«مارتین لوتر کینگ» و «رُزا پارکس»
سوداگران آزادی
در قرن هیجدهم، آمریکای شمالی برای هزاران نفر اروپایی مهاجر، مظهر آزادی، امید، آرزو و امکانات فراوان برای یک زندگی جدید بود. در صورتی که در همان زمان برای سیاهپوستان آن کشور، بازار مکارهای بود که انسانهای رنگین پوست، در آنجا همچون چهارپایان خرید و فروش میشدند. انسانهایی از این دست نه موجودی اندشمند و سرشار از شور و شوق انسانی، بلکه موجوداتی زنده همانند چهارپایان در نظر گرفته میشدند. منظرههایی از این دست که تاجران انسان، دختری را برسکوی عرضه به خریداران نشان میدادند و برایش تبلیغ میکردند در ردیف عادیترین رویدادهای روزانه بود:
« کالا، دختری است ، زیبا، سالم، تنومند و فربه. دندانهای سالم وخوبی هم دارد.»
سپس از دختر میخواستند که دهانش را باز کند تا خریداران، همانگونه که دندانهای اسب را بررسی میکنند، دندانهای او را نیز ببیند. یا به بازوها و رانهایش دست میزدند تا نشان بدهند که ماهیچههای قوی و سالمی دارد و به خوبی میتواند در دشت، خانه و کارخانه کار کند. و البته که برای تولید مثل هم بینظیر است.
سياهپوستان آفریقایی، از بین خانواده هایشان در روستاها، توسط مردان مسلح ربوده میشدند و در حالی که با زنجیر، برای جلوگیری از فرار، پاهایشان را به هم میبستند، در بدترین و غیر انسانیترین شرایط برای کارهای سنگین با کشتیهای بزرگ به آمریکا میبردند. اینان درست مانند چهارپایان در معرض فروش قرار میگرفتند. فرزندان آنان نیز به افراد دیگر فروخته میشدند.
پدربزرگ «مارتینلوتر کینگ» نیز یکی از همین بردهها بود. در طول قرن 17 و 18 میلادی، زمزمههای غیر انسانی بودنِ بردگی آغاز شده بود. قانون بردهداری در سال 1863، توسط «آبراهام لینکلن» لغو شده بود و در این راه بسیاری جان خود را از دست داده بودند.
پس از پایان جنگ داخلی، آمریکا، تبدیل به کشوری گردید قدرتمند و دارای ثروت بسیار. اما رفاه و ثروتی که تنها در اختیار سفیدپوستان آن کشور قرار میگرفت. از سوی دیگر، سیاهان یا خانهنشین بودند یا کاری را که دیگران از انجام آن اکراه داشتند، انجام میدادند. حتی سیاهپوستانی که به آمریکای شمالی رفته و به تحصیلات عالی پرداخته بودند و در ادارات دولتی استخدام میشدند، باز هم در چشم بیشتر سفیدپوستان، «nigger» به حساب میآمدند که مفهومی تحقیرآمیز داشت.
در همان سالها، در آمریکا قانونی وضع شده بود که سیاهپوستان حق رفتن به رستورانها، کافه تریاها و سینماهای سفیدپوستان را نداشتند. حتی در کلیساها که بر اساس گفتههای عیسی مسیح، همهی انسانها برابر بودند، برای آنها جایی مخصوص در نظر گرفته شده بود که از دیگران متمایز شوند.
پس از جنگ داخلی آمریکا، سازمان وحشتناک و نژادپرست «کوکوسکلان» شکل گرفت. که همچون دیگر نژادپرستان، به برتری نژاد سفید، اعتقاد داشتند. در بین این افراد، نیروهایی از پلیس بودند که مانع پیگیری جنایتهای این سازمان میشدند. البته همزمان با شکل گرفتن چنین سازمانهایی، فعالیتهای دیگری نیز در جهت برابری حقوق انسانی و آزادی در حال شکل گرفتن بود.
در این راستا، لازم بود که تظاهرات و اعتراضات شکلیافتهی برابرخواهانه را، شخصی رهبری کند که نقش هماهنگ کننده و با نفوذی داشته باشد. این رهبری آرام و بدون خشونت را در سالهای 1960 – 1950شخصی به نام «مارتینلوتر کینگ» ، به عهده داشت . او رفتار و اندیشههای مردم را در نحوهی برخورد با پدیدهی نژادپرستی نیز دگرگون ساخت و سرانجام، جان خود را هم در این راه از دست داد.
***
«مارتینلوتر کینگ» در 15 ژانویهی 1929 در آتلانتای جورجیا، در جنوب آمریکا به دنیا آمد. پدرش کشیش بود و در بین مردم از احترام خاصی نیز برخوردار بود. در آن زمان که نژادپرستی بیداد میکرد و سیاهپوستان جنوب آمریکا، زیر قوانین ضد انسانی به بدترین شکل زندگی میکردند، کلیسا، هم نوعی پناهگاه برای چنان دردمندانی بود و هم منبعی برای الهام گرفتن و رضایت و آرامش. دیدار از کلیسا و انجام دعا در آن جا، برای چنان انسانهایی، بار خستگی تن و جان را کم میکرد وبه آنها آرامش میبخشید.
«مارتین» کودکی باهوش و بااستعداد بود. در شش سالگی سرودهای مذهبی را در کلیسا میخواند. یکی از روزها که سخنران زبردستی موعظه میکرد، «مارتین» چنان جذب گفتار و حرکات او شده بود که بعدها آرزویش آن بود که بتواند روزی مانند آن سخنران حرف بزند و با سخنانش در وجود انسانها نفوذ کند.
وي نیز همچون دیگر کودکان سیاهپوست، آثار تبعیض نژادی و درد عمیق آن را با تمام وجود حس کرده بود. او نیزاجازه نداشت از همان کافه رستورانی نوشیدنی بخرد که سفیدپوستان میخریدند یا از همان توالتی استفاده کند که سفیدپوستان استفاده میکردند. در سینما نیز جای سیاهان در پشت بالکن سینما و کاملا دور و جدا از سفیدپوستان بود. این دو نژاد، هرگز در یک مدرسه درس نمیخواندند، از یک کتابخانه استفاده نمیکردند و حتی پایشان را به یک پارک مشترک نمیگذاشتند.
از حوادثی که به روشنی در ذهن مارتین جوان مانده بود، ماجرایی بود که در 15 سالگی برای او پیش آمده بود. زمانی که آخرین سال تحصیلی دبیرستان را میگذراند. او یکی از اعضای فعال «باشگاه بحث» بود و برای ایراد سخنرانی انتخاب شده بود که به شهر دیگری برود و در مسابقهای شرکت کند. موضوع بحث «مارتین» جوان، «سیاهپوست و موسسات دولتی» بود. او برای چنین گزینشی، احساس غرور میکرد.
در راه برگشت با معلم خود، در اتوبوس بود که سفید پوستی وارد شد. رانندهی اتوبوس از آنها خواست که جای خود را هرچه سریعتر به مرد سفید پوست بدهند. «مارتینلوتر کینگ» راضی به این کارنشد. راننده، او را «سیاهپوست لعنتی» خطاب کرد و باز هم از او خواست که صندلی را ترک کند. «مارتین» جوان به شدت خشمگین شده بود. او از جلسهی سخنرانیای برمیگشت که در مورد آزادی و حقوق سیاهپوستان در جامعه، صحبتها شده بود. حتی برای اجرای این سخنرانی، رتبهی اول را نیز احراز کرده بود. اما اکنون با او چنین رفتار میشد.
این خاطره، تصمیم او را برای امر رهایی از قید تبعیض نژادی، محکمترساخت. وی حرف پدر را هرگز فراموش نمیکرد که میگفت:«مهم نیست که برای چه مدت زمانی با این سیستم تبعیض نژادی زندگی خواهم کرد، مهم آن است که من هرگز آن را قبول نداشتهام و نخواهم داشت و برای مبارزه با آن تا لحظهی مرگ از پای نخواهم نشست.»
«مارتین»، در پانزده سالگی وارد یکی از بهترین کالجهای آن زمان شد، یعنی سه سال زودتر از سنّی که معمولا وارد این مرحله میشوند. جایی که امکان شکوفایی افرادی چون او وجود داشت. و مهمتر از همه تشویق به بحث آزاد، به ویژه در مورد مشکلات نژادی از پایههای آموزشی این کالج بود.
«مارتینلوترکینگ» تصمیم گرفته بود در آینده، پزشک یا حقوقدان زبردستی بشود. اما هم پدرش و هم مدیر کالج، که خود نیز کشیش بود، بر این باور بودند که او با قدرت کلام و استدلالی که دارد، بهتر میتواند در نقش یک سخنران و یا موعظهگر، مردمش را هدایت کند. او هفده سال بیشتر نداشت که اولین موعظهاش را در کلیسایی که پدرش در آنجا کار میکرد، انجام داد. مردم زیادی برای شنیدن حرفهای او آمده بودند و «مارتین» با سربلندی، این آزمایش را پشت سر گذاشت.
بعدها به شکلی پرتلاش و پیگیرانه در رشتهی فلسفه و دین به مطالعه پرداخت و سپس به مطالعه در دینهایی دیگر همچون هندوئیسم، شنتوئیسم، اسلام و مسیحیت ادامه داد. «مارتینلوتر کینگ» عمیقا تحت تاثیر اندیشههای «مهاتماگاندی» بود و همچون او، روش آرام و صلحآمیز را در امر مبارزه میپسندید. او میخوست که انسان با شجاعت اخلاقی خود بتواند روح و اندیشهی دیگران را تعالی بخشد و به خود جذب کند.
«مهاتماگاندی» با کمک مردم هندوستان، توانسته بود در مقابل امپراتوری بزرگ انگلیس ایستادگی کند. طبیعی بود که چنین انسانهایی میتوانستند با درک و شعور و نیز شجاعت اخلاقی و تعهدی که کسب خواهند کرد، در مقابل سیاستمداران و زورگویان پایداری کنند.
او در دوران کودکی، تحت تاثیر شخصیت و کلام پدر، از شیوهی سخنرانی او لذت میبرد. اما حالا دیگر آن را کافی نمیدانست. با دانشی که فرا گرفته بود، در سخنان خود آمیزهای از دانش و احساسات را همراه با شیوهی سخنوری به کار میگرفت. همهی اینها از او سخنرانی چیرهدست و پُرنفوذ میساخت.
از زمانی که «مارتینلوتر کینگ» پانزده ساله در اتوبوس، توسط راننده مجبور شده بود جای خود را به یک سفیدپوست بدهد، سالها گذشته بود. اما در واقعیت، چیزی در این سالها تغییر نکرده بود. دولت از استخدام رانندگان سیاهپوست، سر باز میزد. استفاده از اتوبوس برای سیاهپوستان به شکلی بود که آنها باید فقط در قسمت عقب اتوبوس مینشستند و در صورت نبودن جا، می توانستند از صندلیهای وسط نیز استفاده کنند. چهار ردیف صندلیهای جلو، فقط به سفیدپوستان اختصاص داشت. برای از میان رفتن هر گونه تردید، تابلویی نیز در آن قسمت نصب شده بود که عبارت «ویژهی سفیدپوستان»به درستی به چشم میخورد. گذشته از این، در صورت کمبود جا، یک مرد جوان سفیدپوست، حق داشت زن حامله یا مرد و زن سالخوردهی سیاهپوستی را وادار کند که جایش را به او بدهند.
برای تحقیر بیشتر سیاهپوستان، قانونی وضع شده بود که وقتی برای پرداخت پول بلیت به قسمت جلو اتوبوس میرفتند، برای برگشتن به قسمت عقب اتوبوس، که مخصوص سیاهپوستان بود، باید پیاده میشدند، تا بتوانند از در عقب دوباره سوار شوند. این کار جهت جلوگیری از مزاحمت احتمالی سیاهپوستان، برای سفیدپوستان بود. «مارتینلوتر کینگ» مبارزه با این قانون را یکی از کارهای اصلی خود قرار داده بود.
«رُزا پارکس»، مبارزات سیاهپوستان را شدت میبخشد
یکی از حوادثی که مبارزات سیاهپوستان را سرعت بخشید، ماجرایی بود که برای زنی به نام «رُزا پارکس» اتفاق افتاده بود. او خانم سیاهپوستی بود که در فروشگاهی در مرکز شهر، به عنوان دوزنده کار میکرد. غروب روز اول ماه دسامبر، او بعد از کار روزانه، به قصد رفتن به خانه، سوار اتوبوس میشود. هنگامی که اولین اتوبوس به ایستگاه میرسد، پُر از مسافر است و دیگر جایی برای نشستن نیست. او تصمیم میگیرد با اتوبوس دوم برود.
در اتوبوس دوم نیز در همان قسمت ویژهی سیاهپوستان، باز هم جایی برای نشستن نیست. اما در قسمت وسط، جای خالی پیدا میکند و خسته از کار روزانه، در یکی از صندلیها جای میگیرد.
در آن زمان، قانون چنان حکم میکرد که اگر حتی یک نفر سفیدپوست اراده کند که در قسمت وسط بنشیند، باید همهی سیاهپوستانی که درآن صندلیها نشستهاند، جای خود را ترک کنند. در ایستگاه سوم، چند نفر سفیدپوست وارد اتوبوس می شوند. اما جایی برای نشستن آنها نیست. راننده به «رُزا پارکس» و سه نفر دیگر اشاره میکند که هرچه سریعتر صندلیها را به مسافرین سفید پوست بدهند. اما زمانی که با مقاومت آن چند نفر مواجه میشود، تهدید میکند که آنها را به دست قانون خواهد سپرد.
« رُزا پارکس» که از آن همه بی عدالتی به ستوه آمده است دیگر شکیبائی خود را از دست میدهد و آشکارا اعلام میدارد که صندلیاش را ترک نخواهد کرد. او را به جرمی که مرتکب نشده و مقاومت در برابر قانون نژادپرستانه دستگیر و بازداشت میکنند.
جرأت، جسارت وشخصیت استوار «رُزا پارکس»، احترام و همدردی بسیاری را برمیانگیزد. یکی از کسانی که از او حمایت میکند، «مارتینلوتر کینگ» است. تصمیم گرفته میشود که شرکت اتوبوسرانی تحریم شود و کسی با اتوبوس مسافرت نکند. این کار با اندیشهی وارد ساختن ضرر مالی به شرکت اتوبوسرانی و از بین بردن مسألهی حاشیهنشینی سیاهپوستان صورت میگیرد.
رهبران جنبش و کشیشها، پس از زندانیشدن «رُزا پارکس» به گردهمآیی میپردازند و مسألهی تحریم شرکت اتوبوسرانی را برنامهریزی میکنند. کشیشها در مراسم مذهبیِ یکشنبهی خود، موضوع را برای مردم توضیح میدهند، دست به تبلیغات وسیعی میزنند و اعلامیههای آن را به شکل گستردهای پخش میکنند.
در اعلامیهها شرح مختصری در مورد شخصیت «رُزا پارکس» و دلیل زندانی شدنش آمده بود. سپس از مردم خواسته بودند که برای رفتن به محل کار خود و یا هر مقصد دیگر از اتوبوس استفاده نکنند. کمیتهی تاکسیداران نیز در این کار، مردم را یاری کردند و با هزینهای که با هزینهی اتو بوس برابر بود، مردم را به مقصد میرساتدند. همه چیز به خوبی برنامهریزی شده بود
پنجم دسامبر 1955، اولین روز تحریم اتوبوسها بود. هر روز در شهر، حدود 17500 نفر سیاهپوست به طور معمول، از اتوبوس به عنوان وسیلهی نقلیه استفاده میکردند. بدین معنا که هفتاد و پنج درصدمسافران شرکتهای اتوبوسرانی را چنین افرادی تشکیل میدادند. برنامهی تحریم اتوبوسها با آرامش و نظم خاصی به اجرا درآمد.
این کار، نوعی اعتراض صلحآمیز و بدون خشونت بود. همان روش مبارزهای که «مارتین» آرزویش را کرده بود. عملی شدن این تحریم، روح تازهای در کالبد خسته و ستمکشیدهی سیاهپوستان دمید و امیدهای بسیاری در دلهایشان به وجود آورد. این کار به طور یقین توانست آنها را در پیشبرد هدفهایشان یگانهتر و نزدیکتر سازد.
قدم بعدی، سخنرانی «مارتینلوتر کینگ» بود که شایستهترین فرد برای چنین کاری بود. زمانی که به کلیسا رفت، مردم بسیاری برای شنیدن سخنرانی او آمده بودند، آنچنانکه جای خالی برای نشستن نبود. بلندگوهای بزرگ به گونهای جاسازی شده بود که مردم خارج از کلیسا نیز بتوانند سخنان او را بشنوند. پلیس نیز در بیرون از کلیسا به صورت آمادهباش ایستاده بود.
گردهمایی داخل کلیسا با سرودهای مذهبی که همدردی انسان را بر میانگیخت، آغاز شد. سپس «رُزا پارکس»، که در حقیقت، جرقهی اولیهی این اعتراضات بود، چگونگی سوارشدن به اتوبوس و زندانی شدنش را را برای مردم توضیح داد. سپس نوبت به «مارتینلوتر کینگ» رسید. مردم همچون کویری که تشنهی قطرات شفاف باران باشد، سخنان او را با گوشِ جان جذب میکردند.
محور حرفهای مارتین «لوترکینگ» به طور طبیعی، در مورد رفتار غیرانسانی دولت با مردم سیاهپوست بود و تأکید میورزید که: «آنچه ما از دولت میخواهیم، حق ماست و ما زمانی میتوانیم به این حق دست یابیم که متحد باشیم.»
سخنان او با تحسینها و کفزدنهای مردم همراه بود. او حرف دل مردم را میزد. درد را میشناخت و درمانش را نیز. وچنین بود که حرفهایش بَدل به انرژی، آگاهی و دانایی میشد. اما همیشه تأکید داشت که اعتراضات باید در کمال آرامش و بدون هرگونه برخورد خشونتآمیز صورت گیرد. رسیدن به آزادی و ارزشهای انسانی با چنین شرایطی و تحت رهبری فردی چون او، برای همه به صورت آرزو یی بود که میرفت تا به حقیقت پیوندد.
تأکيد «مارتينلوتر کينگ» هميشه بر آن بود که اعتراضات بايد در کمال آرامش و بدون هرگونه برخورد خشونت آميز صورت گيرد. باور افرادي که در کليسا جمع شده بودند برآن بود که آنها ميتوانند تحت رهبري فردي چون او به آزادي و ارزشهاي انساني برسند. باوري که رسيدن به آن براي آنها به صورت آرزو درآمده بود. گروهي که اين اعتراضات را رهبري ميکردند خواستهاي خود را اينگونه مطرح کردند که:
- رانندگان اتوبوس نسبت به مسافرين سياهپوست بايد رفتار مودبانه داشته باشند.
- مسافران اتوبوس ميتوانند در هر مکاني که جاي نشستن باشد، بنشينند.
- سياهپوستان مي توانند از در عقب و سفيدپوستان از در جلو، سوار اتوبوس شوند.
- شرکت اتوبوسراني بايستي براي اتوبوسهايي که در داخل محلههاي سياهپوستنشين در رفت و آمد هستند، رانندگاني از ميان سياهپوستان استخدام کند.
نيروهاي مخالف به راحتي به خواستهاي سياهپوستان جواب مثبت نميدهند. چه شرکت اتوبوسراني و چه دولت، هيچ اقدامي در اين راستا انجام ندادند. اما مردم که راه مبارزه را يافته بودند طبيعي بود که از پا نمينشستند. در خلال اين تلاشها و مبارزهها بود که نقش «مارتينلوتر کينگ» به عنوان يک رهبر، برجستهتر شد. همه وي را به عنوان شخصي پرانرژي، آگاه و قدرتمند پذيرفته بودند.
او و خانوادهاش از طرف سازمانها و گروههاي نژادپرست، مرتب تهديد به قتل ميشدند. گاه در روز، چهل نامهي تهديد آميز به دست آنها ميرسيد. در يکي از همان روزها، پس از سخنراني او، بمبي به طرف ساختمان خانهاش پرتاب کردند که آسيب جاني در پي نداشت ولي مقدار زيادي از ساختمان را ويران کرد. به دنبال شکل گرفتن مبارزات سياهپوستان و فشردهتر شدن صف اتحاد آنها، نيروهاي دولتي و سازمانهاي نژادپرست، وحشيانهتر عمل کردند.
در اين ميان، گروه نژادپرست «کوکلوس کلان Ku Klus Klan»، چندين نفر را با اسلحه به قتل رساندند و کليساي محل اجتماع طرفداران «لوتر کينگ» و سه کليساي ديگر را به آتش کشيدند که به تلي از خاکستر بدل شد.
پس از سپري شدن دوران تحريم، «مارتينلوتر کينگ» اولين مسافر سياهپوستي بود که قدم به اتوبوس گداشت. او با خود، «رُزا پارکس»، زني که آغازگر اين مبارزات بود و سفيدپوستان ديگري را به همراه داشت که در امر مبارزه او را ياري کرده بودند. در اين سفر، رانندهي اتوبوس با احترام بسيار از آنها اسقبال کرد. در آن روز تاريخي، براي اولين بار دور از هرگونه مسألهي رنگ و نژاد، هر کس در هر کجا که ميخواست مينشست.
پيگيري و پيشرفت مبارزات شهر «مونتگُمِري»، به مبارزان نواحي ديگر در آمريکا شهامت و جرأت بخشد و آنان نيز به مبارزه برخاستند. «مارتينلوتر کينگ» براي اداي سخنراني و پشتيباني از اين مبارزات، به نقاط مختلف سفر کرد. او فقط در خلال سال 1958- 1957 طي مسافرتهاي گوناگون، حدود 208 سخنراني انجام داد.
مارتين لوتر کينگ در اين مدت، کتابي نيز در مورد تحريم «مونتگُمِري» نوشت و انتشار داد. در يکي از جلساتي که او کتابش را براي طرفداران خود امضا ميکرد، زن سياهپوستي به او نزديک شد و با چاقويي، از آن نوع که در پاکت را با آن باز ميکنند، به او ضربهاي وارد ساخت. در اين حادثه، تا زماني که به بيمارستان ميرسید، کوچکترين حرکت چاقو و جابجايي آن در بدن، ميتوانست قلب او را پاره کند. چندي بعد کاشف به عمل آمد که ضارب، خود، بيمار رواني بوده که مدتها نيز در بيمارستان بستري بودهاست.
در همان سال «مارتينلوتر کينگ» و خانوادهاش به «آتلانتا» نقل مکان کردند تا همراه پدر، در کليسا به خدمت مشغول شود. در سال 1960 شورش دانشجويان آغاز گرديد و زماني که او از اين موضوع آگاه شد، آنها را همراهي کرد. در يکي از همان روزها، وي با عدهاي ديگر دستگير گرديد. کمي بعد، پليس بقيه را آزاد ساخت اما او در زندان نگاه داشت. دست و پايش را به زنجيربستند و روانهي سلولي کردند که نمناک، کثيف، تاريک و پر از حشره بود. اما چند روز بعد به کمک «جان.اف.کندي» که در آن روزها نامزد رياست جمهوري دمکرات ها بود، آزاد گردید. همين امر باعث شد که سياهپوستان زيادي به «کندي» رأي دادند.
در طول تابستان 1961، شماري از دانشجويان سفيد پوست و سياهپوست شمال آمريکا، گروهي تشکيل دادند به نام « سواران آزادي». اين گروه به نقاط گوناگون آمريکا با اتوبوس مسافرت ميکردند و در رستورانهاي وسط راه و ترمينالها مينشستند و به نوعي از کار دانشجويان ديگر حمايت ميکردند. زماني که اين گروه به «آلاباما» ميرسند، نژادپرستان مسلح «کوکلوس کلان» به آنها حمله ميبرند. دانشجويان، از آنجايي که طرفدار مبارزهي آرام و صلحآميز بودند، هيچگونه اسلحهاي همراه نداشتند.
در اين درگيري، تعداد زيادي از دانشجويان مجروح شدند. نژادپرستان «کوکلوکس کلان» اتوبوس را نيز به آتش کشيدند تا تعداد ديگري نيز به اين شکل جان خود را از دست بدهند. اين خبر، «مارتينلوتر کينگ» را به شدت متأثر کرد و به پشتيباني آنان شتافت. شبي که او در کليسا سخنراني ميکرد، عدهاي در بيرون، همهي ماشينها را به آتش کشيدند و شيشههاي کليسا را شکستند.
خشونت نسبت به دانشجويان طرفدار «سواران آزادي»، بيشتر از پيش ميشود.خبرنگاران و عکاساني که در آنجا حضورداشتند به خاطر تهيهي مطلب و فروش بيشتر روزنامههاي خود، عکسهاي فراواني گرفتند، که پخش آن در گسترهي وسيعي، چشم جهانيان را به حوادثي باز کرد که در آن سرزمين به خاطر کسب سادهترين حقوق انساني اتفاق ميافتاد.
در شهر «بيرمنگهام» نيز برخوردها و خشونتهاي فراواني روي داد که موجب شد بار ديگر «مارتينلوتر کينگ» زنداني شود. در تظاهراتي که جوانان و کودکان در آن شرکت کردند، پليس خشونت به خرج داد و با اسلحه، شلنگهاي آب فشار قوي و سگهاي مخصوص، به مردم بيدفاع حمله برد. فيلمي که از اين تظاهرات پخش شد، مردم جهان را به سختي تکان داد.
پس از مبارزه و خشونت شهر «بيرمنگهام»، به منظور يادبود و بزرگداشت صدمين سال لغو بردگي در آمريکا در تاريخ 28 اوت 1963، راهپيمايياي به طرف واشنگتن ترتيب داده شد. حدود 250 هزار نفر در مرکز شهر واشنگتن جمع شدند. افراد سرشناسي در آنجا به سخنراني پرداختند، از جمله « مارتينلوتر کينگ» که همه مشتاقانه انتظار ميکشيدند تا سخنانش را بشنوند.
سخنراني تاريخي «مارتينلوتر کينگ» در آن جمع و آن روز، حرفهايي بود که به تاريخ پيوست و تا به امروز، آزاديخواهان به آن اشاره ميکنند. نکاتي چند از اين سخنراني را در اينجا ميآوريم:
«دوستان من!
برخلاف همهي دشواريها و سرخوردگيها، امروز گِرد هم آمدهايم. من براي شما آرزوهايم را باز ميگويم. آنچه من در دل دارم آنست که مردم ما به حرکت در آيند و آنچنان زندگي کنند که شايستهي آنهاست.
براي ما همچون خورشيد روشن است و به آن اعتقاد داريم که همهي انسانها داراي ارزشي برابر هستند. آرزومندم که فرزندان بردگان دورهي بردگي، و فرزندان بردهداران آن زمان بتوانند، برادرانه بر سر يک ميز بنشينند. آرزومندم که شهر«ميسيسيپي»، روزي تبديل به دشت آزادي و برابري شود.
آرزو مندم که چهار فرزند من، روزي در ميان ملتي زندگي کنند که در آنجا، انسانها، برحسب رنگ پوست و چهرهي خود، مورد داوري قرار نگيرند، بلکه در برابر شخصيتي که دارند ارزشيابي شوند. اگر سرزمين آمريکا ميخواهد به سرزمين ملتي بزرگ بدل شود، بايد تلاش کند و به خواستهاي مردم جامهي عمل بپوشد.
بگذاريم که آواي آزادي در همه جا طنين اندازد. در هر کوه و دشت، در هر جامعه، روستا و شهر. آنگاه ما به روزي نزديک ميشويم که سياه و سفيد، يهودي، پروتستان و کاتوليک، حتي آنان که هيچگونه مذهبي ندارند بتوانند دست در دست يکديگر، سرود کهن سياهپوستان را بخوانند که: آزادي سرانجام از آن ماست»
پس از سخنراني تاريخي «مارتينلوتر کينگ» در واشنگتن، چنين انتظار ميرفت که پيشرفت اعتراضات براي آزادي در «بيرمنگهام»، بدون خشونت پيش برود. اما برخلاف تصور بسياري، حوادث زيادي اتفاق افتاد. کليساي محل گردهمايي مردم در «بيرمنگهام» توسط نيروهاي دولتي بمباران شد که کودکان زيادي نيز در آنجا کشته شدند. در همان زمان، پرزيدنت «جان.اف.کندي» نيز به قتل رسيد. همچنين از ديگر نقاط آمريکا خبر قتل و کشتار به گوش ميخورد. افراد زيادي که در راه برابري حقوق انساني مبارزه ميکردند، چه سياهپوست و چه سفيدپوست، در اين مدت کشته، ناپديد و يا به دار آويخته شدند.
***
در اوايل اکتبر 1964 «مارتينلوتر کينگ» جايزهي صلح نوبل را دريافت کرد. گرفتن چنين جايزهاي نه تنها از پيگيري او در امر حق و حقوق سياهان نکاست، بلکه تلاش او را بيشتر از پيش متمرکزتر ساخت. سياهان به ظاهر بر روي کاغذ، حق رأي داشتند، اما در عمل چنين نبود. براي رأي دادن، اول بايد ثبت نام ميکردند تا بعد داراي حق رأي شوند. در طول مراحل ثبت نام، به بهانههاي گوناگون، آنها را رد ميکردند و مانع ثبت نامشان ميشدند. يک بار 280 نفر را تنها به آن دليل که سعي کرده بودند نامشان ثبت گردد تا حق رأي دريافت کنند، دستگير کردند. « مارتينلوتر کينگ» يکي از اين افراد بود.
او در اول ماه آوريل 1968 به «مِمفيس» مسافرت کرد تا از کارگراني که براي برابري دستمزد مبارزه ميکردند، حمايت کند. مسئولان فرودگاه عميقا نگران بودند، زيرا گفته شده بود که در هواپيماي حامل او، بمبي جايگذاري شده است. اما او در ميان فريادها و شادمانيهاي طرفدارانش از هواپيما پياده شد. در طول آن روز، او در يکي از اتاقهاي هتل مشغول برنامهريزي تظاهرات بزرگي بود که در پيش داشتند.
نزديکيهاي شب، او و دوستانش به بالکن هتل ميروند تا هوايي بخورند. ناگهان صداي شليکي شنيده ميشود و «مارتين» نقش زمين ميگردد. گلوله دقيقا روي گردن او ميخورد و او را مجروح ميکند. ساعتي پس از آن که او را به بيمارستان ميرسانند، جانش را از دست ميدهد.
مراسم سوگواري او را در همان مکاني برگزار کردند که براي اولين بار سخنراني کرده بود يعني در« کليساي بابتيست» در «آتلانتا». زماني که کشته شد، 39 سال داشت. بيش از صدهزار نفر براي بزرگداشت او جمع شده بودند.
بر روي سنگ قبرش جملهاي از همان سرود کهن سياهپوستان بدينگونه حک شدهاست:
«آزادي سرانجام از آن ماست. من آزاد هستم.»
هفتم فوریه 1998
برگردان: پروین محمدیان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر