مقدمه کتاب « سیمای دو زن » نوشته علی اکبر سعیدی سیرجانی:
به دخترانم، به دختران ميهنم
داستان خسرو و شيرين را نظامی در سال پانصد و هفتاد و شش سروده است و منظومة ليلی و مجنون را هشت سال بعد. اگر سال تولد او در حوالی پانصد و سی باشد هر دو منظومه محصول دوران پختگی طبع وی است. نظامی بعد از سرودن مخزن الاسرار كه مجموعه ای حكمی و عرفانی است، به نظم داستان عاشقانه_ و به تعبير خودش هوسنامة_ خسرو و شيرن پرداخته است، و توجيهش برای اين تغيير ذايقه و پرداختن از معارف الهی به معاشقات بشری و زميني، اين كه در جهان امروز و ميان ابنای بشر كسی نيست كه او را هوس مطالعة هوسنامه ها نباشد. و انگيزه اش در نظم داستان ظاهرا تدارك هديه ای است بمناسبت جلوس طغرل بن ارسلان سلجوقی بر تخت شاهي، و واقعا يادی از معشوق در جوانی از كف رفته اش آفاق.
اين منظومه موفقترين اثر نظامی است، زيرا علاوه بر ياد آفاق، زمينة داستان باب طبع شاعر است كه مرد زاهد از جهان بريدة » كفی پست جوين ره توشه كرد» بشدت دلبستة توصيف تجملات است و نقاشی صحنه های پرشكوه و بزمهای شاهانه و مجالس پر زر و زيور عيش و طرب؛ و اين همه در قلمرو مهين بانوی ارمنی و بارگاه خسرو پرويز ساسانی فراهم است. شيخ گنجوی چون زمينة داستان را مناسب هنرنمايی می بيند با نهيب » فرس بيرون فكن ميدان فراخ است» همة استعدادهای خداداده را در صحنه آراييهای داستان به نحوی ظاهر می كند كه درين هشتصد ساله كسی از حريفان و مدعيان با همة تلاشها نتوانسته به گردش برسد.
اما در سرودن منظومة ليلی و مجنون، بيش از ميل دل شاعر، اطاعت فرمان شاهانه منظور است كه شروان شاه اخستان بن منوچهر قاصدی نزدش فرستاده است، با اين فرمان كه: در پی داستان خسرو و شيرين، اكنون » ليلی مجنون ببايدت گفت». و نظامی حيران مانده است تا چه كند كه » انديشه فراخ و عرصه تنگ است»، سرگذشت ليلی و مجنون داستان ملال انگيز بی هيجان و از اينها بدتر عاری از شكوه تجملی است، » نه باغ و نه بزم شهرياري_ نه رود و نه می نه كامكاري». جوان سودازدة ديوانه وضعی كه مبتلا به جنون خود آزاری است و عاشق عشق و ديوانة ديوانگي، دل به دختری می بندد از تحقيرشدگان و بی پشت و پناهان روزگار، آنهم در كوير خشك و سوزان عربستان و در محيطی كه ميان زن و مرد تفاوت از زمين تا آسمان است.
شاعر با اكراه تن بدين كار می دهد، اما به بركت طبع توانا موفق می شود داستانی ملال انگيز را بر صدر غمنامه های ادب فارسی بنشاند.اين هر دو منظومه هم در اصل مفصل بوده است و شامل فصلها و صحنه هايی خارج از روال داستان كه صرفا به قصد ابراز مراتب فضل سروده شده است و اقناع مدعيان و حريفان پرمايه ای كه در دربار سلاطين آن روزگاران كم نبوده اند( مثلا از دويست و هفتاد صفحه داستان ليلی و مجنون نزديك شست صفحه اش صرف مقدمات شده است از نعتها و مدايح شاهان و ياد گذشتگان، و علاوه بر آن فصولی در توصيف ستارگان و لبريز از معلومات نجومي؛ و همچنين در خسرو و شيرين شرح الحان باربد و قصه های كليله و دمنه و مكالمات خسرو و بزرگ اميد در آفرينش كاينات، و ازين قبيل.)، و هم در طول زمان بر اثر تصرفات متذوقان مفصل تر شده است. بلايی كه بر سر بسياری از ديوانهای شعر فارسی آمده است و بخصوص داستانهای منظوم؛ اگر چه اين بلا گاهی هم سپر بلا بوده است در مقابل هجوم متعصبان خشكيده ذوقی كه با هر زيبايی و ظرافت و هنری دشمنند و جز سليقه و عقيدة خود بر نمی تابند. در دياری كه تحولات اجتماعی غالبا نقيض وضع موجود بوده است نه مكمل و در امتداد آن. نظامی در آغاز هر دو داستان مدعی است كه در اصل قصه تصرفی نكرده است و نسخة منثور داستان را خوانده و به نظم آورده ، و تا آنجا كه از پشت غبار هشت قرن گذشته به كمك شواهد تاريخی و رسوبات رسوم و سنن می توان دريافت دعوی گزاف و باطلی نكرده است.
اما بعيد می نمايد آنچه هم اكنون در دسترس ماست از دخل و تصرف كاتبان صاحب ذوق بلفضول بركنار مانده باشد. خاصيتی كه آفت اصالت منظومه های مردم پسند است. متاسفانه قديم ترين نسخه ای كه از خمسة نظامی تا امروز ديده ايم، دو قرنی با روزگار شاعر فاصله دادر، و با سابقه ای كه از كاتبان اهل تصرف داريم بعيد است همة ادبيات اين منظومه ها محصول طبع نظامی باشد، به دليل ناهماهنگی بعض ابيات و تناقض معنوی مطالب و ناجوری صحنه ها. اين بحث مجالی وسيع تر می خواهد، اما اشارتی می توان كرد به قصة زيد و زينب و عرفان بافيهای اواخر داستان ليلی و مجنون كه با هيچ سريشمی به متن داستان نمی چسبد و گرچه در قديميترين نسخه ها آمده باشد. و همچنين ابياتی در داستان خسرو و شيرين كه با زمينه چينی های قبلی و نتيجه گيری های بعدی اندك تناسبی ندارد. دربارة اصل داستان خسرو و شيرين، و آنچه از شرح عشق اين دو در متون قبل از نظامی آمده است _ از قبيل خدای نامك، شاهنامه فردوسي، غرر اخبار ثعالبي، ترجمة بلعمی تاريخ طبری و سرح العيون ابن نباته_ می توانيد به مقالة دكتر طلعت بصاری به عنوان » چهره شيرين» در مجله سخن صفحه بيست و دو سال چهاردهم مراجعه فرماييد. در ميان آثار بعد از نظامی هم منظومة حسودانة عارف اردبيلی ( قرن هشتم) ديدنی است. اين منظومه با عنوان » فرهادنامه» به كوشش دكترعبدالرضا آذر در سلسله انتشارات بنياد فرهنگ ايران چاپ شده است. راجع به سابقة تاريخی ليلی و مجنون هم استاد محمد جعفر محجوب تحقيق فاضلانه ای دارد در صفحات ششصد و بيست و سه تا ششصد و بيست و پنج سال چهاردهم مجله سخن.
هر دو داستان شرح دلدادگی است و جفای فلكی كه با دلدادگان دايم به كين است. داستان عشق قوی پنجة طاقت شكنی است كه چون همة افسانه های نامكرر به فيض چاشنی تند و تيز فراق قابل بازگفتن و بازشنيدن شده است تا آنجا كه از هر زبان كه می شنوی نامكرر است.
عشق ليلی و مجنون از علاقة معصومانة دو كودك مكتبی سرچشمه می گيرد، تعلق خاطری دور از تمنيات جنسي، كه هر دو در يك مكتبخانه اند و _ به دليل نظامات قبيله ای و سنتهای قومي_ ظاهرا در مراحل خردسالي. دو كودك معصوم كه لابد فاصله ای تا مرز بلوغ دارند در مكتب ملای قبيله _ كه احتمالا سيه پلاسی بوده است _ همدرس اند و كار همدرسی به همدلی می كشد و محبت معصومانه ای از آن جنس كه ميان اطفال يك خانواده يا محله معمول است.
وضع آشنايی خسرو و شيرين بخلاف اين است. خسرو جوان بالغ مغروری است در آستانة تصدی مقام پرمشغلة سلطنت، و شيرين دختر تربيت شدة طنازی است آشنا به رموز دلبری و باخبر از موقعيت اجتماعی و شرايط سنی خويش. دختری كه قرار است در آينده ای نزديك بجای عمة خود بر مسند حكمرانی ارمنستان تكيه زند و سرنوشت مردان و زنان آن سرزمين را در دست كفايت گيرد. دختر جوان اهل شكار و ورزش و گردش است نه زندانی حرمسرا، و در يكی از همين گردشها چشمش به تصوير دلربای پرويز می افتد. تصويری كه محصول انگشتان قلمزن و استعداد بی نظير شاپور صورتگر است. جاذبة تمثال، او را به توقف و تامل می كشاند و سرانجام با شنيدن توصيف پرويز از زبان چرب و نرم درباری كاركشته ای چون شاپور، ميل خاطرش به ديدن صاحب تصوير می كشد، بی هيچ بيم طعنه ای از همسالان و شماتتی از خويشان و رجم و تشهيری از مردم ولايت.
ليلی پروردة جامعه ای است كه دلبستگی و تعلق خاطر را مقدمة انحرافی می پندارد كه نتيجه اش سقوطی حتمی است در دركات وحشت انگيز فحشا؛ و به دلالت همين اعتقاد همة قدرت قبيله مصروف اين است كه آب و آتش را _ و به عبارتی رساتر آتش و پنبه را_ از يكديگر جدا نگه دارند تا با تمهيد مقدمات گناه، آدميزادة طبعا ظلوم و جهول در خسرات ابدی نيفتد. در محيطی چنين يك لبخند كودكانه ممكن است تبديل به داغ ننگی شود بر جبين حيثيت افراد خانواده و حتی قبيله. در اين ريگزار تفته بازار تعزير گرم است و محتسب خدا نه تنها در بازار كه در اعماق سيه چادرها و پستوی خانه ها. همة مردم از كودكان خردسال مكتبی گرفته تا پيران سالخوردة قبيله مراقب جزييات رفتار يكديگرند.
نخستين لبخند محبت ليلی و مجنون اندك سال در فضای محدود مكتبخانه، نه از چشم تيزبين ملای تركه به دست مكتب پوشيده می ماند، و نه از نظر كنجكاو بچه های همدرس و هم مكتبي. در اين سرزمين پاكی و تقوا بدا به حال دختر و پسر جوانی كه نگاه علاقه ای رد و بدل كنند، كه كودكان همدرس_ با همه كم سالی و بی تجربگي_ نگاهی بدان معصوميت را از مقولة گناهان كبيره می شمارند و كف زنان و ترانه خوانان به رسواگری می پردازند و كار هو و جنجال را به مرحله ای می رسانند كه پدر غيرتمند دختر سربهوا را از مكتبخانه بازگيرد و زندانی حصار حرمسرا كند؛ و قيس بی نوا از هجوم طعنة همسالان كارش به آشفتگی و جنون كشد؛ و واقعه ای بدان سادگی تبديل به داستانی شود هيجان انگيز و لبريز از گزافه ها و افسانه ها، و شاعران و ترانه سازان محل شرح دلدادگيها را به رسوايی در قالب ترانه ريزند و در دهان ولگردان كوچه و بازار اندازند، تا دختر از مكتب بريدة در پستو خزيده را نقل بزم غزل سرايان كنند و موضوع ترانة مطربان و دف زنان، و پسر اندك تحمل حساس را آوارة كوه و دشت وبيابان.
اما در ديار شيرين منعی بر مصاحبت و معاشرت مرد و زن نيست. پسران و دختران با هم می نشينند و با هم به گردش و شكار می روند و با هم در جشنها و ميهمانيها شركت می كنند. و عجبا كه در عين آزادی معاشرت، شخصيت دختران پاسدار عفاف ايشان است، كه بجای ترس از پدر و بيم بدگويان، محتسبی در درون خود دارند و حرمتی برای خويشتن قايلند. دخترها، مادران و پيران خانواده را مشاوران نيك انديش خويشتن می دانند، و هشداری دوستانه چنان در دل و جانشان اثر می كند كه وسوسه های شهزادة جوان عشرت طلبی چون پرويز نمی تواند در حصار پولادين عصمتشان رخنه ای كند. در سرتاسر داستان خسرو و شيرين بيتی و اشارتی به چشم نمی خورد كه آدميزادة خيرخواه مصلحت انديشی به نهی از منكر برخاسته باشد و از عمل نامعقول شيرين انتقادی كرده باشد. گويی همة مردم اين سوی جهان از ارمنستان گرفته تا كرانه های غربی ايران و قصر شيرين گنه كاران با انصافی هستند كه داستان عيسی و رجم زانيه را شنيده اند، و در برخورد با گناه ديگران، به ياد نامة اعمال خويش می افتند و به حكم بزرگوارانة مروا كراما ديدة عيب بين خود را بر دليريها و جسارتهای جوانان فرو می بندند.
در ديار شيرين مردم چنان گرم كار خويشتن اند و مشاغل روزانه، كه نه از ورود نامنتظر وليعهد شاه ايران به سرزمين خود باخبر می شوند و نه پروای سرگذشت عشق شيرين و پرويز دارند. حتی يك نفر هم درين مملكت بی در و دروازه متعرض اين نكته نمی شود كه در بزم شبانة مهين بانو چه می گذرد و جوانان عزبی چون پرويز و همراهانش چرا با دختران ولايتشان مسابقة اسب تازی و چوگان بازی می گذارند. گويی احدی را عقده ای از ميل های سركوفته بر دل ننشسته است. ظاهرا اين ديار ولنگاريها و بی اعتنايی ها نمونة همان سرزمين بی حساب و كتابی است كه در آن كسی را با كسی كاری نباشد. دختری سرشناس يكه و تنها بر پشت اسب می نشيند و بی هيچ ملازم و پاسداری از ناف ارمنستان تا قلب تيسفون می تازد و وقتی كه محروم از ديدار يار ناديده به ديار خود برمی گردد، يك نفر مرد غيرتی در سرتاسر مملكتش پيدا نمی شود تا بپرسد: چرا رفتی و كجا رفتي؟
قيم و سرپرست شيرين زنی است از جنس خودش، آشنا با عوالم دلدادگی و حالات عاطفی دختران جوان، و به حكم همين آشنايی است كه با شنيدن خبر فرار شيرين متاثر می شود، اما لشكريان و چابك سواران به فرمان ايستاده را كه:
اگر بانو بفرمايد به شبگير
پی شيرين برانيم اسب چون تير
از هر تعقيبی باز می دارد؛ و روزی كه دختر فراری به خانه و ديار خود باز می گردد، انبان شماتت نمی گشايد و انبوه ملامت بر فرقش نمی بارد. با گذشت بزرگوارانة آدميزاده ای كه از عواطف تند جوانی و عوالم چنانكه افتد و دانی با خبر است به استقبالش می رود، بی هيچ خطاب و عتابی كه می داند دخترك دلباخته است و حركت نامعقولش كار دل است و ربطی با آب و گل ندارد. زن كاركشته بی آنكه چين غضبی بر پيشانی بنشاند و با تازيانه و تپانچه ای خشم و خروش خود را بر سر دختر ببارد به تقويت روحيه اش می پردازد تا قويدل گردد و درمان پذيرد.
اما وضع ليلی چنين نيست كه محكوم محيط حرمسرايی تازيان است و جرايمش بسيار: يكی اين كه زن به دنيا آمده و چون زن است از هر اختيار و انتخابی محروم است. گناه ديگرش زيبايی است و زندگی در محيطی كه بجای ذات يبوست صفات ملوكانه، حكيم باشی بيچاره را به تنقيه می بندند و بجای تربيت مردان به محكوميت زنان متوسل می شوند، كه چو ديده ديد و دل از دست رفت و چاره نماند كار عاشقی به رسوايی می كشد و راه علاج اينكه زن را از درس و مدرسه محروم كنند تا چشم مرد به جمالش نيفتد و كار جنونش به تماشا نكشد. در نظام پدرسالاری قبيله، مرگ و زندگی او در قبضة استبداد مردی است به نام پدر. پدر ليلی نه از عوالم دلدادگی خبر دارد و نه به خواستة دخترش وقعی می نهد. مرد مقتدری است كه چون از تعلق خاطر قيس و دخترش باخبر می شود دخترك بی گناه را از مكتب باز می گيرد و در حصار خانه زندانی می كند، و زندان بانش زن فلك زدة چشم بر حكم و گوش بر فرمانی است كه او را زاييده است و در آغوش محبت خويش پروريده و اكنون به پاس آبروی خانواده و فرمان شفاعت ناپذير شوهر مجبور است رابطة دخترش و شنيده صدای پای رهگذران كوچه بازش دارد. اين پدر غيرتی در پاسخ نوفل _ نوفلی كه جوانمردانه به ياری مجنون برخاسته و با شيربهای مفصلی به قبيلة ليلی آمده است _ متعصبانه»اختيارات پدري» خود را به او وا می گذارد كه: دست دخترم را بگير و به كمترين بردة خود ببخش، اما اسمی از اين پسرك سربهوای ديوانه مياور، او را طعمة شمشير خويش كن و با دست خود به چاه درافكن، اما به دست اين جوان وحشی صفت مردم گريزی كه بی عاقبت است و رايگان گرد مسپار. و سرانجان به آخرين مرحلة تهديد متوسل می شود كه: اگر باز هم درين مساله اصرار كنی و بر سر آن باشی كه نام من و قبيله ام را با اين پيوند نامبارك به ننگ آلايی به خدا قسم هم اكنون برمی خيزم و وارد حرمسرا می شوم تا سر دخترك را ببرم و در پيش سگ افكنم درين راه.
و سرانجان همين قدرت بی انعطاف پدر در مقابل زر و سيم و اسب و اشتر ابن سلام تسليم می شود و بی هيچ نظرخواهی و مشورتی دخترك را بدو می سپارد_ و به عبارتی بهتر بدو می فروشد_ تا جشن عروسی برپا كنند و در خروش بوق و كرنا و بزن و بكوبهای پر سر و صدا، ناله های مظلومانة ليلی را فروپوشانند، و او را روانة حرمسرای شوهری كنند كه اندك آشنايی و پيوند علاقه ای با وی ندارد.
ميان رفتار مهين بانو با شيرين عاشق شدة سر در پی معشوق نهاده، و رفتار پدر ليلی با دختر بچة معصومی كه در عوالم خردسالی نگاهش به چشمان لبريز از تمنای مجنون افتاده است و ديدگان جستجوگر همدرسان بدين اشارت نظر پی برده اند تفاوتی آشكار است؛ و درين رهگذر نه اين را می توان ملامت كرد و نه آن را، كه هر يك پروردة جامعة خويشتنند و طرز برخوردشان با مسايل نتيجة ناگزير محيط زندگی و سنن قومی شان.
در ديار ليلی حكومت مطلق با خشونت است و مردانگی به قبضة شمشير بسته است. حتی به مراسم لطيفی چون خواستگاری هم با طبل جنگ و تير خدنگ می روند، و در ذهن جوانمرد آزاده ای چون نوفل اين سوال مطلقا مطرح نمی شود كه: گيرم در جنگ پيروز شدی و قبيلة ليلی را به خاك و خون كشيدی و دخترك را تحويل مجنون دادي؛ در اين صورت رفتار ليلی با مردی كه باعث قتل پدر و برادر و كسانش شده است چگونه خواهد بود؟
آری اين سوال نه در ذهن غيور نوفل جرقه ای می زند و نه در ذهن آشفتة مجنون، و حق دارند كه در جامعه ای چونان موضوعی از اين دست مساله ای نيست. اغلب سوگلی های حرمسرای شاهان و اميران، دختران پدر كشتة باسارت رفته اند كه بحكم سنتی مقبول همگان، حريفی كه در جنگ كشته شود همة مايملكش از آن قاتل است، از اسب و گاو و كاخ و سرای گرفته تا غلام و كنيز و زن و دخترش، كه همه مملوكند و در مقولة ارزش ها يكسان.
اما در فضای داستان خسرو و شيرين ارزش ها بكلی متفاوت است. شاه قدرتمندی چون پرويز نه تنها از بيم حسادت مريم جرات ملاقات با شيرين ندارد، كه در برابر زن عشرتكده داری چون شكر اصفهانی نيز شكوه شاهانه و قدرت مردانه اش بی اثر است. مردان اين ديار برای رسيدن به زن دلبندشان هرگز به زور شمشير و انبوه لشكر متوسل نمی شوند، چه، يقين دارند اين حربه بی اثر است. صحنة بديعی كه در برابر در بسته اقامتگاه شيرين با قدرت طبع نظامی توصيف شده است قابل تامل است. شاهی مست از غرور سلطنت و آشفته از هوای دل به بهانة شكار از لشكرگاه خود جدا شده و رو به منزلگاه معشوق آورده است، بدين اميد كه يار رنجيده خاطر دست از قهر و ناز بردارد و پذيرايش گردد. اما شيرين در قلعه را می بندد و با همة جلوه های جمال و جوانی بر پشت بام عمارت ظاهر می شود و عجز و التماسهای عاشق قدرتمند را ناشنيده می گيرد و پس از مناظره ای خواندني، سرخورده و دمغ مجبور به بازگشتش می كند، بی آنكه لحظه ای تصور توسل به زور در ذهن مرد بگذرد. زبان زنان اين سرزمين از دست جور مردان عرب درازتر است و گزنده تر. در اينجا زن بودن و زيبا بودن لازمه اش بدبختی و محكوميت نيست. زن زيبای مغرور اين ديار چيزی از شاه شاهانش كم ندارد كه قصب بر سر و موی فروهشته را كم از تاج مرصع شاهی نمی داند و با اعتماد به همين غرور زنانه بدان شدت و صراحت در پاسخ پيغام شاهانه خشم در سينه انباشته را بر فرق شاپور می ريزد كه سر اينجا به بود سركش نه آنجا، بی آنكه از غضب شهرياری پروايی داشته باشد. و شاه قدرتمند ملامت ها را می شنود و به عبارتی رساتر تحويل می گيرد بی آنكه شمشير بر كشد و مير غضب بطلبد، گويی بدو آموخته اند كه كس عاشقی به قوت بازو نكرده است؟
دنيای شيرين دنيای گشادة بی پروايی هاست، دنيايی است كه جزيياتش با يكديگر هم آهنگی دارد. شيرين دست پروردة زنی است كه ز مردان بيشتر دارد سترگي، دختر ورزشكار نشاط طلب طبيعت دوستی است كه بر اسبی زمانه گردش و انديشه رفتار برمی نشيند و با جماعتی از دختران هم سن و سال خويش_ كه ز برقع نيستشان بر روی بندي، و هر يك با فنون سواركاری و جنگ آوری و دفاع از خويش چنان آشنايی دارند كه در معركة مبارزه كنند از شير چنگ از پيل دندان_ به چوگان بازی می رود. دختری كه در چونين محيطی باليده است در مورد طبيعی ترين حق مشروع خويش_ يعنی انتخاب شوهر_ نه گرفتار حيای مزاحم است و نه در بند ريای محبت كش. آخر در محيط او هيچ دختری را به جرم زيباييش به قناره نكشيده اند و به جرم نگاه محبتی به زندانسرای حرم نسپرده اند و داغ بدنامی و رسوايی بر جبين بختش ننهاده اند، تا او بترسد و عبرت گيرد و در نخستين برخوردش با تصوير پرويز ابرو درهم كشد و روی بگرداند و به نگاه دزدانه ای از گوشة چشم قناعت ورزد. او به حكم تربيتش و محيطش با نخستين جرقة عشق احساس درونی خود را بر زبان می آورد، آن هم نه تنها در برابر همسالان و كسان و خويشان كه در برابر مرد ناشناسی چون شاپور نقاش، آنهم با وضعی نه چندان اخلاقي، با سر و گيسوی برهنه و بر و بازوی بلورين، صاف و ساده، زانو به زانوی مرد غريبه می نشيند و بی هيچ پرده پوشی و ملاحظه ای می گويد:
درين صورت بدانسان مهر بستم
كه گويی روز و شب صورت پرستم
و در اينجا چون كسی نيست كه دختر البته بی حيا را از رسوايی باز دارد و پنجه ای در گيسوی بلندش اقكند و با اردنگی عبرت آموزی به پستوی خانه پرتابش كند، تا بنشيند و چون ليلی غم دل با ديوار روبرو گويد و به انتظار روزی باشد كه ابن سلامی پيدا شود و دستش را بگيرد و با طاق و ترنب پادشاهی به حجله خانه اش برد، شخصا به چاره جويی برمی خيزد و بی هيچ كسب اجازه ای از اوليای خويش اسب را زين می كند و قبا دربسته بر شكل غلامان، پای در ركاب می آورد كه فاصلة مختصر ارمنستان تا مداين را يكه و تنها به هوای مرد دلخواهش طی كند. آنهم با چنان راحتی و بی گرفت و گيری كه ليلی به خواب شب هم نديده است حتی برای مسافرتی از خانه به مكتب خانه، و از حرمسرا به حمام سر كوي.
اما در حرمسرای پدر ليلی اساس كارها بر پوشيده كاری است، نه زن و شوهر مجالی دارند كه سفرة دلی پيش هم بگشايند و نه حريم پدر و فرزندی رخصت چونين جسارتی می دهد، حق مادری كه به حكم طبيعت بايد محرم راز دخترش باشد، داستان دلدادگی ليلی را از زبان همسالان بلفضول كنجكاوش می شنود آن هم دو سه سالی بعد از زندانی شدن دخترك در حرمسرای مرد فلك زده ای چون الن سلام؛ و عجب اينكه زن هم پس از پی بردن به راز در قبيله پيچيده جرات ندارد آن را با شوهر در ميان گذارد. و از آن عجب تر زندگی سراسر تسليم ليلی است خالی از هر تلاشي. از مكتب خانه اش باز می گيرند و در خانه ای بام و در بسته زندانيش می كنند بی آنكه اعتراضی كند و فريادی به شكوه و شكايت بردارد. به شوهر ناديدة نامطبوعی می دهندش بی آنكه از او نظری خواسته باشند، و او همچنان تسليم است و فرمان پذير و در حرمسرای شوهر ناخواسته كارش گريه و زاری نتيجة ناگزير چنان محيط و چنان رفتاری ساية سوء ظنی است كه بر فضای خانه سنگينی می كند و زندگی زناشويی را از هر زهری جانگزاتر. و نظامی چه استادانه بدين نكته توجه داشته است كه: شويش همه روزه داشتی پاس.
در ديار ليلی اثری از مدارا و مردمی نيست، همه خشونت است و عقده گشايي؛ تا بدانجا كه طبع بالفضول خلايق جوان سر به صحرا نهادة از شهريان بريده را هم راحت نمی پسندد، و اين يكی از افراد همان قبيله و جماعت است كه با شنيدن خبر عروسی ليلي، دست از كار و زندگيش می كشد و با تلاشی منبعث از احساس وظيفه، سر به كوه و بيابان می نهند تا به هر سختی و زحمتی كه باشد مجنون دل شكسته را پيدا كند و خبری بدين بهجت اثری را با آب و تابی نجيبانه به گوشش برساند كه: اميدهايت بر باد رفت و يار نازنينی را كه اهل وفا می پنداشتی و از جان و دل دوستش می داشتي، دادند به شوهری جوانش. و به دنبال اين خبر، بر زخم دل مجنون نمك پاشی كند كه: نو عروس جوان، ترا فراموش كرده است و با داماد كامران كارش همه بوسه و كنار است. و سرانجام خبری بدين ضرورت و انجام وظيفه ای چنين ناجوانمردانه را با خطابه ای مفصل به پايان برد در شرح بی وفايی زنان و مكر و تزوير ايشان و بی اعتباری كارشا ن.
قلمرو پرويز هم از ناجوانمردان خباثت پيشه تهی نيست، نمونه اش موجود نانجيبی كه با رساندن خبر دروغين مرگ شيرين باعث قتل فرهاد می شود.
اما اين دو پيغام آور مرگ و عذاب مختصر تفاوتی با هم دارند. قاصدی كه با آواز شوم كه شيرين مرد و آگه نيست فرهاد، باعث خودكشی مرد هنرمند می شود، مامور خودفروختة مواجب گرفته ای است كه درباريان پرويز گشته انند و پيدا كرده اند و با وعدة دستمزدی كلان بدين جنايتش گماشته اند. و حال آنكه برای رساندن خبر عروسی ليلی به كسی نه مزدی داده اند و نه ماموريتي. ناجوانمردی به سايقة خبث جبلی به سراغ مجنون می رود و با آن لحن دلازار جانگزا زهر نامرادی بر دل آزردة عاشق می پاشد.
عشق هر دو زن در زندگی مردانشان تحولی می آفريند:
ليلی بی تجربة اندك سال را چون از مكتب بازمی گيرند، قيس از ديدار يار بازمانده سر به شوريدگی می نهند و كار بيقراريش به جنون می كشد و مجنون می شود. درين تحولی كه قطعا حاصل عشق ليلی است، دختر بينوا شايستة ملامت نيست؛ به فرض آنكه در آن سن و سال با مجنون ملاقاتی هم می داشت با چه تجربه و چه اندوختة ذهنی می توانست از جنون مرد جلوگيری كند.
اما عشق شيرين مايه بخش ترقيات آيندة خسرو است كه دختر خويشتندار مآل انديش با ملايمت اين واقعيت را با جوان محبوب خود در ميان می نهد كه: رعايت تعادل شرط عقل است و آدميزاده را منحصرا برای عياشی و بلهوسی نساخته اند و جهان نيمی ز بهر شادكامی است و ديگر نيمه اش بايد صرف كار و نام گردد. و با اين نصيحت چنان تكانی به شهزادة تاج و تخت از كف داده می دهد كه از مجلس بزم پا در ركاب اسب آورد و به نيت باز پس گرفتن ملكت موروثی خويش راهی ديار روم شود.
در هر دو داستان بجز قهرمانان اصلی مرد دومی هم وجود دارد. مرد دوم سرگذشت ليلی محتشمی است از امرای عرب به نام ابن سلام. مرد قوی حالی با آلت و عدت بسيار كه از شيربهای سنگين و مخارج گزاف پروايی ندارد، و بخلاف بسياری از خواستگاران معاصر خويش، عليا مخدره را هم ديده است، البته يك نظر و آنهم لابد از فاصله ای نه چندان نزديك، روزی كه ليلی با تنی چند از دختركان همسالش به باغ رفته اند. نظامی توضيح بيشتری دربارة اين ديدار اتفاقی نمی دهد اما از حال و هوای داستان پيداست كه عرب محترم اسب و احيانا شترش را سوار بوده كه به جماعتی از مخدرات برقع زدة چادرپوش می گذرد و می شنود كه دختر سيد عامري» باغ روان» دارد. مرد نازنين_ ظاهرا با شنيدن اسم دختر_ يك دل نه صد دل عاشق می شود، و مطابق معمول به واسطه ای پناه می برد و به خواستاريش می فرستد و در پی جشنی مفصل خاتون را به حرمسرای خود می آورد؛ و چه خاتوني، يك برج زهرمار. همسر تندخوی بدادای بی حوصله ای كه شب زفاف را به كام عرب خوش اشتها تلخ می كند. و عجب اينكه مرد محترم از اين حركت ليلی نه تعجبی می نمايد و نه تغيري، كه حركت معهود است و متداول. در دياری كه به حكم پدر دختر را به حجلة مرد ناشناسی می فرستند از اين تغيرها بسيار است و عكس العمل مردان تهييج شده منحصر به دو نوع، يا ابراز خشونت و تجاوز به عنف، يا تظاهر به خونسردی و بی اعتنايی تا گذشت روزگار زن را در برابر سرنوشت ناخواستة محتومش به تسليم آرد. و ابن سلام مسالمت جوی از اين دسته است، به انتظار مرور زمان می نشيند و به همين كه روزی يك بار قيافة شكسته و غم زدة همسر قانونی اش را ببيند دل خوش می كند كه
خرسند شدن به يك نظاره
زآن به كه كند ز من كناره
و سرانجام اشكهای بی صدا و آههای سوزناك ليلی در روحية مرد چنان اثری می گذارد كه مريضش می كند و در اوج تلخكامی به ديار عدمش می فرستد. دريغا كه نظامی داستانهای جنايی روزگار ما را نخوانده بوده است، وگرنه برای مرگ ناگهانی ابن سلام در جستجوی علت معقول تری می بود. ملاحظه فرماييد، دختری را بی رضايت خودش به شوهر داده اند؛ شوهر شيربها را پرداخته است و دختر را خريده است و به خانه برده. دختری چنين چه فرقی می تواند داشته باشد با كنيزكی كه از بازار نخاسان خريده باشند يا گاو و گوسفندی كه از چوپانان دور و بر آبادي. در همچو حال و هوايی به نظر شما معقول می نمايد كه ليلی _ اسير زرخريد_ تحاشی كند و تسليم هوس برانگيختة مرد نشود و مرد هم بزرگوارانه با او مدارا نمايد، و بعد هم بی هيچ درد و مرضی بيفتد و بميرد؟ دريغم می آيد انگشت اتهام را به طرف ليلی گرفتن، اما اگر بجای بنده و شما يكی از ماموران آگاهی بر سر جسد بی جان ابن سلام می رسيد قطعا در نخستين برخورد ذهنش متوجه مسموميتی می شد، و در جستجوی عامل جنايت به سراغ زنی می رفت كه نادلخواه به شوهرش داده اند و اسير زندان حرمسرايش كرده اند.
اما شخص دوم داستان شيرين از مقولة ديگری است: بجای پول و پله و خدم و حشم طبع بلندی دارد و دل زيباپسند و بازوی هنرمندي. مرد در نخستين ملاقات مفصلی كه با شيرين می كند دلبستة جذابيت و شكوه زن می شود، و ديدارهای بعدی بر اين دلبستگيهای می افزايد تا تبديل به عشقی گردد يكسويه و حرارت بخش و خانمان سوز. نحوة تربيت و غرور هنرمندانه مانع از آن است كه اظهاری كند و اصراري؛ چه، می داند زن مورد علاقة او دل در گرو عشق ديگری دارد. مرد در اوج جوانمردی تن به رنج مهربانی يكسره می سپارد _ با همه دردسرهايش_ و به عشق افلاطونی متوسل می شود، يعنی دوست داشتن و عشق را در درون خود به كانون حرارتی مبدل كردن و از گرمی اش نيرو گرفتن و به هنر پرداختن. رياضتی كه مجنون دعويش را كرده است و فرهاد بجايش آورده.
مرد دلباخته به خواهش شيرين تيشه برمی گيرد و با نيروی عشق دل سنگين كوه را می خراشد، و در ملاقاتهای متعددی كه با كارفرمای نازنين دارد سخنی از دل شوريده و عشق خانه سوز خود بر زبان نمی آورد، گرچه از سراپای وجودش لهيب دلدادگی شعله می كشد و در هر حركتش نشانی از فداكاری عاشقانه پيداست. شيرين پی به تعلق خاطر فرهاد برده است، اما نه از حرم پروردگان ناديده مردی است كه دست و پايش را گم كند و از بيم وسوسة نفس به زاوية رياضت پناه برد؛ و نه از مشتری جويان رقابت انگيزی است كه به قصد گرمی بازار با جان كسان سودا كند. زن با نيروی شخصيت و غرور عفت خود آشناست. بی هيچ پاسخی به عشق بر زبان نيامدة فرهاد، او را به خدمت می گيرد و جاذبة طنازيش را چون اهرمی مدد بازوی معجزگر مرد می كند تا هنرمند بی نياز از دينار و درم را به خلاقيت هنری وادارد. و چه حرف معقولی است كه : بيستون را عشق كند و شهرتش فرهاد برد. و فرهاد كه انگيزه ای بدين قدرت به كارش كشانده است، علاوه بر انجام سفارش كارفرما به خدمتی ديگر می پردازد كه كارفرمايش دل مشتاقی اوست: تبديل صخرة بيجان كوهسار به مجسمه ای از ظرافت و زيبايی به نام شيرين.
سرانجام او هم شباهتكی به روزگار ناخوش عاقبت ابن سلام دارد، با چندين تفاوت و از آن جمله اينكه ابن سلام كشتة زنجموره های ليلی است آنهم در بستر بيماری با جان كندنی طولانی و خسته كننده؛ اما فرهاد كشتة عشق شيرين است، آنهم با يك ضربة جانانه و بی هيچ علتی و نكبتي. با دقتی اندك می توان سرخی مختصری از خون ابن سلام بر پنجه های ظريف ليلی مشاهده كرد و حال آنكه روح شيرين از جنايتی كه بر فرهاد رفته است بی خبر است و بی گناه.
ابن سلام را مشاهدة آينه دقی به نام ليلی می كشد، و فرهاد را حسد شاه كينه جوی ناجوانمردی با غرور سركوفته و شخصيت درهم شكسته اش، كه مرد را به دربار پر شكوهش خوانده است و در مناظرة با او درمانده.
هر دو زن در راه عشق شان موانعی خودنمايی می كند. اين سدهای جدايی افكن گاهی ديگرانند از قبيل مريم رومی و ابن سلام تازی و گاهی مرد محبوب دلخواهشان. آری مجنون و خسرو در عين عاشق و دلدادگی حجاب راه وصالند و مايه بخش رنج ليلی و شيرين. مجنون با ديوانه بازيهای ناهنجار غير طبيعی اش كه عاشق عشقم و دلدادة دلدادگيم، و خسرو با دل هرجايی هوسبارة حكومت پرستش كه به هر چمن كه رسيدی گلی بچين و برو.
چه رنجی می كشند اين دو زن بی گناه تاريخ دلدادگيها از حركات نامعقول مردان محبوبشان. و چه تفاوت فاحشی است در عكس العمل اين دو زن در برابر مانع تراشی های آن دو مرد.
ليلی بی هيچ تلاشی جنون مجنون و زندگی تلخ خويش را سرنوشتی قطعی می داند و چارة كار را منحصر به مخفيانه ناليدن و اشك حسرت ريختن كه فرمان سرنوشت اين است و اگر راز دل با پدر در ميان نهند ماية آبروريزی قبليه خواهد بود و زن دلشكستة پابسته، مرد نيست تا از كريچة تنگ حصار خانه قدم بيرون نهد، چاره ای ندارد جز سوختن و ساختن و در نوحه گری با مجنون از خلايق بريده همنوا شدن و سرانجام در اعماق حسرت و ناكامی جان دادن و از قيد جهان رستن.
و در مقابل او شيرين دخترك مغرور لجبازی است كه جسورانه پنجه در پنجة سرنوشت می اندازد و در نبرد با شاهنشاه قدرتمند بلهوسی چون پرويز همة استعدادها و امكانات خود را بكار می گيرد و با تقوايی آگاهانه و غروری برخاسته از اعتماد به نفس، رقيبان سرسختی چون مريم و شكر را از صحنه می راند، و از موجود هوسبازی چون خسرو_ با دل هر جايی هرزه گردش_ انسان وفادار والايی می سازد كه همة وجودش وقف آسايش همسر شده است، تا آنجا كه در واپسين لحظات حيات از رها كردن آه بر لب آمده ای خودداری می كند كه مبادا شيرين بناز خفته، وحشت زده از خواب برجهد.
هر دو زن از ملاقات مردان محبوبشان رنجی می كشند، اما رنجی كه از يك مقوله نيست.
حالت ليلی را مجسم كنيد در نخلستان نزديك خانه اش كه چشم ابن سلام را دور ديده است و قاصدی پيدا كرده و رشوه ای داده تا مرد به لطايف حيل، مجنون را از دامن دشتها و گريوة كوهها بازجويد و به آبادی آرد و در نخلستان نزديك خانة او بنشاندش، تا زن از قيد شوی رهيده با وسواسی برخاسته از بيم بدگويان و بلفضولان كه گر پيشترك روم بسوزم، و با اعتقادی جازم كه برابر نشستن دو دلداده در مذهب عشق عيب ناك است، در فاصله ای زآنسوتر يار خود به ده گام، پشت تنة نخلی پنهان گردد و صدای معشوق را بشنود كه با احساس حضور يار بعداز يك بار غش كردن و بهوش آمدن دل و دماغی پيدا كرده و هوای نغمه سرايی به سرش زده است كه: آيا تو كجا و ما كجاييم، و در پی آن نعره ای و جامه دريدنی و سر به بيابان نهادني.
رفتاری چندان خلاف طبيعت و انتظار، كه رنگ تصنعی بر داستان پاشيده است و ظاهرا برای توجيه نامعقولی همين طرز رفتار است كه بلفضولان و نسخه نويسان بعدی صحنه هايی بر داستان افزوده اند تا به نظر خويش نقص كار نظامی را برطرف كنند. وجود ابيات الحاقی مفصلی زير عنوان » زيد و زينب» و » به خواب ديدن زيد ليلی و مجنون را در باغ بهشت» و وصله های ناجوری ازين قبيل، محصول دلسوزی صاحب ذوقانی است كه به كمك نظامی آمده اند، بی آنكه بدين واقعيت توجه كنند كه رفتار خودآزارانة ليلی ومجنون نتيجة ناگزير آن محيط و آن شيوة زندگی است. مرغ با قفس خوگرفته را سر پروازی نيست و گرچه در قفس بگشايند؛ عادت به ستم كشی مولود دوام ستمگری است.
شيرين هم صحنة ملاقاتی دارد با مرد محبوبش، اما با مختصر تفاوتی و رنجی از نوعی ديگر. رنج شيرين هم اگر از رنج ليلی گرانسنگ تر نباشد سبك تر نيست.
زن مغرور عزت طلب نازنين را مجسم كنيد دست از مسند حكومت ارمنستان كشيده و با پای خود به ديدار معشوق آمده و بر جای خود مريم رومی را در حرمسرای سلطنتی ديده و معترضانه در قلعه ای خود را زندانی كرده. شامگاه سردی خدمتكاران و نديمگان ذوق كنان و مژدگانی طلبان به خلون تنهاييش می دوند كه: اينك خسرو آمد بی نقيبان. زن پاكيزه دامن كه از حرمت شخصيت خود آگاه است، با شنيدن اين خبر پی به منظور خسرو می برد. او به سايقة خبر گيری زنانه شنديه است كه خسرو با دم و دستگاه شاهی به بهانة شكار در حوالی قصر او اطراق كرده است؛ و اكنون كه خبر تنها آمدنش را درين شب سرد زمستانی می شنود، می داند كه مستی شراب و حرارت عشق در جان مرد افتاده است و بی تابش كرده و به بوی وصالی بدان سويش كشانده. اگر بدو اجازة ورود دهد هر چه پيش آيد به زيان اوست، و گر بتندی براندش بخت باز آمده را رانده است، و اين در مذهب هوشمندان گناه است.
هوش زنانه اش بكار می افتد، می فرمايد تا دروازة قصر را ببندند و در حياط قلعه بساطی بگسترانند و با تكفلی شاهانه مرد مست كام طلب را در آنجا فرود آرند، و خود با آرايشی هوس انگيز بر بام قصر ظاهر می شود و در پاسخ اصرار مستانة خسرو كه: ترا ناديده نتوان بازگشتن، با طنازی حسابگرانه ای پيغام می فرستند كه:
اگر مهمان مايی ناز منماي
به هر جا كت فرود آرم فرود آي
حالت شيرين را مجسم كنيد كه پس از يك مناظرة طولانی چه دندانی بر جگر گذاشته و چه رنجی تحمل كرده است تا مرد محبوب خويش را سرخورده و ناكام ديده از دروازة قصر براند، و با رفتن او _ در خلوت تنهايي_ اشك غم فرو ريزد.
آری ليلی و شيرين هر دو رنج كشيده اند اما هر يكی سوزد بنوعی در غم جانانه اي.
هر دو زن رنج ديگری هم تحمل كرده اند رنجی برخاسته از معايب مردانشان:
مجنون ليلی مرد نازنين پاكباختة صاف و صادقی است، منتها با دو خصوصيت اخلاقی يكی اينكه مرد محترم بشدت عاشق رنج بردن و خواری كشيدن و ناله سر دادن است. تربيت روزگار كودكی او به شيوه ای بوده است كه چون اغلب جانداران با خنده ميانه ای ندارد، از نشاط و سبكروحی بيزار است و آن را بخلاف شاُن انسان می داند و با قاطعيت معتقد است با هر قهقهه ای كه مرد بزند، شك نه كه شكوه از او شود فرد؛ و كار اين غم پرستی تا آنجا بالا می گيرد كه عشق را هم به طفيل غم عشق می خواهد، و در خواری كشيدن و خود آزاری بدان مايه پيش رفته است كه به طيب خاطر در نقش اسير زندانی به تصدق گيری می برندش به قبيلة ليلی تا با شنيدن بوی معشوق نعره زنان بند و زنجير پاره كند و سر به بيابان گذارد. اگر ليلی از اين خصوصيت مرد مطلوبش رنجی نبرده باشد_ كه خودش هم از همان محيط است و با همان خصوصيات_ از نقص ديگر مجنون رنج ها برده است و جای چون وچرا نيست؛ از خود كم بينی های او و عقيده اش بدين واقعيت كه به هيچ رويی لايق ليلی نيست كه:
گل را نتوان به باد دادن
مه زاده به ديوزاد دادن
از اين خصيصه، ليلی رنج برده است و تلخی رنج او را زنانی در مذاق جان دارند كه بدين بلا گرفتارند.
شيرين هم خالی از رنجی نيست كه محبوبش بلهوس است و تا حدودی هرزه طبع و فراموشكار. رنجی كه شيرين از خبر عروسی مريم كشيده است اگر تحمل پذير باشد، اين خبر رنج آور كه مرد محبوبش برای تحريك حسادت و درهم شكستن غرور او، با زنی هرجايی هماغوشی كرده است قابل تحمل نيست.
زندگی ليلی و شيرين هم از وجود مردان نامطبوع نامطلوبی خالی نيست. مردانی كه عشق يكطرفه را برای تامين هوسهای خويش كافی می پندارند و شريك زندگی را از مقولة اسب و استری می شمارند خريدنی يا غزالی گرفتني.
نمونة گروه اول ابن سلام است با زرپاشی های مسرفانه اش، كه پولی فراوان دارد و خدم و حشمی بسيار، دختری را ديده و به عبارتی دقيق تر وصفش را شنيده و پسنديده است، و در بند اين نيست كه او هم آدميزاده ای است با حق انتخابي.
و نمونة گروه دوم شيرويه است، شاهزاده هوسبارة پدركش ساسانی كه با دريدن پهلوی پدر بر تختش تكيه زده است و مالك همة مستملكاتش گشته و از آن جمله زن زيبايی به نام شيرين، كه او را از مقولة غنايم می شمارد و ملك طلق خويشتن می داند.
رفتار اين دو زن زيبا در برابر دو عاشق_ و به تعبيری روشن تر دو مدعی تحميلي_ يكسان نيست. ليلی دخترك مظلوم اهل تسليم و رضايی است، تو گويی آهوی سردر كمندي. بی هيچ فرياد و حتی شكوه ای تسليم سرنوشت می شود و بی آنكه گره غمی از جبين بگشايد رضا به داده می دهد و به خانة بخت می رود، و در خلوتسرای زفاف تحاشی طغيان آميزی دارد كه با حال و هوای داستان نمی خواند. اما سالها در حرمسرای همين شوی ناخواستة شرعی و قانونيش بسر می برد و به شيوة سنتی خواهران و مادرانش به تمرين دورويی می پردازد، گناه معصومانه ای كه نتيجة ناگزير اختناق ها و استبدادها است. اما شيرين و گوهر شيرين از كان جهانی دگر است. چنان غروری در اعماق وجود اين زن سرسخت خفته است كه سرش به دنيی و عقبی فرو نمی آيد. روح آزاده اش حتی يك لحظه تحمل خواری نمی كند، و دل به فرمان عقل مصلحت انديش نمی سپارد. زندگی در نزد زن عزيز است و مغتنم، اما نه به هر قيمتی و با هر كيفيتي. به حكم همين طبيعت تسليم ناپذير است كه در پاسخ پيغام شيرويه با سكوت خويش او را وادار به تحمل و انتظار می كند، و خود با چنان آرايش و نشاطی در تشييع جنازة پرويز قدم برمی دارد كه بسياری از كج انديشان را به گمان می افكند، غافل از ابنكه زن می خواهد با تصميم مردانه اش درس وفايی به دلدادگان روزگار دهد.
از شرايط داستان پردازی طبيعی بودن صحنه ها و حركات قهرمانان است و هماهنگی اجزای داستان؛ و نظامی در رعايت اين شرط ظريف هنرنمايی كرده است.
محيط پرورش ليلی را ملاحظه فرماييد و عوارض ناگزيرش را. دختری در فضای لبريز از تعصب و بدگمانی ها قدم به عرصة هستی می گذارد و به گناه اين كه خدايش زيبا آفريده است و جوان عاشق پيشة شوريده احوالی عاشقش شده است، از مكتب می گيرند و در خانه زندانيش می كنند، و پدر و مادرش تا آن حد با فرزند خود فاصله دارند كه راز دلبستگی اش را سالها بعد از وقوع از زبان اين و آن می شنوند؛ چونين دختری در همچو فضايی طبعا از طبيعی ترين حق مسلم خويش نيز محروم است. او حق ندارد همسر آينده اش را انتخاب كند، اين همسر آينده است كه او را انتخاب می كند.
و چه هماهنگی ظريفی دارد عمل ليلی و مجنون در آن ميعادگاه، با زمينه سازی داستان كه اين از شوق ديدن او غش می كند و او را از شنيدن صدای اين می لرزد، اما هيچيك قدمی جلوتر نمی گذارد تا دست كم نصيب ديداری از جمال يار بردارد. زيرا می ترسد كه گر پيشترك رود بسوزد. و حق دارد. خويشتن داری و عزت نفس صفت آزادگانی است كه گوش دل به نهيب درون دارند؛ كه ترس از طعنة بدگويان و تازيانة داروغه لازمه اش نديدن است و نخواستن، نه ديدن و خواستن و خويشتن داري.
در منظومة ليلی و مجنون چنان بوی حقارتی پيچيده است كه مشام جان را می آزارد. مجنون شخصيت متزلزل نامطمينی دارد و چون می داند كه لايق همسری ليلی نيست، زنجموره سر می دهد كه او را به چو من رميده خويی مادر ندهد به هيچ رويي، و خودش معترف است كه گل را نتوان به باد دادن و بدين دل خوش دارد كه ما را به زبان مكن فراموش. و از او بيچاره تر پدر سالخوردة آبرومندش كه بايد شاهد ديوانه بازيهای پسر باشد و در طلبش آوازة بيابانها. و ازين دو بدتر مردی كه مجبور است زنی را به عنوان همسر در حرمسرايش نگه دارد كه می داند از او نفرت دارد و انتظار مرگش را می كشد، مردی كه چون پول داده است دلش می سوزد و به نگاهی ساخته است كه بهر حال به نظاره قيافة گرفته ليلی خرسند بودن زآن به كه زمن كند كناره. و از اين هر سه حيرت انگيزتر و دلگدازتر، ناله های ضعيفة پای بستة در كنج زندانسرا نشسته ای است كه بر موقعيت مجنون فلك زده غبطه می خورد كه آخر نه چو من زن است، مرد است، و مجبور نيست چون مار سركوفته در سلة بام و در گرفته ای به نام حرمسرا زندانی باشد، آزاد است و آنجا قدمش رود كه خواهد. زنی كه از در و ديوار برای خودش سند حقارت می تراشد و از هر فرصتی برای مسجل كردن اين شهادتنامه استفاده می كند كه:
زن گرچه بود مبارز افكن
آخر چون زن است، هم بود زن
در همچو محيط بلازده ای است كه ميان دوست و شوهر فاصله ای می افتد از مقولة بعدل المشرقين، جسم زن در اختيار شوهر است و دلش و جانش در هوای معشوقی كه عرفا و اخلاقا داغ فاسق بر جبينش می نهند، و نتيجة ناگزير اين دو هوايی آن است كه » مكر زن» نقل محفلها شود و از مقولة بديهيات و مسلمات روزگار كه:
زن راست نبازد آنچه بازد
جز زرق نسازد آنچه سازد
و حق دارند كه چونين قضاوتی دربارة زن كنند، آخر مگر نه اين است كه ليلی ستم رسيده تبديل به موجود فريبگری می شود از قبيلة رياكاران و ظاهر سازان روزگار، در تنهايی به ياد معشوق اشك حسرت می بارد و با رسيدن شوهر به بهانة ماليدن چشمان آثار اشك را می زدايد، و در مرگ شوهر با تظاهری نادلپسند شيون ماتم برمی دارد و فرياد واشوهرا سر می دهد، و حال آنكه دلش پيش مجنون است.
و نظامی در رعايت اين ظرايف ومعركه كرده است، هم در داستان ليلی و مجنون، و هم در داستان خسرو و شيرين كه فضايی بكلی غير از فضای ديار ليلی دارد و در نتيجه حركات قهرمانهايش نيز بكلی با رفتار ليلی و مجنون و ابن سلام و سيد عامری متفاوت است، كه شيرين خود يك پا مرد است، دور از تحكمات متعصبانه و آسوده از بدزبانيها و شايعه سازيهای مردم محيط و بلفضولان قبيله اش. دخترك با اسب و چوگان سر و كار دارد نه دوك و چرخه، مرد محبوبش را شخصا انتخاب می كند و روزها و شبها در ميدان چوگان و بزم طرب با او می نشيند و می گويد و می خندد بی آنكه حريم حرمتش درهم شكند و به گستاخيهای مستانة طرف مجال تجاوزی دهد. در داستان خسرو و شيرين هم واسطه و دلاله ای هست اما نه ميان همسر آينده و پدر دختر، و نه برای جوش دادن قضيه؛ وظيفه اش تحقيق درين مساله مقدماتی است كه عليا مخدره اصلا سر پيوند مردم زاده دارد، يا نه
در همچو حال و هوايی است كه شيرين با همه فوت و فن های دلربايی آشنا و در همه مقولات لوندی استاد، يك تنه جامة سفر می پوشد و بر اسب می نشيند و به شكار شوهر می رود بی آنكه از رهزنان بيابان و ولگردان شهرهای سر راهش بيمی داشته باشد. ملاحظه می فرماييد چه همدست و هماهنگ شيخ گنجوی صحنه های داستان را آفريده و پرورانده است. در محيطی بدين آسودگی و استغناست كه جوان پر شر و شوری چون پرويز در جنگل انبوه مسيرش، بر سطح آبگيری لبريز از طراوت هوس انگيز بهاری چشم می گشايد و دختر زيبای برهنه ای را مشغول آبتنی می بيند، و عكس العملی هماهنگ با ديگر اجزا و صحنه های داستان نشان می دهد. اگر همچو صحنه ای در كوير ديار ليلی اتفاق می افتاد تصور می فرماييد رهگذر به گنج رسيده _ و گر چه نوفل شمشير زن باشد_ بدين سادگی و بزرگواری از اين خلوت بی مدعی و سفرة بی انتظار دست برمی داشت؟ اما در حال و هوای داستان خسرو و شيرين مجال اين خشونتها نيست، در اين گوشة جهان شاهزادة هوس پرست شهوت زده ای چون پرويز هم چاره ای ندارد جز به صبری كاورد فرهنگ در هوش، ديده بستن و دندان بر جگر گذاشتن و به آيين جوانمردی بر فرق هوای نفس پای مردانگی كوفتن و از تماشای اندام لخت زن به سير طبيعت پرداختن. اينحاست كه خواننده بی اختيار مجذوب ظرافت هنرنمايی نظامی می شود و تسلطش در رعايت فنون داستانسرايي. در همچو فضای داستانی زن نه تنها احساس حقارت و بيچارگی نمی كند كه خودش را يك سر و گردن از مردان بالاتر می بيند و شاه مغرور و محتشمی چون پرويز را از لب آب تشنه برمی گرداند و بر مقرب الخاقانی چون شاپور نهيب می زند كه: از خود شرم دار ای از خدا دور.
در منظومة خسرو و شيرين حتی حال و هوای قهرمان ساز داستان به شكر اصفهانی هم سرايت كرده است، زنی كه صاحب عشرتكده است و كنيزكانش به تن فروشی مشغولند، نه تنها باج ده داروغه و توسری خور محتسب ولايت نيست كه با شاه مملكت هم مغرورانه محاجه می كند و زيركانه مغلوبش.
اصلا فضای داستان خسرو و شيرين لبريز از اتكای به نفس است و غروری برخاسته از خودشناسی ها. و اين خصوصيت در رفتار يكايك قهرمانان داستان جلوه ها دارد، از مناظرة هيبت انگيز فرهاد و خسرو، و نهيب مردانه اش كه: بگفت آهن خورد گر خود بود سنگ، گرفته تا مناجات شكوه مند شيرين با آن لحن اعتراض آميزش در خطاب به شب ديرپای فراق كه: مرا يا زود كش يا زود شو روز؛ و از آن بالاتر اعتماد مطلق به دست برندة زيباييش كه:
اگر خسرو نه، كيخسرو بود شاه
نبايد كردنش سر پنجه با ماه
فرستم زلف را تا يك فن آرد
شكيبش را رسن در گردن آرد
گرم بايد چو می در جامت آرم
به زلف چون رسن بر بامت آرم
چه اعتماد و غرور و شكوهی از اين تهديد نازنينانه می بارد و چه تفاوت فاحشی دارد اين لحن با نالة ضعيفانة مجنون كه:
گر با دگری شدی همآغوش
ما را به زبان مكن فراموش
به دخترانم، به دختران ميهنم
داستان خسرو و شيرين را نظامی در سال پانصد و هفتاد و شش سروده است و منظومة ليلی و مجنون را هشت سال بعد. اگر سال تولد او در حوالی پانصد و سی باشد هر دو منظومه محصول دوران پختگی طبع وی است. نظامی بعد از سرودن مخزن الاسرار كه مجموعه ای حكمی و عرفانی است، به نظم داستان عاشقانه_ و به تعبير خودش هوسنامة_ خسرو و شيرن پرداخته است، و توجيهش برای اين تغيير ذايقه و پرداختن از معارف الهی به معاشقات بشری و زميني، اين كه در جهان امروز و ميان ابنای بشر كسی نيست كه او را هوس مطالعة هوسنامه ها نباشد. و انگيزه اش در نظم داستان ظاهرا تدارك هديه ای است بمناسبت جلوس طغرل بن ارسلان سلجوقی بر تخت شاهي، و واقعا يادی از معشوق در جوانی از كف رفته اش آفاق.
اين منظومه موفقترين اثر نظامی است، زيرا علاوه بر ياد آفاق، زمينة داستان باب طبع شاعر است كه مرد زاهد از جهان بريدة » كفی پست جوين ره توشه كرد» بشدت دلبستة توصيف تجملات است و نقاشی صحنه های پرشكوه و بزمهای شاهانه و مجالس پر زر و زيور عيش و طرب؛ و اين همه در قلمرو مهين بانوی ارمنی و بارگاه خسرو پرويز ساسانی فراهم است. شيخ گنجوی چون زمينة داستان را مناسب هنرنمايی می بيند با نهيب » فرس بيرون فكن ميدان فراخ است» همة استعدادهای خداداده را در صحنه آراييهای داستان به نحوی ظاهر می كند كه درين هشتصد ساله كسی از حريفان و مدعيان با همة تلاشها نتوانسته به گردش برسد.
اما در سرودن منظومة ليلی و مجنون، بيش از ميل دل شاعر، اطاعت فرمان شاهانه منظور است كه شروان شاه اخستان بن منوچهر قاصدی نزدش فرستاده است، با اين فرمان كه: در پی داستان خسرو و شيرين، اكنون » ليلی مجنون ببايدت گفت». و نظامی حيران مانده است تا چه كند كه » انديشه فراخ و عرصه تنگ است»، سرگذشت ليلی و مجنون داستان ملال انگيز بی هيجان و از اينها بدتر عاری از شكوه تجملی است، » نه باغ و نه بزم شهرياري_ نه رود و نه می نه كامكاري». جوان سودازدة ديوانه وضعی كه مبتلا به جنون خود آزاری است و عاشق عشق و ديوانة ديوانگي، دل به دختری می بندد از تحقيرشدگان و بی پشت و پناهان روزگار، آنهم در كوير خشك و سوزان عربستان و در محيطی كه ميان زن و مرد تفاوت از زمين تا آسمان است.
شاعر با اكراه تن بدين كار می دهد، اما به بركت طبع توانا موفق می شود داستانی ملال انگيز را بر صدر غمنامه های ادب فارسی بنشاند.اين هر دو منظومه هم در اصل مفصل بوده است و شامل فصلها و صحنه هايی خارج از روال داستان كه صرفا به قصد ابراز مراتب فضل سروده شده است و اقناع مدعيان و حريفان پرمايه ای كه در دربار سلاطين آن روزگاران كم نبوده اند( مثلا از دويست و هفتاد صفحه داستان ليلی و مجنون نزديك شست صفحه اش صرف مقدمات شده است از نعتها و مدايح شاهان و ياد گذشتگان، و علاوه بر آن فصولی در توصيف ستارگان و لبريز از معلومات نجومي؛ و همچنين در خسرو و شيرين شرح الحان باربد و قصه های كليله و دمنه و مكالمات خسرو و بزرگ اميد در آفرينش كاينات، و ازين قبيل.)، و هم در طول زمان بر اثر تصرفات متذوقان مفصل تر شده است. بلايی كه بر سر بسياری از ديوانهای شعر فارسی آمده است و بخصوص داستانهای منظوم؛ اگر چه اين بلا گاهی هم سپر بلا بوده است در مقابل هجوم متعصبان خشكيده ذوقی كه با هر زيبايی و ظرافت و هنری دشمنند و جز سليقه و عقيدة خود بر نمی تابند. در دياری كه تحولات اجتماعی غالبا نقيض وضع موجود بوده است نه مكمل و در امتداد آن. نظامی در آغاز هر دو داستان مدعی است كه در اصل قصه تصرفی نكرده است و نسخة منثور داستان را خوانده و به نظم آورده ، و تا آنجا كه از پشت غبار هشت قرن گذشته به كمك شواهد تاريخی و رسوبات رسوم و سنن می توان دريافت دعوی گزاف و باطلی نكرده است.
اما بعيد می نمايد آنچه هم اكنون در دسترس ماست از دخل و تصرف كاتبان صاحب ذوق بلفضول بركنار مانده باشد. خاصيتی كه آفت اصالت منظومه های مردم پسند است. متاسفانه قديم ترين نسخه ای كه از خمسة نظامی تا امروز ديده ايم، دو قرنی با روزگار شاعر فاصله دادر، و با سابقه ای كه از كاتبان اهل تصرف داريم بعيد است همة ادبيات اين منظومه ها محصول طبع نظامی باشد، به دليل ناهماهنگی بعض ابيات و تناقض معنوی مطالب و ناجوری صحنه ها. اين بحث مجالی وسيع تر می خواهد، اما اشارتی می توان كرد به قصة زيد و زينب و عرفان بافيهای اواخر داستان ليلی و مجنون كه با هيچ سريشمی به متن داستان نمی چسبد و گرچه در قديميترين نسخه ها آمده باشد. و همچنين ابياتی در داستان خسرو و شيرين كه با زمينه چينی های قبلی و نتيجه گيری های بعدی اندك تناسبی ندارد. دربارة اصل داستان خسرو و شيرين، و آنچه از شرح عشق اين دو در متون قبل از نظامی آمده است _ از قبيل خدای نامك، شاهنامه فردوسي، غرر اخبار ثعالبي، ترجمة بلعمی تاريخ طبری و سرح العيون ابن نباته_ می توانيد به مقالة دكتر طلعت بصاری به عنوان » چهره شيرين» در مجله سخن صفحه بيست و دو سال چهاردهم مراجعه فرماييد. در ميان آثار بعد از نظامی هم منظومة حسودانة عارف اردبيلی ( قرن هشتم) ديدنی است. اين منظومه با عنوان » فرهادنامه» به كوشش دكترعبدالرضا آذر در سلسله انتشارات بنياد فرهنگ ايران چاپ شده است. راجع به سابقة تاريخی ليلی و مجنون هم استاد محمد جعفر محجوب تحقيق فاضلانه ای دارد در صفحات ششصد و بيست و سه تا ششصد و بيست و پنج سال چهاردهم مجله سخن.
هر دو داستان شرح دلدادگی است و جفای فلكی كه با دلدادگان دايم به كين است. داستان عشق قوی پنجة طاقت شكنی است كه چون همة افسانه های نامكرر به فيض چاشنی تند و تيز فراق قابل بازگفتن و بازشنيدن شده است تا آنجا كه از هر زبان كه می شنوی نامكرر است.
عشق ليلی و مجنون از علاقة معصومانة دو كودك مكتبی سرچشمه می گيرد، تعلق خاطری دور از تمنيات جنسي، كه هر دو در يك مكتبخانه اند و _ به دليل نظامات قبيله ای و سنتهای قومي_ ظاهرا در مراحل خردسالي. دو كودك معصوم كه لابد فاصله ای تا مرز بلوغ دارند در مكتب ملای قبيله _ كه احتمالا سيه پلاسی بوده است _ همدرس اند و كار همدرسی به همدلی می كشد و محبت معصومانه ای از آن جنس كه ميان اطفال يك خانواده يا محله معمول است.
وضع آشنايی خسرو و شيرين بخلاف اين است. خسرو جوان بالغ مغروری است در آستانة تصدی مقام پرمشغلة سلطنت، و شيرين دختر تربيت شدة طنازی است آشنا به رموز دلبری و باخبر از موقعيت اجتماعی و شرايط سنی خويش. دختری كه قرار است در آينده ای نزديك بجای عمة خود بر مسند حكمرانی ارمنستان تكيه زند و سرنوشت مردان و زنان آن سرزمين را در دست كفايت گيرد. دختر جوان اهل شكار و ورزش و گردش است نه زندانی حرمسرا، و در يكی از همين گردشها چشمش به تصوير دلربای پرويز می افتد. تصويری كه محصول انگشتان قلمزن و استعداد بی نظير شاپور صورتگر است. جاذبة تمثال، او را به توقف و تامل می كشاند و سرانجام با شنيدن توصيف پرويز از زبان چرب و نرم درباری كاركشته ای چون شاپور، ميل خاطرش به ديدن صاحب تصوير می كشد، بی هيچ بيم طعنه ای از همسالان و شماتتی از خويشان و رجم و تشهيری از مردم ولايت.
ليلی پروردة جامعه ای است كه دلبستگی و تعلق خاطر را مقدمة انحرافی می پندارد كه نتيجه اش سقوطی حتمی است در دركات وحشت انگيز فحشا؛ و به دلالت همين اعتقاد همة قدرت قبيله مصروف اين است كه آب و آتش را _ و به عبارتی رساتر آتش و پنبه را_ از يكديگر جدا نگه دارند تا با تمهيد مقدمات گناه، آدميزادة طبعا ظلوم و جهول در خسرات ابدی نيفتد. در محيطی چنين يك لبخند كودكانه ممكن است تبديل به داغ ننگی شود بر جبين حيثيت افراد خانواده و حتی قبيله. در اين ريگزار تفته بازار تعزير گرم است و محتسب خدا نه تنها در بازار كه در اعماق سيه چادرها و پستوی خانه ها. همة مردم از كودكان خردسال مكتبی گرفته تا پيران سالخوردة قبيله مراقب جزييات رفتار يكديگرند.
نخستين لبخند محبت ليلی و مجنون اندك سال در فضای محدود مكتبخانه، نه از چشم تيزبين ملای تركه به دست مكتب پوشيده می ماند، و نه از نظر كنجكاو بچه های همدرس و هم مكتبي. در اين سرزمين پاكی و تقوا بدا به حال دختر و پسر جوانی كه نگاه علاقه ای رد و بدل كنند، كه كودكان همدرس_ با همه كم سالی و بی تجربگي_ نگاهی بدان معصوميت را از مقولة گناهان كبيره می شمارند و كف زنان و ترانه خوانان به رسواگری می پردازند و كار هو و جنجال را به مرحله ای می رسانند كه پدر غيرتمند دختر سربهوا را از مكتبخانه بازگيرد و زندانی حصار حرمسرا كند؛ و قيس بی نوا از هجوم طعنة همسالان كارش به آشفتگی و جنون كشد؛ و واقعه ای بدان سادگی تبديل به داستانی شود هيجان انگيز و لبريز از گزافه ها و افسانه ها، و شاعران و ترانه سازان محل شرح دلدادگيها را به رسوايی در قالب ترانه ريزند و در دهان ولگردان كوچه و بازار اندازند، تا دختر از مكتب بريدة در پستو خزيده را نقل بزم غزل سرايان كنند و موضوع ترانة مطربان و دف زنان، و پسر اندك تحمل حساس را آوارة كوه و دشت وبيابان.
اما در ديار شيرين منعی بر مصاحبت و معاشرت مرد و زن نيست. پسران و دختران با هم می نشينند و با هم به گردش و شكار می روند و با هم در جشنها و ميهمانيها شركت می كنند. و عجبا كه در عين آزادی معاشرت، شخصيت دختران پاسدار عفاف ايشان است، كه بجای ترس از پدر و بيم بدگويان، محتسبی در درون خود دارند و حرمتی برای خويشتن قايلند. دخترها، مادران و پيران خانواده را مشاوران نيك انديش خويشتن می دانند، و هشداری دوستانه چنان در دل و جانشان اثر می كند كه وسوسه های شهزادة جوان عشرت طلبی چون پرويز نمی تواند در حصار پولادين عصمتشان رخنه ای كند. در سرتاسر داستان خسرو و شيرين بيتی و اشارتی به چشم نمی خورد كه آدميزادة خيرخواه مصلحت انديشی به نهی از منكر برخاسته باشد و از عمل نامعقول شيرين انتقادی كرده باشد. گويی همة مردم اين سوی جهان از ارمنستان گرفته تا كرانه های غربی ايران و قصر شيرين گنه كاران با انصافی هستند كه داستان عيسی و رجم زانيه را شنيده اند، و در برخورد با گناه ديگران، به ياد نامة اعمال خويش می افتند و به حكم بزرگوارانة مروا كراما ديدة عيب بين خود را بر دليريها و جسارتهای جوانان فرو می بندند.
در ديار شيرين مردم چنان گرم كار خويشتن اند و مشاغل روزانه، كه نه از ورود نامنتظر وليعهد شاه ايران به سرزمين خود باخبر می شوند و نه پروای سرگذشت عشق شيرين و پرويز دارند. حتی يك نفر هم درين مملكت بی در و دروازه متعرض اين نكته نمی شود كه در بزم شبانة مهين بانو چه می گذرد و جوانان عزبی چون پرويز و همراهانش چرا با دختران ولايتشان مسابقة اسب تازی و چوگان بازی می گذارند. گويی احدی را عقده ای از ميل های سركوفته بر دل ننشسته است. ظاهرا اين ديار ولنگاريها و بی اعتنايی ها نمونة همان سرزمين بی حساب و كتابی است كه در آن كسی را با كسی كاری نباشد. دختری سرشناس يكه و تنها بر پشت اسب می نشيند و بی هيچ ملازم و پاسداری از ناف ارمنستان تا قلب تيسفون می تازد و وقتی كه محروم از ديدار يار ناديده به ديار خود برمی گردد، يك نفر مرد غيرتی در سرتاسر مملكتش پيدا نمی شود تا بپرسد: چرا رفتی و كجا رفتي؟
قيم و سرپرست شيرين زنی است از جنس خودش، آشنا با عوالم دلدادگی و حالات عاطفی دختران جوان، و به حكم همين آشنايی است كه با شنيدن خبر فرار شيرين متاثر می شود، اما لشكريان و چابك سواران به فرمان ايستاده را كه:
اگر بانو بفرمايد به شبگير
پی شيرين برانيم اسب چون تير
از هر تعقيبی باز می دارد؛ و روزی كه دختر فراری به خانه و ديار خود باز می گردد، انبان شماتت نمی گشايد و انبوه ملامت بر فرقش نمی بارد. با گذشت بزرگوارانة آدميزاده ای كه از عواطف تند جوانی و عوالم چنانكه افتد و دانی با خبر است به استقبالش می رود، بی هيچ خطاب و عتابی كه می داند دخترك دلباخته است و حركت نامعقولش كار دل است و ربطی با آب و گل ندارد. زن كاركشته بی آنكه چين غضبی بر پيشانی بنشاند و با تازيانه و تپانچه ای خشم و خروش خود را بر سر دختر ببارد به تقويت روحيه اش می پردازد تا قويدل گردد و درمان پذيرد.
اما وضع ليلی چنين نيست كه محكوم محيط حرمسرايی تازيان است و جرايمش بسيار: يكی اين كه زن به دنيا آمده و چون زن است از هر اختيار و انتخابی محروم است. گناه ديگرش زيبايی است و زندگی در محيطی كه بجای ذات يبوست صفات ملوكانه، حكيم باشی بيچاره را به تنقيه می بندند و بجای تربيت مردان به محكوميت زنان متوسل می شوند، كه چو ديده ديد و دل از دست رفت و چاره نماند كار عاشقی به رسوايی می كشد و راه علاج اينكه زن را از درس و مدرسه محروم كنند تا چشم مرد به جمالش نيفتد و كار جنونش به تماشا نكشد. در نظام پدرسالاری قبيله، مرگ و زندگی او در قبضة استبداد مردی است به نام پدر. پدر ليلی نه از عوالم دلدادگی خبر دارد و نه به خواستة دخترش وقعی می نهد. مرد مقتدری است كه چون از تعلق خاطر قيس و دخترش باخبر می شود دخترك بی گناه را از مكتب باز می گيرد و در حصار خانه زندانی می كند، و زندان بانش زن فلك زدة چشم بر حكم و گوش بر فرمانی است كه او را زاييده است و در آغوش محبت خويش پروريده و اكنون به پاس آبروی خانواده و فرمان شفاعت ناپذير شوهر مجبور است رابطة دخترش و شنيده صدای پای رهگذران كوچه بازش دارد. اين پدر غيرتی در پاسخ نوفل _ نوفلی كه جوانمردانه به ياری مجنون برخاسته و با شيربهای مفصلی به قبيلة ليلی آمده است _ متعصبانه»اختيارات پدري» خود را به او وا می گذارد كه: دست دخترم را بگير و به كمترين بردة خود ببخش، اما اسمی از اين پسرك سربهوای ديوانه مياور، او را طعمة شمشير خويش كن و با دست خود به چاه درافكن، اما به دست اين جوان وحشی صفت مردم گريزی كه بی عاقبت است و رايگان گرد مسپار. و سرانجان به آخرين مرحلة تهديد متوسل می شود كه: اگر باز هم درين مساله اصرار كنی و بر سر آن باشی كه نام من و قبيله ام را با اين پيوند نامبارك به ننگ آلايی به خدا قسم هم اكنون برمی خيزم و وارد حرمسرا می شوم تا سر دخترك را ببرم و در پيش سگ افكنم درين راه.
و سرانجان همين قدرت بی انعطاف پدر در مقابل زر و سيم و اسب و اشتر ابن سلام تسليم می شود و بی هيچ نظرخواهی و مشورتی دخترك را بدو می سپارد_ و به عبارتی بهتر بدو می فروشد_ تا جشن عروسی برپا كنند و در خروش بوق و كرنا و بزن و بكوبهای پر سر و صدا، ناله های مظلومانة ليلی را فروپوشانند، و او را روانة حرمسرای شوهری كنند كه اندك آشنايی و پيوند علاقه ای با وی ندارد.
ميان رفتار مهين بانو با شيرين عاشق شدة سر در پی معشوق نهاده، و رفتار پدر ليلی با دختر بچة معصومی كه در عوالم خردسالی نگاهش به چشمان لبريز از تمنای مجنون افتاده است و ديدگان جستجوگر همدرسان بدين اشارت نظر پی برده اند تفاوتی آشكار است؛ و درين رهگذر نه اين را می توان ملامت كرد و نه آن را، كه هر يك پروردة جامعة خويشتنند و طرز برخوردشان با مسايل نتيجة ناگزير محيط زندگی و سنن قومی شان.
در ديار ليلی حكومت مطلق با خشونت است و مردانگی به قبضة شمشير بسته است. حتی به مراسم لطيفی چون خواستگاری هم با طبل جنگ و تير خدنگ می روند، و در ذهن جوانمرد آزاده ای چون نوفل اين سوال مطلقا مطرح نمی شود كه: گيرم در جنگ پيروز شدی و قبيلة ليلی را به خاك و خون كشيدی و دخترك را تحويل مجنون دادي؛ در اين صورت رفتار ليلی با مردی كه باعث قتل پدر و برادر و كسانش شده است چگونه خواهد بود؟
آری اين سوال نه در ذهن غيور نوفل جرقه ای می زند و نه در ذهن آشفتة مجنون، و حق دارند كه در جامعه ای چونان موضوعی از اين دست مساله ای نيست. اغلب سوگلی های حرمسرای شاهان و اميران، دختران پدر كشتة باسارت رفته اند كه بحكم سنتی مقبول همگان، حريفی كه در جنگ كشته شود همة مايملكش از آن قاتل است، از اسب و گاو و كاخ و سرای گرفته تا غلام و كنيز و زن و دخترش، كه همه مملوكند و در مقولة ارزش ها يكسان.
اما در فضای داستان خسرو و شيرين ارزش ها بكلی متفاوت است. شاه قدرتمندی چون پرويز نه تنها از بيم حسادت مريم جرات ملاقات با شيرين ندارد، كه در برابر زن عشرتكده داری چون شكر اصفهانی نيز شكوه شاهانه و قدرت مردانه اش بی اثر است. مردان اين ديار برای رسيدن به زن دلبندشان هرگز به زور شمشير و انبوه لشكر متوسل نمی شوند، چه، يقين دارند اين حربه بی اثر است. صحنة بديعی كه در برابر در بسته اقامتگاه شيرين با قدرت طبع نظامی توصيف شده است قابل تامل است. شاهی مست از غرور سلطنت و آشفته از هوای دل به بهانة شكار از لشكرگاه خود جدا شده و رو به منزلگاه معشوق آورده است، بدين اميد كه يار رنجيده خاطر دست از قهر و ناز بردارد و پذيرايش گردد. اما شيرين در قلعه را می بندد و با همة جلوه های جمال و جوانی بر پشت بام عمارت ظاهر می شود و عجز و التماسهای عاشق قدرتمند را ناشنيده می گيرد و پس از مناظره ای خواندني، سرخورده و دمغ مجبور به بازگشتش می كند، بی آنكه لحظه ای تصور توسل به زور در ذهن مرد بگذرد. زبان زنان اين سرزمين از دست جور مردان عرب درازتر است و گزنده تر. در اينجا زن بودن و زيبا بودن لازمه اش بدبختی و محكوميت نيست. زن زيبای مغرور اين ديار چيزی از شاه شاهانش كم ندارد كه قصب بر سر و موی فروهشته را كم از تاج مرصع شاهی نمی داند و با اعتماد به همين غرور زنانه بدان شدت و صراحت در پاسخ پيغام شاهانه خشم در سينه انباشته را بر فرق شاپور می ريزد كه سر اينجا به بود سركش نه آنجا، بی آنكه از غضب شهرياری پروايی داشته باشد. و شاه قدرتمند ملامت ها را می شنود و به عبارتی رساتر تحويل می گيرد بی آنكه شمشير بر كشد و مير غضب بطلبد، گويی بدو آموخته اند كه كس عاشقی به قوت بازو نكرده است؟
دنيای شيرين دنيای گشادة بی پروايی هاست، دنيايی است كه جزيياتش با يكديگر هم آهنگی دارد. شيرين دست پروردة زنی است كه ز مردان بيشتر دارد سترگي، دختر ورزشكار نشاط طلب طبيعت دوستی است كه بر اسبی زمانه گردش و انديشه رفتار برمی نشيند و با جماعتی از دختران هم سن و سال خويش_ كه ز برقع نيستشان بر روی بندي، و هر يك با فنون سواركاری و جنگ آوری و دفاع از خويش چنان آشنايی دارند كه در معركة مبارزه كنند از شير چنگ از پيل دندان_ به چوگان بازی می رود. دختری كه در چونين محيطی باليده است در مورد طبيعی ترين حق مشروع خويش_ يعنی انتخاب شوهر_ نه گرفتار حيای مزاحم است و نه در بند ريای محبت كش. آخر در محيط او هيچ دختری را به جرم زيباييش به قناره نكشيده اند و به جرم نگاه محبتی به زندانسرای حرم نسپرده اند و داغ بدنامی و رسوايی بر جبين بختش ننهاده اند، تا او بترسد و عبرت گيرد و در نخستين برخوردش با تصوير پرويز ابرو درهم كشد و روی بگرداند و به نگاه دزدانه ای از گوشة چشم قناعت ورزد. او به حكم تربيتش و محيطش با نخستين جرقة عشق احساس درونی خود را بر زبان می آورد، آن هم نه تنها در برابر همسالان و كسان و خويشان كه در برابر مرد ناشناسی چون شاپور نقاش، آنهم با وضعی نه چندان اخلاقي، با سر و گيسوی برهنه و بر و بازوی بلورين، صاف و ساده، زانو به زانوی مرد غريبه می نشيند و بی هيچ پرده پوشی و ملاحظه ای می گويد:
درين صورت بدانسان مهر بستم
كه گويی روز و شب صورت پرستم
و در اينجا چون كسی نيست كه دختر البته بی حيا را از رسوايی باز دارد و پنجه ای در گيسوی بلندش اقكند و با اردنگی عبرت آموزی به پستوی خانه پرتابش كند، تا بنشيند و چون ليلی غم دل با ديوار روبرو گويد و به انتظار روزی باشد كه ابن سلامی پيدا شود و دستش را بگيرد و با طاق و ترنب پادشاهی به حجله خانه اش برد، شخصا به چاره جويی برمی خيزد و بی هيچ كسب اجازه ای از اوليای خويش اسب را زين می كند و قبا دربسته بر شكل غلامان، پای در ركاب می آورد كه فاصلة مختصر ارمنستان تا مداين را يكه و تنها به هوای مرد دلخواهش طی كند. آنهم با چنان راحتی و بی گرفت و گيری كه ليلی به خواب شب هم نديده است حتی برای مسافرتی از خانه به مكتب خانه، و از حرمسرا به حمام سر كوي.
اما در حرمسرای پدر ليلی اساس كارها بر پوشيده كاری است، نه زن و شوهر مجالی دارند كه سفرة دلی پيش هم بگشايند و نه حريم پدر و فرزندی رخصت چونين جسارتی می دهد، حق مادری كه به حكم طبيعت بايد محرم راز دخترش باشد، داستان دلدادگی ليلی را از زبان همسالان بلفضول كنجكاوش می شنود آن هم دو سه سالی بعد از زندانی شدن دخترك در حرمسرای مرد فلك زده ای چون الن سلام؛ و عجب اينكه زن هم پس از پی بردن به راز در قبيله پيچيده جرات ندارد آن را با شوهر در ميان گذارد. و از آن عجب تر زندگی سراسر تسليم ليلی است خالی از هر تلاشي. از مكتب خانه اش باز می گيرند و در خانه ای بام و در بسته زندانيش می كنند بی آنكه اعتراضی كند و فريادی به شكوه و شكايت بردارد. به شوهر ناديدة نامطبوعی می دهندش بی آنكه از او نظری خواسته باشند، و او همچنان تسليم است و فرمان پذير و در حرمسرای شوهر ناخواسته كارش گريه و زاری نتيجة ناگزير چنان محيط و چنان رفتاری ساية سوء ظنی است كه بر فضای خانه سنگينی می كند و زندگی زناشويی را از هر زهری جانگزاتر. و نظامی چه استادانه بدين نكته توجه داشته است كه: شويش همه روزه داشتی پاس.
در ديار ليلی اثری از مدارا و مردمی نيست، همه خشونت است و عقده گشايي؛ تا بدانجا كه طبع بالفضول خلايق جوان سر به صحرا نهادة از شهريان بريده را هم راحت نمی پسندد، و اين يكی از افراد همان قبيله و جماعت است كه با شنيدن خبر عروسی ليلي، دست از كار و زندگيش می كشد و با تلاشی منبعث از احساس وظيفه، سر به كوه و بيابان می نهند تا به هر سختی و زحمتی كه باشد مجنون دل شكسته را پيدا كند و خبری بدين بهجت اثری را با آب و تابی نجيبانه به گوشش برساند كه: اميدهايت بر باد رفت و يار نازنينی را كه اهل وفا می پنداشتی و از جان و دل دوستش می داشتي، دادند به شوهری جوانش. و به دنبال اين خبر، بر زخم دل مجنون نمك پاشی كند كه: نو عروس جوان، ترا فراموش كرده است و با داماد كامران كارش همه بوسه و كنار است. و سرانجام خبری بدين ضرورت و انجام وظيفه ای چنين ناجوانمردانه را با خطابه ای مفصل به پايان برد در شرح بی وفايی زنان و مكر و تزوير ايشان و بی اعتباری كارشا ن.
قلمرو پرويز هم از ناجوانمردان خباثت پيشه تهی نيست، نمونه اش موجود نانجيبی كه با رساندن خبر دروغين مرگ شيرين باعث قتل فرهاد می شود.
اما اين دو پيغام آور مرگ و عذاب مختصر تفاوتی با هم دارند. قاصدی كه با آواز شوم كه شيرين مرد و آگه نيست فرهاد، باعث خودكشی مرد هنرمند می شود، مامور خودفروختة مواجب گرفته ای است كه درباريان پرويز گشته انند و پيدا كرده اند و با وعدة دستمزدی كلان بدين جنايتش گماشته اند. و حال آنكه برای رساندن خبر عروسی ليلی به كسی نه مزدی داده اند و نه ماموريتي. ناجوانمردی به سايقة خبث جبلی به سراغ مجنون می رود و با آن لحن دلازار جانگزا زهر نامرادی بر دل آزردة عاشق می پاشد.
عشق هر دو زن در زندگی مردانشان تحولی می آفريند:
ليلی بی تجربة اندك سال را چون از مكتب بازمی گيرند، قيس از ديدار يار بازمانده سر به شوريدگی می نهند و كار بيقراريش به جنون می كشد و مجنون می شود. درين تحولی كه قطعا حاصل عشق ليلی است، دختر بينوا شايستة ملامت نيست؛ به فرض آنكه در آن سن و سال با مجنون ملاقاتی هم می داشت با چه تجربه و چه اندوختة ذهنی می توانست از جنون مرد جلوگيری كند.
اما عشق شيرين مايه بخش ترقيات آيندة خسرو است كه دختر خويشتندار مآل انديش با ملايمت اين واقعيت را با جوان محبوب خود در ميان می نهد كه: رعايت تعادل شرط عقل است و آدميزاده را منحصرا برای عياشی و بلهوسی نساخته اند و جهان نيمی ز بهر شادكامی است و ديگر نيمه اش بايد صرف كار و نام گردد. و با اين نصيحت چنان تكانی به شهزادة تاج و تخت از كف داده می دهد كه از مجلس بزم پا در ركاب اسب آورد و به نيت باز پس گرفتن ملكت موروثی خويش راهی ديار روم شود.
در هر دو داستان بجز قهرمانان اصلی مرد دومی هم وجود دارد. مرد دوم سرگذشت ليلی محتشمی است از امرای عرب به نام ابن سلام. مرد قوی حالی با آلت و عدت بسيار كه از شيربهای سنگين و مخارج گزاف پروايی ندارد، و بخلاف بسياری از خواستگاران معاصر خويش، عليا مخدره را هم ديده است، البته يك نظر و آنهم لابد از فاصله ای نه چندان نزديك، روزی كه ليلی با تنی چند از دختركان همسالش به باغ رفته اند. نظامی توضيح بيشتری دربارة اين ديدار اتفاقی نمی دهد اما از حال و هوای داستان پيداست كه عرب محترم اسب و احيانا شترش را سوار بوده كه به جماعتی از مخدرات برقع زدة چادرپوش می گذرد و می شنود كه دختر سيد عامري» باغ روان» دارد. مرد نازنين_ ظاهرا با شنيدن اسم دختر_ يك دل نه صد دل عاشق می شود، و مطابق معمول به واسطه ای پناه می برد و به خواستاريش می فرستد و در پی جشنی مفصل خاتون را به حرمسرای خود می آورد؛ و چه خاتوني، يك برج زهرمار. همسر تندخوی بدادای بی حوصله ای كه شب زفاف را به كام عرب خوش اشتها تلخ می كند. و عجب اينكه مرد محترم از اين حركت ليلی نه تعجبی می نمايد و نه تغيري، كه حركت معهود است و متداول. در دياری كه به حكم پدر دختر را به حجلة مرد ناشناسی می فرستند از اين تغيرها بسيار است و عكس العمل مردان تهييج شده منحصر به دو نوع، يا ابراز خشونت و تجاوز به عنف، يا تظاهر به خونسردی و بی اعتنايی تا گذشت روزگار زن را در برابر سرنوشت ناخواستة محتومش به تسليم آرد. و ابن سلام مسالمت جوی از اين دسته است، به انتظار مرور زمان می نشيند و به همين كه روزی يك بار قيافة شكسته و غم زدة همسر قانونی اش را ببيند دل خوش می كند كه
خرسند شدن به يك نظاره
زآن به كه كند ز من كناره
و سرانجام اشكهای بی صدا و آههای سوزناك ليلی در روحية مرد چنان اثری می گذارد كه مريضش می كند و در اوج تلخكامی به ديار عدمش می فرستد. دريغا كه نظامی داستانهای جنايی روزگار ما را نخوانده بوده است، وگرنه برای مرگ ناگهانی ابن سلام در جستجوی علت معقول تری می بود. ملاحظه فرماييد، دختری را بی رضايت خودش به شوهر داده اند؛ شوهر شيربها را پرداخته است و دختر را خريده است و به خانه برده. دختری چنين چه فرقی می تواند داشته باشد با كنيزكی كه از بازار نخاسان خريده باشند يا گاو و گوسفندی كه از چوپانان دور و بر آبادي. در همچو حال و هوايی به نظر شما معقول می نمايد كه ليلی _ اسير زرخريد_ تحاشی كند و تسليم هوس برانگيختة مرد نشود و مرد هم بزرگوارانه با او مدارا نمايد، و بعد هم بی هيچ درد و مرضی بيفتد و بميرد؟ دريغم می آيد انگشت اتهام را به طرف ليلی گرفتن، اما اگر بجای بنده و شما يكی از ماموران آگاهی بر سر جسد بی جان ابن سلام می رسيد قطعا در نخستين برخورد ذهنش متوجه مسموميتی می شد، و در جستجوی عامل جنايت به سراغ زنی می رفت كه نادلخواه به شوهرش داده اند و اسير زندان حرمسرايش كرده اند.
اما شخص دوم داستان شيرين از مقولة ديگری است: بجای پول و پله و خدم و حشم طبع بلندی دارد و دل زيباپسند و بازوی هنرمندي. مرد در نخستين ملاقات مفصلی كه با شيرين می كند دلبستة جذابيت و شكوه زن می شود، و ديدارهای بعدی بر اين دلبستگيهای می افزايد تا تبديل به عشقی گردد يكسويه و حرارت بخش و خانمان سوز. نحوة تربيت و غرور هنرمندانه مانع از آن است كه اظهاری كند و اصراري؛ چه، می داند زن مورد علاقة او دل در گرو عشق ديگری دارد. مرد در اوج جوانمردی تن به رنج مهربانی يكسره می سپارد _ با همه دردسرهايش_ و به عشق افلاطونی متوسل می شود، يعنی دوست داشتن و عشق را در درون خود به كانون حرارتی مبدل كردن و از گرمی اش نيرو گرفتن و به هنر پرداختن. رياضتی كه مجنون دعويش را كرده است و فرهاد بجايش آورده.
مرد دلباخته به خواهش شيرين تيشه برمی گيرد و با نيروی عشق دل سنگين كوه را می خراشد، و در ملاقاتهای متعددی كه با كارفرمای نازنين دارد سخنی از دل شوريده و عشق خانه سوز خود بر زبان نمی آورد، گرچه از سراپای وجودش لهيب دلدادگی شعله می كشد و در هر حركتش نشانی از فداكاری عاشقانه پيداست. شيرين پی به تعلق خاطر فرهاد برده است، اما نه از حرم پروردگان ناديده مردی است كه دست و پايش را گم كند و از بيم وسوسة نفس به زاوية رياضت پناه برد؛ و نه از مشتری جويان رقابت انگيزی است كه به قصد گرمی بازار با جان كسان سودا كند. زن با نيروی شخصيت و غرور عفت خود آشناست. بی هيچ پاسخی به عشق بر زبان نيامدة فرهاد، او را به خدمت می گيرد و جاذبة طنازيش را چون اهرمی مدد بازوی معجزگر مرد می كند تا هنرمند بی نياز از دينار و درم را به خلاقيت هنری وادارد. و چه حرف معقولی است كه : بيستون را عشق كند و شهرتش فرهاد برد. و فرهاد كه انگيزه ای بدين قدرت به كارش كشانده است، علاوه بر انجام سفارش كارفرما به خدمتی ديگر می پردازد كه كارفرمايش دل مشتاقی اوست: تبديل صخرة بيجان كوهسار به مجسمه ای از ظرافت و زيبايی به نام شيرين.
سرانجام او هم شباهتكی به روزگار ناخوش عاقبت ابن سلام دارد، با چندين تفاوت و از آن جمله اينكه ابن سلام كشتة زنجموره های ليلی است آنهم در بستر بيماری با جان كندنی طولانی و خسته كننده؛ اما فرهاد كشتة عشق شيرين است، آنهم با يك ضربة جانانه و بی هيچ علتی و نكبتي. با دقتی اندك می توان سرخی مختصری از خون ابن سلام بر پنجه های ظريف ليلی مشاهده كرد و حال آنكه روح شيرين از جنايتی كه بر فرهاد رفته است بی خبر است و بی گناه.
ابن سلام را مشاهدة آينه دقی به نام ليلی می كشد، و فرهاد را حسد شاه كينه جوی ناجوانمردی با غرور سركوفته و شخصيت درهم شكسته اش، كه مرد را به دربار پر شكوهش خوانده است و در مناظرة با او درمانده.
هر دو زن در راه عشق شان موانعی خودنمايی می كند. اين سدهای جدايی افكن گاهی ديگرانند از قبيل مريم رومی و ابن سلام تازی و گاهی مرد محبوب دلخواهشان. آری مجنون و خسرو در عين عاشق و دلدادگی حجاب راه وصالند و مايه بخش رنج ليلی و شيرين. مجنون با ديوانه بازيهای ناهنجار غير طبيعی اش كه عاشق عشقم و دلدادة دلدادگيم، و خسرو با دل هرجايی هوسبارة حكومت پرستش كه به هر چمن كه رسيدی گلی بچين و برو.
چه رنجی می كشند اين دو زن بی گناه تاريخ دلدادگيها از حركات نامعقول مردان محبوبشان. و چه تفاوت فاحشی است در عكس العمل اين دو زن در برابر مانع تراشی های آن دو مرد.
ليلی بی هيچ تلاشی جنون مجنون و زندگی تلخ خويش را سرنوشتی قطعی می داند و چارة كار را منحصر به مخفيانه ناليدن و اشك حسرت ريختن كه فرمان سرنوشت اين است و اگر راز دل با پدر در ميان نهند ماية آبروريزی قبليه خواهد بود و زن دلشكستة پابسته، مرد نيست تا از كريچة تنگ حصار خانه قدم بيرون نهد، چاره ای ندارد جز سوختن و ساختن و در نوحه گری با مجنون از خلايق بريده همنوا شدن و سرانجام در اعماق حسرت و ناكامی جان دادن و از قيد جهان رستن.
و در مقابل او شيرين دخترك مغرور لجبازی است كه جسورانه پنجه در پنجة سرنوشت می اندازد و در نبرد با شاهنشاه قدرتمند بلهوسی چون پرويز همة استعدادها و امكانات خود را بكار می گيرد و با تقوايی آگاهانه و غروری برخاسته از اعتماد به نفس، رقيبان سرسختی چون مريم و شكر را از صحنه می راند، و از موجود هوسبازی چون خسرو_ با دل هر جايی هرزه گردش_ انسان وفادار والايی می سازد كه همة وجودش وقف آسايش همسر شده است، تا آنجا كه در واپسين لحظات حيات از رها كردن آه بر لب آمده ای خودداری می كند كه مبادا شيرين بناز خفته، وحشت زده از خواب برجهد.
هر دو زن از ملاقات مردان محبوبشان رنجی می كشند، اما رنجی كه از يك مقوله نيست.
حالت ليلی را مجسم كنيد در نخلستان نزديك خانه اش كه چشم ابن سلام را دور ديده است و قاصدی پيدا كرده و رشوه ای داده تا مرد به لطايف حيل، مجنون را از دامن دشتها و گريوة كوهها بازجويد و به آبادی آرد و در نخلستان نزديك خانة او بنشاندش، تا زن از قيد شوی رهيده با وسواسی برخاسته از بيم بدگويان و بلفضولان كه گر پيشترك روم بسوزم، و با اعتقادی جازم كه برابر نشستن دو دلداده در مذهب عشق عيب ناك است، در فاصله ای زآنسوتر يار خود به ده گام، پشت تنة نخلی پنهان گردد و صدای معشوق را بشنود كه با احساس حضور يار بعداز يك بار غش كردن و بهوش آمدن دل و دماغی پيدا كرده و هوای نغمه سرايی به سرش زده است كه: آيا تو كجا و ما كجاييم، و در پی آن نعره ای و جامه دريدنی و سر به بيابان نهادني.
رفتاری چندان خلاف طبيعت و انتظار، كه رنگ تصنعی بر داستان پاشيده است و ظاهرا برای توجيه نامعقولی همين طرز رفتار است كه بلفضولان و نسخه نويسان بعدی صحنه هايی بر داستان افزوده اند تا به نظر خويش نقص كار نظامی را برطرف كنند. وجود ابيات الحاقی مفصلی زير عنوان » زيد و زينب» و » به خواب ديدن زيد ليلی و مجنون را در باغ بهشت» و وصله های ناجوری ازين قبيل، محصول دلسوزی صاحب ذوقانی است كه به كمك نظامی آمده اند، بی آنكه بدين واقعيت توجه كنند كه رفتار خودآزارانة ليلی ومجنون نتيجة ناگزير آن محيط و آن شيوة زندگی است. مرغ با قفس خوگرفته را سر پروازی نيست و گرچه در قفس بگشايند؛ عادت به ستم كشی مولود دوام ستمگری است.
شيرين هم صحنة ملاقاتی دارد با مرد محبوبش، اما با مختصر تفاوتی و رنجی از نوعی ديگر. رنج شيرين هم اگر از رنج ليلی گرانسنگ تر نباشد سبك تر نيست.
زن مغرور عزت طلب نازنين را مجسم كنيد دست از مسند حكومت ارمنستان كشيده و با پای خود به ديدار معشوق آمده و بر جای خود مريم رومی را در حرمسرای سلطنتی ديده و معترضانه در قلعه ای خود را زندانی كرده. شامگاه سردی خدمتكاران و نديمگان ذوق كنان و مژدگانی طلبان به خلون تنهاييش می دوند كه: اينك خسرو آمد بی نقيبان. زن پاكيزه دامن كه از حرمت شخصيت خود آگاه است، با شنيدن اين خبر پی به منظور خسرو می برد. او به سايقة خبر گيری زنانه شنديه است كه خسرو با دم و دستگاه شاهی به بهانة شكار در حوالی قصر او اطراق كرده است؛ و اكنون كه خبر تنها آمدنش را درين شب سرد زمستانی می شنود، می داند كه مستی شراب و حرارت عشق در جان مرد افتاده است و بی تابش كرده و به بوی وصالی بدان سويش كشانده. اگر بدو اجازة ورود دهد هر چه پيش آيد به زيان اوست، و گر بتندی براندش بخت باز آمده را رانده است، و اين در مذهب هوشمندان گناه است.
هوش زنانه اش بكار می افتد، می فرمايد تا دروازة قصر را ببندند و در حياط قلعه بساطی بگسترانند و با تكفلی شاهانه مرد مست كام طلب را در آنجا فرود آرند، و خود با آرايشی هوس انگيز بر بام قصر ظاهر می شود و در پاسخ اصرار مستانة خسرو كه: ترا ناديده نتوان بازگشتن، با طنازی حسابگرانه ای پيغام می فرستند كه:
اگر مهمان مايی ناز منماي
به هر جا كت فرود آرم فرود آي
حالت شيرين را مجسم كنيد كه پس از يك مناظرة طولانی چه دندانی بر جگر گذاشته و چه رنجی تحمل كرده است تا مرد محبوب خويش را سرخورده و ناكام ديده از دروازة قصر براند، و با رفتن او _ در خلوت تنهايي_ اشك غم فرو ريزد.
آری ليلی و شيرين هر دو رنج كشيده اند اما هر يكی سوزد بنوعی در غم جانانه اي.
هر دو زن رنج ديگری هم تحمل كرده اند رنجی برخاسته از معايب مردانشان:
مجنون ليلی مرد نازنين پاكباختة صاف و صادقی است، منتها با دو خصوصيت اخلاقی يكی اينكه مرد محترم بشدت عاشق رنج بردن و خواری كشيدن و ناله سر دادن است. تربيت روزگار كودكی او به شيوه ای بوده است كه چون اغلب جانداران با خنده ميانه ای ندارد، از نشاط و سبكروحی بيزار است و آن را بخلاف شاُن انسان می داند و با قاطعيت معتقد است با هر قهقهه ای كه مرد بزند، شك نه كه شكوه از او شود فرد؛ و كار اين غم پرستی تا آنجا بالا می گيرد كه عشق را هم به طفيل غم عشق می خواهد، و در خواری كشيدن و خود آزاری بدان مايه پيش رفته است كه به طيب خاطر در نقش اسير زندانی به تصدق گيری می برندش به قبيلة ليلی تا با شنيدن بوی معشوق نعره زنان بند و زنجير پاره كند و سر به بيابان گذارد. اگر ليلی از اين خصوصيت مرد مطلوبش رنجی نبرده باشد_ كه خودش هم از همان محيط است و با همان خصوصيات_ از نقص ديگر مجنون رنج ها برده است و جای چون وچرا نيست؛ از خود كم بينی های او و عقيده اش بدين واقعيت كه به هيچ رويی لايق ليلی نيست كه:
گل را نتوان به باد دادن
مه زاده به ديوزاد دادن
از اين خصيصه، ليلی رنج برده است و تلخی رنج او را زنانی در مذاق جان دارند كه بدين بلا گرفتارند.
شيرين هم خالی از رنجی نيست كه محبوبش بلهوس است و تا حدودی هرزه طبع و فراموشكار. رنجی كه شيرين از خبر عروسی مريم كشيده است اگر تحمل پذير باشد، اين خبر رنج آور كه مرد محبوبش برای تحريك حسادت و درهم شكستن غرور او، با زنی هرجايی هماغوشی كرده است قابل تحمل نيست.
زندگی ليلی و شيرين هم از وجود مردان نامطبوع نامطلوبی خالی نيست. مردانی كه عشق يكطرفه را برای تامين هوسهای خويش كافی می پندارند و شريك زندگی را از مقولة اسب و استری می شمارند خريدنی يا غزالی گرفتني.
نمونة گروه اول ابن سلام است با زرپاشی های مسرفانه اش، كه پولی فراوان دارد و خدم و حشمی بسيار، دختری را ديده و به عبارتی دقيق تر وصفش را شنيده و پسنديده است، و در بند اين نيست كه او هم آدميزاده ای است با حق انتخابي.
و نمونة گروه دوم شيرويه است، شاهزاده هوسبارة پدركش ساسانی كه با دريدن پهلوی پدر بر تختش تكيه زده است و مالك همة مستملكاتش گشته و از آن جمله زن زيبايی به نام شيرين، كه او را از مقولة غنايم می شمارد و ملك طلق خويشتن می داند.
رفتار اين دو زن زيبا در برابر دو عاشق_ و به تعبيری روشن تر دو مدعی تحميلي_ يكسان نيست. ليلی دخترك مظلوم اهل تسليم و رضايی است، تو گويی آهوی سردر كمندي. بی هيچ فرياد و حتی شكوه ای تسليم سرنوشت می شود و بی آنكه گره غمی از جبين بگشايد رضا به داده می دهد و به خانة بخت می رود، و در خلوتسرای زفاف تحاشی طغيان آميزی دارد كه با حال و هوای داستان نمی خواند. اما سالها در حرمسرای همين شوی ناخواستة شرعی و قانونيش بسر می برد و به شيوة سنتی خواهران و مادرانش به تمرين دورويی می پردازد، گناه معصومانه ای كه نتيجة ناگزير اختناق ها و استبدادها است. اما شيرين و گوهر شيرين از كان جهانی دگر است. چنان غروری در اعماق وجود اين زن سرسخت خفته است كه سرش به دنيی و عقبی فرو نمی آيد. روح آزاده اش حتی يك لحظه تحمل خواری نمی كند، و دل به فرمان عقل مصلحت انديش نمی سپارد. زندگی در نزد زن عزيز است و مغتنم، اما نه به هر قيمتی و با هر كيفيتي. به حكم همين طبيعت تسليم ناپذير است كه در پاسخ پيغام شيرويه با سكوت خويش او را وادار به تحمل و انتظار می كند، و خود با چنان آرايش و نشاطی در تشييع جنازة پرويز قدم برمی دارد كه بسياری از كج انديشان را به گمان می افكند، غافل از ابنكه زن می خواهد با تصميم مردانه اش درس وفايی به دلدادگان روزگار دهد.
از شرايط داستان پردازی طبيعی بودن صحنه ها و حركات قهرمانان است و هماهنگی اجزای داستان؛ و نظامی در رعايت اين شرط ظريف هنرنمايی كرده است.
محيط پرورش ليلی را ملاحظه فرماييد و عوارض ناگزيرش را. دختری در فضای لبريز از تعصب و بدگمانی ها قدم به عرصة هستی می گذارد و به گناه اين كه خدايش زيبا آفريده است و جوان عاشق پيشة شوريده احوالی عاشقش شده است، از مكتب می گيرند و در خانه زندانيش می كنند، و پدر و مادرش تا آن حد با فرزند خود فاصله دارند كه راز دلبستگی اش را سالها بعد از وقوع از زبان اين و آن می شنوند؛ چونين دختری در همچو فضايی طبعا از طبيعی ترين حق مسلم خويش نيز محروم است. او حق ندارد همسر آينده اش را انتخاب كند، اين همسر آينده است كه او را انتخاب می كند.
و چه هماهنگی ظريفی دارد عمل ليلی و مجنون در آن ميعادگاه، با زمينه سازی داستان كه اين از شوق ديدن او غش می كند و او را از شنيدن صدای اين می لرزد، اما هيچيك قدمی جلوتر نمی گذارد تا دست كم نصيب ديداری از جمال يار بردارد. زيرا می ترسد كه گر پيشترك رود بسوزد. و حق دارد. خويشتن داری و عزت نفس صفت آزادگانی است كه گوش دل به نهيب درون دارند؛ كه ترس از طعنة بدگويان و تازيانة داروغه لازمه اش نديدن است و نخواستن، نه ديدن و خواستن و خويشتن داري.
در منظومة ليلی و مجنون چنان بوی حقارتی پيچيده است كه مشام جان را می آزارد. مجنون شخصيت متزلزل نامطمينی دارد و چون می داند كه لايق همسری ليلی نيست، زنجموره سر می دهد كه او را به چو من رميده خويی مادر ندهد به هيچ رويي، و خودش معترف است كه گل را نتوان به باد دادن و بدين دل خوش دارد كه ما را به زبان مكن فراموش. و از او بيچاره تر پدر سالخوردة آبرومندش كه بايد شاهد ديوانه بازيهای پسر باشد و در طلبش آوازة بيابانها. و ازين دو بدتر مردی كه مجبور است زنی را به عنوان همسر در حرمسرايش نگه دارد كه می داند از او نفرت دارد و انتظار مرگش را می كشد، مردی كه چون پول داده است دلش می سوزد و به نگاهی ساخته است كه بهر حال به نظاره قيافة گرفته ليلی خرسند بودن زآن به كه زمن كند كناره. و از اين هر سه حيرت انگيزتر و دلگدازتر، ناله های ضعيفة پای بستة در كنج زندانسرا نشسته ای است كه بر موقعيت مجنون فلك زده غبطه می خورد كه آخر نه چو من زن است، مرد است، و مجبور نيست چون مار سركوفته در سلة بام و در گرفته ای به نام حرمسرا زندانی باشد، آزاد است و آنجا قدمش رود كه خواهد. زنی كه از در و ديوار برای خودش سند حقارت می تراشد و از هر فرصتی برای مسجل كردن اين شهادتنامه استفاده می كند كه:
زن گرچه بود مبارز افكن
آخر چون زن است، هم بود زن
در همچو محيط بلازده ای است كه ميان دوست و شوهر فاصله ای می افتد از مقولة بعدل المشرقين، جسم زن در اختيار شوهر است و دلش و جانش در هوای معشوقی كه عرفا و اخلاقا داغ فاسق بر جبينش می نهند، و نتيجة ناگزير اين دو هوايی آن است كه » مكر زن» نقل محفلها شود و از مقولة بديهيات و مسلمات روزگار كه:
زن راست نبازد آنچه بازد
جز زرق نسازد آنچه سازد
و حق دارند كه چونين قضاوتی دربارة زن كنند، آخر مگر نه اين است كه ليلی ستم رسيده تبديل به موجود فريبگری می شود از قبيلة رياكاران و ظاهر سازان روزگار، در تنهايی به ياد معشوق اشك حسرت می بارد و با رسيدن شوهر به بهانة ماليدن چشمان آثار اشك را می زدايد، و در مرگ شوهر با تظاهری نادلپسند شيون ماتم برمی دارد و فرياد واشوهرا سر می دهد، و حال آنكه دلش پيش مجنون است.
و نظامی در رعايت اين ظرايف ومعركه كرده است، هم در داستان ليلی و مجنون، و هم در داستان خسرو و شيرين كه فضايی بكلی غير از فضای ديار ليلی دارد و در نتيجه حركات قهرمانهايش نيز بكلی با رفتار ليلی و مجنون و ابن سلام و سيد عامری متفاوت است، كه شيرين خود يك پا مرد است، دور از تحكمات متعصبانه و آسوده از بدزبانيها و شايعه سازيهای مردم محيط و بلفضولان قبيله اش. دخترك با اسب و چوگان سر و كار دارد نه دوك و چرخه، مرد محبوبش را شخصا انتخاب می كند و روزها و شبها در ميدان چوگان و بزم طرب با او می نشيند و می گويد و می خندد بی آنكه حريم حرمتش درهم شكند و به گستاخيهای مستانة طرف مجال تجاوزی دهد. در داستان خسرو و شيرين هم واسطه و دلاله ای هست اما نه ميان همسر آينده و پدر دختر، و نه برای جوش دادن قضيه؛ وظيفه اش تحقيق درين مساله مقدماتی است كه عليا مخدره اصلا سر پيوند مردم زاده دارد، يا نه
در همچو حال و هوايی است كه شيرين با همه فوت و فن های دلربايی آشنا و در همه مقولات لوندی استاد، يك تنه جامة سفر می پوشد و بر اسب می نشيند و به شكار شوهر می رود بی آنكه از رهزنان بيابان و ولگردان شهرهای سر راهش بيمی داشته باشد. ملاحظه می فرماييد چه همدست و هماهنگ شيخ گنجوی صحنه های داستان را آفريده و پرورانده است. در محيطی بدين آسودگی و استغناست كه جوان پر شر و شوری چون پرويز در جنگل انبوه مسيرش، بر سطح آبگيری لبريز از طراوت هوس انگيز بهاری چشم می گشايد و دختر زيبای برهنه ای را مشغول آبتنی می بيند، و عكس العملی هماهنگ با ديگر اجزا و صحنه های داستان نشان می دهد. اگر همچو صحنه ای در كوير ديار ليلی اتفاق می افتاد تصور می فرماييد رهگذر به گنج رسيده _ و گر چه نوفل شمشير زن باشد_ بدين سادگی و بزرگواری از اين خلوت بی مدعی و سفرة بی انتظار دست برمی داشت؟ اما در حال و هوای داستان خسرو و شيرين مجال اين خشونتها نيست، در اين گوشة جهان شاهزادة هوس پرست شهوت زده ای چون پرويز هم چاره ای ندارد جز به صبری كاورد فرهنگ در هوش، ديده بستن و دندان بر جگر گذاشتن و به آيين جوانمردی بر فرق هوای نفس پای مردانگی كوفتن و از تماشای اندام لخت زن به سير طبيعت پرداختن. اينحاست كه خواننده بی اختيار مجذوب ظرافت هنرنمايی نظامی می شود و تسلطش در رعايت فنون داستانسرايي. در همچو فضای داستانی زن نه تنها احساس حقارت و بيچارگی نمی كند كه خودش را يك سر و گردن از مردان بالاتر می بيند و شاه مغرور و محتشمی چون پرويز را از لب آب تشنه برمی گرداند و بر مقرب الخاقانی چون شاپور نهيب می زند كه: از خود شرم دار ای از خدا دور.
در منظومة خسرو و شيرين حتی حال و هوای قهرمان ساز داستان به شكر اصفهانی هم سرايت كرده است، زنی كه صاحب عشرتكده است و كنيزكانش به تن فروشی مشغولند، نه تنها باج ده داروغه و توسری خور محتسب ولايت نيست كه با شاه مملكت هم مغرورانه محاجه می كند و زيركانه مغلوبش.
اصلا فضای داستان خسرو و شيرين لبريز از اتكای به نفس است و غروری برخاسته از خودشناسی ها. و اين خصوصيت در رفتار يكايك قهرمانان داستان جلوه ها دارد، از مناظرة هيبت انگيز فرهاد و خسرو، و نهيب مردانه اش كه: بگفت آهن خورد گر خود بود سنگ، گرفته تا مناجات شكوه مند شيرين با آن لحن اعتراض آميزش در خطاب به شب ديرپای فراق كه: مرا يا زود كش يا زود شو روز؛ و از آن بالاتر اعتماد مطلق به دست برندة زيباييش كه:
اگر خسرو نه، كيخسرو بود شاه
نبايد كردنش سر پنجه با ماه
فرستم زلف را تا يك فن آرد
شكيبش را رسن در گردن آرد
گرم بايد چو می در جامت آرم
به زلف چون رسن بر بامت آرم
چه اعتماد و غرور و شكوهی از اين تهديد نازنينانه می بارد و چه تفاوت فاحشی دارد اين لحن با نالة ضعيفانة مجنون كه:
گر با دگری شدی همآغوش
ما را به زبان مكن فراموش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر