اسطبل) سفارت هلند بودن وي نيز اشاره دارد. و بطور کلي از اينکه جماعتي وابسته به بيگانه بر کشور حاکم شدهاند فرياد برميآورد: «بچه منحرف ميشود. محمدرضا شاه عزيز دردانه رضاشاه بود؛ رضا شاه، ببخشيد: مرد بيسواد، وطنپرست علاقهمند به مملكت، «و با» تجربه. چهل سال توي محيطي بود كه همه دزدها، بيشرفها، نوكرهاي خارجي نميگذاشتند اين مملكت تكان بخورد. درست است. روز اول رضاشاه را خارجيها آوردند،... انگليسها هم ميخواستند از شر بختياريها و قشقاييها و كسان ديگر كه نميگذاشتند نفت ببرند، از دست آنها خلاص بشوند. از دست خزعل خلاص بشوند. لازم بود كسي را داشته باشند. ولي آيا رضاشاه به مملكت خدمت نكرد؟ بله؟ يك شخص بيسواد، يك شخصي كه مهتر بود، مغزش درست كار ميكرد. محمدرضا شاه، نه. اين مهتر نبود، اين عزيز دردانه پدر و مادر بود، مغزش درست كار نميكرد. در درجه اول علم جاسوس را وزير دربار و همه كارة خود كرده بود. بله؟ نخستوزيرش شريفامامي. ايشان چه لياقتي داشتند ...» (همان، ص190)
به فاصله اندکي از آغاز مديريت دانشگاه شيراز دکتر مجتهدي با تخلفات متعدد يک استاد آمريکايي شاغل در اين مرکز آموزش عالي مواجه ميشود: «(يك روز) يك آقايي كه رئيس بانك ملي و رئيس شير و خورشيد سرخ شيراز بود (و من ايشان را حضوراً هيچ وقت نديدم) به من تلفن كرد كه آقاي دكتر پتي«petty» در بيمارستان سعدي (مادر)هايي كه (با بچه)هايشان با چادر ميروند آنجا، اين (دكتر) چادر را از سر اين خانمها ميكشد پايين و ميپرسد اين چيه؟ (اين آقاي دكتر) روزهاي تعطيلي ميرود به ايلات. به بچهها دارو تجويز ميكند براي كچلي و امراض پوستي ديگر. داروي پوستي هم از بيمارستان سعدي برميدارد و با خودش ميبرد، توزيع ميكند و آنجا قالي و چيزهاي (ديگر) ميخرد... من پروندة اين آقاي دكتر را خواستم. ديدم موقعي (كه) اليزابت، ملكه انگلستان، به ايران آمده بود (بهمن 1339/1961) با اعلي حضرت (محمدرضا) شاه رفته بودند دانشگاه شيراز را ببينند. وقتي كه (آنها) وارد دانشگاه شدند در را بسته بودند. بيرون در چند نفر پاسبان و گارد ايستاده بودند. (وقتي ) كه اين آقاي دكتر، همين آقاي دكتر پتي، خواست برود داخل دانشگاه راهش نميدهند. (او هم) با لگد در را (ميشكند) و داخل ميشود. چون خارجي بود آنها هيچ كاري با او نميكنند.» (همان، ص84) دکتر مجتهدي محترماً اين استاد آمريکايي را به دفترش فرا ميخواند و از وي ميخواهد تا به سؤاستفاده از داروهاي دانشگاه (توديع داروي دولتي و به جاي آن دريافت اجناس مختلف)، توهين به بانوان ايراني، بيتوجهي به بيماران و ... پايان دهد: «... گفتم، آقاي دكتر پتي پروندهتان را نگاه كردم در زماني كه ملكه اليزابت آمده بود با شاه اين جا را ويزيت كند، شما حركت زشتي كرديد. در را شكستيد... شما به خانمهايي كه بچهشان را ميآورند براي معالجه به بيمارستان سعدي توهين ميكنيد. چادرشان را ميكشيد. ميگوييد اين چيه كه روي سر ميگذاريد. نميدانم، از اين جور حرفها. و بچههايشان را هم درست معالجه نميكنيد. به علاوه شما روزهاي تعطيل ميرويد در ايلات و در آن جاها بين عشاير دارو تقسيم ميكنيد. در مقابل چيزهايي ميخريد ميآوريد و اين عمل شايسته يك استاد نيست... گفت، «من روز اولي كه شما را ديدم فهميدم با كي سر و كار دارم. البته اين كارها تكرار نخواهد شد.» يك ده، پانزده روز ديگري مجدداً آن آقا ... به من تلفن كرد كه باز هم اين دكتر پتي همان اعمال قبليش را تكرار ميكند و به مريضهايي كه ما معرفي ميكنيم توهين ميكند. به زنها اهانت ميكند. تعطيلات باز هم خارج ميرود و شما اطلاع نداريد.» (همان، ص85)
دکتر مجتهدي با درک ميزان قدرت بيگانه در کشور از جمله در نظام دانشگاهي با وجود تکرار از سوي دکتر پتي، هيچگونه اقدامي را شخصاً در مورد وي انجام نميدهد بلکه در صدد برميآيد تا گزارشي به وزير در مورد اين تخلفات بيشمار ارسال دارد و کسب تکليف نمايد. اما قبل از تهيه شدن اين گزارش، آمريکايي متخلف بيادبانه وارد اطاق رئيس دانشگاه ميشود و به اقدامي که هنوز صورت نگرفته معترض ميشود:«... رئيس دفترم را صدا ميكنم و به او ميگويم، گزارشي تهيه كنيد براي آقاي وزير فرهنگ كه محمد درخشش بود كه جريان از اين قرار است و سوابق اين آقاي دكتر پتي هم اين است و اين كارها را ميكند. آن آقاي رئيس بانك ملي و شيرو خورشيد سرخ- اسمش را بردم- ايشان به من گزارش دادهاند كه اين كارها را ميكند. چه كار بايد بكنم؟... يك ساعتي نگذشت. يك دفعه ديدم كه- هنوز اين (گزارش) را ماشين نكرده بودند كه بياورند يا كرده بودند من امضاء نكرده بودم. يك دفعه ديدم در اتاقم باز شد- من مشغول صحبت بودم با رئيس تعليمات، خانم فاضلي، كه مشكلاتي داشت، و از من راهنمايي ميخواست. به او راهنمايي ميكردم. ديدم در اتاقم باز شد اين آقاي دكتر پتي با يك انگليسي ديگر دو تاييشان وارد اتاق شدند... گفت: «آقا، شما دستور لغو قرارداد مرا داديد.» گفتم، «عجب دستگاهي است اين دبيرخانه دانشگاه. دستگاه جاسوسي (است). من امروز يك ساعت پيش دستور دادم كاغذ بنويسند به درخشش، به وزير فرهنگ، فوراً به اطلاع شما رساندند. من دستور اخراج شما را ندادم... حالا كه ميگوييد كه من دستور اخراج دادم همين حالا تلفن ميكنم به قراردادتان خاتمه بدهند... ». (همان، صص7-86)
دکتر مجتهدي با شناخت از ساختار سياسي دوران پهلوي و جايگاه آمريکاييها و انگليسيها در کشور بلافاصله تصميم ميگيرد به تهران سفر کند و از پشتيباني کامل وزير در مواجهه با استاد آمريکايي متخلف برخوردار شود. با اين وجود شرط احتياط را در پيش ميگيرد و از وزير ميخواهد تا نخستوزير را نيز در جريان قرار دهد: «... من ديدم كه يك قدري تند رفتم، چون خارجي است، حق اين است كه قبلاً به اطلاع وزير فرهنگ و نخستوزير برسانم. به حسابداري تلفن كردم كه بليط هواپيمايي بگيريد. من ميخواهم بروم تهران. بليط هواپيمايي گرفتند و من پرواز كردم... تلفن كردم به آقاي وزير فرهنگ، آقاي محمد درخشش... گفت، «من همين حالا ميآيم پهلوي شما.» آمد پهلوي من. من جريان را به او گفتم. جريان ماوقع را از اول تا آخر توضيح دادم. گفتم، «موافقيد يا مخالف؟» گفت، «صددرصد من موافقم با اين كار.» گفتم، همين حالا تلگراف كنيد به دبيرخانه دانشگاه كه اعمالي كه من انجام دادم راجع به اين آقاي دكتر پتي- دستوراتي كه دادم، شما موافقيد.» او تلگرافي به خط خودش نوشت و مستخدم را صدا كرد كه تلگراف را ببرد. گفتم، «آقا، قبل از اين كه مستخدم تلگراف را ببرد، با آقاي نخستوزير صحبت نميكنيد،... گفت، «نخير. لازم نيست.» گفتم، «نخير، خواهش ميكنم شما از آقاي دكتر اميني وقت بگيريد و با ايشان صحبت كنيد.» ايشان تلفن كردند به دفتر آقاي دكتر اميني وقت گرفتند. فردا صبح ساعت هفت ما دوتايي رفتيم پهلوي آقاي دكتر اميني. ايشان ماوقع را تشريح كردند. دكتر اميني در جواب گفت كه بهتر اين است كه يك آدم پختهتري را ما براي دانشگاه شيراز بفرستيم. ح ل: در حضور شما اين را گفت؟ م م: بله. جلوي بنده. تا اين حرف را زد. گفتم، «آقاي وزير فرهنگ، آقاي درخشش، ديشب به شما چه گفتم؟ به شما گفتم. شما داشتيد تلگراف مينوشتيد (كه) اعمال من صحيح است. درست است. گفتم كه شما قبلاً با آقاي نخستوزير صحبت كنيد. اين آقايي كه اينجا نشسته (دكتر اميني) به دستور اربابهاي دكتر پتي اين جا نشسته. بنابراين، بدون رضايت آنها كاري انجام نميدهد.» در را به هم زدم. آمدم بيرون. آمدم رفتم دبيرستان. ديگر به شيراز برنگشتم.. » (همان، صص8-87)
اما متاسفانه نخستوزير به جاي حمايت از رياست دانشگاه آن هم فرد برجستهاي چون مجتهدي، خواهان کنارهگيري وي ميشود. لذا آمريکايي متخلف در جاي خود باقي ميماند و مدير داراي عرق ملي در مواجهه با بيگانه جسور، حذف ميشود.
بعد از تغيير دولت و وزير فرهنگ، مجدداً از دکتر مجتهدي خواسته ميشود تا علاوه بر مديريت دبيرستان البرز اداره پليتکنيک تهران (دانشگاه اميرکبير کنوني) را به عهده بگيرد: «آقاي (اسدالله) علم شد نخستوزير. وزير فرهنگ آقاي دكتر (پرويز ناتل) خانلري شد... آقاي دكتر خانلري به من تلفن كرد كه من با شما كاري دارم. رفتم پهلويش. گفت حالا كه شما شيراز نميرويد، اين همسايهتان را اداره كنيد- غرض پليتكنيك بود، در سال 1340... ده ميليون تومان يونسكو براي تجهيزات پليتكنيك پول داد. قراردادي منعقد كرد كه آقاي دكتر (محمود) مهران وزير فرهنگ وقت و مدير كل يونسكو (آن را) امضاء كردند- كه كليه تجهيزات با يونسكو باشد و كليه ساختمانها با دولت ايران و كارشناسان يونسكو هم به عنوان معلم ميتوانند بيايند آنجا تدريس كنند...» (همان، ص89)
بعد از مدتي با خطدهي رئيس مجلس، محمدرضا پهلوي دستور ميدهد تا در مورد تنزل اين مرکز آموزش عالي به هنرستان تصميمگيري شود که دکتر مجتهدي به شدت در برابر اين دستور مقاومت ميکند که مجدداً منجر به حذف وي از مديريت پليتکنيک ميشود: «مدتي گذشت، تقريباً دو سال. گمان ميكنم در دي ماه سال 1339 بود. ديدم كاغذي از آقاي وزير فرهنگ آمد كه در فلان روز تشريف بياوريد به اتاق من. كميسيوني هست راجع به پليتكنيك... روز معين رفتم. وقتي كه وارد اتاق شدم ديدم آقايان مهندس رياضي، دكتر جهانشاه صالح، مهندس اصفيا، دكتر هشترودي و مهندس حبيب نفيسي نشستهاند... آقاي وزير شروع كرد به صحبت كردن كه، «من شرفياب بودم. اعلي حضرت همايوني به بنده فرمودند كه آقاي مهندس رياضي آمدند پهلوي من. گفتند كه ما مهندس به قدر كافي داريم. (حالا ايشان رئيس مجلس شوراي ملي هستند.) دانشكدة فني مهندس بيرون ميدهد. دانشكدة فني تبريز مهندس بيرون ميدهد. تكنيسين نداريم. چه قدر خوبست كه امر بفرماييد كه پليتكنيك تبديل بشود به يك هنرستان و تكنيسين تربيت كند. احتياجي به اين همه مهندس نداريم. اعليحضرت به من امر كردند جلسهاي از شما آقايان تشكيل بشود تا پس از مطالعه تصميم گرفته شود...» (همان، ص102-101)
در ادامه بحث دکتر مجتهدي دلايل خود را در مخالفت با اين که پليتکنيک تبديل به هنرستان شود ابراز ميدارد: «آقاي وزير گفت: «حالا كه از مطالبي كه آقاي مهندس رياضي به عرض رسانده است اطلاع يافتيد، نظر شما چيه؟» گفتم، «من به سه دليل مخالفم، اولاً قراردادي منعقد شده بين دولت ايران و يونسكو... دوم، از آقاي مهندس اصفيا من سئوال ميكنم. جناب عالي آقاي مهندس اصفيا مدير عامل سازمان برنامه هستيد. تمام درآمد كشور در اختيار شماست... ولي چرا جناب عالي نميآييد صدتا هنرستان در صد شهر كوچك- نه شهر بزرگ- تشكيل دهيد هنرستان در شهر بزرگ اگر تشكيل بدهيد، تكنيسينها از شهر بزرگ خارج نميشوند...» (همان، صص4-103)
اما رياضي رئيس مجلس شوراي ملي در برابر استدلالهاي دکتر مجتهدي مطالبي مطرح ميسازد که موجب ناراحتي شديد وي ميشود: «يك مزخرفي گفت. بنده هم برگشتم گفتم، «خاك تو سر اين مملكت كه تو رئيس مجلساش باشي» - (در) حضور وزير فرهنگ كه من رئيس دبيرستان او بودم و (در) حضور رئيس دانشگاه كه من استاد دانشكدة فنياش بودم (گفتم) - اين قدر ناراحت شده بودم چون همهاش دروغ ميگفت...» (همان، صص8-107)
اما اينبار انتقاد تند مجتهدي از افراد نالايق و وابسته حاکم شده بر کشور منجر به ممنوعالخروج شدنش از کشور ميشود: «در تيرماه - آخر تابستان- دخترم فارغالتحصيل متوسطه شده بود. من تصميم گرفتم او را ببرم لوزان (lausanne) در پليتكنيك لوزان آنجا شيمي بخواند. به اتفاق مادرش بليط هواپيمايي ارفرانس گرفتم... از شهرباني به من تلفن كردند، «آقا، شما نرويد. خانمها بروند.» گفتم، »چرا؟» گفتند، «آقاي سپهبد نصيري دستور داده است.» (همان، ص110)
بعد از مدتي براي دلجويي از دکتر مجتهدي، محمدرضا پهلوي از وي ميخواهد تا دانشگاه آريامهر (شريف کنوني) را تأسيس کند. وي با پشتکاري مثال زدني در مدت کمتر از يکسال اين دانشگاه را راهاندازي ميکنداما مجدداً در ارتباط با آمريکاييها دچار مشکل ميشود: «... ولي بعد از ده، پانزده روز من تو اتاقم بودم... كه يكي آمد به من خبر داد كه ده، بيست نفر از سفارت آمريكا- زن و مرد- آمدهاند و ميخواهند شما را ببينند. براي همه خارجيها تعجبآور بود، چه طور ميشود در عرض شش ماه يك چنين دانشگاهي تشكيل داد... من هيچ كاري هم نداشتم، ولي، ببخشيد، اين احساسات در من ايجاد شد كه بگويم به اينها بگوييد كه فلاني وقت ندارد. فقط به خاطر اين كه به اينها بفهمانم كه شما كه آن كار را ميكنيد- وقت قبلاً ميگوييد بايد بگيريد- چرا خودتان مراعات نميكنيد.» (همان، صص150-149)
باز هم آمريکاييها موجب ميشوند تا مديريت دکتر مجتهدي بر دانشگاه آريامهر که خود آن را با جديتي وصف ناپذير راهاندازي کرده بود بسيار کوتاه شود: «بعد از بازديد اعضاي سفارت آمريكا- و به طور يقين به دستور آنها- (شاه) رضا را رئيس دانشگاه آريامهر كرد... چنين كسي را كه اين خصايل را دارد- خصايل كه چه عرض كنم اين معايب را دارد- به عنوان دبير استخدام نكردند و ايشان رفت به آمريكا. يك موقعي كارمند جنرال موتور بود و بعد هم اسمش را گذاشت «پرفسور»...حالا كي ايشان را آورد؟ من نميدانم. شاهي كه يك ماه پيشش آن سخنراني عجيب را كرد، مرا برد به آسمان هفتم، به جاي من اين رضا را انتخاب كرد؟ نميدانم. آيا همان آمريكاييهايي كه آمدند (براي بازديد از دانشگاه) دستور دادند و اوامر آمريكايي را اعليحضرت انجام ميداد؟ شاه ضعيف النفس بود... از اين (جهت) كه خودش تحصيلاتي نداشت، بيشتر وارد نبود در امور....» (همان، صص3-152)
دکتر مجتهدي با ابراز تأسف از اينکه پادشاهي فاقد سواد توسط بيگانه بر کشور حاکم شده ميگويد: «...چه طور يك آدمي كه هيچ نوعي تحصيلاتي نكرده باشد، چه طور ميتواند اظهار نظر كند در اموري كه به تحصيلات عميق احتياج دارد... دهن بيني او يقين بود. هر كس ديرتر ميرفت، عقيدة او اجرا ميشد. و خودش را هم تو بغل آمريكاييها انداخته بود. دستور آمريكايي را چشم بسته اجرا ميكرد- همان اصلاحات ارضي كه بزرگترين ضربه را به كشاورزي مملكت وارد كرد... » (همان، ص154)
دکتر مجتهدي مدتي بعد از ماجراي عزل خود از دانشگاه آريامهر، رياست دانشگاه ملي (شهيد بهشتي کنوني) را ميپذيرد، اما به فاصله يک ماه در آنجا نيز با مشکل مفاسد متعدد مواجه ميشود: «...همان ماه اولي كه در دانشگاه ملي بودم، رئيس حسابداري آمد يك ليستي آورد. گفت، «آقا اين ليست را دستور پرداخت بدهيد.» گفتم، «اينها چه كساني هستند؟» گفت، «اينها هر كدامشان پنجهزار تومان پول ميگيرند.» ... اينها در هيچ كدام از دانشكدهها درس نميدهند. اينها جزو كادر دبيرخانه هستند.» گفتم... كه اين يك ماه كه من رنگ اينها را نديدهام، ولي چون خبر ندارند، اين يك ماه را بپردازيد. تا ماه ديگر هم تصميم ميگيرم. ماه ديگر رفتم اين ليست را بردم پهلوي شاه. گفتم «يك همچو كساني هستند. اين اولي هم آقاي سرتيپ اسفندياري است. سناتور است. ماهي پنج هزار تومان ميگيرد. آن آقاي ديگر شغل مهمي دارد. ماهي پنجهزار تومان ميگيرد. آن يكي خليل ملكي است. ماهي پنجهزار تومان ميگيرد... » (همان، ص166)
واکنش علم در برابر قطع پولهايي که متعلق به دانشگاه بود اما در واقع به درباريان اختصاص مييافت نشان از آن داشت که ظاهراً محمدرضا پهلوي پيشنهاد قطع پرداخت اين مبالغ را ميپذيرد اما به شدت از اقدام مجتهدي دلگير ميشود: «... گفتم، «بله، قربان. آن هم سرتيپ اسفندياري.» (ديگر) نگفتم، «شوهرخالهتان است، سناتور است.» شاه گفت، «اين پولها براي چيه. اينها كه كاري انجام نميدهند. قطع كنيد... گفتم كه اين خليل ملكي را اين جور كه رئيس حسابداري ميگفت دربار دستور داده به او پول بدهند. گفت، «او را دستور ميدهم از جاي ديگر بدهند... من خوشحال از در آمدم بيرون و آمدم تو دفترم. تلفنچي گفت كه آقاي علم تلفن كرده است. گفتم، «بگير. لابد كار فوري دارد.» گرفت. علم گفت، «آقا، چرا اين پولها را نميدهيد،» گفتم، «آنها را اعليحضرت امر كردهاند قطع كنم، طوري تلفن را زد زمين كه صدا را من شنيدم...» (همان، ص168)
ناراحتي شاه و دربار از اقدام دکتر مجتهدي توسط هيات امناء که علم نيز عضوي از آن بود بروز داده ميشود. لذا زماني که وي ميخواهد دو رئيس دانشکده (که يکي دزدي و ديگري به همسر يک دانشجو تعدّي کرده بود) را تغيير دهد، واکنشي نشان ميدهند که دکتر مجتهدي مجبور به ترک رياست دانشگاه ميشود: «... (علم) گفت، «چرا ميخواهيد عوض كنيد؟» من ساكت ماندم. خواجه نوري شروع كرد به گفتن كه آن يكي زن يكي از دانشجويان را بوسيده و آن يكي هم پول برداشته... ديدم اينها هيچ اهميت نميدهند. بلند شدم گفتم كه خيلي متأسفم از ...» (همان، ص169)
در نهايت اين مقام علمي برجسته عصر پهلوي زبان به انتقاد از سلسله پهلوي ميگشايد: «... پس بنابراين، شاه و اطرافيان نالايق (او)، لياقت اين را نداشتند كه جوان هاي نازنين را جلب كنند. نتايج بعديش هم عكسالعمل همان كارهاي آنهاست. عكس العمل كارهاي آقاي علمهاست. عكسالعمل كارهاي آقاي شريف اماميهاست... بله؟ من اختيار نبايد داشته باشم كه اين دو تا رئيس دانشكده را عوض كنم؟» (همان، ص188)
و در ادامه بدينمنظور که بتواند برخي مسائل را مطرح سازد به حسب ظاهر از رضاخان تمجيد ميکند گرچه در همان تمجيد نيز به بيسوادي و مهتر اسبها (اسطبل) سفارت هلند بودن وي نيز اشاره دارد. و بطور کلي از اينکه جماعتي وابسته به بيگانه بر کشور حاکم شدهاند فرياد برميآورد: «بچه منحرف ميشود. محمدرضا شاه عزيز دردانه رضاشاه بود؛ رضا شاه، ببخشيد: مرد بيسواد، وطنپرست علاقهمند به مملكت، «و با» تجربه. چهل سال توي محيطي بود كه همه دزدها، بيشرفها، نوكرهاي خارجي نميگذاشتند اين مملكت تكان بخورد. درست است. روز اول رضاشاه را خارجيها آوردند،... انگليسها هم ميخواستند از شر بختياريها و قشقاييها و كسان ديگر كه نميگذاشتند نفت ببرند، از دست آنها خلاص بشوند. از دست خزعل خلاص بشوند. لازم بود كسي را داشته باشند. ولي آيا رضاشاه به مملكت خدمت نكرد؟ بله؟ يك شخص بيسواد، يك شخصي كه مهتر بود، مغزش درست كار ميكرد. محمدرضا شاه، نه. اين مهتر نبود، اين عزيز دردانه پدر و مادر بود، مغزش درست كار نميكرد. در درجه اول علم جاسوس را وزير دربار و همه كارة خود كرده بود. بله؟ نخستوزيرش شريفامامي. ايشان چه لياقتي داشتند ...» (همان، ص190)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر