-
آيا تدوام اصلاحات اميركبير ممكن بود؟
-
دو روز بعد از آنكه ميرزا محمدتقي خان فراهاني از همه مناصب و مقامات حكومتي و دولتي خود عزل شد، تني چند از معلمان فرنگي دارالفنون كه امير استخدامشان كرده بود، وارد پايتخت قاجاريها شدند و امير معزول را يافتند نه در حال شوكت و عظمت بلكه در حالتي متاثر و افسرده كه انتظار تبعيد به كاشان را ميكشيد، لابد!
در آن هنگام ميرزا آقاخان نوري را تصور كنيد كه بر كرسي صدارت نشسته بود و در گوش قبله عالم زمزمه ميكرد كه بساط دارالفنون را برچيند كه لابد اين به چه كار ملك و مملكت ميآيد! كه مشتي مفتخوران در آن جمع شوند و اشرفي از جيب همايوني به در كنند و در اين كار چه فايدهاي هست جز آنكه اينان روزي بر قبله عالم بشورند! حالا تصورش را بكنيد كه ناصرالدين شاه با جمع كردن دارالفنون مخالفت ميكند! پس ميتوان دريافت كه ميرزا آقاخان نوري كه سرانجام رداي اميركبير را بر شانه خود انداخته بود با ميرزا محمدتقي خان چقدر فرق داشته است كه كسي چون ناصرالدين شاه قاجار با آن همه بيكفايتي و خيانت از او كفايتي بيشتر داشته است، از زمين تا آسمان هم شايد كم باشد.
اين نوشتار چه چيز تازهاي دارد براي گفتن، وقتي در تمام اين سالهاي بعد از قتل دردناك اميركبير و هر سال به بهانه كشته شدن بزرگمردي كه به ايران و پيشرفت اين سامان فكر ميكرد، طومارها نوشته شده و حرفهاي بسياري گفته شده است. هرچند وقتي، اينجا به تازگي بنا بر اين شده است كه نام و تاريخ چند سلسله از سلسلههاي پادشاهي حاكم بر ايران از كتابهاي آموزشي تاريخ مدارس حذف شود، هيچ بعيد نيست كه روزي پيش آيد كه نام قاجاريان هم از صفحه روزگار ايران محو شود و دانشآموزان و نوآموزان، ديگر ندانند كه اميركبير كه بود! پس عدهاي اگر بگويند: تكرار ميكنيم تا نام اميركبير و امثال او در تاريخ زنده بماند، پرهم بيراه نگويند. در نگاه به تاريخ و بازخوانيهاي تاريخي البته گاهي تكرار ناگزير است و شايد حالا هم بايد بخشهايي از آنچه واقعيت تاريخي ماست، تكرار شود، بدون هيچ تحليل و كم و كاستي.
ايران سرزمين عجايب است! اين را از بنيانهاي اوليه زندگي اجتماعي در ايران ميتوان دريافت و مطالعه تاريخ اين سرزمين در ادوار مختلف به خوبي بيانگر اين واقعيت است. خاصه پس از دوران استقرار رژيم صفوي كه امنيت به زور شمشير تبراييها و تولاييها و چگينيها برقراربوده است اما پاي غير به اين ديار باز ميشود و استعمار، اين مرزها را هم درمينوردد. مردمان اين آب و خاك ديري است كه میدانند هرجومرج چيست، فساد را ميشناسند، رانتخواري و ويژهخواري را چه در شكل كهن و چه در قامت و رداي مدرن آن لمس كردهاند، عقبماندگي اقتصادي و سياسي و اجتماعي با گوشت و پوست و خونشان عجين است و قس عليهذا. اين مردم دستكم چهارصد سال به شكل سازمانيافته و تئوريزه به ضرب دشنه و شمشير زيستهاند و حتي آرزوهايشان را هم كسان ديگر بر تخت و تاج نشسته برايشان ديكته كردهاند، خواه در عصر صفوي و عروج هنر، خواه در دوران فتحعليشاه و محمدشاه و قرار دادهاي ننگين و قتل قائم مقام، خواه در عصر ناصرالدين و اميركبير و حمام فين، خواه عصر مظفرالدين و در سپيدهدمان جنبش عدالتخانه و مشروطه طلبي، خواه در دوران استبداد صغير و به توپ بستن مجلس شورا، خواه در عصر كودتاي سيد ضيا و رضا خان قلدر و تجدد آمرانه و كشف حجاب اجباري و در تنور انداختن نانواها. محمدرضا را كه ديگر هيچ! در عصر توسعه علوم و دانش و مدرنيته و در دوران حركت به سوي حاكميت مردم در ممالك مترقي، شكنجهگاههايش را توسعه داد و كودتا كرد و مصدق را به زير كشيد و ساواك ساخت و گروهگروه جوانان اين سرزمين را پايجوخههاي تيرباران فرستادند به جرم آنكه اسرار، هويدا ميكردند.
چنين سرزميني و چنان مردماني را چگونه ميتوان بررسيد و چه وقت؟! مگر سالمرگ اميركبيري پيش آيد و ما بنشينيم به تماشاي گذشته. چه ميتوانيم كرد جز آنكه حسرت بكشيم از اين تاريخ بيقرار و آشفته؛ تاريخ سرزميني كه وكيل الرعايايش رشوه خورده است در قبال بخشيدن امتيازي به بيگانه!
اينها را اما دوباره براي چه مينويسم وقتي نوشته به هيچ كار نميآيد و در همين لحظه نوشته شدن در كار نقض خود است! چه رسد به لحظهاي كه خواننده آن را ميخواند.
آنتونيو گرامشي، فيلسوف نامدار ايتاليايي كه در زندانهاي موسوليني به طرزي دردناك جان باخت در نظريه هژموني از فرودستان ياد كرده است، كساني كه حاكميت هژمونيك آنها را به حاشيه رانده. اگر از اين نظريه بهره بگيريم شايد بتوان گفت تاريخ ناخوانده و نانوشته ايرانيان كه در پيچدرپيچ و هزار توي خاطرات و دردها نهان است، تاريخ فرودستان باشد.
اكنون ميرزا تقيخان اميركبير؛ كسي كه ميخواست فرودستان، فرا دست آيند. تاريخ علم و انديشه ايران در قريب 600، 700 سال گذشته برحسب سنت نظاميهها تاريخي سخت آشفته است از آن رو كه مدارس نظاميه در علم تنها اهالي توقف ساختهاند. خواندن تعدادي مشخص و قابل شمارشي كتاب و نسخه خطي و رفتن و خود را صاحب علم خواندن! به همين سبب ايران در طول اين تاريخ، كمتر دانشمندان و متفكراني داشته است و اگر هم داشته كساني بودهاند انگشتشمار كه آن هم كمتر سببساز ايجاد تحولي شگرف در حوزه فكر و علم شدهاند. حالا با اين وصف اگر ميرزا تقي خان اميركبير فراهاني را در زمره مردان سياست و فكر به حساب آوريم بايد گفت او در اين قافله جزو اندك مردان تاريخ ايران است. زيرا در عهد خود با وجود آن همه عقب ماندگي انديشه و فكر، در سياست و كياست و ديپلماسي – به زبان امروز – يكهتاز ميدان بوده است. شرح خدمات او در نوشتههاي پسين و بسياري ديگر از نوشتهها آمده است. بنابراين از تكرار آنها پرهيز ميكنم و اندكي به پايان كار و پس از امير ميپردازم.
در سطرهاي نخست اين نوشتار، اشارهاي مجمل به ميرزا آقاخان نوري جانشين ناحق و ناخلف اميركبير- شد. نخست خوانندگان را ارجاع ميدهم به برخي نامهها و شكواييهها و به بيان بهتر دردهاي نهان و عيان اميركبير و سپس ميپردازم به بيان مختصري از عملكرد آقاخان نوري تا روشن شود مردمان اين سامان چه كساني را تيغ بر رگ گذاشتهاند و چه كساني را بر جاي ايشان نشاندهاند. امير بعد از جنگ هرات كه جنگ ايران و انگليس به شمار ميرفت و آقاخان نوري از فرط حسدورزي به او، به نفع انگليس، شوشتر را به آشوب كشيد، در نامهاي نوشته است: « حال و روز اين غلام بيچاره را ببينيد كه از دست اين زن و مردها چه ميكشم... آن طبقه آنقدر به بيقاعدگي خو گرفته بودند كه وضع هر قاعدهاي را تهديدي به نفع خويش ميشناختند، چيزي كه در ميان نبود نفع عموم... دشمن از براي اين غلام از زن و مرد بسيار است.» در نامهاي ديگر اينطور آورده است كه: «در ملت ايران نشانهاي از وطنپرستي يا مليت به جاي نمانده، قدرت دين هم كه تا امروز جاي مليت را گرفته بود، رو به سستي نهاده، قدرت دولت هم بسيار محدود است و همه مردم نيز خواهان تحولي هستند. در عين حال ايرانيان اشتياق غريبي پيدا كردهاند كه خود را به دولتهاي اجنبي نزديك گردانند... با اختلافات عظيمي كه ميان قدرت ايران و انگلستان است، چطور ميتوانم تن به تقاضاهايي دهم كه بر قدرت انگليس بيفزايد و از قدرت ايران بكاهد...»
مدتي پس از نگارش اين نامه بود كه از همين خوي ايرانيان به تنگ آمد و نوشت: «اين غلام نميتواند نظم دهد، بينظم هم كار پيش نميرود... اين درد غلام را ميكشد كه مردم ميرزا – منظور ميرزا آقاخان نوري است– ميگويند كه آن نظم تقي خاني گذشت... مردن را بر خود گواراتر از اين حرف ميداند...»
ميرزا محمدتقي خان در اوج استيصال از آن ميهمانخانه ميهمانكش روزش تاريك – به تعبير اخوان ثالث– قلم برداشت و نامه آخر را به ناصرالدين شاهي نوشت كه او خود، وي را از ناصرالدين ميرزايي در تبريز به تخت سلطنت آورده بود و حتي هزينه سفر شاه جوان و هيات همراهش از تبريز به تهران را به اعتبار خود پرداخته بود. امير در اين نامه نوشت:
«قربان خاك پاي همايونت شوم جسارت است اما:
چو آيد به مويي توانش كشيد / چو برگشت زنجيرها بگسلد
باري، معلوم است مقدر آسماني در تمامي كار اين غلام است، زيرا «ز منجنيق فلك سنگ فتنه ميبارد...» آن فرمايش صبحي، دستخط همايون هم مزيد واهمه اين غلام شده كه يقين خواهيد فرمود اين غلام بيخبر نيست. لابدا با كمال روسياهي جسارت عرض ميشود كه اولا از خدا مرگ ميخواهم كه اين روزهاي زيادتي را نبينم. ثانيا الحكم لله به قضاي آسماني و حكم پادشاهي حاضرم. امر همايون مطاع.»
و چنين بود كه ناصرالدين شاه نوشت: «چاكر آستان ملايك پاسبان... حاج عليخان... فراشباشي شهرياري... به فين كاشان رفته ميرزا تقيخان فراهاني را راحت نماييد.»
اين است حكايت پايان امير، به همين سادگي!
حالا ميرزا آقاخان بر سر كار آمد، انگار كه خوني در فين كاشان بر زمين ريخته نشده است! او تنها چند روز پس از نشستن بر كرسي صدارت تعهدنامه انصراف از تملك هرات را تسليم انگليس كرد و بعد به زودي حق كاپيتولاسيون را براي انگليس محرز شناخت و تازه اين آغاز ماجراي او بود در جولانگاهي به اسم ايران!
چندان سخن ديگري نميتوان گفت در اين شكايتنامه شايد! از امير خوني ريخت و رفت اما از ايران خونهاي بسيار در بستر تاريخ، چه پيش از او و چه از پساش و ديوارهاي حمام فين امروز پر از يادگار است از امير و از توريستها و گردشگراني كه ميروند و مينويسند يادگاري از...
همگام با روزگار اميركبير و دردهايي كه از دست قدرت بيمهار شاه و دربارش ميكشيد فيالمثل امپراتور قدرقدرت ژاپن، خود به خواست خود از قدرتش ميكاست و به مردمان سرزميناش قدرت ميداد تا قانون اساسي بياورند و خودشان ميهنشان را به جلو پيش برند. بعد از امير اما اينجا سهم ما شد ميرزا آقا خان و تحتالحمايگي انگليساش!
اين حديث كه مفصل است و خواندن از مفصل شايد نيكتر افتد تا خواندن از مجمل. اما در پايان طرح يك پرسش ضروري است و آن اينكه با توجه به همه آنچه از ايران و ايرانيان ميدانيم بايد پرسيده شود آيا تداوم اصلاحات اميركبير ممكن بود؟ و نيز اينكه اصلاحگري اصولا در كدام بستر امكان و نيز تداوم مييابد؟
۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه
آيا تدوام اصلاحات اميركبير ممكن بود؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر