نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ مهر ۳۰, سه‌شنبه

ﻃﻴﻔﻮر ﺑﻄﺤﺎیی: ﺳﻔﺮ ﺧﻴﺎل

ﻃﻴﻔﻮر ﺑﻄﺤﺎیی: ﺳﻔﺮ ﺧﻴﺎل

اکتبر 21, 2013

از ﻃﻴﻔﻮر ﺑﻄﺤﺎیی کتابی دارم مطالعه می‌کنم به نام: ﺳﻔﺮ ﺧﻴﺎل [از ﻛُﺮﺳﺎن ﺗﺎ ﻛﺮدﺳﺘﺎن]
این کتاب، بازتاب خاطرات و نظرات نویسنده است در ارتباط با اتفاقات و رویدادهای جنبش مسلحانه‌ی کردستان پس از انقلاب ٥٧. تاریخ نگاری هم هست، اما ناقص و درهم برهم. سی بخش کمابیش مستقل است. یکپارچه و به هم پیوسته نیست. از هر جا دلت خواست می‌توانی شروع کنی چیزی بخوانی و کم‌کم با ﺧﺎﻃﺮات و ﻧﻈﺮات سیاسی ﻃﻴﻔﻮر ﺑﻄﺤﺎیی آشنا شوی.
بخش‌هایی از این کتاب را خیلی سطحی مرور کردم. بخش‌های دیگر را چند بار خوانده‌ام. بیشتر ما با نام ﻃﻴﻔﻮر آشنا هستیم. ﻃﻴﻔﻮر کیست؟ او در سنندج به دنیا آمد. مشاهدات و خاطرات دوران بچگی ﻃﻴﻔﻮر، در محله‌ای که در آن بزرگ شد را، بهتر است از زبان خودش بخوانید که شیرین است و خواندنی. و نیز انگیزه‌ی گرایش او به سیاست و «داستان» پیوستن او به گروه ﻛﺮاﻣﺖ داﻧﺸﻴﺎن، ﻋﺒﺎس ﺳﻤﺎﻛﺎر، رﺿﺎ ﻋﻼﻣﻪزاده و ﺧﺴﺮو ﮔﻠﺴﺮخی ﻛﻪ در دادﮔﺎه ﻧﻈﺎمی ﺷﺎه در ﺳﺎل 1352، ﺑﻪ اﻋﺪام ﻣﺤﻜﻮم ﺷﺪند، اﻣﺎ ﻣﺤﻜﻮﻣﻴﺖ ﻃﻴﻔﻮر ﺑﻪ ﺣﺒﺲ اﺑﺪ ﻛﺎﻫﺶ ﻳﺎﻓﺖ. او در یکی از روزﻫﺎی اﻧﻘﻼب 1357 از زﻧﺪان آزاد ﺷﺪ.
«در آن سال‌ها [٥٧-٥٠]، پنج نفر از سران بالای تشکیلاتهای نظامی وابسته به رژیم شاه همه سنندجی بودند: سرلشکر بیگلری [فرمانده‌ی گارد شاهنشاهی]، سرلشکر کمانگر [مسؤل زندان‌ها]، سرهنگ رحمانی [مسؤل زندان قصر] و منصور زمانی [مسؤل بخش سیاسی زندان قصر]. از آن‌طرف، پنج نفر از زندانیان سیاسی مخالف رژیم شاه نیز که به حبس‌های طولانی محکوم شده بودند، همه سنندجی بودند: شعیب زکریایی، یوسف اردلان و ایرج فرزاد، پیروان مائوئیسم بودند و بعد از انقلاب ٥٧ از بنیان‌گذاران سازمان کومه‌له شدند. بهروز سلیمانی در رابطه با فدائیان به زندان افتاده بود و من.» صفحه ٧٤-٧٥ / نقل به معنی با تغییرات جزئی / توضیح: ﻃﻴﻔﻮر ﺑﻄﺤﺎیی بعدها به حزب دمکرات کردستان پیوست./

ﻃﻴﻔﻮر جسور است. اختلافات نظری‌اش را با قاسملو فاش می‌کند. به شکست جنبش اعتراف می‌کند. به نقاط ضعف و زمینه‌های شکستِ جنبش کردستان می‌پردازد. جنگ داخلی در کردستان را برادرکشی می‌نامد و به همین دلیل از حزب دمکرات جدا می‌شود.

«در زمان جنگ داخلی، دستور حزبی این بود که هرکس بگوید این جنگ برادرکشی است، جایش در حزب نیست. من فکر می‌کردم هر دو طرف آستین‌ها را بالا زده بودند که همدیگر را نابود کنند. در همین زمان، تصمیم گرفتم از عضویت در حزب استعفاء بدهم. چراکه دیگر جای من نبود و من این جنگ را برادرکشی می‌دانستم و می‌دانم.»
«دردناک‌ترین جنگ در همه‌ی بخش‌های کردستان و در همه‌ی دوران‌ها، همیشه جنگ داخلی بوده است. گویی این پدیده به شناسنامه‌ی این مردم تبدیل شده است و اگر این جنگ صورت نگیرد، هویت جنبش ناقص می‌ماند. هیچ شعاری نمی‌تواند جنگ داخلی را توجیه کند. چون در این جنگ‌ها جز دل‌شکستگی و بیزاری مردم، هیچ چیزی به دست نیامده است. در کردستان ایران هم بی‌شک دردناک‌ترین جنگ بین حدکا و کومه‌له بود. دلایل این جنگ در میان سر و صدای تبلیغات پوچ گم شد.»
«در این جنگ‌ها، یک شیوه‌ی غیرانسانی برقرار بود که با تمام قوانین جنگی و حقوق بشر و آداب اخلاقی در تضاد بوده است و آن اعدام بلافاصله‌ی اسیران همدیگر بوده است؛ کاری که با اسیران رژیم هم انجام نمی‌شد.»

ﺳﻔﺮ ﺧﻴﺎل از نظر ادبی، ناموزون و درک منظور نویسنده در جاهایی از متن، مبهم و نارسا یا کمی دشوار است. زبان طیفور برای بیان نظرات سیاسی‌اش قابل پذیرش، اما برای بیان احساسی و ادبی، نارس و ضعیف است. در بسیاری جاها او حوصله‌ی کافی به خرج نداده که منسجم‌تر و شیواتر منظورش را بیان کند. انگار که خاطرات سی ساله را در سی روز نوشته. از کسی هم کمک نگرفته. انگار خودش هم روی جلد کتاب را طراحی کرده که بسیار ضعیف است و بیانگر این اصل که نویسنده، تمام تلاش خود را متمرکز کرده پیرامون محتوا و بیان نظرات. بی‌اعتنا به سبک و شیوه‌ی بیان.

اشکالات ساختاری به کنار، مطالعه‌ی این کتاب جالب است برای همه‌ی کسانی که در جوانی به این جنبش پیوستند، دل بستند، آمیختند، آموختند، صف بستند، شعار دادند: پیش به سوی پیروزی، سرود خواندند از هر رنگ: ملی، انقلابی، انترناسیونال، پیش رفتند، پس رفتند، امید یافتند، امید باختند، خون دیدند، جوشیدند، گُر گرفتند، به ردیف: آماده، انگشت‌ها رفتند روی ماشه‌ها، دست‌ها لرزیدند، لغزیدند، خشکیدند، قلب‌ها تپیدند، تندتر و تندتر، صدای ترکیدن قلبی در سینه، صدای شلیک تیری در تاریکی، صدای کشیده‌ی سوتی مهیب در گوش، بوی دود، بوی باروت، بوی خون، و باز جنگیدند، گاهی «دشمن» و گاهی «دشمنان» را نشانه گرفتند، شلیک کردند، همه‌ی تیرها به «هدف» نزدند، بسیاری تیرها به «خطا» رفتند. نکشتند، کشتند، یا «خود» را کشتند؟ صبح شد و دیدند چیزی در برابر چشمان ناباور آنان می‌سپارد جان. در احتضار آن گریستند. به آرامی دفنش کردند، ترکش کردند. پخش و پراکنده شدند. آواره شدند. غروب را دیدند در دیاری غریب. بسیاری هنوز جسد بیجانش را نظاره می‌کنند. خشک‌شان زده. مرگ باورها سخت است انگار.

kurdish_refugees

هیچ نظری موجود نیست: