معرفی کوتاه طراح "تئوری بیشماران"
آنتونیو نگری که برخی او را "نویسنده مانیفست نوین كمونیستی" می شناسند، معتقد است کمونیست بودن یعنی راحتی و خوشبختی!
او می گوید: "در دهه هفتاد دریافتم كه ماركسیسم كلاسیك نیاز به رفرم دارد. پرولتاریای كامپیوتری شبها كوفته تر از پرولتاریای سنتی به خانه باز می گردد. چهره های زشت چپ و چهره های زشت راست شبیه هم اند. ایتالیا تنها كشور جهان بود كه حزب كمونیستی توان پذیرش افکار نو را داشت: اخته كردن! این توان خیانت به خلاقیت بشر بود و بحران بزرگ را هنگامی درك كردم كه دریافتم سیستم اتحاد شوروی قابل رفرم نبود."
روزنامه آلمانی "فرانکفورتر روندشاو"، نگری را این گونه معرفی می کند:
"آنتونیو نگری، شورشی چپ جنبش كارگری و دانشجویی دهه های 60 و 70 ایتالیا، امروز با آن که مورد تنفر طبقه حاكمه كشور خود است، در جوامع روشنفكری اروپا به عنوان فیلسوف و نظریه پرداز غیر قابل انكاری شناخته می شود كه می خواهد با ایجاد رفرم در اندیشه های كمونیستی، راهكاری را عنوان بدیل برای سرمایه جهانشمول ارایه كند.
نگری كه اكنون هفتاد سال دارد، در سال 1958 هنگامی كه دانشجو بود، خود را وقف مبارزات كارگری شمال ایتالیا كرد، شوراهای كارگری را بنیاد نهاد و به سازماندهی تظاهرات سیاسی پرداخت. در دورانی كه به عنوان استاد دانشگاه تدریس می كرد، حتی تا ایجاد كمونهای خودمختار در چند شهر ایتالیا پیش رفت. او به این ترتیب هدف دشمنی كینه توزانه نیروهایی قرار گرفت كه با تمام توان می كوشیدند از ورود كمونیستها به حوزه قدرت جلوگیری كنند. فاشیستها، دست به اقدامات تروریستی هولناك متعددی زدند و با استفاده از ابزارهای تبلیغاتی خود مسئولیت آن را به گردن گروههای چپ انداختند. در پایان این دوران سیاه، در سال 1979 نگری همراه با شصت روشنفكر دیگر دستگیر شد. از آن زمان تا روز بیست و پنجم آوریل 2003 یعنی، 24 سال، فیلسوف معاصر، روزگار خود را یا در زندان سپری كرد و یا در تبعید فرانسه."
آنتونیو نگری در سال 2000 با همكاری مایکل هارت كتابی را با عنوان "امپراتوری" به دست انتشار سپرد كه منتقدان از آن به عنوان "مانیفست تازه كمونیستی" در دوران جهانشمولی سرمایه نام می برند. در این كتاب كه یكی از پرفروش ترین كتابهای آمریکا و اروپا بوده است، فیلسوف ایتالیایی پایان دوران "پرولتاریای سنتی" و آغاز دوران "پرولتاریای كامپیوتری" را اعلام می دارد.
نگری در ژانویه ۲۰۰۴ به ایران رفت و در "مرکز بین المللی گفت وگوی تمدنها"، "خانه هنرمندان" و "دفتر انتشارات قصیده سرا" سخنرانی کرد. کتاب "بیشماران" جنگ و دموکراسی در عصر امپراتوری" وی نیز که به همراه مایکل هارت نوشته بود، در همین سال در ایران منتشر شد.
ارتباط فلسفی تئوری نگری
آنتونیو نگری در باره تئوری خود و ارتباط فلسفی آن طی مصاحبه ای با رسانه فرانسوی "مجله فلسفی" ابراز می کند که تمام دوره های بین 1979 تا 1983 در آثار اسپینوزا شناور بوده است. او می گوید که از دوران جوانی آثار اسپینوزا را دنبال می کرده و کتاب "اخلاق" او را تقریبن از حفظ داشت و اندیشه وی را به طور قلبی پذیرفته بوده است. نگری می افزاید: "نوشتهی اسپینوزا در مورد انسان شناسی و بررسی در فردیت و منحصر به فردی آن مرا به خود جلب کرد. این مساله به ما اجازه می دهد که جهان را در افقی مشاهده نماییم که به طور اجتناب ناپذیر به پیش می رود و بازگشتی نخواهد داشت. افق وسیع یاد شده در یگانگی خویش جای گرفته است که در برابر هیچ سلطه ای سر فرود نمی آورد و محدودیت و نهایتی نخواهد داشت. اسپینوزا اولین فیلسوفی است که وجود انسانی را در چهارچوب مادیت آن به تفسیر کشیده است و بر خلاف هابس، تمایل به حفظ زندگی او، منفی و خودخواهانه نیست بلکه، به عشق به انسانهای دیگر می گرود و حقیقت را به وجود می آورد."
نگری در بخش دیگری از این مصاحبه توضیح می دهد: "مفهوم بیوپولیتیک برای اولین بار به وسیلهی میشل فوکو طرح و عرضه می گردد. وی به ما می فهماند که چگونه مفهومهای زندگی ما به وسیلهی قدرت سیاسی فراگیر و همه جانبه، پایه ریزی می شود. درواقع رژیمهای کهنه و سنتی و زورگو، جای خود را به رژیمهایی دادهاند که قادرند کل جامعه را درتمام شئونات آن کنترل کنند و نظمی به وجود آورند که با فردیت درونی افراد هماهنگی دارد و به رفتار اجتماعی آنها مبدل می شود. به عنوان مثال من سوال سادهای را در مورد جهانی شدن بازار طرح می کنم و آن این است که چگونه قدرت همه جانبه و احکام کلی و مطلق آن درونی و یکپارچه می گردد و حتا به طور عمیق، رفتار فردی را به خود جذب می کند؟
در واقع، جهانی شدن بازار و سرمایه، طبیعت قدرت را تغییر داده است. امروزه تغییر شکل قدرتهای سیاسی را مشاهده می کنیم، حاکمیت ملی دولتها تضعیف شده است و سازمانهای غیر دولتی و یا فرا دولتی، قدرت همه جانبه ای را به پیش می برند و احکام کلی و امنیت آن را تامین می کنند. دقیقن برچنین پایه و مبنایی بود که برای نظم و منطق قدرت سیاسی نوین، اصطلاح "امپراتوری" را برگزیدم."
آنتونی نگری در پاسخ به این سوال "مجله فلسفی" که چرا شما اصرار می ورزید جهانی شدن بازار نه از خارج بلکه، به کلی از درون به یکپارچگی دامن زده است پاسخ می دهد:
"روزالوکزامبورگ معتقد بود که رشد سرمایه داری به هزینهی بخشهای بیرونی آن صورت می پذیرد و همه چیز از حاشیه و خارج از آن جذب مرکز سرمایه می شود و بدین شکل است که پدیدهی مذکور، موجب توسعهی سرمایه داری فراتر از مرزهای کشورهای غربی می شود. در این زمینه می توان به کلنیالیسم قرن نوزدهی اروپا در جهان و به همان میزان، نفوذ آمریکا در شرق توجه کرد. واقعیت این است که تا پایان جنگ سرد، دینامیسم و عملکرد سرمایه داری برای نفوذ هر چه بیشتر، از بیرون به سوی مرکز بهره می گرفت ولی در پی فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، دیگر رشد سیستم سرمایه بدین شیوه نخواهد بود. عملکرد و کیفیت نوین یاد شده از نقطه نظر فلسفی اهمیت دارد و مرا به سمت خود جلب می کند. از این رو برای شناسایی نکات ضعف و خطرات ناشی از آن، باید واقعیت یگانگی قدرت سیاسی امپراتوری نوین را درک نماییم. در چنین راستایی هیچ نوعی از قدرت، مطلق نخواهد بود و هر قدرت سیاسی در هر منطقهای می تواند شکسته شود. در این شرایط روشن است که از این پس تغییرات و جابجایی قدرت سیاسی نه از خارج بلکه، از درون آن صورت می پذیرد."
مجله فرانسوی می پرسد: غلبهی امپراتوری بر مبنای "کثرت و چند گانگی" قرار دارد. شما مفهوم یاد شده را که تمامی بشریت و نیز فرد فرد آنها را در برمی گیرد از اسپینوزا به امانت گرفتهاید. آیا پیشنهاد شما از کار برد عبارت "کثرت و چند گانگی"، در واقع گزینه ای است در برابر "پرولتاریا" که ازنظر شما کهنه شده است؟
نگری در پاسخ می گوید: "مفهوم خلق، پرولتاریا و طبقات اجتماعی باطل گشتهاند. چنین مفهومهایی با واقعیتهای مشخص تاریخی خویش سازگار بودند که امروزه دیگر از بین رفتهاند. در واقع "خلق" متکی به دولت ـ ملت و "پرولتاریا" به توسعهی صنعتی از قرن نوزدهم وابسته بود، در حالی که دولت ـ ملت تضعیف شده است و کاربرد نیروی کار شکل دیگری به خود گرفته است و مسایل اساسی نوین در رابطه با کار غیر یدی یعنی، فکری تغییر شکل می یابند. بخشهای کمکی یا ارتش ذخیره در کشورهای سرمایه داری به نفع خدمات کنار زده می شوند و محو می گردند. مفهوم کار به صورت فکری با مهارت و آگاهی عرضه می شود و کمیت جای خود را به کیفیت می دهد، همانند عکاسی که از گرفتن کلیشه، هدفی را دنبال می کند. یا کار او با موفقیت انجام می شود و یا تباه می گردد، مزد او چگونه باید مشخص شود؟
واقعیت این است که هر اندازه کار فکری گسترش می یابد، تردید و بی اعتمادی بر مجموعهی فعالیتها غالب می گردد. این دسته از فعالیتهای فکری و هنری نیز کاهش نمی یابد. همچنین می بایست از بخش دیگر خدمات صحبت نمود که به طور قابل توجهای گسترش یافته است، به عنوان نمونه پرستاری که در هواپیما درصورت لزوم به مهمانداران و مسافران یاری می رساند و یا مدد کار اجتماعی و غیره. در گذشته کاربرد سرمایه بر مبنای نیروی کار فیزیکی در محل کارخانه صورت می پذیرفت ولی امروزه این استعدادهای فکری اند که نیازهای واقعی سیستم مذکور را برآورده می سازند. بنابراین دیگر نه کارخانه بلکه، مراکز و پایتخت و یا متروپلهایی که نیمی از بشریت در آن بسر خواهند برد هستند که تولیدات را عرضه می کنند. به عبارت دیگر، متروپلی که در حال حاضر با چنین شیوه ای در آن بسر می بریم، استثمار آن بسی شدید تر از سابق است و در آن، زمان استراحتی وجود نخواهد داشت زیرا کارهای فکری که از درون مرکز برمی خیزد، بیست و چهار ساعت شبانه روز انسان را اشفال می کند."
هگل یا اسپینوزا؟
بابک سلیمی زاده در نوشته ای تحت عنوان "انقلاب پرولتاریا و نگری مرتد!" در مخالفت با نظریات نگری می گوید: "به عقاید آنتونیو نگری و انحرافِ خواسته یا ناخواستهای که در مارکسیسم ایجاد میکند، نقدهای بسیاری وارد شده است. چنانچه میتوان از عنوان متن مشهور لنین "انقلاب پرولتاریا و کائوتسکی مرتد" بهره گرفت و آنتونیو نگری را "نگری مرتد" نامید اما کجاست که نگری "مرتد" میشود؟ دقیقاً در همینجا که از ساختن مفهوم امپراتوری در جهت انحراف از مارکسیسم استفاده میکند. اما ریشهی این انحراف در کجاست؟ ذات ارتداد فکری او در چیست و به کجا میانجامد؟ برای یک نظریهی مارکسیستی شناخت تبار این اندیشهی مبتنی بر دموکراسی مطلق انبوه خلق یا "بیشماران" امری ضروریست. نگری به عنوان یک کمونیست با این که امکانات جدیدی را در خوانش مارکسیستی فراهم میکند اما این به قیمت نادیده گرفتن اصولی اتفاق میافتد که مارکسیسم بر پایهی آن بنا شده است."
وی سپس این سوال را مطرح می کند: "آیا میتوان نتایجی که نگری و هارت از مارکسیسم میگیرند را حسن ختام آن موجی دانست که پیشتر در فرانسه آغاز شده بود؟"
و خود پاسخ می دهد: "در فرانسهی دههی شصت گرایشی در جهت گسست از دیالکتیک هگلی در مارکسیسم ایجاد شد. این "آلتوسر" بود که آشکارا در جهت حذف هگلیسم از کارهای مارکس و جایگزین کردن اسپینوزا به جای هگل در بسیاری از جنبهها تلاش کرد؛ هرچند که این نسخهی اولیهای از این گرایش بود و هنوز حالتی مبهم و نابسنده داشت. با اینحال به طور چشمگیرتر، این آنتونیو نگری است که جانب ماتریالسم اسپینوزا را میگیرد و معتقد است که ماتریالیسم او منادی پیشا مدرن و اولیهی ماتریالیسم کاملاً مدرن مارکس است. از طرف دیگر، "پیر ماچری" مواجههای مستقیم میان اسپینوزا و هگل را پیش میکشد و میگوید که اسپینوزا از برداشتی که هگل از تاریخ فلسفه داشت دوری میکند و در نهایت یک آلترناتیو مهم را در برابر دیدگاههای هگل نشان میدهد. و سرانجام "ژیل دلوز" از سنت فلسفهی غرب در راه عبور از هگل استفاده میکند که در این میان اسپینوزا را مهمترین گزینه به حساب میآورد.
پرسش اولیه این است که چرا در اندیشهی دهههای اخیر تدارک یک آلترناتیو برای مارکسیسم هگلی بسیار پسندیده و مد روز شده است؟ در مورد خود "آلتوسر" این راهی بود برای مبارزه علیه استالینیسمی که در درون حزب کمونیست فرانسه حکمفرما بود. نزد "دلوز" و اغلب پساساختارگرایان، جذبه نیچه موثر بود که اسپینوزا را همچون منادیاش میدانست و روش و متدش به سختی با هگل (و نه با مارکس) در تضاد بود. به طور کل باید گفت که چنین انگیزهای برای بازنگری در مارکسیسم هگلی در جهت پاسخگویی به پیشرفتهای پس از جنگ در عرصهی سیاست و رکود آکادمیک سر بر آورد: زوال طبقهی کارگر فرانسه به عنوان عاملی سیاسی از "آگاهی طبقاتی" و حزب کمونیست فرانسه به عنوان پیشقراول انقلابی آن و همچنین زوال کمونیستهای شوروی و چین به عنوان مهمترین رژیمهای ملهم از مارکس و در عرصهی آکادمیک نیز افزایش و رشد ناخرسندی از ارکان هگلیِ تفکر مارکسیسم در میان تاریخدانان و همچنین خود فیلسوفان.
اگر قدرت را به عنوان قدرت یک بدن بفهمیم، به مفهوم اسپینوزایی قدرت نزدیکتر میشویم. از نظر او، ما نمیدانیم که یک بدن چکار میتواند بکند اما این را میدانیم که او قدرت طبیعیاش، حق طبیعیاش را اعمال میکند اگر در فرایندی ضد تولیدی مسدود نشده باشد. کاری که این بدن انجام میدهد وظیفهای اخلاقی است (یعنی همان اخلاق میل و اشتیاقهای جمعی نزد بیشماران). اینجاست که اخلاق اسپینوزایی بدن را به عنوان یک مدل برمیگزیند، چرا که هر بدن تا آنجا که بتواند قدرت خودش را گسترش و بسط میدهد. این هستیهای در تلاش برای بسط و گستردن قدرت خویش و میل خویش، موجب میشود که "دلوز" و "گتاری" کتاب "اخلاق" اسپینوزا را "کتاب بدنهای بدون اندام" بنامند یعنی، کتابی دربارهی بدنهای گسترده و بسط یابنده انواع یا گونه هایی از بدن بدون اندام."
بدیل اجتماعی از درون فردیت
در همین رابطه نگری به "مجله فلسفی" که می پرسد، شما در رابطه با کثرت و چند گانگی، نیرویی علیه قدرت امپراتوری را مشاهده می کنید ولی چگونه از درون فردیتی که به طور مجزا پخش می گردد، زندگی و نیروی اجتماعی سازماندهی می شود،پاسخ می دهد: "ما در چنین رابطهای انگشت خود را بر روی بزرگترین مشکل فلسفی غرب می گذاریم که بر اساس آن از درون مدرنیته به طور قطعی هژمونی فردی و نیروی خصوصی تملک آن تامین می گردد. روابط اجتماعی مذکور، تنها بر پایهی مقاصد ابزاری و بر اساس حقوق فردی به اندیشه می آید و سازماندهی می شود، منبع آن نیز بررسی انسانها به صورت مجزا و جداگانه است. در فلسفهی سیاسی مدرنیته از هابس و روسو تا به هگل، اساس تمامی روابط اجتماعی بر اصل تفوق فردی بنا شده است و مفهومهای احکام آن مشروعیت خود را از طبیعت انسانی می گیرد.
در دوره های گذشته فکر می کردیم که فردیت بر اساس روابطی عالی و برتری با خدا و طبیعت و هنر به وجود می آید، مفهوم می یابد و تعریف می شود ولی این دیدگاه اشتباه آمیزی بیش نبود زیرا هر فرد انسانی نمی تواند به تنهایی پرورش یابد و یا تغییر و تکامل پذیرد. او در ارتباط با دیگر انسانها به چنین اهدافی دست خواهد یافت. اگر کودکی حافظ و حامی نداشته باشد، از دست خواهد رفت. هیچ فردی نمی تواند به تنهایی زندگی اش را به جلو ببرد. فردیت همواره در ارتباط با دیگران تعریف می شود و زندگی را با دیگران تقسیم می کند.
در واقع ما در یک جامعه به طور ارادی و به اختیار خود به گونه مشترک زندگی می کنیم و به طور مداوم و بدون وقفه در ساختن آن پیش می رویم. ولی علیه برتریت فردی و غلبهی مدرنی که در بالا بدان اشاره گردید، فیلسوفان دیگری بر اشتراک زندگی انسانها تاکید کرده اند که از نظر من مهمترینشان ماکیاول، اسپینوزا و مارکس می باشند. از دیدگاه ماکیاول زمانی یک جمهوری به گونه حقیقی عادلانه و نیرومند می شود که نقش نه تنها خلق بلکه، فقرا و تهیدستان را نیز در مرکز سازندگی خود قرار دهد. در چنین رابطهای تداوم مشخصی از اندیشه ماکیاول و اسپینوزا به چشم می خورد.
اسپینوزا نشان می دهد که کثرت و چند گانگی اعطا نمی گردد بلکه، ساخته می شود. مارکس نیز معتقد است که طبقات و مبارزه طبقاتی، موتور محرکهای جهت گسترش اقتصادی و گشایش آزادیها است. اندیشمندان یاد شده، مسایل زندگی مشترک انسانها را پیش روی ما قرار می دهند و به ما می آموزند که این امر سرچشمه همهی غنایم است. ما امروزه با پدیده ای به نام کثرت و چند گانگی مواجهایم که نتیجهی امپراتوری است، باید علیه آن مبارزه نمود. همیشه نیز یادآوری کرده ام که شیوهی پیکار سیاسی آن روشن است و آن عشق در مبارزه با خودخواهی است."
کار غیرمادی همان کار مزدوری است
آلکس کالینیکوس، متولد سال 1950، تئوریسین تروتسکیست و عضو کمیته مرکزی حزب سوسیالیست در لندن است. او که همچنین دبیر مرکز مطالعات اروپا در کالج کینگ در این کشور می باشد، ضمن ابراز نظر در باره تئوری "امپراتوری" نگری و هارت و شباهت داده های آن با نظرات کارل کائوتسکی، خطای بزرگ تر را گزینه آنها در برابر "امپراتوری" یعنی، همان تئوری "بیشماران" می داند.
کالینیکوس می گوید: "هاردت و نگری این ایده که "امپراتوری فضای همواری" است را مشخصا پس گرفتهاند و پذیرفتهاند که "همه قدرتهای شبکه امپراتوری برابر نیستند" و این که رقابتهای اساسی، دولتهای اصلی سرمایهداری را همچنان از یکدیگر جدا میکند. "آمریکا در درازمدت با سه رقیب یعنی، اروپا، روسیه و چین رو در رو است."
درک این که بین این تحلیل و تئوری مارکسیسم کلاسیک در باره امپریالیسم چه تفاوت ماهوی وجود دارد مشکل است. براساس تئوری مارکسیستی کلاسیک، رقابت اقتصادی بین شرکتها و مبارزه و رقابت نظامی و سیاسی بین دولتهای سرمایهداری مدرن حاکم است. هاردت و نگری این نظر را در "امپراتوری" رد کردند. بحث آنها در "بیشماران" این است که استراتژی بوش در استفاده از قدرت نظامی پنتاگون برای تثبیت سلطه جهانی سرمایهداری آمریکا، استراتژی نامعقولی است. "امپراتوری به منظور حفظ خود باید نوع شبکه قدرتی را به وجود آورد که نه مرکز کنترل را منزوی کند و نه هیچ کشور خارجی یا نیروی مولدهای را کنار بگذارد." در آنجا آنها توصیه کرده بودند که آمریکا "فرمانروای مطلق" جهان باید با "اشرافیتهای جهان" – شرکتهای چند ملیتی – کنار بیاید تا جهان را به گونه معقولتری اداره کند. این نظر با نظر کارل کائوتسکی در زمان جنگ اول جهانی تفاوت زیادی ندارد. در آن زمان کائوتسکی نیز معتقد بود که جنگ دیگر به نفع غولهای جهانی نیست.
آن جا که هاردت و نگری به بحث پیرامون بدیل "امپراتوری" میپردازند، اغتشاش و ابهام بیشتر و خطا آشکار تر حاکم است. این بحث در ایدهای خلاصه میشود که عنوان "بیشماران" به آن دادهاند. منظور هاردت و نگری از این عنوان "همه کسانی است که تحت حاکمیت سرمایهاند و بنابراین بالقوه... طبقه کسانی است که حاکمیت سرمایه را نمیپذیرند." بدین ترتیب منظور آنها از "بیشماران"، مفهومی طبقاتی است که در عین حال آن را جایگزین مفهوم مارکسیستی کلاسیک طبقه کارگر می کنند و مفهوم مارکسیستی طبقه کارگر را به عنوان "مفهومی استثنایی" رد میکنند. هاردت و نگری اصرار دارند بگویند منظورشان این نیست که "طبقه کارگر صنعتی دیگر وجود ندارد" اما نگری رسما میگوید که "مبارزه طبقه کارگر دیگر وجود ندارد." ایده "بیشماران" براساس آمیخته ای از ادعاهای آشفته بنا شده است. یکی از این ادعاها افزایش کار "غیر مادی" است؛ "کاری که تولیدات غیر مادی همچون دانش، اطلاعات، ارتباطات یک رابطه یا پاسخی احساسی به وجود میآورد". بی تردید سهم تولید کالاهای مادی در کشورهایی چون ایالات متحده و بریتانیا کاهش یافته است اما این بدان معنی نیست که کسانی که به "کار غیرمادی" مشغولند، در مفهوم مارکسی کلمه کارگر نیستند.
مارکس طبقه را نه با آنچه تولید میکرد بلکه، با وضعیتی که روابط تولیدی مینامید، تعریف میکرد. کارگران به خاطر فقر و نداشتن قدرت چانهزنی مجبورند نیروی کارشان را در مقابل دستمزد مبادله کنند. آنها تحت کنترل سرمایه قرار دارند و بدین ترتیب است که استثمار میشوند، خواه محل کارشان یک اداره، یک کارخانه، یک بیمارستان یا یک مرکز تلفن باشد. هاردت و نگری در واقع اهمیت کار مزدوری را در سرمایهداری مدرن انکار می کنند. آنها در دفاع از چنین نظری میگویند که کار و زندگی شبیه هم میشوند. آنها می نویسند: "در بالاترین سطح، بازار کار شرکتهایی چون مایکروسافت قرار دارند که می کوشند اداره محل کار را بیشتر شبیه خانه کنند، غدای مجانی و برنامههای ورزشی ارایه میدهند تا بدین طریق تا آنجا که میتوانند مستخدمان را ساعات بیشتری در محل کار نگهدارند. در پایینترین سطح بازار کار، کارگران مجبور به پذیرش چندین شغل برای گذران زندگیاند."
اما آنچه هاردت و نگری در این جا توضیح میدهند، کار کمرشکن است. کار مزدوری روز به روز بیشتر شده، شیره جان مردم را میمکد، خواه طراحان نرمافزار باشند یا کارگران مهاجری که بی نهایت استثمار میشوند. برعکس ادعای آنها، رابطه بین سرمایه و کار مزدوری به لحاظ اقتصادی و اجتماعی از گذشته فراگیرتر شده است. از آن جا که سرمایه به استثمار کارگران وابسته است، در نتیجه قدرتی که آنها کسب میکنند برای همه کسانی که میخواهند جهان را تغییر دهند، اهمیت استراتژیک خود را حفظ میکند. ضعف تئوری طبقاتی هاردت و نگری، تمامی تلاشهایشان جهت تدوین یک بدیل برای "امپراتوری" را به آشفتگی میکشاند.
آنها "تصاویر جذابی" در آستین دارند، مثلا اتحادی که به تفاوتهای بین مردم احترام می گذارد، "دموکراسی مطلقی" که در خلاقیت تولید اجتماعی ریشه دارد و انقلابی که "به کابوس استبداد" منتهی نمیشود. اما اینها یادداشتهای نوید بخشی است که با تجزیه و تحلیل دقیق شرایط مادی، گزینههای استراتژیک یا امکانات نهادینه، تضمین نشده است. کتاب "بیشماران" با به دست دادن چشم انداز "رویدادی پر اهمیت" و ادعای "رستاخیزی رادیکال" که "مهروزی سیاسی واقعی خواهد بود" پایان می گیرد اما تصویرهای شاعرانه جایگزینی برای اندیشه دشواری که این جهان وحشتزا به آن نیاز دارد، نیست.
*در بخشهایی از این مقاله از نوشته های احمد بخرد طبع و ح.ریاحی نیز کمک گرفته شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر