طاقت بیار رفیق!
به جانسوختهگیهای ایرن و محمود معمارنژاد
به جانسوختهگیهای ایرن و محمود معمارنژاد
• دیگر چه بگویم که حسرت است و دریغ و آه. غصهی چه خوریم رفیق؟ او که خورشید بود و هیچگاه محتاج شب نبود. به ماه بگو لعنتی زودتر برو و خورشیدمان به خود وانها. دنیا را چه دیدی رفیق! شاید معجزتی؟ ای کاش ندیده بودمش. طاقت بیار رفیق ...
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱٣۹۰ - ۱۰ اوت ۲۰۱۱
چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱٣۹۰ - ۱۰ اوت ۲۰۱۱
لالا بوکون لای لای لای
لالا بوکون لای لای لای
بوخوس می جانه دیل زای جان
می کش تی گاواره
ماری تی ره بیداره
بوخوس می جانه دیل زای جان
لالا بوکون لای لای
هر روز صبح که کامپیوتر را روشن میکنی تا بالا آمدن ویندوز جانت هم به همراه آن بالا میآید. مدام از این مونیتور خون شتک میزند بر صورتات. از لیبی و سوریه و کنیا و لندن تا اوین و گوهردشت، "پُشتِ هم خطابهی سایهی مرگ" که سی و سه سال است روزمرگیهایمان اینگونه آغاز میشود. هر صدای دیروقت و نابههنگامِ زنگِ تلفن، جانضربهای است که بر عصب آوار میشود که باز چه خبر شده؟ از بس تلفن زنگ خورده بود به ناچار روی صفحهی فیس بوکاش نوشت: دخترم آناهیتا معمارزاده سکته مغزی کرده و دکترها گفتهاند وی تا چندساعت دیگر ما را ترک میکند. جانمرده و رنگپریده زنگ زدم ببینم خبرِ پریدنِ عطرِ گلکمان واقعی است یا نه؟ راستراستکی بود. هنوز الو نگفته، پای گوشی کودکی آغاز کرد و هق هقِ بغضِ تابستانیاش پردهدر شد. نمیتوانستم بگویم گریه نکن. اشک را سرِ بازایستادن نبود. گوشی را حوالهی ایرن داد و جانسوختهگیهای بیپایان وی در فریادِ جانکاهاش به زبان مادری پژواک شد: "مهدی یولداش! سن دنه آناهیتا اولماسا من نینییم. کاش من اولمیام. هامیسی ییرمی بیر یاشی وار" (تو بگو من بدون آناهیتا چه کنم. کاش من نباشم. همش بیست و یک سال داشت) و یاد میکنم مادر را که در بروزِ بیانِ عاطفیاش به زبان مادری رجعت میکرد. دو سه باری مهمانِ آخنیها و "رهآورد" بودهام. اول بار یک دهه پیش همراه با رضا مرزبان و قصهی هنوز ناگشوده و ناگفتهی تابستان شصت و هفت. ایرن هنوز ویلچرنشین نشده و یک پای ثابت مراسم و آیینهای بزرگداشت شصت و هفت بود. هنوز هم هست و خاوران نگفته بغض میترکاند. در همین سفر بود که آیدا و آناهیتا دو بالِ پروازِ زندگی محمود و ایرن که از حضورشان خانه معطر بود را دیدم. باقالا خورشتِ دستپختِ ایرن با پاچهباقالای تازه از رشت رسیده، اشبل ماهی، زیتون پرورده و جرعهای امالخبائث و ناخندرازی من و زخمه بر سهتار و شبی از شبهای شب با رضا مرزبان و خانوادهی معمارنژاد. ای کاش! نمیدیدمش. آناهیتا یازده ساله بود و جخ امروز که همهی رگهای حیاتش به زندگی قطع شده و دکترها گفتهاند تمام. بیست و یک ساله است. نامِ محمودِ آخن و ایرن، نزدیک به دو دهه است که به مراسم و آیینهای بزرگداشت شصت و هفت در آخن سکه خورده است. شده حتا گاه با چند نفر این رسم و شمع، شعلهور داشتهاند. در همین تلفن آخر که حکایت اشک و درد و آه بود گفت: به بچهها گفتهام با وضعیتی که پیش آمده خودتان مراسم امسال را پیش ببرید. تلفن را که قطع کردم ناگفتههایم به محمود محصول این لحظه قلم و کاغذ شد. محمود به زندگی بگو که رسممان این نبود، عجوزه رسم مان این نبود. آخر جمجمهی هماره آفتابی و کوچک او که تنها راه عبور کبوتر میشناخت و رهتوشهاش عشق و دانه بود را چه حاجت به سیاهی. از چه این شب لعنتی و کوتاه تابستانی آن جا اتراق کرده است و گورش را گم نمیکند؟ محمود جان! اگر ایرن نمیتواند و گریه امانش بریده خودت لالایی خوان پنجرهی روشناش شو. هق هق بغضهای تابستانیمان برای شصت و هفت قرن ما را بس است. لالایی بخوان و بلند فریاد کن تا شاید این عجوزه گورش را گم کند. بلند بخوان، دنیا را چه دیدی رفیق! شاید این معجزهی لعنتی و بیپدر، تنها یکبار هم شده به کار ما بیاید.
لالا بوکون لای لای
لالا بوکون لای لای
بوخوس می جانه دیل، زای جان
می کش تی گاواره
ماری تی ره بیداره
بوخوس می جانه دیل زای جان
لالا بوکون لای لای
تازه معجزه را هم که به اهلش وا نهیم، خزر را داریم. شاید دلِ امواجِ خزر که رفاقتی دیرین با تو دارند برای تو و ایرن و همهگیمان بسوزد و دهانِ کفآلود و عربدهاش این عفریت بترساند که: برو به کار خود و دست از سرِ دختر دریاییمان بردار. آخر دریا و موج به تمامیمان شجاعت میبخشد. دنیا را چه دیدی رفیق! کیبردم خیس شده و از خود متنفر که هی زور میزنم عاشقانهترین واژهگان را شکار این لحظات کنم. از چه میگریزم؟ از خود؟ نمیدانم. ای کاش سالی که مرثیهخوان شصت و هفت بودم و مهمان تو و ایرن و کلبه درویشیات در آخن، تبسمِ این آهوبانوی معصوم ندیده بودم. دیگر چه بگویم که حسرت است و دریغ و آه. غصهی چه خوریم رفیق؟ او که خورشید بود و هیچگاه محتاج شب نبود. به ماه بگو لعنتی زودتر برو و خورشیدمان به خود وانها. دنیا را چه دیدی رفیق! شاید معجزتی؟ ای کاش ندیده بودمش. طاقت بیار رفیق.
لالا بوکون لای لای لای
بوخوس می جانه دیل زای جان
می کش تی گاواره
ماری تی ره بیداره
بوخوس می جانه دیل زای جان
لالا بوکون لای لای
هر روز صبح که کامپیوتر را روشن میکنی تا بالا آمدن ویندوز جانت هم به همراه آن بالا میآید. مدام از این مونیتور خون شتک میزند بر صورتات. از لیبی و سوریه و کنیا و لندن تا اوین و گوهردشت، "پُشتِ هم خطابهی سایهی مرگ" که سی و سه سال است روزمرگیهایمان اینگونه آغاز میشود. هر صدای دیروقت و نابههنگامِ زنگِ تلفن، جانضربهای است که بر عصب آوار میشود که باز چه خبر شده؟ از بس تلفن زنگ خورده بود به ناچار روی صفحهی فیس بوکاش نوشت: دخترم آناهیتا معمارزاده سکته مغزی کرده و دکترها گفتهاند وی تا چندساعت دیگر ما را ترک میکند. جانمرده و رنگپریده زنگ زدم ببینم خبرِ پریدنِ عطرِ گلکمان واقعی است یا نه؟ راستراستکی بود. هنوز الو نگفته، پای گوشی کودکی آغاز کرد و هق هقِ بغضِ تابستانیاش پردهدر شد. نمیتوانستم بگویم گریه نکن. اشک را سرِ بازایستادن نبود. گوشی را حوالهی ایرن داد و جانسوختهگیهای بیپایان وی در فریادِ جانکاهاش به زبان مادری پژواک شد: "مهدی یولداش! سن دنه آناهیتا اولماسا من نینییم. کاش من اولمیام. هامیسی ییرمی بیر یاشی وار" (تو بگو من بدون آناهیتا چه کنم. کاش من نباشم. همش بیست و یک سال داشت) و یاد میکنم مادر را که در بروزِ بیانِ عاطفیاش به زبان مادری رجعت میکرد. دو سه باری مهمانِ آخنیها و "رهآورد" بودهام. اول بار یک دهه پیش همراه با رضا مرزبان و قصهی هنوز ناگشوده و ناگفتهی تابستان شصت و هفت. ایرن هنوز ویلچرنشین نشده و یک پای ثابت مراسم و آیینهای بزرگداشت شصت و هفت بود. هنوز هم هست و خاوران نگفته بغض میترکاند. در همین سفر بود که آیدا و آناهیتا دو بالِ پروازِ زندگی محمود و ایرن که از حضورشان خانه معطر بود را دیدم. باقالا خورشتِ دستپختِ ایرن با پاچهباقالای تازه از رشت رسیده، اشبل ماهی، زیتون پرورده و جرعهای امالخبائث و ناخندرازی من و زخمه بر سهتار و شبی از شبهای شب با رضا مرزبان و خانوادهی معمارنژاد. ای کاش! نمیدیدمش. آناهیتا یازده ساله بود و جخ امروز که همهی رگهای حیاتش به زندگی قطع شده و دکترها گفتهاند تمام. بیست و یک ساله است. نامِ محمودِ آخن و ایرن، نزدیک به دو دهه است که به مراسم و آیینهای بزرگداشت شصت و هفت در آخن سکه خورده است. شده حتا گاه با چند نفر این رسم و شمع، شعلهور داشتهاند. در همین تلفن آخر که حکایت اشک و درد و آه بود گفت: به بچهها گفتهام با وضعیتی که پیش آمده خودتان مراسم امسال را پیش ببرید. تلفن را که قطع کردم ناگفتههایم به محمود محصول این لحظه قلم و کاغذ شد. محمود به زندگی بگو که رسممان این نبود، عجوزه رسم مان این نبود. آخر جمجمهی هماره آفتابی و کوچک او که تنها راه عبور کبوتر میشناخت و رهتوشهاش عشق و دانه بود را چه حاجت به سیاهی. از چه این شب لعنتی و کوتاه تابستانی آن جا اتراق کرده است و گورش را گم نمیکند؟ محمود جان! اگر ایرن نمیتواند و گریه امانش بریده خودت لالایی خوان پنجرهی روشناش شو. هق هق بغضهای تابستانیمان برای شصت و هفت قرن ما را بس است. لالایی بخوان و بلند فریاد کن تا شاید این عجوزه گورش را گم کند. بلند بخوان، دنیا را چه دیدی رفیق! شاید این معجزهی لعنتی و بیپدر، تنها یکبار هم شده به کار ما بیاید.
لالا بوکون لای لای
لالا بوکون لای لای
بوخوس می جانه دیل، زای جان
می کش تی گاواره
ماری تی ره بیداره
بوخوس می جانه دیل زای جان
لالا بوکون لای لای
تازه معجزه را هم که به اهلش وا نهیم، خزر را داریم. شاید دلِ امواجِ خزر که رفاقتی دیرین با تو دارند برای تو و ایرن و همهگیمان بسوزد و دهانِ کفآلود و عربدهاش این عفریت بترساند که: برو به کار خود و دست از سرِ دختر دریاییمان بردار. آخر دریا و موج به تمامیمان شجاعت میبخشد. دنیا را چه دیدی رفیق! کیبردم خیس شده و از خود متنفر که هی زور میزنم عاشقانهترین واژهگان را شکار این لحظات کنم. از چه میگریزم؟ از خود؟ نمیدانم. ای کاش سالی که مرثیهخوان شصت و هفت بودم و مهمان تو و ایرن و کلبه درویشیات در آخن، تبسمِ این آهوبانوی معصوم ندیده بودم. دیگر چه بگویم که حسرت است و دریغ و آه. غصهی چه خوریم رفیق؟ او که خورشید بود و هیچگاه محتاج شب نبود. به ماه بگو لعنتی زودتر برو و خورشیدمان به خود وانها. دنیا را چه دیدی رفیق! شاید معجزتی؟ ای کاش ندیده بودمش. طاقت بیار رفیق.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر