نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

داستان وفا کودک مژگان عمادی + عکس


داستان وفا کودک مژگان عمادی + عکس
اسم این كودك بهائی وفا است، او در كشور ایران و در شهر شیراز زندگی می كند، با این كه بیش از ۷ سال از سن او نگذشته اما تبعیض، خشونت و بی عدالتی را بارها در زندگی خود تجربه كرده است! كلاس اول كه می خواست در یك مدرسه نام نویسی كند والدینش همۀ مدرسه های اطراف خانه شان را زیر و رو كردند تا یكی از آنها حاضر شد این پسر باهوش و مؤدب را ثبت نام كند، مادر وفا كه تا دو ماه گذشته مشغول ترجمۀ دومین كتابش بود هم یك زن ایرانی شریف است و با تمام وجودش كشور و هموطنانش را فارغ از هر گونه تبعیض دوست دارد، حدود چهل و پنج روز پیش افرادی بدون حكم بازداشت قانونی و بدون ارائۀ كارت شناسائی به منزلشان آمدند و با زور وارد منزلشان شدند، پدر وفا كه ابتدا آنها را با سارقین مسلح اشتباه گرفته بود هر چه تلاش كرد تا همسایه ها را خبر كند دهانش را گرفتند و در خانۀ خودش به او دستبند زدند! بعد از ورود هم درب اتاقشان را شكستند!

چرا؟ چون همسرش رفته بود به پلیس (نه پلیس بین الملل) همین پلیس ۱۱۰ خودمان زنگ بزند! آنها تمام كتاب ها و عكس هائی كه برای وفا و خانواده اش مقدس بود را با بی حرمتی در یك كیسه ریختند و با خود بردند، عكس ها و فیلم های خانوادگی و خصوصی آنها را هم بردند و در آخر مادر وفا را جلو چشمان این كودك و خواهر نوجوانش كه از وحشت زبانشان بند آمده بود بردند،

از بی حرمتی ها و اهانت هائی كه پدر وفا در دادگاه و اداره جاتی كه قانوناً باید به شكایات مردم رسیدگی كنند تحمل كرد كه بگذریم وفا دیگر حتی عكس مادرش را هم در خانه نداشت تا بتواند دق دلش را با دیدن آن خالی كند! تا این كه یك روز یك پاكت پیدا كرد كه مادرش روی آن نوشته بود:
وفای عزیزم، وقتی پدرش را دید گفت: «بابا یه سورپرایز برات دارم» و این نوشته را به پدرش نشان داد، بعد هم روی یك مبل نشست و به آن نوشته خیره شد و تا آنجائی كه می توانست گریه كرد، فردای آن شب هم وقتی كه پدرش آخرهای شب خسته و كوفته او را از خانۀ عمویش به خانه آورد، وفا حاضر نشد لباس های خوابش را بپوشد چون مادرش تازه آنها را برایش خریده بود و گوئی بوی او را می داد، آن شب وفا لباس هایش را در بغل گرفت و به خواب رفت.
فردای آن شب پدر وفا كه خیلی تحت تأثیر این دو واقعۀ اخیر قرار گرفته بود دست وفا را گرفت و با خود به دادگاه برد، با زحمت فراوان و به طور معجزه آسائی توانست در حد دو دقیقه مسئول مربوطه را ملاقات كند و داستان وفا و خواهر نوجوانش كه به تازگی بیشتر از گذشته به وجود مادرش نیاز داشت را به سرعت برای او بگوید و طی یک نامه خواهش كرد تا حكم بازداشت همسرش را به حكم وثیقه تبدیل كنند، آن مسئول كه از نگاه كردن به چشمان پدر كراهت داشت در ابتدا گفت که این موضوع به من مربوط نیست اما در یك لحظه که چشمش به این پسر غمگین و پریشان افتاد انگار كه دلش سوخت! با حالتی خاص نامه را از دست پدر گرفت، زیرش مطلبی نوشت و آن را به پدر داد تا به مسئول دیگر بدهد، مثل این كه گفت: فهمیدم، واقعاً راست می گوئی، شرایط سختی داری! خصوصاً این كه پدر وفا برایش گفت كه چند سال قبل پدر و مادر همسرم فوت شده اند و او از خانواده شان فقط یك برادر دارد كه آن هم در خدمت خودتان در زندان است!
فرید عمادی كه با همسرش در زندان هستند و داستان كودك دوساله شان كه نزد مادر بزرگ پیرش زندگی می كند خود داستان دیگری از این تبعیض و نابرابری است، به هر حال مسئول دوم هم وقتی حكایت وفا و خانواده اش را شنید با لحنی مخصوص گفت: قول نمی دهم و دلش نیامد از این پاسكاری شیرین و لذت بخش بگذرد! گویا این پاسكاری یك بازی مرسوم و رایج آن مكان است! از آنجائی كه در زندان هم به مادر وفا قول آزادی در روز بیست و هفتم اسفند نود را داده بودند پدر وفا دست از تلاش برنداشت و امیدوارانه سعی كرد اعضای خانواده را شب عید دوباره دور هم جمع كند، از پیش مسئول اول به دومی و از دومی به اولی و نامه نگاری های متوالی تا این که بالاخره روز بیست وهفتم اسفند با شنیدن سیل توهین و تحقیر از دفتر مسئول دوم بیرون آمد و حال توپی را داشت كه بادش را كشیده باشند! چه می توانست به فرزندانش بگوید؟ چگونه می خواستند سه نفری سال نو را در كنار سفرۀ هفت سین بگذرانند؟
بگذریم، در همان روز مادر وفا را به یك زندان وحشتناك با همبندی های جور وا جور از دزد و قاتل گرفته تا معتاد و جنایتكار در کیان آباد شیراز منتقل كردند، بیست و هشتم وفا و خواهرش با كمك زن عمو و دوستان عزیزشان لباس های عیدشان را خریدند و پدرش هم به هر صورتی بود همین كار را كرد، سفرۀ هفت سین را با سلیقه تر از هر سال چیدند و باغچه های منزل را گل كاری كردند و به هر زحمتی بود تا نیمه های شب خانه را تمیز و مرتب كردند، طوری كه وقتی وفا از حمام بیرون آمد در دم، كنار بخاری خوابش برد و احتمالاً تا صبح خواب آزادی مادر بی گناهش را می دیده! صبح آن روز این خانواده هنگام سال تحویل سفرۀ هفت سینشان را روی اتومبیلشان كنار دیوار زندان پهن كردند و با رادیو ماشین لحظۀ سال تحویل را به یاد سال های گذشته گذارانیدند.
پدر و مادر وفا معتقدند كه سختی های این دوران می تواند باعث رشد معنوی كلیۀ اعضای خانوادۀ آنها شود و معتقدند كه این موضوع برای جامعۀ دگراندیش ایرانی و به خصوص برای بهائیان چیز تازه ای نیست، آنها امیدوارند كه این گونه حوادث نتواند نه آنها و نه خانواده هائی از این قبیل را افسرده و ناامید كند، همچنین امیدوارند كه وفا و سحر هم علیرغم مشاهده این تبعیض و بی عدالتی ها توانائی یادگیری و به كارگیری این آموزۀ آئین بهائی را داشته باشند: «…..واكنش صحیح در مقابل ظلم نه قبول خواسته های سركوبگران است و نه پیروی از خوی و روش آنان، نفوسی كه گرفتار جور و ستم هستند می توانند با اتكا به قدرتی درونی كه روح انسان را از آسیب كینه و نفرت محفوظ می دارد و موجب تداوم رفتار منطقی و اخلاقی می شود ورای ظلم و عدوان بنگرند و بر آن فائق آیند…..»

هیچ نظری موجود نیست: