ليلى گلستان
"بهترين دوران زندگىام سالهاى مدرسه بود... واى! در راه مدرسه چهها كه نمىكرديم، چقدر خوش مىگذشت، در كلاس چقدر شيطنت مىكرديم. تخته سياه و دستهاى گچى؛ زنگهاى تفريح چه آتشى مىسوزانديم."
نه! من از آن دسته آدمهايى كه از اين حرفها مىزنند نيستم. اصلاً و ابداً.
از مدرسه و درس متنفر بودم. از معلم، از كلاس درس، از زنگهاى تفريح و حتى از راه مدرسه به خانه و خانه به مدرسه. اصلاً از اين طرز يادگيرى بدم مىآمد ــــ و مىآيد. ترجيح مىدهم به روش خودم، آرام از زندگى ياد بگيرم. از اينكه مرا بنشانند و وادارم كنند سراپا گوش شوم، جُم نخورم، وول نزنم، ساكت بمانم و ياد بگيرم بدم مىآيد. شايد تأثير روش پدرم بود كه از صبح تا غروب دايم در حال ياددادن بود، آن هم با استبدادى زايدالوصف.هنوز هم هروقت به سفر مىروم و راهنما مىخواهد آثار باستانى را به جماعت توريست معرفى كند فوراً جيم مىشوم ومى روم در خرابههاى باستانى مىچرخم و تماشا مىكنم. و وقتى بعداً براى همسفرانم مىگويم چهها ديدهام و جزئيات ديده هايم را تعريف مىكنم، متوجه مىشوم كه آنها آثار باستانى را فقط شنيدهاند و ياد گرفتهاند، اما نديدهاند. من ديده بودهام ــــ و با جان و دل.
يا هستند كسانى كه ساختار يك رمان را خوب مىدانند، و همينطور، كه چه نقدهايى درباره آن در كجا و كدام شماره مجلّه چاپ شده. اما تنشها و التهابهاى شخصيتهاى قصه را حس نكردهاند. اما اين همه از نوع و طرز يادگيرىِ آكادميك است ـــ شايد. بههرحال، يادگيرىِ من از نوع ديگرى است.در مورد تأثير مدرسه بر خودم، بايد بگويم تنها تأثير مهمى كه مدرسه بر من گذاشت يادگرفتنِ كارِ گروهى بود. من آدم تكرويى بودمو تا حدى نجوش ــــ اما چارهياب و كارچاقكن. پس در كلاس در هر كار جنبىاى، جز درس، پيشقدم بودم، در هر كارى كه به مديريت و تدبير نياز داشت، مثل اعتصابكردن، امتحانندادن، طومار نوشتن براى شكايتكردن از معلمى، راهانداختن گردشِ علمى، يا اجراى نمايشى در مدرسه. اگر از معلمى خوشم مىآمد، آن معلم حتماً اهل كتاب يا موسيقى كلاسيك بود. درباره خواندهها و شنيده هايمان حرف مىزديم، و چنين بود كه دوستش مىداشتم.بچههايم كه مدرسهرو شدند، از يك كار بهشدت پرهيز كردم: از اينكه مدام به درس و مشقشان برسم. از بس مادرم به مدرسه مىآمد و خلقيات و تمام رفتارم در خانه را براى معملها تعريف مىكرد (به روانشناسىِ كودك معتقد بود و هست)، معلمهايى هم كه خيلى در بند اين حرفها نبودند عادت كرده بودند در هر فرصتى عادات خانگى مرا با تمسخر به رُخم بكشند و كار را بر منِ احساساتى سخت كنند. بعدها سعى كردم در مدرسه آفتابى نشوم. اصلاً مثل مادرم فكر نمىكردم كه بچه را مادر و معلم بايد با هم بزرگ كنند. نه. من مادر بودم در خانه، و او معلم بود در مدرسه. همين. و اين در زمانى بود كه رسم شده بود مادرها دائماً خودى نشان بدهند، در انجمنها شركت كنند و غيره.در مدرسه با تبعيض، بىعدالتى، باباى پولدار، باباى فقير، باباى سرهنگ و باباى رفتگر هم آشنا شدم و هميشه از اين موضوع رنج مىبردم. در آن زمان تفاوت طبقاتى بهاندازه حالا حس نمىشد، اما بههر حال، معلمها خيلى اهل تبعيض بودند.معلمى داشتيم كه دائماً مىگفت ''همانطور كه مملكت سرهنگ مىخواهد، به رفتگر هم نياز دارد. مثلاً، بچهها، پدر رقيه رفتگر است. عيبى هم ندارد." چهرة گرفتة رقيه را بايد مىديديد.زمان مدرسهرفتنِ بچههايم مصادف شد با انقلاب: پولداربودن بد شد و نداربودن حُسن. به اين ترتيب، پولدارها در ظاهرشان تبديل شدند به ندار؛ بعد ندارها شدند پولدار؛ و بعد پولدارهايى واقعاً ندار شدند و ندارهايى خيلى پولدار شدند.بچهپولدارها را از روى كفشهايشان مىشناختيم وگرنه، برخلاف حالا، دسته پول و اسكناسهاى درشت توى دست بزرگترها هم نبود، تا چه رسد به بچهها كه پنج قران يا حداكثر يك تومان داشتند كه آلبالو خشكه و لواشك بخرند. طلا و زينتآلات هم به دست و گردنشان نبود. ظاهرشان، با روپوشى از پارچه اُرْمَك خاكسترى (چه نوستالژيك است اين ارمكپوشى) و يقه سفيد، تقريباً همسان بود. حالا در وقت زنگ تعطيل مدرسهها، خيابان پر مىشود از دخترهايى با كُتهاى رنگارنگ و كفشهاى عجيب و غريب ورزشى ــــ و تفاوت طبقاتى بسيار بارزتر است.يادم مىآيد كفشهاى اغلب ما سوراخ بود، يا درزش پاره شده بود. زمستان آب مىرفت توى كفشهايمان، و جورابهايمان خيس مىشد. به مدرسه كه مىرسيديم، پاها را به بخارىِ خاك ارّهاىِ كلاس مىچسبانيديم. بوى نم جورابها و بعد بوى سوختگىِ پشم آنها اطاق را پر مىكرد.اما اين عيبى نداشت، چون تقريباً همگانى بود. دوسهنفر از بچهها چكمههايى كه در مغازههاى خيابان نادرى مىفروختند به پا داشتند. بقيه مثل هم بوديم. اين كفش و جوراب خشككردن به شوخى و خنده مىگذشت و، به قول معروف، ''افت" نداشت ــــ امروز دارد. حالا فقير و غنىبودن مطرح است و به حساب مىآيد. پروژة ''جامعه بىطبقه" فقط يك آرزو بود و بس، و پروندهاش مختومه اعلام شد.
معاشرت آزاد دخترها و پسرها بستگى به فرهنگ خانواده داشت كه يا اين كار را منع مىكرد يا خط درستى به اين معاشرتها مىداد. در خانه ما هميشه دوستانم جمع بودند. جنسيت برايمان مطرح نبود. پسر و دختر با هم بازى مىكرديم ــــ واليبال، داجبال، و قايمباشك. و چون پدر و مادر جوانى داشتم، آنها هم وارد بازى مىشدند. قايم باشك با پدرم را خوب به ياد دارم. خوب مىدويد و زودتر از همه سُكسُك مىكرد. اينها براى بقيه بچهها جالب بود.فضاى مدرسهمان هم فضايى باز بود. بعضى بچهها از دم در مدرسه تا خانه با دوست پسرشان مىرفتند و ''بد" نبود. يادم مىآيد اوايل دهه چهل، پدرم (مرد جوان و زيبايى كه حدود چهل سال داشت) از سفر آمده بود و يك راست آمده بود مدرسه دنبال من. دم در مدرسه او را ديدم و از خوشحالى پريدم در آغوشش و او را بوسيدم. بعد سوار ماشين شديم و رفتيم خانه. فردا مدير مدرسه مرا خواست و با عتاب گفت: ''دوست پسر داشتن عيبى ندارد، اما چرا دم در مدرسه ماچش كردى؟" هرچه گفتم پدرم بود باور نكرد. روز بعد مجبور شدم خودِ ''جنس" را به مدرسه ببرم تا باور كند. منظورم اين است كه معاشرت با جنس مخالف پذيرفتهشده بود اما همهگير نبود. از يك كلاس چهلنفره شايد دو نفر دوست پسر داشتند، و دوسه نفرى هم به پارتى مىرفتند.
رفاه خانواده يا زندگى مدرن اسباب حسرت و حسدِ چندانى نمىشد و با وضع فعلى قابل قياس نبود. يادم مىآيد اواخر دهه 1330 بود و در قلهك مدرسه مىرفتم. پدرم يك يخچالِ نفتى خريد و آن را جانشين يخدان چوبىِ زردرنگمان كرد. اين يك اتفاق مهم در خانه ما بود. دائماً مىرفتم در يخچال را باز مىكردم، به درون سفيد و خُنكش نگاه مىكردم و لبخند مىزدم. ما يخچالدار شده بوديم، و اين مهم بود.بعد از چند سال تلويزيون به بازار آمد. خانواده دوستانم تكوتوك تلويزيون خريده بودند و آنها برايمان تعريف مىكردند (اما پُز نمىدادند). بعد از مدتهاى مديد بالاخره تلويزيون به خانه ما هم آمد. از كنار آن تكان نمىخوردم. كانال آمريكايىها هم راه افتاده بود وپدرم بيشتر آن كانال را مىگرفت تا ما زبان انگليسى ياد بگيريم (طفلك چقدر زحمت مىكشيد كه بلكه ما چيز ياد بگيريم). دوستانى كه تلويزيون نداشتند دستهجمعى مىآمدند خانه ما تا با اين پديده جديد آشنا شوند. دور تا دورِ اتاق مىنشستيم و با دهنهاى باز و نگاههاى متعجب به صفحه آن چشم مىدوختيم. اينها هيجانهاى زندگى ما بود، اما افتخار ما نبود. ماية پزدادن و فخرفروشى هم نبود.جايى كه تأثير پولداربودن يا نبودن بچهها كاملاً نمود داشت در رفتار مدير و معلمهاى مدرسه بود: مجيز باباهاى پولدار را مىگفتند و به نفع بچههايشان تبعيض قائل مىشدند، به اين اميد كه چيزى بماسّد. بچهها بهخودى خود خراب نبودند؛ خرابشان مىكردند. بچههايى كه پدر ادارىِ بلندمرتبه يا بازارى داشتند بيشتر مورد علاقه مديرها بودند. روشنفكر يا هنرمندبودنِ پدر و مادر بچهها نزد معلم امتيازى نداشت. بچهتاجرها عيد به عيد به معلم در پاكت دربسته پولْ عيدى مىدادند ــــ آن هم جلو همه. و اين حركت هميشه براى من ناخوشايند بود. من از آن دسته بچهها بودم كه زندگى متوسطِ بىريختوپاشى داشتند و فقط به باباى مدرسه عيدى مىدادند.تمايز بچهپولدارها شايد در نوع خوراكىِ زنگ تفريح هم بود. كمترداراها لقمه پنير مىآورند و داراها لقمه كتلت با سبزىخوردن. همه با هم شريك مىشديم و دل ساده و پاكمان را با قصه پنير و كتلت مكدّر نمىكرديم.بعدها، زمان مدرسهرفتن بچهام، يعنى اوايل دهه پنجاه، اين تفاوت جور ديگرى حس مىشد. يادم مىآيد يك روز سر راهِ مهمانىِ ناهار مجبور بودم به مدرسه پسرم سر بزنم (درس نمىخواند و قرار بود بروم دعوايم كنند). اما وقتى معلمها مرا با لباس شيك مهمانى ديدند، شروع به خوشامد گويى كردند و قضيه درسنخواندن بچه اصلاً مطرح نشد. ديگر ظاهر داشت اهميت پيدا مىكرد. لباس و ماشين خوب، به اصطلاح امروزىها، كارايى و كاربرد پيدا كرده بود.
آرايش دخترهاى زمان ما در برداشتن زير ابرو خلاصه مىشد ــــ كه جرم بزرگى بود، چون در سنّت ما برداشتن زير ابرو يعنى شوهر داشتن. يكى از بچههاى شيطان كلاس مىگفت روزى يك دانه مو برمىدارد تا كسى متوجه نشود چيزى سر جايش نيست.من خيلى ديرتر از بقيه به اين حرفها رسيدم. يادم هست به مهمانىِ دخترانهاى رفتم كه همه جوراب نايلون و كفش پاشنه سهسانتى پوشيده بودند، و من دامن پليسه سرمهاى، جوراب سفيد كوتاه و كفش ورنى. آخر شب، پيش از برگشتن به خانه، كفش و جورابم را با مال دوستم عوض كردم تا مادرم بفهمد كه دلم مىخواهد. آنها را ديد و توضيح داد كه هنوز زود است. و تا يك سال بعد به آرزويم نرسيدم. حدود شانزده سال داشتم و اگر با حالا مقايسه كنيم، خندهدار است: شانزدهسالههاى امروزى تجربه سى، سىوپنجسالگىِ ما دارند. لباسهايى دوخت خارج هم سوغات مىرسيد، اما مادرم نمىگذاشت در مدرسه بپوشم، مبادا با بچهها تفاوت پيدا كنم.تفاوتهاى مادى ــــ هنوزـــــ زياد آزاردهنده نبود، اما تفاوتهاى فرهنگى و تربيتى، در قياس زندگىها با هم، بهشدت به چشم مىخورد. خانة ما خانة سادهاى بود با نماى آجرى و ديوارهاى داخل هم آجرى بود، با مبلمان ساده چوبى و پدر و مادرى كه تظاهرات عيانِ عاشقانه داشتند. تمام اينها براى دوستانم جالب بود. اگر به خانه ما مىآمدند مىدانستند كه ناهار كدوى سرخكرده با نيمرو و نان و پنير و گوجهفرنگى داريم. سفره از اين سر تا آن سر نبود. موسيقىِ كلاسيكى با صداى بلند به راه بود و پدرم با بالاتنه و پاى برهنه در خانه مىگشت. صراحت گفتار داشتيم و معاشرت با ما راحت بود. اين همان تفاوت در فرهنگ و تربيتى بود كه در معاشرتها مرا از بقيه دوستان جدا مىكرد.گرچه هيچگاه نمره عالى نمىآوردم، در درس املاى فارسى هميشه بيست مىگرفتم. در رأىگيرىها هم نفر اول مىشدم و براى كارهاى جنبى انتخابم مىكردند. اين نتيجه همان فرهنگ خانواده بود. بچههايى كه پشتهم هفده و هجده مىآوردند چندان محبوب نبودند، نه به دليل حسادت ديگران، بلكه چون جز درس، دانسته ديگرى نداشتند و چندان جالب نبودند.
معلم را فرد زحمتكش جامعه مىشناختند، و فداكار و باسواد. امروز، در قياس، مىبينيم معلمها از قرب و منزلت آن روزگار برخوردار نيستند و احترامِ آن وقتها را ندارند. حتي بعضىشان را در خانهها مسخره مىكنند. ما تا سالها بعد اگر معلممان را در جايى مىديديم باز حالت احترام شديد به خود مىگرفتيم و به قد و قواره نوجوانىمان برمىگشتيم. فكر نمىكنم بچههاى حالا نسبت به معلمانشان، كه بيشتر گزينشىاند تا اصلح و ممتاز، چنان حالتى داشته باشند. شايد هم امروز نه پدر و مادر از آن احترام قديم برخوردارند و نه هيچكس ديگر.مىتوانم نتيجه بگيرم كه زمانة ما محترمتر بود. فكر مىكنم محترمتر كلمة مناسبى براى توصيف آن زمان باشد، و احترام مفهومى است كه اين روزها به فعل درنمىآيد. چه حيف.
* شمارة چهاردهم، اسفند 1381
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر