تاريخ مقدس تشيع بخشهاى 13 و 14 و15 و16
جرئت دانستن داشته باشيم
شعار عصر روشنگرى
تلاشى براى شناخت تاريخ مقدس در تشييع
بخش سيزدهم
اسماعيل وفا يغمائى
دوران امامت امام رضا در روزگار هارون الرشيد
پس از كشاكشهاى فراوان، امام سى و پنجساله شيعيان امام رضا(على ابن موسى) زمام راهبرى پيروان خود را در مدينه در دست گرفت. پشتوانه قوى قداست و فضل پدرش موسى ابن جعفر، وكثرت شيعيان پيرو او در مدينه و ديگر نقاط، محاسن اخلاقى وويژگى هاى شخصيت على ابن موسى كه اكثر مورخان و محدثان بر آن تاكيد كرده اند، او را در مدينه به عنوان شخصيتى با قدرت معنوى بسيار مورد توجه قرار داده بود.
در اين جا و با توجه به حساسيت دستگاه خلافت عباسى در عدم تحمل مخالفان سياسى و يا شخصيت ها و نيروهائى كه ممكن است براى دستگاه خلافت خطرى ايجاد كنند اين سئوال پيش مى آيد كه چرا هارون الرشيد كه هفتمين امام شيعه را به زندان افكنده، و بنا بر اسناد شيعيان او را در نهايت، به شهادت رساند، در رابطه با هشتمين امام شيعيان حساسيتى نشان نداد.
برخى ازاسناد شيعه در اين رابطه توضيح مى دهند كه به دليل توجه امام رضا به حساسيت دستگاه خلافت، و بى پروائى هارون الرشيد در سركوب و كشتن مدعيان، على ابن موسى امامت خود را پنهان نگه مى داشت و تنها در مقابل پيروان خاص خود آن را آشكار مى كرد.
در مقابل اين دسته از روايات، اسناد ديگراز دعوت بى پرواى امام رضا در مورد امامتش در مدينه سخن مى گويند و نگرانى ياران نزديك او را از اين بى پروائى ياد آور مى شوند. در اين رابطه روايت كلينى (كافى جلد 1صفحه 487) قابل توجه است:
«صفوان بن يحيى»مىگويد:امام رضا پس از رحلت پدرش سخنانى فرمود كه ما بر جانش ترسيديم و به او عرض كرديم:
مطلبى بزرگ را آشكار كردهيى، ما بر تو از اين طاغوت (هارون) بيمناكيم.
فرمود: هر چه مىخواهد تلاش كند،راهى بر من ندارد
محمد بن سنان مىگويد در روزگار هارون به امام رضا عرض كردم:
شما خود را به اين امر-امامت-مشهور ساختهايد و جاى پدر نشستهايد،در حاليكه ازشمشير هارون خون مىچكد!
فرمود:
آنچه مرا بر اين كار بىپروا ساخته سخن پيامبر است كه فرمود:«اگر ابو جهل يك مو از سر من كم كرد گواه باشيد كه من پيامبر نيستم»و من مىگويم«اگر هارون يك مو از سر من كم كرد گواه باشيد كه من امام نيستم»
اين دسته از اسناد سيمائ يك امام شورشى و انقلابىرا تصوير مى كنند و بر پايه چنين اسنادى، بخصوص در روزگار ما، و با توجه به شرايط سياسى و حال و هواى سالهاى پس از انقلاب ضد سلطنتى شاهد بازسازى و مرمت! و تغييرات وسيع و عميقى ! در تاريخ اسلام و ايران در رابطه با حيات امامان شيعه وبخصوص موسى ابن جعفر و امام رضا هستيم.
بسيارى از كتابها و جزوه هاى نوشته شده در سالهاى اخير ــ اگر چه به طور كلى و به مدد تحلىل و تفسيرهاى خاص ــ سخن از سازماندهى يك جنبش مخفى بخصوص توسط هفتمين و سپس هشتمين امام شيعيان براى سرنگونى دولت عباسيان، و جايگزينى يك دولت علوى به زعامت امامان شيعه مى گويند. در اين گونه اسناد سيماى امامان شيعه از قديسانى بزرگ و انساندوست و بخشنده و مظلوم، ــ آنچنان كه در فرهنگ مردم تصوير مى شود ــ به راهبران مقدس و رزمجوئى كه در اقصى نقاط ايران و عراق به سازماندهى يك جنبش گسترده مخفى مشغولند تبديل شده است. به عنوان مثال نمونه اى از اين تحليل ها و برداشتها را در كتاب هدايتگران راه نور(آيت الله محمد تقى مدرسى مترجم محمد صادق شريعت) مى توانيم در مورد موسى ابن جعفر بخوانيم:
«...درست در همين زمان و در دورانى كه امام كاظمعليه السلام، منصب امامتوپيشوايى را عهده دار شده بود، جنبش مكتبى نيز تا حدودى نيرو يافتهبود واين امر به آنحضرت اجازه مىداد كه دست اندركار ايجاد انقلابىگسترده وفراگير شود، امّا با وجود اين، گويى تقدير از ظهور انقلابجلوگيرى مىكرد وموفقيّت و پيروزى آن را به تأخير مىانداخت.
در روزگار حكومت هارون الرشيد، مبارزه ميان دستگاه عبّاسىوجنبش مكتبى، به اوج خود رسيده بود. از برخى نصوص و حوادثتاريخى مىتوان چنين استنباط كرد كه نقشه انقلاب آماده بود و دستگاهعبّاسى، با آنكه در عصر طلايى خويش به سر مىبرد، امّا در سركوبونابودى اين انقلاب با شكست رو به رو شده بود، زيرا شمار هواخواهانو ياوران جنبش مكتبى نه تنها در ميان مردم رو به افزايش گذارده بود.بلكه اين موج به بزرگان دولت رسيده و دامنگير آنان نيز شده بود و آناننيز تا اندازهاى به جنبش مكتبى تمايل نشان مىدادند. شايد تلاش مأمون،جانشين هارون الرشيد، براى تقرّب جستن به بيت علوى وبويژه به امامعلى بن موسى الرضاعليهما السلام كه هارون پدر ايشان (امام موسى كاظمعليه السلام )رابه شهادت رسانده بود، تا حدودى از گرايش سران و رجال دولت بهجنبش اسلامى پرده بردارد.... »
اين نوع اسناد كم نيستند و ما مى توانيم عليرغم ضعف ها و كاستى ها به اينها نيز توجه كنيم اما بهترينهاى اين اسناداز تمام واقعيت سخن نمى گويند. با بررسى درست و غير خيالى تاريخ آن روزگار متوجه خواهيم شد كه، در شطرنج سياسى مقابل هارون الرشيد و جنگ قدرت، در آن ايام ــ عليرغم تمام اين احاديث ــ مهره هائى خطرناكتر و مسائلى مهم تر و در افقى نزديكتر به خليفه قرار داشتند كه نخست هارون الرشيد مى بايست به حل و فصل آنها بپردازد.
واقعيات تاريخى مى گويند:
در شرايطى كه امام رضا در مدينه و در ميان پيروانش به عنوان سالار و سيد مورد اعتقاد و احترام علويان حسينى راه و رسم پدر و جد خود را دنبال مى كرد و به تبليغ و تعليم مرامى و مكتبى مشغول بود، هارون الرشيد در شام و افريقيه و خراسان گرفتاريهاى نظامى فراوان داشت وخلافت عباسى ازجانب شورشيانى كه بخصوص در ايران سر از فرمان پيچيده بودند و شمشير در كف داشتند و به مبارزه مسلحانه روى آورده بودند خطر بيشترى حس مى كرد. هارون اگر چه موفق شده بود كه بسيارى ازسران علويان، شورشيانى چون:
يحيى ابن عبدالله ابن حسن(قتل در زندان)
ادريس ابن عبدالله از نوادگان على ابن ابيطالب( ترور توسط عطر به زهر آلوده شده)
عبدالله ابن حسن (ابن افطس) كه در زندان گردن زده شد.
محمد ابن يحيى ابن عبدالله( مرگ در زندان).
حسين ابن عبدالله(مرگ در زير شلاق).
عباس ابن محمد ابن عبدالله( مرگ در زير ضربات چماق)
اسجاق ابن حسن ابن زيد( مرگ در زندان). .
را سركوب كند و خوارج شورشى سرسختى را كه در حد فاصل دجله و فرات به پيشوائى صحصح خارجى مى جنگيدند از بين ببرد ولى نتوانسته بود در سركوب تمام شورشها موفق شود. خوارج در نقاط ديگر همچنان مى جنگيدند و بويژه تهاجمات خوارج باد غيس و كابل و پيروان حمزه پورآذرك خارجى ادامه داشت. اين نگرانى ها اما تنها نگرانى هاى خليفه نامدار عباسى نبود. اقتدار گسترده سياسىبرمكيان، آن هم در كنار گوش خليفه و در درون كاخ او اندك اندك هارون را نگران مى كرد ودر كنار اين مشكلات جدال مامون و امين ذهن اش را به خود مشغول كرده بود.
امين و مامون و صف بندى ايرانيان و اعراب
بخش مهمى از نگرانى هاى هارون متوجه فرزندانش امين و مامون و اختلافات شديد اين دو تن بود. هر دو تن وليعهد و جانشينان او بودند كه مى بايست يكى پس از ديگرى بر مسند خلافت بنشينند. در رابطه با فرزندانش، هارون سرزمينهاى امپراطورى عباسى را به دو بخش تقسيم كرد وايران را به مامون و عراق و شام را به امين سپرد .اين ماجرا صف بندىناپيدائى را كه وجود داشت قويتر كرد و به نوعى ايرانيان و اعراب را در مقابل يكديگر قرار داد.
مامون فرمانرواى ايران و زاده ى مراجل كنيز ايرانى
پيش از اين اشاره شد كه مامون زاده زنى ايرانى، و به قولى مادر او مراجل دختر استادسيس شورشى نامدار بود. بجز اين مامون تربيت ايرانى داشت و زبان پارسى را به خوبى صحبت مى كرد. او دردوران ولايتعهدى خود در خراسان بزرگ و در مرو كه در آن روزگار شهرى پر رونق بود در بار خاص خود را بر پا كرده، ودر حقيقت ايران در يد قدرت او و سردارانش بود.
مرو كه در اين روزگار در تركمنستان قرار دارد در آن ايام چهره اى ديگر داشت. اين شهردر سى فرسنگى سرخس و در انتهاى جنوبى كوير قره قوم، قرنها پيش از ايام مامون، در دوران هخامنشيان مرگوش و در دوران پارتها مرگيانا ناميده مىشد. باكتريا يا باختر از نامهاى ديگر اين منطقه باستانى است كه بناى آن راه به حريم افسانه ها مى برد و گفته مى شود طهمورث پادشاه افسانه اى آن را بنا كرده است. بعدها و پس از فتوحات مسلمانان و بر اساس سياست برپائى مهاجر نشينهاى عرب در سرزمينهاى غير عربى براى كنترل ايران و فرو نشاندن شورشها و اختلاط نژاد، در سال 45 هجري قمري مقارن با حكومت بني اميه تعداد بسياري از اعراب بدوي بصره و كوفه به مرو كه در آن زمان مركز حكومت آن خاندان در شرق بود منتقل شدند ومرو رنگ و بوى اسلامى به خود گرفت.
اين شهر در فاصله اى نه چندان دور پس از اسلامى شدن تبديل به پايگاهى بزرگ از پايگاههاى شورش ضد اموى شد. خاطره ابو مسلم خراسانى و ديگر شورشيان خراسان در اين شهر و شهرها و روستاهاى آن زنده بود. كم نبودند كسانى كه پدر يا نياى آنان از سربازان يا سرداران ابو مسلم بودند. مامون در سالهاى ولايتعهدى اش در خراسان به خوبى نيروى پنهان اما جوشانى را كه در زير پوست خراسان بزرگ و در حقيقت ايران زنده و بيدار بود احساس مى كرد. و از همين جا و همين زاويه بايد ماجراى شگفت بعدها يعنى تلاش او براى ولايتعهدى و جانشينى على ابن موسى را دريافت و دنبال كرد.
امين فرمانرواى شام وزاده ى زبيده خاتون مقتدر عرب
امين اما زاده بانوى بزرگ ومقتدر بغداد زبيده بود كه به نقل حيدر بامات(در مجالى الاسلام):
«هارونالرشيد در جشن ازدواج خود با دختر عمويش «زبيده» يك مجلس مهمانى ترتيب داد كه در تاريخ نظيرى تا آن وقت نداشت، او ظرفى طلايى كه مالامال از نقره بود و ظرفى نقرهاى كه مملو از طلا بود، اهداء كرد! و تكههاى بىشمار از مشك و عنبر تقسيم و توزيع نمود و بيتالمال- وزارت دارايى!- موظف بود كه در آن روز يك ميليون درهم خرج كند و ارمغان بدهد! و زبيده شنلى دوخته شده از مرواريد را بهدوش انداخته بود كه كارشناسان از تعيين بهاى آن عاجز بودند و نقل شده كه او به اندازهاى بر خود جواهر بسته بود كه از سنگينى آنها نمىتوانست راه برود».
اعراب و بخصوص اشراف دربار خلافت زبيده را بسيار دوست داشتند.در بسيارى از اسناد شيعه نيز از زبيده به خوبى ياد شده و او را بانى نهرها و قناتها و آثار خير و مشوق اهل خرد و هنر دانسته اند. بناى شهر كاشان و تبريز را نيز به زبيده نسبت داده اند و برخى از اسناد شيعه او را شيعه دانسته و تا آنجا رسانده اند كه او را از زمره زنانى شمرده اند كه در ركاب امام زمان خواهد بود . طبرى در دلائل الامامة، از مفضلبن عمر نقل كرده كه امام صادق گفته است:
همراه قائم آل محمد سيزده زن خواهند بود.
گفتم:
آنها را براى چه كارى مىخواهد؟
فرمود:
به مداواى مجروحان پرداخته، سرپرستى بيماران را بهعهده خواهند گرفت.
عرض كردم:
نام آنها را بفرماييد.
فرمود:
قنواء دختر رشيد هجرى، ام ايمن، حبابه والبيه، سميه، زبيده، ام خالد احمسيّه، ام سعيد حنفيه، صيانه ماشطه، ام خالد جهنّيه.
در اين روايت امام صادق ، از آن سيزده زن فقط نام نه نفر را ياد مىكند. در كتاب خصايص فاطميّه بهنام نسبيه، دختركعبه مازينه، و در كتاب منتخبالبصائر بهنام وتيره وأحبشيه اشاره شده است.
زبيده از دوده و تبار عباسيان بود و بدين ترتيب امين از دو سو خليفه زاده و در ميان اعراب محبوبيتى فراوان داشت.
اين دو تن( امين و مامون) كه هردو به نقل اكثر مورخان از هوشيار ترين وعالم ترين خلفاى عباسى بودند در سالهاى ولايتعهدى راه و رسم خاص خود را در پيش گرفتند. امين بر خلاف مامون كه سخت زيرك و سياستمدار بود دوستدارخوشباشى، و سهل گير و سهل انگارو اهل بذل و بخشش فراوان بود. مجالس بزم و طرب او در كاخ و يا كشتى مخصوص اش بر امواج دجله و در زير آسمان زيباى بغداد، وباغ وحش مخصوص او چه در روزگار ولايتعهدى اش و چه در دوران كوتاه خلافتش مشهور است و در كتابها ثبت شده است. او از معدود خلفائى بود كه به نقل ابوالفرج اصفهانى(مقاتل الطالبيين) در روزگار او از علويان كسى به قتل نرسيد.
نگاهى به افق سياسى و اجتماعى
با اين اشارات مى توان صحنه سياسى و اجتماعى آن روزگار را مجسم كرد و انديشناكى هارون الرشيد را دريافت.
* شورشها در گوشه و كنار ذهن هارون را به خود مشغول كرده است.
* اقتدار برمكيان بر نگرانى هاى خليفه افزوده است.
* دو خليفه زاده هر يك در گوشه اى( مامون درايران و امين در عراق و شام) با سوداهاى خويش روزگار مى گذرانند وهارون تنها به بغداد و نواحى اطراف آن بسنده كرده است.
* در مدينه هشتمين امام شيعيان به تبليغ در ميان پيروانش مشغول است.
ماجراى قتل عام و كشتار برمكيان در چنين حال و هوائى آغاز شد. شايد اگر هارون اين اشتباه را مرتكب نشده و با كشتار برمكيان امپراطورى خود را از مشاورانى هوشمند محروم نكرده بود وقايع چهره ديگرى به خود مى گرفتند ولى اين واقعه اتفاق افتاد.
ماجراى برمكيان
پيش از اين با استفاده از ياداشتهاى دكتر حسين خنجى، اندكى با برمكيان و پيشينه و كاركرد آنان در دولت عباسيان آشنا شديم. دولت عباسيان از روزگار نخستين خليفه تا روزگار هارون در بخش مهمى حاصل درايت و كياست برمكيان بود اما برمكيان چرا كشتار شدند؟ اگر اين ماجرا را دنبال كنيم با چند دسته از اسناد و روايات و گاه حكايات تاريخى روبرو مى شويم:
1ــ اسنادى كه بر اتهام كفر و زندقه و نامسلمانى برمكيان تاكيد كرده اند.
2 ــ اسنادى كه ماجراى عاشقانه و ارتباط يحيي برمكى و عباسه خواهر هارون را عامل اين كشتار دانسته اند.
3 ــ اسنادى كه بر نگرانى هارون از قدرت گسترده برمكيان اتكا كرده اند.
4 ــ اسنادى كه به حمايت برمكيان از علويان اشاره دارند.
5 ــ اسنادى كه از رقابتهاى بزرگان و اشراف عرب با خاندان برمكى سخن مى گويند.
كدام دسته از اين اسناد بيشتر به حقيقت نزديك اند؟
اتهام كفر و زندقه و نامسلمانى براى نابودى و كشتار برمكيان كافى نيست، زيرا از روزگار خالد برمكى كه پايه گذار اقتدار برمكيان بود، و تا دوران هارون الرشيد كه اقتداراين خاندان به اوج رسيد چيزى بر كفر يا ايمان برمكيان افزوده نشده بود! و هارون الرشيد كمتر از سفاح و منصور مذهبى وسختگير، و بيشتر از آنها اهل مسامحه و خوشباشى بود و اگركسى حكومت و خلافت او را تهديد نمى كرد چندان نيازى به احضار جلادان احساس نمى كرد.
ماجراى عاشقانه جعفر برمكى وعباسه خواهر زيباى هارون الرشيد كه خود خليفه آنها را به عقد يكديگر در آورده بود عليرغم زواياى حساس ناموسى مورد علاقه عوام، و واقعيت قتل عباسه و دو كودكش (حسن و حسين) در صورتى مى تواند خليفه را به احضار جلادان تحريك كند كه پيش از آن زمينه ها ى ديگر آماده شده باشد و براى آماده شدن زمينه كشتار برمكيان بايد بيشتر به اوجگيرى قدرت برمكيان وجنگ قدرت در درون دربار و تلاشهاى رقباى برمكيان و نگرانى هارون از حمايتهاى برمكيان از علويان توجه كرد.
سال 162 هجرى دوران اوج گرفتن ستاره اقبال برمكيان بود. در اين سال يحيى برمكى به وزارت و كتابت هارون الرشيد رسيد و با تلاشهاى يحيى، هارون در سال 170 هجرى پس از كنار زدن رقيب خود(فرزند هادى عباسى) به خلافت رسيد.
بنا بر نقل مسعودى( مروج الذهب و معادن الجوهر ؛ جلد دوم ، ترجمه ابوالقاسم پاينده ، تهران بنگاه ترجمه و نشر کتاب ، 1347 ، ص 342) و جهشياری (الوزراء و الکتاب ؛ ترجمه ابوالفضل طباطبايی ، تهران بي نا ، 1348 ، ص 228) خليفه جوان بيست و دو ساله در آغاز خلافت يحيي را چنين مورد خطاب قرار داد:
« پدر! تو از برکت رای و حسن تدبير خود مرا بدين جايگاه نشاندی ، من کار رعايا را به تو واگذار کردم و آن را از دوش خود برداشته بر گردن تو نهادم . هرقسم که لازم می دانی حکم بکن و هرکس را که می خواهی برگزين و هرکس را که صلاح می دانی بيرون کن . من در کار تو هيچ نظارت نمی کنم .
پس از مرگ خيزران مادر پر اقتدار هارون در سال 173 هجرىدستگاه خلافت عباسى يكسره درزير حكم ودردست برمكيان قرار داشت و در حقيقت خاندانى از اشراف ايرانى بر امپراطورى عباسى حكم مى راندند. در سال 176و177 هجرى سرزمينهای جبال ، طبرستان ، دماوند ، قومس(سمنان) و اذربايجان و خراسان و ری و سيستان تحت حكومت فضل برمكى بود. در همين سال 176 دو فرزند ديگر يحيی به حکومت شام ومصر منصوب گشتند. از سال 176 تا سالى كه برمكيان كشتار شدند مى توان با اين نمونه ها كه اندكى از بسيار است صحنه را به تماشا نشْست:
* كمتر كارى در قلمرو عباسى بدون نظر برمكيان انجام مى شد و از خليفه جز نامى باقى نبود به روايت از تاريخ يعقوبى( جلد دوم ترجمه محمد ابراهيم آيتی ، تهران : بنگاه ترجمه ونشر کتاب ، چاپ دوم ، 1356 ، ص 442):
ديگر خود او(خليفه) را امر و نهى نبود.
* برمكيان حتى بر امور مالى خليفه دست انداختند(الوزرا والكتاب ص 319) و به نقل از ابن خلدون( مقدمه ابن خلدون ؛ جلد دوم ، ترجمه محمد پروين گنابادی ، تهران : بنگاه ترجمه و نشر کتاب ، 1353، ص 15 ) :
بر اندک پولی که برای هزينه های خود درخواست می کرد ، نظارت داشتند و گاه آن را نيز به دست او نمی رسانيدند.
* ثروت و حشمت برمكيان چنان بود كه به نقل ازعبدالحسين زرين كوب( تاريخ ايران بعد از اسلام ص443 ):
شکوه موکب جعفر برمکی بارها جلال موکب هارون را از چشمها انداخته بود و بعد از نابودی ، غير از ملک و خانه آنچه از دارايی اين خاندان به دست امد از سی ميليون دينار می گذشت .
* گشاده دستى برمكيان چنان بود كه به روايت مجمل التواريخ و القصص (تهران : کلاله خاور ، 1318 ، ص344-345):
هيچکس را حاجت نيامد در آن عصر که از اميرالمومنين چيزی بخواهد از بس که بدادندی مردم را.
* به دليل گشاده دستى هاى برمكيان وتوجه آنان به اديبان و شاعران و دانشمندان مذاهب گوناگون خاندان برمكى در مركز توجه و تبليغ و شهرت هرچه بيشتر قرار گرفتند، جهشيارى (الوزرا و الكتاب ص 203) بر اين نكته تاكيد مى كند و مسعودى ( مروج الذهب و معادن الجوهر ، جلد دوم ، ص 372-373) مى نويسد:
يحيی بن خالد برمکی به مجالس بحث و مناظره علاقمند بود و انجمنی از دانشمندان و متکلمان از مسلمان و غير مسلمان را برپا می ساخت و خود در آن شرکت می کرد . مسعودی حتی از شرکت دانشمندان شيعی ، معتزلی و خوارج در اين جلسات ياد مى كند.
كشتاربرمكيان
كشتار برمكيان را مى توان تا حدى مشابه و از خانواده و جنس ترور ابومسلم خراسانى دانست. دربار عباسى بار ديگر از نفوذ و اقتدار افسار گسيخته عنصر ايرانى كه زمام قدرت را در دست داشت خشمگين بود. يعقوبى در تاريخ خود(جلد دوم ص431 )از تدارك چهار ساله هارون براى كشتار سخن مى گويد.
به روايت هندو شاه نخجوانى(تجارب السلف ؛ تهران : کتابخانه طهوری ، چاپ سوم ، 1357 ص 152) كسانى چون فضل ابن ربيع و اسماعيل ابن صبيح(از بزرگان دربار) زمينه ها را فراهم ساختند. جاسوسان مختلف در هيئت خدمتگاران مدتها مشغول فعاليت بودند واعمال و رفتار برمكيان رابه خليفه گزارش مى كردند. سرانجام اتهام كفر و زندقه و ماجراى عباسه و جعفر و نيز خشم و كينه ديرينه هارون از آزاد شدن يك تن از شورشيان علوى به فرمان برمكيان تيغ جلادان را فرود آورد و شمار زيادى از برمكيان و دوستان و هواداران آنان(نزديك به هزار تن) را به خون كشاند. اندكى از ماجراى پايان كار و كشتار برمكيان را به روايت دكتر عبدالعلى معصومى ( اسلام در ايرانزمين جلد اول) مى خوانيم:
پايان كار برمكيان به روايت دكتر عبدالعلى معصومى
...هارونالرّشيد در بازگشت از حجّ در شب شنبه 30 محرّم سال187هـ (28ژانويه 803م) به به جَلّادش، مَسرور خادم، و جمعي از سپاهيانش فرمان داد كه شبانه جعفر را پيش او ببرند. مسرور جعفر را، كشانكشان، پيش هارونالرّشيد برد. هارون به مسرور خادم فرمان داد كه گردن جعفر را بزند. و او چنين كرد (طبري، ج12، ص5309). جعفر بههنگام شهادت 37ساله بود.
به فرمان هارون، همان شب، خانههاي برمكيان و ياران و دستپروردگانشان ـبه جز محمّدبن خالد برمكيـ را به محاصره درآوردند. يحيي را در خانهٌ خود و فضل (پسر ارشد يحيي) را در خانهيي نزديك سَراي خليفه دستگير كردند. در اين يورش شبانه، بسياري از غلامان و كودكان و كسان برمكيان كشته شدند. همهٌ داراييهاي آنها نيز مصادره شد.
هارون به سِنديبن شاهِك، داروغهٌ بغداد، فرمان داد كه پيكر جعفر را به كوفه ببرد و«سر او را بر پلِ ميانه بياويزد و پيكر او را دوپاره كند و بر پل بالا و پل نزديك بياويزد. سِندي نيز چنين كرد» (طبري، ج12، ص5311).
حدود دو سال بعد، در روز شنبه 28ذيحَجّه 189هـ (24نوامبر 805م)، كه هارونالرّشيد پس از چهار ماه اقامت در ري، وارد بغداد شد. چون از پل گذشت و پيكر شقه شده و خشكيدهٌ جعفر برمكي را ديد، به سِنديبن شاهِك، داروغهٌ بغداد، گفت:«ميبايد، اين، سوخته شود». «چون [هارون] برفت، سِندي خار و هيزم فراهم آورد و او را بسوخت» (طبري، ج12، ص5313).
ياران و دلبستگان اين خاندان نيز مانند خود آنان به عُقوبَتي سخت گرفتار شدند، از جمله:
ـابراهيمبن عثمان، از هواداران برمكيان، به ويژه جعفر برمكي، بود. او «از جعفربن يحيي و برمكيان بسيار ياد ميكرد و از غم آنها و دوستداريشان ميگريست، چندان كه از حَدّ گريستن گذشت و به صفِ خونخواهان و كينهجويان درآمد. پسرش، عثمان، به رشيد خبر داد. رشيد پسر را ماٌمور كرد كه برود و سر پدرش را از تن جدا كند. او پدر را با شمشير خويش بزد تا جان داد» (طبري، ج12 ، ص5332 )
ـرشيد دستور داد كه اَنسِبن اَبيشيخ را، كه از ياران برمكيان بود، به حضورش آورند. وقتي او را آوردند، فرمان داد با شمشير سر از تنش جدا كنند و گفت: «اَنَس پيرو زَندِقه (=آيين ماني) است» (طبري، ج12، ص5311)
يحيي و فضل در زندان شهر رَقّه، در غرب بغداد، جان باختند: يحيي در محرّم سال 190هـ (دسامبر 805م)، به سنّ 75 سالگي (پس از گذراندن سه سال در سياهچال) و فضل سه سال بعد، در محرّم سال 193هـ (نوامبر 808م) به سنّ 45سالگي.
سالهاى پايانى خلافت و زندگى هارون
پس از ماجراى كشتار برمكيان هارون شش سال بيشتر زنده نماند. طى اين شش سال، شورشهاى مختلف از جمله شورش بزرگ حمزه پورآذرك خارجى كه پس از شورش حصين خارجى آغاز شده بودحواس او را به خود معطوف كرده و فرصت چندانى براى توجه به وضعيت مدينه و على ابن موسى كه در ميان پيروان خود مشغول فعاليت و زندگى بود باقى نگذاشته بود. در سال 189 هجرى هارون با سفر به رى، با هوشيارى و دادن امان نامه، سه تن از مخالفان و شورشيان ايرانى( مرزبان پور جستان، وندا هرمز و شروين) را آرام كرد، اما اندك زمانى پس از آن با شورش رافع ابن ليث روبرو شد. شورشهاى حمزه پور آذرك خارجى و رافع ابن ليث چنان بالا گرفت كه فرماندهان هارون از چاره آن درماندند و لاجرم هارون خود روانه خراسان شد تا چاره اى بينديشد.
غزاى تابستانى با روميان( در روم شرقى) و كشتار بيش از چهل هزار تن از روميان( 188 هجرى) فتح شهر هرقله( 190 هجرى) فتح وسوزاندن قبرس (190 هجرى) و به اسارت در آوردن شانزده هزار تن و فروش آنان، ويران كردن كليساهائى كه روى خط مرزى امپراطورى عباسى قرار داشت(190 هجرى) شورش ثروان ابن سيف (191 هجرى) سركوب على ابن عيسى فرمانرواى سابق خراسان و مصادره ثروت او(193 هجرى) و آغاز شورش بزرگ خرمدينان و قتل عام اسيران مرد خرمدين و فروش زنان و كودكان آنان در كرمانشاه( 193 هجرى) آخرين ايام عمر هارون را به خود اختصاص داد.
مرگ هارون الرشيد
هارونالرّشيد در سوم جُمادي الآخَر سال 193هـ (23مارس 809م) در خراسان و پس از يك دوران بيمارى وعليرغم تلاشهاى طبيب مسيحى اش جبرئيل ابن بختيشوع درگذشت. به روايت طبرى(تاريخ طبرى جلد 12 ص536 ) هارون چند ساعت پيش از مرگ دستور داد بشير ابن ليث برادر رافع ابن ليث شورشى خراسان را كه اسير شده بود به نزدش آوردند وقصابى را فرا خواند و دستور داد بشير ابن ليث را با كاردى كند و به شكلى خشن تكه تكه كند و قصاب بشير ابن ليث را چهارده تكه كرد. چند ساعت پس از اين واقعه مرگ هارون الرشيد فرا رسيد.او 45سال عمر و 23سال و يك ماه و 26روز خلافت كرد. هارون الرشيدشخصيتى چند وجهى داشت . اواز يك طرف قهرمان شبهاى هزار و يكشب و از سوى ديگر خليفه اى بود كه روزى يكصد ركعت نماز مى خواند. هر دو سال يكبار به حج مىرفت و هر سال به عنوان جهاد و غزا لشكر كشى مى كرد.و هر روز مقادير زيادى صدقه مى داد. او را در همان بُستانِ قصر جُنيدبن عبدالرّحمان ( در روزگار ما حرم رضوى در مشهد) كه آخرين اقامتگاه اوبود دفن كردند .
تغييرات شطرنج سياسى
هارون الرشيد اندك زمانى پيش از مرگ، مامون را براى كنترل خراسان روانه مرو كرده بود. امين در اين هنگام و از سال 790 هجرى در شام بود. پس از در گذشت هارون، او در سن بيست و سه سالگى زمام خلافت را در دست گرفت.
بنا بر خواست هارون قرار بر اين بود كه مامون وليعهد امين باشد وموتمن وليعهد مامون گردد، اما رجال و بزرگانى چون على ابن عيسى ابن ماهان( فرمانده نگهبانان) و سندى ابن شاهك(داروغه بغداد) وفضل ابن ربيع(وزير) به دليل مطامع شخصى و نيز گرايشات نژادى و هراس از اوجگيرى قدرت دوباره ايرانيان ــ كه مامون به آنان ــ اتكا داشت امين را بر آن داشتند كه مامون را از وليعهدى خلع كرده وفرزند خود موسى را وليعهد كند. امين تسليم اين خواست شد ومامون را خلع كرد و بردن نام او و دعا كردن براى او را بر منابر ممنوع اعلام كرد و اين ماجرا آتش پنهان اختلاف را شعله ور كرد وامين و مامون را رو در روى هم قرار داد. و سر انجام پس از كشاكشهاى ابتدائى كار به جنگ كشيد.
پشتوانه هاى مامون
مامون در مبارزه با امين در اساس به ايرانيان متكى بود. فضل ابن سهل سرخسى وزير، و طاهر ابن حسين (طاهر ذواليمينين= طاهر دارنده دو دست راست)فرمانده سپاهيان مامون هردو ايرانى بودند. پس از درگذشت هارون، رافع ابن حسين شورشى سمرقند نيز دست از مقاومت كشيد و به اطاعت مامون درآمد و هرثمه ابن اعين فرمانده سپاهيان هارون نيز كه سمرقند را محاصره كرده بود به مامون پيوست.
با پيوستن اينان به مامون، و بويژه با وجود فضل ابن سهل سرخسى به عنوان وزير و مشاورى با تدبير، و طاهر ابن حسين كه فرماندهى شجاع و جنگاور و كم نظير بود مامون پشتوانه اى نيرومند يافت.
فضل ابن سهل زرتشتى خردمند و نو مسلمانى بود كه توسط جعفر برمكى براى پرورش هارون در نظر گرفته شده بود و طاهر فرزند حسين بن مصعب بن رُزَيْق ازخاندانىِ ايراني، واز موالي طلحة بنعبدالله خزاعي، از سران قبيلة خُزاعه بود كه زماني حكوت سيستان را در دست داشت.
مُصْعب جد طاهر، در جريان انقلاب ضد اموى منشي سليمان بنكثير، مبلغ نامدار عباسيان بود. پس از پيروزى عباسيان حكومت شهر پوشنگ و بعدها هرات به او و طاهر داده شد. طاهر جوانى ورزيده و عيار و جنگجوئى هوشيار و با تدبير و وفادار به عباْسيان اما ايرانگرا بود كه با هر دو دست خود به چالاكى شمشير مى زد. او در سال 193 در ارتش هارون بر عليه رافع ابن ليث جنگاورى خود را نشان داد و اندكى پس از آن در سن سى و چهار سالگى فرماندهى ارتش مامون را بر عهده گرفت. با وجود طاهر ذواليمينين وفضل ابن سهل طبيعى بود كه بخشهاى گسترده اى از ايرانيان در مقابل امين و به نفع مامون در كنار طاهر و فضل قرار بگيرند ودر مقابل اعراب در كنار امين كه خليفه دوران بود صف آرائى كنند. نيم قرن قبل، اين ماجرا با وجود ابومسلم خراسانى اتفاق افتاده بود و حال با وجود فضل و طاهر، و مامون نيمه عرب و نيمه ايرانى ماجرا تكرار مى شد. بنا به روايت اسناد در اين روياروئى بخش قابل توجهى از اعراب دو زبانه كه سالهاى متمادى در ايران زيسته بودند به حمايت از مامون بر خاستند و مجموع وقايع را كه در كنار هم قرار دهيم مى توانيم در جدال مامون و امين روياروئى عربگرايان و ايرانگرايان را مشاهده كنيم.
جنگها وفرجام كار امين
در نخستين نبردى كه ميان سپاه چهل هزار نفره امين و ارتش چهار هزار نفره طاهر ابن حسين درحوالى رى رخ داد ارتش طاهر ابن حسين بر سپاهيان امين كه تعدادشان ده برابر آنها بود پيروز و فرمانده ارتش امين كشته شد.
اندك زمانى بعد از نبرد رى، امين ارتشى ديگر را به فرماندهى عبدالله ابن جبله انصارى به روياروئى ارتش مامون فرستاد. طاهرذواليمينين اين بار نيز با ارتش شرزه و مهاجم خود كه شمار زيادى از جنگاوران ايرانى در آن شمشير مى زدند ارتش امين را شكست داد و عبدالله ابن جبله انصارى را كشت.
پس از دومين جنگ و پس از كشاكشهائى در بغداد، اهواز و سپس مدائن و بعد از آن انبار توسط ارتش مامون فتح شد.
در اول سال 197 هجرى بغداد محاصره شد. محاصره بغداد پايه هاى حكومت امين را متزلزل كرد ناامنى، فرار مردم از شهر، پيوستن بزرگان و اشراف به مامون، تجاوزات و تعدىات اوباش به زنان و دختران، قتل و غارت و چپاول، و سرانجام پيوستن خزيمه از سرداران امين به مامون، و ويران شدن بسيارى از خانه ها و حتى كاخها در اثر سنگباران مداوم منجنيقها جان همه را به لب رسانده بود. وضع در بغداد آنقدر خراب شده بود كه حتى براى خليفه پناهگاهى كه در آن از سنگباران خود را حفظ كند يافت نمى شد. در نهايت امين تصميم گرفت خود را به هرثمه تسليم كند و خود را به كشتى هرثمه رساند.
هرثمه با او به احترام رفتار كرد، اما طاهر اين را تاب نياورد و گروهى را براى دستگيرى و كشتن او فرستاد. اعزاميان طاهر به كشتى هرثمه كه امين در آن بود حمله ور شدند و سر انجام امين در 28 محرم سال 198 هجرى در سن بيست و هشت سالگى كشته و سر او بريده شد و به نزد مامون فرستاده شد.
طبرىدرجلد سيزدهم تاريخ خود گزارشى زنده اززبان يكى اززندانيان و ناظران فرجام كار امين به دست داده كه بسيار عبرت انگىز اندوهبار و خواندنى است..
سطرهائى از گزارش طبرى
...«وقتي لختي از شب بگذشت، صداي پاي اسبان شنيدم. آنگاه در را زدند كه گشوده شد و وارد شدند. يك مرد برهنه را پيش من آوردند كه شلوار داشت و عَمّامهيي كه صورت خويش را با آن پيچيده بود. خرقهٌ پارهيي نيز بر دوشش بود. وي را با من نهادند… وقتي در اتاق آرام گرفت، عَمّامه از صورت وي پس رفت. معلوم شد، محمّد است. سخت حيرتزده شدم و پيش خود اِنّا لِلّه گفتم. در من نگريستن گرفت. آنگاه گفت: كدامي؟
گفتم: سرورم، من وابستهٌ تواَم.
گفت: كداميك از وابستگان؟
گفتم: احمدبن سلام، متصدّي مظالم.
گفت: ترا بهعنوان ديگر ميشناسم. در رَقّه پيش من ميآمدي؟
گفتم: آري.
گفت: پيش من ميآمدي و رفتاري بسيار ظريفانه با من داشتي. وابستهٌ من نيستي، برادر مني و از مني.
آنگاه، گفت: احمد!
گفتم: سرور من، آمادهٌ فرمانم.
گفت: نزديك من شو و مرا به خودت بچسبان كه هَراسي سخت دارم.
او را به خويشتن چسبانيدم و ديدم كه قلب وي، بهسختي، ميتپد، گويي نزديك بود سينهاش را بشكافد و درآيد.
همچنان وي را به خويشتن چسبانيده بودم و تسكينش ميدادم…
در اين حال بوديم كه درِ خانه را زدند كه گشوده شد. يكي به نزد ما آمد كه مسلّح بود. در چهرهٌ محمد
نگريست كه وي را، نيك، مشخّص كند و چون، نيك، بشناخت، بازگشت و در را بست. معلوم شد محمّدبن حميد طاهري است. بدانستم كه محمّد كشته ميشود.
برخاستم كه نماز كنم، گفت: احمد، از من دور مشو و پهلوي من نماز كن كه هَراسي سخت دارم. پس نزديك وي شدم و چون نيمشب شد، يا نزديك شد، صداي پاي اسبان را شنيدم. در را زدند كه گشوده شد. جمعي از عَجَمان وارد خانه شدند كه شمشيرهاي برهنه بهدست داشتند. چون آنها را بديد، بهپاخاست و گفت: اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعُون. بهخدا، جانم در راه خدا برفت، چارهيي نيست؟ فريادرسي نيست؟ يكي از اَبنا نيست؟
بيامدند تا به درِ اتاقي كه ما در آن بوديم ايستادند، امّا، از درونآمدن بماندند. هركدامشان به ديگري ميگفت: پيش برو. و همديگر را پيش ميراندند. من برخاستم. محمّد نيز برخاست. مُتّكايي را به دست گرفته بود و ميگفت: وايِ شما، من عموزادهٌ پيامبر خدايم، صَلّياللّه عَليه و سَلّم، من پسر هارونم، من برادر ماٌمونم، خدا را )، خدا را، دربارهٌ خون من رعايت كنيد.
يكي از آنها، بهنام خُمارويه، كه غلامِ قُريش دَنداني، وابستهٌ طاهر بود، به درون آمد و با شمشير ضَربتي بدو زد كه به پيشِ سرش خورد. محمّد با متّكايي كه به دست داشت، به صورت وي زد و بر او افتاد كه شمشير را از كفش بگيرد. خُمارويه فرياد زد: مرا كشت، مرا كشت. اين را به پارسي گفت.گروهي از آنها به درون آمدند. يكيشان با شمشير به تُهيگاهِ محمّد زد، روي وي افتادند و سرش را از پشت بريدند و سرش را برگرفتند و پيش طاهر بردند و پيكرش را به جاي نهادند. وقتي سحر شد، به نزد پيكر محمّد آمدند و آن را در جُلي پيچيدند و ببردند» (طبري، ج13، ص5577 )
چون صبح شد، [طاهربن حسين] سرِ محمد را بر درِ اَنبار نهاد و از مردم بغداد چندان كس براي ديدن آن برون شدند كه به شمار نبودند. طاهر سر محمّد را همراهِ محمّدبن حسن، عموزادهٌ خويش، به نزد ماٌمون فرستاد» (طبري، ج13، ص5579).
وقتي سر به مرو رسيد، فضلبن سَهل گريان شد و گفت: «شمشيرها و زبانهاي مردمان را برضدّ ما به كار انداخت. دستورش داده بوديم وي را اسير بفرستد، او را كشته فرستاد» (طبري، ج1ص5598 )
خلافت ماٌمون و تغييرات دوباره شطرنج
امين اين چنين كشته شد، و مامون شانزده روز پس از آن در دوازدهم صفر سال 198 هجرى در مرو، و درنظرگاهى كه سر بريده برادرش فتح و خلافت او را تائيد مى كرد و طنين صداى فضل ابن سهل كه فتحنامه تقديمى طاهر ذواليمينين را در مقابل بزرگان و سرداران صف كشيده در برابر او مى خواند زمام قدرت را در دست گرفت. مقام ها و منصب ها تقسيم شد. كسانى از كار بركنار و تصفيه شدند و كسانى بر سر كار آمدند و از همه بيشتر دولت و اقبال به فضل و طاهر روى آورد. مامون حكومت ري، اصفهان، قزوين، نهاوند، همدان فارس، اهواز، بصره و كوفه را، ، به حسنبن سَهل، برادر فضلبن سهل، سپرد و طاهر را حكمران موصِل و شام كرد. به نظر مى رسيد همه چيز بر وفق مراد است اما اين چنين نبود.روزگار غروب آنان كه اكنون طلوع كرده بودند از همىن لحظه اغاز شده بود. زبانه ها و شعله ها و تضادها و كشاكشهاى ديگرى در راه بود و صف بندى هاى ديگرى درپهنه امپراطورى بزرگ عباسى در حال تكميل شدن بود. امواج گردابى كه تا به حال در عراق و ايران در حال چرخش بود كم كم در چرخش مداوم خود به مدينه نزديك مى شد و مى رفت تا به سراغ هشتمين امام شيعيان برود و فارغ از آنچه كه فقيهان و ملايان مى گويند زندگى تاريخى امام رضا و سر انجام پايان زندگى او را رقم بزند. شورشيان علوى به دور از مدينه و با استفاده از شرايط و نارضائى بسيارى از اعراب از قتل امين در فكر قيامهائى ديگر بودندو بابك خرمدين جدا از شورشهاى علويان و آنچه كه در مدينه مى گذشت در حال نزديك شدن به روزهاى اوج وبرافراشتن پرچم يكى از غرور انگيز ترين مبارزات ملى مردم ايران بود. در ادامه به اين ماجراها خواهيم رسيد و تاريخ سالهاى 199 تا 204 هجرى در روشنائى قرار خواهد گرفت.
ادامه دارد
شعار عصر روشنگرى
تلاشى براى شناخت تاريخ مقدس در تشييع
بخش سيزدهم
اسماعيل وفا يغمائى
دوران امامت امام رضا در روزگار هارون الرشيد
پس از كشاكشهاى فراوان، امام سى و پنجساله شيعيان امام رضا(على ابن موسى) زمام راهبرى پيروان خود را در مدينه در دست گرفت. پشتوانه قوى قداست و فضل پدرش موسى ابن جعفر، وكثرت شيعيان پيرو او در مدينه و ديگر نقاط، محاسن اخلاقى وويژگى هاى شخصيت على ابن موسى كه اكثر مورخان و محدثان بر آن تاكيد كرده اند، او را در مدينه به عنوان شخصيتى با قدرت معنوى بسيار مورد توجه قرار داده بود.
در اين جا و با توجه به حساسيت دستگاه خلافت عباسى در عدم تحمل مخالفان سياسى و يا شخصيت ها و نيروهائى كه ممكن است براى دستگاه خلافت خطرى ايجاد كنند اين سئوال پيش مى آيد كه چرا هارون الرشيد كه هفتمين امام شيعه را به زندان افكنده، و بنا بر اسناد شيعيان او را در نهايت، به شهادت رساند، در رابطه با هشتمين امام شيعيان حساسيتى نشان نداد.
برخى ازاسناد شيعه در اين رابطه توضيح مى دهند كه به دليل توجه امام رضا به حساسيت دستگاه خلافت، و بى پروائى هارون الرشيد در سركوب و كشتن مدعيان، على ابن موسى امامت خود را پنهان نگه مى داشت و تنها در مقابل پيروان خاص خود آن را آشكار مى كرد.
در مقابل اين دسته از روايات، اسناد ديگراز دعوت بى پرواى امام رضا در مورد امامتش در مدينه سخن مى گويند و نگرانى ياران نزديك او را از اين بى پروائى ياد آور مى شوند. در اين رابطه روايت كلينى (كافى جلد 1صفحه 487) قابل توجه است:
«صفوان بن يحيى»مىگويد:امام رضا پس از رحلت پدرش سخنانى فرمود كه ما بر جانش ترسيديم و به او عرض كرديم:
مطلبى بزرگ را آشكار كردهيى، ما بر تو از اين طاغوت (هارون) بيمناكيم.
فرمود: هر چه مىخواهد تلاش كند،راهى بر من ندارد
محمد بن سنان مىگويد در روزگار هارون به امام رضا عرض كردم:
شما خود را به اين امر-امامت-مشهور ساختهايد و جاى پدر نشستهايد،در حاليكه ازشمشير هارون خون مىچكد!
فرمود:
آنچه مرا بر اين كار بىپروا ساخته سخن پيامبر است كه فرمود:«اگر ابو جهل يك مو از سر من كم كرد گواه باشيد كه من پيامبر نيستم»و من مىگويم«اگر هارون يك مو از سر من كم كرد گواه باشيد كه من امام نيستم»
اين دسته از اسناد سيمائ يك امام شورشى و انقلابىرا تصوير مى كنند و بر پايه چنين اسنادى، بخصوص در روزگار ما، و با توجه به شرايط سياسى و حال و هواى سالهاى پس از انقلاب ضد سلطنتى شاهد بازسازى و مرمت! و تغييرات وسيع و عميقى ! در تاريخ اسلام و ايران در رابطه با حيات امامان شيعه وبخصوص موسى ابن جعفر و امام رضا هستيم.
بسيارى از كتابها و جزوه هاى نوشته شده در سالهاى اخير ــ اگر چه به طور كلى و به مدد تحلىل و تفسيرهاى خاص ــ سخن از سازماندهى يك جنبش مخفى بخصوص توسط هفتمين و سپس هشتمين امام شيعيان براى سرنگونى دولت عباسيان، و جايگزينى يك دولت علوى به زعامت امامان شيعه مى گويند. در اين گونه اسناد سيماى امامان شيعه از قديسانى بزرگ و انساندوست و بخشنده و مظلوم، ــ آنچنان كه در فرهنگ مردم تصوير مى شود ــ به راهبران مقدس و رزمجوئى كه در اقصى نقاط ايران و عراق به سازماندهى يك جنبش گسترده مخفى مشغولند تبديل شده است. به عنوان مثال نمونه اى از اين تحليل ها و برداشتها را در كتاب هدايتگران راه نور(آيت الله محمد تقى مدرسى مترجم محمد صادق شريعت) مى توانيم در مورد موسى ابن جعفر بخوانيم:
«...درست در همين زمان و در دورانى كه امام كاظمعليه السلام، منصب امامتوپيشوايى را عهده دار شده بود، جنبش مكتبى نيز تا حدودى نيرو يافتهبود واين امر به آنحضرت اجازه مىداد كه دست اندركار ايجاد انقلابىگسترده وفراگير شود، امّا با وجود اين، گويى تقدير از ظهور انقلابجلوگيرى مىكرد وموفقيّت و پيروزى آن را به تأخير مىانداخت.
در روزگار حكومت هارون الرشيد، مبارزه ميان دستگاه عبّاسىوجنبش مكتبى، به اوج خود رسيده بود. از برخى نصوص و حوادثتاريخى مىتوان چنين استنباط كرد كه نقشه انقلاب آماده بود و دستگاهعبّاسى، با آنكه در عصر طلايى خويش به سر مىبرد، امّا در سركوبونابودى اين انقلاب با شكست رو به رو شده بود، زيرا شمار هواخواهانو ياوران جنبش مكتبى نه تنها در ميان مردم رو به افزايش گذارده بود.بلكه اين موج به بزرگان دولت رسيده و دامنگير آنان نيز شده بود و آناننيز تا اندازهاى به جنبش مكتبى تمايل نشان مىدادند. شايد تلاش مأمون،جانشين هارون الرشيد، براى تقرّب جستن به بيت علوى وبويژه به امامعلى بن موسى الرضاعليهما السلام كه هارون پدر ايشان (امام موسى كاظمعليه السلام )رابه شهادت رسانده بود، تا حدودى از گرايش سران و رجال دولت بهجنبش اسلامى پرده بردارد.... »
اين نوع اسناد كم نيستند و ما مى توانيم عليرغم ضعف ها و كاستى ها به اينها نيز توجه كنيم اما بهترينهاى اين اسناداز تمام واقعيت سخن نمى گويند. با بررسى درست و غير خيالى تاريخ آن روزگار متوجه خواهيم شد كه، در شطرنج سياسى مقابل هارون الرشيد و جنگ قدرت، در آن ايام ــ عليرغم تمام اين احاديث ــ مهره هائى خطرناكتر و مسائلى مهم تر و در افقى نزديكتر به خليفه قرار داشتند كه نخست هارون الرشيد مى بايست به حل و فصل آنها بپردازد.
واقعيات تاريخى مى گويند:
در شرايطى كه امام رضا در مدينه و در ميان پيروانش به عنوان سالار و سيد مورد اعتقاد و احترام علويان حسينى راه و رسم پدر و جد خود را دنبال مى كرد و به تبليغ و تعليم مرامى و مكتبى مشغول بود، هارون الرشيد در شام و افريقيه و خراسان گرفتاريهاى نظامى فراوان داشت وخلافت عباسى ازجانب شورشيانى كه بخصوص در ايران سر از فرمان پيچيده بودند و شمشير در كف داشتند و به مبارزه مسلحانه روى آورده بودند خطر بيشترى حس مى كرد. هارون اگر چه موفق شده بود كه بسيارى ازسران علويان، شورشيانى چون:
يحيى ابن عبدالله ابن حسن(قتل در زندان)
ادريس ابن عبدالله از نوادگان على ابن ابيطالب( ترور توسط عطر به زهر آلوده شده)
عبدالله ابن حسن (ابن افطس) كه در زندان گردن زده شد.
محمد ابن يحيى ابن عبدالله( مرگ در زندان).
حسين ابن عبدالله(مرگ در زير شلاق).
عباس ابن محمد ابن عبدالله( مرگ در زير ضربات چماق)
اسجاق ابن حسن ابن زيد( مرگ در زندان). .
را سركوب كند و خوارج شورشى سرسختى را كه در حد فاصل دجله و فرات به پيشوائى صحصح خارجى مى جنگيدند از بين ببرد ولى نتوانسته بود در سركوب تمام شورشها موفق شود. خوارج در نقاط ديگر همچنان مى جنگيدند و بويژه تهاجمات خوارج باد غيس و كابل و پيروان حمزه پورآذرك خارجى ادامه داشت. اين نگرانى ها اما تنها نگرانى هاى خليفه نامدار عباسى نبود. اقتدار گسترده سياسىبرمكيان، آن هم در كنار گوش خليفه و در درون كاخ او اندك اندك هارون را نگران مى كرد ودر كنار اين مشكلات جدال مامون و امين ذهن اش را به خود مشغول كرده بود.
امين و مامون و صف بندى ايرانيان و اعراب
بخش مهمى از نگرانى هاى هارون متوجه فرزندانش امين و مامون و اختلافات شديد اين دو تن بود. هر دو تن وليعهد و جانشينان او بودند كه مى بايست يكى پس از ديگرى بر مسند خلافت بنشينند. در رابطه با فرزندانش، هارون سرزمينهاى امپراطورى عباسى را به دو بخش تقسيم كرد وايران را به مامون و عراق و شام را به امين سپرد .اين ماجرا صف بندىناپيدائى را كه وجود داشت قويتر كرد و به نوعى ايرانيان و اعراب را در مقابل يكديگر قرار داد.
مامون فرمانرواى ايران و زاده ى مراجل كنيز ايرانى
پيش از اين اشاره شد كه مامون زاده زنى ايرانى، و به قولى مادر او مراجل دختر استادسيس شورشى نامدار بود. بجز اين مامون تربيت ايرانى داشت و زبان پارسى را به خوبى صحبت مى كرد. او دردوران ولايتعهدى خود در خراسان بزرگ و در مرو كه در آن روزگار شهرى پر رونق بود در بار خاص خود را بر پا كرده، ودر حقيقت ايران در يد قدرت او و سردارانش بود.
مرو كه در اين روزگار در تركمنستان قرار دارد در آن ايام چهره اى ديگر داشت. اين شهردر سى فرسنگى سرخس و در انتهاى جنوبى كوير قره قوم، قرنها پيش از ايام مامون، در دوران هخامنشيان مرگوش و در دوران پارتها مرگيانا ناميده مىشد. باكتريا يا باختر از نامهاى ديگر اين منطقه باستانى است كه بناى آن راه به حريم افسانه ها مى برد و گفته مى شود طهمورث پادشاه افسانه اى آن را بنا كرده است. بعدها و پس از فتوحات مسلمانان و بر اساس سياست برپائى مهاجر نشينهاى عرب در سرزمينهاى غير عربى براى كنترل ايران و فرو نشاندن شورشها و اختلاط نژاد، در سال 45 هجري قمري مقارن با حكومت بني اميه تعداد بسياري از اعراب بدوي بصره و كوفه به مرو كه در آن زمان مركز حكومت آن خاندان در شرق بود منتقل شدند ومرو رنگ و بوى اسلامى به خود گرفت.
اين شهر در فاصله اى نه چندان دور پس از اسلامى شدن تبديل به پايگاهى بزرگ از پايگاههاى شورش ضد اموى شد. خاطره ابو مسلم خراسانى و ديگر شورشيان خراسان در اين شهر و شهرها و روستاهاى آن زنده بود. كم نبودند كسانى كه پدر يا نياى آنان از سربازان يا سرداران ابو مسلم بودند. مامون در سالهاى ولايتعهدى اش در خراسان به خوبى نيروى پنهان اما جوشانى را كه در زير پوست خراسان بزرگ و در حقيقت ايران زنده و بيدار بود احساس مى كرد. و از همين جا و همين زاويه بايد ماجراى شگفت بعدها يعنى تلاش او براى ولايتعهدى و جانشينى على ابن موسى را دريافت و دنبال كرد.
امين فرمانرواى شام وزاده ى زبيده خاتون مقتدر عرب
امين اما زاده بانوى بزرگ ومقتدر بغداد زبيده بود كه به نقل حيدر بامات(در مجالى الاسلام):
«هارونالرشيد در جشن ازدواج خود با دختر عمويش «زبيده» يك مجلس مهمانى ترتيب داد كه در تاريخ نظيرى تا آن وقت نداشت، او ظرفى طلايى كه مالامال از نقره بود و ظرفى نقرهاى كه مملو از طلا بود، اهداء كرد! و تكههاى بىشمار از مشك و عنبر تقسيم و توزيع نمود و بيتالمال- وزارت دارايى!- موظف بود كه در آن روز يك ميليون درهم خرج كند و ارمغان بدهد! و زبيده شنلى دوخته شده از مرواريد را بهدوش انداخته بود كه كارشناسان از تعيين بهاى آن عاجز بودند و نقل شده كه او به اندازهاى بر خود جواهر بسته بود كه از سنگينى آنها نمىتوانست راه برود».
اعراب و بخصوص اشراف دربار خلافت زبيده را بسيار دوست داشتند.در بسيارى از اسناد شيعه نيز از زبيده به خوبى ياد شده و او را بانى نهرها و قناتها و آثار خير و مشوق اهل خرد و هنر دانسته اند. بناى شهر كاشان و تبريز را نيز به زبيده نسبت داده اند و برخى از اسناد شيعه او را شيعه دانسته و تا آنجا رسانده اند كه او را از زمره زنانى شمرده اند كه در ركاب امام زمان خواهد بود . طبرى در دلائل الامامة، از مفضلبن عمر نقل كرده كه امام صادق گفته است:
همراه قائم آل محمد سيزده زن خواهند بود.
گفتم:
آنها را براى چه كارى مىخواهد؟
فرمود:
به مداواى مجروحان پرداخته، سرپرستى بيماران را بهعهده خواهند گرفت.
عرض كردم:
نام آنها را بفرماييد.
فرمود:
قنواء دختر رشيد هجرى، ام ايمن، حبابه والبيه، سميه، زبيده، ام خالد احمسيّه، ام سعيد حنفيه، صيانه ماشطه، ام خالد جهنّيه.
در اين روايت امام صادق ، از آن سيزده زن فقط نام نه نفر را ياد مىكند. در كتاب خصايص فاطميّه بهنام نسبيه، دختركعبه مازينه، و در كتاب منتخبالبصائر بهنام وتيره وأحبشيه اشاره شده است.
زبيده از دوده و تبار عباسيان بود و بدين ترتيب امين از دو سو خليفه زاده و در ميان اعراب محبوبيتى فراوان داشت.
اين دو تن( امين و مامون) كه هردو به نقل اكثر مورخان از هوشيار ترين وعالم ترين خلفاى عباسى بودند در سالهاى ولايتعهدى راه و رسم خاص خود را در پيش گرفتند. امين بر خلاف مامون كه سخت زيرك و سياستمدار بود دوستدارخوشباشى، و سهل گير و سهل انگارو اهل بذل و بخشش فراوان بود. مجالس بزم و طرب او در كاخ و يا كشتى مخصوص اش بر امواج دجله و در زير آسمان زيباى بغداد، وباغ وحش مخصوص او چه در روزگار ولايتعهدى اش و چه در دوران كوتاه خلافتش مشهور است و در كتابها ثبت شده است. او از معدود خلفائى بود كه به نقل ابوالفرج اصفهانى(مقاتل الطالبيين) در روزگار او از علويان كسى به قتل نرسيد.
نگاهى به افق سياسى و اجتماعى
با اين اشارات مى توان صحنه سياسى و اجتماعى آن روزگار را مجسم كرد و انديشناكى هارون الرشيد را دريافت.
* شورشها در گوشه و كنار ذهن هارون را به خود مشغول كرده است.
* اقتدار برمكيان بر نگرانى هاى خليفه افزوده است.
* دو خليفه زاده هر يك در گوشه اى( مامون درايران و امين در عراق و شام) با سوداهاى خويش روزگار مى گذرانند وهارون تنها به بغداد و نواحى اطراف آن بسنده كرده است.
* در مدينه هشتمين امام شيعيان به تبليغ در ميان پيروانش مشغول است.
ماجراى قتل عام و كشتار برمكيان در چنين حال و هوائى آغاز شد. شايد اگر هارون اين اشتباه را مرتكب نشده و با كشتار برمكيان امپراطورى خود را از مشاورانى هوشمند محروم نكرده بود وقايع چهره ديگرى به خود مى گرفتند ولى اين واقعه اتفاق افتاد.
ماجراى برمكيان
پيش از اين با استفاده از ياداشتهاى دكتر حسين خنجى، اندكى با برمكيان و پيشينه و كاركرد آنان در دولت عباسيان آشنا شديم. دولت عباسيان از روزگار نخستين خليفه تا روزگار هارون در بخش مهمى حاصل درايت و كياست برمكيان بود اما برمكيان چرا كشتار شدند؟ اگر اين ماجرا را دنبال كنيم با چند دسته از اسناد و روايات و گاه حكايات تاريخى روبرو مى شويم:
1ــ اسنادى كه بر اتهام كفر و زندقه و نامسلمانى برمكيان تاكيد كرده اند.
2 ــ اسنادى كه ماجراى عاشقانه و ارتباط يحيي برمكى و عباسه خواهر هارون را عامل اين كشتار دانسته اند.
3 ــ اسنادى كه بر نگرانى هارون از قدرت گسترده برمكيان اتكا كرده اند.
4 ــ اسنادى كه به حمايت برمكيان از علويان اشاره دارند.
5 ــ اسنادى كه از رقابتهاى بزرگان و اشراف عرب با خاندان برمكى سخن مى گويند.
كدام دسته از اين اسناد بيشتر به حقيقت نزديك اند؟
اتهام كفر و زندقه و نامسلمانى براى نابودى و كشتار برمكيان كافى نيست، زيرا از روزگار خالد برمكى كه پايه گذار اقتدار برمكيان بود، و تا دوران هارون الرشيد كه اقتداراين خاندان به اوج رسيد چيزى بر كفر يا ايمان برمكيان افزوده نشده بود! و هارون الرشيد كمتر از سفاح و منصور مذهبى وسختگير، و بيشتر از آنها اهل مسامحه و خوشباشى بود و اگركسى حكومت و خلافت او را تهديد نمى كرد چندان نيازى به احضار جلادان احساس نمى كرد.
ماجراى عاشقانه جعفر برمكى وعباسه خواهر زيباى هارون الرشيد كه خود خليفه آنها را به عقد يكديگر در آورده بود عليرغم زواياى حساس ناموسى مورد علاقه عوام، و واقعيت قتل عباسه و دو كودكش (حسن و حسين) در صورتى مى تواند خليفه را به احضار جلادان تحريك كند كه پيش از آن زمينه ها ى ديگر آماده شده باشد و براى آماده شدن زمينه كشتار برمكيان بايد بيشتر به اوجگيرى قدرت برمكيان وجنگ قدرت در درون دربار و تلاشهاى رقباى برمكيان و نگرانى هارون از حمايتهاى برمكيان از علويان توجه كرد.
سال 162 هجرى دوران اوج گرفتن ستاره اقبال برمكيان بود. در اين سال يحيى برمكى به وزارت و كتابت هارون الرشيد رسيد و با تلاشهاى يحيى، هارون در سال 170 هجرى پس از كنار زدن رقيب خود(فرزند هادى عباسى) به خلافت رسيد.
بنا بر نقل مسعودى( مروج الذهب و معادن الجوهر ؛ جلد دوم ، ترجمه ابوالقاسم پاينده ، تهران بنگاه ترجمه و نشر کتاب ، 1347 ، ص 342) و جهشياری (الوزراء و الکتاب ؛ ترجمه ابوالفضل طباطبايی ، تهران بي نا ، 1348 ، ص 228) خليفه جوان بيست و دو ساله در آغاز خلافت يحيي را چنين مورد خطاب قرار داد:
« پدر! تو از برکت رای و حسن تدبير خود مرا بدين جايگاه نشاندی ، من کار رعايا را به تو واگذار کردم و آن را از دوش خود برداشته بر گردن تو نهادم . هرقسم که لازم می دانی حکم بکن و هرکس را که می خواهی برگزين و هرکس را که صلاح می دانی بيرون کن . من در کار تو هيچ نظارت نمی کنم .
پس از مرگ خيزران مادر پر اقتدار هارون در سال 173 هجرىدستگاه خلافت عباسى يكسره درزير حكم ودردست برمكيان قرار داشت و در حقيقت خاندانى از اشراف ايرانى بر امپراطورى عباسى حكم مى راندند. در سال 176و177 هجرى سرزمينهای جبال ، طبرستان ، دماوند ، قومس(سمنان) و اذربايجان و خراسان و ری و سيستان تحت حكومت فضل برمكى بود. در همين سال 176 دو فرزند ديگر يحيی به حکومت شام ومصر منصوب گشتند. از سال 176 تا سالى كه برمكيان كشتار شدند مى توان با اين نمونه ها كه اندكى از بسيار است صحنه را به تماشا نشْست:
* كمتر كارى در قلمرو عباسى بدون نظر برمكيان انجام مى شد و از خليفه جز نامى باقى نبود به روايت از تاريخ يعقوبى( جلد دوم ترجمه محمد ابراهيم آيتی ، تهران : بنگاه ترجمه ونشر کتاب ، چاپ دوم ، 1356 ، ص 442):
ديگر خود او(خليفه) را امر و نهى نبود.
* برمكيان حتى بر امور مالى خليفه دست انداختند(الوزرا والكتاب ص 319) و به نقل از ابن خلدون( مقدمه ابن خلدون ؛ جلد دوم ، ترجمه محمد پروين گنابادی ، تهران : بنگاه ترجمه و نشر کتاب ، 1353، ص 15 ) :
بر اندک پولی که برای هزينه های خود درخواست می کرد ، نظارت داشتند و گاه آن را نيز به دست او نمی رسانيدند.
* ثروت و حشمت برمكيان چنان بود كه به نقل ازعبدالحسين زرين كوب( تاريخ ايران بعد از اسلام ص443 ):
شکوه موکب جعفر برمکی بارها جلال موکب هارون را از چشمها انداخته بود و بعد از نابودی ، غير از ملک و خانه آنچه از دارايی اين خاندان به دست امد از سی ميليون دينار می گذشت .
* گشاده دستى برمكيان چنان بود كه به روايت مجمل التواريخ و القصص (تهران : کلاله خاور ، 1318 ، ص344-345):
هيچکس را حاجت نيامد در آن عصر که از اميرالمومنين چيزی بخواهد از بس که بدادندی مردم را.
* به دليل گشاده دستى هاى برمكيان وتوجه آنان به اديبان و شاعران و دانشمندان مذاهب گوناگون خاندان برمكى در مركز توجه و تبليغ و شهرت هرچه بيشتر قرار گرفتند، جهشيارى (الوزرا و الكتاب ص 203) بر اين نكته تاكيد مى كند و مسعودى ( مروج الذهب و معادن الجوهر ، جلد دوم ، ص 372-373) مى نويسد:
يحيی بن خالد برمکی به مجالس بحث و مناظره علاقمند بود و انجمنی از دانشمندان و متکلمان از مسلمان و غير مسلمان را برپا می ساخت و خود در آن شرکت می کرد . مسعودی حتی از شرکت دانشمندان شيعی ، معتزلی و خوارج در اين جلسات ياد مى كند.
كشتاربرمكيان
كشتار برمكيان را مى توان تا حدى مشابه و از خانواده و جنس ترور ابومسلم خراسانى دانست. دربار عباسى بار ديگر از نفوذ و اقتدار افسار گسيخته عنصر ايرانى كه زمام قدرت را در دست داشت خشمگين بود. يعقوبى در تاريخ خود(جلد دوم ص431 )از تدارك چهار ساله هارون براى كشتار سخن مى گويد.
به روايت هندو شاه نخجوانى(تجارب السلف ؛ تهران : کتابخانه طهوری ، چاپ سوم ، 1357 ص 152) كسانى چون فضل ابن ربيع و اسماعيل ابن صبيح(از بزرگان دربار) زمينه ها را فراهم ساختند. جاسوسان مختلف در هيئت خدمتگاران مدتها مشغول فعاليت بودند واعمال و رفتار برمكيان رابه خليفه گزارش مى كردند. سرانجام اتهام كفر و زندقه و ماجراى عباسه و جعفر و نيز خشم و كينه ديرينه هارون از آزاد شدن يك تن از شورشيان علوى به فرمان برمكيان تيغ جلادان را فرود آورد و شمار زيادى از برمكيان و دوستان و هواداران آنان(نزديك به هزار تن) را به خون كشاند. اندكى از ماجراى پايان كار و كشتار برمكيان را به روايت دكتر عبدالعلى معصومى ( اسلام در ايرانزمين جلد اول) مى خوانيم:
پايان كار برمكيان به روايت دكتر عبدالعلى معصومى
...هارونالرّشيد در بازگشت از حجّ در شب شنبه 30 محرّم سال187هـ (28ژانويه 803م) به به جَلّادش، مَسرور خادم، و جمعي از سپاهيانش فرمان داد كه شبانه جعفر را پيش او ببرند. مسرور جعفر را، كشانكشان، پيش هارونالرّشيد برد. هارون به مسرور خادم فرمان داد كه گردن جعفر را بزند. و او چنين كرد (طبري، ج12، ص5309). جعفر بههنگام شهادت 37ساله بود.
به فرمان هارون، همان شب، خانههاي برمكيان و ياران و دستپروردگانشان ـبه جز محمّدبن خالد برمكيـ را به محاصره درآوردند. يحيي را در خانهٌ خود و فضل (پسر ارشد يحيي) را در خانهيي نزديك سَراي خليفه دستگير كردند. در اين يورش شبانه، بسياري از غلامان و كودكان و كسان برمكيان كشته شدند. همهٌ داراييهاي آنها نيز مصادره شد.
هارون به سِنديبن شاهِك، داروغهٌ بغداد، فرمان داد كه پيكر جعفر را به كوفه ببرد و«سر او را بر پلِ ميانه بياويزد و پيكر او را دوپاره كند و بر پل بالا و پل نزديك بياويزد. سِندي نيز چنين كرد» (طبري، ج12، ص5311).
حدود دو سال بعد، در روز شنبه 28ذيحَجّه 189هـ (24نوامبر 805م)، كه هارونالرّشيد پس از چهار ماه اقامت در ري، وارد بغداد شد. چون از پل گذشت و پيكر شقه شده و خشكيدهٌ جعفر برمكي را ديد، به سِنديبن شاهِك، داروغهٌ بغداد، گفت:«ميبايد، اين، سوخته شود». «چون [هارون] برفت، سِندي خار و هيزم فراهم آورد و او را بسوخت» (طبري، ج12، ص5313).
ياران و دلبستگان اين خاندان نيز مانند خود آنان به عُقوبَتي سخت گرفتار شدند، از جمله:
ـابراهيمبن عثمان، از هواداران برمكيان، به ويژه جعفر برمكي، بود. او «از جعفربن يحيي و برمكيان بسيار ياد ميكرد و از غم آنها و دوستداريشان ميگريست، چندان كه از حَدّ گريستن گذشت و به صفِ خونخواهان و كينهجويان درآمد. پسرش، عثمان، به رشيد خبر داد. رشيد پسر را ماٌمور كرد كه برود و سر پدرش را از تن جدا كند. او پدر را با شمشير خويش بزد تا جان داد» (طبري، ج12 ، ص5332 )
ـرشيد دستور داد كه اَنسِبن اَبيشيخ را، كه از ياران برمكيان بود، به حضورش آورند. وقتي او را آوردند، فرمان داد با شمشير سر از تنش جدا كنند و گفت: «اَنَس پيرو زَندِقه (=آيين ماني) است» (طبري، ج12، ص5311)
يحيي و فضل در زندان شهر رَقّه، در غرب بغداد، جان باختند: يحيي در محرّم سال 190هـ (دسامبر 805م)، به سنّ 75 سالگي (پس از گذراندن سه سال در سياهچال) و فضل سه سال بعد، در محرّم سال 193هـ (نوامبر 808م) به سنّ 45سالگي.
سالهاى پايانى خلافت و زندگى هارون
پس از ماجراى كشتار برمكيان هارون شش سال بيشتر زنده نماند. طى اين شش سال، شورشهاى مختلف از جمله شورش بزرگ حمزه پورآذرك خارجى كه پس از شورش حصين خارجى آغاز شده بودحواس او را به خود معطوف كرده و فرصت چندانى براى توجه به وضعيت مدينه و على ابن موسى كه در ميان پيروان خود مشغول فعاليت و زندگى بود باقى نگذاشته بود. در سال 189 هجرى هارون با سفر به رى، با هوشيارى و دادن امان نامه، سه تن از مخالفان و شورشيان ايرانى( مرزبان پور جستان، وندا هرمز و شروين) را آرام كرد، اما اندك زمانى پس از آن با شورش رافع ابن ليث روبرو شد. شورشهاى حمزه پور آذرك خارجى و رافع ابن ليث چنان بالا گرفت كه فرماندهان هارون از چاره آن درماندند و لاجرم هارون خود روانه خراسان شد تا چاره اى بينديشد.
غزاى تابستانى با روميان( در روم شرقى) و كشتار بيش از چهل هزار تن از روميان( 188 هجرى) فتح شهر هرقله( 190 هجرى) فتح وسوزاندن قبرس (190 هجرى) و به اسارت در آوردن شانزده هزار تن و فروش آنان، ويران كردن كليساهائى كه روى خط مرزى امپراطورى عباسى قرار داشت(190 هجرى) شورش ثروان ابن سيف (191 هجرى) سركوب على ابن عيسى فرمانرواى سابق خراسان و مصادره ثروت او(193 هجرى) و آغاز شورش بزرگ خرمدينان و قتل عام اسيران مرد خرمدين و فروش زنان و كودكان آنان در كرمانشاه( 193 هجرى) آخرين ايام عمر هارون را به خود اختصاص داد.
مرگ هارون الرشيد
هارونالرّشيد در سوم جُمادي الآخَر سال 193هـ (23مارس 809م) در خراسان و پس از يك دوران بيمارى وعليرغم تلاشهاى طبيب مسيحى اش جبرئيل ابن بختيشوع درگذشت. به روايت طبرى(تاريخ طبرى جلد 12 ص536 ) هارون چند ساعت پيش از مرگ دستور داد بشير ابن ليث برادر رافع ابن ليث شورشى خراسان را كه اسير شده بود به نزدش آوردند وقصابى را فرا خواند و دستور داد بشير ابن ليث را با كاردى كند و به شكلى خشن تكه تكه كند و قصاب بشير ابن ليث را چهارده تكه كرد. چند ساعت پس از اين واقعه مرگ هارون الرشيد فرا رسيد.او 45سال عمر و 23سال و يك ماه و 26روز خلافت كرد. هارون الرشيدشخصيتى چند وجهى داشت . اواز يك طرف قهرمان شبهاى هزار و يكشب و از سوى ديگر خليفه اى بود كه روزى يكصد ركعت نماز مى خواند. هر دو سال يكبار به حج مىرفت و هر سال به عنوان جهاد و غزا لشكر كشى مى كرد.و هر روز مقادير زيادى صدقه مى داد. او را در همان بُستانِ قصر جُنيدبن عبدالرّحمان ( در روزگار ما حرم رضوى در مشهد) كه آخرين اقامتگاه اوبود دفن كردند .
تغييرات شطرنج سياسى
هارون الرشيد اندك زمانى پيش از مرگ، مامون را براى كنترل خراسان روانه مرو كرده بود. امين در اين هنگام و از سال 790 هجرى در شام بود. پس از در گذشت هارون، او در سن بيست و سه سالگى زمام خلافت را در دست گرفت.
بنا بر خواست هارون قرار بر اين بود كه مامون وليعهد امين باشد وموتمن وليعهد مامون گردد، اما رجال و بزرگانى چون على ابن عيسى ابن ماهان( فرمانده نگهبانان) و سندى ابن شاهك(داروغه بغداد) وفضل ابن ربيع(وزير) به دليل مطامع شخصى و نيز گرايشات نژادى و هراس از اوجگيرى قدرت دوباره ايرانيان ــ كه مامون به آنان ــ اتكا داشت امين را بر آن داشتند كه مامون را از وليعهدى خلع كرده وفرزند خود موسى را وليعهد كند. امين تسليم اين خواست شد ومامون را خلع كرد و بردن نام او و دعا كردن براى او را بر منابر ممنوع اعلام كرد و اين ماجرا آتش پنهان اختلاف را شعله ور كرد وامين و مامون را رو در روى هم قرار داد. و سر انجام پس از كشاكشهاى ابتدائى كار به جنگ كشيد.
پشتوانه هاى مامون
مامون در مبارزه با امين در اساس به ايرانيان متكى بود. فضل ابن سهل سرخسى وزير، و طاهر ابن حسين (طاهر ذواليمينين= طاهر دارنده دو دست راست)فرمانده سپاهيان مامون هردو ايرانى بودند. پس از درگذشت هارون، رافع ابن حسين شورشى سمرقند نيز دست از مقاومت كشيد و به اطاعت مامون درآمد و هرثمه ابن اعين فرمانده سپاهيان هارون نيز كه سمرقند را محاصره كرده بود به مامون پيوست.
با پيوستن اينان به مامون، و بويژه با وجود فضل ابن سهل سرخسى به عنوان وزير و مشاورى با تدبير، و طاهر ابن حسين كه فرماندهى شجاع و جنگاور و كم نظير بود مامون پشتوانه اى نيرومند يافت.
فضل ابن سهل زرتشتى خردمند و نو مسلمانى بود كه توسط جعفر برمكى براى پرورش هارون در نظر گرفته شده بود و طاهر فرزند حسين بن مصعب بن رُزَيْق ازخاندانىِ ايراني، واز موالي طلحة بنعبدالله خزاعي، از سران قبيلة خُزاعه بود كه زماني حكوت سيستان را در دست داشت.
مُصْعب جد طاهر، در جريان انقلاب ضد اموى منشي سليمان بنكثير، مبلغ نامدار عباسيان بود. پس از پيروزى عباسيان حكومت شهر پوشنگ و بعدها هرات به او و طاهر داده شد. طاهر جوانى ورزيده و عيار و جنگجوئى هوشيار و با تدبير و وفادار به عباْسيان اما ايرانگرا بود كه با هر دو دست خود به چالاكى شمشير مى زد. او در سال 193 در ارتش هارون بر عليه رافع ابن ليث جنگاورى خود را نشان داد و اندكى پس از آن در سن سى و چهار سالگى فرماندهى ارتش مامون را بر عهده گرفت. با وجود طاهر ذواليمينين وفضل ابن سهل طبيعى بود كه بخشهاى گسترده اى از ايرانيان در مقابل امين و به نفع مامون در كنار طاهر و فضل قرار بگيرند ودر مقابل اعراب در كنار امين كه خليفه دوران بود صف آرائى كنند. نيم قرن قبل، اين ماجرا با وجود ابومسلم خراسانى اتفاق افتاده بود و حال با وجود فضل و طاهر، و مامون نيمه عرب و نيمه ايرانى ماجرا تكرار مى شد. بنا به روايت اسناد در اين روياروئى بخش قابل توجهى از اعراب دو زبانه كه سالهاى متمادى در ايران زيسته بودند به حمايت از مامون بر خاستند و مجموع وقايع را كه در كنار هم قرار دهيم مى توانيم در جدال مامون و امين روياروئى عربگرايان و ايرانگرايان را مشاهده كنيم.
جنگها وفرجام كار امين
در نخستين نبردى كه ميان سپاه چهل هزار نفره امين و ارتش چهار هزار نفره طاهر ابن حسين درحوالى رى رخ داد ارتش طاهر ابن حسين بر سپاهيان امين كه تعدادشان ده برابر آنها بود پيروز و فرمانده ارتش امين كشته شد.
اندك زمانى بعد از نبرد رى، امين ارتشى ديگر را به فرماندهى عبدالله ابن جبله انصارى به روياروئى ارتش مامون فرستاد. طاهرذواليمينين اين بار نيز با ارتش شرزه و مهاجم خود كه شمار زيادى از جنگاوران ايرانى در آن شمشير مى زدند ارتش امين را شكست داد و عبدالله ابن جبله انصارى را كشت.
پس از دومين جنگ و پس از كشاكشهائى در بغداد، اهواز و سپس مدائن و بعد از آن انبار توسط ارتش مامون فتح شد.
در اول سال 197 هجرى بغداد محاصره شد. محاصره بغداد پايه هاى حكومت امين را متزلزل كرد ناامنى، فرار مردم از شهر، پيوستن بزرگان و اشراف به مامون، تجاوزات و تعدىات اوباش به زنان و دختران، قتل و غارت و چپاول، و سرانجام پيوستن خزيمه از سرداران امين به مامون، و ويران شدن بسيارى از خانه ها و حتى كاخها در اثر سنگباران مداوم منجنيقها جان همه را به لب رسانده بود. وضع در بغداد آنقدر خراب شده بود كه حتى براى خليفه پناهگاهى كه در آن از سنگباران خود را حفظ كند يافت نمى شد. در نهايت امين تصميم گرفت خود را به هرثمه تسليم كند و خود را به كشتى هرثمه رساند.
هرثمه با او به احترام رفتار كرد، اما طاهر اين را تاب نياورد و گروهى را براى دستگيرى و كشتن او فرستاد. اعزاميان طاهر به كشتى هرثمه كه امين در آن بود حمله ور شدند و سر انجام امين در 28 محرم سال 198 هجرى در سن بيست و هشت سالگى كشته و سر او بريده شد و به نزد مامون فرستاده شد.
طبرىدرجلد سيزدهم تاريخ خود گزارشى زنده اززبان يكى اززندانيان و ناظران فرجام كار امين به دست داده كه بسيار عبرت انگىز اندوهبار و خواندنى است..
سطرهائى از گزارش طبرى
...«وقتي لختي از شب بگذشت، صداي پاي اسبان شنيدم. آنگاه در را زدند كه گشوده شد و وارد شدند. يك مرد برهنه را پيش من آوردند كه شلوار داشت و عَمّامهيي كه صورت خويش را با آن پيچيده بود. خرقهٌ پارهيي نيز بر دوشش بود. وي را با من نهادند… وقتي در اتاق آرام گرفت، عَمّامه از صورت وي پس رفت. معلوم شد، محمّد است. سخت حيرتزده شدم و پيش خود اِنّا لِلّه گفتم. در من نگريستن گرفت. آنگاه گفت: كدامي؟
گفتم: سرورم، من وابستهٌ تواَم.
گفت: كداميك از وابستگان؟
گفتم: احمدبن سلام، متصدّي مظالم.
گفت: ترا بهعنوان ديگر ميشناسم. در رَقّه پيش من ميآمدي؟
گفتم: آري.
گفت: پيش من ميآمدي و رفتاري بسيار ظريفانه با من داشتي. وابستهٌ من نيستي، برادر مني و از مني.
آنگاه، گفت: احمد!
گفتم: سرور من، آمادهٌ فرمانم.
گفت: نزديك من شو و مرا به خودت بچسبان كه هَراسي سخت دارم.
او را به خويشتن چسبانيدم و ديدم كه قلب وي، بهسختي، ميتپد، گويي نزديك بود سينهاش را بشكافد و درآيد.
همچنان وي را به خويشتن چسبانيده بودم و تسكينش ميدادم…
در اين حال بوديم كه درِ خانه را زدند كه گشوده شد. يكي به نزد ما آمد كه مسلّح بود. در چهرهٌ محمد
نگريست كه وي را، نيك، مشخّص كند و چون، نيك، بشناخت، بازگشت و در را بست. معلوم شد محمّدبن حميد طاهري است. بدانستم كه محمّد كشته ميشود.
برخاستم كه نماز كنم، گفت: احمد، از من دور مشو و پهلوي من نماز كن كه هَراسي سخت دارم. پس نزديك وي شدم و چون نيمشب شد، يا نزديك شد، صداي پاي اسبان را شنيدم. در را زدند كه گشوده شد. جمعي از عَجَمان وارد خانه شدند كه شمشيرهاي برهنه بهدست داشتند. چون آنها را بديد، بهپاخاست و گفت: اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعُون. بهخدا، جانم در راه خدا برفت، چارهيي نيست؟ فريادرسي نيست؟ يكي از اَبنا نيست؟
بيامدند تا به درِ اتاقي كه ما در آن بوديم ايستادند، امّا، از درونآمدن بماندند. هركدامشان به ديگري ميگفت: پيش برو. و همديگر را پيش ميراندند. من برخاستم. محمّد نيز برخاست. مُتّكايي را به دست گرفته بود و ميگفت: وايِ شما، من عموزادهٌ پيامبر خدايم، صَلّياللّه عَليه و سَلّم، من پسر هارونم، من برادر ماٌمونم، خدا را )، خدا را، دربارهٌ خون من رعايت كنيد.
يكي از آنها، بهنام خُمارويه، كه غلامِ قُريش دَنداني، وابستهٌ طاهر بود، به درون آمد و با شمشير ضَربتي بدو زد كه به پيشِ سرش خورد. محمّد با متّكايي كه به دست داشت، به صورت وي زد و بر او افتاد كه شمشير را از كفش بگيرد. خُمارويه فرياد زد: مرا كشت، مرا كشت. اين را به پارسي گفت.گروهي از آنها به درون آمدند. يكيشان با شمشير به تُهيگاهِ محمّد زد، روي وي افتادند و سرش را از پشت بريدند و سرش را برگرفتند و پيش طاهر بردند و پيكرش را به جاي نهادند. وقتي سحر شد، به نزد پيكر محمّد آمدند و آن را در جُلي پيچيدند و ببردند» (طبري، ج13، ص5577 )
چون صبح شد، [طاهربن حسين] سرِ محمد را بر درِ اَنبار نهاد و از مردم بغداد چندان كس براي ديدن آن برون شدند كه به شمار نبودند. طاهر سر محمّد را همراهِ محمّدبن حسن، عموزادهٌ خويش، به نزد ماٌمون فرستاد» (طبري، ج13، ص5579).
وقتي سر به مرو رسيد، فضلبن سَهل گريان شد و گفت: «شمشيرها و زبانهاي مردمان را برضدّ ما به كار انداخت. دستورش داده بوديم وي را اسير بفرستد، او را كشته فرستاد» (طبري، ج1ص5598 )
خلافت ماٌمون و تغييرات دوباره شطرنج
امين اين چنين كشته شد، و مامون شانزده روز پس از آن در دوازدهم صفر سال 198 هجرى در مرو، و درنظرگاهى كه سر بريده برادرش فتح و خلافت او را تائيد مى كرد و طنين صداى فضل ابن سهل كه فتحنامه تقديمى طاهر ذواليمينين را در مقابل بزرگان و سرداران صف كشيده در برابر او مى خواند زمام قدرت را در دست گرفت. مقام ها و منصب ها تقسيم شد. كسانى از كار بركنار و تصفيه شدند و كسانى بر سر كار آمدند و از همه بيشتر دولت و اقبال به فضل و طاهر روى آورد. مامون حكومت ري، اصفهان، قزوين، نهاوند، همدان فارس، اهواز، بصره و كوفه را، ، به حسنبن سَهل، برادر فضلبن سهل، سپرد و طاهر را حكمران موصِل و شام كرد. به نظر مى رسيد همه چيز بر وفق مراد است اما اين چنين نبود.روزگار غروب آنان كه اكنون طلوع كرده بودند از همىن لحظه اغاز شده بود. زبانه ها و شعله ها و تضادها و كشاكشهاى ديگرى در راه بود و صف بندى هاى ديگرى درپهنه امپراطورى بزرگ عباسى در حال تكميل شدن بود. امواج گردابى كه تا به حال در عراق و ايران در حال چرخش بود كم كم در چرخش مداوم خود به مدينه نزديك مى شد و مى رفت تا به سراغ هشتمين امام شيعيان برود و فارغ از آنچه كه فقيهان و ملايان مى گويند زندگى تاريخى امام رضا و سر انجام پايان زندگى او را رقم بزند. شورشيان علوى به دور از مدينه و با استفاده از شرايط و نارضائى بسيارى از اعراب از قتل امين در فكر قيامهائى ديگر بودندو بابك خرمدين جدا از شورشهاى علويان و آنچه كه در مدينه مى گذشت در حال نزديك شدن به روزهاى اوج وبرافراشتن پرچم يكى از غرور انگيز ترين مبارزات ملى مردم ايران بود. در ادامه به اين ماجراها خواهيم رسيد و تاريخ سالهاى 199 تا 204 هجرى در روشنائى قرار خواهد گرفت.
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر