«طغیان بی حاصل»، مقاله ای از میشل فوکو در رابطه با انقلاب ایران پس از حاکمیت یابی قوانین اسلامی
عموما میشل فوکو را به حمایت جانبدارانه از انقلاب اسلامی ایران می شناسند و در این رابطه، مجموعه مقالات او در روزنامه ی ایتالیایی «کوریره دلاسرا» را مثال می آورند. در اینجا مجال بازخوانی آن مقالات را نداریم، اما بایستی در نظر داشته باشیم آن مقالات برای فوکو، نوعی راستی آزمایی نظریات پیشین او در قبال امکان های «تخطی کامل» بود؛ یعنی جایی که قدرتِ مشرف بر حیات، در مواجهه با کسانی که جملگیِ مرزهای حیات را در می نوردند و هراسی از مرگ خود ندارند درمی ماند. به نظر می رسد فوکو در جریان انقلاب اسلامی چنین نیروی ویژه ای را مشاهده می کرد و از این روی میل فرونکاستنی جوانان به مرگ، از خودگذشتگی و ایثار برایش شگفت آور می نمودند. با این حال او در همان زمان نیز نسبت به پروژه گون بودن این «تخطی کامل» نگران بود و هرگز نتوانست با چنین حدی از استعلا کنار آید. با این حال فوکو پس از پیروزی انقلاب و مواجهه با تجربه ی استقرار حکومت اسلامی، مورد انتقادات جدی قرار گرفت، از روشنفکران فرانسوی گرفته تا فمینیستی ایرانی با نام مستعار «آتوسا.ح»… نامه ی سرگشاده به مهدی بازرگان و مقاله ی «طغیان بی حاصل» که به ترتیب در آوریل و می 1979 در روزنامه ی لوموند منتشر شدند، کوشش هایی در راستای بازآرایی مفهومی موضع فوکو درباره ی این انقلاب با در نظر گرفتن حکومت اسلامی استقرار یافته بودند. آنچه در پی می آید، مقاله ی «طغیان بی حاصل» نوشته ی میشل فوکو است که در می 1979 (اردی بهشت 1358) در روزنامه ی لوموند منتشر شد و اینجا به نقل از کتاب «دولت، فساد و فرصت های اجتماعی»، ترجمه و ویراسته ی حسین راغفر، انتشارات نقش و نگار، 1382، بازنشر می شود:_____________________________________________________________________
«ما حاضریم هزاران کشته بدهیم تا شاه را وادار به ترک کشور کنیم». این چیزی است که مردم ایران سال گذشته می گفتند و سخن آیت الله ها این روزها این است: «با خون مردم ایران، انقلاب مستحکم خواهد شد».
طنین عجیبی بین این عبارات وجود دارد که به نظر می رسد به هم مرتبط هستند. آیا وحشت حاصل از دومی، سرخوشیِ ناشی از اولی را محکوم می کند؟
طغیانها متعلق به تاریخ هستند. اما، به شیوه ای خاص، از آن می گریزند. تکانی که در اثر آن یک فردِ واحد، یک گروه، یک اقلیت، یا کل یک ملت می گوید «من دیگر اطاعت نخواهم کرد»، و زندگی شان را در خطر مصاف با حکومتی قرار می دهند که آن را ظالمانه می بینند چیزی است که به نظرم می رسد تقلیل ناپذیر است. چون هیچ حاکمیتی قادر نیست آن را کاملاً غیرممکن سازد: محله های فقیرنشین ورشو[پایتخت لهستان] همواره در طغیان بوده اند و فاضلاب های آن مملو از آدم های یاغی. و چون انسانی که طغیان می کند سرانجام غیرقابل تفسیر است؛ یک حرکت خشونت آمیز جریان تاریخ و سلسله دلایل طولانی آن را قطع می کند، تا یک انسان «قادر بشود خطر مرگ را بر یقینِ اجبار به اطاعت و تسلیم ترجیح دهد».
کلیه ی اشکال آزادی قانونی یا مطالبه شده، تمام حقوقی را که کسی ادعا می کند، حتی در ارتباط با چیزهای به ظاهر بی اهمیت، بدون تردید در آنجا آخرین نقطه ی اتکا را دارند، نقطه ی استوارتری که نزدیک تر به تجربه است تا «حقوق طبیعی». اگر جوامع ایستادگی می کنند و به حیات خود ادامه می دهند، یعنی، اگر قدرت های موجود «کاملاً مطلق» نیستند، بخاطر آن است که، در پس همه تسلیم ها و اجبارها، فراسوی تهدیدها و خشونت ها، و ارعاب ها، امکان بروز لحظه ای وجود دارد که دیگر نمی توان زندگی را خرید و فروش کرد، وقتی که دیگر کاری از دست مقامات ساخته نیست، وقتی که مردم با چوبه ی دار و مسلسل ها روبرو می شوند، طغیان می کنند.
به دلیل اینکه آنها بدین ترتیب «بیرون از تاریخ» و در درون تاریخ هستند، چون هر کسی زندگی خود را به مخاطره می اندازد، و مرگ خود را در معرض امکان قرار می دهد، می توان دریافت چرا قیام ها چنین به سهولت تجلیات و نمایش های خود را در اشکال دینی می یابند. وعده های پس از مرگ، بازگشت به زندگی در آن دنیا، پیشبینی منجی یا فرمانروایی آخر زمان، حاکمیت خیر محض-قرن هاست هر جا که دین مجال طهور و بروز داشته است، آنها را عرضه داشته است. این همه نه یک لباس ایدئولوژیکی، بلکه همین روش بیان طغیانها بنا نهاده است.
سپس عصرِ «انقلاب» در رسید. به مدت دویست سال اندیشه ی انقلاب بر تاریخ سایه افکند، برداشت ما را از زمان نظم بخشید، و امیدها و آرزوهای آدمیان را به صورت متضاد قطب بندی کرد. تلاش عظیمی را در رام کردن طغیان در درون یک تاریخ عقلانی و قابل کنترل شکل بخشید: به آنها مشروعیت بخشید، اشکال نیک و بد آنها را از هم متمایز ساخت، و قوانین ظهور و بروزشان را تعریف کرد؛ شرایط پیشینی و مقدماتی، هدفها، و روش های به انجام رساندن آن را مشخص کرد. حتی مجسمه ی یک انقلابی حرفه ای تعریف شد. از این رو با بازگرداندن طغیان به جایی که آغاز شده بود، مردم به شوق آمده اند تا حقیقت آن را متجلی سازند و آنرا به هدف واقعی خود برسانند. وعده ای حیرت آور و سهمگین. بعضی ها خواهند گفت که طغیان به استعمار سیاست عملی درآمد. بعضی دیگر گفتند که بُعد یک تاریخ عقلانی بر روی آن گشوده شده است. من سوال ساده لوحانه و تا حدودی هیجان آوری را که ماکس هورکهایمر مطرح کرد ترجیح می دهم و آن اینکه «آیا انقلاب واقعاً یک چیز مطلوب است؟»
معمای طغیان ها
برای هر کسی که در پی «دلایل اساسی» جنبش مردم ایران نبوده و فقط به چگونگی شکل گیری آن توجه داشت، برای کسی که می کوشیدتا دریابد که چه چیزی در اذهان مردان و زنان این کشور می گذشت که زندگی خود را به خطر می انداختند، یک چیز قابل توجه بود. آنها تحقیرهای خودشان، تنفرشان از رژیم، و تصمیم به سرنگون کردن آن را در مرزهای آسمان و زمین حک کرده بودند. در تاریخی رویایی که به یک اندازه هم مذهبی بود و هم سیاسی، آنها با سلسله ی پهلوی درافتاده بودند، در ستیزی که حیات هر کسی که در این مواجهه شرکت داشت، در معرض خطر بود، جایی که بحث هزاران سال فداکاری و وعده و نوید بود. به طوری که تظاهرات متعدد و معروف مردم ایران، که نقش بسیار مهمی ایفا کردند، همزمان می توانستند به شیوه ای موثر به تهدیدهای ارتش پاسخ دهند(تا جایی که آن را فلج کنند)، شعرهای مراسم مذهبی را ببینید و به یک نمایش بی زمان متوسل شوید که در آنها قدرت سکولار و دنیوی همیشه متهم می شود. این انطباق بسیار عجیب، در میانه ی قرن بیستم، جنبشی به اندازه ی کافی قدرتمند پدید آورد تا یک رژِم به ظاهر کاملاً مسلح را سرنگون کند در حالی که همزمان این واقعه چیزی نزدیک به رویاهای قدیمی ای بود که غرب در اعصار گذشته شناخته بود، وقتی که مردم کوشیدند تا شخصیت های روحانی را بر روی زمینه ی سیاسی حک کنند.
در سال های سانسور و شکنجه، یک طبقه ی سیاسی قیمومیت خود را حفظ کرد، احزاب غیرقانونی شدند، گروه های انقلابی تلفات زیادی دادند: چه جای دیگری جز دین می توانست از چنین اغتشاشات، و سپس طغیان توده هایی که به خاطر «توسعه»، «اصلاحات»، «شهرنشینی» و سایر شکست های رژیم دچار آسیب های روحی شده بودند حمایت و پشتیبانی کند؟ درست است. اما آیا کسی انتظار می داشت که عنصر دین به سرعت به نفع نیروهایی که واقعی تر بودند و ایدئولوژی هایی که کمتر منسوخ بودند کنار رود؟ بدون تردید خیر و به چند دلیل.
نخست اینکه موفقیت سریع جنبش، تائید مجدد نهاد روحانیت در شکلی بود که به خود گرفته بود. نوعی جمود نهادی نسبت به فرد روحانی وجود داشت، نفوذ او بر مردم قوی بود، و بلندپروازی های سیاسی زیادی داشت. زمینه ی کافی برای جنبش اسلامی وجود داشت: جنبش اسلامی با موقعیت های حساس و حیاتی که به دست آورد، کلیدهای اقتصادی که کشورهای اسلامی در اختیار دارند، و نیروی گسترش یابنده ی اسلام در دو قاره، واقعیت قدرتمند و پیچیده ای را در سراسر ایران بنا نهاد. نتیجه این بود که محتواهای تخیلی طغیان در پرتو گسترده ی انقلاب پراکنده نشد. موقعیت این محتواهای تخیلی به سرعت به یک عرصه ی سیاسی ارتقا یافتند که به نظر می رسید کاملاً آماده ی پذیرش آنها بود، اما در واقع این تحول با ماهیتی کاملاً متفاوت صورت گرفت. این عرصه ی سیاسی حاوی آمیزه ای از مهمترین و تکان دهنده ترین عناصر بود: امید قوی و مستحکمی برای تبدیل اسلامی یکبار دیگر به تمدنی بزرگ، و نیز اشکال بیگانه ترسی کینه جویانه؛ خطرات جهانی و رقبای منطقه ای. علاوه بر آنها، مسأله ی قدرت های استکباری و انقیاد زنان و غیره نیز وجود داشتند.
جنبش مردم ایران تحتِ «قانون انقلاب ها» درنیامد که شاید نوعی حکومت جور در درون آنها، و در پس اشتیاقی کور نهفته باشد، این جنبش آنها را به عرصه ی نمایش درنیاورد. آنچه که درونی ترین و شدیدترین بخش تجربه شده، این قیام را تشکیل می داد مستقیماً بر صفحه ی شطرنج سیاسی که لبریز از بار و مسئولیت بود سرازیر شد. اما این تماس یک برابری کامل نبود. آنها که به مرگ نزدیک شده بودند به چنان معنویت معناداری دست یافتند که فصل مشترکی با دولتی که فقط منافع روحانیت را در نظر داشته باشد، ندارد. روحانیت ایران می خواهد با استفاده از معانی قیام مردم به حکومتش اعتبار و اصالت بخشد. منطق مردم در اینجا به خاطر اینکه امروز دولت روحانیون سرکار است فرق نکرده است، آنها نسبت به نفسِ قیام کردن تردید دارند. در هر دو مورد، «ترس» وجود دارد. ترس از آن چیزی که در پاییز گذشته در ایران رخ داد، چیزی بود که مدت های مدید است جهان نمونه ای از آن را به خود ندیده بود.
از این رو، دقیقاً لازم است آنچه که در چنین جنبشی تقلیل ناپذیر است و ذات چنین جنبشی است را درک کرد-چیزی که عمیقا تهدید کننده ی هر استبدادی است، چه استبداد دیروز و چه استبداد امروز.
مطمئن باشید که تغییر عقیده ی یک فرد موجب شرمندگی نیست؛ اما دلیلی وجود ندارد بگوییم کسی که دیروز مخالف شکنجه های ساواک بوده است اگر امروز مخالف قطع دست باشد عقیده اش را تغییر داده است.
کسی حق ندارد بگوید، «برای من قیام کنید چرا که آزادی نهایی همه ی انسانها وابسته به آن است». اما من موافق هر کسی که بگوید «انقلاب کردن بی فایده است؛ هیچ چیزی هیچ گاه تغییر نخواهد کرد»، نیستم. کسی به آنهایی که زندگیشان را در مواجهه با قدرت به خطر می اندازند نمی گوید چنین کنند. آیا کسی حق طغیان کردن دارد یا ندارد؟ بگذارید این سوال را بدون پاسخ بگذاریم. اما مردم طغیان می کنند؛ این یک واقعیت است. و چنین است که ذهنیتِ (نه انسانهای بزرگ، بلکه ذهنیت هر انسانی) وارد تاریخ می شود و در آن حیات می دمد. یک محکوم، زندگی خود را در اعتراض به مجازات های ناعادلانه به خطر می اندازد، یک آدم دیوانه دیگر نمی تواند زندانی بودن در تیمارستان و تحقیر شدن را تحمل کند؛ یک ملت رژیمی را که بر آنها ظلم می کند طرد می کند. این طغیان موجب نمی شود اولی بی گناه شود، دومی را معالجه نمی کند، و سومی را نسبت به آینده ای که به او وعده داده شده بود مطمئن نمی سازد. هیچکس ملزم نیست دریابد که این صداهای درهم و برهم بهتر از دیگران می خوانند و خودِ حقیقت را بیان می کنند.همین که این صداها وجود دارند کافی است و اینکه راه دیگری وجود ندارد چون باید حسی برای گوش دادن به آنها و درک اینکه چه می گویند و منظورشان چیست وجود داشته باشد. آیا این یک پرسش اخلاقی است؟ شاید. اما بدون تردید یک پرسش از واقعیت است. تمام توهم زدایی ها از تاریخ، واقعیت این موضوع را تغییر نمی دهند: دلیل آن این است که چنین صداهایی وجود دارندکه زمانِ انسانها شکل تکاملی ندارد اما زمانِ «تاریخ» دقیقاً شکل تکاملی دارد.
این اصل از اصل دیگر جداناپذیر است: قدرتی که یک انسان بر انسان دیگر اعمال می کند همیشه خطرناک است. من نمی گویم که قدرت فی ذاته شر است؛ می گویم که قدرت، با مکانیزم های آن، نامحدود است (که معنای آن این نیست که قادر مطلق است، کاملاً برعکس).قواعدی که برای محدود کردن آن وجود دارند هیچ گاه نمی توانند به اندازه ی کافی دقیق و محکم باشند، اصول عام و جهانی برای خلع ید آن از همه ی موقعیت هایی که به دست آورده هیچ گاه به اندازه ی کافی دقیق نیستند. در مقابل، قدرت باید همیشه قوانین نقض ناپذیر و حقوق آزاد از قید و بند را مطرح کند.
این روزها، روشنفکران انعکاس خیلی خوبی در «رسانه ها» ندارند. [چون روشنفکران نقد قدرت می کنند و رسانه ها نمایندگان ساختار قدرت هستند]. فکر می کنم که می توانم منظورم از رسانه ها را با دقت بیشتری توضیح دهم. معنای آن این نیست که بگویم کسی روشنفکر نیست؛ به علاوه اگر چنین بگویم شما آن را جدی نمی گیرید. من یک روشنفکر هستم. اگر از من بخاطر برداشتم از کاری که انجام می دهم سوال می شد، استراتژیست (کسی که حافظ ساختار قدرت است) می گوید: «چه تفاوتی یک مرگ خاص، یک فریاد خاص، یک طغیان خاص در مقایسه با یک ضرورت عام و بزرگ ایجاد می کند، و از طرف دیگر، چه تفاوتی یک اصل عام در وضعیت خاصی که ما در آن قرار داریم ایجاد می کند؟» خب، من باید می گفتم که برای من مهم نیست که آیا استراتژیست یک سیاستمدار است، یک مورخ است، یک انقلابی است، طرفدار شاه است یا طرفدار آیت الله؛ اصول اخلاقی نظری من، مخالف اصولِ اخلاقی آنهاست. اخلاق من ضد استراتژیک (ضد ساختار قدرت) است: وقتی فردِ جداافتاده ای طغیان می کند، به محض اینکه قدرت یک اصل عام را نقض می کند، برای اینکه محترم باشی، سختگیر باش. انتخاب ساده ای است اما کار مشکلی است. چون همزمان باید به دقت نگاه کرد، اندکی پایین تر از تاریخ را نگریست، جایی که آن را جدا می کند و به حرکت درمی آورد، و به نگاه کردن ادامه بده، اندکی پایین تر از سیاست را، به آن چیزی نگاه کن که باید قدرت را به طور نامشروطی محدود کند. سرانجام اینکه این کارِ من روشنفکر است، من اولین نفر یا تنها کسی نیستم که این کار را می کنم اما این کاری است که من انتخاب کرده ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر