نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

پژوهشگر علوم سیاسی و مسائل چپ ایران این چهار نسل ایرانی آرمانگرا، خواسته یا ناخواسته از زادگاه خود به امید بهشت آرمانی به شوروی پرتاب شدند

به روز شده:  15:33 گرينويچ - سه شنبه 31 ژانويه 2012 - 11 بهمن 1390

شوروی
این چهار نسل ایرانی آرمانگرا، خواسته یا ناخواسته از زادگاه خود به امید بهشت آرمانی به شوروی پرتاب شدند
مهاجرت سیاسی ایرانیان، در تاریخ معاصر، بیش از یک سده پیشینه دارد. اما مهاجرت چپ گرایان ایرانی به شوروی سابق به طور بنیادی از دیگر مهاجرت های ایرانیان متفاوت است.
مروری بر زندگی و سرنوشت چهار نسل ایرانیان در شوروی سابق، صاف و ساده "یکی داستانی است پر آب چشم...".
این چهار نسل سرنشین کشتی ای بودند که با آن از جهنمی فرارکردند با امید پیوستن به بهشتی که در واقع دوزخی بود بدتر از آن جهنم اولیه. در یک نگاه کلی می توان گفت که هر چهار نسل، آرمانگرایانی بودند که در ‌جمهوری‌های ‌شوروی ‌سابق، به اسیران از یاد رفته ای مبدل شدند. گرچه هر نسل از نظر ذهنیت، سیر و سلوک و بویژه بنا بر سیاستی که بر کشور میزبان حاکم بود، سرنوشت مخصوص به خود را یافت.
این چهار نسل ایرانی آرمانگرا، خواسته یا ناخواسته از زادگاه خود به امید بهشت آرمانی به شوروی پرتاب شدند. جایی که نه آبی برای شنا کردن داشتند، نه کسی سخن شان را می فهمید و نه ستاره ای در هفت آسمان داشتند و همزمان از همه حقوق انسانی خود همچون پناهنده یا مهاجر سیاسی بی بهره بودند. اما در دنیای ذهنی و آرمانی شان رسالت بزرگی برای خود قائل بودند. آنچه که این چهار نسل را به هم پیوند می داد، تنها باور ایدئولوژیک و تفکر لنینی و باور به "پرولتاری جهان" که قلب آن در نماد صلح و سوسیالیسم یعنی مسکو می تپید، نبود.
آنها از نظر احساسات رمانتیک و جستجوی رهایی از طریق آرمانگرایی، رادیکالیسم، احساسات تند و بلند پروازی سیاسی نیز سیر و سلوک مشترکی داشتند. همین خصوصیت مشترک ذهنی است که "مهاجرت سوسیالیستی" را به یک تراژدی تبدیل می کند. دگرگونی از یک دنیای ذهنی رمانتیک به سرزمینی که "قهرمان" را به اسیری از یاد رفته، فرو می کاهد، یک عذاب جانکاه در جهنم واقعی این دنیاست. همین واقعیت است که شرح تجربه این چهار نسل را به یک تراژدی دردناک تبدیل می کند.

نسل اول

لنین
نسل اول کمونیست‌های ایرانی که به شوروی رفتند در سالهای اولیه پیروزی انقلاب بلشویکی مشکلی نداشتند
این نسل گروهی‌اند که پس از کودتای سال ۱۲۹۹ و سرکوب جنبش‌های آذربایجان و گیلان و استقرار رژیم رضا شاه و یورش به حزب کمونیست ایران به شوروی پناهنده شدند. جامعه پناهندگان سیاسی کمونیست ایران از اوایل دهه ۱۹۲۰ به تدریج به کشور شوراها روی آوردند و برخی نیز قبلا ساکن شوروی بودند.
عده ای نظیر آوتیس سلطانزاده از مسئولان عالی رتبه کمینترن و ساکن مسکو بودند. برخی نیز در سازماندهی جامعه شوروی مشارکت فعال داشتند و از اعضای رهبری حزب کمونیست آذربایجان بودند. اما تعداد دقیق این نسل از ایرانیان در شوروی معلوم نیست. سلطانزاده در گزارشی به نخستین کنگره حزب کمونیست ایران در سال ۱۹۲۰ معروف به "کنگره انزلی" به وجود "عده بسیار کثیر ایرانیان گرسنه" اشاره می کند و از اینکه در "میان آنها حدود صد هزار کارگری که باید به دور حزب کمونیست عدالت مجتمع گردند"، سخن می گوید.
وی در گزارشی به نخستین کنفرانس حزبی تاشکند در اوایل همان سال از "حدود هفت هزار کمونیست ایرانی سازمان داده شده" سخن می گوید. فاجعه آنجاست که بسیاری از این ایرانیان در تصفیه های خونین دوران استالین و در اردوگاه‌ها از میان رفتند.
نسل اول کمونیست‌های ایرانی در سالهای اولیه پیروزی انقلاب بلشویکی روسیه به شوروی پناه بردند. پس از انقلاب اکتبر تا دوران مخوف استالین، کمونیست‌های ایرانی در شوروی مشکلی نداشتند. افزون بر آن تعدادی از کمونیست‌های ایرانی نظیر اردشیر آوانسیان و رضا روستا توسط کمینترن به ایران فرستاده شدند. اما با روی کار آمدن استالین، اکثریت کمونیست‌های ایرانی در اردوگاه ها و زندان‌ها نابود شدند. از این نسل ایرانیان کمونیست کسی زنده نماند، تقریبا همه را کشتند.
"در دهه ۳۰ سیل اخبار و گزارشات تراژیک دائمی از سرکوب و کشتار رژیم استالینی در کشوری که "مهد آزادی و سوسیالیسم" خوانده می شد، ضربه های پی درپی ایدئولوژیک و روانی مهلکی بر هواداران جنبش چپ در سراسر اروپا وارد کرد"
افراد بسیاری هم بودند که پس از شکنجه‌های وحشتناک به عنوان جاسوس به ۱۵ ،۲۰ یا ۲۵ سال کار اجباری در سیبری تبعید شدند. اما ترور و سرکوب روانی و فیزیکی در طول تاریخ ۷۰ ساله شوروی همیشه به یک شکل نبود. سرکوب و کشتارها در سال های ۱۹۳۶ تا ۱۹۵۰ در دوران زمامداری مطلق استالین به اوج رسید. پس از مرگ استالین این رفتارهای وحشیانه فروکش کرد. اما بطور کلی، تا اواخر دوران برژنف، مجازات عبور غیرمجاز از مرز و نیز دیگر اشکال رفتار غیر انسانی با پناهندگان سیاسی ادامه داشت.
در دهه ۳۰ سیل اخبار و گزارشات تراژیک دائمی از سرکوب و کشتار رژیم استالینی در کشوری که "مهد آزادی و سوسیالیسم" خوانده می شد، ضربه های پی درپی ایدئولوژیک و روانی مهلکی بر هواداران جنبش چپ در سراسر اروپا وارد کرد. سیل توقف ناپذیر تصفیه های استالینی که روشنفکران، نویسندگان و هنرمندان شوروی و کشورهای دیگر، قربانیان اصلی آن بودند، حکومت سوسیالیستی را در میان روشنفکران غرب به سرابی ترسناک تبدیل کرد.
بسیاری از متفکران و روشنفکران غرب شروع به مقایسه میان هیتلر، موسولینی و استالین و روش‌های دیکتاتورمآبانه آنها علیه دگراندیشان کردند. به ویژه پس از امضای قرارداد مشترک میان استالین و آلمان نازی در پاییز سال ۱۹۳۹ بقایای هرگونه خوش بینی نسبت به سوسیالیسم شوروی زیر سوال رفت. طبق این قرارداد میان کشورهای محور با اتحاد جماهیر شوروی، جهان به مناطق تحت تقسیم طرفین برای دوران پس از جنگ قرار می گیرد.
چون در آغاز آلمان نمی خواست در چند جبهه وارد جنگ شود. در این تقسیم بندی قراردادی، بنا به خواست استالین، ایران، جزو کشورهای تحت نفوذ اتحاد شوروی قرار گرفته بود. استالین آشکارا در این رویا بود که بتواند دریای عمان و خلیج فارس و پایین تر را تحت نفوذ بگیرد و سرتاسر ایران روی نقشه و با امضای استالین به عنوان منطقه نفوذ شوروی مشخص شده بود.
اما دوستی آلمان و شوروی هم دیری نپایید و هیتلر تصمیم حمله به شوروی گرفت و این قرارداد هم از میان رفت. به هر رو درباره جنایات استالین، در غرب صدها کتاب، هزاران مقاله و سند تاریخی منتشر و صدها فیلم مستند ساخته شد. اما در ایران به خاطر بسته بودن فضای سیاسی، توهمات بخش مهمی از روشنفکران ایرانی تداوم یافت و تفکر لنینیستی در بین روشنفکران مذهبی و غیرمذهبی همچنان ریشه دار باقی ماند.

نسل دوم و سوم

گولاگ
تبعیدگاه‌های سیبری و مجمع الجزایر گولاگ بر سرنوشت تراژیک و دردناک ایرانیان مهاجر سایه انداخت
نسل دوم، مهاجرت های سیاسی و فرار وحشت زده هزاران نفر را در می گیرد که پس از فروپاشی دستگاه فرقه دموکرات آذربایجان در سال ۱۳۲۵ و پناه بردن ۶ ماه بعد کردهای عراقی به رهبری ملامصطفی بارزانی، صورت گرفت. این دوران مصادف با سالهای واپسین زمامداری استالین است. این نسل با اینکه از تصفیه‌های خونین نسل اول ایرانیان بطور نسبی در امان ماند، اما قربانی انگیزه های سیاسی و اقتصادی دستگاه استالینی شد.
تبعیدگاه‌های سیبری و مجمع الجزایر گولاگ بر سرنوشت تراژیک و دردناک آنها سایه انداخت و لحظه ای آنها را در کشاکش سرنوشت و آزادی اراده، رها نکرد.
اما به فاصله چند سال بعد، گروههای پرشمار تازه ای ناگزیر به ترک وطن شدند، که به لحاظ ذهنی و پیش زمینه های تحصیلی و حزبی تفاوتهایی با نسل دوم داشتند. اینها نسل سومی هستند که تقریبا همزمان با افول استالین و فروکش کردن موج تصفیه ها و قتل‌های نسل اول، گام در" دژ پرولتاریای پیروزِجهانی" نهادند. این نسل، مهاجرت کادرها و رهبران حزب توده ایران طی چند سال پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را در بر گرفت که به دنبال سرکوب خشونت بار این حزب و سازمان افسری و کشتار عده‌ای و زندانی شدن صدها نفر دیگر به راه افتاد.
این دو نسل دارای ناهمگونی‌های سنی، ذهنی و موقعیت‌های حزبی اند. ولی هر دونسل این بخت را یافتند که تغییرات شوروی با روی کار آمدن و افشاگری‌های خروشچف از جنایت‌های دوران استالین را ناظر باشند و بطور کلی زندگی و سرنوشت مشابهی از سر گذراندند.
البته تعدادی از سران و کادرها و نیز افسران حزب توده ایران که به این دونسل تعلق داشتند، از نظر معیشتی از رفاه بیشتری برخوردار شدند. تعدادی از آنها نیز سالها بعد به دلایلی به پکن و لایپزیک مهاجرت کردند. اما درباره وضع رهبران حزب در شوروی، خاطره دکتر کشاورز، در جلسه‌ای با حضور افسران جوان و ناراضی توده‌ای از جمله یوسف حمزه لو، بسیار گویاست.
"رهبران حزب توده شناخت درستی از ماهیت نظام شوروی و جنایات استالینی نداشتند. آنها حتی در برابر افشاگری های خروشچف نسبت به دوران استالین اصلا "آچمز" شده بودند."
او می گوید: "در دوره استالین نفس نمی شد کشید. ما در دوره خروشچف به همت ایرج اسکندری از حزب کمونیست شوروی تقاضا کردیم اجازه دهید جلسات کمیته مرکزی حزب توده ایران در مسکو تشکیل شود. وقتی جلسات کمیته مرکزی تشکیل شد، دیدیم یک مرد روس که فارسی را بسیار خوب می دانست، در جلسات ما شرکت دارد. ماه‌ها طول کشید تا این مرد را از جلسات کمیته مرکزی دکش کنیم. اعضای کمیته مرکزی در مسکو برای اینکه بدانند در کشورمان ایران چه می گذرد، از حزب برادر بزرگ تقاضای روزنامه‌های ایران را کردند. سرانجام پس از دو ماه موافقت شد. وقتی روزنامه‌های ایرانی در اختیار ما گذاشته شد، ما خشکمان زد. دیدیم بخش‌های مهمی از روزنامه‌ها از وسط قیچی شده است."
رهبران حزب توده ایران، لنینیست و انترناسیوناسیونالیست بودند و بر این باور بودند که قلب پرولتاری جهان و نماد صلح و سوسیالیسم در مسکو می تپد و وظیفه اصلی آنها نیز دفاع از این دژ مقدس است. با این وجود همواره در معرض انگ "ضدشوروی" خوردن بودند. باید تصریح کرد که رهبران حزب توده شناخت درستی از ماهیت نظام شوروی و جنایات استالینی نداشتند. آنها حتی در برابر افشاگری های خروشچف نسبت به دوران استالین اصلا "آچمز" شده بودند.
نسل دوم و سوم ایرانیان در شوروی، گرچه قربانی قتل و کشتار جمعی نسل اولی ها نشدند، اما به "بردگان کمونیسم" تبدیل شدند. این دونسل در نبرد بر سر زندگی در بهشت رویایی خود "نظام کمونیستی شوروی" با دردناک ترین بلاهایی که هر انسان می تواند از سر گذراند، دست و پنجه نرم کردند.تعداد زیادی از آنها گذارشان به اردوگاه‌های کار اجباری، تحقیرهای دائمی، بازجویی‌های ک.گ. ب.، مجازات‌های غیر انسانی و پرتگاه های مرگ و زندگی حیوانی افتاد.
اما اکثر افراد این دو نسل سالهای زیادی را به دلیل "عبور غیر مجاز از مرز" در زندانها و سیاهچال های مخوف شوروی، دادگاههای نظامی ک. گ. ب و اردوگاه های کار اجباری گذراندند. بسیاری از آنها در این اردوگاه ها از پای در آمدند و آنها که بارها تا آستانه مرگی مخوف پیش رفتند، از روی اقبال یا به کار گیری نیروی درونی خارق العاده ای، جان به در بردند.
این جان به در بردگان با مشاهده مرگ روزانه هم زنجیران، گرسنگی دائم و گورهای بی نشان ، تا پایان زندگی، اسیر زنجیره بلاها و دردهای زندگی در" مهد سوسیالیسم" ماندند. بخش گسترده ای از روشنفکران تبریزی نیز به اجبار به آلماتی و قزاقستان تبعید شدند.
بطور کلی دوران چند ساله کار در اعماق معادن زغال سنگ، گرسنگی، سرما، تحقیر و شکنجه‌های روحی جان هزاران تن از افراد این دو نسل را گرفت. سرمای زیر ٦٠ درجه اردوگاه‌های سیبری یا زندان‌های انفرادی مخوف عشق آباد در گرمای بالای ٤٠ درجه، تحقیر دائمی شخصیت و جباریت یک نظام ضد انسانی، همه سال‌های جوانی و میانسالی آنها را بلعید. به قول دکتر صفوی که زندگی خود را "برده کمونیسم" توصیف کرده، این دو نسل در غربت هر روز آرزو می کردند که: "ای کاش بدبخت ترین سگ ایران بودم، اما گذارم به اینجا نمی افتاد."
"من ماهی یک بار به قبرستان ایرانی ها سر می زنم. سر قبر دوستان می نشینم. سنگ قبرشان را تمیز می کنم و به روزگار و سرنوشت آن‌ها در مهاجرت می اندیشم و به مسببان وطنی و غیر وطنی این مهاجرت لعنت می فرستم. "
عطالله صفوی
او در کتاب "در ماداگان کسی پیر نمی شود" روایت می کند که: "وای بر ما که چه فکر می کردیم و در عوض چه دیدیم. بسیاری از ایرانیان با شیفتگی به شوروی آمده بودند، حتی بدون این که رهسپار اردوگاه‌های سیبری شوند، پس از چندی چنان دچار تناقض و بحران روحی وحشتناک می شدند که من قادر به وصف آن نیستم. عده ای خودکشی کردند، کسانی الکلی شدند و در سن ٤٥ یا ٥٠ سالگی فوت کردند. افرادی دیگر به همه کس و همه چیز بدبین شدند و هویت انسانی خود را به تمام معنا از دست دادند و حتی دوستان خود را در مقابل اندک امتیازی به ک.گ. ب لو دادند و ....."
دکتر صفوی یکی از روزهای پس از رهایی از کار اجباری را چنین تصویر می کند:"روزی از سر ناامیدی جلو مغازه ای نشستم. خسته و رنجور، غرق در افکار خود بودم، ناگهان متوجه سگ زرد رنگی شدم که در پیاده روی آن طرف خیابان نشسته بود......مردمک چشمانش از یک دنیا احساسات، وفاداری، محبت، عشق و علاقه و فداکاری سخن می گفت. او فهمید که ما سرنوشت مشابهی داریم. غریب، گرسنه، بی خانمان، بی سرپرست و بی آینده. سرش را نزدیک تر آورد. بینی اش را به بینی من چسباند. لحظاتی مرا بویید و آزمود. یواش یواش زبانش را به چانه و صورتم رساند و خیلی آهسته شروع کرد به لیسیدن من. احساساتم به غلیان آمد. دیگر نتوانستم خود را نگه دارم و بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شد. من هم دستان خود را به سر و صورتش کشیدم.....آخر سر بغلش کردم. به زبان فارسی گفتم: "ها، مثل منی؟کسی نداری؟ حرف بزن! تو ماداگانی هستی، من ایرانی، تو کجا، من کجا؟ ولی سرنوشت هر دوی ما یکی است.....".
نباید فراموش کرد که گروهی از افراد این دو نسل که از درون دالان تنگ انواع بلاها، گذشته و از تباه‌ترین موقعیت‌ها گذر کردند، با پشتکاری تحسین انگیز به تحصیلات دانشگاهی روی آوردند و به مشاغل پزشکی و مهندسی دست یافتند. اما سال‌هاهی طولانی کار و زندگی به آنها این امکان را داد تا زیر و بم و ذهنیت جامعه شوروی را بازهم عمیق تر بازیابند.
صفوی سرنوشت دونسل ایرانیان در شوروی را چنین خلاصه می کند:"من ماهی یک بار به قبرستان ایرانی ها سر می زنم. سر قبر دوستان می نشینم. سنگ قبرشان را تمیز می کنم و به روزگار و سرنوشت آن‌ها در مهاجرت می اندیشم و به مسببان وطنی و غیر وطنی این مهاجرت لعنت می فرستم. آخ اگر بدانید در دل این قطعه خاک چه دردها، آرزوها و اسراری خفته است. افسوس که یک خبرنگار ایرانی نمی آید عکس و گزارش از این قبرستان تهیه کند. سرنوشت هرکدام از کسانی که در این گورستان در کشور شوراهای سابق خفته اند، خود یک تاریخ است.... پس از فروپاشی....شهروندان غیرشوروی از جمله آلمانی‌ها و یونانی‌ها توانستند با کمک دولت‌هایشان به کشورشان برگردند. اکثر روسها به روسیه رفتند. یهودی‌ها توسط دولت اسرائیل به این کشور رفتند. دولت اسرائیل حتی آن افراد ایرانی را که همسران یهودی‌شان سال‌های قبل از فروپاشی شوروی فوت کرده بودند به عنوان مهاجر پذیرفت، اما ..."

نسل چهارم

شوروی
با فروپاشی شوروی، نسل چهارم این شانس را یافت که برخلاف نسل‌های پیشین از مرگ تدریجی در مدینه فاضله خود رهایی یابد
نسل چهارم یا "آخرین نسل" شامل رهبران و شمار گسترده ای از کادرها و اعضا جان بدر برده حزب توده ایران و سازمان اکثریت بودند که از بهمن ماه ۱۳۶۱ که این سازمانها مورد پیگیرد جمهوری اسلامی قرار گرفتند، تا دو سه سال بعد به شوروی مهاجرت کردند. این موج از چند نظر دارای ویژگی های است که آنها را به معنای واقعی کلمه به "آخرین نسل" تبدیل می کند:
افراد این نسل از بازیگران انقلاب ایران بودند که به هر حال یکی از انقلاب های مهم سرتاسر قرن بیستم است. این انقلابیون چپ گرا وبلند پرواز، اغلب تحصیل کرده و از طبقه متوسط شهری ایران با تحصیلات دانشگاهی یا دانشجو، مهندس و دکتر بودند. اما مهاجرت به شوروی، آنها را وادار کرد که بقول رهبران فرقه دمکرات آذربایجان از طریق کارهای سخت و طاقت فرسا در کارخانه‌ها و فابریک‌ها "پرولتاریزه" شوند. ویژگی دیگر "آخرین نسل" زمان مهاجرت شان به "مهد سوسیالیسم جهانی" بود.
این ها دورانی به آنجا گام نهادند که "سوسیالیسم واقعا موجود" پس از مرگ برژنف و در آغاز زمامداری چرنینکو، ظاهرا در اوج استحکام نظامی، اقتصادی، علمی و با تسلط بر یک ششم کشورهای جهان در حال تبدیل شدن به نظامی فراگیر بود.
از منظر تبلیغات حزب توده و سازمان اکثریت "سوسیالیسم واقعا موجود "به الگوی پر جاذبه ای برای همه مردم دنیا تبدیل شده بود. اما در واقعیت در همان سال‌های نخست ورود "آخرین نسل" با شتابی باورنکردنی بسوی زوال نهایی و فروپاشی کامل می رفت. "آخرین نسل" این بخت را یافت که با یک چشم گریان و یک چشم خندان شاهد زوال نهایی "سوسیالیسم واقعا موجود" باشد و سپس به اروپا مهاجرت کند. این نسل این ویژگی را نیز داشت که عملاً در جریانِ یک مقایسه تجربی و اجتماعی میان نظام‌های سوسیالیستی و سرمایه‌داری غرب قرار گیرد.
این افراد بنا به زمان و نیز مرزی که هنگام ورود به شوروی انتخاب کرده بودند، در شهرهای مینسک، باکو، تاشکند، چارجو و تاشائوز( جمهوری ترکمنستان) اسکان داده شدند. محل‌های مسکونی آنها و نیز همه مکاتبات و زندگی آنها زیر نظر و محاصره کامل ک.گ.ب قرار داشت. هر گونه تماس آنها را با بازماندگان نسل‌های قدیمی ایرانی در شوروری که از نظر میزبانان به افراد "ضدشوروی" و " دشمن طبقه کارگر" و خصم " انترناسیونالیسم پرولتری " تبدیل شده بودند، مورد پیگرد قرار می گرفت.
"از منظر تبلیغات حزب توده و سازمان اکثریت "سوسیالیسم واقعا موجود "به الگوی پر جاذبه ای برای همه مردم دنیا تبدیل شده بود. اما در واقعیت در همان سال‌های نخست ورود "آخرین نسل" با شتابی باورنکردنی بسوی زوال نهایی و فروپاشی کامل می رفت"
همه حقوقِ اولیه اجتماعی آنها و حق تحصیل و مسافرت به نوع موضع گیری سیاسی آنها نسبت به "رهبری" و "ایمان سوسیالیستی" شان بستگی داشت. همان ماه‌های نخست اقامت در شوروی شوک ناشی از شکاف باور نکردنی میان انتظارات آنها و واقعیات تکان دهنده شوروی، عده زیادی را به سرخوردگی، بحران‌های شدید روحی و افسردگی کشاند. تعدادی از آنها دست به خود کشی زدند. ناراضیان از حزب و شوروی و بعضا سازمان اکثریت، نه تنها از همه حقوق اساسی خود محروم، بلکه تعدادی نیز دچار زندان و مجازات‌های غیر انسانی شدند.
اما آنچه که سرنوشت و زندگی این نسل را دگرگون کرد، تحولاتی بود که یکی دوسال بعد با گلاسنوست و روی کار آمدن گارباچف ، آغاز گردید. فراموش نباید کرد که همزمان در اروپا و سپس در شوروی عده ای از معترضان حزبی قبل از روی کار آمدن گورباچف و آشکار شدن نظریات وخط مشی او و فروپاشی دیوار برلین "بی موقع" و " زودرس" نظریات و مواضع خود را در مرزبندی روشن با با نظریه‌های اساسی متداول در جنبش جهانی کمونیستی، از جمله درباره "انترناسیونالیسم پرولتری"، "دیکتاتوری پرولتاریا" و در یک کلام با لنینیسم اعلام کردند.
با فروپاشی شوروی، نسل چهارم این شانس را یافت که برخلاف نسل‌های پیشین از مرگ تدریجی در مدینه فاضله خود رهایی یابد. اما فروپاشی اتحاد شوروی سابق به فروپاشی چپ سنتی ایران منجر شد. چپ‌های ایرانی ابتدا دچار چند پارگی، سرخوردگی و سرگیجی شدند. ولی چندی بعد سرانجام بسیاری از آنان در مسیر این تحول دردناک اما اساسی، یا خانه نشین شدند و یا به فعالیت‌های فرهنگی و اقتصادی روی آوردند. بخشی از آنها نیز در اروپا در یک نگاه مقایسه‌ای تجربی و عملی به مواضع سوسیال دمکراتیک روی آوردند.
سیاوش کسرایی یکی از افراد "آخرین نسل" دو سال پیش از مرگ، در قلب مسکو از دریچه‌به بیرون نگاه می‌کند و تجربه درونی و رنج روحی خود را در سروده "دلم هوای آفتاب می‌کند" می فشرد. این سروده بازتاب روح های عذاب دیده چهار نسل ایرانیان در شوروی است که همواره و در همه لحظات زجر، سرخوردگی و هزار درد بی دوا، دلشان به سوی میهن سرمی‌کشید:
ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
تمام روزهای ماه را
فسرده می نماید و خراب می کند
و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچه ها
دلم هوای آفتاب می کند
خوشا به آب و آسمان آبی ات
به کوههای سربلند
به دشتهای پر شقایقت به دره های سایه دار
و مردمان سختکوش توده کرده رنج روی رنج
زمین پیر پایدار
هوای توست در سرم
اگر چه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب می کند
نه آشنا نه همدمی
نه شانه ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی پناهی عظیم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه ها و کوچه ها نه راه آشناست
نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست
تو و هزار درد بی دوا
تو و هزار حرف بی جواب
کجا روی ؟ به هر که رو کنی تو را جواب می کند
چراغ مرد خسته را
کسی نمی فروزد از حضور خویش
کسش به نام و نامه و پیام
نوازشی نمی دهد
اگر چه اشک نیم شب
گهی ثواب می کند
نشسته ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
سخن به هر کلام وشیوهای ز عهد و از یگانگی است
به دوستی، سخن ز جاودانگی ست
امان ز شبرو خیال
امان

چه ها که با من این شکسته خواب می کند

جزئیات تکان دهندۀ شکنجه حسن(سیامک) آرمین ، ورزشکاری که امروز اعدام شد

جزئیات تکان دهندۀ شکنجه حسن(سیامک) آرمین ، ورزشکاری که امروز اعدام شد


بنابه گزارشات رسیده به "فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران " زندانی حسن (سیامک) آرمین صبح روز سه شنبه 11 بهمن ماه ساعت 04:30 در چهار راه طالقانی کرج به دار آویخته شد.او در حالی به دار آویخته شد که قادر به حرکت نبود و بر روی صندلی چرخدار قرار داشت.

متن پیاده شده صدای زندانی حسن (سیامک) آرمین 33 ساله که در سال 1388 به دلیل رفتن مامورآگاهی زیر ماشینش دستگیر شد و وحشیانه مورد شکنجه های قرون وسطایی مامورین ولی فقیه قرار گرفت. او در این پیام صوتی که همراه با این متن منتشر  می شود به جزئیات کامل شکنجه های وحشیانه که منجر به شکستن مهره های  کمرش و حرکت بر روی صندلی چرخ دار پرداخته است. مامورین ولی فقیه با شکنجه های وحشیانه و اعمال قرون وسطایی برای مردم بی دفاع ایران پرونده سازی می کنند و در دادگاههای قرون وسطایی همان فردی که شکنجه را به عهده داشته است قاضی می شود و حکم اعدام صادر می کند.  
متن پیاده شده صدای زندانی حسن (سیامک) آرمین :  
الان 6 ماهه که من توی زندانم ، متوجهی ؟ منو زدن از کمر به پایین فلجم الان کمرم ناقصه لگنم شکسته با باتون با شلاق ، لگد با همه چی آقا با همه چی . من 31 کرج .تاریخ 2/9/ 88آقا هیچ خلافی نکرده بودم این مامورای آگاهی اطلاعات افتادن دنبال من .من خودم خانواده دارم زن دارم بچه دارم یه بچه 2 ساله دارم گوش می کنی پاپوش درست کردن منم زندگیمو می کردم من کاسب ماشینم نمایشگاه ماشین کار می کنم یه خرده شیطون میطونی نمی گم نداشتیم ما جوانیهامون شیطونی دعوا می کردیم اما مشکل من اینکاره نداشتم که اینها برای من درست کردن .توی فرار اومدم فرار کنم یه دونه مامور آگاهی رفت زیر ماشینم این ماموره کشته شده اینا برای من کردن تو مامور ما رو خودت کشتی در صورتیکه تمام مامورای آگاهی منو دوره کرده بودن تو جایی که منو گرفتن متوجهید ؟ قرار چیزی نداشتیم که من بخوام مامور اونا رو زیر کنم در حال فرار می رفتم اینها منو بردن آگاهی کشتنم .مامور نظری قربانعلی نظری درجه اش استوار بودش گروهبان ببخشید گروهبان بود که شهید اعلامش کردن ستوان 1 بهش درجه دادن .آگاهی کرج بردن منو کشتن. اداره اگاهی سرهنگ هاده ای هاده ایان رئیس اداره اگاهی یکیشون بود بقیشونو نمی شناختم چشام بسته بود دهن بند م زده بودن که صدام در یاد دست و پاهام که بسته فقط می زدنم فقط رئیس اگاهی اینو می دونم این یه دونه رو فقط اسمش رو می دونم بقیه رو نمی شناسم .بله فحش ناموس، زن و بچه ،خواهر و مادر همه رو می گفت .می گفتن خدا و پیغمبر قبول داریم هدا و پیغمبرم فحش می دادن می گفتن خدا ماییم پیغمبرم ماییم هر چی ما می گیم ماییم باید گردن بگیری قتلهای زنجیره ای تو اگاهی راکد بود می خواستن بندازن گردن من زورکی منو می زدن می گفتن باید گردن بگیری چون هیکل من یه خرده گنده بود ورزشی ورزشکارم خوب می گفتن تو با این هیکل گندت باید قتل گردن بگیری که ما بتونیم جوابگوی قتلا باشیم اینجوری زورکی چون من کس و کارم نداشتم خانمم هم گرفت بودن با بچم اورده بودن توی اگاهی بازداشتشون کرده بودن .دیگه همه جوره دیگه همه جوره  حق منو ناحق کردن.
قاضیم هم اومدش اونجا هر چی تونست منو زد توی اگاهی .نه نه هر چی منو زدن گفتم من نکردم اما اونا گفتن احتیاج به اعتراف تو نداریم ما برات همچین ردیف کنیم طناب دار برات ردیف کنیم که خیالت راحت.زن و بچم رو اوردن جلوی چشم من گوش می کنید گفتن اگر چی اگر به من گفتن که اگر تو اعتراف نکنی اینها الان زنت رو می بریم زندان بچت هم می بریمش تحویل پرورشگاه می دیم دیگه بزرگترین عذاب روحی که به من می دادن .فیزیکی ،.بلندم می کردن عین جنازه کمرمو هی می کوبیدن رو پله های اگاهی کمرمو شکستن .بله تو اگاهی زدنم این جوری کردن. 6 ماهه خوابیدم الان 6 ماهه خوابیدم اینجا الان کمکم می کنن زندانیهای دیگه دستشویی برام لگن می ذارن زیرمو اینا .مهره های کمرم شکسته، لگنم شکسته، پای چپم شکسته زانوم، مچ دست راستم شکسته ، قفسه سینم دنده هاش شکسته .حسینس حسینی رازقی اینم به من گفتش برو اسم و اوازه منو بپرس از بپرس ببین من کی هستم من فقط اعدام می کنم شعبه 1 بازپرسی دادگاه انقلاب بله جای تیرها رو هنوز از توی بدنم در نیاوردن دو تا تیر زدن توی کتفم هنوز تو کتفمه .منو اینجا منو توی مجرد نگه می دارن من اندرزگاه 1 بله بله تو مجرد من الان 6 ماهه دیگه .نکاتی اینکه دلم خونه فقط مرگمو می خوام فقط بکشتن راحت بشم دیگ هیچی نمی خوام نه کسی رو بیرون دارم نه کسی میاد دنبال کارم خانوادمم تهدید کردن .برادر خواهرامو گفتن بیایید دنبال کارش برا شما هم دردسر درست می کنیم حتی وکیل گرفتم وکیلمم تهدید کردن گفتن برات پاپوش درست  کینم دنبال کار این نیا .شما روزنامه ها رو زحمت بکشین روزنامه های تاریخ 4 /9/ 88 رو نگاه کنید روزنام های سراسری عکس منو انداختن زدن به عنوان قاتل ،جنایتکار حرفه ای منو شام می تونین روزنامه هاشو کنترل کنین بگیرید .اصلا  به صورت خوابیده منو من خوابیدم روی زمین عکس گرفتن توی روزنامه ها انداختن دماغمو زدن شکستن توی عکس کاملا مشخصه ورم دماغم فقط صورتم رو انداختن .الان اون موقع من 140 کیلو بودم  الان شدم 70 کیلو 60 کیلو بعد کینگ بوکسینگ استان تهرانم عضو هیات رئیسم ورزشکار حرفه ای ام .فوق دیپلم کاردانی هنر دارم خودم تحصیلاتم فوق دیپلمم دلیلشو اینا دلیلشو گفتن که گزارش دادن تو قتل کردی گزارش دادن تو تجاوز کردی همه اینا رو اقا برام درست کردن . شاکی زن زنای هرزه رو از توی خیابون اوردن برام کردن شاکی زنایی که اصلا من نمی شناسمشون می گن تو به اینا تجاوز کردی طلاهای اینا رو گرفتی در صورتیکه من اصلا احتیاجی به این حرفا ندارم من یه کاسب نمایشگاهی ام. همین جور راست راست راه برم روز، هفته ای 500 تومن 1 تومن درامدمه .اصلا احتیاجی به این حرفا ندارم تو شهر سوال کنین منو می شناسن .کاملا  درست کردن برام دشمنی ، پاپوش...
 

وحید اصغری زندانی محکوم به اعدام وادار به اعتراف تلویزیونی شد


وحید اصغری زندانی محکوم به اعدام وادار به اعتراف تلویزیونی شد


ماموران امنیتی وابسته به سپاه پاسداران روز شنبه وحید اصغری را جهت اخذ اعترافات تلویزیونی از بند خارج کردند.
بنا به اطلاع گزارشگران هرانا، این زندانی بر اساس تهدیدات و فشارهای بازجویان خود وادار به اعتراات تلویزیونی بر علیه خود و دوستان خود شده است.
وی پس از انجام اعترافات دیکته شده مجددا به بند ۳۵۰ زندان اوین منتقل شد.
وحید اصغری که اخیرا از سوی دادگاه انقلاب به اتهام راه اندازی سایت های پورنوگرافیک به اعدام محکوم شده است در سال ۸۷ همزمان با بازداشت جمعی از فعالین سایبری در یک پروژه امنیتی از سوی اطلاعات سپاه بازداشت شده بود.

اعمال فشار بر حسین رونقی جهت اعتراف تلویزیونی


اعمال فشار بر حسین رونقی جهت اعتراف تلویزیونی


حسین رونقی جهت مصاحبه تلویزیونی بر علیه خود و همبندیانش از سوی بازجویان پرونده تجت فشار قرار گرفت.
احمد رونقی ملکی پدر این زندانی سیاسی در گفتگو با گزارشگر هرانا اعلام کرد پسرم را روز شنبه جهت انجام مصاحبه تلویزیونی به خارج از بند بردند.
پدر ابن زندانی در خصوص تطمیع و تهدید این زندانی به هرانا گفت: "بازجویان پرونده به پسرم گفته اند که قصد صدور حکم سنگین برای تو را نداشتیم و برای اینکه آزاد شوی باید تن به این مصاحبه بدهی"
وی در ادامه افزود: "حسین درخواست بازجویان را نپذیرفته و مجددا به بند ۳۵۰ منتقل شده است."
احمد رونقی ملکی ضمن یادآوری بیماری های فرزندش گفت: "من از تمامی مسئولان، رهبر جمهوری اسلامی، مسئولان زندان، دادستان تهران خواستارم که جلوی این بی قانونی را بگیرند و هم اکنون یکی از کلیه های پسرم ۲۰ درصد از کار افتاده و دیگری ۸۰ درصد و مسئول هر اتفاقی بر عهده بازجویان پرونده، سازمان زندانها و دادستانی است."
لازم به ذکر است روز شنبه حسین اصغری دیگر زندانی محبوس در بند ۳۵۰ روز شنبه وادار به اعترافات تلویزیونی بر علیه خود و دوستانش شده است.

تقصیر این یهودی است


تقصیر این یهودی است
حسن داعی
همزمان با سفر احمدی نژاد به نیویورک و اظهارات آشتی جویانه وی در رابطه با آمریکا، تریتا پارسی، سازمان نایاک و متحدانش در لابی مماشات، دهها مقاله و گزارش منتشر کرده و از مقامات آمریکا درخواست نموده اند که سیاست "تعامل" با جمهوری اسلامی و مذاکرات بین دو کشور را دوباره در دستور کار خود قرار دهند.
طبیعی است که هر ناظر بیطرف که مذاکرات بی نتیجه اوباما با جمهوری اسلامی، از نیمه سال 2008 تا جولای 2010 را به یاد داشته باشد، بخوبی میداند که علیرغم پیشنهادات سخاوتمندانه اروپا و آمریکا، این رژیم ولایت فقیه بود که به همه این پیشنهادات جواب رد داد و سرانجام در تابستان 2010، شورای امنیت، اروپا و آمریکا بطور همزمان، تحریم های جدید و سختگیرانه تری علیه ایران به تصویب رساندند.
اما مثل همیشه، از نظر تریتا پارسی، گناه شکست مذاکرات بین اوباما با جمهوری اسلامی روی دوش اسرائیل است زیرا آنچنانکه وی در مقاله جدیدش نوشته، اوباما را مجبور کرد که بجای صبر و حوصله در مذاکرات، به ایران ضرب الاجل بدهد و در نتیجه، پس از دو سال (که از نظر تریتا پارسی بسیار کم است)، اوباما مجبور شد تا سیاست دیکته شده تل آویو را به اجرا گذاشته و شکست مذاکرات را اعلام کند. (1)
اگرچه بازی "تقصیر اسرائیل است" همواره یکی از پایه های اصلی کارزار تبلیغاتی تریتا پارسی برای توجیه سیاست مماشات با جمهوری اسلامی بوده است، اما وی در مقاله جدید خود گام جدیدی برداشته و با چاپ عکسی از یک یهودی که درحال نجوا در گوش اوباما است، پیام نهفته در نوشته های سابق خود با گرایش "یهود ستیزانه" را بطور آشکار در معرض دید همگان قرار میدهد که گویا یهودیان در حال دستور دادن به رئیس جمهور آمریکا و مقامات این کشورند. به زبان دیگر، تریتا پارسی پرده را کنار زده و این بار یهودیان (و نه فقط اسرائیل) را مورد هدف قرار میدهد.
من در مقالات و گزارشات مختلف به کارزار گسترده لابی مماشات برای بی گناه جلوه دادن رژیم ایران و انداختن تقصیر به گردن لابی اسرائیل و یهودیانی که گویا جهان را در کنترل خویش دارند اشاره کرده ام که هموطنان میتوانند مقالاتی که در زیر فهرست شده را مطالعه نمایند.
یادداشت ها:
1- پارسی در مقاله جدید خود میگوید که کاندیداهای حزب جمهوریخواه با نزدیک شدن انتخابات ریاست جمهوری سعی میکنند تا "تهدید ایران" را دوباره مطرح کنند و بدین ترتیب، اوباما را به خاطر کوتاهی در مقابله باجمهوری اسلامی بی اعتبار کنند. از نظر پارسی، دلیل اصلی کارزار جمهوریخواهان به اسرائیل مربوط میشود و آنان سعی میکنند تا اوباما را رئیس جمهوری جلوه دهند که نگرانی های امنیتی اسرائیل را مورد توجه قرار نمیدهد. پارسی در مقاله خود به مذاکرات اوباما با جمهوری اسلامی نگاه میکند و شکست آنرا نتیجه فشار اسرائیل میداند. بنابراین، از نظر پارسی، مطرح شدن چالش ایران و یا سیاست واشنگتن در رابطه با ایران و همچنین شکست سیاست مماشات، همگی یک ریشه اصلی دارد و آن دولت اسرائیل و لابی آن در آمریکاست.
"As the Republican presidential hopefuls turn their criticism toward President Obama and not each other, Iran will likely be one of the few foreign policy issues the Republicans will pursue.
Though their campaigns will center on the economy, there are four factors that will drive the GOP to make Iran one of its main foreign policy issues....
Which brings us to the fourth factor, which permeates all the others: Israel. Beyond dividing the Democrats and portraying Obama as weak, focusing on Iran also enables the Republicans to cast Obama as insensitive to Israel. From the very outset, Israel opposed Obama's diplomacy with Iran."
The failure in US-Iran negotiation: " Once Obama took office, Israel consistently pushed back against his engagement policy by calling for artificial deadlines for diplomacy, by pushing for sanctions before talks had begun and by setting unreachable objectives for the diplomacy. Though Obama eventually adopted the line on Iran favored by Israel..."
این اولین بار نیست که تریتا پارسی مطرح شدن موضوع جمهوری اسلامی و تهدید آن برای آمریکا و سیاست های این کشور را نتیجه فشار اسرائیل میداند. وی این امر را در باره همه روسای جمهور سابق آمریکا تعمیم میدهد. وی در کتاب خود به دوران بیل کلینتون نگاه میکند و انتخاب سیاست مهار دو گانه از طرف آمریکا را نتیجه مستقیم فشار اسرائیل میداند:
Parsi's book
The US bowed to Israel and adopted the policy to isolate Iran
Israel wanted the United States to put Iran under economic and political siege. Shimon Peres’s New Middle East and the American policy of Dual Containment that went into effect in 1993 after more than a year of Israeli pressure would all but write Iran’s isolation into law. (181)
By October 1994, Washington started to adopt the Israeli line on Iran. In response to Israeli pressure—and not to Iranian actions—Washington’s rhetoric on Iran began to mirror Israel’s talking points.85
Washington started to adopt the Israeli line on Iran. In response to Israeli pressure—and not to Iranian actions—Washington’s rhetoric on Iran began to mirror Israel’s talking points… Washington’s recycling of Israel’s argument back to Tel Aviv reflected the success of Rabin and Peres’s campaign against Iran. Washington’s turnaround was a direct result of Israel’s pressure. (p. 185)
There was a feeling in Israel that because of the end of the Cold War, relations with the U.S. were cooling and we needed some new glue for the alliance,” Inbar said. “And the new glue . . . was radical Islam. And Iran was radical Islam.” It didn’t take long before the new glue started to stick. Only a few months into Clinton’s first term—and only eight months after the Rabin-Peres government embarked on a campaign to isolate Iran—Washington adopted the policy of Dual Containment. (170)
Israel was now a spoiler of the US-Iran dialogue that both Presidents Clinton and Khatami sought. A thaw in US-Iran ties could have significantly advanced US national interests at this time, but the Israeli-Iranian rivalry effectively sabotaged the opportunity. The powerful pro-Israeli lobby, headed by the American Israel Public Affairs Committee, made a US-Iran rapprochement politically impossible
· گزارش کامل به زبان انگلیسی درباره کارزار تریتا پارسی و لابی مماشات برای مقصر جلوه دادن اسرائیل و برداشتن فشار از روی جمهوری اسلامی و مروری بر کتاب تریتا پارسی
· مجموعه گزارشات تحت عنوان: "ما ایرانیان، اسرائیل و یهود ستیزی"
بخشی از این مقاله که در مورد تریتا پارسی و کارزار ضد اسرائیلی وی است:
دایرة المعارف مبارزه با اسرائیل
دستگاه تبلیغی و ایدئولوژیک رژیم ایران در مورد اسرائیل قبل از هرچیز نافی منافع ما ایرانیان، بر علیه مصالح مردم منطقه و بطور ویژه بلای جان مردم فلسطین است. وظیفه ما، شناخت این مجموعه فکری و تبلیغی است و شاید یکی از بهترین راهها برای ورود به این بحث، نگاهی به فعالیت های تریتا پارسی و متحدان وی در آمریکاست که در طول سیزده سال گذشته، اسرائیل و لابی این کشور در آمریکا را بعنوان دشمن ایران و ایرانیان معرفی کرده و هدف اصلی خویش را نیز مقابله با آن قرار داده اند. این در حالی است که دشمن اصلی ما ایرانیان چه در ایران و چه در آمریکا، چیزی بجز رژیم حاکم بر کشورمان نبوده است. تریتا پارسی، از اسرائیل تصویری ارائه میدهد که در نهایت با تصویریکه ملایان از اسرائیل عرضه میکنند مو به مو مطابقت میکند. در این نگاه، اسرائیل همان نیروی مخوف و قدرتمندی است که کنگره آمریکا و کاخ سفید را در کنترل خویش گرفته است و آنانرا مجبور میکند تا برخلاف مصالح آمریکا، به دشمنی با ایران روی آورند. بهمان ترتیب که رژیم ایران با شیطان سازی از اسرائیل تلاش میکند تا سیاست خارجی خود یعنی صدور ارتجاع و تروریسم به کشورهای منطقه را به پیش ببرد، بهمان ترتیب نیز تریتا پارسی با معرفی لابی اسرائیل بعنوان دشمن ایران و ایرانیان، راه را برای لابی خود در آمریکا و برداشتن فشار از روی رژیم ایران هموار میکند.
مجموعه نظرات تریتا پارسی و کارزار تبلیغی لابی طرفدار رژیم در کتاب وی بنام»همبستگی نامطمئن«(Treacherous Alliance) منعکس گردیده است. این کتاب داستانی است با سه شخصیت اصلی: اولین شخصیت اسرائیل است که همان گناهگار اصلی و ریشه همه خصومت ها و مشکلات منطقه و دلیل اصلی دشمنی آمریکا با ایران است. شخصیت دوم این کتاب آمریکاست که بدون قدرت تصمیم گیری، اسیر خواسته ها و زورگوئی های لابی اسرائیل قرار میگیرد و بر خلاف منافع آمریکا، بجای دوستی با جمهوری اسلامی به خصومت با کشورمان می پردازد و دست دوستی دراز شده از طرف ایران را از ترس اسرائیل پس میزند. و سرانجام شخصیت سوم کتاب جمهوری اسلامی است که با ادامه یک سیاست خارجی ملی و پراگماتیست، در پی کسب جایگاه مشروع خویش در منطقه است اما اسرائیل که حاضر به تقسیم هژمونی خویش در منطقه با هیچ کشوری نیست، با فشار و تهدید بدنبال منزوی کردن ایران و محروم کردن کشورمان از حقوق طبیعی اش میباشد.
کتاب تریتا پارسی مانند دائرة المعارفی است که تمامی وجوه و فرایندهای دستگاه تبلیغی رژیم ایران را با زبان مدرن و امروزی توجیه کرده است. با نگاهی به این کتاب میتوان درک درستی از این کارزار فریب و جعل حقیقت بدست آورد و در نتیجه میتوان مخرج مشترک خود با رژیم ایران را در این حیطه بازشناخت تا در قدم بعد بتوان این رسوبات واپسگرایانه "یهود ستیزی" را از خود زدود و از هرآنچه که ما را ناخواسته به دستگاه فکری ملایان نزدیک میسازد دوری گزید.

منبع: ایرانیان لابی

همکاری‌های پشت‌پرده‌ي ایران و اسراییل در «همبستگی نامطمئن»

تاریخ انتشار: ۲۸ شهریور ۱۳۸۶

همکاری‌های پشت‌پرده‌ي ایران و اسراییل در «همبستگی نامطمئن»

پژمان اکبرزاده
persia_1980@hotmail.com

فایل شنیداری
از تریتا پارسی، پژوهشگر ایرانی مقیم واشینگتن و رئیس شورای ملی ایرانی – آمریکایی، موسوم به نیاک (NIAC) به تازگی کتابی چاپ شده با عنوان «همبستگی نامطمئن» (Treacherous Alliance). کتابی در ۳۸۴ صفحه که به‌وسیله انتشارات دانشگاه ییل (Yale) در ایالات متحده منتشر شده و به بررسی روابط ایران، اسرائیل، آمریکا و همکاری‌های پنهان‌ آنها در دهه‌های گذشته می‌پردارد.
موضوع روابط ایران و اسرائیل از موضوع‌هایی است که تریتا پارسی سالهاست بر روی آن کارکرده و درآمدی هم در این‌باره برای دانشنامه ایرانیکا نوشته است. با تریتا پارسی به بهانه‌ی چاپ کتاب تازه‌اش گفتگویی کردم که در ابتدا از انگیزه‌های آغاز این پژوهش گفت؛ موضوعی که در این هیاهوی سیاسی، کمتر کسی به‌طور جدی به آن پرداخته است:


«من در سال ۲۰۰۱ دوره‌ي دکتری را در دانشگاه جانز هاپکینز (Johns Hopkins) آغاز کردم و تصمیم گرفتم پایان نامه‌ي دکتری‌ام را درباره‌ي روابط ایران و اسرائیل بنویسم چون موضوعی است که خیلی کم راجع به آن نوشته شده و اسرائیل، به‌ویژه در روابط ایران و آمریکا نقش مهمی بازی کرده است. این نقشی است که راجع به آن خیلی کم حرف می‌زنند. مخصوصاً علاقه داشتم ببینم برای این دو کشور، نقش ایدئولوژی در سیاست خارجی چه بوده، دو کشوری که هر دو، رژیم‌هایشان ایدئولوژیک هستند. می‌خواستم ببینم نقش ایدئولوژی به نسبت واقعیات ژئوپولیتیک مهمتر بوده یا نه.»

تریتا پارسی

می‌توانید فشرده‌ای از بخش‌های کتاب و اطلاعاتی که ارائه می‌شود را بگویید؟
من برای این کتاب با بیش از ۱۳۰ نفر در اسرائیل، ایران و آمریکا مصاحبه کرده‌ام. همه شخصیت‌هایی هستند که در سیاست‌های خارجی این سه کشور نقش بسیار مهمی بازی کرده‌اند. نشان می‌دهم که در روابط ایران و اسرائیل از زمان شاه تا امروز، یک پیوستگی خیلی مهمی وجود دارد. ایران و اسرائیل اکنون روابط بسیار بدی دارند ولی چنین روابطی از زمان انقلاب شروع نشده، از ۱۹۹۱ شروع شد. زمانی که موقعیت ژئوپولیتیک خاورمیانه بسیار تغییر پیدا کرد. پس از اینکه جنگ سرد بین آمریکا و شوروی تمام شد و پس از اینکه آمریکا، عراق را در جنگ خلیج فارس شکست داد می‌بینیم که این دو فاکتورهای بسیار مهم، یعنی تهدیدی که ایران و اسرائیل از عراق احساس می‌کردند و همین تهدیدی را که از شوروی حس می‌کردند دیگر وجود ندارد. این موضوع، موقعیت استراتژیک ایران و اسرائیل را بهتر کرد. ولی این دو کشور که قبلاً این تهدیدهای مشترک را داشتند در عوض، از یکدیگر احساس تهدید کردند. در دهه‌ي ۱۹۸۰ ایران و اسرائیل همکاری‌هایی پشت‌صحنه داشتند به دلیل اینکه هر دو، تهدیدهایی را از شوروی و کشورهای عربی، مخصوصاً عراق حس می‌کردند.

این ادعای مهمی است، هیچ مدرکی در کتاب ارائه می‌شود که همکاری‌های پشت پرده‌ای در دهه‌ي ۱۹۸۰ بین ایران و اسرائیل وجود داشته؟
صد در صد، هم راجع به موضوع ایران صحبت می‌شود و هم راجع به اپیزودهای دیگری که خیلی کم درباره‌ي آنها نوشته شده است.

ضمن بحث، مدارک دیگری هم ارائه می‌شود؟
نه، بیشتر با خود افرادی که در دولت اسرائیل و دولت ایران کار می‌کرده‌اند مصاحبه کرده‌ام.

یعنی از طریق صحبت با آنها این قضیه مطرح می‌شود؟
درست است، ولی زمانی که درباره‌ي ایران صحبت می‌کنیم مدارک موجود است؛ چون در آمریکا راجع به آن خیلی صحبت کرده‌ام ولی همکاری‌های دیگری که پشت صحنه بود و ربطی به ایران نداشت بیشتر از طریق مصاحبه با افرادی که در دولت اسرائیل و ایران بوده‌اند مطرح می‌شود.

هیچیک از مقام‌های سیاسی به‌ویژه آنهایی که به ایران مربوط بودند واهمه‌ای نداشتند که از این مسائل صحبت کنند؟
خیلی خیلی سخت بود. بیشتر توانستم با اسرائیلی‌ها صحبت کنم ولی چیزی که اهمیت دارد این است که ایدئولوژی ایران/ جمهوری اسلامی، از فاکتورهای ژئوپولیتیک مهمتر نبوده است. این دشمنی که امروز بین ایران و اسرائیل وجود دارد محصول یک موقعیت ژئوپولیتیک پس از پایان جنگ سرد است نه از شروع جمهوری اسلامی و انقلاب ایران در سال ۱۹۷۹. به‌ویژه از دیدگاه اسرائیل، می‌بینیم که اسرائیلی‌ها در دهه‌ي ۱۹۸۰ با وجود اینکه آیت‌الله خمینی زنده بود و درباره‌ي اسرائیل صحبت‌های خشنی می‌کرد، هیچ مشکلی نداشتند که دوباره برای بهبود رابطه با ایران کوشش کنند. تنها در سال‌های پس از ۱۹۹۲ بود که اسرائیلی‌ها این رفتار را عوض می‌کنند؛ ایران را مثل یک تهدید می‌بینند؛ کوشش می‌کنند آمریکا را تشویق کنند که با ایران هیچ گفتگویی نداشته باشد و روابط ایران و آمریکا را به صورت روابطی سرد و پر از دشمنی نگه دارند.

فکر می‌کنید تغییر رویه‌ای که در رفتار سیاسی اسرائیل پس از - به‌قول خودتان ۱۹۹۲ - پدید آمد، مهمترین دلیل‌اش چه بود؟
مهمترین دلیل این بود که جنگ سرد دیگر تمام شده بود و اسرائیلی‌ها می‌ترسیدند اگر ایران و آمریکا روابط‌شان بهتر شود، اگر آمریکا و کشورهای عرب روابط‌‌شان بهتر شود نقش اسرائیل در خاورمیانه، مخصوصاً همبستگی‌ای که با آمریکا در زمان جنگ سرد داشتند را از دست بدهند. شرایط تازه‌ای در خاورمیانه به‌وجود می آمد که برای اسرائیلی‌ها می توانست بسیار دشوار باشد. به همین خاطر در سال ۱۹۹۲ اسرائیلی‌های بسیاری از سیاست‌های خارجی خود را عوض کردند. نه‌تنها سعی کردند با فلسطینی‌ها و با کشورهایی مانند اردن صلح کنند، سیاستی را که در دهه ۱۹۸۰ برای تشویق آمریکا برای گفتگو با ایران داشتند را صد و هشتاد درجه عوض کردند. پس از ۱۹۹۲ کوشش می‌کنند رابطه ایران و امریکا را سرد نگاه دارند.

در پایان کتابتان آیا هیچ نتیجه گیری هم از وضعیت کنونی روابط ایران و اسرائیلی صورت می‌گیرد یا این که کتاب با ارائه اطلاعات و گفتگوها به پایان می‌رسد؟
نه، من در آخرین بخش کتاب در اینباره می‌نویسم که برای بهترشدن روابط ایران و اسرائیل کافی نیست که تنها دولت‌های دو کشور عوض شوند. کشورهایی مانند آمریکا و اسرائیل قبول نمی‌کنند و نمی‌خواهند ایران یک کشور قدرتمند در خاورمیانه باشد. هر کشور قدرتمندی که در خاورمیانه به‌وجود بیاید می‌تواند تهدیدی بزرگ برای اسرائیل باشد. از لحاظ دیگر، ایران هنوز اسرائیل را به رسمیت نمی شناسد و قبول نمی‌کند که اسرائیل یک واقعیت در خاورمیانه است. این دو فاکتور از همه چیز مهمترند و باید عوض شوند تا دو کشور بتوانند رابطه‌ي بهتری پیدا کنند. بسیار مهم است که این روابط بهتر بشود چون متاسفانه ما داریم در خاورمیانه به نقطه‌ي اوجی می‌رسیم که اگر این موضوع‌ها حل نشوند، ریسک جنگ بین این دو کشور یا بین ایران و آمریکا بسیار زیاد است.

فکر می‌کنید چرا با اینکه حدود سه دهه می‌گذرد از روابط - شاید بشود گفت – خصمانه‌ای که بین دولت ایران و اسرائیل وجود دارد، این‌قدر هنوز فقیر هستیم از بابت کارهای پژوهشی و کتاب‌هایی که این رابطه را بررسی می‌کنند؟
به‌ویژه در آمریکا، اسرائیلی‌ها بسیار نفوذ دارند و نقش بسیار مهمی در سیاست خارجی آمریکا نسبت به ایران بازی کرده‌اند. همیشه خواسته‌اند این نقش را پنهان کنند. نمی‌خواسته‌اند راجع به آن نوشته شود. در ایران هم که علاقه‌ ندارند راجع به همکاری‌های پشت صحنه‌ای که با اسرائیل داشته‌اند صحبت کنند. هر دو کشور، منافع مشترکی دارند که اصلاً راجع به این موضوع صحبت نکنند ولی به نظر می‌آید رابطه‌ي بسیار مهمی است. اگر بخواهیم مشکلاتی که در خاورمیانه وجود دارد حل کنیم باید راجع به این رابطه بیشتر آگاهی پیدا کنیم.



فکر می‌کنید این کتاب تاثیری داشته باشد برای اینکه دولت‌های ایران، اسرائیل، آمریکا و جامعه بین الملل در کل، نگاه واقع‌بینانه‌تری به اختلافات ایران و اسرائیل داشته باشند؟


امیدوارم که این تاثیر را داشته باشد، به‌ویژه که اکنون خیلی‌ها در اسرائیل و از آنهایی که در آمریکا طرفدار اسرائیل هستند سعی می کنند بگویند اختلاف ایران و اسراییل یک اختلاف ایدئولوژیک است. اگر قبول کنیم که این یک اختلاف ایدئولوژیک است، تنها راه حل این است که یکی از این کشورها دیگری را شکست بدهد. ولی اگر متوجه شویم که اصل این اختلاف، یک رقابت استراتژیک است متوجه می‌شویم که راه‌حل‌های گوناگونی وجود دارد.



در این مدتی که کتاب منتشر شده هیچ بازتابی از سوی مقام‌های دولتی ایران، اسرائیل یا ایالات متحده دیده‌اید؟


هنوز نه! چون کتاب تنها دو سه هفته است که در فروشگاه‌ها به فروش می‌رسد ولی اگر پشت کتاب را نگاه کنید، یکی از افرادی که یادداشتی در تایید کتاب نوشته‌، وزیر خارجه سابق اسرائیل بوده و بسیار مثبت راجع به کتاب نوشته است. آخرین نکته‌ای که شاید بتوانم بگویم این است که اگر ایران و اسرائیل چشم اندازی داشته باشند که فکر کنند اختلافات‌شان به لحاظ ایدئولوژیک‌بودن غیرقابل حل است، آن زمان، جنگ اجتناب ناپذیر خواهد شد.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

آقای نویسنده بی ربط می گوید :
"امیدوارم که این تاثیر را داشته باشد، به‌ویژه که اکنون خیلی‌ها در اسرائیل و از آنهایی که در آمریکا طرفدار اسرائیل هستند سعی می کنند بگویند اختلاف ایران و اسراییل یک اختلاف ایدئولوژیک است. اگر قبول کنیم که این یک اختلاف ایدئولوژیک است، تنها راه حل این است که یکی از این کشورها دیگری را شکست بدهد. ولی اگر متوجه شویم که اصل این اختلاف، یک رقابت استراتژیک است متوجه می‌شویم که راه‌حل‌های گوناگونی وجود دارد."
ایران و اسرائیل اختلاف استراتژیک ندارند . تنش در روابط خارجی جمهوری اسلامی که شامل اسرائیل نیز می شود ایدئو لوژیک است .

-- کیانزاد ، Sep 19, 2007
خب اینکه اختلاف ایده ئولوژیکی نیست و استراتزیک است که همه میدانند. ولی نویسنده می خواهد"کشفیات"را از آنچه واقعا" ارزش دارد بیشتر نشان دهد. همه کشفیات ایشان درست نیست. اولا" موضوع روسیه را بکلی فراموش کرده است. در حقیقت روسیه است که ایران رابعنوان یک رقیب درآسیای مرکزی می بیند و بهمین منظور روابط بسیار گسترده ای با اسراییل برای جلوگیری از نفوذ ایران در آسیای مرکزی که فرهنگ وزبان ایرانی ریشه دارد ایفا می کند. آسراییل همیشه سودای ابر قدرت منطقه خاورمیانه که درطول تاریخ متعلق به ایران بوده ومسلما"ادامه خواهد یافت را داشته وروی همین اصل صیهونیستها مانند نوام چامسکی برای اینکه ابر قدرت بودن اسراییل را برای افرادبی اطلاع جا بیاندازند مرتب بجای اسراییل از "ابرقدرت منطقه" استفاده می کند. اسراییل برای اینکه خواب خود راکه همان "اسراییل بزرگ ازموریتانیا تا افغانستان" را به حقیقت نزدیک کند به این مزخرفات گویی احتیاج دارد. آمریکا بعنوان ابر قدرت هیچ احتیاجی به اسراییل ندارد بلکه این فقط ایران است که می تواندبه منافع آمریکا چه در خاورمیانه و آسیای مرکزی کمک رساند. اسراییل درحقیقت مانع بزرگی برای این منظور بحساب می آید. لابی اسراییل و امتدادش که نوام چامسکی هم جزو آنست بطور موذیانه این حقیقت را از مردم بی اطلاع آمریکا پنهان نگه داشته و سعی می کنند که اسراییل را بعنوان کمک رساننده به امپراطوری به مردم ناآگاه آمریکا باکمک رسانه های گروهی، تینک تانک ها، "کارشناسان" طرفداراسراییل و افراد با نفوذی که در سیاستگزاری خارجی آمریکادست دارند بشناسانند. از موقعیت کنونی هیچ کشوری مانند اسراییل و روسیه سود نمی برد. با بوجود آوردن وضع کنونی روسیه بالاترین منفعت را با بازی کردن" کارت ایران" در مقابل
غرب ازطریق امتیازاتی که غرب به او داده و در مقابلش"رقیب"خودایران رابه ورطه ورشکستگی برده می برد و خود را قوی می کند. در ضمن امتیازات بیشماری هم از ایران چه مالی و چه منطقه ای کسب کرده است. کسی که کلاه گشادی سرش رفته در حقیقت آمریکا است. تا کی بوش می خواهدبه این راه کج ادامه دهد حتما" به لابی اسراییل مربوط می شود. بنابراین لازم است که نفوذ اسراییل درسیاست خارجی آمریکا و ضررش برای آمریکا مرتب یاد آوری شود. مسئله رآکتور های هسته ای مسئله مهمی نمی تواند برای آمریکاباشد. ژنرال بازنشسته آمریکایی بنام "بیل اودن" هم همین حرف را میزند. او تا آنجا پیش میرود که اذعان می دارد" دسترسی ایران به بمب هسته ای قابل فهم است چون ایران بوسیله کشورهای دارنده این بمب محاصره شده است." بنابراین بنظر من نویسنده چیز تازه ای را کشف نکرده است ولی نکات مهم راهم در محاسباتش دخالت نداده یا نفهمیده است که بنظر من اشکال دارد.

-- زهرا ، Sep 19, 2007
من سن اظهار نظر دهندگان محترم بالا را نمیدانم ! ولی میشود تا حدودی از لحن کلامشان پی برد که بیشتر از انچه به طرفداری از * سرنوشت مملکتمان * صحبت میکنند مسائلی مانند دلایل اعتقادی و ایده ئی شخصیشان را در نظر میگیرند ! که این تنها احساسات فردیشان را ارضا میکند تا احساسات عموم ملت را در یک رابطه ي مشترک با سرنوشت کشور !!.
توصیه میکنم این عزیزان برای دقایقی چشمان خود را بروی هم بگذارند و بدون تعصبات و نگاههای فرد گرایانه و به ارامی به این رابطه بیاندیشند : که مثلث ایران ! امریکا + اتحادیه اروپا ! و اسرائیل ! میتواند از کشورمان چه عظمتی بسازد !!!.
داوید ،
لس انجلس.

-- داوید ، Sep 20, 2007
آقای داوید ! کمی هندسه بخوانید ضرر ندارد :ایران+امریکا+اتحادیه اروپا +اسرائیل می شود مربع نه مثلث . بنده سعی کردم همانطور که گفتید "کمی به آرامی بیندیشم" ولی چیزی دستگیرم نشد که از این معجون مربع چه عظمتی می شود ساخت . عاقلان دانند !
-- کیانزاد ، Sep 20, 2007
اقای کیانزاد لطفا کمی هندسه سیاسی بخوانید ضرر که ندارد منفعت هم دارد * امریکا + اتحادیه اروپا * یک ضلعیست !!!.
داوید

-- داوید ، Sep 20, 2007
اقای کیانزاد لطفا کمی هندسه سیاسی بخوانید ضرر که ندارد منفعت هم دارد * امریکا + اتحادیه اروپا * یک ضلعیست !!!.
داوید

-- داوید ، Sep 20, 2007
به نظر من ایران باید این ایدئولوژی مسخره رو کنار بزاره چون به ضررایرانه خداییش اگه عروس خمینی لبنانی نبود باز هم این حرفا رو میزد؟ چرا اینجوری به مسلمون های چچن یا صربصتان گیر نداد؟
-- حمید تهران ، Sep 1, 2008
البته داوید عزیز: در عین اینکه با نظرتان موافقم، ولی باید بگوبم آمریکا و اروپا یک ضلع مثلث نیستند، چرا که در بیشتر مسائل بین المللی اختلاف نظر دارند و اصولا اختلاف منافع میان کشورها اجازه همگرایی کامل به آنها را نمی دهد. همچنانکه این مسائله در روابط میان خود کشورهای اتحادیه اروپا به راحتی هویداست.
-- Fa

جاسوسی در حزب توده، پرده برداری از رازهای نگفتنی




به روز شده:  17:46 گرينويچ - دوشنبه 30 ژانويه 2012 - 10 بهمن 1390


کتاب جاسوسی در حزب توده
"کتاب جاسوسی در حزب" از موضوع خود، تحقیقی مستند در باره یکی از ماجراهای در پرده مانده تاریخ معاصر ایران، فراتر رفته است

"کتاب جاسوسی در حزب" از موضوع خود، تحقیقی مستند در باره یکی از ماجراهای در پرده مانده تاریخ معاصر ایران، فراتر رفته و به دلیل تسلط مولف و شیوه برخورد مصاحبه شوندگان، به دستمایه پژوهش های روان شناختی و به پیرنگ رمانی جذاب نیز بدل شده است.
کتاب در دو بخش تنظیم شده است. بخش اول مصاحبه قاسم نورمحمدی را با حسین و فریدون یزدی در سال ۲۰۰۱ در برلین در بر دارد و مولف در بخش دوم نقش و سرنوشت کسانی را که آگاهانه یا ناآگاهانه در ماجرا نقشی داشته اند، بر اساس اسناد معتبر روایت و تحلیل می کند.

این کتاب شاید تنها موردی از نفوذ پلیس در حزب توده است که آشکار شده و این پرده برداری به موهبت در دسترس بودن پرونده های پلیس مخفی آلمان شرقی، (اشتازی)، آگاهی مصاحبه کننده از "هزاران صفحه اسناد" و صراحت مصاحبه شوندگان ممکن شده است.
اسناد اشتازی ،گزارش ها و بازجوئی ها، پس از سقوط آلمان شرقی در اختیار محققان است و مولف کتاب نه فقط "هزاران صفحه گزارش های اشتازی" که همه شهادت ها و اسناد دیگر این ماجرا را خوانده و با طرح پرسش های روشنگر گفتگو را هدایت و حافظه پسران یزدی را یاری داده است.
"عوامل نفوذی"، کسانی که در آزادی و خودخواسته، اطلاعات محرمانه حزب و سازمان خود را در اختیار پلیس امنیتی نهاده و این گزارش ها به زندانی شدن، شکنجه و مرگ رفقای هم حزبی آنان منجر می شود، اغلب از کارنامه خود شرم دارند و همکاری خود را با پلیس انکار یا روایتی جعلی از ماجرا به دست می دهند.
اما حسین یزدی به همکاری خود با ساواک، (پلیس امنیتی دوران شاه)، جاسوسی در حزب توده و بازداشت و شکنجه چپ ها بر اثر گزارش های خود "افتخار" کرده و از آمادگی کنونی خود برای نابودی کمونیست ها نیز با مداهنه سخن می گوید.
مولف در بخش دوم کتاب با روایت مستند زندگی کسانی که خواسته یا ناخواسته به این ماجرا کشیده و برای مصلحت های سیاسی و امنیتی قربانی شدند، ساختار استبدادی را نیز تصویر می کند.

پسرعلیه پدر

دکتر مرتضی یزدی از اعضای گروه ۵۳ نفر، از موسسان و عضو کمیته مرکزی حزب توده و در کابینه ائتلافی قوام السلطنه در دهه سی وزیر بهداری بود.
دکتر یزدی یک بار به دوران پهلوی اول، یک بار پس از سوء قصد ناکام به شاه در بهمن ۱۳۲۷ و یک بار در سال ۱۳۳۳ زندانی و بار سوم به اعدام محکوم شد.
او در زندان سوم ندامت نامه نوشت اما به استناد اسناد تا آخر عمر به آرمان های خود وفادار ماند و با حزب توده همکاری می کرد. یزدی به گفته نزدیکان خود، پس از آگاهی بر جاسوسی پسران خود، روزگار پررنج و دردناکی را زیست.
حسین یزدی در سال ۱۳۱۳ متولد می شود. به هنگام بازداشت اول پدر ۳ ساله و برادرش فریدون یک ساله است. پس از بازداشت دکتر یزدی، مادر آلمانی آن ها، خانم هلابدورفتیس، دو پسر خود را در سال ۱۳۱۸ به آلمان دوران جنگ می برد. آن ها به مدرسه می روند و حسین می خواهد به "عضویت سازمان جوانان حزب نازی" درآید اما مادر مخالفت می کند.
خانواده پس از آزادی دکتر یزدی در سال ۱۳۲۰ به ایران بازمی گردند. پسران به مدرسه می روند و فارسی می آموزند. زندگی مرفه، "پدری مهربان" و "مادری سخت گیر" دارند. (ص ۳۰)
پس از تیراندازی به شاه در بهمن ۱۳۲۷ پدر بازداشت می شود، از زندان می گریزد، مخفی می شود اما "هفته ای دو بار" با زن و پسران خود ملاقات می کند. (ص۳۷)
حسین به عضویت سازمان جوانان حزب توده درمی آید و یک بار برای مدتی کوتاه در سال ۱۳۳۱ زندانی می شود. "در زندان کمون تشکیل داده بودیم و غذاهائی که از بیرون می آوردند تقسیم می کردیم . من در آن جا سیاسی تر شدم."(ص۳۹)
پسران یزدی در سال های ۱۹۵۴ و ۱۹۵۵ برای تحصیل به آلمان شرقی اعزام می شوند "تحصیل در آلمان افتخاری بود و یک مزیت هم داشت: رفقای آلمانی هزینه درس و دانشگاه را می پرداختند" (ص ۴۱)

اسناد اشتازی
پرده برداری از نفوذ ساواک در حزب به موهبت در دسترس بودن پرونده های پلیس مخفی آلمان شرقی، آگاهی مصاحبه کننده از "هزاران صفحه اسناد" و صراحت مصاحبه شوندگان ممکن شده است
حسین و فریدون از امکانات خانواده رهبران حزبی برخوردارند و در دانشگاه درس می خوانند.
حسین به عنوان مترجم دکتر رادمنش، دبیر کل وقت حزب توده، به عنوان همکار رادیو پیک ایران و به عنوان مشاور و مترجم رضا روستا، رئیس شورای متحده کارگران و زحمتکشان حزب، از سه محل حقوق های بالائی دریافت می کند و از امتیازات بسیاری، از جمله سفر به اروپای غربی، برخوردار است.
حسین بر مکاتبات و ملاقات های محرمانه رهبران حزب، بر روابط و تشکیلات حزب در داخل کشور آگاهی کامل دارد.
با میهن رادمنش، زن دکتر رادمنش و دختر عموی خود، رابطه عاطفی برقرار می کند و از همین رابطه برای دستبرد زدن به گاو صندوق رادمنش بهره می گیرد.
دکتر مرتضی یزدی در نامه ای از زندان در سال ۱۹۵۶ اعلام می کند که کیانوری، برای حذف او از رقابت های حزبی، او را به پلیس شاه لو داده است. حسین و فریدون ادعای پدر را باور می کنند. حسین می گوید "پس از این نامه هیچ احساسی جز کینه و نفرت و انتقام جوئی در من نبود."(ص۵۲)
دکتر یزدی در زندان شکنجه می شود و در نامه ای شرحی از شکنجه ها را می نویسد "سیگار بر بدن او خاموش می کنند، با مته چرخ دندان پزشکی خود او بدن او را سوراخ می کنند، دستش را با قبضه سلاح کمری می شکنند."(ص۵۳)
اما کیانوری دکتر یزدی را به "خیانت" متهم می کند. "کیانوری در جلسات حزبی پدرم را جاسوس انگلیسی خطاب می کرد." ص(۴۳)

انگیزه ها و احساسات، ترکیبی از نفرت و پول

حسین برخورد کیانوری را با پدر از دلایل نفرت خود از حزب توده و همکاری با ساواک می داند اما در واکنش برای همان کسانی جاسوسی می کند که پدر او را شکنجه کرده اند.
حسین در پاسخ به این سوال که چه شد که با ساواک همکاری کرد می گوید: "با خواندن این نامه (نامه پدر) کینه عمیقی نسبت به کیانوری احساس می کردم، در فکر انتقام بودم. از حزب توده و سیاست حزب زده شدم." (ص ۵۶)، "از حزب توده بیزار شده بودم. به رهبران و به برنامه و آماج های حزب بی ایمان شده بودم. از محیط بسته و حاکمیت بوروکرات حزبی خسته شده بودم."(ص۵۸)

"حسین یزدی برخورد کیانوری را با پدر از دلایل نفرت خود از حزب توده و همکاری با ساواک می داند اما در واکنش برای همان کسانی جاسوسی می کند که پدر او را شکنجه کرده اند"
چند پاراگراف بعد پای پول نیز به مجموعه انگیزه ها باز می شود.
حسین یزدی از همان سال های نخستین اعزام به آلمان شرقی به یاری آشنائی با کارمندی در سفارت ایران در برلین غربی ملاقات می کند و پیشنهاد او را برای همکاری با ساواک "بلادرنگ و در همان جلسه اول، می پذیرد.(ص۵۹)
ساواک به منبعی با اطلاعاتی باارزش دست می یابد. سرهنگ آیرملو، مسئول ساواک در اروپا، مسولیت حسین را بر عهده می گیرد. برای حسین حقوق ماهیانه در نظر می گیرند.
حسین در پاسخ این سوال که "آیا دغدغه اخلاقی نداشتید" می گوید: "خیر افتخار هم می کردم که توده ای ها را لو بدهم".(ص۶۰)
بر اثر گزارش های او حدود ۹۰ عضو و هوادار حزب در اصفهان بازداشت و شکنجه می شوند. حسین در باره احساس خود در آن زمان می گوید" "باور کنید من هیج دغدغه اخلاقی نداشتم." (ص ۶۱)
برخی جوانان همسن حسین پس از سرخوردگی از حزب توده به اروپای غربی رفتند و تن به جاسوسی ندادند. پسر جعفر پیشه وری، رهبر فرقه دموکرات آذربایجان، پس از قتل پدر در باکو چنین کرد. حسین در پاسخ به این پرسش که چرا او چنین نکرده است می گوید: "من آن قدر از توده ای ها متنفر بودم که به چنین راهی نمی اندیشیدم." (ص۶۱)
اما علاوه بر "بریدن از نظام سوسیالیستی و میل بازگشت به وطن" (ص۶۲) انگیزه های مالی نیز در جاسوسی حسین نقشی مهم دارند.
مصاحبه کننده چند بار با استناد به اسناد اشتازی در باره "فساد مالی حسین" به "دزدی های" او اشاره و حسین گفته های او را تایید می کند.

بالا کشیدن پول زندانیان

ساواک که از همکاری حسین شادمان بود هزینه سفر زن و پسر او را به ایران، می پردازد.(ص۸۶) همسر حسین، پیام رادمنش را برای پدر زندانی حسین می برد و دکتر یزدی گزارشی مفصل در باره وضعیت حزب در ایران برای رادمنش می فرستند.
حسین ساواک را از ماجرای این نامه ها بی اطلاع نگه می دارد تا "برای پدر و همسرم مشکل ایجاد نشود."(ص۸۷)
رادمنش با واسطه همسر حسین ۵۰۰ دلار برای دکتر یزدی می فرستد تا به خانواده زندانیان سیاسی نیازمند برساند اما حسین این "پول را بر می دارد."(ص۸۸)

دستبرد به روستا و هزینه سازی برای ساواک

رضا روستا ۷۲۰۰ مارک در حساب بانکی حسین در برلین غربی به امانت می گذارد و حسین "تمام این پول را تا شاهی آخر خرج" می کند. (ص۱۰۷)
روستا پول خود را طلب می کند. حسین از سرهنگ آیرملو می خواهد که ساواک این پول را تهیه کند. ساواک برای حفظ موقعیت حسین قبول می کند اما حسین "سر ساواک هم کلاه می گذارد"، "ساواک هر ماه ۳۰۰ مارک به من می داد. به نظرم کم بود. ماجرای پول رضا روستا را به سرهنگ آیرملو گفتم اما به جای ۷۲۰۰ مارک به ایرملو گفتم ۱۰۰۰۰ مارک که همه را دادند."(ص۱۰۹)
مصاحبه کننده بر اساس اسناد اشتازی، حسین را متهم می کند که برای بار دوم ۷۲۰۰ مارک رضا روستا را از خانه او دزدیده است. حسین نخست انکار می کند اما بعد می پذیرد (ص ۱۱۲) .
به گفته حسین "میهن، زن رادمنش، دختر عموی من و هم معشوقه من بود." ص(۱۱۴ ). حسین با بهره گیری از رابطه خود با میهن به هنگام سفر رادمنش به گاو صندوق دبیر کل حزب دستبرد می زند."چندبار گاو صندوق را باز" و "هر بار چند تا ۱۰۰ دلاری بر می دارد."(ص۱۱۹)

جاسوسی بی دریغ برای ساواک

حسین "کپی یا عکس همه نامه های حزبی، همه ارتباطات و تشکیلات حزب در داخل کشور،اسامی و آدرس اعضای حزب، اسامی شرکت کنندگان پلنوم نهم ، شرحی درباره ویژگی اعضای کمیته مرکزی و دفتر سیاسی حزب، اسامی رابطین حزبی، فعالیت های رادیو پیک ایران" را به ساواک اطلاع می دهد و می گوید "فتو کپی هر نامه و سندی را که از حزب گیر می آوردم برای ساواک می فرستادم مهم نبود نامه خصوصی است یا سیاسی."(ص۱۰۵)

همکاری با آلمانی ها و روس ها


اشتازی
حسین یزدی با اشتازی نیز همکاری می کند و از همکاری با پلیس مخفی روسیه نیز ابا ندارد
حسین با اشتازی نیز همکاری می کند و از همکاری با پلیس مخفی روسیه نیز ابا ندارد.
"بیوگرافی ۴۰ تا ۵۰ توده ای مقیم آلمان شرقی را همراه با توصیف برخی جوانب شخصی آن ها برای اشتازی نوشتم." (ص۷۴)
سازمان جاسوسی شوروی بر آن است که پسر جعفر پیشه وری را که از روسیه خارج و به غرب رفته بود، به دام انداخته و بازگرداند. حسین با روس ها قرار می گذارد که پسر فراری را به سفر برده، در جائی مناسب به دام انداخته و به روس ها تحویل دهد. پسر پیشه وری به حسین اعتماد نمی کند و از دام می گریزد.(ص۹۷)

دستبرد به صندوق دبیرکل

حسین در سال ۱۹۶۱ بر آن می شود تا اسناد گاو صندوق رادمنش، دبیر کل حزب را، که مهم ترین و مخفیانه ترین اسناد حزب بودند، به ساواک تقدیم کند.
برای دستبرد به گاو صندوق به کمک نیاز دارد. برادر خود فریدون را به همکاری می خواند "قرار می گذارند دلارهای صندوق را بین خود تقسیم کنند." فریدون شرط دیگری نیز دارد: "اسنادی را که سبب دستگیری" کسانی "در ایران می شوند به ساواک ندهند". حسین شرط برادر را می پذیرد اما "همه اسناد را به ساواک می دهد." (ص۱۲۲) و می گوید "من در خدمت ساواک پای بند به هیچ قول و قراری نبودم. تنها هدف من ضربه زدن به حزب توده بود و در این راه حتی حاضر بودم برای راضی کردن فریدون به او دروغ بگویم و دروغ هم گفتم."(ص۱۲۲)
رادمنش به سفر می رود. حسین زن رادمنش را با اتوموبیل کسی به گردش می برد که بعدتر به همین دلیل و به رغم ناآگاهی از همه چیز، زندانی شد.
فریدون در غیبت زن رادمنش اسناد و پول های گاو صندوق را بر می دارد. اشتازی به سرعت ماجرا را تعقیب و آن ها و چند نفر دیگر را در اکتبر ۱۹۶۱ دستگیر می کند. فریدون به ۸ سال و حسین به حبس ابد محکوم می شوند. به گفته حسین، اشتازی "در بازجوئی ها خشونت اعمال" نمی کند.(ص۱۳۶)

"حسین یزدی می گوید: "به بچه های سارمان امنیت گفتم می خواهم بازجو شوم . دلم می خواست بازجوی توده ای ها بشوم . ساواک با برداشت من از شغل بازجوئی موافق نبود به من گفتند دوران مشت و لگد مدت ها است گذشته است.""
فریدون در سال ۱۹۶۹ و حسین پس از ۱۶ سال به هنگام سفر شاه به آلمان شرقی و به خواست او آزاد و هر دو برادر به ایران فرستاده می شوند.

در ایران، می خواستم کتک بزنم

حسین در ایران با شاه و پدر ملاقات می کند. مصاحبه کننده می پرسد "پدر شما به رغم نفرت از کیانوری هرگز حاضر به همکاری با ساواک نشد." حسین می گوید" "پدرم تا آخر عمر ببخشید ... باقی ماند."(ص ۱۳۲ )"با پدر بحث نمی کردیم" ( ص ۱۷۱)"پدرم بدبختانه تا آخر عمر خود سخت به سوسیالیزم پای بند بود اما من چنان از سوسیالیزم منتفر بودم که دلم می خواست مسلسلی داشته باشم و آدم بکشم." (ص۱۷۷)
ساواک مبلغ ۱۵۰۰۰ مارک به حسین می دهد و قرار می گذارند معادل همین مبلغ را دوباره به او بدهند .
حسین می گوید "به بچه های سازمان امنیت گفتم می خواهم بازجو شوم . دلم می خواست بازجوی توده ای ها بشوم . ساواک با برداشت من از شغل بازجوئی موافق نبود به من گفتند دوران مشت و لگد مدت ها است گذشته است."
مصاحبه کننده می پرسد"مگر می خواستید توده ای ها را کتک بزنید؟"،"خب معلوم است دیگر"(ص۱۷۷)
انقلاب از راه می رسد و حسین که در تلویزیون کار می کند به شدت خشمگین است "اگر در زمان انقلاب در ایران می ماندم باید با مردمی که شعار می دادند درگیر می شدم." (ص۱۸۸)
به خارج از کشور می رود اما "از بچه های سازمان امنیت خواسته بودم هر وقت ارتش قصد سرکوبی مخالفان را داشت به من اطلاع بدهند منتظر بودم بچه های سازمان امنیت از حمله ارتش با خبرم کنند تا من هم در سرکوبی این بی شرم ها شرکت کنم."(ص۱۸۲)
جمهوری اسلامی آرزوی حسین را در سرکوب خشن حزب توده در سال های ۶۰ و ۶۱ تحقق می بخشد و حسین "قلع و قمع توده ای ها" را "از افتخارات و دستاوردهای جمهوری اسلامی" می داند. (ص۱۸۲)
حسین هنوز هم "در تنفر از حزب توده، آلمان شرقی و کمونیسم حد و مرزی"نمی شناسد.(ص۲۲۷)
بخش دوم کتاب جاسوسی در حزب توده نیازمند بررسی دیگری است.
این کتاب را انتشارات جهان کتاب در تهران منتشر کرده است.

زندگی پشت دیوارهای آهنین


شیوا فرهمند راد
از کادرهای پیشین حزب توده
به روز شده:  19:23 گرينويچ - شنبه 28 ژانويه 2012 - 08 بهمن 1390
میدان سرخ در شوروی میدان‌ها آن‌چنان وسیع بودند که انتهای آن‌ها به‌زحمت دیده می‌شد و مجسمه‌ها و بناهای یادبود عظیم و غول‌آسا بودند. احساس می‌کردم که ذره‌ ناچیزی بیش نیستم
گروهی از کسانی را که پیش یا پس از دومین دستگیری گسترده‌ رهبران و اعضای برجسته‌ حزب توده در هفتم اردیبهشت ۱۳۶۲ از مرز گذشتیم و به اتحاد شوروی پناه بردیم، در آغاز در یک اردوگاه پیشاهنگی در شهر لنکران جمع کردند، و سپس به ساختمانی در استراحتگاه زاغولبا در حومه‌ باکو منتقل کردند.
در میان این افراد گروه بزرگی از اعضای رده‌ بالای شاخه‌ آذربایجان حزب بودند، و نیز کسانی از تهران و برخی شهرستان‌های دیگر. از جمله حمید فام نریمان (۱۳۸۷ – ۱۳۰۷) زندانی سیاسی قدیمی و عضو کمیته مرکزی حزب، ایراندخت ابراهیمی (۱۳۸۴ – ۱۳۰۴) از نسل پیشین مهاجران شوروی، عضو کمیته مرکزی حزب و مسئول تشکیلات زنان آذربایجان، هرمز ایرجی (در گذشته ۱۳۷۴) استاد "پاکسازی" شده دانشگاه و عضو مرکزیت تشکیلات تهران، و چند نفر از اعضای مشاور کمیته‌ی مرکزی حزب در این جمع بودند.
علی خاوری، زندانی سیاسی سابق و عضو هیأت دبیران و دبیر اول بعدی حزب که به هنگام دستگیری دیگر رهبران به عنوان مسئول "کمیته برون‌مرزی" حزب در خارج بود، هم در لنکران و هم در زاغولبا به دیدار ما آمد. رفتار مقامات محلی با او و با ما بسیار احترام‌آمیز بود و پذیرایی گرمی از ما می‌شد. اما برخورد نزدیک ما با واقعیت‌های جامعه و زندگی اتحاد شوروی پس از انتقال از اردوگاه به محل زندگی‌مان آغاز شد.
اسناد انتشاریافته حکایت از آن دارند که در ژوئیه ۱۹۸۳ (تیر ۱۳۶۲) دولت شوروی تصمیم گرفت که اعضای حزب توده ایران را به شهر مینسک پایتخت جمهوری بلاروس، و اعضای سازمان فدائیان (اکثریت) را به شهر تاشکند پایتخت ازبکستان منتقل کند (منبع ۱، ص ۱۳).
اما این انتقال دو ماه دیرتر و در ماه سپتامبر صورت گرفت. ما را از اردوگاه زاغولبا، و گروهی را از اردوگاه سومقائیت (Sumgait)، در مجموع ۲۰۰ نفر، در تاریکی شب سوار هواپیمایی اختصاصی کردند و نیمه‌شب به مینسک و به ساختمان ۱۲ طبقه و نوسازی رسیدیم که قرار بود محل زندگی ما باشد.
"به ما گفته‌بودند که اگر کسی پرسید کجایی هستیم‌، نگوییم ایرانی و بگوییم افغان‌. اما مردمی که جوانانشان در همان هنگام در جنگی ‏بی‌معنا در افغانستان درگیر بودند و کشته می‌شدند‌، با شنیدن و دیدن این که خود "افغان‏"ها در مینسک در گشت‏وگذار هستند‌، هیچ واکنش مهرآمیزی نشان ‏نمی‌دادند"
از همان نیمه‌شب بر سر تقسیم آپارتمان‌ها اعتراض و نارضایتی آغاز شد، زیرا سرپرستان برخی از مردان مجرد را به انتخاب خود در آپارتمان‌های مشترک جا داده‌بودند.
امیرعلی لاهرودی، یکی از رهبران سه‌گانه‌ بعدی حزب، در خاطرات خود می‌نویسد ( ص ۶۶۷) که "مجردین جداگانه در خانه‌های مستقل منزل گرفتند" که درست نیست. او همچنین ادعا می‌کند که "این منازل با تمام اسباب و وسایل زندگی مجهز شده‌بود"، اما در منزل یک اتاقه‌ای که به خانواده‌ من رسید، جز دو تختخواب و یک میز آشپزخانه و دو صندلی، دو پتوی نازک، و سرویس بسیار ابتدایی آشپزخانه از جنس لعابی، چیز دیگری نبود. از جمله یخچالی در کار نبود.
ما به هوای سرد این منطقه عادت نداشتیم، شوفاژها قرار نبود تا پیش از پایان سپتامبر روشن شوند، چارچوب پنجره‌های این ساختمان ناهموار بود و باد سردی از شکاف‌های آن‌ها، و حتی از درز دیوارهای پیش‌ساخته و بتونی ساختمان به درون راه می‌یافت، و با آن پتوهای نازک بدون ملافه دشوار بود خوابیدن.
روز بعد اکبر شاندرمنی (۱۳۷۴ – ۱۲۹۵)، حزبی کهنسال و یادگاری از "گروه ۵۳ نفر" که به سرپرستی این جمع ۲۰۰ نفره گمارده شده‌بود، در سخنرانی پرشوری در بیرون ساختمان گفت که گرچه حصاری پیرامون ساختمان نیست‌، اما تا مقامات محلی موافقت نکرده‌اند‌، ما اجازه نداریم به شهر برویم‌، و با هیجان و احساسات فراوان افزود: "رفقا‌! هر کس برود و نامه به خارج بفرستد‌، یا با تلفن با جایی تماس بگیرد‌، خائن به حزب است‌. من هرگز این کار را نخواهم کرد.".ماه‌ها از ورودمان به شوروی می‌گذشت، اما هنوز بستگانمان در ایران نمی‌دانستند که آیا ما به ‌سلامت از مرز گذشته‌ایم، یا نه.
نخستین باری که به شهر رفتیم‌، خیابان اصلی و مرکز شهر مینسک، این نخستین شهر شوروی که می‌دیدیم، در مقایسه با خیابان‌های پر از مغازه‌ تهران و نیز خیابان‌های پر از چراغ‌های نئون در فیلم‌های امریکایی و اروپایی‌، فضایی پر هیبت و ترسناک داشت. خیابان‌هایی وسیع با اتوموبیل‌هایی قلیل‌، ساختمان‌هایی عظیم‌، ویترین‌های انگشت‌شمار و بدون چراغ و تزیینات‌، پیاده‌روهای پر از مردمی که خاموش و بی صدا راه می‌رفتند و کنار خط عابر پیاده می‌‌ایستادند تا پلیس راهنمایی به آن‌ها اجازه عبور دهد‌. سکوت خیابان‌ها بیش از هر چیزی دل‌آزار بود‌.
در نخستین ساعت‌ها مرعوب شده بودم و حتی می‌ترسیدم با همراهان به صدای بلند حرف بزنم‌. جایی را بلد نبودیم و هیچ کس نمی‌ایستاد تا به پرسش‌های ما پاسخ دهد‌. چند نفری هم که ایستادند‌، انگلیسی یا آلمانی نمی‌دانستند‌. احساس بیگانگی کامل می‌کردم‌. میدان‌ها آن‌چنان وسیع بودند که انتهای آن‌ها به‌زحمت دیده می‌شد و مجسمه‌ها و بناهای یادبود عظیم و غول‌آسا بودند. احساس می‌کردم که ذره‌ ناچیزی بیش نیستم.
علی خاوریعلی خاوری، تنها عضو رسمی و واقعی هیأت دبیران حزب، با آغاز مهاجرت گسترده‌ اعضای حزب در وضعیت دشواری قرار گرفته‌بود. او به کمتر کسی می‌توانست اعتماد کند
به ما گفته‌بودند که اگر کسی پرسید کجایی هستیم‌، نگوییم ایرانی و بگوییم افغان‌. اما مردمی که جوانانشان در همان هنگام در جنگی ‏بی‌معنا در افغانستان درگیر بودند و کشته می‌شدند‌، با شنیدن و دیدن این که خود "افغان‏"ها در مینسک در گشت‏وگذار هستند‌، هیچ واکنش مهرآمیزی نشان ‏نمی‌دادند و ما به‌زودی تصمیم گرفتیم که راستش را بگوییم‌.
یکسان بودن اجناس در همه‌ فروشگاه‌ها، کمیاب بودن میوه و سبزیجات، نازل بودن کیفیت اجناس (از جمله همه‌ انواع صابون دستشویی با یک بار خیس شدن به خمیری بی‌شکل تبدیل می‌شدند)، نایاب بودن برخی چیزهای روزمره و لازم مانند قیچی، کارد آشپزخانه، یا ناخن‌گیر، یا برخی لوازم منزل مانند چرخ خیاطی یا یخچال در پایتخت یک کشور "اروپایی"، یا فراوانی کالایی که مصرف چندانی نداشتند، مانند چیزی شبیه به راکت تنیس برای تکاندن فرش و گلیم و موکت که انواع آن از جنس پلاستیک، چوب، آلومینیوم، یا نی‌های نازک در فروشگاه‌های بزرگ در تعداد زیاد چیده شده‌بود، و بسیاری واقعیت‌های دیگر که به چشم می‌دیدیم، با تصور ذهنی ما از بهشت "سوسیالیسم واقعاً موجود" هیچ خوانایی نداشت و شگفت‌زده‌مان می‌کرد.
البته همه را می‌شد تحمل کرد. ما نه برای زندگی لوکس، که از ترس جان به این‌جا آمده‌بودیم و وضع ما در مقایسه با رفقایمان که در همان هنگام در زندان‌ها شکنجه می‌شدند، البته شاهانه بود. اما، بی قیچی و ناخن‌گیر دشوار بود زندگی کردن، و من ابلهانه توجیه می‌کردم که لابد قیچی "وسیله‌ تولید" به شمار می‌رود و "وسایل تولید در جامعه‌ سوسیالیستی در اختیار دولت است" ماه‌ها طول کشید تا ما توانستیم وسایلی از این دست را از این در و آن در تهیه کنیم.
ضربه‌ بزرگ هنگامی فرود آمد که کمی پس از پایان کلاس‌های چهارماهه‌ زبان روسی ماهیانه‌ای را که صلیب سرخ بلاروس به ما می‌پرداخت قطع کردند و همه‌مان را واداشتند که از روی فهرستی از کارها که اداره‌ کاریابی مینسک ارائه داده‌بود، کاری برای خود انتخاب کنیم. این‌ها اغلب کارهای دشوار و سطح پایینی بود که مردم آن‌جا خود کم‌تر مایل به انتخاب آن‌ها بودند، مانند عملگی، آجرچینی در کوره‌های آجرپزی، گورکنی، پاک کردن مجراهای فاضلاب، فیلترشویی، و از این دست، و نیز برخی کارهای کارگری صنعتی.
کسانی از دهان حمید صفری، یکی دیگر از کسانی که به رهبری سه‌نفره‌ حزب رسید، شنیدند که او گفت: "مشکل حزب ما این بوده که کارگر در آن کم بوده و روشنفکران در میان اعضا اکثریت مطلق را داشته‌اند. اکنون بهترین فرصت است که اعضای حزب این‌جا با رفتن به میان طبقه‌ کارگر "پرولتریزه" شوند و در آینده در ایران در طبقه‌ کارگر جای گیرند (نقل به‌معنی)."
"نایاب بودن برخی چیزهای روزمره و لازم مانند قیچی، کارد آشپزخانه، یا ناخن‌گیر، یا برخی لوازم منزل مانند چرخ خیاطی یا یخچال در پایتخت یک کشور "اروپایی"،با تصور ذهنی ما از بهشت "سوسیالیسم واقعاً موجود" هیچ خوانایی نداشت و شگفت‌زده‌مان می‌کرد."
امیرعلی لاهرودی در خاطراتش این موضوع را انکار می‌کند. او می‌نویسد: "صفری و خاوری یک بار به مینسک رفتند و با مهاجرین ملاقات کردند. شکایت از کار سخت فیزیکی به‌میان آمد. صفری در جواب این شکایات گفته ‌بود که شما عضو حزب طبقه کارگر هستید. حالا فرصتی پیش آمده با وضع کار و زندگی کارگران شوروی آشنایی پیدا می‌کنید، زندگی آن‌ها را از نزدیک لمس می‌کنید.سخنان صفری مانند بمب منفجر شد. بعداً آن را نقل هر مجلس کردند: حزب می‌خواهد ما را پرولتریزه کند. در این رابطه نامه‌هایی به دفتر حزب می‌نوشتند که باید به‌جای صیقل دادن به پولاد، مقالات "مردم و دنیا" را صیقل دهیم. آری سرنوشت حزب طبقه کارگر در دست روشنفکرانی بود که در مقابل حوادث غیر مترقبه عاجز می‌ماندند و در مرحله مشخص مهاجرت نیز نتوانستند اعصاب خود را کنترل کنند..." (ص ۶۹۰ – ۶۸۹، سه نقطه از لاهرودی‌ست).
من در آن جلسه با شرکت خاوری و صفری نبودم، اما نامه‌ مورد اشاره‌ لاهرودی به احتمال زیاد به قلم من است، زیرا من بودم که چرخ‌دنده‌های پولادی می‌تراشیدم و صیقل می‌دادم، و نیز من بودم که خواستار "صیقل دادن" مقالات "نامه مردم" و مجله "دنیا" بودم، و منظورم ویرایش نثر بد و پر غلط آن‌ها و ایجاد تغییری در مطالب بی‌مایه‌ آن‌ها بود.
لاهرودی خود این‌جا تناقض گویی می‌کند و از نفوذ روشنفکران در حزب گله می‌کند. او در جای دیگری نیز می‌گوید که صفری تنها مانده بود و "به‌تنهایی قلم زد و نگذاشت نامه مردم تعطیل شود" (ص ۶۹۵). اما گواهان زنده‌ فراوانی وجود دارند که می‌توانند شهادت دهند که هر گونه ابتکار فردی برای یافتن و انتخاب شغلی دیگر و انتخاب راهی دیگر، از جمله تحصیل، به بن‌بست می‌رسید، زیرا مقامات صلیب سرخ از دادن معرفینامه‌های ﻻزم خودداری می‌کردند و می‌گفتند که: "حزب شما گفته است که شما باید کار‌گری بکنید". از جمله در چند مورد جوانانی را که به ابتکار خود در دانشگاه‌ها جایی یافته‌بودند، از سر کلاس درس بیرون کشیدند و گفتند که حزب اجازه نمی‌دهد که آن‌ها تحصیل کنند.
این‌چنین بود که کسی در جمع دویست‌نفره‌ ما روحیه و حال و روز خوشی نداشت. کار سنگین و اجباری کارگری بر ‏شانه‌ها و دل‌ها سنگینی می‌کرد و دل و دماغی برای کسی باقی نمی‌گذاشت. همه خسته و بی‌حوصله بودند. ‏ما، بزرگترها، غصه‌ ایران و زندان و شکنجه‌ رفقایمان را هم داشتیم. جوان‌ها چیزی جز سیاهی فراروی خود نمی‌دیدند. صفری در جلسه‌ای به مردان مجرد پیشنهاد کرد که از دختران بلاروس ساکن خوابگاه مجاور همسری برگزینند، سرشان را بیاندازند ‏پایین، زندگیشان را بکنند، و کاری به کار تحصیل و سیاست نداشته‌باشند.
"در غرقاب سیاهی و ناامیدی، از آن جمع، یکی از این جوانان با پریدن از ‏طبقه‌ دهم ساختمانمان خود را کشت؛ سه نفر بارها با رگ زدن، سیم برق، و خوردن قرص دست به ‏خودکشی زدند و هر بار آشنایان به‌موقع نجاتشان دادند؛ دو نفر مجبور شدند مدتی در آسایشگاه روانی ‏به‌سر برند"
در غرقاب سیاهی و ناامیدی، از آن جمع، یکی از این جوانان با پریدن از ‏طبقه‌ دهم ساختمانمان خود را کشت؛ سه نفر بارها با رگ زدن، سیم برق و خوردن قرص دست به ‏خودکشی زدند و هر بار آشنایان به‌موقع نجاتشان دادند؛ دو نفر مجبور شدند مدتی در آسایشگاه روانی ‏به‌سر برند، یک نفر می‌بایست هر ماه خود را به روانپزشک نشان می‌داد، و چند روان‌پریش سرپایی داشتیم. ‏یکی‌شان که دانشجوی سابق بود، خیال می‌کرد که ک.گ.ب همه جا او را دنبال می‌کند، زیرا مشکوک شده‌اند ‏که او لنین است که از روی یخ‌های فنلاند عبور کرده و آمده تا بار دیگر انقلاب بلشویکی بر پا کند. یک نفر دیگر ‏نیز دیرتر خود را کشت. اما هیچ‌یک از این‌ها در سیاست رهبری حزب تغییری ایجاد نکرد.‏
علی خاوری، تنها عضو رسمی و واقعی هیأت دبیران حزب، با آغاز مهاجرت گسترده‌ اعضای حزب ناگهان در وضعیت دشواری قرار گرفته‌بود. او کمتر کسی را در میان این مهاجران می‌شناخت و به کمتر کسی می‌توانست اعتماد کند. از این رو چاره را در آن یافت که برای نجات حزب و اداره‌ امور جمع بزرگ مهاجران به دفتر و دستک از پیش موجود فرقه دموکرات آذربایجان یا همان "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران" در باکو به صدارت امیرعلی لاهرودی، و نیز به برخی از رهبران پیشین حزب، مانند حمید صفری، تکیه کند.
اما این هر دو، و بسیاری دیگر از کسانی که خاوری به کار گرفت، در پلنوم وسیع هفدهم حزب در فروردین ۱۳۶۰ در تهران توسط نورالدین کیانوری از ترکیب مرکزیت حزب اخراج شده‌بودند. این را احسان طبری از جمله به من نیز گفته‌بود. او گفت: در یکی از اجلاس‌های پلنوم ۱۷، رفیق کیانوری گفت که آن عده از اعضای مرکزیت حزب که بدون اجازه‌ حزب در خارج مانده‌اند، دیگر عضو مرکزیت حزب نیستند. اجلاس با سکوت تأیید آمیز خود این حکم را تصویب کرد (نقل به‌معنی).
طبیعی بود که به‌کار گرفتن اخراجیان، اعتراض کسانی را که خود را در حزب صاحب حق آب و گل می‌دانستند بر می‌انگیخت. همچنین این دو نفر سال‌های درازی دور از ایران بودند. لاهرودی (زاده ۱۳۰۲) جوانی ۲۳ ساله بود که در سال ۱۳۲۵ از ایران خارج شد و دیگر هرگز، حتی پس از انقلاب، به کشور بازنگشت، و صفری نیز سالی پیش از او ایران را ترک کرده‌بود و پس از انقلاب تنها چند ماهی در ایران بود و بار دیگر، در مخالفت با سیاست حزب، به لایپزیک رفت و همان‌جا ماند. (و در دهه ۱۳۷۰ درگذشت).
گورباچفبا روی کار آمدن میخائیل گورباچوف در اتحاد شوروی و باز شدن راه خروج از آن‌جا، کاروان مهاجرت، این بار از شوروی به غرب به راه افتاد
این دو درک چندانی از ایران، رویداد‌های آن و نسل کسانی که در انقلاب شرکت داشتند و حزب را در ایران از نو ساختند نداشتند و زبان مشترکی با آنها نمی‌یافتند. اینان به‌جای دموکراسی درون حزبی، که ما آموخته‌بودیم، و دنبال کردن اساسنامه‌ حزب از جمله در گزینش افراد برای شرکت در پلنوم‌های حزب، به شیوه‌ای که به آن عادت کرده‌بودند، یعنی شیوه‌ استالینی "مرکزیت" و فرماندهی از بالا، کارها را پیش می‌بردند.
اینان اعتراض‌ها را در واقع درک نمی‌کردند و ترجیح می‌دادند که معترضان دست از سرشان بردارند و به راه خود بروند. کار به‌جایی رسید که حمید صفری گفت: رفقا! ما کادر لازم نداریم. پانزده نفر برایمان بماند، کافیست. (نقل به‌معنی) و این‌چنین بود که او خود در تحریریه‌ "نامه مردم" تنها ماند. ما در داخل عادت داشتیم که روزانه انبوهی از خبرها از همه‌ نشریات، حتی از مخالفانمان بخوانیم، اما اینان هرگز اجازه ندادند که حتی روزنامه‌های کیهان و اطلاعات داخل به هزینه‌ی خودمان به دستمان برسد.
سانسور و باز کردن و خواندن نامه‌هایمان خود داستانی‌ست پر آب چشم. هنگامی که نسخه‌ای از نامه‌ی معترضانه‌ی بابک امیرخسروی با عنوان "نامه به رفقا" در پاییز سال ۱۳۶۳ (پایان ۱۹۸۴) به مینسک رسید و دست‌به‌دست گشت، خاوری و لاهرودی به‌سرعت خود را رساندند و یک‌یک همه را بازجویی کردند که نامه را از کی گرفته‌اند، به کی داده‌اند، به چه اجازه‌ای آن را خوانده‌اند، و چرا پاره‌اش نکرده‌اند! چنین برخوردی از نظر من توهین به آزادی اندیشه و بیان، توهین به آرمان حزب و حزبیت، توهین به شخص من، توهین و به عقل و خرد و آزادی انتخاب من بود، فرقی با بازجویی در زندان‌های امنیتی نداشت و به هیچ شکلی نمی‌توانستم زیر بار آن بروم.
با روی کار آمدن میخائیل گورباچوف در اتحاد شوروی (۱۱ مارس ۱۹۸۵، ۲۰ اسفند ۱۳۶۳) و باز شدن راه خروج از آن‌جا در پی تلاش کسانی از میان ما مهاجران، نخست از مینسک و سپس از باکو و تاشکند، کاروان مهاجرت دگرباره‌ ما، این بار از شوروی به غرب به راه افتاد. کاری ناممکن، ممکن شده‌بود: کسانی از نسل‌های پیشین مهاجران به شوروی با ابراز تمایل به خروج از شوروی از اردوگاه‌های کار اجباری سیبری سر در آورده‌بودند و بسیاری‌شان همان‌جا پوسیدند.
گروه‌هایی از ما از مینسک و باکو از سال ۱۳۶۴ به غرب رفتند. در تابستان ۱۳۶۵ ما نیز کارهای مقدماتی دریافت گذرنامه و خروج از آن‌جا را انجام داده‌بودیم و من در بیمارستان شماره‌ ۴ مینسک بستری بودم. در اتاقی ده‌نفره تخت یازدهم را برای من جا داده‌بودند. این تخت در آستانه‌ در ورودی بود و رفت‌وآمد به اتاق را دشوار می‌کرد. روزی در باز شد و علی خاوری را بالای سر خود یافتم. تا پیش از آن هرگاه که او به مینسک آمده‌بود، همواره من بودم که پس از ایستادن در صفی طولانی به سراغش رفته‌بودم، کارها و مسئولیت‌های پیشینم را در حزب برایش بر شمرده‌بودم و خواستار کار حزبی شده‌بودم، و او حرف‌هایم را شنیده و ناشنیده با بی‌اعتنایی ردم کرده‌بود.
"کسانی از نسل‌های پیشین مهاجران به شوروی با ابراز تمایل به خروج از شوروی از اردوگاه‌های کار اجباری سیبری سر در آورده‌بودند و بسیاری‌شان همان‌جا پوسیدند."
این بار او همراه با ولادیمیر سموخا Semukha رئیس صلیب سرخ بلاروس به دیدنم به بیمارستان آمده‌بود. برخاستم و با هم به اتاق ملاقات رفتیم. سموخا سراغ رئیس بخش را گرفت، و رفت. خاوری قدری حال و احوالم را پرسید و سپس گفت: رفیق! ما تازه فهمیده‌ایم که تو کیستی و شاید تنها بازمانده‌ هیأت تحریریه‌ سابق نشریه‌ "دنیا" هستی. ما به تو و کارت احتیاج داریم. (نقل به معنی) پاسخی نداشتم جز آن‌که بگویم: "دیر گفتید، رفیق! ما هم داریم از این‌جا می‌رویم." و برای آن‌که راه خروجم را نبندند، افزودم که می‌توانم در غرب برایشان کار کنم و کمکشان کنم، و او پذیرفت.
دقیقه‌ای بعد سموخا بازگشت، خداحافظی کردند، و با هم رفتند. و دقیقه‌ای بعد خانم دکتر رئیس بخش آمد، مرا به اتاقی آرام و دنج و چهارتخته که دو تخت آن خالی بود منتقل کرد، پرونده‌ام را مرور کرد، چندین آزمایش تازه تجویز کرد و چندین دارویم را عوض کرد. گویا سموخا سفارشم را کرده‌بود. عجب! پس این‌جا در جامعه‌ای با نظام "برابری و برادری" هم پارتی‌بازی وجود داشت و رسیدگی پزشکی به افراد مختلف فرق داشت. نمی‌دانم که آیا داروهای جدید تأثیر مثبت چشمگیری بر حالم داشت، یا نه، اما خوشحالم از این‌که در طول اقامتم در شوروی برخورداری از امتیازهای این‌چنینی، جز همین یک بار، باری بر وجدانم ننهاد.
ما که حتی همان‌جا هم چندی بود که در حوزه‌های حزبی شرکت نمی‌کردیم و حق عضویت نمی‌پرداختیم، نزدیک سه ماه بعد در اوائل اکتبر ۱۹۸۶ به سوئد آمدیم.
به نوشته‌ لاهرودی واپسین جلسه‌ آن هیأت سیاسی حزب که او در آن عضویت داشت، در فروردین ۱۳۶۹ در منزل محمد کاظمی در برلین غربی برگزار شد و در آن «همه اعضای هیأت سیاسی، ۱۲ نفر، به دو قسمت تقسیم شدند و در برابر همدیگر نشسته و از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۶ بعد از ظهر سر هم داد کشیدند و بدون نتیجه گیری برای همیشه از همدیگر جدا شدند."
خاوری، لاهرودی و صفری به برلین شرقی بازگشتند. دیگران هر کدام به جایی رفتند و ستیزه‌جویی در عالیترین ارگان حزبی خاتمه یافت.