آن پنج شنبه از بد روزگار مصادف شده بود با 18 تير و من نمي دانستم. اگر مي دانستم هيچ گاه به سوي انقلاب حرکت نمي کردم تا فرهنگ بخرم. يعني مي دانستم پنج شنبه است اما به جان نوه همسايه مان که خيلي دوستش مي دارم اگر مي دانستم خيابان انقلاب قرار است آن قدر شلوغ شود نمي رفتم. يعني چون دولت روزهاي سه شنبه و چهارشنبه را به دليل آلودگي بيش از حد هوا تعطيل اعلام کرده بود، تاريخ را فراموش کرده بودم. بگذريم. به انقلاب که رسيدم چيزي نمانده بود تا انقلاب شود، اما برادران جان بر کف بسيج، سپاه، يگان هاي ويژه، نيروهاي انتظامي، همه و همه با تدابير فوق العاده خوب خود آشوبگران را متواري کرده بودند و براي اينکه از افتادن اتفاق هاي بد و ناگوار جلوگيري کنند مانع حرکت مردم در خیابان انقلاب و در اطراف دانشگاه تهران مي شدند. آن ها در تمامي ورودي هاي منتهي به خيابان انقلاب، حدفاصل خيابان 16 آذر و چهارراه ولي عصر، ايستاده بودند و مردم را به آن محدوده راه نمي دادند. نمي دانم مردمي که آن وسط بودند مي توانستند کتاب بخرند يا نه اما من نتوانستم. هر چه به اين برادران گفتم که مي خواهم کتاب بخرم گوش نکردند و سرم داد کشيدند و تهديدم کردند و گفتند الان نمي شود. البته من از اين کار آنان ناراحت نشدم چون آن ها بايد همه را به چشم آشوب گر ببينند تا بتوانند جلوي آشوبگري ها را بگيرند. با خودم فکر کردم که کمي در آن حوالي قدم بزنم تا آشوبگري ها بخوابد و بتوانم به کارم برسم. چون به هر حال ما جوانان اين مرز و بوم کارهاي مهمي داريم و هر پنجشنبه که نمي توانيم وقتمان را براي کتاب خريدن از ميدان انقلاب اختصاص دهيم. ماموران نيروي انتظامي مردمي را که در جنوب خيابان انقلاب بودند به سمت خيابان شهداي ژاندارمري هدايت مي کردند. من نيز چاره اي جز ورود به اين خيابان نداشتم. در شهداي ژاندارمري مردم زيادي به سمت شرق در حرکت بودند. ابتدا از فراواني جمعيت تعجب کردم سپس با خود انديشيدم که اين مردم همان هايي هستند که نمي توانند در انقلاب با خيال راحت به راه خود ادامه دهند بنابراين به شهداي ژاندارمري پناه آورده اند تا به مسير خود ادامه دهند. زني که چادر به سر داشت و ماسکي بر صورتش زده بود به يکي از مأموران نيروي انتظامي گفت: «آقا چرا نمي ذارين من برم سمت انقلاب؟» مأمور پاسخ داد: «نمي شه خانوم. بفرماييد اون سمتي» و با دست خود اون سمت را نشان داد. زن گفت: «من اصلن مي خوام این ور راه برم. شما هم نمي تونين جلوي من رو بگيرين. من مي خوام برم این ور. اصلن مي خوام این ور راهپيمايي کنم.» البته منظور زن از راه پيمايي، پياده روي بود که اين را مامور به نيکي دريافت کرد و با حالتي متعجب رو به خشم فرياد زد: «خانوم! برو اون ور راهپيمايي کن» و باز اون ور را نشان داد. من که در اون ور به سمت خيابان ولي عصر در حرکت بودم گاهي اغتشاشاتي را نيز مي ديدم. مثلن برخي آشوبگران دست راست یا چپشان را بلند می کردند دو انگشت خود را وي مي کردند. من برای این اعتشاش گران سري تکان مي دادم. البته تکان سر من به نشانه ي تأييد نبود در آن شرایط و این شرایط هم نمی دانم دقیقن نشانه چه بود. در اين هنگام موتوري هاي نيروي انتظامي ـ نفهميدم از کجا ـ وارد شهداي ژاندارمري شدند و با باتوم هايشان شروع به تهدید اغتشاش طلبان کردند.يکي از آن ها که جواني بيست و چند ساله بود مدام فرياد مي زد: «بشمر سه گم شين.» من بسيار خرسند بودم که آشوب گر نيستم و با هدفي فرهنگي ـ و از بد روزگار ـ وارد اين مخمصه شده ام. ديگر اگر بگويم که در اين بين چند اوباش اغتشاش آفرين کتک خوردند و چندي نيز دستگير شدند سخني به گزاف گفته ام. به تقاطع شهداي ژاندارمري و خيابان فلسطين که رسيديم باز هم نتوانستيم وارد انقلاب شويم و مأموران از دور با دستشان مسیر را به ما نشان دادند و منظور دستشان این بود که به سمت ولی عصر برویم. در واقع برادران من از سر ناچاری و ناخواسته برای اعتشاش طلبان گویی مسیر تعیین می کردند. مجبور شديم از يک فرعي وارد ولي عصر شويم. من فرصت را غنيمت شمردم و به تماشاي ويترين کفش فروشي ها و لباس فروشي هاي خيابان ولي عصر ايستادم. سپس به خيال اين که ديگر اغتشاش ها در خيابان انقلاب تمام شده است به سمت چهارراه ولي عصر حرکت کردم تا وارد خيابان انقلاب شوم و کتاب را بخرم. اما باز هم نتوانستم وارد انقلاب شوم و به ناچار به سوي ميدان ولي عصر حرکت کردم. بر تعداد جمعيت لحظه به لحظه افزوده مي شد. اصلن نفهميدم اين مردم از کجا وارد خيابان ولي عصر شدند و باز نفهميدم که اين ها مردم بودند يا اغتشاش طلب. فقط چيزي که توجهم را جلب کرد حضور افرادي بود که جليقه هايي پوشيده بودند و پشت جليقه شان نوشته شده بود پرس و از مردم فيلم مي گرفتند. بسياري از مردم ماسک به صورت داشتند که البته طبيعي مي نمود؛ چون در روزهاي اخير هواي تهران بسيار آلوده شده است. اما مردمي نيز که ماسک نداشتند به مقابل اين دوربين به دستان که مي رسيدند يا دستشان را جلوي صورتشان مي گرفتند يا اگر زن بودند، روسري، مقنعه و چادرشان را تا زير چشم هايشان مي کشيدند. همراه با خيل عظيمي که اتفاقن خيلي عظيم بودند به سمت ميدان در حرکت بوديم که صدايي مهيب آمد و چيزي جلوتر از جمعيت و نزديک ميدان ولي عصر روي زمين فرود آمد و دودي بلند شد و مردم دويدند و خيلي ها فرياد مي زدند که ندويد و خيلي ها دنبال فندک و سيگار بودند و خيلي ها سيگار خود را به ديگران مي دادند خيلي ها فرياد مي زدند: «نترسيد نلرزيد ما همه با هم هستيم» و مردي سيگارش را به من داد و من گفتم: آقا سيگاري نيستم و زني سيگار را از من گرفت و چشم هاي من شروع به سوختن کرد و صدايي ديگر آمد و دودي ديگر به هوا بلند شد و مردم اغتشاش آفرين شروع کردند به شعار دادن و من براي اين که از اغتشاشات دور شوم وارد خيابان طالقاني شدم و مردم با طالقاني همراه شدند و چشم ها گريان بود و دست ها رو به آسمان. اغتشاش طلبی آشوب گران با سردادن الله اکبر به اوج خود رسیده بود. اینان با الله اکبر به شدت آشوب می کردند و به روی مبارکشان نمی آمد. اگر درست يادم بيايد يکي از شعارها «يا حسين ميرحسين» بود و البته اين شعار خيلي عجيب است. چون ديگر مردم رييس جمهور خود را انتخاب کرده اند و بايد از رييس جمهور فعلي حمايت کنند. من واقعن براي بعضي ها متاسفم و با اين که به همه علاقه دارم اما کارهايشان برايم عجيب است. بگذريم. به خودم که آمدم فهميدم آن دودها، گاز اشک آور بود که از سوي نيروي انتظامي به سوي مردم پرتاپ مي شد؛ آن هم درست در لحظه ای که مردم شعار مي دادند: «نيروي انتظامي! حمايت حمايت.» تصميم گرفتم خودم را به خيابان حافظ برسانم و به سوي کريم خان زند حرکت کنم تا ماشيني بيابم و به خانه بروم. ماشين ها که مسيرشان مسدود شده بود فکر کنم براي باز شدن مسير بوق هاي ممتد مي زدند و راننده ها دستشان را از روي بوق بر نمي داشتند و اعصاب من به کلي به هم ريخته بود. از طرفي بايد بوق ماشين ها را تحمل مي کردم و از سوي ديگر شعارهاي بي وقفه اغتشاش آفرين ها را. آفرين به خودم که هرگز به اغتشاش فکر نکردم. در همين افکار غرق بودم که ناگهان صداي موتورهاي فراوان، همه اين صداها را زیر گرفت و مردم دويدند. موتوری ها ـ که به گفته مردم نیروهای ضد شورش بودند ـ شورش را درآورده بودند و نمی دانم چگونه و بنابر کدام تکنولوژی ـ امروز یا دیروز ـ از موتورهاشان صدای تیراندازی در می آوردند. مردم مي دويدند و به من می خوردند و مي گفتند: «بدو! لباس شخصي ها!» و نمي گفتند منظورشان به طور دقیق از لباس شخصي چيست. خب مگر غير از اين است که همه ما لباس هاي شخص خودمان را به تن مي کنيم؟ داشتند من را می دواندند که وارد يک فرعي شدیم و در خانه اي باز بود و به درون آن خانه هل داده شدیم. صاحب خانه که پيرزني حدودن هفتاد ساله بود و پيرهني قرمز و دامني آبي و بلند به تن داشت و از همه لباس شخصی تر بود به ما گفت که در حیاط نايستيم؛ چون در خانه اش درزهايي دارد و از بيرون، داخل ديده مي شود. او ما را به راه پله هاي خانه اش هدايت کرد. من که نفهميدم چگونه کار و پايم به اينجا کشيده شد ولي ترسيده بودم و عجيب بود که اغتشاش آفرينان نمي ترسيدند. در ميان اشخاصي که به آن خانه پناه آورده بودند دو زن کيسه هاي گوجه فرنگي به دست داشتند. اما اغتشاش آفرين بودند چون به بقيه مي گفتند که گوجه فرنگي خريده اند تا برادران نيروهاي سرکوب کننده به آن ها مظنون نشوند. پسر جوانی نیز به دیگران می گفت: «امروز گاز اشک آورش از روزای دیگه کم اثرتر بود انگار» من اشک گاززده ای را از روی گونه ام پاک کردم و ياد مظلوميت خودم افتادم که قرار بود فقط کتاب بخرم و به خانه بازگردم. پس از دقايقي، صاحب خانه درِ حياط خانه اش را باز کرد و رو به ما گفت: «مي تونيد بريد. خبري نيست ديگه. فقط مراقب خودتون باشین.» ما در حیاط خانه آن پيرزن دست هايمان را شستيم و آبي خورديم و خارج شديم. فکر کردم آب ها از آسياب افتاده است و من که تا این جا آمده ام بهتر است برگردم و پس از خریدن کتاب به خانه بروم. باز وارد ولي عصر شدم و به سمت انقلاب رفتم. در خيابان ولي عصر سطل هاي زباله را آتش زده بودند و برخي از سطل ها که فلزي بود نيز زباله هايش مي سوخت. اشخاصي سطل های پر از زباله را که هنوز با سرنوشت سوختن مواجه نشده بودند توی جوب های پر از آب خیابان ولی عصر خالی می کردند. براي بار دوم در آن پنجشنبه به چهار راه ولي عصر رسيدم و ديگر مطمئن بودم که مي توانم کتابم را بخرم و به خانه باز گردم که باز هم با نيروهاي انتظامي و غيرانتظامي روبه رو شدم. يکي از نيروها پسري را که مي خواست داخل خيابان انقلاب شود به عقب هل داد و دختري که همراه پسر بود به او گفت: «هششششَه» و آن مامور به همراه مأموری دیگر رو به دختر گفتند: «بُررّرّرّرَه» به جان نوه همسايه مان اگر دروغ بگويم. پسر ديگري را نيز ديدم که براي ورود به خيابان انقلاب پافشاري کرد و دو مامور دست هايش را گرفتند تا کلن دستگيرش کنند که در همان لحظه دو عابر مرد و يک زن آن پسر را از دست هاي ماموران خارج کردند و گفتند: «آقا برو ديگه. وقتي آقايون مي گن برو پايين، برو ديگه. مي ره آقا. مي ره.» در این لحظه به این نتیجه رسیده بودم که آن روز نمی توانم فرهنگ بخرم و دیگر با تمامی قوا به سمت خانه راه افتادم. در میدان ولی عصر و اطرافش دیگر مردم کمتر بودند و این بار ماشین ها دست به اغتشاش و آشوب زده بودند. از تمامی خیابان های منتهی به میدان ولی عصر صدای بوق های ممتد، گوش ها را هم نوازش می داد و هم کر می کرد. برخی از نیروها ـ هر از گاهی ـ میان ماشین ها می رفتند و پلاک برخی ماشین ها را می کندند و با خود می بردند. البته من نفهمیدم که این برادران چگونه تشخیص می دادند که کدام ماشین بوق می زند و کدام نمی زند. به اعتقاد نویسنده، عدالت در آن ساعت و آن مکان حکم می کرد این برادران پلاک تمامی ماشین ها را بکنند. چون تقریبن همه ماشین ها بوق می زدند. یکی از نیروهای سپاه که قدّ بلند و ریش بلندی داشت میان ماشین ها آمد و راننده ها دیگر بوق نزدند. او با صدای بلند گفت: «چی شد پس؟ چرا نمی زنید؟» و سپس شروع کرد به قدم زدن در میان ماشین ها. تا از آن جا دور شد صدای بوق ها دوباره اوج گرفت. در برخی قسمت های بلوار کشاورز و حتا خیابان های قریب و نصرت، اغتشاش گران سطل های زباله یا زباله های سطل ها را آتش زده بودند و من هنگامی که آتش به خاکستر تبدیل می شد از این خیابان ها گذر کردم. آن پنج شنبه من کمی دیر به خانه رسیدم اما از این که اصلن اغتشاش نطلبیده ام و آشوب نکرده ام و فقط هدفم خریدن فرهنگ از کتاب فروشی های انقلاب بوده است به خود بالیدم.
اين عکس ها را نيز با موبايل و به سختي از آشوبگران اغتشاش طلب گرفته ام. آشوبگران تا مي فهميدند مي خواهم از آن ها عکس بگيرم سرم فريادهايي چندان بلند و رسا مي کشيدند و رويشان را از من برمي گرداندند. چون به اغتشاش آفرين بودن همه افرادي که در عکس ها هستند اطمينان نداشتم آن ها را روسفيد کرده ام.
آشوبگران و آشوب ناگران در خيابان شهداي ژاندارمري به سمت خيابان ولي عصر مي روند
در اين عکس و چند عکس زير، آشوب گران دسته دسته وارد خيابان ولي عصر مي شوند
در سه عکس زير آشوب گران در خيابان طالقاني و زير پل حافظ به آشوب مي پردازند
در اين دو عکس ببينيد آشوب گران با سطل هاي زباله چه کرده اند!