نقّاد چپ ایران، مبارزی جاوید
میعادگاه دوستداران محمود توکلی و آرمان هایش
مقاله منتشر شده در روزنامه هم میهن ایران (یکشنبه، 30 اردیبهشت 1386)
به قلم هوشنگ ماهرویان
محمود توکلی پس از عمری تلاش برای گامی به پیش رفتن این مرز و بوم و جستجوی حقیقتی فراتر از دهن روشنفکری زمان خویش، سرانجام هفته گذشته در شرایطی دردناک درگذشت.
از صبح آن روز حالت دیگری داشتم. قرار بود به ملاقات پیرمرد بروم. هی ساعت شماری می کردم. دل توی دلم نبود. کی غروب می شود؟ بالاخره هوا تاریک شد و به دیدار او رفتم. جلو خانه اش آت و آشغال و نایلون های مصرف شده ریخته بود.
چرا اینجا اینقدر آشغال ریخته اند؟
ظاهراً این وضع برای اهالی کوچه هم عادی شده بود. همه آشغال هایشان را جلو خانه پیرمرد می گذاشتند و کسی نبود که معترض شود. آخر همه اهالی کوچه می دانستند که با یک پیرمرد تنها و حواس پرت رو به رویند. من می دانستم که باید آهسته بیایم و آهسته بروم، مبادا اعتماد پیرمرد سلب شود. می دانستم که او اینک یک بیمار شیزوفرنیک کامل است. من با پیش ذهنیتی به خانه پیرمرد رفته بودم که گفته ها و نوشته ها آن را شکل داده بود؛
مثلاً مرتضی زربخت نوشته بود:
«چندین بار زنگ زدم. بعد از دقایقی پنجره اتاق رو به خیابان باز شد، دیدم محمود توکلی است و از بالا به من نگاه می کند، گفتم محمود! سلام. من زربخت هستم. در را باز کن بیایم تو. پرسید آن کیف چیه دستته؟ گفتم، کیف پولمه. گفت حسن نظری حالش خوبه؟ حسین فاضل حالش خوبه؟ پور دولت چطوره؟ سه نفر از افسرانی که هم او و هم من می شناختیم، اسم برد. گفتم حسن نظری و حسین فاضل فوت کردند و پور دولت حالش خوبه. گفتم در را باز کن تا بیام تو. می خواهم با هم صحبت کنیم. اگر مشکلت این کیف است، من این کیف را ببرم و در آن مغازه خواربار فروشی بگذارم و بیایم. گفت، نه من اصلاً با تو کاری ندارم و پنجره را بست و رفت و من دست از پا دراز تر برگشتم.»(1)
پس برایم همه چیز غیر عادی بود. کلید را اندختم و در را باز کردم. بوی ماندگی، بوی سال ها ماندگی؛ کهنگی و خاک.
به داخل رفتیم. آهسته و با احتیاط. پیرمرد در عنفوان جوانی اش به فرقه پیوسته بود. دانشجوی دانشکده افسری بود. جوانی خوش تیپ، شمالی و ورزشکار. او رفته بود تا با وسایل سیاسی و نظامی مسأله سیاسی را حل کند که اصلاً سیاسی نبود. به عراق پناهنده شده بود. درفش و زندان، آن هم زندان های عراق و بعد از سه سال به ایران تحویل داده شده بود و باز هم زندان و بعد رهایی و باز پیوستن به حزب توده و انتقاد، پشت انتقاد. پیرمرد از همان جوانی نتوانست جلو دهانش را بگیرد. به معنای دقیق کلمه سرتق بود. سرتقی مصطفی شعاعیان هم به او رفته بود. پس در حوزه های حزبی، روش حزب توده و برخورد حزب با دکتر مصدق را نقد می کرد. او را از حزب راندند، به دانشگاه رفت و دکترای خود را در رشته روانشناسی و فلسفه گرفت و مدرس دانشگاه شد. او از جوانی ذهنی فعال داشت و بسیار کوشا بود. بلد بود چگونه سوال مطرح کند و چه سوال های ناب و بجایی که به معنی دقیق کلمه، سرتق بود. درس و دانشگاه راضی اش نمی کرد پس به نظریه پردازی خود ادامه داد. با دوستان و اطرافیانش «گروه مارکسیست ها» نام گرفتند و این حول حوش جبهه ملی دوم و اصلاحات ارضی بود.
بعد ها به قول شعاعیان، نیک طبعان لفظ آمریکایی را به اسم گروه افزودند، اینک نام آنها «مارکسیست های آمریکایی» شده بود و این بی دلیل نبود. او انگلیس و فئودالیسم را در نوشته هایش زیر ضرب برده بود. به قول نیک طبعان آمریکا از زیر ضرب بیرون آمده بود. او این کار را در جزوه «چه باید کرد» انجام داده بود و این حول و حوش اصلاحات ارضی بود که طرحی آمریکایی خوانده شده بود. پس نیک طبعان؛ اگر و اماهای خود را به سازمان CIA هم مرتبط کردند.
پیرمرد در دانشکده شاگردی خوش فکر و پرانرژی هم داشت که او را مصطفی می نامیدند. مصطفی از او بسیار آموخت چنانکه در جایی از «چند نگاه شتابزده» می نویسد: «روش جبهه ملی نباید در قبال فئودالیسم و بورژوازی کمپرادور و حتی قشرهای گوناگون هر یک از آنها در تمام موارد یکسان باشد. برعکس، باید با دقت و هوشیاری کامل از تضاد میان آنها (درآن حدود که تضاد وجود دارد) حداکثر استفاده را کرد و مراقب بود که در قبال بورژوازی کمپرادور و به خصوص قشر ضد فئودال آن روشی اتخاذ نشود که منجر به تقویت فئودالیسم شود. به عبارت دیگر تا آنجا که بورژوازی کمپرادور بر ضد فئودالیسم مبارزه می کند، باید مبارزه او را ضمن افشای مقاصد ضد ملی او و نیز نقایص موجود در مبارزه اش تقویت کرد و در ضمن کوشش به عمل آورد که از نتایج آن مبارزه ضد فئودالی نه خود بورژوازی کمپرادور بلکه نیرو های ملی و دموکراتیک برای تحکیم موقعیت خود استفاده کنند»(2)
و این تأثیر پیرمرد بود بر مصطفی.
و همه این روشنفکران در پی این بودند که با وسایل سیاسی و نظامی مساله سیاسی را حل کنند که اصلاً سیاسی نبود. مساله ما معرفتی – فرهنگی بود. اینکه تفکر علمی را جانشین تفکر اسطوره ای کنیم و برای این کار نیازمند ترجمه گالیله، نیوتون، کانت و ولتر بودیم و روشنفکری ما استالین و مائوورژی دبره ترجمه کرد و تفکر اسطوره ای بر جا ماند، اما پوششی از استالینیسم یافت. ما نیازمند نظریه پردازی دموکراسی ایرانی بودیم. آنها تئوری دیکتاتوری پرولتاریا را برای ما آوردند.
گفته اند و بد هم نگفته اند، اینان که چنین سر جنگ دارند و کمی پذیرفتن را در زندگی تمرین نکرده اند و تماماً «نه» گفته اند، کمی «خودشیفته» یا به زبان فروید «نارسیست» هم هستند؛ چنان که مرگ را با آغوش باز می پذیرند، نمی دانم. شاید میل جاودانگی است. شعاعیان در شعری می گوید:
گرمی خشک سرب کوچک گم کرده راه را / در پیشخوان سینه ام / ره می دهم به مهر / در گرمگاه جمجمه ام / دیرین گشود، بسترکی نرمین / آغوش منتظر قدم سرب گرم را...
شاعر دیگری در شعری سروده بود باید از کوه ها شروع کنیم. از روستاها به جای شهر و این را در دفتر «شعر میرا» سروده بود.
و بعد از چند سالی از کوه هم آغاز شد و کوه های سر به فلک کشیده شمال «نه» بلندی گفتند که در گوش سیاهکل پیچید. هنوز صدای این «نه» بلند را می توان در کتری سی و چند سال مانده و خاک خورده محمود توکلی دید. بوی ماندگی. بوی کهنگی، بوی خاک و فقر. با حقوق نسبتاً بالای بازنشستگی و فقر همه از آن چند نسل چپ ایرانی. چند نسل سوخته، که خود این سوختگی را باور ندارند.
همچنان که محمود توکلی با پارانویای خود باور نمی کند و باز کتابخانه اش و «زندگی من» تروتسکی و «تاریخ بیهقی» و خاک و ماندگی و فقر و ایستادگی. محمود توکلی را می گویم با 78 سالگی اش و با صلابت و تند قدم زدنش که به یاد قدم زدن زندانیان می افتی که چه در سلول و چه در زندان عمومی مسیری را انتخاب می کردند و بارها و بارها می رفتند و بر می گشتند. می رفتند و بر می گشتند. تا ایستاده باشند و با صلابتی و چه صلابتی که «نه» بزرگ خود را به روزگار و روزمرگی گفته باشند و باز می خواهند که نپذیرفتن را بسرایند. حتی در تنهایی خود.
می گویند که شیزوفرنی با صلابت همخوانی ندارد. پیرمرد اما هر دو را در خود جمع کرده است. روزگار به کار خود است و اطرافیان به فکر جیب های خود که پیرمرد زن و بچه ای ندارد و تنهاست و روزگار پیش رفته است. دیگر ادبیاتش بسیار متفاوت با ادبیات «توکلی» است. ادبیات توکلی «چگونه فولاد آبدیده شد» و «آنها که زنده اند» است. و باز راه رفتن پر صلابت پیرمرد و اتاق کارش و تخت یکنفره که تمیز و مرتب است و آنکادر شده. آخر در جوانی دبیرستان نظام و دانشکده افسری بوده است و کهنگی کتاب ها و وسایلی که رنگ و بوی نیم قرن پیش را دارند و بوی ماندگی که به تو می گوید «از خانه بیرون برو و هوایی تازه به ریه هایت بده!»
من که پایداری پیرمرد روان پریش را نمی توانم درک کنم که می خواهم بیرون بزنم. احساس خفگی را در همین خانه وانهم و بگریزم. از این ادبیات، از این «زندگی من» «تروتسکی» و «میرزا آقاخان کرمانی» و کتاب های کهنه و مانده و خاک گرفته و بارها خوانده شده. و چهره هایی که در فضا معلق اند. چهره پیشه وری با حزب عدالتش و فرقه دموکراتش که دم مرگ گفته بود، «13 سال زندان رضاخان قلدر نتوانست من را بکشد و رفقای بزرگتر توانستند. رفقایی که چشم امید همه به آنها دوخته شده بود و آنها ساخت و پاخت خود را می کردند. چه به سادگی با جان اینها بازی می کردند و ککشان هم نمی گزید که آخر چندین ده هزار نفر در قتل عامی که ارتش شاهنشاهی کرد، کشته شدند. به راستی ککشان هم نمی گزید. آخر آنها با قوام السلطنه هم ساخت و پاختشان را کرده بودند و چه ساده دلانی که با گرفتن چند وزارت از قوام و چند کرسی نمایندگی در مجلس، او را مترقی و پیشتاز می نامیدند. آخر دل به این بسته بودند که قرار داد نفت شمال را با قوام ببندند و قوام زرنگ تر از آنها آن را به تصویب مجلس حواله داده بود و بعد از رفتن سربازان روسی و کشتار بود که مجلس هم به امتیاز نفت شمال نه گفت و چه درست گفت و امثال طبری ها چه بور و شه مات شدند. اتاق بودی پیشه وری را می داد. بوی زندان های عراق را. بوی زندان ایران و کودتای 28 مرداد را و جبهه ملی دوم و او ایستاده بود و دم نیاورده بود.
وحید افراخته در بازجویی های خود می نویسد:
«هیچ بعید نیست در آینده فدایی ها اگر با تبلیغات علیه خود از طرف مصطفی رو به رو شوند او را ترور کنند، زیرا آنها نمی توانند کسی را تحمل کنند که منکر صلاحیت رهبری و پیشتاز بودنشان شود».
مصطفی بهترین و باهوش ترین شاگرد دانشکده پیرمرد بود. درویش، فروتن، از خود گذشته، پرخوان و متفکر. چنان متفکر که از همان ابتدا استاد را زیر سؤال می برد و مصر در اندیشه هایش همچون خود استاد و مصطفی راهی دیگر برگزید و در مقابل اندیشه های پیرمرد ایستاد. با این همه همیشه به تحلیل های دقیق و بکر استاد احترام می گذاشت. مصطفی شیفته اندیشه ورزی خود بود و مصر و سرسخت. چنانکه فدایی ها هم او را تحمل نکردند و آش عدم تحمل و ارتودکسی شان چنان شور بود که وحید افراخته هم از بیرون، خطر کشته شدن مصطفی به دست فداییان را فهمیده بود.
افراخته چندماهی قبل از مرگ مصطفی در اقاریر خود اینها را نوشته است و چه دردناک، چه غم انگیز. درست است که افراخته در بازجویی وا داده بود و بدجوری هم وا داده بود ولی اینها داستان گویی نیست. قصه نگاه استبدادی چپ ایرانی است. قصه ای پر درد.
این همه در به دری، این همه شکنجه و صدای گروپ گروپ کابل هایی مه که بالا می رفتند، دور می گرفتند و فرود می آمدند و فریاد، باز بالا می رفتند، دور می گرفتند و فرود می آمدند. این همه اعدام، این همه بوی تعفن پاهای شلاق خورده و متورم، این همه شکست. این همه مادران سیاه پوش و این همه دار. این همه اشک پوری و این همه خون مرتضی. با این همه باز نگاه استبدادی به آدم و عالم که فقط ماییم که کلید دار دشت های سراسر دانایی هستیم و بس. اگر کسی ما را نقد کرد سخن گوی دشمنان طبقاتی ماست. مارکسیسم استالینی آموخته است که هر تفکری را باید مستقیماً به پایگاه طبقاتی آن مربوط کرد. با چنین استدلالی دیگر تساهل و تحمل غیر و آزادی اندیشه حرف مفتی بیش نیست. کسی که سخنی خلاف ما گفت و باور داشت باید حذف شود. در فضای خانه پیرمرد چهره قبادی را می بینم. همان که رهبران حزب توده را بعد از ترور ناموفق شاه از زندان فراری داده بود و به مهد آزادی و سوسیالیسم گریخته بود. او به بهانه یک سخن اضافی یا شوخی، سال ها به اردوگاه سیبری فرستاده شده بود.
بعد از سال ها بغضی در گلویش گرده خورده بود که باز شدنی نبود و همین بغض بود که او را به ایران برگرداند. با اینکه نیک می دانست آمدن به ایران همان و اعدام شدن همان و آمد و اعدام شد و بغض باز نشد. گره خورده به گور رفت. به درون خاک رفت و مدفون شد. (3)
شاه بعد از کودتای 28 مرداد خود می دانست که دیگر مشروعیتی ندارد، پس از فضای باز سیاسی در هراس بود. دم و دستگاه شاه، خرفت تر و مستبد تراز آن بودند که کمی فضا را باز کنند و بگذارند با کمی هوای تازه بغض های گره خورده از سیبری و ماداگان باز شود و قصه پر غصه مهد سوسیالیستی را عیان کند. کشتار سلطان زاده و احسان الله خان و مرتضی علوی و بسیاری دیگر را عیان کند، تا دروغ هایی را که به ما گفته بودند، برملا شود.
آنها همان کردند که کردند. بدون هیچ توضیحی قبادی را اعدام کردند و هیچ کس در آن تشکیلات نگفت، «آخر بگذاریم سخن بگوید» و دروغ ادامه یافت و کسی نپرسید «راستی چرا قبادی به پای خود از روسیه گریخت و خود را به دست مزدوران شاه سپرد» و دروغ ادامه یافت و پیرمرد به سرعت می رفت و باز می آمد و هنوز به مهد سوسیالیسم باور داشت. آخر او «چه باید کرد» خود را برای روس ها هم فرستاده بود که بگوید این تز من درست تر است تا تز حزب توده و آنها اصلاً محلی به او نگذاشته بودند. آخر آنها متفکر نمی خواستند. گوش به فرمان می خواستند و او گوش به فرمان کسی نبود. اینها همه به ذهن من هجوم آورده بود. راستی چه خوب شد پیرمرد راه کج کرد و با فرقه ای ها به مهد سوسیالیسم لنینی نرفت و از غرب رفت و به زندان عراق افتاد و الا اکنون استخوان هایش هم پوسیده بود؛ آنچنان که دیگر فرقه ای ها شدند و کسی سراغ آنها را نگرفت. پیرمرد با این کار هم جانش را در برد و هم کلی مطلب نوشت. مطالبی که در جو استالین زده بایکوت شدند و کمتر کسی آنها را خواند و بوی کهنگی و خاک و اثاثیه ای که عمری 50 ساله دارند.
قبادی در سال 43 بود که به ایران آمد و اعدام شد.
او قبل از 28 مرداد نظامی بود. پس دادگاه های نظامی هم منتظر بودند تا حکم اعدامش را به اجرا بگذارند و کسی در حکومت شاه نمی اندیشید که با کمی باز شدن فضا، قبادی بهترین کسی است که می تواند به برملا شدن دروغ مدد رساند و این زمانی حساس بود. تفکر مسلحانه داشت شکل می گرفت و قبول سوسیالیسم موجود را هم درون خود داشت. همین قبول سوسیالیسم موجود بود که پیرمرد را مارکسیست آمریکایی خوانده بود. چرا که انگلیس را امپریالیسم عمده در ایران معرفی کرده و پایگاهش را فئودالیسم دانسته بود و این آمریکا را از زیر حزب بیرون می برد و این با مارکسیسم روسی همخوانی نداشت.
علی اکبر اکبری از دوستان پیرمرد بود که بررسی چند مساله اجتماعی را نوشته بود و دکتر علی شریعتی را نقد کرده بود. یک سالی در زندان شاه بود و آنقدر به او مارکسیست آمریکایی گفتند که افسرده زندانش را تمام کرده و بیرون آمد.
عبدالرحیم احمدی هم دوست او بود. هم او که «گالیله» برشت را ترجمه کرده بود و با مقدمه بلند خود بر کتاب، برشت را برای اولین بار به ایرانیان معرفی کرده بود و هنوز هم که هنوز است برشت را با آن مقدمه، بهتر از بسیاری از نوشته ها می توان شناخت و فن فاصله گذاری برشتی را از آن دریافت.
همان که «خوشه های خشم» اشتاین بک را شاهرخ مسکوب ترجمه کرده بود و چه خوب ترجمه ای بود.
و امیر حسین آریان پور بود که دوست او بود و شعاعیان بود که... و اینجا که ما ایستاده ایم ایران است. سرزمین ایل و قبیله و اسطوره. اگر با ایل و قبیله نباشی به سه کنجی قرارت می دهند که دم فرو بندی و خاموش شوی و اگر خاموش نشوی بر تو آن می رود که بر توکلی رفت و اینجا سرزمین اسطوره ای است و اسطوره ها از بالاست که می آید و تو باید که گوش به فرمان باشی. مارکسیسم هم که می آید اینجا اسطوره می شود یا اسطوره ها روپوشی از مارکسیسم می یابند و باز که باید تو گوش به فرمان باشی و چشم بسته که خرد انتقادی را در اینجا که ماییم جایی نیست و پیرمرد از جوانی مستقل بود و تنها و ایستاده. محمود توکلی وقتی از اولین زندانش در ایران که بعد از زندان عراق بود، آزاد شد، به حزب توده پیوست ولی او کسی نبود که حرف حزب را طابق النعل بالنعل اجرا کند.
او در حوزه ها حزب را به نقد می گرفت و نحوه برخورد حزب با دکتر مصدق را درست نمی دانست و اینجا که ماییم ذهن انتقادی را بر نمی تابد. پس از حزب اخراج شد. توکلی ولی از پای ننشست. مرتباً می اندیشید و نظریه پردازی می کرد و وقتی از قبیله جدا شدی دیگر باید تکلیف خودت را بدانی. مخصوصاً که مرتب بنویسی و بگویی و خط حزب را زیر سئوال ببری. پس به حسابش هم رسیدند. جدا شدن از قبیله همان و مارکسیست آمریکایی شدن و مأمور سیا شدن همان.
توکلی اسطوره های قبیله را هم زیر سئوال برده بود. حتی به سبیل های استالین در جوانی توهین کرده بود. پس همچون مرتدی به حساب او می رسیم و پیرمرد آنچنان استوار و با قدم های محکم می رفت و بر می گشت و اعتنایی هم به من که به دیدنش رفته بودم، نمی کرد. در این میان قانون نانوشته ای بود که با اقتدار حکومت می کرد. پایان راه قهرمان باید که مرگ باشد: «شهادت برابر است با صحت هرچه گفته ای و هرچه کرده ای.» پایان راه باید مرگ باشد یا زیر شکنجه یا اعدام یا برخورد با مأموران ساواک، یا گیر افتادن و خوردن سیانور. از این رو بود که شعاعیان که با سیانور کشته شد با تمام کج سری ها و سرتقی هایش، لقب مارکسیست آمریکایی دیگر برایش به کار برده نشد. ولی پیرمرد شامل این قانون هم نمی شد. زنده بود و فکر می کرد و مخالف خوانی می کرد و هنوز می نوشت. پس شایسته القاب خود بود: «ما دیگر لقبی را که به کسی نهاده ایم عوض نمی کنیم. او سرکرده مارکسیست ها آمریکایی است. زیرا با «چه باید کرد» خود آمریکا را از زیر ضرب خارج کرده و انگلیس را جای آن نشانده است و این با سیاست سوسیالیسم موجود در تضاد است.» و پیرمرد همچنان استوار و کشیده با موهای سفید به ورزش شبانگاهی اش می رسید و عرق به پیشانی اش نشسته بود و فضا آغشته به چهره پیشه وری بود. با روزنامه «آژیر» اش و شعار: «رنجبران تمام ممالک! اتفاق کنید» اش و جنگ و جدال های قلمی اش با میرزای جنگلی و خوشحالی اش از جنبش کارگری روسیه و کارگران ایرانی مهاجر به بادکوبه. دیگر به لفظ «همشهری» که پر از تحقیر بود هموطنان پیشه وری را صدا نمی زدند. دیگر آنها حزب عدالتی و رفیق و «یلداش» شده بودند. به انترناسیونالیسم سوسیالیتی پیوسته بودند و در راه اتفاق رنجبران تمام ممالک تلاش می کردند.
توکلی هم از این رو همه چیز را رها کرده بود و از دانشکده افسری به نزد «یولداش» های فرقه ای رفته بود تا آب و نان را به تساوی قسمت کنند. تا هرچه ظلم را بروبند و بهشت را به زمین بیاورند. و چهره صفرخان را در فضا می دیدی که فرقه ای بود و سی چند سال زندان کشیده و گویش ترکی اش را به شدت حفظ کرده بود و به یادت می آمد که دوستی از او پرسیده بود، صفرخان راستی ترجیح می دادی با فرقه ای ها به شوروی رفته بودی یا همین که شد. سی و چند سال زندان شاه و او در پاسخ گفته بود: «سوروشماخ استمیر» یعنی که پرسیدن ندارد و این را بدون لحظه ای تأمل گفته بود. یعنی که زندان شاه را بدون هیچ پرسشی به پناهنده شدن به «یولداش» های روسی و بادکوبه ای ترجیح داده بود.
و موهایی سفید همچون برف سفید سفید، یکدست، چنانکه نمی توانی بگویی، «این برف را سر باز ایستادن نیست» که این خود برف است به تمام و هیکلی لاغر و بدون چربی. پوست و استخوان و «چه باید کرد» اش که در صفحه اول کتاب نوشته است «تقدیم به دکتر مصدق نابغه بزرگ ضد امپریالیست شرق» و کتاب «با سیمای جدید جامعه سوسیالیست ها آشنا شوید» اش که نقد کوبنده ای علیه خلیل ملکی است. و «تحلیلی از خط مشی سیاسی حزب توده ایران» و بسیار و بسیار. و استوار و ایستاده به رفتن و بازگشتن که رسیدنی در میانه نیست.
چرا هیچ کس در این میانه، در میانه خیل روشنفکران، پیدا نشد که «چه باید کرد؟» را بخواند و تحلیل کند، نقد کند. فقط انگ ها بس بودند تا طرف کتاب نروی و آن را نخوانی. آنچه باید درباره «چه باید کرد؟» گفت بزرگان گفته اند! پس وقت نگذار که وقت طلاست.
پس در عالم پارانویا می توان به بازسازی کتاب پرداخت و همه را به مأموران سازمان جاسوسی انگلیس مرتبط کرد و به تنهایی با شکوه و عظمت خود پناه برد و استوار ایستاد و به سرعت رفت و برگشت. راه رفت و بوی کهنگی و خاک را درنیافت و باز قلم به دست گرفت و این بار با روان پریشی نوشت. نوشت که این حزب توده است که بر اساس خواست روسها، آمریکا را امپریالیسم درجه اول در ایران قلمداد کرده است. در صورتی که در اینجا انگلیس امپریالیسم کهنه کار و متحجر است. این انگلیس است که طرفدار عقب ماندگی یا واپسماندگی هاست. شاید از این رو بود که شاگرد او مصطفی به جای به کار بردن بورژوازی وابسته یا نیمه فئودال- نیمه مستعمره یا استعمار زده- ارتجاعی سود می جست.
و سال 1989 عملاً آمد و برنامه اقتصادی سوسیالیستی لنینی به شکست انجامید. ولی نسل سوخته باور نکرد و نپذیرفت. پیرمرد هم نمی پذیرفت. آخر عمری بر سر آن گذاشته بود و پذیرفتن یعنی نفی عمری مبارزه و مقاومت و این یعنی نفی یک عمر «نه» گفتن و پیرمرد مصمم می رفت و باز می گشت و استوار چنین می کرد و خم به ابرو نمی آورد. کلافه ام. کلافه. آخر پیرمرد! به چه افق دل بسته ای؟ دست های خالی و پر از حرمان و یأس را نمی بینی؟ مزرعه ها همه از بی آبی ترک برداشته اند. ترک هایی به عمق یأس. عمق یأس را نمی بینی؟
آخر چگونه به این استواری قدم می زنی؟ تو سال ها اشتباهات حزب کمونیست عراق را بر شمردی و به درستی بر نا توانیشان انگشت نهادی ولی باز توطئه سکوت بود. با خلیل ملکی و جامعه سوسیالیست ها برخورد انتقادی کردی و باز با سکوت مواجه شدی. گویا در این جامعه اسطوره ای، نقد را راهی نیست یا باید «بله» گویی کنی و آنگاه با ما باشی یا «نه» بگویی و خروجت را از قبیله اعلام کنی. تو از همان زمان که به سبیل های استالین اهانت کردی، خروجت را از قبیله اعلام کرده بودی و این قبل از زندان عراق و زندان ایران بود. به هر حال توکلی نقد و تحلیل نشد. مسکوت ماند یا با ما یا بر ما کار خود را کرده بود. تو بر ما بودی و همین است که هست. ارزش تحلیل هایت هم مال خودت. دلی از جنس دریا می خواهی و صبری از دست صبر ایوب. باید که دریا دل باشی و صبور که این همه را ببینی و باز بایستی. از با خود حرف زدن خسته شدم. کلافه ام، کلافه. ذهنم با پرش های خود شیزوفرنیک شده است. دریا دلی را به دریا دلان و صبوری را به ایوب می سپارم و به سرعت از خانه بیرون می زنم.
اکنون دو سال از نوشته بالا می گذرد. امروز 22/02/1386 محمود توکلی در بیمارستان امام حسین (ع) دست و پا بسته به تخت در گذشت. کلیه هایش از کار افتاده بود. مغزش از شیزوفرنی ویران شده بود و ایست قلبی و تمامی. با احترام به خاطره اش و به امید چاپ آثارش که هنوز خواندنی و تازه هستند.
حواشی :
1- مرتضی زربخت در گفتگو با حمید احمدی، نشر ققنوس، تهران 83، صفحه 164.
2- شعاعیان، چند نگاه شتاب زده، نشر انقلاب بی تا بی جاو
3- رجوع کنید به خاطرات نجمی علوی گفتگو با حمید احمدی، نشر اختران، تهران 83، صفحه 137 به بعد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر