اسماعیل وفا یغمایی: در سوگ شهیدان اشرف
Kategorie: Meldungen Links
منظومه کاروان
(1)
مرگ«میبارد به روی خار و خارا سنگ
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ...»*
در دو سوی راهها،هرجا
گورها تا گورها، خاموش
بر سر هر گور
تیرک اعدام یا داری فکنده سایه ها ی خویش،
در مسیرراه سی ساله
در درون گورها صدها، هزاران، صدهزاران، بیشماران
کشتگان، خونین و دستآغوش. در کنار هم فتاده
رود خون« تضمین پیروزی»
هر کران تا هر کران جاریست،نغمه خوان پر جوش،
شرمگین «الله»،
سر فرو برده به جیب خود «محمد»غرقه در اندوه
لیک، آن خونخواره، پتیاره
«بعل» میرقصد
به روی گورها، در امتداد رود خون شادان و شوخ و شنگ
مرگ «می بارد به روی خار و خارا سنگ»
**
سر فرو برده میان شانه های خسته ی خود
بسته فرو گوش از جهان و چشم از عالم
در گریزاز دیو واز آدم
گوئیا با من کسی، در من کسی،
آرام خون میگرید ودر اشک،
با نوا و با نی اندوهبار و تلخ «فائز»
در بیابانهای شرقستان و دشتستان نه،
بل ملک غریبستان و غربستان
شروه می خواند و می نالد:
نیست شهری، کوچه ای، در آن سرائی
نیست جائی
اندرین میهن در این سی ساله ی خونین
که درآن خاکش نشد با خون ما رنگین،
ابتدای کار
«آدمی در آدمی»، وندر ادامه، آنچنان که حضرتش گوید:
«فدیه در فدیه»
بعد از آن در روزگار ما چوروز عید قربان
اندک اندک،نرم نرمک «بره در بره»،
شاهشیخ و شیخشاهان
کاردها را بر گلوگاه جوان و پیرما صدها، هزاران بار آهختند.
هرکجا هرجا
روی نطع اشک و بر اجساد مادرهای ما تا می توانستند
بند بند ما زهم بگسیختند وخون ما را ریختند
آی ی ی ی ی ای «بعل» ددآئین زشت خونخواره
ای نگشته سیر از خون!
ای ستاده بر فراز دیگهای داغ خونالوده ی جوشان خون مجنون
هان! کجا آنجاست کانجا گورهای ما در آن پنهان و ناپیداست؟
در چه شهری، بر چه راهی،
در کدامین سرزمین و کشوری در این غریبستان بی پایان سی ساله
در کدامین کوی و میدان وخیابانی
که از خونهای ما نقش و نشانی نیست؟
در کدامین بند و زندانی که زیر دست و پای گرزه جلادان پر شهوت
خواهران و دختران و همسران ما
شخم ناخوردند،
وین حکایت تا کجا ای قصه گو،
گر نی ز مقصد ،گو حقیقت چیست؟
ای هزاران لعنت و نفرت به «بعل» زشت خون آشام پتیاره
ای هزاران لعنت و نفرت زخونجوئی و خونگوئی وخونپوئی
ای هزاران لعنت و نفرت به خونکامی وخوندامی
ای حدیث و حرفتان از صبح تا هر شام مرگ و خون
من دگر مانند «نیما» زین همه خونریزی بی مرز تب دارم
من زهرکس کوست معیارش فقط خون و فقط خون
گر خدا هم باشد او در نفرتم بیزار بیزارم
من از این خاموش ماندنها
من از این بیهوده راندنها
من از این از بهر خون چاووش مرگ آهنگ خواندنها
من از این توجیه بی معیار بی قانون خون با خون
من از این کابوس پر هیبت،از این اندیشه ی تاریک و پر افسون
من ازین گیسوی لیلی را طناب دار کردن
بر گلوی خسته ی مجنون
من از این هردم به فرق خسته ی «فرهاد»
تیشه کوبیدن
در هوای وصل «شیرین» ی که در آغوش «خسرو»
بی خبر از اوست
من از این هی چاه دربیراه
من از این پلها که از ستخوان ما بر چاه
من از این هی از جسدها راه
عاصیم دیگر
گو که برهر برج و هر بارو
باز هم طبالهای کر به طبل فتح و پیروزی بکوبانند
بازهم شیپور سازان
ز استخوان خواهران و مادران و همسران ما
ساخته شیپورها در آن سرود پوک و پوچ خود بغرانند
من ولی با این افقهائی که می بینم
باز میگویم،هزاران بار میگویم
مرگ میبارد به روی خار و خارا سنگ
و برون می آورم سر از گریبان
تا که فریاد بلندم را بترکانم به هر سوئی
آه ... مستم یا که هشیارم
خواب می بینم به بیداری
و یا درخوابهای خویش بیدارم
کاروانی میرود در راه.
(2)
آه
بنگریدش
کاروانی میرود در راه
گر نمی بینید اورا
چشمهای شاعران خسته دل آئینه ی اسرار ناپیداست
چشمهای خسته من را برون آرید
روی دیوار سرای خود بیاویزید
روبروی آن نشسته بنگریدش
کاروانی میرود در راه.
کاروانی میرود در راه
کاروانی میرود در هوی های و در غبار خویشتن
در دشتهای دور
در پی او، همره او
[چشم می مالم!خداوندا! حقیقت دارد آیا]
در پی او
رشته ای، زنجیره ای از روشنای آشنای زنده ی ارواح
جملگی شان باز گشته
از ستونهای سحر، از جایگاه جاودان آن بهشت مینوی،
از قلب حق، از شادی و آزادی و آرامش مطلق
جملگیشان غرقه اندرگل،
غرقه اندر عطرهای خوش،
غرقه اندر نور.
راه را این کاروان
آغاز کرده از :سرای «آرش» و«کاوه»
رفته تا زابل
تا سرای«زال و رودابه»
تختگاه «حضرت زرتشت» وجولانگاه رزم «رستم دستان»
جسته ره تا خطه ی کرمان
به سوی آن به زیر شاخسار نسترنها سربریده
بیت «آقا خان»
این چنین تا یزد و شیراز و سپس گیلان
حلقه ها کوبیده بر درب سرای «فرخی»،«حافظ»، و «کوچک خان»
وگذشته کاروان تا اردبیل از خطه ی پر حشمت تبریز
[شهر شورش، شهر شیران،
شهر زیبایی و زیبایان، آذری ترکان
شهر خیزاخیز و رستاخیز]
در پی «بابک»،
بار افکنده زمانی ،صبر کرده
تا بیاراید بر و دوش و بیاید از سرا «ستار»،
همره و همدوش «باقر خان».
**
کاروان...
رفته از دشتی به کوهی
یا زهر میدان به کوئی
طی نموده راه از هر شهر تا هر روستائی
حلقه ها کوبیده او بر هر سرائی
وینک، اینک کاروان با رود بسیاران
صدهزاران در میان صد هزاران
بیشماران در میان بیشماران
خشمگینان در میان خشمگینان
سوگواران در میان سوگواران
جملگیشان مویها کرده پریشان
مشتها کرده گره ،و اشک در چشمان
هر یکی دستاری افکنده به گردن همچو شال از پرچم ایران
رو به سوی مرز می پویند و با هم راز میگویند.
بر فراز کاروان،
تا آفتاب سرخ وحشی شان نیازارد
سایه افکنده ست بر سرهایشان «سیمرغ زرین بال صادق»
پر گشوده از درون شاهنامه
از کنام خویش در البرز و از پیشانی پر چین و پر آژنگ فردوسی
باز کرده برفراز آسمان چون آسمان، سبز و سپید و سرخ
بالهای آسمان سا را
قله ها در قله ها وکوه اندر کوه
یا که دریاهائی، ازآن شهپرشاهانه بشکوه .
میروند اینان
در نگاه و در دل هریک غریو وحشی توفان
میروند اینان
دلشکسته
خشمگین، اما نه خسته،
نک «مصدق»!سر نهاده روی دوش «بابک» و، «ستار»
در میان «دو خیابانی»، راه میپوید
«حافظ شیراز»،
از برای «طالقانی» تا نگیرد خستگی پایش
شعر میخواند،
«خانلری» با «دهخدا» ودهخدا با حضرت «خورشید شاه» و با «سمک»
قصه میگوید
هر دو «احمد زاده ها» در گفتگو با «آریو برزن»
دستها بر شانه های هم نهاده دوستانه، آن مجاهد با فدائی
این «حنیف» و آن دگر «بیژن»،
گفتگوئی گرم دارد «مرضیه» با «اشرف» و آنسوترک، «پویان»
با «فروهرها»ست گرم گفتگو ،کنکاشگر جویان
گوش بسته بر حدیث و حرف آنان ساکت و خاموش «قاسملو»
و بد ینسان و بد ینسان وبدینسان
کاروان در کاروان
میروند اینان.....
*
فارغ از هر مرزبند ومرز داری
مرزهای سرخ و سبز و زرد
مرزهای هیچ و پوچ و پوک
مرزهائی که برای ما فقط مرز است
کاروان خواهد گذشت از مرز
از تمام خاک ایران
تا تمام خاک خونالوده ی «اشرف»
تا پس از طوف و طوافی گرد اجساد شهیدان
ره بپوید
تا به آرامشگه پاک «حسین ابن علی » از او بپرسد:
ای حسین!
ای درمیان خطه ی اخلاق و عزت
شهر- یار شهر- یاران
ای ستاده درکنار خیل یاران در میان پهنه ی میدان
ای تو هرگز رو نکرده جز به سوی خلق و خالق
تافته رخ از اجانب
ای نه پیدا هیچ بر روی تو گردی
نی ز شیخان نی ز شاهان نی زشهشیخان
ای که در جنگ خلیفه مانده تنها
لیک، رو نکرده سوی قیصرها
ای که فارغ از کس و ناکس
تا بمانندت، نکرده همرهان را بارها پابسته ی قرآن،
ای نه بر لبهات نام مردم، اما دور از مردم
راهجستن در خیالی کال، با جهانداران
ای که راهت منطبق با شرط ایام و زمان و روزگاران
ای مطهر! ای نیالوده!
که نه آلوده نه آزرده پیام تو، کلام تو کسی را
ای تودر خود کشته بهر نفی قدرت هر هوس را
ای نه نفرین و نه لعنت کرده کس را
ای نیالوده زبان پاک رابا قصه و لالائی نیرنگ در نیرنگ
از سر شب تا سحر فرسنگ تا فرسنگ
ای که بر پیراهن خونین پاکت نیست رنگ نام و رنگ ننگ
ای نکرده هیچ گاهی
کاهساری را چو کوهی کوهساری را چو کاهی
ای که یاران را مخیر کرده ،ره آزاد بنهاده، زبهر رفتن و ماندن
ای نه بهر کشتن شب با شبی دیگر سرود صبح را خواندن
ای شهید جاودان با ما بگو اینک:
از چه فرزندان ایران
زادگان ما و تو اینسان
بعد سی سال گران
هر روز و هر شب
زیر چنگال ددان، «شمران، یزیدان ، خولیان» این زمان
انبوه قوادان و جلادان
کاینزمان دیگر نموده راه و رسم و شیوه را
بایست
پاره پاره، خونشان با خاکهای این زمین آشنای سخت بیگانه بیامیزد
چیست باری اندرین کشتار در کشتاردر کشتار در کشتار
اندرین آوار خونآوارخونآوار خونآوار
راه روشن،وآن افق که بایدش ره جست؟
راه عاشورا بگو با ماهمین بوده ست؟
رسم تو آیا چنین بوده ست؟:
مرگ را پرچم نمودن
زندگانی را دمادم سر بریدن، سوختن،با خیش خون هر دم شخودن
دل نمودن خوش به رویائی و سودائی و فردائی
که در دیروزهادیریست شمعش مرده، افسرده ست.
از تو میپرسیم:
اندرین سوگ گران بیکران آیا
صد هزاران،لردها و پارلمانترها
صاحبان چند میلیون خط و امضا
صبحگاهان در عزای کشتگان ظلم
قهوه خود را ننوشیدئند؟
جامه اندوه پوشیدند؟
اشکی آیا هیچ از چشمان اوباما فرو غلتید؟
بانوی فرهیخته مادام هیلاری
کرده ایا سوگواری؟
بر فراز پارلمانهای اروپا بیرقی دیدیم باری؟
ای دریغا ! ای دریغا !نی
باز ما ماندیم وجوی خون فرزندانمان جاری به رود خون
باز ما ماندیم جوی خون فرزندانمان جاری به رود خون
باز ما ماندیم جوی خون فرزندانمان جاری به رود خون
آی ِی ی ی ی ی ی ی ی ی ی، ای «بیدرکجا» در بیکجا عالم
گیرم از هر موجه ای فواره زد آتشفشان هول خیز خون
گیرم اینسان و بدین راه و روش این رود خون همسنگ دریا شد
گیرم از خون شهیدان سرخ دریائی به هرجا باز پیدا شد
هان زجوی خون ز رود خون ز دریاها و اقیانوس خون ما را چه حاصل
تا که کشتی را بر این دریا نه پیدا،
راه در دریای ملت نقشی ازمیهن به ساحل.
(3)
غرقه در اشک و فرو برده سر اندر پر
چشمها را میگشایم
کاروان دیریست بگذشته زخاک کربلا ومرزها اینک
پیشترازدیگران همراه با آنان که بردم نام،
اشکریزان
نک حسین ابن علی با زینب کبرا
رو به سوی لندن و پاریس و شاید بعد از آن
تا کاخ اوباما......
12 آوریل 2011
* چند خط مقدمه شعر داخل گیومه از سیاوش کسرائی
** جیب هموزن غیب: گریبان
*** بعل خدای فینیقیان در لبنان کنونی که انسانها را برای آن قربانی میکردند
**
Kategorie: Meldungen Links
منظومه کاروان
(1)
مرگ«میبارد به روی خار و خارا سنگ
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ...»*
در دو سوی راهها،هرجا
گورها تا گورها، خاموش
بر سر هر گور
تیرک اعدام یا داری فکنده سایه ها ی خویش،
در مسیرراه سی ساله
در درون گورها صدها، هزاران، صدهزاران، بیشماران
کشتگان، خونین و دستآغوش. در کنار هم فتاده
رود خون« تضمین پیروزی»
هر کران تا هر کران جاریست،نغمه خوان پر جوش،
شرمگین «الله»،
سر فرو برده به جیب خود «محمد»غرقه در اندوه
لیک، آن خونخواره، پتیاره
«بعل» میرقصد
به روی گورها، در امتداد رود خون شادان و شوخ و شنگ
مرگ «می بارد به روی خار و خارا سنگ»
**
سر فرو برده میان شانه های خسته ی خود
بسته فرو گوش از جهان و چشم از عالم
در گریزاز دیو واز آدم
گوئیا با من کسی، در من کسی،
آرام خون میگرید ودر اشک،
با نوا و با نی اندوهبار و تلخ «فائز»
در بیابانهای شرقستان و دشتستان نه،
بل ملک غریبستان و غربستان
شروه می خواند و می نالد:
نیست شهری، کوچه ای، در آن سرائی
نیست جائی
اندرین میهن در این سی ساله ی خونین
که درآن خاکش نشد با خون ما رنگین،
ابتدای کار
«آدمی در آدمی»، وندر ادامه، آنچنان که حضرتش گوید:
«فدیه در فدیه»
بعد از آن در روزگار ما چوروز عید قربان
اندک اندک،نرم نرمک «بره در بره»،
شاهشیخ و شیخشاهان
کاردها را بر گلوگاه جوان و پیرما صدها، هزاران بار آهختند.
هرکجا هرجا
روی نطع اشک و بر اجساد مادرهای ما تا می توانستند
بند بند ما زهم بگسیختند وخون ما را ریختند
آی ی ی ی ی ای «بعل» ددآئین زشت خونخواره
ای نگشته سیر از خون!
ای ستاده بر فراز دیگهای داغ خونالوده ی جوشان خون مجنون
هان! کجا آنجاست کانجا گورهای ما در آن پنهان و ناپیداست؟
در چه شهری، بر چه راهی،
در کدامین سرزمین و کشوری در این غریبستان بی پایان سی ساله
در کدامین کوی و میدان وخیابانی
که از خونهای ما نقش و نشانی نیست؟
در کدامین بند و زندانی که زیر دست و پای گرزه جلادان پر شهوت
خواهران و دختران و همسران ما
شخم ناخوردند،
وین حکایت تا کجا ای قصه گو،
گر نی ز مقصد ،گو حقیقت چیست؟
ای هزاران لعنت و نفرت به «بعل» زشت خون آشام پتیاره
ای هزاران لعنت و نفرت زخونجوئی و خونگوئی وخونپوئی
ای هزاران لعنت و نفرت به خونکامی وخوندامی
ای حدیث و حرفتان از صبح تا هر شام مرگ و خون
من دگر مانند «نیما» زین همه خونریزی بی مرز تب دارم
من زهرکس کوست معیارش فقط خون و فقط خون
گر خدا هم باشد او در نفرتم بیزار بیزارم
من از این خاموش ماندنها
من از این بیهوده راندنها
من از این از بهر خون چاووش مرگ آهنگ خواندنها
من از این توجیه بی معیار بی قانون خون با خون
من از این کابوس پر هیبت،از این اندیشه ی تاریک و پر افسون
من ازین گیسوی لیلی را طناب دار کردن
بر گلوی خسته ی مجنون
من از این هردم به فرق خسته ی «فرهاد»
تیشه کوبیدن
در هوای وصل «شیرین» ی که در آغوش «خسرو»
بی خبر از اوست
من از این هی چاه دربیراه
من از این پلها که از ستخوان ما بر چاه
من از این هی از جسدها راه
عاصیم دیگر
گو که برهر برج و هر بارو
باز هم طبالهای کر به طبل فتح و پیروزی بکوبانند
بازهم شیپور سازان
ز استخوان خواهران و مادران و همسران ما
ساخته شیپورها در آن سرود پوک و پوچ خود بغرانند
من ولی با این افقهائی که می بینم
باز میگویم،هزاران بار میگویم
مرگ میبارد به روی خار و خارا سنگ
و برون می آورم سر از گریبان
تا که فریاد بلندم را بترکانم به هر سوئی
آه ... مستم یا که هشیارم
خواب می بینم به بیداری
و یا درخوابهای خویش بیدارم
کاروانی میرود در راه.
(2)
آه
بنگریدش
کاروانی میرود در راه
گر نمی بینید اورا
چشمهای شاعران خسته دل آئینه ی اسرار ناپیداست
چشمهای خسته من را برون آرید
روی دیوار سرای خود بیاویزید
روبروی آن نشسته بنگریدش
کاروانی میرود در راه.
کاروانی میرود در راه
کاروانی میرود در هوی های و در غبار خویشتن
در دشتهای دور
در پی او، همره او
[چشم می مالم!خداوندا! حقیقت دارد آیا]
در پی او
رشته ای، زنجیره ای از روشنای آشنای زنده ی ارواح
جملگی شان باز گشته
از ستونهای سحر، از جایگاه جاودان آن بهشت مینوی،
از قلب حق، از شادی و آزادی و آرامش مطلق
جملگیشان غرقه اندرگل،
غرقه اندر عطرهای خوش،
غرقه اندر نور.
راه را این کاروان
آغاز کرده از :سرای «آرش» و«کاوه»
رفته تا زابل
تا سرای«زال و رودابه»
تختگاه «حضرت زرتشت» وجولانگاه رزم «رستم دستان»
جسته ره تا خطه ی کرمان
به سوی آن به زیر شاخسار نسترنها سربریده
بیت «آقا خان»
این چنین تا یزد و شیراز و سپس گیلان
حلقه ها کوبیده بر درب سرای «فرخی»،«حافظ»، و «کوچک خان»
وگذشته کاروان تا اردبیل از خطه ی پر حشمت تبریز
[شهر شورش، شهر شیران،
شهر زیبایی و زیبایان، آذری ترکان
شهر خیزاخیز و رستاخیز]
در پی «بابک»،
بار افکنده زمانی ،صبر کرده
تا بیاراید بر و دوش و بیاید از سرا «ستار»،
همره و همدوش «باقر خان».
**
کاروان...
رفته از دشتی به کوهی
یا زهر میدان به کوئی
طی نموده راه از هر شهر تا هر روستائی
حلقه ها کوبیده او بر هر سرائی
وینک، اینک کاروان با رود بسیاران
صدهزاران در میان صد هزاران
بیشماران در میان بیشماران
خشمگینان در میان خشمگینان
سوگواران در میان سوگواران
جملگیشان مویها کرده پریشان
مشتها کرده گره ،و اشک در چشمان
هر یکی دستاری افکنده به گردن همچو شال از پرچم ایران
رو به سوی مرز می پویند و با هم راز میگویند.
بر فراز کاروان،
تا آفتاب سرخ وحشی شان نیازارد
سایه افکنده ست بر سرهایشان «سیمرغ زرین بال صادق»
پر گشوده از درون شاهنامه
از کنام خویش در البرز و از پیشانی پر چین و پر آژنگ فردوسی
باز کرده برفراز آسمان چون آسمان، سبز و سپید و سرخ
بالهای آسمان سا را
قله ها در قله ها وکوه اندر کوه
یا که دریاهائی، ازآن شهپرشاهانه بشکوه .
میروند اینان
در نگاه و در دل هریک غریو وحشی توفان
میروند اینان
دلشکسته
خشمگین، اما نه خسته،
نک «مصدق»!سر نهاده روی دوش «بابک» و، «ستار»
در میان «دو خیابانی»، راه میپوید
«حافظ شیراز»،
از برای «طالقانی» تا نگیرد خستگی پایش
شعر میخواند،
«خانلری» با «دهخدا» ودهخدا با حضرت «خورشید شاه» و با «سمک»
قصه میگوید
هر دو «احمد زاده ها» در گفتگو با «آریو برزن»
دستها بر شانه های هم نهاده دوستانه، آن مجاهد با فدائی
این «حنیف» و آن دگر «بیژن»،
گفتگوئی گرم دارد «مرضیه» با «اشرف» و آنسوترک، «پویان»
با «فروهرها»ست گرم گفتگو ،کنکاشگر جویان
گوش بسته بر حدیث و حرف آنان ساکت و خاموش «قاسملو»
و بد ینسان و بد ینسان وبدینسان
کاروان در کاروان
میروند اینان.....
*
فارغ از هر مرزبند ومرز داری
مرزهای سرخ و سبز و زرد
مرزهای هیچ و پوچ و پوک
مرزهائی که برای ما فقط مرز است
کاروان خواهد گذشت از مرز
از تمام خاک ایران
تا تمام خاک خونالوده ی «اشرف»
تا پس از طوف و طوافی گرد اجساد شهیدان
ره بپوید
تا به آرامشگه پاک «حسین ابن علی » از او بپرسد:
ای حسین!
ای درمیان خطه ی اخلاق و عزت
شهر- یار شهر- یاران
ای ستاده درکنار خیل یاران در میان پهنه ی میدان
ای تو هرگز رو نکرده جز به سوی خلق و خالق
تافته رخ از اجانب
ای نه پیدا هیچ بر روی تو گردی
نی ز شیخان نی ز شاهان نی زشهشیخان
ای که در جنگ خلیفه مانده تنها
لیک، رو نکرده سوی قیصرها
ای که فارغ از کس و ناکس
تا بمانندت، نکرده همرهان را بارها پابسته ی قرآن،
ای نه بر لبهات نام مردم، اما دور از مردم
راهجستن در خیالی کال، با جهانداران
ای که راهت منطبق با شرط ایام و زمان و روزگاران
ای مطهر! ای نیالوده!
که نه آلوده نه آزرده پیام تو، کلام تو کسی را
ای تودر خود کشته بهر نفی قدرت هر هوس را
ای نه نفرین و نه لعنت کرده کس را
ای نیالوده زبان پاک رابا قصه و لالائی نیرنگ در نیرنگ
از سر شب تا سحر فرسنگ تا فرسنگ
ای که بر پیراهن خونین پاکت نیست رنگ نام و رنگ ننگ
ای نکرده هیچ گاهی
کاهساری را چو کوهی کوهساری را چو کاهی
ای که یاران را مخیر کرده ،ره آزاد بنهاده، زبهر رفتن و ماندن
ای نه بهر کشتن شب با شبی دیگر سرود صبح را خواندن
ای شهید جاودان با ما بگو اینک:
از چه فرزندان ایران
زادگان ما و تو اینسان
بعد سی سال گران
هر روز و هر شب
زیر چنگال ددان، «شمران، یزیدان ، خولیان» این زمان
انبوه قوادان و جلادان
کاینزمان دیگر نموده راه و رسم و شیوه را
بایست
پاره پاره، خونشان با خاکهای این زمین آشنای سخت بیگانه بیامیزد
چیست باری اندرین کشتار در کشتاردر کشتار در کشتار
اندرین آوار خونآوارخونآوار خونآوار
راه روشن،وآن افق که بایدش ره جست؟
راه عاشورا بگو با ماهمین بوده ست؟
رسم تو آیا چنین بوده ست؟:
مرگ را پرچم نمودن
زندگانی را دمادم سر بریدن، سوختن،با خیش خون هر دم شخودن
دل نمودن خوش به رویائی و سودائی و فردائی
که در دیروزهادیریست شمعش مرده، افسرده ست.
از تو میپرسیم:
اندرین سوگ گران بیکران آیا
صد هزاران،لردها و پارلمانترها
صاحبان چند میلیون خط و امضا
صبحگاهان در عزای کشتگان ظلم
قهوه خود را ننوشیدئند؟
جامه اندوه پوشیدند؟
اشکی آیا هیچ از چشمان اوباما فرو غلتید؟
بانوی فرهیخته مادام هیلاری
کرده ایا سوگواری؟
بر فراز پارلمانهای اروپا بیرقی دیدیم باری؟
ای دریغا ! ای دریغا !نی
باز ما ماندیم وجوی خون فرزندانمان جاری به رود خون
باز ما ماندیم جوی خون فرزندانمان جاری به رود خون
باز ما ماندیم جوی خون فرزندانمان جاری به رود خون
آی ِی ی ی ی ی ی ی ی ی ی، ای «بیدرکجا» در بیکجا عالم
گیرم از هر موجه ای فواره زد آتشفشان هول خیز خون
گیرم اینسان و بدین راه و روش این رود خون همسنگ دریا شد
گیرم از خون شهیدان سرخ دریائی به هرجا باز پیدا شد
هان زجوی خون ز رود خون ز دریاها و اقیانوس خون ما را چه حاصل
تا که کشتی را بر این دریا نه پیدا،
راه در دریای ملت نقشی ازمیهن به ساحل.
(3)
غرقه در اشک و فرو برده سر اندر پر
چشمها را میگشایم
کاروان دیریست بگذشته زخاک کربلا ومرزها اینک
پیشترازدیگران همراه با آنان که بردم نام،
اشکریزان
نک حسین ابن علی با زینب کبرا
رو به سوی لندن و پاریس و شاید بعد از آن
تا کاخ اوباما......
12 آوریل 2011
* چند خط مقدمه شعر داخل گیومه از سیاوش کسرائی
** جیب هموزن غیب: گریبان
*** بعل خدای فینیقیان در لبنان کنونی که انسانها را برای آن قربانی میکردند
**
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر