رضا علامهزاده
جلد تازه انتشار يافتهی يادداشتهای اسدالله عَلم که بهدليلی ناشناخته بجای جلد اول، جلد هفتم ناميده شده، مثل مجلدات ششگانهی قبلی سرشار از صداقت و ظرافت و ايجاز در بيان است.
شنيده بودم اين جلد شامل بخشهای تازه يافته، يا بهدلائلی حذف شده از مجلدات قبل است ولی چنين نيست، و در توضيح مفصلی که در مقدمه کتاب آمده نيز پاسخی به اين پرسش که چرا جلد اول پس از شش جلد بعدی منتشر شده، داده نشده. فکر کردم شايد اگر کتاب را بخوانم از لابلای سطور ممکن است خودم پاسخ اين پرسش را بيابم که نيافتم. يعنی حدسهائی زدم ولی چون مطمئن نيستم از آن میگذرم.
کار جالب و بسيار مفيدی که در اين جلد انجام شده تدارک يک فهرست اَعلام مفصل است که شامل هر هفت جلد میشود، و کار را برای محققين آسان میکند. به اين معنی که مثلا زير لغت شاه (که طبعا در هر صفحه وجود دارد) ليست بلندی آمده که بر مبنای موضوع، تفکيک شده است، مثل: "اعتماد و دلبستگی به ارتش"، "پايبندی به اسلام و خداپرستی"، "ثروت شخصی"، "حساسيت در باره رسانههای جمعی"، و جز اينها، که پژوهشگران را بهراحتی به صفحات مورد نيازشان در تمامی هفت جلد راهنمائی میکند.
البته بايد بگويم برای پژوهشگرنمائی از قماش من که در يادداشتهای خواندنی علم بيشتر به دنبال آنچه در عنوان همين مطلب آمده میگردد تا اظهارنظرهای سياسی در مورد مسائل روز ايران و جهان، بايد دو تفکيک موضوعی ديگر صورت میگرفت که نگرفته است: يکی گلهگزاریهای عَلم از شاه، و ديگری "گردش" و عشقوحالش با، و بی ارباب!
گلهگزاری
تا جائی که به ذهنم مانده در مجلدات ششگانه قبلی اينهمه گلهگزاری از شاه در يادداشتهای عَلم نديده بودم. شايد به اين دليل که جلد اخير همانطور که گفتم بخش اول يادداشتهای او را در بر دارد، يعنی مربوط به دو سال اول وزارت دربار اوست و هنوز رابطهاش با شاه در اين سِمتِ حساس جا نيافتاده بوده است.
علم در آبانماه سال ١٣٤٥ وزير دربار میشود ولی نوشتن يادداشتهای روزانهاش را از اول ارديبهشت ١٣٤٦ آغاز میکند. خودش مینويسد:
[امروز در ژنو هستم. اين يادداشت را اينجا نوشتم و دفترم را در بانک می گذارم. مقدمه دفتر را اگر عمری بود، در سفر ديگر خواهم نوشت. چون من اين يادداشتها را از ماه پنجم يا ششم وزارت دربارم شروع کردم. به علاوه خيال دارم يادداشتهای سی سال زندگيم را با شاه بنويسم. اگر وقت و عمری باشد يادداشتهای متفرقه دارم که بايد جمع بشود.
ولی به دخترم رودی که همه زندگی من در دست اوست وصيت می کنم که مبادا خدای نکرده اين يادداشتها را در موقعی که شاهنشاه و من يا يکی از ما زنده باشيم منتشر کند، يا خدای نکرده موقعی که کوچکترين خطری برای رژيم در بر داشته باشد. به هر صورت مسلما اگر انشالله رژيم برقرار باشد که برقرار هم خواهد بود، بايد پنجاه سال صبر کند،بعد آنها را منتشر سازد. اگر خودش نتوانست اولادش انشالله اين کار را بکنند.
ژنو- شانزدهم ديماه ١٣٤٧مطابق ششم ژانويه ١٩٦٨]
علم در جای جای اين کتاب از نگرانيش از انتشار زودهنگام يادداشت هايش حرف می زند:
[سه شنبه ٢٩-١٢-٤٦ دو راه ديگر هم به نظرم رسيده که در مورد خليج و شيخ نشينها می توان عمل کرد که خيلی ماکياولی است. می ترسم بنويسم، مبادا بميرم و اين يادداشتها زودتر از موقع به دست اشخاص ناباب بيفتد. من چه می دانم دخترم با چه کسی شوهر می کند.]
[پنجشنبه ٢-٣-٤٧ مطالبی که آن خارجی گفته بود عرض کردم. بعد شاهنشاه يک مطلب خيلی محرمانه به من فرمودند که پشتم لرزيد که خدای نکرده اگر درز بکند تکليف چيست. چون غير از شاهنشاه و من کسی خبر ندارد. لابد من متهم می شوم، گو اينکه صد در صد طرف اطمينان هستم. حتی مطلب را نمی توانم بنويسم. يعنی جرات ندارم. شايد فردا که به شيراز می روم، طياره بيفتد و بميرم و اين يادداشتها به دست کسی بيفتد.]
علم البته تا آخرين روزی که در سمت وزير دربار خدمت کرد، يعنی بيش از ده سال، به نوشتن يادداشتهای روزانهاش ادامه داد و هرگز کسی از آن مطلع نشد. شاه با آغاز ناآرامیها در مرداد ١٣٥٦ وقتی علم برای معالجه در فرانسه بود تلفنی به او امر به استعفا کرد و هويدا رقيب سرسخت او را بجايش به وزارت دربار گماشت که اين آخرين گلايهی علم از اربابش را موجب شد، و من آن را از آخرين صفحات جلد ششم نقل میکنم و دوباره به همين جلد اخير برخواهم گشت:
[شنبه ١٥ مرداد دولت جديد به رياست جمشيد آموزگار... تشکيل گرديد و هويدا هم وزير دربار شد، و باز جای تعجب است که در استعفانامه خود می گويد چون شاهنشاه کار ديگری برای من در نظر گرفته اند استعفا می دهم. اين قدرت نمائی هم مثل جواب دادن به اقليت هنگام تقديم بودجه که چندين سال گفت شما چه بخواهيد چه نخواهيد من سالها اين بودجه را خواهم آورد از معماهای روزگار است، که فقط شاهنشاه و خودش می داند.]
علم البته در فروردين ١٣٥٧ دور از ميهن درگذشت و معمای ديگر روزگار در زندانی شدن هويدا توسط شخص شاه، و اعدامش توسط خمينی پس از سقوط سلطنت را نديد؛ همان خمينی که خودِ عَلم وقتی نخستوزير بود جنبش واپسگرايانهاش را در سال ١٣٤٢ با قدرت تمام سرکوب کرده بود.
و اما از گلايههای فراوانش از شاه در جلد اخير بنويسم. شاه از متن مصاحبه خودش با مجله اشترن ناراضی است ولی عَلم را استنطاق میکند:
[پنجشنبه ٤-٣-٤٦ توضيحات مفصلی ضمن عريضه به پيشگاه مبارک عرض کردم که قربان خاکپای مبارکت شوم، خودت مصاحبه می فرمائی، مرا در جريان نمی گذاری، نمی دانم بعد از آن نظرت چيست، باز ايرادش را به من می گيری؟ خدا عمرت بدهد. ولی من که نوکر و غلام صميمی تو هستم بايد بدانم که چه می خواهی.]
ضمنا، تا آنجا که به خاطر دارم در سراسر يادداشتها، عَلم تنها دوبار شاه را "تو" خطاب میکند. يکی همين که نقل شد، و يکی هم در تکهی زير که بيشتر از اينکه جنبهی گلهآميز داشته باشد صبغهی دلبری دارد!
[دوشنبه ١٤-١٢-٤٦ من اربابم را تا حد غيرقابل تصوری دوست دارم. گاهی چنان مرا ناراحت می کند که از خدا طلب مرگ می کنم. مگر نمی دانی همه چيز من، حتی زندگی من متعلق به تو است؟]
گلهگزاریهای عَلم از شاه البته اغلب جدیتر از اين حرفهاست:
[دوشنبه ٣-٧-٤٦ شورای اقتصاد در پيشگاه مبارک بود. عجيب است رئيس دفتر مخصوص را امر فرمودند شرکت کند اما من را نفرمودند. اين هم از مسائل بزرگی ست که من پی نبرده ام. با همه اعتماد و مرحمتی که نسبت به من هست، ولی گاهی هم حس می کنم که:
مرا خواجه بی دست و پا می پسندد // مرا خواجه بی بال و پر می پسندد!]
از اين دست گلايه در يادداشتها فراوان است. علم بارها سعی کرده نشان دهد که شاه نمیتوانسته موفقيتهای او را در هر کاری که داشته ببيند، چه در زمان نخستوزيری، چه بعنوان رئيس دانشگاه شيراز، و حتی در همان شغل وزارت دربار که جز خدمتگزاری به شخص او وظيفه ديگری برای خودش نمیشناخته.
[سه شنبه ٦-٩-٤٦ شاهنشاه فرمودند تو که عوض خواهی شد و ديگر رئيس دانشگاه (شيراز) نخواهی بود. علياحضرت برآشفتند و به اعليحضرت فرمودند چرا هرجا که درست می شود خرابش می کنيد. چرا علم را برمی داريد؟ فرمودند، علم ديگر با اين همه کار که اين جا دارد نمی رسد. من فرمايش شاهنشاه را تصديق کردم، ولی دليل اين کار را خودم می دانم! اواخر ايامی که حسب الامر شاهنشاه نخست وزير بودم، بعد از همه جنگها که با آخوند و مرتجع و توده ای و چپی کرده بوديم، در نهايت موفقيت بوديم... هيچکس خيال نمی کرد دولت رفتنی باشد مگر خودم، و همين طور هم بود. يک شب که در نهايت خوشحالی هيئت دولت داشتيم، من احضار شدم برای شام، و بعد تکليف به استعفا فرمودند که فوری اطاعت شد و خيلی طرف توجه قرار گرفت. خود شاهنشاه هم تصور نمی فرمودند به اين آسانی مطلب را هضم کنم، ولی من منتظر بودم و دليلش را هم خودم می دانستم زيرا الملک عقيم.]
اين ضربالمثل عربی "الملک عقيم" را عَلم بيش از ده بار در همين يک جلد به کار برده است. دنبال معنايش گشتم و دريافتم که يعنی حکومت فرزند ندارد. و منظور اين است که پادشاهان برای حفظ قدرت به فرزندانشان هم رحم نمیکنند چه رسد به ديگران.
[يکشنبه ١٧-٩-٤٧ در شرفيابی درست احساس نکردم از احترام فوق العاده ای که رئيس جمهور آمريکا به نخست وزير (هويدا) گذاشته و حتی به سفارت برای ديدن نخست وزير رفته، شاهنشاه راضی يا ناراضی بودند. کسی چه می داند؟ زيرا الملک عقيم است.]
اين خصلت شاه که از بالوپر گرفتن هر کس در هر زمينه در هراس بود البته خصلت بسيار شناخته شدهی او در ميان اطرافيانش بود ولی کسی جرات نداشت اين نکته را برويش بياورد:
[دوشنبه ٢٥-١٠-٤٦ بعدازظهر شورای اقتصاد بود. من پياده گردش رفتم. در شورای اقتصاد شرکت نمی کنم. دليلش را می دانم، ولی به روی خودم نمی آورم. آخر اگر انسان هرچه را بداند و بفهمد اظهار بکند، يک وقت زبان سرخ سر سبز بر باد می دهد.]
عَلم در يادداشت زير با صراحت بيشتری اين مشکل را موشکافی میکند:
[پنجشنبه ٥-١١-٤٦ عجب زندگی کثيف بدی دارم. حتی در محيط اداری هر روز تنزل می کنم. توجه دستگاهها احساس می کنم که کم و کمتر می شود. اين هم لازمه روال کار ارباب عزيز من است که بی نهايت هم دوستش دارم، ولی هر کس در هر مقامی که هست، بايد مفلوک و خاک بر سر باشد. فرقی نمی کند، چه آن که مورد مرحمت است مثل من و چه آن که مورد بی مرحمتی است. گمان می کنم هم وصيت شاهنشاه فقيد و هم تجربه شخصی شاه اين روال را برای ارباب عزيزم برگزيده که هر کس قدرت داشته خيانت کرده. من در هر مقامی که بوده ام چه وزير و چه نخست وزير و چه رئيس دانشگاه، از اين مسئله رنج برده ام که ارباب من می سازد و باز بر زمين می زندنش!]
در پنجم خردادماه ٤٧ علم وقتی به همراه معشوقه اش از سخنرانی در دانشگاه شيراز به تهران باز می گردد، سرزنده و شادمان می نويسد:
[واقعا زندگی کردم. دوستم همراه بود و روزگار به کام. واقعا مصداق اين شعر حافظ بود:
دل در بر و می در کف و معشوقه به کام است // سلطان جهانم به چنين حال غلام است
نطقی که لازم بود کردم يک نسخه را اين جا می گذارم. وظيفه ام را نسبت به اربابم از روی اعتقاد انجام دادم.]
ولی فردای همان روز شاه بر خلاف انتظار عَلم يک ايراد جزئی به نطق او میگيرد و:
[نه تنها اظهار رضايت نفرمودند بلکه فرمودند برو توضيح بده و مطلب را تصحيح کن و بگو که تو از ارقام اطلاع نداری (يعنی بگو که از اوضاع در حقيقت بی خبری)... اطاعت کردم. دوباره به اين فکر فرو رفتم که درست است که نطق خوب بوده، درست است که وظيفه ام را نسبت به اربابم انجام داده ام، ولی به هر صورت الملک عقيم. اصولا من چرا بايد بتوانم نطق خوبی بکنم، ولو به نفع اربابم باشد.]
علم مدعی است که حتی فکر ايجاد سپاه دانش که يکی از پايههای مهم "انقلاب سفيد" بود از او بوده که شاه به نام خودش تمام کرده است:
[يکشنبه ١٠-٩-٤٧ شاهنشاه خوش ندارند چيزی که ابتکار خودشان نباشد فوری قبول کنند. چنان که در امر سپاه دانش، وقتی من نخست وزير بودم عينا همينطور شد. بعد با آن شوق و اشتياق قبول فرمودند و سپاه های ترويج و بهداشت و غيره را هم در دنبال آن درست کردند.]
گلهگزاریهای عَلم که در اين يادداشتها منعکس شده تنها به شاه برنمیگردد بلکه از خانواده خودش نيز کم نمینالد! و هيچ هم نگران اين نيست که آيندگانی که يادداشتهايش را میخوانند، چه فکر میکنند. بهويژه همسر و فرزندانش. بارها و بارها بهجا يا نابهجا از دست آنان مینالد و سختش نيست که خصوصیترين احساساتش را در مورد همسر و فرزندانش بر کاغذ بياورد، که در نهايت قرار است برای انتشار به دختر خودش بسپاردش (همينجا از شهامت و امانتداری همسر و دخترانش بايد ياد کنم که عليرغم اين نکتهگيریها، باز هم دست به انتشار اين يادداشتها زدند و علاقمندان به تاريخ معاصر وطنمان را از دسترسی به اين سند با ارزش سياسی محروم نکردند).
از سوی ديگر همين جنبه از شخصيت عَلم، يعنی بيانِ بیپردهپوشی احساسش، برای من که دارم اين را مینويسم سخت دلچسب است. به نظرم اين هفت جلد يادداشت، چهره تازهای از اسدالله علم آشکار میکند که پيش از آن برای مردم ما ناشناخته بود.
نزديک بود از گلهگزاری عَلم از دخترانش دور بيافتم! يکجا مینويسد:
[جمعه ۱۴-۷-۴۶. بعد به منزل برگشتم. با دخترهايم دعوا کردم که زيادی به مهمانی می روند و خودشان را بدنام می کنند. به قدری ناراحت شدم که سردرد گرفتم.]
و جای ديگر مینويسد:
[جمعه ١٤-٧-٤٦ عصری به کارهای جاری رسيدم. در کمال اوقات تلخی راجع به رفتار دخترم بودم. مطابق شئونات خودش و من عمل نمی کند. مايه تعجب و تاسف و تاثر فوق العاده من است.]
و وقتی دلگيری اش از شاه و دخترانش به اوج می رسد می نويسد:
[پنجشنبه ٢٦-١١-٤٦ حقيقتا وضع عجيبی دارم، ولی صبر می کنم، اگر اين صبر را بدنم بتواند تحمل بکند.
گرچه از آتش دل چون خُم مِی در جوشم // مُهر بر لب زده، خون می خورم و خاموشم
مطمئن هستم سل يا سرطان مرا از پا خواهد انداخت.]
مشکل او با همسرش اما ريشه در جاهای شيرينتری دارد!
[سه شنبه ٦-٨-٤٧ امروز بعد از ظهر با دوستم گذراندم. بسيار خوش گذشت، ولی وقتی منزل آمدم خانم مثل اينکه با حس ششم استباطی کرده بود، به اوقات تلخی انجاميد. اوقات خوش قدری خراب شد. واقعا مثل اين که زرخريد اين زنها هستيم.]
[جمعه يکم آذرماه ١٣٤٧ امشب با دوستم شام خوردم، خيلی خوش گذشت. شب دير وقت منزل آمده ام. خانم بيدار و بی نهايت عصبانی بود، من هم ناچار تندی کردم. اگر ملايمت با اين جنس لطيف بشود بيشتر به خودشان اهميت می دهند و خيال می کنند انسان وافعا از آنها می ترسد. ساعت يک صبح است. با ظاهری عصبانی می خوابم.]
ــــــــــــــــــــــ
(ادامه در بخش دوم با عنوان: "دوست" به معنای معشوقه، و "گردش" اسم ديگری برای خانمبازی!)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر