نیمای آل احمد و نیمای شعر فارسی- بخش دوم
احمد افرادی
احمد افرادی
نیما : وقتی از پس و پیش به یک هنرمند دستور می دهند،سلامت ذوقش را از دست می دهد... بیخود نیست که من تعجب می کنم . من تمام عمرم ، بهعجب ـ عجب گفتن گذشت. از در و دیوار ، چیزهای عجیب و غریب می بارد. در شهر، شاگردها به استادشان درس میدهند. بیخود نیست، افرای بلندی را که من به این قد و قامت رسانیده ام، می گویندبوته ی فلفل است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آل احمد،جریان آشنایی اش، با نیما را این گونه ادامه می دهد:
« تا اواخر سال 26، یکی ـ دو باربه خانه اش رفتم، با
احمد شاملو... شاملو شعری می خواند... و او [ نیما] قرقری [ !!] به این و
آن می کرد...گاهی از فلان شعرش نسخه ای بر می داشتم ... بعد ،انشعاب از آن
حزب پیش آمد ومجله ی " مردم " رها شد و دیگر او را ندیدم » .
در واقع، با خروج آل احمد از حزبتوده ، " مأموریت فرهنگی " برای آن حزب هم ، عملآ به پایان می رسد و ازاین به بعد، تا مأموریت حزبی دیگر( از سوی جریان سیاسی دیگر) تقریبآ ، به مدت دوسال ، تماس او با نیما بریده می شود.
« ... شاید در حدود سال 29 و 30 بود که یکی دو بار با
زنم ، به سراغش رفتیم...در همین سال ها بود که مبارزه ی « نیروی سوم » و
آن حزب پیش آمد . از " علم و زندگی " سه ـ چهار شماره را در آورده بودیم که
به کله ام زد، برای قاپیدن پیرمرد از چنگ آن ها، مجلس تجلیلی ترتیب بدهیم.
مطالعه ای در کارش کردم و در همان خانه ی شمیرانش، یادداشت هایی برداشتم و
" رضا ملکی " ( برادر خلیل ملکی) یک شب خانه اش را آراست و جماعتی را
خبردار کرد و شبی شد و سوری بود و پیرمرد ، سخت شاد بود و دو ـ سه شعری
خواند و تا دیروقت ماندیم .
علی دشتی هم آن شب، پای پرچونگی های
من بود و رضا گنجه ای هم بود که وقت رفتن به شوخی در آمد که " چرا زود تر
دم ترا ندیده بودم "، یا چیزی در همین حدود ».
نیما که به این تَرفَند پی برده بود، در ربط با این مهمانی اشاره ای گذرا و زیرکانه ای دارد که نقل اش خالی از لطف نیست :
« آل احمد در موقع زندانی شدن به من کمک کرد.اما در
سخنرانی خود راجع به من ، در جشنی که ظاهرآ برای من گرفته بودند ، متن
سخنرانی خوانده شده را عوض کرد و نوشت :" مثلآ نیما شاعر است؛ نویسنده نیست
." و نوشت : " کسی که زیاد می گوید ، بد هم می گوید " .
نمی دانم کدام زیاد گویندگان ، همه را شاهکارنوشته
اند؟ تیر پوسیده ی این آدم ، از تَرکِش مرا مأیوس کرد، نسبت به جوان ها ،
که مگو . جوان هنوز نمی داند که نویسنده صادق هدایت بود که توده ای های بی
... تبلیغ کردند و احسان طبری بی ... تبلیغ کرد . در همان زمان که مرا
تحقیر می کردند...» (28)
همان گونه که می بینیم، تا این جا، هنوز الطاف
شعردوستانه ی ال احمد به نیما ، نه از« حُب علی» ، که از « بغض معاویه »
است. آل احمد ، برای ضرب شست نشان دادن به حزب توده، شیطنت می کند ( و همان
گونه که خود صادقانه و البته با افتخار می گوید ) به کله اش می زند که پیر
مرد را ، به قول خودش از چنگ « آن ها » ( یعنی توده ای ها ) بقاپد، و
برای رسیدن به این هدف ، دام می گسترد و دانه می پاشد و بقیه ی ماجرا ، که
از قلم خود آل احمد خوانده ایم .
« ... چیزی از این قضایا نگذشته بود که ، باز پیرمرد
به دام آن سیاست افتاد و نام و امضایش شد زینت المجالس آن دسته ی سیاسی . و
این نه به صلاح او بود که روز به روز پیله ی خود را تناورتر می کرد و نه
مورد انتظار ما که می زدیم و می خوردیم و صف بسته بودیم و قلم های تیز
داشتیم . این بود که نامه ی سرگشاده ای به او نوشتم ، هتاک و سیاست باف.
او جوابی به آن داد که برای خودش شعری بود ... و اصلآ کاری به کار سیاست نداشت. که راستش پشیمان شدم.
اما جواب او بهترین سند است برای کشف درماندگی او در سیاست ؛ و این که چرا هر روز خودش را به دست کسی می داد.
گرچه ما هر دو ، از آن پس ، این دو نامه را ندیده
گرفتیم ـ چرا که من اصلآ سیاست را بوسیدم و تکیه گاه او نیز، به دست گردش
زمانه ، از گردش افتاد ـ اما به هر صورت نیشی است که روزگاری ، به هم زدیم »
.
داستان « به دام سیاست اقتادن مجدد پیرمرد»، و « نام و
امضایش زینت المجالس آن دسته ی سیاسی » شدن ، از این قرار بود که آل احمد ،
نام نیما را « پای اعلامیه ای که به عنوان دعوت برای تهیه ی مقدمات مسافرت
به فستیوال بخارست منتشر شده بود » ( 29) می خوانَد و از دیدن نام او ، در
میان نام های مربوط به اعضای حزب توده ، همه ی رشته هایی را که برای «
قاپیدن » و تحت کنترل در آوردن نیما بافته بود، پنبه شده می بیند؛
گمان ال احمد این بود ، که با حمایت از نیما و
برگزاری « شب شعر» برای او و ترویج و تبلیغ شعرش، او را به حد کافی مدیون
خودش بکند، که دست کم ، در محدوده ی مسائل سیاسی ، از دست زدن به آن چه که «
مورد انتظار » آل احمد و یارانش نباشد، اجتناب ورزد.
از این رو، عصبی و خشمگین ، نامه ای تلخ و تند و غضب
آلود و به قول خودش « هتاک» ، با عنوان « دوست پیرشده ام نیما یوشیج» (
30) و امضاء « کد خدا رستم » ، به نیما می نویسد، که از نظر لحن و شیوه ی
نگارش، بعضآ شبیه همان نامه ی عصبی و پرخاشگر و غیر منصفانه و هل من مبارز
طلبانه ای است ، که بعد ها برای محمد علی جمالزاده می نویسد؛ و در هردو مورد پاسخی متین و آموزنده دریافت می کند، که حاکی از وقار و پختگی و آرامش و سعه ی صدر نویسندگانش است.
آل احمد ، در هر دو مورد ( به خصوص در مورد نیما) اظهار پشیمانی و تأسف می کند؛ اما، به رغم این ، باز هم حکم صادر می کند که :
« ... اما جواب او بهترین سند است برای کشف درماندگی
او در سیاست و این که چرا هر روز خودش را به دست کسی می داد... هر صورت
نیشی است که روزگاری ، به هم زدیم» .
پاسخ ِ« شعر گونه ی نیما» به آل احمد، صرفنظر از بیان
دردمندش، از بسیاری جهات، روشنگر، عبرت آموز و تکان دهنده است ( که خود می
تواند موضوع یک مقاله باشد ) .اما، از آن جا که آل احمد مدعی است که پاسخ
نیما به او ، « ... بهترین سند است برای کشف درماندگی او در سیاست» است،
ناگزیرم ، به بعضی نکات مطروحه در این نامه ( که به گمان من می تواند پاسخ
روشنی به ادعاهای آل احمد باشد) اشاره کنم:
1ـ قدر دانی نیما از ال احمد :
« از خیلی وقت به هواداری از شعر های من برخاسته اید.
زمانی که من عقل داشتم و شعر می گفتم ، حس می کردم که شما محرومیت های مرا
درک کرده و ... بهره ای را که شعر است و آن را در زندگی نتوانسته اند از
من بگیرند ، به جا آورده اید. من از شما کمال امتنان را دارم . » ( 31)
2ـ نیما ، به رغم این قدر دانی ، آل احمد را محق و مجاز نمی داند که از « پس و پیش» ، به او دستور دهد :
« … وقتی از پس و پیش به یک هنرمند دستور می دهند،
سلامت ذوقش را از دست می دهد... بیخود نیست که من تعجب می کنم. من تمام
عمرم ، به عجب ، عجب گفتن گذشت. از در و دیوار، چیزهای عجیب و غریب می
بارد. در شهر، شاگردها به استادشان درس می دهند. بیخود نیست، افرای بلندی
را که من به این قد و قامت رسانیده ام، می گویند بوته ی فلفل است » . ( 33)
3ـ می دانیم که « فستیوال بخارست » ، به عنوان حرکتی ضد جنگ و در جهت تداوم صلح تبلیغ شده بود.
انگیزه ی نیما، در امضای آن اعلامیه، تأیید این حرکت و
موضع گیری علیه جنگ بود. و درست، همین معنی ( یعنی دفاع از صلح ) مضمون
محوری پاسخ نیما به آل احمد است.
نیما، در جایی از این نامه می گوید:
« من مثل عنکبوت وقوع طوفان را حس می کنم و به تعمیر
تارهای خود می پردازم. با همان عقل مخصوص خود، وقتی که هوا طوفانی است، در
های اطاقم را می بندم ...حس می کنم شکسته شدن در و پنجره ها و پر کردن گرد
و خاک در اطاق، ضرورت ندارد. ضروری تر از همه چیز زندگی کردن است. دلم به
حال نسترن هایی می سوزد که تازه گل سفید داده و سر به در ِ اطاق من گذاشته
اند... » ( 34)
... و همان گونه که آل احمد می گوید ، این نامه خود شعری است.
با این همه، آل احمد حکم می کند که این نامه « بهترین
سند است برای کشف درماندگی او در سیاست » .اما، از « چرایش » هیچ نمی
گوید. و حتی
نمی گوید ، از چه رو این همه اصراردارد که در مورد نیما از واژه هایی، سخت تلخ و ناگوار و تحقیر کننده ، همچون « در مانده » استفاده کند.
نمی گوید ، از چه رو این همه اصراردارد که در مورد نیما از واژه هایی، سخت تلخ و ناگوار و تحقیر کننده ، همچون « در مانده » استفاده کند.
به نظر نگارنده،مشکل آل احمد این است که نیما را
شاعری « سیاسی» می خواهد . آن هم مطابق با استنباط و دریافتی که خود از این
واژه دارد.یعنی ، نیما باید آن گونه « سیاسی » باشد که چونان آل احمد ، «
بزند و بخورد و صف بببندد و قلم ِ تیز داشته باشد». و این همه ، هنوز برای
آل احمد کفایت نمی کند. مهم آن است که نیما، این همه استعداد و توانایی های
نداشته را، یکسره ، در کنار آل احمد و در رویارویی با جزب توده به کار
بندد.
در واقع، دوستی نیما با آل احمد، و در همان حال امضاء
کردن پای اعلامیه ی مربوط به فستیوال بخارست ( در کنار دیگرانی که حزب
توده باشد) مصداق « هرزگی سیاسی » و ( آن گونه دو پهلوو ظاهرآ محترمانه که
آل احمد می گوید) « هر روز خود را به دست کسی دادن » است.
حیرت آور آن که، آل احمد ، حتی پس از مرگ نیما ( در
مراسمی به نام « شب نیما» ، که از سوی کانون نویسندگان ایران ، در بهمن
1347 برگزار می شود) از تعیین تکلیف ، برای نیما و شعرش ، دست بر نمی دارد و
با صراحتی باور نکردنی می گوید :
« اگر اهمیتی ، یا احترامی ، هنوز ، ما برای نیما
قائل هستیم ، همه ی ما، به این علت است که نیما ، یک شاعره « پولیتیزه »
است، فرنگی شو می گم. « دِپولیتیزه» نیست… » .( 35)
و بعد ( در دامه ی مطلب) انگار بخواهد جمله اش را تصحیح کند، می افزاید :
« … احترامی که ما برای نیما داریم ، یک علتش این
هست، گفتند دوستان عزیز، یک علتش این هست که سخت « پولیتیزه » بود … اما
شعار نمی داد » . ( 36)
یعنی، آل احمد، همان گونه که در حیات مادی نیما،
برایش خط و مشی تعیین می کرد و از او متوقع بود آن کُنَد که « مورد انتظارش
» باشد، پس از مرگ نیما هم ، « مهم » و « محترم » ماندن او را ، مشروط به
رآی و سلیقه ی خود می کند.
درست، همچون متولی «امامزاده » ای که ، کراماتی در حد و اندازه ی خود ، برای آن امامزاده قائل است.
و حیرت آور این که ، آل احمد ، با به کارگیری قید «
هنوز » ( در عبارت بالا ) از قبل، فاتحه ی « اهمیت و احترام » نیما را ، از
جهات دیگر ، خوانده است و اگر هنوز نام و نشانی از او برجای می بیند، آن
را به اعتبار « پولیتیزه » بودنش می داند؛ و درست به همین دلیل ، آن جا که
نیما از «صلح» می گوید، کلامش از سوی آل احمد، به « درماندگی ( و نه حتی ،
رویگردانی ) از « سیاست» ، تعبیر می شود.
آل احمد ، می گوید : « اما به هر صورت، نیشی است که
روزگاری ، به هم زدیم ». در حالی که اگر نامه ی سرگشاده ی او ( همان گونه
که خود معترف است ) « نیش » است، پاسخ نیما ( اگر نه به لحاظ مضمون) دست
کم ، به اعتبار « شاعرانه » بودنش، نمی تواند « نیش » باشد.
بعد از کودتای 28 مرداد، آل احمد با نیمای بزرگ
همسایه می شود و ان گونه که خود می گوید، هر روز او را ، در خانه شان و یا
در بین راه می بیند و فرصتی تاریخی ، که به هر کس دست نمی دهد، در اختیار
او قرار می گیرد؛
« دری که به روی هر کسی باز نمی شود» ، به روی او
گشوده می شود . اما، با این همه، متأسفانه ، آل احمد در مقاله ی « پیرمرد
چشم ما بود » ، که به قول خودش ، خاطراتی گرداوری شده از نیما است و بخش
قابل ملاحظه ای از آن ، به زندگی روزمره ی نیما، رابطه ی نیما با شعرای
جوان و پیروانش، نقش نیما در خانواده ( به عنوان پدر ، یا شوهر ) رفتار و
عادات و خلقیات نیما، و مسائل م معضلات موجود در خانواده اش و همین طور
شعر نیما و … نظر دارد ، صرف نظر ار شتابزدگی و سطحی دیدن و افراط و تفریط ،
در برخی موارد مسائلی را در مورد نیما مطرح می کند، یا خصوصیاتی را در
مورد او برجسته می بیند که بیشتر به مشغله ی ذهنی … شبیه است تا بیان
ناگفته هایی در باره ی نیمای بزرگ ؛ آن هم از زبان ادیب ِ سخن سنج ِ صاحب
نظری که حضور معنوی نیما را درک کرده است و یا می بایست درک کرده باشد.
« ... از این به بعدـ یعنی از سال 1332 ـ که همسایه ی
او شده بودیم ، پیر مرد را زیاد می دیدم . گاهی در روز ، در خانه هامان،
یا در راه. کیفی بزرگ به دست داشت و به خرید می رفت و یا برمی گشت. سلام
علیکی می کردیم و احوال می پرسیدیم ...گاهی هم سراغ همدیگر می رفتیم . تنها
، یا با اهل و عیال... زندگی مرفهی نداشتند. پیر مرد شندرغازی از وزارت
فرهنگ می گرفت که صرف دود و دَمَش می شد و خرج خانه و رسیدگی به کار منزل
به عهده ی عالیه خانم بود که برای بانک ملی کار می کرد و حقوقی می گرفت و
پیرمرد روز ها در خانه تنها می ماند. بعد که عالیه خانم بازنشسته شد، کار
خراب تر شد» .
این واقعیت که نیما زندگی مرفهی نداشت، راز سر به
مهری نیست و به بازگویی هم نیازی ندارد؛ اما، پذیرش این ادعا که زندگی نیما
( آن گونه که آل احمد می گوید ) یکسره، به طفیل حقوق « عالیه خانم » می
گذشت، از سر کم اطلاعی ؟! یا بیان بخشی از واقعیت و برجسته کردن آن است.
متأسفانه ، خانم سیمین دانشور، همسر جلال آل احمد،
نیز بر اساس همدلی با « عالیه خانم » و حس مشترک زنانه ، این ادعا را ( که
نیما « زیر سایه ی عالیه خانم زندگی می کرد » ) و مواردی از این دست را ،
در جای دیگر با آب و تاب شرح می دهد. ( 37)
نیما، خود در نوشته هایش، قدرشناسانه ، اما شرمسار و
دردمند، به این واقعیت ( که از نظر گذران زندگی وامدار عالیه خانم است )
معترف است. اما، این همه ی ماجرا نیست. زیرا ، از سوی دیگر، موارد فراوان
دیگری را در یادداشت هایش می بینیم که به دریافت مقرری نه چندان چشمگیر، از
مادرش ( سهم مربوط به نیما، از فروش محصولات کشاورزی املاک پدر) و یا
عواید ناشی از فروش املاک به ارث رسیده از پدر(در شمال ) مربوط می شود و
ناقض این ادعای یکسونگرانه ی آل احمد است :
« افسوس! امسال سه سال است که " سیاهکلا" را، که پدر بدبختم آنقدر دوست داشت، فروخته ام » . ( 38)
نیما، در نامه ای به برادرش ( لادبن ) همراه با سفارش های دیگر، از او می خواهد :
« ... دیگر این که، اجاره نامه ی خانه را نفرستادند. و
برای ثبت اسناد هم ، من یک قبض در جوف همین کاغذ که سفارشی است، فرستاده
ام که خانم ( منظور مادر نیما است ] اجاره خانه را برای من جمع کند و... » . ( 39)
و حتی در یادداشت های روزانه اش نیز ، به این مورد اشاره می کند :
« مادرم آمد. 100 تومان آورد و جلوی عظام الدوله
شمرده ، داد. ولی پول [ درد] مرا درمان نمی کند . من به ذره ای حس عالم
انسانی احتیاج د ارم » . (40)
و در جای دیگر :
« من همه ی عمرم را برای کار گذاشته ام و نتیجه اش
این است که بد نام و مخرب باشم. بدیع الزمان ها پانصد هزارتومان از مَمَر
کتاب بچه ها بگیرند ، غیر از پول های دیگر که مال استادی و سناتوری است و
من با سیصد تومان بگذرانم. هرچه داشتم ، از مال پدری از دستم برود و گرسنه
باشم و نتوانم شام و ناهار مختصری برای بدنم داشته باشم. اما بدیع الزمان
ها مثل ... بگذرانند.
زنده با ایران. زنده باد شاهان هخامنشی . زنده باد ... » . ( 41)
رسیدگی عالیه خانم به کار منزل نیز، آن گونه که آل
احمد به آن اشاره دارد و خانم سیمین دانشور ِ « فمینیست» (42) در مظلومیت «
عالیه خانم » ، سخت سوزناک به شرح آن می پردازد ، از مواردی است که از
«اما» و «چرا » خالی نیست.
با توجه به یادداشت های تا کنون نشر یافته ی نیما ،
دست کم در مقطع زمانی که آل احمد از آن نام می برد، نیما نه تنها در خرید
مواد غذایی ، بلکه در رسیدگی به کارهای منزل نیز مشارکت داشت. در این معنی
کافی است بگوئیم که نیما در جایی ، به تلخی ، از میز آشپزخانه ی منزل به
عنوان میز کارش در امر شاعری و نویسندگی نام می برد. ( 43) و در یادداشت
های روزانه اش می نویسد :
« امروز اخوان ( امید ) پیش من آمد... من حتی ناهار
نداشتم که به او بدهم . در همین روز، من ، هم گرفتار آشپزخانه و بچه داری
بودم و هم گرفتار مهندس شهرداری که آمده بود » . ( 44)
و به خصوص، در زندگی نامه اش ( که در مجموعه ی کنگره ی نویسندگان به چاپ می رسد ) مختصر و مفید می گوید :
« در دوره ی زندگی ِ من هم ، از جنس رنج های دیگران
سهم هایی هست، به طوری که من بانوی خانه و بچه دار و ایلخی بان و چوپان
ناقابل نیستم » . ( 45)
و همین طور ، در نامه ای ( به گفته ی زنده یاد سیروس طاهباز گیرنده اش مشخص نیست ) می گوید :
« ... من که در هر مجلسی می خنداندم، امروز مجسمه ی
غمم . قسمتی از وقت من هم تلف می شود ، یا برای کارهای مطبخ، یا برای جاروب
کردن اطاق، یا شستن لباس های بچه ام و یا کارهای د یگر . » ( 46)
آل احمد ، در بازگویی دیده ها و شدیندهد هایش
از نیما و گزارش تفسیرگونه ی آن ، چنان دچار تضاد و تناقض و آشفته گویی می
شود که ، گاه « پیرمرد » را ، به اعلا علیین می رساند و گاه در اسفل
السافلین و در خاک « واماندگی» رهایش می کند:
« ... بارها از [عالیه خانم ] شنیدم که پدر نیست و
اصلآ در بند کار خانه نیست و پسر را هوایی کرده است. و از این درد دل ها.
ولی چاره ای نبود. پیر مرد فقط اهل شعر بود و پسرشان تک بچه بود و کلام پدر
هم بد جوری نفوذ داشت که دفتر و مشق و کتاب و مدرسه را مسخره می کرد. پیر
مرد در امور عادی بی دست و پا بود. درد مانده بود. و اصلآ با آداب شهر نشینی اُخت نشده بود .
پس از این همه سال که در شهر به سر برده بود، هنوز
دماغش هوای کوه را داشت و به چیزی جز لوازم آن جور زندگی تن در نمی داد.
حتی جورابش را خودش نمی خرید و پارچه ی لباس، از این سر سال تا آن سر ِ
سال در دکان خیاطی می ماند.بسیار اتفاق افتاده بود که با هم سر یک سفره
باشیم ، اما عاقبت نفهمیدم که پیر مرد چه می خورد... » .
این، به قول آل احمد، بی دست و پایی در امور عادی
زندگی و در ماندگی !! در واقع ، ان روی سکه واکنش ، و یا کشش طبیعی انسانی
است که ، نه برای این « امور» ارزشی
قائل است و نه این « زندگی » برایش محلی از اِعراب دارد ؛ و اصولآ ،
موجودیت ( و نه حتی حضور فعال ) انسان هایی مثل نیما ، در حاشیه یا متن
جامعه، خود اعتراضی است خاموش ، به آن چه که به « زندگی » تعبیر می شود.
در واقع، انزوا طلبی ، میل به تنفس در آغوش طبیعت و
حشر و نشر با فقرا و مردم زحمتکش روستا، ساده و سالم و بی آلایش زیستن و
نفی زندگی مصرفی و ناسازگاری و ناهمسویی با روند زندگی موجود، دلایل محکمه
پسندی هستند ! بر « بی دست و پایی » و به قول آل احمد ، « درمانده بودن » ِ
نیما، در امور عادی زندگی.
البته ، آل احمد بعد ها اذعان می کند که بد فهمی و
شناخت ناقص اش از نیما، کار را در مقاله ی « پیرمرد چشم ما بود» ، به تحقیر
نیما کشاند:
آل احمد : « والله در زندگی خصوصی ِ نیما، من او را به صورت گاندی می دیدم... من او را یک جوکی دیدم همیشه. آدمی که هنوز گرفتار بیماری مصرف و رفاه نشده بود. به صورت همون دهاتی سابق، اشیاء و ابزار رو برای ماندن و محفوظ ماندن و حفظ شدن برای نسل های بعدی می خواست بلد نبود مصرف کنه. و حتی از این قضیه، من گاهی نالیده ام. که شاید او را کمی حقیر کرده بود. ولی اونوقت نوشتم، ولی حالا می بینم ، نه ، خیلی گنده تر از ماها بوده ، بیرون تر از ماها رو می دید،بنده ی مصرف نشده بود، و ( مثل) یک جوکی زندگی می کرد. به کمترین قناعت می کرد، و در کارشعرش به بیشترین قانع نبود...»( ( 47
بگذریم از این که گناه کبیره ی « بی دست و پایی در
امور عادی زندگی »، منحصر به نیما نیست. آن گونه که زنده یاد اخوان ثالث می
گوید ، شاملو هم ، گویا به این درد بی درمان دچار مبتلا بود:
« احمد شاملو...حتی در امور ساده ی زندگی و خانواده
نیز کمیتش لنگ است ( این را از اهلیت و آشنایی خصوصی خود می گویم ) و همه ی
وقت عمر خود را صرف هنرش می کند. » ( 48)
برای داوری در مورد نیما، باید گز و معیاری در اندازه
های اورا به کار گیریم؛ والا، به پریشان گویی ولاطائلات بافی هایی دچار می
شویم ، که بسیاری ناخواست در چاهش سقوط کرده اند. نیما را باید با خودش
شناخت و در نوشته هایش رد گیری کرد:
« با این خوی، همه چیز را ترک کرده و به همه ی چیزها
رسیده ام . همه چیز باطل را شناخته و و از باطل به حدی که مقدور من بوده
است، گریخته ام.
وضع زندگی من ، اگر چه در انظار غمناک، ولی باطن آن
در نظر خودم روشن و منزه از این قیدها و الودگی های بی ربط است ، که دیگران
را در مضیقه گذاشته است... یک اطاق ، چهار صندلی و یک میز، چند تصویر از
اشخاص( که به دست خودم به آن ها قاب های سیاه کاغذی زده ام ) یک چمدان، یک
توده اوراق پریشان، دو سه تا یاد داشت به دیوار، و یک زن و یک گربه ( که
همدم من و اوست ) . این زندگانی است که باید بگویم قابل خود من است. هر گز
از این وضع شکایتی نداشته و نخواهم داشت ...در [ شهر ] آستانه ، به فراغت
خیال و کمال قناعت و عشق ِ به کار ( که لازمه ی حیات علمی و صنعتی [ هنری ]
است ) نوعی اوقات می گذرانم که اوقات حیات من، در غیر امور خود به مصرف
نگذرد. » ( 49)
نیما که خود به ابن « وصله ی ناجود بودن » معترف است،
و به تاوان سنگینی که باید بابت این دگرگونه زیستن بپردازد، واقف است، در
نامه ای به مادرش می نویسد :
« من می دانم به شما چه می گذرد و چه توقعاتی داشتید و
چه می بینید. ولی چاره ای نیست. سر افرازی میوه ای است که خار بسیار دارد.
کسی به آن دست نمی برد ؛ به جز دیوانه و از خود گذشته. بعضی اشخاص خلق شده
اند برای دوره ای دیگر.» ( 50)
این که نیما، کتاب و درس و مدرسه را مسخره می کرد، از
بی اعتقادی و اعتراضش به نظام آموزشی ریشه می گرفت. نیما، به کرات و در
مناسبت های مختلف ، به نا به سامانی ها و مشکلات بنیادی موجود در شیوه ی
تعلیم و تربیت کودکان می پردازد:
« من بارها و به تجربه و معاینه دانسته ام ، از چه
راه ، مدرسه و کتاب و اخلاق ، جز خفگی و انقیاد و بی اقتداری فکری و خیالی ،
چیزی در اطفال تولید نکرده است » . ( 51)
و در نامه ای ، در ربط با کار معلمی در آستارا ، به برادرش لادبن می نویسد :
« ...جوانی فقیر و کوچه گرد مرا به محل مدرسه
راهنمایی کرد...اگر بیش از 46 تومان [ در ماه ] می ارزم و از قلت این مبلغ
ناراضی هستم ، در باطن خوشحالم که به کاری مشغولم که با آن می توانم از
مضرات وضع تعالیم ناقص ، برای این زیردست ها [ کودکان ] حتی النقدور بکاهم
.» ( 52)
« هر نوع هدایتی ، وقتی مخالف با ذاتیت باشد، همین اثرات معکوس را دارد. » ( 53)
و در جای دیگری می گوید :
« برای معاش خود کار می کنم و شغلی را که به عهده
دارم، در گوشه ی این قریه ی آباد، به صورت یک جنایت به ثبت نرسیده است...
مدرسه، چنان که می بینیم ، یعنی محل معیشت عده ای و سرگردانی عده ی دیگر. » ( 54)
ادامه دارد
پانویس ها :
28ـ برگزیده ی آثار، یادداشت های روزانه ص 284
29ـ فستیوال بخارست ( آن گونه که تبلیغ شده بود ) فستیوالی برای صلح بود.
30ـ نامه های جلال آل احمد، به کوشش علی دهباشی، صص 39 ـ 50
31ـ همان، صص 257ـ 258
32ـ همان منبع، ص 260
33ـ همان منبع، ص 258
34ـ همان منبع ، 260ـ261
35ـ نامه ی کانون نویسندگان ایران، گفت و گوی جلال آل احمد در شب نیما یوشیج ـ کانون نویسندگان ، ش1 بهار ،1358 ، ص 235
36ـ همان منبع، 235 و
http://www.youtube.com/watch?v=pPbT5aDihaU
37ـ هنر و ادبیات امروز گفت و شنودی با دکتر پرویز ناتل خانلری و سیمین دانشور، به کوشش ناصرحریری، کتابسرای بابل، 1366، ص 66
سیمین دانشور :با خانم نیما احساس همدردی می کردم . از همان جوانی فمینیست بودم و هستم.
38ـ نامه های نیما یوشیج، ص 324
39 ـ همان منبع ص 423
40ـ برگزیده آثارنیما، نثر به انضمام یادداشت های روزانه، ص 302
41ـ یادداشت های روزانه، ص 302
42ـ هنر و ادبیات امروز گفت و شنودی با دکتر پرویز ناتل خانلری و سیمین دانشور، به کوشش ناصرحریری، کتابسرای بابل، 1366، ص 66
44ـ یادداشت های روزانه، ص 248
45ـ نیما یوشیج، مرقد آقا، « نیما از زبان نیما» ، پاریس، انتشاراات خاوران، بهار 1366 ، ص 66
46ـ نامه دها ، ص 629
47ـ نامه کانون نویسندگان ایران ، گفت و گوی جلال آل احمد در شب نیما یوشیج ـ کانون نویسندگان ، ش1 بهار ،1358 ، ص 237
48ـ تاریخ تحلیلی شعر نو، جلد 2 ، ص 390. نقد مفصل
اخوان بر هوای تازه، از احمد شاملو که به صورت سلسله مقالاتی در روزنامه
جهان نو چاپ شده بود.
49ـ مجموعه ، آثارنیما یوشیج ، نامه ها، صص 440ـ441
50ـ مجموعه ، آثارنیما یوشیج ، نامه ها، ص 462
51ـ همان منبع، ص 135
52ـ همان منبع، ص 411
53ـ همان منبع، ص 135
54ـ همان منبع، ص 439
*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر